کامل شده رمان کوتاه شمشیر خدایان | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

آیا از رمان راضی هستید؟

  • بله، عالیه.

    رای: 2 66.7%
  • به نظرم خوبه.

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست.

    رای: 1 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
بسم‌تعالی
نام رمان کوتاه: شمشیر خدایان
نام نویسنده: مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، عاشقانه

ویراستار: kosar_8118
خلاصه:
این رمان روایت‌گر موجودی شیطانی است که به تازگی خلق شده و کسی جلودار او نیست؛ اما شمشیری وجود دارد که توانایی از پا درآوردن آن موجود را دارد. پسر روستایی می‌کوشد تا شمشیری که خدایان آن را ساخته است را پیدا‌ کند. آیا او هم مثل دیگران به دام مرگ شمشیر اسیر می‌شود یا خیر؟


bfk1_%D8%B4%D9%85%D8%B4%DB%8C%D8%B1_%D8%AE%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86.jpg
پیش گفتار:
سلام دوستان عزیز که ممنون که تا اینجای کار همراهم بودید.
فقط یه چیزی بگم که این رمان کوتاهی که می‌نویسم برای گذشته‌های بسیار دور از دنیای تراگوس هست و یه کمی مربوط به جلد سوم‌ اژدهای سپید خواهد بود. این موضوع در سرزمین لانگین (سرزمین کوتوله‌ها) در یکی از روستاها رخ میده. پس باز هم امیدوارم لـ*ـذت ببرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مقدمه:
    دنیا با تضاد، خودش رو به اثبات می‌رسونه؛ مثل روز و شب، جنگ و صلح، عشق و انتقام و... . دنیا گاهی اوقات، سیاه میشه. می‌خواد بگه که منم هستم! می‌خواد بگه من از تو قوی ترم، که می‌تونم تو رو زمین بزنم، که می‌تونم یه شیطان باشم؛ یه غول شیطانی! شاید به همین خاطر باشه که بخوای از این دنیا انتقام بگیری، باهاش بجنگی. شمشیر دستت بگیری و ویران کنی. به‌خاطر آرزوهای نابود شده‌ت؛ محبت پژمرده شده‌ت و عزیزان از دست رفته‌ت. گاهی می‌خوای بجنگی. انتقام بگیری و وارد یه بازی خطرناک و خون‌آلود بشی؛ فقط به‌خاطر انتقام.
    ***
    تراگوس-سرزمین لانگین
    سوار بر اسب چموش و قهوه‌ای‌رنگش بود و به‌سرعت از درخت‌ها عبور می‌کرد. موهای سفیدش در حین این که روی اسبش بالا و پایین می‌شد، تکون می‌خورد و به جذابیتش اضافه می‌کرد. از جنگل که خارج شد، به دشت همیشه پر گل سرزمین لانگین رسید. سرزمین لانگین به بهشت تراگوس معروف بود. اینجا هیچ‌وقت نه برف می‌اومد و نه بارونی می‌بارید و همیشه سرسبز بود. آفتاب اون‌قدری سوزان و خروشان نبود تا باعث آزار افراد این سرزمین بشه. افسار اسب چموشش رو کشید که از حرکت ایستاد. از اسبش پایین پرید و موهای سفید و کوتاهش رو عقب فرستاد. اسبش رو رها کرد تا هر چقدر می‌خواد از این دشت تغذیه کنه. به‌آرومی‌ دراز کشید و سیـ*ـنه‌خیز حرکت کرد و پایین تپه که ارتفاع چندانی نداشت رو نگاه کرد‌. منتظر دختری بود که همین موقع از روز، از کلبه‌ش خارج می‌شد و مشغول تمرین کردن بود رو دید بزنه. اون دختر هم مثل خودش اِلف بود و در سرزمین کوتوله‌ها، دور از جمعیت زندگی می‌کرد‌. دختر زیبایی بود. پوست بسیار سفید و موهای بلند طلایی داشت و در شمشیرزنی و هنرهای رزمی، ‌مهارت‌های بالایی داشت. اون دختر همیشه با پدرش تمرین می‌کرد، اما در این چند هفته اخیر، خبری از پدرش نبود و اون مجبور بود تا تنهایی به تمرینش ادامه بده. پسرک چند سال میشد که به این مکان می‌اومد، به دید زدن دختر عادت کرده بود و هر وقت می‌دیدش، قلبش به لرزه در می‌اومد؛ اما نمی‌دونست که این چه حسی بود که داشت. بالاخره دختره که اسمش رو نمی‌دونست، از کلبه‌اش همراه با تیرکمون خارج شد. مثل هردفعه که می‌دیدش، قلبش لرزید و باعث لبخند اومدن رو لب‌هاش شد. موهای طلایی‌اش رو جمع کرده بود و لباس مخصوص تمرینش که بیشتر به شبیه زره چرمی ‌سیاه رنگ بود، بر تن داشت. درک نمی‌کرد که دلیل این همه تمرین کردن اون دختر چی هست. شده بود که نصف روز رو تمرین کنه و حتی شده که کل روز رو به تمرین اختصاص بده. به هر حال، پسرک هم تمرین می‌کرد گرچه که به طور عجیبی توانایی این رو داشت همه جور سلاحی رو استفاده کنه. چه دلیلی داشت؟ دخترک که تیر رو روی کمانش قرار داده بود و به دختری نشانه گرفته بود، ناگهان مسیرش رو عوض کرد و به‌سمت مارتین نشانه گرفت و تیرش رو رها کرد. مارتین از ترس این که بهش برخورد کنه، از جاش بلند شد و چند قدم عقب رفت و خوشبختانه، تیر در یه قدمیش به زمین برخورد کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دختر از همون پایین تپه داد زد:
    - همین الان بیا پایین، زود باش.
    در عرض چند ثانیه؛ تیر دیگه‌‌‌ای رو روی کمان قرار داد. مارتین آب دهنش رو قورت داد و با خودش گفت: «من مثل همیشه پنهان شدم، چطور فهمید؟»
    - زود باش وگرنه تیر رو به خودت می‌زنم، نه به زمین. می‌دونی که خوب نشانه می‌گیرم.
    مارتین چاره‌‌‌ای به‌جز این نداشت که تسلیم ‌‌‌این دختر بشه. بدون هیچ‌حرفی و به‌آرومی ‌از تپه پایین رفت. خوش‌حال بود که می‌تونست بعد از چندین سال که عرضه نداشت جلو بره، صحبت کنه. کمی ‌ترس داشت، اما بیشتر از ترسش، خیلی زبون باز و پرو بود. البته ‌‌‌اینجا‌‌‌ این طور بود! وقتی رو‌به‌روی دختر ‌‌‌ایستاد، سرتا پاش رو برنداز کرد و آروم زمزمه کرد:
    - واو!
    قدش کمی‌ کوتاه و کمر باریک بود، ابرو کمانی و رنگ چشم خاکستری داشت. صورت گرد و بینی کوچیکش، به شدت خواستی‌ترش کرده بود. از اِلف‌‌‌‌های دیگه خوشگل‌تر بود، اما الان به‌شدت صورتش تو هم رفته بود. مارتین هم کم چیزی نبود و صورت زیبا و بدنی کمی‌ هیکلی داشت. لبخند دخترکشی‌ زد، ولی دختر محکم‌تر کمانش رو گرفت و داد زد:
    - تو کی هستی؟ چرا به من خیره می‌شدی؟
    مارتین با همون لبخندش جواب داد:
    - خشونت لازم نیست وقتی که می‌تونیم به مهربونی صحبت کنیم، درسته؟
    هر دو سکوت کردن که مارتین ادامه داد:
    - کاری باهات ندارم، بهتره‌ آشنا بشیم، هوم؟ اسمت چیه؟
    دختره که ته کمانش رو پایین می‌آورد و اخم از صورتش نمی‌رفت، گفت:
    - من آناسازیا هستم، تو کی هستی؟
    وقتی اسمش رو شنید، زیر لب زمزمه کرد:
    - پس اسمت آناسازیا هست، چه اسم قشنگی!
    - گفتم تو کی هستی؟
    آناسازیا با جیغ بلندی ‌‌‌این رو گفت و باعث شد که مارتین دست‌‌‌‌هاش رو روی گوش‌‌‌‌هاش بذاره و قدمی ‌عقب بکشه.
    - وای دختر آروم‌تر، به خدایان قسم کر میشم و روی دستت می‌مونم.
    دست‌‌‌‌هاش رو از گوش‌‌‌‌هاش برداشت و چشم‌‌‌‌هاش رو ریز کرد.
    - هی آناسازیا، بگو ببینم غذات چیه که ‌‌‌این قدر صدات بلنده؟‌‌‌‌ ها؟ بگو.
    آناسازیا که کلافه شده بود، چشم‌‌‌‌هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
    - به جای‌‌‌ این خوش‌مزه بازیا، بگو توی ‌‌‌این چند سال چرا‌‌‌ اینجا می‌اومدی و به ما‌ نگاه می‌کردی؟
    مارتین با حرفی که شنید، چشم‌‌‌‌های ریز شده‌ش، به چشم‌‌‌‌های گشاد تبدیل شد.
    - جدی چطور فهمیدی؟
    آناسازیا پوزخند زد و گفت:
    - هم تو و هم اون اسب چموشت، خیلی ضایع بودین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سکوت کرد و بعد از چند ثانیه ادامه داد:
    - حیف پدرم دستور داد که کاری باهات نداشته باشم وگرنه همین‌جا خاکت می‌کردم.
    با همون چشم‌های گردش، سرش رو خاروند و گفت:
    - همیشه من تو رو مهربون دیدم، حالا با دیدن من، بد اخلاق شدی؟ یا بد اخلاق بودی؟
    آناسازیا از حرص در حال منفجر شدن بود، دلش می‌خواست که تیر رو رها کنه و قلب پسر رو بشکافه؛ اما پدرش اصرار کرده بود که کار اشتباهی نکنه.
    - من برای غریبه‌های زبون دراز، بد اخلاق میشم. الانم داری صبرم رو لبریز می‌کنی، بهتره دیگه اینجا نیای وگرنه توصیه‌های پدرم رو نادیده می‌گیرم.
    کمانش رو پایین آورد و به‌سمت کلبه نه چندان بزرگش حرکت کرد. وقتی که خواست کامل وارد خونه بشه، برگشت و رو به صورت تعجب‌آور مارتین غرید:
    - دیگه اینجا نبینمت.
    و در کلبه رو محکم بست. از اخلاق تندش بسیار تعجب کرده بود، اما نیمه پر لیوان رو دید. وقتی که اینقدر عصبی میشه، به‌شدت خواستنی‌تر و جذاب‌تر میشه؛ اما می‌خواست که باهاش صحبت کنه؛ ولی زمانش مناسب نبود، دلش نمی‌خواست که به این راحتی با این دنیا وداع کنه. به خودش اومد و سریع از تپه بالا رفت، اسب چموش رو در حال خوردن گل و علف دید. رو به روش ایستاد و گردنش رو نـ*ـوازش کرد:
    - هی پسر، بعد از چندین سال باهاش صحبت کردم. پیشش یه آدم دیگه ای شده بودم، اما می‌دونی؟ اون از چند سال پیش فهمیده بود که من یواشکی نگاهش می‌کنم.
    لبخند گذرایی زد و ادامه داد:
    - عصبی که میشه، خیلی خواستنی‌تر میشه. پوف! بوران بهتره که به دهکده برگردیم وگرنه برامون بد میشه.
    سریع سوار اسبش شد و افسارش رو کشید و به راه افتاد. سرش رو کج کرد و آخرین نگاهش رو به این دشت پر گل انداخت. وارد جنگل که شد، دست از نگاه کشیدن به دشت دست کشید. به‌سرعت حرکت کرد و در عرض نیم ساعت به دهکده کوچیکشون رسید‌. این دهکده کوچیک تعداد کمی ‌از کوتوله‌ها رو به خودش جای داده بود که زیر تپه‌های کوچیکی که خودشون درست کرده بودن، زندگی می‌کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    داخل دهکده که شد، از سرعت اسب کاسته شد. هر کوتوله‌ای که مارتین رو می‌دید، با اخم صورتش رو می‌گرفت و به راهش ادامه می‌داد. مارتین دوباره به‌خاطر این اخلاق کوتوله‌ها، حالش گرفته شد. اصلا اخلاق کوتوله‌ها رو درک نمی‌کرد، نمی‌دونست که دلیل این بی احترامی ‌چی هست، بجز خرافاتی که درباره‌ش می‌گفتن. از اسبش پیاده شد و بوران رو به اصطبل عمومی ‌برد که تمامی‌کوتوله‌ها، اسب‌هاشون رو اینجا می‌ذاشتن. گرچه تعدادی اصیل بودن و تبدیل به اسب تک شاخ می‌شدن. بوران رو که در جایگاهش قرار داد، به اسب خونه‌اش حرکت کرد. رو‌به‌روی خونه بزرگ زیر تپه‌ایش ایستاد که بالای تپه، گل‌های رزی رشد کرده بود که خودش اون‌ها رو اونجا کاشته بود‌. نفس عمیق کشید و در نرده رو باز کرد و وارد باغچه بزرگ خونه‌اش شد. چندین سبزیجات و درخت رو اینجا کاشته بود و کم‌کم آماده مصرف و خوردنشون شده بود. از گوشه باغچه، آب‌پاش رو آورد و روی سبزیجات آب ریخت. وقتی کارش رو تموم کرد، وارد خونه شد. خونه کمی‌ برای مارتین کوچیک بود، اما شاکر بود که سقفی بالای سرش وجود داره، از هیچی بهتر بود.
    - عمه پیت، خاله جولی، من اومدم.
    کسایی که از مارتین مراقبت می‌کردن، جولی و پیت، کوتوله‌های مهربون این دهکده محسوب می‌شدن که مارتین رو وقتی که نوزاد بود، در اطراف جنگل این دهکده پیدا کردن. بخاطر بیماری عجیبی که جولی داشت، از داشتن فرزند محروم شدن؛ ولی مارتین رو به شدت مثل فرزند نداشته‌شون، دوست داشتن. مارتین کنجکاو بود که این وقت از روز، کجا می‌تونن رفته باشن. روی مبل دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. نمی‌خواست بخوابه؛ اما بی‌خوابی دیشب، اون رو به صورت کاملا ناخوداگاه به عالم خواب برد.
    ***
    کوتوله‌ها با چوب، کلنگ و مشعل‌های روشن و با صورتی خشن، رو به روی مارتین ایستاده بودن. مارتین با ترس به تک‌تکشون نگاه می‌کرد. تلو‌تلوخوران روی زمین افتاد؛ اما برای نجات جونش، از روی زمین بلند شد و سریع عقب رفت. چرا با خشونت این‌طوری باهاش رفتار می‌کردن؟
    - چی از جونم می‌خوایین؟ من چه ظلمی ‌در حقتون کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    کوتوله‌‌ها مشعل‌‌هاشون ‌رو به‌طرف مارتین می‌گرفتن و مارتین، جوابی از طرفشون دریافت نمی‌کرد. به شدت ترسیده بود و دنبال راه فراری از این مخمصه بود. از وقتی که بین کوتوله‌‌ها زندگی می‌کرد، ترس از وجودش دور نمی‌شد و هرلحظه منتظر بود که کوتوله‌ای بهش آزار برسونه. دلش یه زندگی راحت می‌خواست، زندگی‌ای که پر از مهر و محبت و آرامش باشه، اما کوتوله‌‌ها هیچ وقت این اجازه رو به مارتین ندادن.
    - تو نباید در این دهکده باشی. نباید در سرزمین ما باشی. تو متعلق به این مکان نیستی.
    همین طور که عقب می‌رفت و جمعیت کوتوله‌‌ها جلوتر می‌اومدن، به درختی برخورد کرد.
    - مگه من چی‌کار کردم؟ چه گناهی کردم؟
    یکی از قد کوتاه ترین و پیرترین کوتوله، قدمی ‌جلوتر اومد و با نفرت تمام رو به مارتین غرید:
    - تو شوم هستی.
    و در حالی کوتوله جلوتر می‌اومد، ادامه داد:
    - شوم بودنت ما رو از بین می‌بره. باید کشته بشی.
    مارتین هم در مقابل داد زد:
    - من شوم‌ نیستم، نیستم.
    همین که مارتین قصد فرار داشت، کوتوله مشعل آتشینش رو به طرف مارتین پرت کرد. با داد کشیدنش، چشم‌‌هاش باز شد. سرش رو به طرفین تکون داد و نفس عمیق کشیدم. وقتی به خودش اومد، صورت نگران عمو پیت و خاله جولی رو در مقابلش دید که رنگ از صورتشون پریده بود. عمو پیت صورت مارتین رو نوازش کرد که خاله جولی گفت:
    - باز هم ‌همون کابوس رو دیدی پسرم؟
    مارتین از روی مبل بلند شد و دستی به گردنش کشید که کمی‌ به‌خاطر بد خوابی‌اش درد می‌کرد.
    - آره خاله جولی، دست از سرم بر نمی‌داره. بیخیال، نمی‌خوام درموردش صحبت ‌‌کنم. تعریف کنید کجا بودین؟
    پیت و جولی گرچه کوتوله‌‌هایی بودن که به زور تا زانو مارتین می‌رسیدن، اما در تربیت و آموزش و نگهداری‌اش هیچ کم و کاستی نذاشته بودن. به قدری مهربون‌ و آروم بودن که مورد علاقه خیلی از کوتوله‌‌های دیگه می‌شدن و شاید موجودات دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دلشون ‌نمی‌خواست که مارتین ناراحت باشه؛ پس تصمیم گرفتن بحث رو عوض کنن. عمو پیت با لبخند مهربونش، به خاله جولی یکم خیره شد که باعث این شد که سرش رو پایین بندازه. انگار که این نگاه عمو پیت خجالت‌زده‌ش کرده بود. مارتین که این صحنه رو دید، شیطون درونش بیدار شد و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
    - اوه، قضیه یه‌کمی‌ مشکوکه! خاله جولی هم که از خجالت لپش گل انداخت.
    و بعد شروع به خندید کرد و عمو پیت هم همراهیش کرد‌. خاله جولی تا دید که هردو نفر می‌خندن، اخمی ‌کرد و تهدید‌آمیز گفت:
    - خجالت بکشید وگرنه به حسابتون می‌رسم.
    کمی ‌با اخم بهشون خیره شد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد. هیچ‌وقت نمی‌تونست از پس این دو نفر بربیاد.
    این حرف خاله جولی باعث شدت گرفتن خنده‌هاشون شد.
    - عمو پیت، چرا خاله خجالت کشید؟
    عمو پیت خنده‌اش رو پایان داد و با نگاه‌گذرایی که به آشپزخونه انداخت، با صدای آرومی‌ گفت:
    - امروز سالگرد ازدواج چهارصد سالگی‌مونه. چطور یادت رفته پسر؟
    مارتین که این رو شنید، لبش رو گاز گرفت. با شرمندگی به عمو پیت خیره شد.
    - شرمنده یادم رفته بود.
    عمو پیت تنها چشمکی زد.
    - عیب نداره؛ ولی بین خودمون باشه، خاله‌ت خیلی شیطونه.
    مارتین صبر نکرد و دوباره شروع به خندیدن کرد. به قدری خنده‌دار بود که روی مبل افتاد و دلش رو گرفت. خاله جولی که از دست خنده‌های مارتین کلافه شده بود، از همون آشپزخونه داد زد:
    - اینقدر نخند بچه. پاشو برو از باغچه هویج بیار، زود باش.
    از روی مبل بلند شد و با ته‌خنده‌اش گفت:
    - امیدوارم که روز خوبی بوده باشه‌.
    و به سمت خروجی خونه حرکت کرد و خارج شد. باغچه رو چند قدم طی کرد که محدوده هویج‌ها رو پیدا کرد. خم شد و چهار گیاه رو بین دست راستش گرفت و به راحتی از دل خاک بیرون کشید. چهار هویج متوسط که به نظرش مناسب به نظر می‌رسیدن. مارتین از رضایت سرش رو تکون داد و تا خواست که به خونه برگرده، صدای کوتوله‌های جوان که درباره‌ش صحبت می‌کردن رو شنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    هر وقت که بیرون از خونه خارج می‌شد، کوتوله موضوعشون فقط غیب و توهین و تمسخر مارتین بود.
    - از این اِلف خوشم نمی‌اومد، چرا باید تو دهکده ما زندگی ‌کنه؟
    - واقعا برای پیت و جولی متاسفم که از اون اِلف نگهداری می‌کنن، مثلا اون الگوی همه ماست.
    - اون پسر شومه، از وقتی که تو این اومده، صید ماهی کم شده.
    وقتی که کوتوله‌های جوان دور شدن، بقیه حرف‌هاشون رو نشنید و سرش رو به طرفی گرفت؛ دوباره بدجور با حرف‌هاشون شکسته شده بود. گرچه می‌دونست که حرف‌هاشون خرافاتی بیش نیست؛ اما تحمل نداشت. دلش می‌خواست که از این دهکده و مردمش دور بمونه. به قدری دور بمونه که اثری از خودشون و حرف‌هاشون نباشه و تو تنهایی خودش زندگی کنه، اما چطوری می‌تونست که خاله و عموش رو تنها بذاره؟ چطور می‌تونست که لطف و زحمت‌هاشون رو پشت سرش بذاره و تنهاشون بذاره؟ هیچ وقت این اجازه رو نداشت که همچین اشتباهی بکنه و تنهاشون بذاره. به خودش تقلین کرد که روزی می‌رسه این توهین‌ها و تمسخر‌ها به پایان می‌رسه و تا اون روز باید تحمل می‌کرد.
    - مارتین داری چیکار می‌کنی؟ هویج‌ها رو بیار دیگه.
    خاله جولی متعرض جلوی در ایستاده بود و منتظر بود تا مارتین هویج‌ها رو بیاره. مارتین به خودش اومد و سمت خاله‌اش رفت و هویج‌ها رو توی دستش گذاشت.
    - یکم فکرم درگیر شد.
    خاله جولی اخم‌هاش از هم باز شد ‌‌و با لبخند «عیب نداره»ای گفت و داخل خونه شد تا برای شام، غذایی تدارک ببینه.
    ***
    - خاله؛ مثل همیشه عالی بود، دستت درد نکنه.
    - نوش جونت پسرم.
    لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد.
    - با اجازه‌ کمی ‌بیرون قدم می‌زنم.
    مهلت نداد تا جوابی ازشون بشنوه، از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت خروجی خونه حرکت کرد. دلش می‌خواست‌ که تمامی ‌کوتوله‌ها اصلا بیرون پرسه نزنن تا کمی ‌در آرامش قدم بزنه. اگه در روز بیرون می‌رفت، حتما با نیش و کنایه‌های کوتوله‌ها، روزش زهر می‌شد. مشعل‌های هر خونه روشن بود و راه دهکده رو به خوبی روشن می‌کرد؛ سرش رو بالا گرفت و آسمون پر ستاره و ماه تابان رو از نظرش گذروند که اگه مشعل‌ها هم نبودن، سفیدی ماه و ستاره‌ها، راه رو روشن می‌کردن. نیم‌ساعتی بی‌هدف راه می‌رفت که صدایی شنید. سرش رو بالا گرفت و در نزدیکی خودش، روشنایی دید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    به اطراف خیره شد و خودش رو داخل جنگل اطراف دهکده دید‌. تعویض مکان و گذر زمان رو حس نکرده بود و این مشکل هر روز و شبش بود. مثل هر دفعه دیگه، کنجکاوی بهش غلبه کرد تا بفهمه کوتوله‌ای که این وقت شب بیرون هست، چی‌کار می‌کنه. هیچ‌کدوم از کوتوله‌ها عادت نداشتن که این وقت شب بیرون پرسه بزنن. به طور کلی، اصلا بیرون نمی‌اومدن! بجز در چند مورد خاص مجبور به بیرون اومدن تو شب می‌شدن. به‌سرعتش اضافه کرد تا اون کوتوله رو از نزدیک ببینه. اگه از افراد این دهکده بود، حتما می‌تونست اون رو بشناسه، گرچه در این منطقه؛ تنها دهکده، دهکده‌ای بود که مارتین همراه با کوتوله‌ها در اونجا زندگی می‌کردن. به‌آرومی‌ ایستاد و بوته بزرگی رو، روبه‌روش دید و اونور بوته، از نظر مارتین؛ کوتوله‌ای با مشعل ایستاده بود. کنار درختی رفت تا وقتی که کوتوله اینور اومد، نبینتش و سر از کارهاش در بیاره. نمی‌تونست همچین ریسکی کنه و خودش رو نشون بده.
    - بابا کجایی؟ الان وقتش رسیده.
    صدای یه دختر بود که به‌آرومی ‌به شخص نامعلومی این رو ‌می‌گفت. صدا به‌شدت آشنا بود که ثانیه‌ای نکشید که زیر لب زمزمه کرد:
    - آناسازیا.
    در تصمیم ناگهانی‌اش، سریع از پشت بوته بیرون اومد؛ اما با جای خالی آناسازیا روبه‌رو شد و مشعل روشن روی زمین افتاده بود. با تعجب اطراف رو نگاه کرد و سوال بزرگی تو ذهنش ایجاد شد که چطور آناسازیا ناپدید شد؟
    - آناسازیا کجا رفتی؟
    همین که با صدای بلندی این رو گفت، غرش وحشتناکی رو داخل جنگل شنید. ترس به دلش هجوم آورد و سریع پاهاش به حرکت در اومد و به همون مکانی که صدای غرش رو شنید دویید.
    - آناسازیا.
    ***
    با سر خمیده وارد اتاق خوابش شد. خودش رو روی تخت انداخت و پوفی بلندی کشید. کم‌ مونده بود تا آفتاب طلوع کنه؛ اما در این چند ساعت که دور تا دور جنگل رو می‌دویید، اثری از آناسازیا پیدا نکرد. ناپدید شدن یهویی و غرش بلندی که شنید، شوک بزرگی بهش وارد کرده بود. همه جارو گشته بود، اما آب شده بود و رفته بود تو زمین! تنها‌ جایی که نرفته بود، کلبه آناسازیا بود که با کمی ‌استراحت، به اونجا هم سر می‌زد. سر در نمی‌آورد که غرش بلندی که شنید، متعلق به چه موجودی بود؟ سرزمین لانگین چندان موجودات خطرناکی نداشت، مخصوصاً که این منطقه هیج موجود ترسناکی پرسه نمی‌زد. ترس باعث شده بود که تو ذهنش فکر کنه ‌که نکنه یه وقت آناسازیا توسط اون موجود ناشناخته کشته شده باشه. آه سوزناکی کشید و با بستن چشم‌هاش، ثانیه‌ای طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مثل هردفعه دیگه، از خونه به‌سرعت خارج شد. بوران رو از اصطبل بیرون آورد و به‌سمت کلبه آناسازیا تاخت. به‌سرعت حرکت می‌کرد. به خودش امیدواری می‌داد که شب گذشته آناسازیا اونجا نبوده باشه و فقط یه اشتباه شده باشه. اگه هم خودش بود، دعا کرد که آسیبی ندیده باشه. لباس مرتب پوشیده بود. خدایان رو شکر کرد که این وقت از روز کوتوله‌ها خواب بودن، افسوس که موقع برگشت به دهکده، مورد تمسخر و اذیت قرار می‌گرفت. الان براش مهم نبود که کوتوله‌ها چی میگن و چیکار می‌کنن، تنها این وسط سلامتی آناسازیا براش مهم بود. بالاخره از جنگل خارج شد و به دشت پر گل رسید. بدون هیچ درنگی از تپه پایین رفت و مقابل کلبه ایستاد. از اسبش پایین پرید و در کلبه رو محکم کوبید. در این بین خودش رو هم مرتب کرد. کمی‌ استرس داشت و قلبش محکم به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. دوباره به در کوبید که بعد از دقایقی، در کلبه باز شد. آناسازیا با لباس بلند سفید، موهای به هم ریخته و ژولیده‌اش و چشم‌های خمارش که نشون می‌داد خواب بود‌، جلوی در ظاهر شد. لب‌های مارتین کش اومد و لبخند عمیقی زد، اما آناسازیا چشم‌هاش گرد شد که یه‌دفعه جیغ بلندی کشید:
    - بازم که تو اومدی!
    این بار، جیغش گوش خراش بود و باعث آزار گوش‌های مارتین شد. دست رو گوش‌هاش گذاشت و کمی ‌مالیدش.
    - مگه نگفتم که نمی‌خوام ببینمت؟ چرا اینجایی؟
    دست‌هاش رو از گوش‌هاش برداشت و برای آروم کردن آناسازیا، دست‌هاش رو جلو آورد. صورتش از عصبانیت رو به قرمزی رفته بود.
    - آروم باش آنا. من که دشمنت نیستم، اومدم باهات حرف بزنم.
    این جمله برای آناسازیا نامعلوم بود. قدمی ‌جلو اومد و رو سـ*ـینه مارتین کوبید:
    - تو حق نداری اینجا بیای. من باهات حرفی ندارم، پس مزاحمم نشو.
    - دیشب داخل جنگل صدات رو شنیدم؛ اما غیبت زده بود، خواستم ببینم سالمی ‌یا نه...
    بی‌مقدمه این جمله رو گفت که باعث تعجب آناسازیا شد. دست‌هاش پایین اومدن و زیر لب چیزی زمزمه کرد.
    - عجیب ترش این بود که صدای غرشی شنیدم.
    جا خوردنش از این بود که همه‌چی رو فهمیده بود؛ اما چی رو فهمید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا