کوتاه نگاهم کرد، دوباره قاشق در استکان فرو کرد و مشغول به همزدن شد. این یعنی «نه!» گاز سوم را هم به سیب زدم و آن را روی اپن، خارج از ظرف میوهها گذاشتم و رفتم؛ فقط برای بالا آوردن صدایش!
- پیمان! یا کامل میخوریش یا ...
برگشتم و نگاهش کردم، نمیتوانی تهدیدم کنی. من دیگر کودک آن روزهای نادانی نیستم؛ میدانم، میفهمم، میبینم، میشنوم. نمیتوانی به گرفتن داشتههایم تهدیدم کنی! نه از عشق نهانم خبر داری، نه از قلب سالم و نه از آن غروری که روز به روز این روزها، بیشتر و بیشتر میشود. از ارزشی که از داشتن تو به آن میبالم، هیچ خبر نداری! تو هیچ از داشتههایم نمیدانی. چه تهدیدی مادرم؟
***
راستی چشمان قهوهایرنگ من به پدرم رفته؟ مادرم که تیلههایی روشن و آسمانی را در نگاهش پرورش میدهد پس... موهای من مشکیست، تماماً مشکی. این آخرها به این نتیجه رسیدهام. موهای مادرم طلاییرنگی است که در هستی مثال ندارد و این نیز باید از آن پدر باشد. پدرم، قهرمانم، ای که جای خالیات در مقابل دیدگان غمگین من پررنگ است، کجایی؟ چرا از تو هیچ نشانی نمیبینم؟ چرا طلاق گرفتید؟ چرا جدا شدید؟
پیراهن قهوهایرنگی توجهام را به خود جلب میکند؛ هیچگاه تیشرت مورد پسندم نبوده و نیست، برای بیرونرفتن البته. برای من، پیراهنهای آستینبلند جذابیت بیشتری دارند. خواستم وارد شوم، منصرف شدم. یک پیراهن قهوهای خودم دارم، یک رنگ دیگر.
سبز است، عجب سبزیست! دکمهها و سر آستینهایش مشکیرنگ هستند و خودش سبز تیره. جیب شیکی سمت راست سـ*ـینهاش دارد. بیشک در تنم زیبا مینشست و از قیمتش، سرم سوت کشید. دویست هزار تومان؟!
با یک حساب سرانگشتی میتوان به این نتیجه رسید که این عدد برابر است با یک سوم حقوق این دو ماه کسری! عقلم که بر باد نرفته.
و گذشتم.
اوج قناعت آن باشد، که توانش را داشته باشی و بر علاقهات پا بکوبی و از خواستههایت، علاقههایت، داشتههایت بگذری. کنترل روح، کنترل نفس است و کنترل نفس، یعنی غلبه بر عقل و قلب و خواستههای نابهجا و نا به هنگام! کیست آن که به این درجه از قناعت رسیده باشد؟
نشد!
بد دلم را گرو گذاشتم! خریدمش، با صفر درصد تخفیف! دویست هزار تومان پول بیزبان رابه پیراهن دادم. پروین شک نکند صلوات! ولی بد به تنم مینشست، همانطور که خود را مجسم کردهبودم. زیبایی ندارد، مدل و طرح خاصی نداشت، ساده بود! ساده بود و شیک، با یک شلوار آبیرنگ لی، جذابیتش دو چندان میشد.
این کار امشبم، از آن کارهاییست که سال به سال، پروین بانو زحمتش را میکشد. امسال، چه سال عجیبی بود. همهچیزش تفاوت کرد، همهچیز رنگ باخت و رنگ گرفت. کاش پروین را در خانه تنها نمیگذاشتم.
این سنگ کوچک، درست وسط نازک شیشهای بود که به قول خودش در باد و بوران، استوار بر پای مانده بود.
***
- پیمان! یا کامل میخوریش یا ...
برگشتم و نگاهش کردم، نمیتوانی تهدیدم کنی. من دیگر کودک آن روزهای نادانی نیستم؛ میدانم، میفهمم، میبینم، میشنوم. نمیتوانی به گرفتن داشتههایم تهدیدم کنی! نه از عشق نهانم خبر داری، نه از قلب سالم و نه از آن غروری که روز به روز این روزها، بیشتر و بیشتر میشود. از ارزشی که از داشتن تو به آن میبالم، هیچ خبر نداری! تو هیچ از داشتههایم نمیدانی. چه تهدیدی مادرم؟
***
راستی چشمان قهوهایرنگ من به پدرم رفته؟ مادرم که تیلههایی روشن و آسمانی را در نگاهش پرورش میدهد پس... موهای من مشکیست، تماماً مشکی. این آخرها به این نتیجه رسیدهام. موهای مادرم طلاییرنگی است که در هستی مثال ندارد و این نیز باید از آن پدر باشد. پدرم، قهرمانم، ای که جای خالیات در مقابل دیدگان غمگین من پررنگ است، کجایی؟ چرا از تو هیچ نشانی نمیبینم؟ چرا طلاق گرفتید؟ چرا جدا شدید؟
پیراهن قهوهایرنگی توجهام را به خود جلب میکند؛ هیچگاه تیشرت مورد پسندم نبوده و نیست، برای بیرونرفتن البته. برای من، پیراهنهای آستینبلند جذابیت بیشتری دارند. خواستم وارد شوم، منصرف شدم. یک پیراهن قهوهای خودم دارم، یک رنگ دیگر.
سبز است، عجب سبزیست! دکمهها و سر آستینهایش مشکیرنگ هستند و خودش سبز تیره. جیب شیکی سمت راست سـ*ـینهاش دارد. بیشک در تنم زیبا مینشست و از قیمتش، سرم سوت کشید. دویست هزار تومان؟!
با یک حساب سرانگشتی میتوان به این نتیجه رسید که این عدد برابر است با یک سوم حقوق این دو ماه کسری! عقلم که بر باد نرفته.
و گذشتم.
اوج قناعت آن باشد، که توانش را داشته باشی و بر علاقهات پا بکوبی و از خواستههایت، علاقههایت، داشتههایت بگذری. کنترل روح، کنترل نفس است و کنترل نفس، یعنی غلبه بر عقل و قلب و خواستههای نابهجا و نا به هنگام! کیست آن که به این درجه از قناعت رسیده باشد؟
نشد!
بد دلم را گرو گذاشتم! خریدمش، با صفر درصد تخفیف! دویست هزار تومان پول بیزبان رابه پیراهن دادم. پروین شک نکند صلوات! ولی بد به تنم مینشست، همانطور که خود را مجسم کردهبودم. زیبایی ندارد، مدل و طرح خاصی نداشت، ساده بود! ساده بود و شیک، با یک شلوار آبیرنگ لی، جذابیتش دو چندان میشد.
این کار امشبم، از آن کارهاییست که سال به سال، پروین بانو زحمتش را میکشد. امسال، چه سال عجیبی بود. همهچیزش تفاوت کرد، همهچیز رنگ باخت و رنگ گرفت. کاش پروین را در خانه تنها نمیگذاشتم.
این سنگ کوچک، درست وسط نازک شیشهای بود که به قول خودش در باد و بوران، استوار بر پای مانده بود.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: