کامل شده رمان کوتاه پمپ بنزین | فرشاد رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

به رمان تگ بدید.

  • حرفه ای

    رای: 9 69.2%
  • نیمه حرفه ای

    رای: 2 15.4%
  • در حال پیشرفت

    رای: 2 15.4%
  • در حال تایپ

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Forgettable

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/28
ارسالی ها
2,354
امتیاز واکنش
11,844
امتیاز
796
سن
32
محل سکونت
یزد
کوتاه نگاهم کرد، دوباره قاشق در استکان فرو کرد و مشغول به هم‌زدن شد. این یعنی «نه!» گاز سوم را هم به سیب زدم و آن را روی اپن، خارج از ظرف میوه‌ها گذاشتم و رفتم؛ فقط برای بالا آوردن صدایش!
- پیمان! یا کامل می‌خوریش یا ...
برگشتم و نگاهش کردم، نمی‌توانی تهدیدم کنی. من دیگر کودک آن روزهای نادانی نیستم؛ می‌دانم، می‌فهمم، می‌بینم، می‌شنوم. نمی‌توانی به گرفتن داشته‌هایم تهدیدم کنی! نه از عشق نهانم خبر داری، نه از قلب سالم و نه از آن غروری که روز به روز این روزها، بیشتر و بیشتر می‌شود. از ارزشی که از داشتن تو به آن می‌بالم، هیچ خبر نداری! تو هیچ از داشته‌هایم نمی‌دانی. چه تهدیدی مادرم؟
***
راستی چشمان قهوه‌ای‌رنگ من به پدرم رفته؟ مادرم که تیله‌هایی روشن و آسمانی را در نگاهش پرورش می‌دهد پس... موهای من مشکی‌ست، تماماً مشکی. این آخرها به این نتیجه رسیده‌ام. موهای مادرم طلایی‌رنگی است که در هستی مثال ندارد و این نیز باید از آن پدر باشد. پدرم، قهرمانم، ای که جای خالی‌ات در مقابل دیدگان غمگین من پررنگ است، کجایی؟ چرا از تو هیچ نشانی نمی‌بینم؟ چرا طلاق گرفتید؟ چرا جدا شدید؟
پیراهن قهوه‌ای‌رنگی توجه‌ام را به خود جلب می‌کند؛ هیچ‌گاه تیشرت مورد پسندم نبوده و نیست، برای بیرون‌رفتن البته. برای من، پیراهن‌های آستین‌بلند جذابیت بیشتری دارند. خواستم وارد شوم، منصرف شدم. یک پیراهن قهوه‌ای خودم دارم، یک رنگ دیگر.
سبز است، عجب سبزی‌ست! دکمه‌ها و سر آستین‌هایش مشکی‌رنگ‌ هستند و خودش سبز تیره. جیب شیکی سمت راست سـ*ـینه‌اش دارد. بی‌شک در تنم زیبا می‌نشست و از قیمتش، سرم سوت کشید. دویست هزار تومان؟!
با یک حساب سرانگشتی می‎توان به این نتیجه رسید که این عدد برابر است با یک سوم حقوق این دو ماه کسری! عقلم که بر باد نرفته.
و گذشتم.
اوج قناعت آن باشد، که توانش را داشته باشی و بر علاقه‌ات پا بکوبی و از خواسته‌هایت، علاقه‌هایت، داشته‌هایت بگذری. کنترل روح، کنترل نفس است و کنترل نفس، یعنی غلبه بر عقل و قلب و خواسته‌های نابه‌جا و نا به هنگام! کیست آن که به این درجه از قناعت رسیده باشد؟
نشد!
بد دلم را گرو گذاشتم! خریدمش، با صفر درصد تخفیف! دویست هزار تومان پول بی‌زبان رابه پیراهن دادم. پروین شک نکند صلوات! ولی بد به تنم می‌نشست، همان‌طور که خود را مجسم کرده‌بودم. زیبایی ندارد، مدل و طرح خاصی نداشت، ساده بود! ساده بود و شیک، با یک شلوار آبی‌رنگ لی، جذابیتش دو چندان می‌شد.
این کار امشبم، از آن کارهایی‌ست که سال به سال، پروین بانو زحمتش را می‌کشد. امسال، چه سال عجیبی بود. همه‌چیزش تفاوت کرد، همه‌چیز رنگ باخت و رنگ گرفت. کاش پروین را در خانه تنها نمی‌گذاشتم.
این سنگ کوچک، درست وسط نازک شیشه‌ای بود که به قول خودش در باد و بوران، استوار بر پای مانده‌ بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    « ای که رفته با خود، دلی شکسته بردی
    این‌چنین به توفان، تن مرا سپردی
    ای که مهر باطل، زدی به دفتر من
    بعد تو نیامد، چه‌ها که بر سر من»
    و آن‌گاه که من در باران عاشق آن شب قدم می‌زدم و در خیال ناپایدارم آسمان را تصویری چون او می‌دیدم، زنی در گوشه‌ای از این شهر غبارگرفته و ناپیدا درد می‌کشید.
    آن زمانی که من بی‌خیال و رها می‌خندیدم و از روزهایم بی‌نگاه می‌گذشتم، قلب مردی به سه تکه شد.
    و امروز، من در مقابل این زنی که نمی‌دانم چه شد و چه‌طور شد که به این جا کشیده‌شد، ایستاده‌ام! زار می‌زنم، به یاد آن ماهی قرمز درون حوض که هیچ‌گاه آبش آلوده نشد! زار می‌زنم و زار می‌زنم، برای آن کودکی که آن شب به خانه رساندمش و ندانستم که تا چه ساعت در خیابان ها پرسه می‌زنم. زار می‌زنم و این حجم انبوه خاطرات است که کمرم را خم می‌کند.
    خوشی به من نیامده. نه! من آدم روزهای سفید نیستم! بر زمین نکوبم! باشد، فهمیدم؛ دیگر ادای خوشبخت‌ها را در نمی‌آورم. دیگر خواهان خوشبختی نیستم، باشد. تو برش گردان، بگو برگردد. پدر نداشتم. مادرم را نگیر!
    قهوه اسپرسو را به یاد آور، داغ داغ است، بگذارش کنار و دو روز بعد به سراغش برو، می‌بینی عین زهرمار است.
    زندگی من، زهرمار است، خود خود زهرمار!
    چه می‌گویم؟ حقیقت تلخ‌تر از آنی بود که بتوانم هضمش کنم. به یاد‌آور، به یادآور آن زمان‌هایی که خسته از کار باز می‌آمدی و او با بداخلاقی‌هایت می‌ساخت و تو نالایق‌وارانه، فقط در جای آماده‌شده‌ات تا ظهر می‌خوابیدی و نمی‌فهمیدی که او در این ساعات چه می‌کند. بی‌لیاقت به یاد بیاور! سرش فریاد زدی! نگرانت بود، خواهان آسایشت بود، لال شوی که با آن صدای نکره‌ات فریاد کشیدی «بذار بمیرم، باشه؟ فقط ولم کن تا بمیرم!» دلش را شکستی! پیمان، تو لیاقت داشتنش را نداشتی. قدرشناس نبودی، به فکرش نبودی.تو چه اولادی هستی که شب را تا صبح، زن را در خانه تنها رها می‌کنی؟ چنین حرکتی چه معنا می‌دهد؟ جز بازی‌های کودکانه‌ات دلیلت می‌تواند باشد؟ پیمان، تو واقعا خیال می‌کنی عاشق شدی؟ جوانی، کله‌ات باد دارد! این‌ها هوا و هـ*ـوس‌ هستند؛ می‌گذرند و تو می‌مانی و یک سنگ قبر تلخ و روزهایی که هرگز باز نمی‌گردند...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    جدایی رسم روزگار است. پاره‌ی تنت می‌شود. ملکه‌ی ذهن و قلبت می‌شود و ناگهان پر می‌کشد چون پرستوی سفیدی که از او فقط یکی دو پر باقی مانده و تو تازه می‌فهمی که بال‌هایش شکسته است.
    می‌گویی با این اوضاع، چه‌گونه ادامه دهم؟ دیگر چه امیدی به ادامه زندگانی داشته باشم؟ بگو! نه عشقی ماند و نه مادری. نه سیاهی و نه سفیدی. نه جاده‌ای و نه دیواری. هیچ‌چیز نیست، هیچ نماند، خالی، پوچ، سیاه، تاریک، نامفهوم...
    خدایا، چرا مرگش فرا نمی‌‎رسد؟ تو که از حال و روز این دیوانه سر به فلک گذاشته خبر داری. تو که گذشته و آینده‌اش را از بری، مرگش را فرا رسان! نمی‌بینی‌اش، نظاره‌اش کن! بنده‌ات بود. بنده‌ی متدین و جدیدت بود، سر پا شده بود، در امتداد جاده خوشبختی‌اش گام می‌نهاد، لبخند می‌زد، عاشق شده بود؛ چرا مرد؟ چرا پژمرد؟ چرا به ناگاه برق رفت؟ چرا همه‌جا تاریک شد؟ به این زودی؟!
    ***
    1/1/.. اولین روز سال است و باز باران.
    باران بهاری‌ست، انگار بی حوصله می بارد. نم‌نم...
    در اتاق باز می‌شود و فریاد لغزش پیچ و مهره‌های چارچوب در برمی‌خیزد. بی‌نگاه می‌دانم کیست، چه می‌کند، چه می‌گوید و چه‌گونه می‌رود. همسر استوار، سوپش را روی میز می‌گذارد، دست‌نخورده‌ی صبحانه‌ام را بر می‌دارد. از بی‌تفاوتی‌هایم گله می‌کند و می‌رود و در را با کشش دستگیره می‌بندد.
    چه چشمان آبی‌رنگی، چه پرنور، چه درخشان. خدای من! به حال کدامتان گریه کنم؟ تو یا تو؟ رنج بی‌نهایت تو یا فداکاری تو؟ باران آبی‌رنگ چشمان تو یا صداقت آشکار دیدگان تو، پدرم؟ مرور خاطرات بر من سخت می‌شود. نمی‌توانم چیزی را به یاد آورم، نمی‌خواهم چیزی به یاد بیاورم! نمی‌خواهم به یاد بیاورم چایی‌هایی را که برایم می‌ریخت و من نمی‌خوردم و برافریخته‌اش می‌کردم و او... آن زن مهربان من، با بخشش، تنها مجازاتم یک نگاه پرمعنی‌ بود. به حال کدامتان گریه کنم؟! به حال عشق تو، صداقت تو، فداکاری تو؟ طلاق؟! چرا؟! روزگار چرا این بازی را با تو آغاز کرد پدرم؟ تو بی‌گـ ـناه بودی، تو پدر منی، حامی من، قهرمان من، غایب همیشگی رویا بافی‌های من نشد، نشد چون دستت تنگ بود؛ ولی در بذل کوتاه نیامدی. گاهی شک می‌کنم که ملکه اقرب الهی باشید! من دست از پا درازتر، احمق، نفهم و بی‌ارزش، به حالتان گریه می‌کنم، شمایی که دیر قدرتان را دانستم، دیر شناختمتان، دیر، خیلی دیر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    چرا انسان‌ها این‌قدر دیر به کم‌عقلی خود پی می‌برند؟ واقعا چرا؟! با این که چندین روز، چندین ماه و مدت زمانی طولانی را برای تفکر و تعقل و تامل به کار می‌گیرند، باز در آخر، یک روزنه‌ی ریز و یک اشتباه ریزتر، کل نقشه و فکر و ذهن آدم را پنبه می‌کند. او که نگاهش کافی بود تا در هوای آمدنش بمیرم. چرا به یک باره تمام زندگی‌ام به ویرانی افتاد؟
    چرا در دنیای این روز‌ها، او را نمی‌بینم؟ کو؟ کجاست؟ آن، آنی که صاحب دلم بود و دلِ من، غل و زنجیر خورده‌ی نگاهش. چه‌گونه گذشت؟ چه شد؟ می‌بینی؟ نه من فهمیدم، نه تو، نه او... خدا، تو بگو، چه شد؟
    ***
    هیپرتروفی، درد بی درمانش بود. مادرم یک سال تمام رنج می‌برد و از من پنهان می‌کرد و در آخر هم روزی فهمیدم که دیگر واژه‌ی "مادر" برایم بی معنا شد و رنگ باخت. مشکل قلبی داشت؛ بر طبق گفته‌های پزشکش، قلب وی در اثر این بیماری که با کاردیوی قلب رابـ ـطه‌ی مستقیم دارد و در نظم آن اختلال ایجاد می‌کند، توقف کرده و آن‌دزمان من خانه نبودم.
    من آن شب، حس کرده بودم که حالش خوب نیست. بی‌دلیل عصبانی بود؛ اما، نفهمیدم، درک نکردم، دقت نکردم... چه سود؟ پشیمانی حالا دیگر چه سودی دارد؟ غفلت کردم، خریت کردم، بچگی کردم، مجازاتم باید تا این حد سنگین باشد؟ اصلا این‌ها گناهند که مجازات داشته باشند؟ تاوان چه کاری را پس می‌دهم در این زندگی؟ خدا، مگر من هم تکه‌ای از پازل گسترده‌ی تو نیستم؟ من چه نقشی در این پازل دارم؟ باید بدبختی بکشم؟
    دست بکش، دست بکش... آرام... کوتاه بیا...
    یک ماه از مرگ یک مادر گذشت و من به تازگی فهمیدم یک پدری هم در میان بوده که‌ ای کاش نمی‌فهمیدم و هزار ای کاش که نمی‌شناختمش. حقایق مرا در آن واحد خرد کردند، له شدم، نابود شدم. پدرم طلاق گرفت، پدرم طلاق خواست، نمی‌دانستم فرزند یک جانبازِ جنگ هم هستم! هیچ‌چیز از زندگی خود نمی‌دانستم، به به! چه اولادی! واقعا مایه‌ی افتخار است!
    می گویند در سن چهار سالگیِ من، پدرم دچار بیماری نحس سرطان گشت، به دلیل گاز‌های شیمیایی که در مناطق جنگی استنشاق کرده بود و چاره‌ای نداشت جز سازش و دست و پنجه نرم کردن با مرگ؛ و آن زمان بود که پروین را طلب بخشش گفت و راهیمان کرد، به خانه‌ی یک استوار بازگشته از جنگ، به خانه‌ی استوار، پدر سوران.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    روز‌ها از پی هم می‌گذشتند.
    در راه بازگشت از آرامگاه پدر، شهیدِ بسیجی "محمدطاها رحمانی"، با چشمانی خیس و تیره و آلوده به غمی کدر و سیاه، از شیشه‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کنم و آرزو می‌کنم جز من، هیچ‌کس طعم درد را نچشد. وسط قلب مرا، خنجری تیز و برنده گسیخته و فکر نمی‌کنم با چیزی جز گذشت زمان درمان شود و التیام یابد.
    به یاد مادرم می‌افتم؛ آخ... آخ، پروین بانوی من، مالک صبح‌گاه و شبگاه افکارم، چه بگویم با تو آخر مادرم؟ رویم سیاه است، جرات سخن‌گفتن ندارم. کاش بود، کاش هنوز بود و... هیچ نمی‌خواست بکند، فقط کاش بود... کاش بود و دلم به وجود او خوش بود. اصلا قبل از آن که می‌خواست برود، به من می‌گفت. مرا می‌گفت که می‌خواهد برود، تا بتوانم نگاهش کنم، لمسش کنم، در آغـ*ـوش مادرم گریه کنم. به خدای احد قسم، من آدم بدی نبودم!
    چه حرصی‌ست! چه آهی که در سـ*ـینه‌ی بیمار خوابید و چه اشکی که در چشم خشکید! چه نگاه بی‌قراری! چه امواج افکار متلاطمی و چه دنیایی از غم‌های ناشناخته! کم‌کم رنگ‌ها می‌روند و می‌ماند یک سیاه و یک سفید، بی هیچ جلوه‌ای و بی هیچ معنایی. هدف چیست از زندگی؟ من به آخر رسیده‌ام، دیگر تمام و ناتمامم دست خداست، ریش و قیچی مال او، هر کار می‌خواهد کند، بکند. نه از او چیزی می‌خواهم، نه اعتراضی به وقایعش دارم. از ابتدا هم دخالت من غلط بود. باید خودم را رها می‌کردم به حال او، به امان او، زیر سایه‌ی امن او، از ابتدا هم خواسته‌های من زیاد بود. من نمی‌رسم، نمی‌رسم که به نسیم و امثالهم برسم و بتوانم از برج‌های صد چند طبقه‌ی والا، آسمان و ستارگانش را نظاره کنم و گل پر کنم. با آن لحظات رمانتیکِ گیتار و سیگار و ساحل و دریا و آتشی که نفس‌های آخرش را می‌کشید. این‌ها مال من نیست، این خواسته‌ها زیادی‌ست. از ابتدا هم کار من اشتباه محض بود. باید خودم می‌بودم و از خودم راضی می‌بودم و آرزوی خوشبختی نمی‌کردم.
    خوشبختی به مال نیست؛ قبل‌تر‌ها هم همین را می‌گفتم؛ ولی فقط در حد حرف بود و خودم نمی‌دانستم. خوشبختی هر کس به اندازه‌ی ظرفیتش بود؛ یک مادر بود و حقایق پنهان و زندگی آرام و بی‌آلایش‌مان. ما ساده بودیم، ساده زندگی می‌کردیم، نه کسی به کار ما کار داشت و نه ما در کار کسی دست دخالت می‌بردیم. همه در این دنیا خوشبختند، کیست آن که بداند و قدر بداند؟ خوشبختی به مال و حتی افراد هم نیست؛ خوشبختی "داشتن" است. این که بدانی هنوز زنده‌ای، هنوز حق زندگی داری، این که بدانی هنوز یک حقی از این زندگی، از این دنیا، از این کوچه‌ی خاطرات دو هزاری داری! نمی‌دانم چرا ما این‌قدر دیر به کم‌عقلی‌مان پی می‌بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    پیاده می‌شوم، قدم به قدمگاه همیشگی‌ام، کوچه‌ی خاطرات دل‌انگیز و رعب‌انگیزم، می‌گذارم و عبور می‌کنم. لرزش‌های بهار فرا رسیدند. سرما خورده‌ام؛ یک حالت تب و لرز دارم، می‌فهمم. سردم است و پتو روی تنم می‌کشم و به ثانیه نمی‌کشد که خیس عرقم. این است که نه شب و نه روز و نه هنگام خوش و نه بد هنگام، خواب ندارم.
    مردی کت و شلوار به تن، جلوی درِ خانه‌ی استوار ایستاده و با وی گفت‌وگو می‌کند؛ تو را چه ربط؟ برو و به کارت برس. نزدیک‌تر که شدم، نگاه استوار مرا دید و به آن مرد نشانم داد. گویا که با تو کار دارد پیمان. چه کاری اما؟! فامیل نسیم یا کاوه که نیست که آشنا باشد، پس کیست؟
    به آنها رسیدم و ابتدا به احترام، به مرد سلام گفتم و سپس به استوار و با نگاهم به او جویای احوالات شدم. استوار به معرفی طرفین پرداخت:
    - ایشون آقا پیمانِ ما هستن، این آقا هم مدیر عامل -فلان!- شرکت هستن؛ گویا با هم حساب و کتابی داشتین.
    مردی بود با چشمانی مشکی و ابرو‌هایی مردانه. موهایی طلایی و پوست نسبتا سفیدی داشت. من با هیچ‌کس حساب و کتابی نداشتم؛ اما...
    ***
    - پدر من، ساکن خارج از کشور هستن و اون جا سرمایه‌گذاری کردن. خودم هم که مسئولیت یکی از شرکت‌های داخل رو دارم.
    نگاه به زیر انداخت و باز سرش را بالا آورد؛ 32 سن مناسبی بود برای چهره‌اش. نگاهش نجیب بود، حیله نداشت. به شدت می‌خواستم بدانم با من چه کار داشت، خیلی کند حرف می‌زد.
    - یه مدت نیازمند پول شده بودم و از پدرم درخواست کردم؛ ساکن انگلیس هستن. نمی‌دونم چرا، چه‌طوری، چند مرتبه‌ی متوالی اون پول رو به حساب شما ریخته. یعنی،... نمی‌دونم چه‌جوری شده که این پول کلان به حساب شما افتاده و می‌دونین که ریختن و واریز از یه کشور به کشور دیگه کمی زمان‌بر‌تر از واریز‌های حساب به حساب عادیه. اون موقع که پدرم برای شما می‌فرستادن پول رو، فکر می‌کردن که شماره‌ی حساب منه. مدتی دنبالتون می‌گشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    مکث کرد:
    - من متاسفم از بابت فوت والدینتون و می‌دونم بد موقعی مزاحم شدم؛ اما همه‌ش می‌ترسیدم که اون فرد پول‌ها رو بالا بکشه... پول کمی هم نبود، نزدیک به صد و بیست میلیون بوده، از این جهت، دیگه نتونستم دیر‌تر بیام و مزاحم بشم. آدرس و شماره تلفنتون رو از بانک مرکزی گرفتم؛ اما هر چی زنگ می‌زدم جواب نمی‌دادین. مطمئنم که پسر یه شهید، نمی‌تونه ناخلف بار بیاد.
    حرفی نداشتم. داستان این پول عظیم نا‌به‌جا هم عیان شد!
    - این حرف رو نزنین، این پول مال شماست و من نباید حرفی بزنم.
    انگار خیالش آسوده شد که نفسی کشید و متبسم گفت:
    - اختیار دارین. تمام دلهره و عجله‌ام از این بود که طرفم یه آدم عوضـ*ـی از آب در بیاد و نتونم حقم رو بگیرم. شرمنده‌ام می‌کنین.
    ***
    آن از آن روز و گذشته‌ها گذشت و ما همچنان پیله‌ای به دور خود تنیده، تنها نشسته بودیم.
    پول را بازگرداندم، حس خوبی نداشتم، حس بدی هم نداشتم؛ پنداری می‌دانستم روزی صاحب این پول باز می‌آید و سراغ مالش را می‌گیرد. در هر حال، حق به حق‌دارش رسید و پول به حسابی که باید درش می‌بود، واریز شد!
    در خانه‌ی استوار دیگر راحت نیستم. احساس می‌کنم اضافه باری‌ام بر دوششان؛ اما چه عمل از من برآید؟ تحمل می‌کنم. قبل‌تر‌ها پروین بانو بود و بود و بود و من حس مزاحمت نداشتم؛ اما حالا، نیست و نیست و نیست و من دیگر راحت نیستم. خواهی بگویی احمق؟ بگو، من حماقت کردم، درست، به رویم بیاور مدام و مدام. می‌گویی لوس؟ احساساتی؟ دل نازک؟ بگو! بگو، راحت باش. تنهایی مرا به این جاده کشانده، من کجا و گریه کجا؟ می‌بینی‌ام دیگر، شب به شب گریه، شب به شب شب‌بیداری، شب به شب تعبد و صلاه، شب و روز و صبح و عصر و شام و میانه روزم هم تنهایی. هر چه می‌خواهی بگو، من لیاقت بد‌ترین‌ها را هم ندارم.
    آدم گاهی به جایی می‌رسد که دیگر هیچ‌کس را نمی‌بیند. یک نقطه‌ای که به مثال آخر خط است و آخرین صفحه‌ی روزگار و دیگر هیچ ادامه‌ی راهی وجود ندارد. در آخرین نقطه و آخرین خط و آخرین برگ کتاب سرنوشتش ایستاده به گذشته‌هایش می‌نگرد؛ سیاهی، سیاهی، سیاهی! سیاهی از معنای خط‌خوردگی خاطرات خوشایند و ناخوشایند. برخی‌ها بسی بزرگ و پررنگ نگاشته شده‌اند، برخی دیگر هم کوچک و کم‌رنگ و محو و ناپیدا و دیده نمی‌شوند و به یاد نمی‌آیند و این‌ها فراموش شده‌اند. برگه به برگه، ورق به ورق را نگاه می‌کند و می‌رسد به آخرین‌هایش، اتفاقاتی که بی‌صبرانه، متوالی، رخ دادند و خطرات از وسط مغز عبور کردند. سر سوراخ شد و همه‌چیز از سر بیرون ریخت. عشق‌ها، نفرت‌ها، خواستن‌ها، نخواستن‌ها، داشته‌ها و نداشته‌ها، نگاه‌ها و حرف‌ها، شب‌ها و روز‌ها، نشسته‌ها و ایستاده‌ها؛ این روایت آخرین نقطه‌ی آخرینِ خطِ آخرینِ برگه‌ی دفتر سرنوشت و روزگار است از دیدگاه یک بدبخت انسان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    آخ، روزگار! چه طور بازی‌ام دادی! مرا به وسیله‌ی یک کودک به آن دختر، با زنجیر وصل کردی و حالا، آن زنجیر شده طنابی پوسیده که کافی‌ست نسیمی بوزد و این طناب از هم گسسته گردد. چه طور بازی‌ام دادی؛ دست مریزاد!
    نمی دانم؛ از زمانی که پروین به دیار آخرت شتافت، از نسیم خبری ندارم. موبایلم شارژ تمام کرده و خاموش شده بود و من در این یک ماه و اندی حالی برای به شارژزدنش نداشتم؛ از این جهت با او هم ارتباطی ندارم. به درک!
    کمدم را می‌گشایم و اول از همه آن پیراهن سبزرنگ بر آتش خشمم بنزین می‌شود؛ خودداری می‌کنم، مبادا حرکت دیوانه‌واری از اعضای تنم سر بزند. پیراهن سرمه‌ای‌رنگی که به سیاهی نزدیک است، به تن می‌کنم و موهایم را شانه می‌زنم و شارژر موبایلم را از سوکت می‌کنم و به ناکجا پرتابش می‌کنم و از خانه خارج می‌شوم. همان کفش‌های کتانی سیاه‌رنگ، با کف سفید و بند‌های سفیدش؛ این کفش چه پر‌دوام است! یک سال و خرده‌ایست دارمش. موبایل را در جیب سمت راست شلوار لی مشکی جا می‌دهم و پله‌های آبی‌رنگ را تندتند پایین می‌آیم. یادتان به خوشی؛ از بچگی بازی‌ام همین دویدن در پلکان است! برخی عادت ها را نمی‌شود ترک داد؛ مانند پله‌بازی من در کودکی تا به الآن.
    این‌بار شلنگ سبزرنگ وسط حیاط را می‌بینم و پایم را سر بزنگاه جمع می‌کنم تا به زمین نیفتم. به یاد آن صبح اولین دیدار و اولین رویارویی و خستگی فراوان من پس از دو سه روز بی‌خوابی می‌روم؛ از پس‌کوچه‌های تکراری و خیالی و خاطرات پر زرق و برق می‌گذرم و به سمت قتلگاهم پیش می‌روم. هوا کمی سرد است، سرانگشتانم یخ زده. به خیالشان به آن‌ها توجهی می‌کنم! بگذار سرما بخورند و یخ بزنند! مرا چه خیال؛ سرما گرما را از بین می‌برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    در این بوستان دنیوی، یخ باید بود؛ یخ سرد و سمجی که با هیچ گرمایی آب نشود و اگر آب شد، حداقل بخار نشود. در این جایی که من هستم، یخ باید بود تا بتوان زنده بود؛ زنده ماند، زندگی کرد. گرم که باشی، همه می‌خواهند تو را به مال خود بیفزایند و تو سردرگم بین بودن و نبودن می‌مانی. رفتن و ماندن؟ دیدن و ندیدن؟ و در آخر از بین می‌روی؛ اما یخ، نه! چه کسی در این زمانه که همه یخ هستند یخ می‎خواهد؟ یخ که باشی دیگر کسی نمی‌خواهدت و تو با چشم باز می‌توانی انتخاب کنی؛ آنی را که می‌خواهی و آنی را که نمی‌خواهی، نه با زور و نه با اجبار‍!
    ***
    محمدی نامردی نکرد، پس از یک ماه غیبت و بی‌خبری، به کار راهم داد؛ آن‌ هم با کسر حقوق به مدت دو ماه.
    تردید را کنار می‌گذارم و زنگ واحد 321 را می‌فشارم. دوستش دارم و این انکار نمی‌شود، نمی‌توانم انکارش کنم. می‌دانم او مال من نمی‌شود، من و او نمی‌توانیم ما باشیم. در رویاها و خیالات بی‌امان من چرا؛ ولی در حقیقت، این امکان ندارد. بالاخره روزی می‌رسد که هرکداممان، به آغـ*ـوش مختصش برسد. راضی‌ام به رضای خدا و رضای او. اصلا هر چه او بگوید، این رابـ ـطه معطل، این طناب از هم گسسته، باید یک جایی پاره شود دیگر؟ چه زمانی بهتر از حالا، که مدتیست نه من از او سراغی داشتم، نه او از من. این رابـ ـطه اگر ادامه پیدا کند، دردسرساز می‌شود، همین حالا باید «کات» شود!
    - منم.. پیمان.
    این منم گفتن‌ها هم در جواب کیست؟ گفتن‌ها، عادت است؛ در اصل عادت اکثریت است که هرگز نفهمیدیم آن «من» واقعی کیست.
    در را باز می‌کند و او را می‌بینم. چشم‌گیرترین تغییرش در این یک ماه، موهای طلایی‌ رنگ‌شده‌اش‌ بود که حالا از ریشه، سیاه می‌رویید. دخترک شرقی چشم و مو مشکی. شال سفید، مانتوی نفتی، شلوار مشکی و پوتین‌هایی که مردانه بودنشان را فریاد می‌زنند. به من چه که
    این پوتین‌ها مال کیستند.
    - سلام.
    لبخند می‌زنم:
    - سلام.
    کنار می‌رود و به ورود دعوتم می‌کند، با لبخندی که شیرینی‌اش قابل توصیف نیست، می‌گوید:
    - بیا تو، حرف دارم باهات.
    آه، چه جالب! من هم حرف‌های بسیاری برای گفتن دارم، نازان بانو، دقیقا به تو هم باید بگویم، نازان بانو؛ اما دگر مرا مجالی برای سخن‌گفتن نیست.
    - مزاحم نمیشم.
    ناراضی اخم درهم می‌کشد:
    - مزاحم چیه دیگه؟ بیا، عرفان و علی هم شب میان خونه‌مون، بیا بمون.
    و برای گرفتن دستم دست دراز می‌کند و من با وجود تمام امیال درونی‌ام برای ورود و تنها نگاه‌کردن این تندیس ارزشمند، مخالفت می‌کنم و دستم را عقب می‌کشم. تعجبش را نادیده می‌گیرم، می‌گویم:
    - تعارف نمی‌کنم، واقعا نمی‌تونم بیام تو. یه کاری باهات داشتم، آم.. خواستم..
    گفتنش سخت‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کردم. در رویاهایم تصور می‌کردم که من می‌گویم نمی‌خواهمت و او به پایم می‌افتد و کلی صحنه‌ی هندی. دهان می‌گشایم:
    - یادته.. یادته گفتی بابات اجازه نمیده بیای پمپ بنزین؟
    سرش را آرام و نامحسوس تکان می‌دهد و آره‌ای آهسته صوت از دهانش خارج می‌شود. ادامه می‌دهم:
    - همیشه به حرف بابات گوش کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    با شک و دودلی نگاهم می‌کند و نمی‌خواهم صحنه را نیمه‌کاره رها کنم. می‌خواهم بمانم و فقط این چشمان بی‌صاحب را نگاه کنم. همیشه در شوق که باشی، فحش از دهانت نا‌به‌جا خارج می‌شود و این دست تو نیست، این هم عادت است!
    - ببین اصلا دوستی ما و رابـ ـطه‌ی ما دو نفر از همون اول اشتباه بود. اکثر ملاقاتامون تصادفی بود؛ ولی خودمون هم مقصریم. به هر حال این ما بودیم که... ولش کن. فقط خواستم بگم از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم و...
    اصلا نمی‌توانستم حرف بزنم، لکنت گرفته بودم و دستانم به وضوح می‌لرزیدند؛ احساسات درونی‌ام اما بی‌خیال‌، چیزی نمی‌گویم. فقط با بهت نگاهم می‌کرد؛ دستم را جلوی صورتش تکان می‌دهم و باز با خنده می‌گویم:
    - نسیم؟ کجایی؟
    انگار که به خودش آمده‌باشد، نگاهش را چندین دور چرخاند و در آخر به مردمک من رسید، سپس گفت:
    - آم، چی شده.. آخه..
    می‌خندد، جنون گرفته؟
    - یهویی تصمیم گرفتی... فکر کردم قهری... باهام بابت اون ساندویچ... یعنی...
    باز خندید:
    - نمی‌فهممت پیمان! چی شده؟
    دیوانه! من بر سر یک خوردن یک ساندویچ با تو قهر کنم؟ این حدس تو چه محال است. ماجرایی نیست عزیز دل پیمان، منتها حالا آن پرده‌ای را که به میان من و تو کشیده شده حس می‌کنم؛ پرده‌ای که بیان‌گر تفاوت‌ها و تفریق‌هاست. حالا چشمم وا شده و آینده‌ی با تو بودن را دقیق می‌بینم. بی‌خیال قضیه شویم نازان بانو؛ بگذار پایان این قصه به جدایی خوش باشد.
    من می‌روم، تو هم برایم دست تکان می‌دهی. نگاهت نمی‌کنم، تو به داخل می‌روی و من از پیچ خیابان می‌گذرم. قسم می‌خورم که هرگز دست و پایم به سمت خانم آفاق سست نشوند؛
    ولی... عجب بد عادتی بود، هرگز فراموشم نمی‌شود!
    «گرچه پایان راهمان جدایی‌ست، عشق نیست، ل*ب نیست و خال نیست.
    گرچه تو اندوهناکی
    و من فرزند سوز دل و آه، جز این چاره‌ای بر ما نیست.
    عشق تهش نباید که باشد "رسیدن"، گاهی نرسیدن هم زیباییست.»
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا