- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
مردم برای دیدن فضانوردان جلوی سازمان فضایی ناسا تجمع کرده بودند. صدها خبرنگار خارجی و داخلی با دوربینهایشان همهجارا پوشش داده بودند. مردم یک صدا شعارهایی سر میدادند.
اتفاق بزرگ قرن تا ساعاتی دیگر به وقوع میپیوست و مردم از شادی دست از پا نمیشناختند. دو روز گذشته بود و همهچیز محیا شده بود تا فضانوردان راهی فضا بشوند.
فضانوردان لباس فضایی جذب سیاهی بر تن داشتند؛ اما کلاه شیشهای بزرگشان را هنوز بر سرشان نگذاشته بودند. از سازمان ناسا خارج شدند و بهسمت هلیکوپتری در نزدیکی سازمان به راه افتادند. رباتهای پلیس مردم را از سازمان دور کرده بودند تا اتفاق بدی رخ ندهد. با دیدن فضانوردان، صدای کرکننده جیغ و سوتهای مردم درآمد و باعث لبخند زدن فضانوردان شد.
داخل هلیکوپتر شدند و روی صندلیهای مخصوص نشستند. درهای هلیکوپتر بسته شدند و خلبان با برج مراقب صحبت کرد و بعد به پرواز درآمد. تام هیجانزده بیرون از شیشه هلیکوپتر را نگاه میکرد که سیل عظیمی از مردم آمده بودند.
- سوفیا میبینی چقدر آدم اومده؟
با اکره جواب داد:
- خب، من چیکار کنم؟
- تو دختر واقاً بیذوقی هستی.
گوشه لبش کج شد و مشغول خواندن مجله مد شد. آنا یکی از دختران فضانورد که در کنار تام نشسته بود، به بازویش ضربهای زد و گفت:
- خیلی خوبه که تو این سفر هستی.
تام نگاهش را بهسمت او سوق داد. دختر بسیار زیبایی بود و نژاد شرقی داشت. موهای بلند طلایی و چشمان آبی و پوستی سفید، روسیی بودنش را فریاد میزد. لبخندی حوالی او کرد.
- ممنون.
- از آرنولد هیچوقت خوشم نمیاومد. یادمه یه بار تو دهنش مشت زدی، خیلی حال کردم.
ریز خندید؛ اما تام با صدای بلندی قهقه زد و توجه همه را به خود جلب کرد. سوفیا با اخم غلیظی آن دو را نشانه گرفته بود.
- آره، دماغش رو شکوندم. حق من رو داشت میخورد، تعجب نکردم که تو مسابقات تقلب کرده بود.
- فراموشش کن. دوست ندارم چیزی ازش بدونم.
تام سرش را به معنای تأیید تکان داد.
- تو اهل کشور روسیه هستی؟
آنا موهایش را به عقب فرستاد و گفت:
- آره اهل کشور روسیه هستم.
- خوبه، دخترای روس خیلی خوشگل هستن.
آنا لبخند دندان نمایی زد.
- پسرای کانادا هم خوشتیپ هستن.
سوفیا مکالماتشان را که میشنید، خشم در وجودش شعلهورتر میشد. طاقتش تمام شد و رو به آنان غرید:
- ساکت بشین دیگه، اعصابم خورد شد.
اتفاق بزرگ قرن تا ساعاتی دیگر به وقوع میپیوست و مردم از شادی دست از پا نمیشناختند. دو روز گذشته بود و همهچیز محیا شده بود تا فضانوردان راهی فضا بشوند.
فضانوردان لباس فضایی جذب سیاهی بر تن داشتند؛ اما کلاه شیشهای بزرگشان را هنوز بر سرشان نگذاشته بودند. از سازمان ناسا خارج شدند و بهسمت هلیکوپتری در نزدیکی سازمان به راه افتادند. رباتهای پلیس مردم را از سازمان دور کرده بودند تا اتفاق بدی رخ ندهد. با دیدن فضانوردان، صدای کرکننده جیغ و سوتهای مردم درآمد و باعث لبخند زدن فضانوردان شد.
داخل هلیکوپتر شدند و روی صندلیهای مخصوص نشستند. درهای هلیکوپتر بسته شدند و خلبان با برج مراقب صحبت کرد و بعد به پرواز درآمد. تام هیجانزده بیرون از شیشه هلیکوپتر را نگاه میکرد که سیل عظیمی از مردم آمده بودند.
- سوفیا میبینی چقدر آدم اومده؟
با اکره جواب داد:
- خب، من چیکار کنم؟
- تو دختر واقاً بیذوقی هستی.
گوشه لبش کج شد و مشغول خواندن مجله مد شد. آنا یکی از دختران فضانورد که در کنار تام نشسته بود، به بازویش ضربهای زد و گفت:
- خیلی خوبه که تو این سفر هستی.
تام نگاهش را بهسمت او سوق داد. دختر بسیار زیبایی بود و نژاد شرقی داشت. موهای بلند طلایی و چشمان آبی و پوستی سفید، روسیی بودنش را فریاد میزد. لبخندی حوالی او کرد.
- ممنون.
- از آرنولد هیچوقت خوشم نمیاومد. یادمه یه بار تو دهنش مشت زدی، خیلی حال کردم.
ریز خندید؛ اما تام با صدای بلندی قهقه زد و توجه همه را به خود جلب کرد. سوفیا با اخم غلیظی آن دو را نشانه گرفته بود.
- آره، دماغش رو شکوندم. حق من رو داشت میخورد، تعجب نکردم که تو مسابقات تقلب کرده بود.
- فراموشش کن. دوست ندارم چیزی ازش بدونم.
تام سرش را به معنای تأیید تکان داد.
- تو اهل کشور روسیه هستی؟
آنا موهایش را به عقب فرستاد و گفت:
- آره اهل کشور روسیه هستم.
- خوبه، دخترای روس خیلی خوشگل هستن.
آنا لبخند دندان نمایی زد.
- پسرای کانادا هم خوشتیپ هستن.
سوفیا مکالماتشان را که میشنید، خشم در وجودش شعلهورتر میشد. طاقتش تمام شد و رو به آنان غرید:
- ساکت بشین دیگه، اعصابم خورد شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: