- عضویت
- 2017/11/01
- ارسالی ها
- 375
- امتیاز واکنش
- 2,294
- امتیاز
- 371
امروز میخواست به دیدن یکی از بهترین نقاشهای دیواری برود. از قبل با او آشنا شده بود. در دورههای قبل زندگیاش اسمش را زیاد شنیده بود؛ ولی فرصت آشنایی با او را به دست نیاورده بود.
به اتوبوسی که نزدیک و نزدیکتر میشد، خیره شده بود. دیگر ترسش از سوارشدن بر اتوبوس ریخته بود؛ البته با کمک پدرش.
«دلم همانند اتوبوسهای شهر شده؛ غمها بیوقفه پشتسرهم سوار میشوند و من رانندهام که با فریاد میگویم: سوار نشوید، جا نیست!»
باز هم مثل قبل سوار اتوبوس شد و در ردیف آخر نزدیک پنجره نشست. خود را سرگرم دیدن رفتوآمد مردم کرد. همه بهخاطر سرعت اتوبوس زود از چشم فریدا دور میشدند و همچون مورچهای از دیدش کوچک.
وقتی به مقصد رسید، به آموزشگاه هنر نگاهی کرد و زیر لب اسم دیهگو ریورا، نقاش معروف دیواری را زمزمه کرد.
آرامآرام وارد آموزشگاه شد. پرترهاش را محکمتر در دست فشرد. میترسید او هم قبول نکند و همهی تلاشهایش از بین برود.
در این یکسال، بهجز پدرش کس دیگری او را تحسین نمیکرد. به هرکسی نقاشیهایش را نشان میداد، او را سوژه تمسخر خود قرار میداد.
«تو را مثل قانون،
کسی رعایت نمیکند.
چرا غمگینی دلم؟
تو را برای شکستن سرشتهاند!»
ولی گیلر باز هم دستبردار نبود. با کمک چند تن از دوستهای آشنایش، به آدرس دیهگو دست یافته بود و با راضیکردن فریدا، او را به اینجا فرستاده بود؛ یعنی جایی که دیهگو آموزش میداد. مردی مرموز، ولی خوشقلب. مردی که همانقدر زشتی ظاهری داشت، از باطنی زیبا و دوستداشتنی برخوردار بود.
به اتوبوسی که نزدیک و نزدیکتر میشد، خیره شده بود. دیگر ترسش از سوارشدن بر اتوبوس ریخته بود؛ البته با کمک پدرش.
«دلم همانند اتوبوسهای شهر شده؛ غمها بیوقفه پشتسرهم سوار میشوند و من رانندهام که با فریاد میگویم: سوار نشوید، جا نیست!»
باز هم مثل قبل سوار اتوبوس شد و در ردیف آخر نزدیک پنجره نشست. خود را سرگرم دیدن رفتوآمد مردم کرد. همه بهخاطر سرعت اتوبوس زود از چشم فریدا دور میشدند و همچون مورچهای از دیدش کوچک.
وقتی به مقصد رسید، به آموزشگاه هنر نگاهی کرد و زیر لب اسم دیهگو ریورا، نقاش معروف دیواری را زمزمه کرد.
آرامآرام وارد آموزشگاه شد. پرترهاش را محکمتر در دست فشرد. میترسید او هم قبول نکند و همهی تلاشهایش از بین برود.
در این یکسال، بهجز پدرش کس دیگری او را تحسین نمیکرد. به هرکسی نقاشیهایش را نشان میداد، او را سوژه تمسخر خود قرار میداد.
«تو را مثل قانون،
کسی رعایت نمیکند.
چرا غمگینی دلم؟
تو را برای شکستن سرشتهاند!»
ولی گیلر باز هم دستبردار نبود. با کمک چند تن از دوستهای آشنایش، به آدرس دیهگو دست یافته بود و با راضیکردن فریدا، او را به اینجا فرستاده بود؛ یعنی جایی که دیهگو آموزش میداد. مردی مرموز، ولی خوشقلب. مردی که همانقدر زشتی ظاهری داشت، از باطنی زیبا و دوستداشتنی برخوردار بود.
آخرین ویرایش: