کامل شده رمان کوتاه فریدا | ز.فرزین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

میلا فرزین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/01
ارسالی ها
375
امتیاز واکنش
2,294
امتیاز
371
امروز می‌خواست به دیدن یکی از بهترین نقاش‌های دیواری برود. از قبل با او آشنا شده بود. در دوره‌های قبل زندگی‌اش اسمش را زیاد شنیده بود؛ ولی فرصت آشنایی با او را به دست نیاورده بود.
به اتوبوسی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، خیره شده بود. دیگر ترسش از سوارشدن بر اتوبوس ریخته بود؛ البته با کمک پدرش.
«دلم همانند اتوبوس‌های شهر شده؛ غم‌ها بی‌وقفه پشت‌سرهم سوار می‌شوند و من راننده‌ام که با فریاد می‌گویم: سوار نشوید، جا نیست!»
باز هم مثل قبل سوار اتوبوس شد و در ردیف آخر نزدیک پنجره نشست. خود را سرگرم دیدن رفت‌وآمد مردم کرد. همه به‌خاطر سرعت اتوبوس زود از چشم فریدا دور می‌شدند و همچون مورچه‌ای از دیدش کوچک.
وقتی به مقصد رسید، به آموزشگاه هنر نگاهی کرد و زیر لب اسم دیه‌گو ریورا، نقاش معروف دیواری را زمزمه کرد.
آرام‌آرام وارد آموزشگاه شد. پرتره‌اش را محکم‌تر در دست فشرد. می‌ترسید او هم قبول نکند و همه‌ی تلاش‌هایش از بین برود.
در این یک‌سال، به‌جز پدرش کس دیگری او را تحسین نمی‌کرد. به هرکسی نقاشی‌هایش را نشان می‌داد، او را سوژه تمسخر خود قرار می‌داد.
«تو را مثل قانون،
کسی رعایت نمی‌کند.
چرا غمگینی دلم؟
تو را برای شکستن سرشته‌اند!»
ولی گیلر باز هم دست‌بردار نبود. با کمک چند تن از دوست‌های آشنایش، به آدرس دیه‌گو دست یافته بود و با راضی‌کردن فریدا، او را به اینجا فرستاده بود؛ یعنی جایی که دیه‌گو آموزش می‌داد. مردی مرموز، ولی خوش‌قلب. مردی که همان‌قدر زشتی ظاهری داشت، از باطنی زیبا و دوست‌داشتنی برخوردار بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    فصل سوم: متغیر
    به‌طرف دختری رفت که تنها روی یک صندلی نشسته بود و کتابی به دست داشت.
    لبانش را با زبانش تر کرد و ناآرام گفت:
    - سلام. ببخشید، من با آقای ریورا کار داشتم. کجا می‌تونم پیداش کنم؟
    دخترک کتاب‌خوان سرش را بالا آورد و با مهربانی گفت:
    - تو اتاقش؛ آخر راهرو یه اتاق بدون دره.
    فریدا که از دخترک خجالت کشیده بود، سرش را پایین انداخت و جواب دخترک را فقط با یک «ممنون» کوتاه داد و لنگان‌لنگان به در ورودی آموزشگاه نزدیک شد.
    «به خدا
    دل آلزایمر نمی‌گیرد!
    بفهمید آدم‌ها!»
    وقتی به آخر راهرو رسید، با تنها اتاق بدون در آموزشگاه مواجه شد. به‌آرامی وارد اتاق شد و با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد. نقاشی‌های روی دیوار واقعاً خیره‌کننده بود.
    فریدا با بی‌میلی نگاهش را از روی نقاشی‌های کشیده‌شده روی دیوار برداشت و به دورتادور اتاق برای پیدا‌کردن دیه‌گو نگاه کرد. به‌آرامی و با نگرانی گفت:
    - کسی نیست؟ آقای ریو...
    جمله‌اش را نیمه‌تمام گذاشت و با بهت و تعجب به نقاشی روی دیوار که پشت ده‌ها بوم نقاشی پنهان شده بود نگاه کرد. تابه‌حال چندین دفعه آوازه نقاشی‌های زیبای دیه‌گو را شنیده بود؛ ولی انتظار چنین چیزی را نداشت. نقاشی‌ای که یقین داشت فرد مهمی در تاریخ جهان است و لباسی سفید به تن کرده و به صخره‌ای بزرگ تکیه کرده بود. سایه‌های درون نقاشی واقعاً کار سختی بود. زیبا‌ترین چیزی بود که تا به الان دیده بود.
    دستش را روی نقاشی کشید و چشم‌هایش را بست. حس خوبی به او می‌داد.
    - زیباست، مگه نه؟
    فریدا هراسان چشمانش را باز کرد و به پشت سرش نگاهی کرد.
    «چـتـرت را بگـیر...
    چشـم‌های من...
    بزرگ‌شده‌ی بارانند.»
    خودش بود؛ نقاش معروف مکزیک، دیه‌گو ریورا.
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    دیه‌گو همان‌طور که برای نزدیک‌شدن به‌سمت نقاشی که فریدا از دیدنش حس خوبی داشت، قدم برمی‌داشت، با لبخندی ملیح گفت:
    - به منم حس خوبی میده. می‌دونید کیه؟
    فریدا مطیعانه سرش را به نشانه نه تکان داد.
    دیه‌گو لبخندی زد و گفت:
    - مشکلی نداره. ایشون دانته الیگری، نویسنده ایتالیاییه. این اسمو شنیدید؟
    شنیده بود. خوب دانته را می‌شناخت. هرچه باشد، پدرش یک دانته‌شناس بود و بیشتر نقاشی‌هایش براساس صفحه‌های کتاب دانته بود.
    فریدا با شنیدن اسم، سرش را بالا آورد و با هیجان گفت:
    - اوه... بله، می‌شناسم. کتاب‌هاشون واقعاً قابل ستایشه!
    دیه‌گو سرش را تکان داد و گفت:
    - درسته، قابل ستایشه.
    فریدا نگاهی به نقاشی دانته انداخت. یاد دوست دوران نوجوانی‌اش افتاد که کتابی از این نویسنده را به او داده بود؛ ولی یادش نیامد چه بلایی سر آن کتاب آمد.
    به دیه‌گو خیره شد. قد بلندی داشت که فریدا مجبور به بالابردن سرش برای دیدن او می شد. از هیکل درشتی برخوردار بود؛ گویی فریدا فنجانی در زیر پاهای فیل است. قیافه زیبایی نداشت؛ ولی جذاب بود. نگاهش را از صورت، به یقه پیراهن زردرنگ دیه‌گو که با شلوار آبی تیره‌اش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود، سوق داد. با استرس و صدایی لرزان، خطاب به دیه‌گو گفت:
    - راستش... راستش من برای اینکه نقاشیم رو به شما نشون بدم، اومدم.
    دیه‌گو به پرتره‌ای که در دستان فریدا در حال له‌شدن بود نگاه کرد. با خون‌سردی گفت:
    - لازم نیست انقدر پرتره رو فشار بدید. کسی که می‌تونه به نقاشی دانته بیشتر از همه نقاشی‌های روی دیوار توجه نشون بده؛ یعنی نگاه عمیقی روی هنر و نقاشی داره.
    دیه‌گو کمی مکث کرد؛ به دستان شل‌شده‌ی فریدا از دور پرتره نگاه کرد و با لبخند گفت:
    - می‌تونم ببینمش خانم جوان؟
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371

    فریدا پرتره را سمت دیه‌گو گرفت و خودش کمی عقب‌تر رفت.
    «ﻧﺨﺴﺖ ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
    ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ
    ﺩﻗﯿﻘﻪﻫﺎ
    ﺳﺎﻋﺖﻫﺎ
    ﺭﻭﺯها...
    ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﯾﯽ
    ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ،
    ﺳﺎﻝﻫﺎﺳﺖ
    ﺩﺭﺩ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭ
    ﭼﯿﺰﯼ ﺣﺲ ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ.»
    با دقت به تمام پرتره نگاه کرد. از بالای پرتره، به فریدا که با هیجان و استرس به دستان او نگاه می‌کرد، خیره شد و با تعجب گفت:
    - این... نقاشی رو خودتون کشیدین؟!
    تعجبش را درک نمی‌کرد. مگر چه بود؟ یک نقاشی ساده براساس زندگی خودش؛ دختری غم‌دیده و نشسته در فضای دودی. چیز ساده‌ای بود. حتی یکی از ساده‌ترین نقاشی‌هایی بود که تابه‌حال کشیده بود؛ اما زیباتر از نقاشی‌های دیگرش بود.
    فریدا سرش را تکان داد و با استرس گفت:
    - بله، کار خودمه.
    بار دیگر چشم از پرتره گرفت؛ به او خیره شد و گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    - از چی... شایدم از کی الهام می‌گیرین؟
    منتظر بود. همه‌ی کلمات را در سرش حلاجی کرد و با خود فکر کرد جوابی کوتاه مناسب این سؤال است و کشش را بیهوده دانست.
    فریدا سرش را پایین انداخت و محکم گفت:
    - خودم.
    «حرف‌ها سه‌ دسته‌اند:
    دسته اول: گفتنی‌ها
    دسته دوم: نوشتنی‌ها
    و دسته سوم: قورت‌دادنی‌ها
    دوتای اول سبکت می‌کنند، سومی سنگینت!»
    دیه‌گو به سرتاپای فریدا نگاه کرد و گفت:
    - من نمی‌فهمم!
    فریدا اخمی به‌خاطر نگاه دیه‌گو کرد و گفت:
    - بعضی‌ها از طبیعت و بعضی‌ها از عشق الهام می‌گیرن؛ ولی من از خودم الهام می‌گیرم.
    دروغ نگفته بود؛ واقعاً از خودش الهام می‌گرفت. بی آنکه لحظه‌ای فکر کند، جواب داده بود. در اصل منتظر این سؤال بود و دیه‌گو زحمت کشیده بود و دیگر او را در انتظار نگذاشته بود.
    او واقعاً از خودش، از شنیده‌های اطرافش، از درد‌های کشیده‌ای که هنوز هم پابرجا بودند، نقاشی می‌کشید.
    «نـوازشگر خوبی نبودی.
    سفید شده؛
    تار مویی را که قسم خوردی با دنیا عوضش نمی‌کنی.»
    لبخندی به دخترک زد و گفت:
    - هدفت از نقاشی چیه؟
    فریدا به زمین نگاه کرد و یاد حرف مادرش افتاد: «دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه این‌جور که تو به من مادر میگی، به تو بگه.»
    فریدا سرش را به‌آرامی بالا آورد؛ سـ*ـینه‌اش را پر از هوا کرد و با ناراحتی گفت:
    - فراموش‌کردن.
    «ﺩﺭﺩ، ﯾﻌﻨﯽ
    ﺍﻣﺸﺒم ﻣﺜﻞ ﺷﺒﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ
    ﺭﻭ ﺗﺨﺘﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﺑﮑﺸﯽ
    آهنگ ﺑـذاﺭﯼ ﻭ ﺑﺎﺯﻡ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ
    ﺑـﻪ ﺣﺮﻓﺎیی ﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ می‌زدیم.
    به اینکه خیلی همراهم بودی.
    به ﺍﯾﻨﮑﻪ حتی یه نگاهش برات یه دنیا ارزش داره.
    به ﺍﯾﻨﮑﻪ چقدر باهم دعوا کردیم و آشتی کردیم.
    به ﺍﯾﻨﮑﻪ کلی حرف توی دلت می‌مونه و نمی‌تونی بهش بگی.
    ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ….
    لعنت به ﺍﯾﻨﮑﻪ‌ها!
    ﻭ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﺸﻤﺎﺕ باید ﺗﻘﺎص ﭘﺲ ﺑﺪن!»

    دیه‌گو لبخند زد و زیر لب زمزمه‌وار گفت:
    - بی‌ریشه!
    بی‌ریشه‌گویی او از روی تحقیر نبود؛ بلکه برای احساسات این دختر بود که مانند درختی بی‌ریشه بود. این نشان‌دهنده این بود که از انسان‌هایی که می‌شناخته، ضربه خورده. چقدر این دختر غم‌زده شبیه چندسال پیشش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    «درد یعنی امشب هم مثل شب‌های دیگر دراز بکشی و ترانه‌ای را زیر لب‌هایت تکرار کنی و باز هم فکر کنی به حرف‌هایی که در طول زندگی‌ات برای تحقیر زده شده. به اینکه قضاوت کردند و سکوت کردی؛ خردت کردند و سکوت کردی. به اینکه در خلوتت جای شادی گریه کردی و به اینکه... لعنت به اینکه‌ها که چشم‌ها با مهمان‌کردن غم باید تقاص بزرگی را پس بدهند!»
    فریدا این حرف را نشنید. دیه‌گو که از لحن و جواب‌های فریدا تعجب کرده بود، با لبخندی ظاهری گفت:
    - چه هدف عجیبی! ولی راستش رو به شما بگم، نقاشی خیلی زیباییه.
    سیاستِ در کلامش را دوست داشت. دنیای هنر چیزهای زیادی به دیه‌گو بخشیده بود؛ از جمله آداب سخن.
    طرز گفتار زیبای دیه‌گو مبهوتش کرده بود؛ بدون کشیدن حروف، بدون داشتن لهجه‌ای، خون‌سرد و مؤدب. ادب زیبای این مرد، چرکینی صورتش را می‌پوشاند. یعنی او هم یک روز مانند او سیاستی را مهمان کلماتش می‌کرد؟
    فریدا با خوشحالی سرش را بلند کرد و با ذوق و تعجب گفت:
    - واقعاً؟! من اصلاً فکر نمی‌کردم قبول کنید.
    بار دیگر به نقاشی نگاه کرد و گفت:
    - خیلی عجیبه! انگار می‌خواد یه چیزی رو بفهمونه و تو برای فهمیدنش باید تلاش کنی.
    این دختر عجیب به دلش نشسته بود. سعی در کشفش داشت؛ ولی با یک‌بار سلام‌کردن که انسان چیزی را کشف نمی‌کرد.
    با لبخند به فریدا خیره شد و با لحنی خون‌سرد گفت:
    - می‌تونم اسمتو بدونم؟
    فریدا سرش را تکان داد و گفت:
    - فریدا هستم.
    دیه‌گو به چشمانش زل زد و گفت:
    - از آشنایی با شما خوشبختم.
    «سیاه‌چاله است؛ سیاهی چشمانت... می‌بلعد و در خود حل می‌کند مرا.»
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    باز هم به نقاشی نگاه کرد و گفت:
    - دوست دارید یه نمایشگاه بزنیم؟ درست تو مرکز شهر.
    با اینکه شناختی از او نداشت و حتی نمی‌دانست که نقاشی برای اوست یا نه؛ فقط چشمان غمگین دخترک کنجکاوش می‌کرد. الان فقط روی یک موضوع متمرکز شده بود؛ کشف این دخترک!
    «زمانی كه قلب، لب به سخن می‌گشاید، شایسته نیست كه خِرد خُرده بگیرد!»
    به همین راحتی داشت یکی از آرزوهایش برآورده می‌شد. واقعاً زندگی‌اش چه آسان شده بود؛ بدون اینکه دخالتی داشته باشد، مانند رودی روان فقط می‌گذشت.
    فریدا با ناباوری به دیه‌گو نگاه کرد و با لحن زیبایی گفت:
    - یعنی میشه... من... نمایشگاه... وای خدای من! راستش دور از اندیشه منه.
    هیجان دخترک، دیه‌گو را هیجان‌زده کرده بود.
    دیه‌گو لبخندی به شوقش زد و همان‌طور که او را به‌سمت صندلی کنار پنجره راهنمایی می‌کرد، گفت:
    - ولی حیفه! واقعاً دارم میگم. هفته بعد تو مرکز شهر من می‌خوام از نقاشی‌های روی دیوارم رونمایی کنم. شما هم می‌تونید تابلوهاتون رو بیارید اونجا و به‌عنوان یه نقاش تازه‌کار، ولی پرتلاش دیده بشی.
    این پیشنهاد ذوق داشت؛ نداشت؟ ورق زندگی‌اش برگشته بود یا چه؟
    «تو چه دانی که پس هر نگه ساده‌ی من
    چه جنونی،
    چه نیازی،
    چه غمی‌ست!»
    فریدا به نقاشی دانته خیره شد و گفت:
    - نمی‌دونم باید چی بگم. من اصلاً فکر نمی‌کردم ماجرا به اینجا ختم بشه!
    - باید دیوونه باشید که از همچین نقاشی زیبایی انتظار تعریف و تمجید ندارید. من که گفتم؛ کسی که متوجه نقاشی دانته بشه، پس حتماً نقاش خیلی بزرگی میشه.
    فریدا خجل به‌خاطر حرف‌ها و نگاه‌های تحسین‌آمیز دیه‌گو، سرش را پایین آورد و به‌آرامی و با هیجان گفت:
    - باشه، قبول می‌کنم.
    دیه‌گو سرش را تکان داد و لبخندی از رضایت زد.
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    گیلر دخترکش را در آغـ*ـوش کشید. به استعدادهای پنهان او ایمان قلبی داشت.
    فریدا با شوق شروع به تعریف کرد. شوقش باعث تعجب ماتیلده و لبخند گیلر می‌شد. دخترکش را خوب می‌شناخت؛ می‌دانست تا روز موعود، خواب‌وخوراک را فراموش می‌کند و فقط یادش می‌ماند که احساساتش را نقاشی کند.
    «در زندگی نباید منتظر معجزه باشی، باید خودت معجزه زندگی‌ات شوی!»
    روزها می‌گذشت و فریدا هیجانش برای کشیدن بهتر نقاشی‌ها بیشتر می‌شد. خودش هم از این همه ذوق در تعجب بود.
    «گرگ هم که باشی، عاشق بره‌ای خواهی شد که تو را به علف‌خوردن واخواهد داشت. رسالت عشق این است؛ شدن آنچه نیستی.»
    ولی گویا تعریف‌های دیه‌گوی استادشده به مزاجش خوش آمده بود که این‌گونه بی‌وقفه در تلاش بود.
    بالاخره آن روز نفس‌گیر فرارسید. فریدا بهترین لباس را به تن کرد. از عطر گل همیشه‌بهار برای خوشبوکردن خود استفاده کرد. بهترین نقاشی‌ها را به کمک گیلر انتخاب کرده و با کمک گیلر آن‌ها را به نمایشگاه رسانده بود.
    دیه‌گو با دیدن فریدا به او نزدیک شد و با لـ*ـذت به چشمانش نگاه کرد. آنی حس کرد غم چشمانش کمتر شده؛ از آن کدری و بی‌حالتی درآمده بود و معمولی‌تر جلوه می‌کرد.
    «خدایا مرا می‌بخشی به‌خاطر درهایی که زدم؛ اما تو خانه نبودی؟»
    دیه‌گو کمتر از فریدا نبود و همه‌اش در فکر دخترک با چشمان غمگین سر بر بالشتش نهاده بود. پس از تلاش‌های بی‌اثر برای خواب، از جا برخاسته و چشمانش را نقاشی کرده بود؛ سه شبانه‌روز بدون توقف. با چراها و چگونه‌های در مغزش جنگیده بود تا جوابی بدهد به اینکه چرا چشمان او؟ چرا بین آن‌همه آدم فقط او... .
    نمی‌دانست و ندانستن عصبی‌اش می‌کرد؛ ولی با به‌یادآوردن آن چشم‌ها، سنجاقکی کوچک در دلش پر می‌زد و این پرزدن، آبی می‌شد روی آتشِ ندانستنش.
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    بعد از یک دل سیر نگاه‌کردن لب گشود و با لبخندی جذاب رو به فریدا که حالا قلبش از نگاه سوزان دیه‌گو به تپش افتاده بود، گفت:
    - خوش آمدید خانم جوان. من هم منتظر شما بودم. جاهایی هم برای نقاشی‌هاتون تعیین کردم.
    فردا با تردید به گیلر نگاه کرد که به نقاشی‌های چیده‌شده نگاه می‌کرد. انگار فقط خودش نبود که تحت‌تأثیر نقاشی‌های زیبای دیه‌گو قرار می‌گرفت، کسان دیگری هم در این حوالی بودند.
    البته جای تعجب هم نداشت؛ آن هم برای کسی که عشق دانته داشت و تحت‌تأثیر نقاشی‌های دانته قرار می‌گرفت.
    لبانش را تر کرد و به‌آرامی دستی به بازوی پدرش زد. با این تماس انگار که گیلر را از دنیای دیگر بیرون کشیده بود؛ گیلر حواسش را معطوف به فریدا کرد و گفت:
    - بله؟
    فریدا به دیه‌گو اشاره کرد گفت:
    - آقای ریورا، پدر.
    گیلر با چشمانی سرشار از ذوق نگاهی به او انداخت و با لرزشی که اثر هیجان لبریزشده در وجودش بود، گفت:
    - اوه... آقای ریورا از آشنایی با شما بسیار خوشبختم!
    دیه‌گو لبخندی متواضع زد و با فروتنی دستش را برای ادای احترام بالا آورد.
    - من هم بسیار خوشبختم که با پدر این دوشیزه‌ی بااستعداد آشنا شدم.
    فریدا گونه‌هایش از اشاره‌ی تعریف‌گونه‌ی دیه‌گو سرخ شد و سرش را پایین انداخت که باعث نگاه خیره‌ی دیه‌گو به او شد.
    گیلر و دیه‌گو همان‌طور که بحث نقاشی را پیش می‌کشیدند، از کنار فریدا گذشتند و او را با حسی مبهم و گس تنها گذاشتند. فریدا با خود فکر می‌کرد که شاید متغیری برای تغییر زندگی نکبت‌بارش از طرف خدایش فرستاده شده بود. متغیری از جنس گرمای نسیم بهاری که پشت گردنش را نـوازش‌گونه لمس می‌کند و باعث حس تمیزی و پاکی می‌شود.
    «لمس کن کلماتی را که برایت نوشتم؛ تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست. تا بدانی نبودنت آزارم می‌دهد. لمس کن نوشته‌هایی که لمس‌نشدنی‌ست و عـریـان... که از قلبم بر قلم و کاغذ می‌چکد. لمس کن گونه‌هایم را که خیس از اشک است و پر از شیار. لمس کن لحظه‌هایم را؛ تویی که می‌دانی من چگونه عاشقت هستم.»
     
    آخرین ویرایش:

    میلا فرزین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/01
    ارسالی ها
    375
    امتیاز واکنش
    2,294
    امتیاز
    371
    ***
    فصل چهارم: من، تو، ما
    نمایشگاه به دلیل فروش بیشتر تابلوها پایان یافته بود. در طول نمایشگاه، فریدا نگاه‌های دیه‌گو را روی خود حس می‌کرد. این نگاه‌ها باعث بالارفتن تپش قلبش می‌شد. از آن نگاه نمی‌ترسید؛ حس بدی منتقل نمی‌کرد، برعکس حس خوبی به او می‌داد. حسی مثل چای‌های مرکبات مادرش که داغی‌اش زبان را به گرمایی از جنس سوزش دعوت می‌کرد. این حس را دوست داشت و مهم‌تر از همه، دیه‌گو این حس دوست‌داشتنی را منتقل می‌کرد.
    «به همین سادگی که کلاغ سال‌خورده قطار متروک را ترک می‌گوید، دل دیگر در جای خود نیست. به همین سادگی!»
    هفته‌ها گذشته بود و فریدا درگیر بود؛ درگیر آن حس دوست‌داشتنی که نامش را نمی‌دانست.
    بعد از آن نمایشگاه، نام فریدا بر سر زبان مردم شهر افتاده بود و باعث شهرت هرچند کوچک او در شهر شده بود. البته باید افراد آن شهر را به دو گروه تقسیم کرد؛ افرادی که با تحقیر نگاهش می‌کردند و افراد هنردوستی که به‌خاطر استعدادش ستایشش می‌کردند.
    مانند روزهای دیگر، فریدا در خود بود و با خود فکر می‌کرد: «یعنی الان چی میشه؟ همه‌چی تموم شد.»
    صدای ماتیلده مانع بر ادامه حرف دل فریدا شد.
    - فریدا دخترم، مهمون داری.
    فریدا از جای برخاست و با تعجب زمزمه کرد:
    - مهمون؟!
    قدم‌هایش را تندتر کرد. ماتلیده به در بیرون اشاره کرد.
    «صدای خنده‌ی خدا را می‌شنوی؟ دعاهایت را شنیده و به آنچه محال می‌پنداری، می‌خندد.»
    فریدا لبخندی زد و با تعجب در را که نیمه‌باز بود، باز کرد. با دیدن فرد پشت در، نفسش در سـ*ـینه حبس شد. بی‌دلیل رنگ قرمز مهمان گونه‌هایش شد و گرمایی را از جنس آفتاب بهاری در زیر پوست خود حس کرد. دیه‌گو بود که با لبخندی زیبا و شاخه‌گلی سرخ، پشت در ایستاده بود.
    دیه‌گو سکوت را شکست.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا