کامل شده رمان كوتاه تابستان لاكچرى | پريا قاسمى كاربر انجمن نگاه دانلود

شخصيت محبوب شما در قرمز لاكچـرى كدام است؟

  • ساحـل

  • كـوروش

  • مرد جنگـل

  • عمه مريم جان

  • سودابه

  • حسام

  • حسين


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پريا قاسمى

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
473
امتیاز واکنش
52,371
امتیاز
971
غم زده در گوشه‌اي از اتاق كوچك عمه مريم جان نشسته بودم و به قيافه عادل فردوسي پور خيره شده بودم. برنامه نود يكي از نچسب‌ترين برنامه‌هاي پر طرفدارى هست كه تا حالا ديده‌ام، البته با وجود قر و غمزه عادل فردوسي پور اين نچسب بودن كمي كمرنگ‌تر شده بود.
بعد از خوردن آن ميرزا قاسمى خوشمزه‌اي كه عمه مريم جان درست كرده بودند، دوباره به ياد آن كولى سبز لجنى و بزرگم افتادم. غمزده در يك گوشه اتاق نشستم.
_خيره مادر تو فكري ساحل جان؟
با صداي عمه، چشمانم را به سياهي چشمانش دوختم و گفتم:
_عمه جان، كوليم رو تو جنگل جا گذاشتم تو فكر اونم.
عمه خنده ي كوتاهى كرد و گفت:
_اينكه ناراحتي نداره گل دختر، فردا صبح ميرم مي‌سپارم كه كوروش رو بفرستند تا با هم بريد پيداش كنيد، اون خيلي ميره جنگل واسه همين جنگل رو خوب مي
شناسه، نگران نباش عزيزم، ان شالله كه چيزي ازش كم نشده باشه.
_باشه ممنون عمه جان.
عمدتا اصلا محتواي كولي برايم ارزشي چندان نداشت
، مهم خود كولي بود كه پس از چندين ماه دعوا و گريه نصيبم شده بودكه البته مادر دلش راضى به خريدن چنين كيف گرانى براى من نميشد؛ اما بالاخره با واسطه پدر او را به‌دست آوردم.
_عزيز منى، تعارف نكن فدات شم.
لبخندي به رويش زدم و موبايل را بدست گرفتم. خوشبختانه من جزو ان دسته افرادي هستم كه هيچ وقت موبايل را در كيف نمي‌گذارم و اين خودش تا امروز يك حسن مثبت محسوب ميشد.
با وارد شدن به صفحه منو و به ياد آوردن نداشتن اينترنت پوفى كشيدم و لبانم را از حرص گزيدم. سر شب كه مادر تلفنى صحبت كرده بودم، از حال زارم براي اينترنت گفتم و او خوشحال از ترك دختركش از فضاي مجازي تماس را قطع كرد.
عمه كه شبكه تلويزون را عوض كرد. باعث شد چشم از چهره و ادا اصول‌هاي عادل جان بگيرم و پاهايم را بى‌حوصله تكان دهم. رو به عمه كردم و گفتم:
_عمه من ميرم تو حياط يكم هوا بخورم.
عمه نگاهي نگران حواله‌ام كرد و گفت:
_باشه مادر؛ ولي زياد دور نشو.
يك لحظه به خودم آمدم، آخر خانه‌هاي اين‌جا كه حياط نداشت و از همه مهم‌تر الان شب دير وقت بود و خانه عمه مريم جان نزديك‌ترين خانه به جنگل. يك هو ترس برم داشت، لبخند مصنوعي زدم و گفتم:
_نه ولش كن نمیرم دير وقته.
عمه سرش را كج كرد و گفت:
_هر جور راحتى مادر.
دگر عصبي شده بودم، صداي تيك تيك ساعت و اخبار شباهنگاهى با هم قاطي شده بود و من دست بر سينه و با حرص به رو به رو خيره شده بودم و اين موقيعت اصلا مناسب من نبود. دگر طاقت نياوردم و از جايم بلند شد و همان‌طور گفتم:
_من ميرم يكم هوا بخورم سريع ميام.
بدون گرفتن جوابي از عمه، فورا از پله‌هاي گلى پايين آمد و دستانم را باز كردم و با چشمانى بسته نفسي عميق كشيد.
حداقلش اين محيط ساكت و تاريك بهتر از آن محيط تنگ داخل است. كمى قدم زدم تا ذهن آشفته‌ام آرام گيرد و دلم از حس دلتنگى و بي‌قراري جدا شود.
نمى‌دانم چرا يك هو يك حس شاعرانه در من دميد و من را به خواندن آن شعري كه از لاهوتى در مغزم تكرار ميشد دعوت مي‌کرد. بلند و بي‌پروا لبخندي زدم و با خود بلند بلند خواندم:
_نشد يك لحظه از يادت جدا دل
زهي دل، آفرين دل، مرحبا دل
ز دستش يك دم آسايش ندارم
نمى دانم چه بايد كرد با دل
هزاران بار منعش كردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
با شنيدن صدايى، در جايم كپ كردم. من ساحل يك دختر شانزده ساله در بيرون از خانه و در روبه‌روي قفس مرغ‌هاي عمه ساعت ده شب آن همه در يك روستا، تك و تنها يك صدا شنيدم. كه فكر مى‌كنم يك توهم و خيال بيش نيست. پس براي رفع ترس و حس و خيال اين بار بلند بلند خواندم:
_به چشمانت مرا دل مبتلا كرد
فلاكت دل،مصيبت دل، بلا دل
از اين دل داد من بستان خدايـ..
با شنيدن صداي واضحي دگر نتوانستم ادامه دهم و مسخ در جايم ايستادم، آب دهانم را محكم قورت دادم. سنگينى نگاهي را به روي خودم حس مى‌كردم ، يك سنگينى كمر شكن، با تعلل به عقب چرخيدم و با فاصله دويست متر با يك چشم قرمز و وحشى كه بر روى يك قد بلند و سياه سواره بود. نفس از جانم پر كشيد.
مستقيم در چشمانم نگاه مى‌كرد، قرمزي كه وصفش از عالم خون به دور نبود. خشك شده بودم و نفسم بالا نمى‌آمد.حس ترس و وحشت سر تا پاي وجودم را سُست كرده بود. با صداي نامفهومي كه از خودش در آورد. جيغ بنفشي كشيدم و جيغ كشان به داخل خانه عمه رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    با ورودم صداي خر و پف عمه هم به گوش رسيد، معلوم است به‌خاطر قرص‌هايش خوابش سنگين شده است وگرنه آن جيغ من را بايد كل روستا شنيده باشند. حس محكم كوبيدن قلبم از ترس و استرس بر قفسه سينه، آشكاراترين حس دنيا بود. فورا درها را قفل كردم و پرده پنجره‌ها را كشيدم. به سمت قران بر روي طاقچه رفتم و او را به بغـ*ـل زدم. بلند بلند صلوات مى‌فرستادم و هر دقيقه يك بار نگاهم را دور تا دور اتاق مى‌چرخاندم و من در سن شانزده سالگى اولين جن را در عمرم ديدم، واقعاي جاي تبريك داشت.
    ***
    صبح شده بود، اين را ميشد از صداى خروس بى‌محل عمه مريم جان فهميد، دلم مى‌خواست بازهم بخوابم؛ آخر ديشب از ترس خواب به چشم‌هايم نيامد كه نيامد. پس بنابر تصميم بسيار مهم، چشمانم را محكم بر روى هم فشردم و خودم را دوباره به خواب دعوت كردم؛ اما صداى عمه كه مرا صدا مي‌زد، خواب را تمام و كمال از من ربود.
    بي‌حوصله از جايم بلند شدم و عصبي دستي در موهايم كشيدم و بر يك تصميم ناگهاني حرصم را بر سر سودابه خالى كردم.

    _همش تقصير توئه سودابه؛ بذار برگردم دارم واست آبجى ترشيده جان.
    _ساحل جان، كوروش اومده، لباسات رو عوض كن يه صبحانه مفصل بخور بعد باهاش برو كيفت رو پيدا كن، پاشو مادر پاشو... پاشو كه خواب بسه.
    لبخندى فوق العاده مصنوعى تحويل عمه مريم دادم و از بين دندان‌هاى كليد شده حرصي گفتم:
    _چشم عمه جان.
    _چشمت بى‌بلا عزيزم.
    فورا از جايم بلند شدم و شلوار راسته آبي روشنم را با يك مانتو ساده و كوتاه به تن كردم. بعد از زدن يه شال سفيد بر روي موهاي شانه نكرده و زيبايم ، به سمت پايين روانه شدم.
    عمه يك ميز و صندلى دقيقا رو به روي آشپزخانه‌اش كه زير خانه اصلي بود داشت؛ از آن ميز و صندلي‌هاى جالب و حصيري. قد بلند كوروش از پشت مشخص بود.
    خودم را به صندلي روبه رويش رساندم و گفتم:
    _به پسر هندونه‌دار، چه‌طورى؟
    متعجب سر بلند كرد و لقمه در دهانش را محكم قورت داد.
    _سلام صبح بخير، خوبم.
    لقمه‌اي از تخم مرغي كه وسط ميز بود گرفتم و در دهانم گذاشتم و همان‌گونه دستانم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم:
    _خدايا شكرت كه كوروش خوبه.
    هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت و من كلمه‌اي از از تصور كوروش در ذهنم نقش بست، يك "پسرك خجالتي". گوشه سمت راست لبم را پايين آوردم و لقمه‌اي گرفتم و روبه رويش گرفتم.
    _بگير بخور، خجالت نكش.
    متعجب به لقمه در دستم و چهره‌ام نگاه كرد، سپس با تعلل لقمه را از من گرفت. آرام به سمتش خم شدم و لبانم را محكم روي هم فشردم و سپس با صداي آرامي گفتم:
    _مي‌دونستى اينجا جن داره؟
    با گفتن اين حرفم لقمه در گلويش پريد و به سرفه افتاد. چشمانم را در حدقه چرخاندم و زير لب زمزمه كردم.
    _زكى.
    آب دهانش را محكم قورت داد و با چشماني درشت شده گفت:
    _جن؟
    _آره جن، خودم ديشب ديدم.
    متحير من را نگاه كرد و پلكي سريع زد و گفت:
    _مطمئني؟ يعني مي‌خواي بگي... یعنى تو واقعا جن ديدي؟ ببينم داري شوخى مي‌كني؟
    _نه بابا شوخى كجا بود، ديشب خودم با اين چشم‌هاي درشت خودم ديدم، واى باورت نميشه چشماش قرمز بود.
    كوروش سرش را عقب كشيد و مشكوك نگاهم كرد و بدبينانه گفت:
    _آره جون خودت، تو باز مي‌خواي من رو اذيت كنى وگرنه جن كجا بود؟ من اين همه دارم اين‌جا زندگى مي‌کنم، يك‌بار هم به غير از صداي حيوون‌ها صداي ديگه‌اي نشنيدم چه برسه به جن.
    كلافه به صندلي‌ام تكيه زدم و دست بر سينه و با اخم به او نگاه كردم.
    _خب چه ربطي داره؟ مگه بايد حتما تو ببينى؟ هركسي نمي‌تونه جن رو ببينه كه البته من تونستم، حالا حسوديت ميشه؟
    نيشخندي زد و ناباور گفت:
    _مگه جن هم حسادت داره؟ تو روخدا اين‌قدر مسخره نشو.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و به او دهان كجي كردم.
    _من‌كه ميگم ديدم، حالا تو مي‌خواى باور كن يا نكن.
    كوروش از جايش بلند شد و لقمه‌اي از تخم گرفت و در دهانش گذاشت و با تمسخر گفت:
    _باور نمى‌كنم ، مگه بچه‌ام.
    حرصى از آنكه چرا بايد به كوروش جريان ديشب را مي‌گفتم، از جايم بلند شد و خودم را هزار بار لعنت و نفرين كردم كه چرا خود را مضحكه اين كوروش نردبان كرده‌ام.
    _عمه جان دستت درد نكنه من دارم با كوروش ميرم. خداحافظ .
    بعد از خداحافظي با عمه ؛ با كلي ادا و اصول و پشت چشم نازك كردن با كوروش نردبان روانه جنگل شدم. هرچند از شما چه پنهان فاصله خود را با كوروش چنين تنظيم كردم كه در صورت مشاهده جن ديشبى فورا به بغلش خودم را پرت كنم. مديونيد فكر كنيد من هنوز مى‌ترسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    در بين راه سكوت بينمان حكم فرما بود و من اصلا چنين وضعيتى را نمى‌پسنديدم. ساحل و سكوت، مسخره است.
    _هى تو، اسمت كوروش بود؟
    همان‌طور كه نگاهش به جلو بود پاسخ داد:
    _ هى تو، اصلا نوع صدا زدن مناسبي نيست، بدم مياد اين‌طوري.
    لبخند گشادي تحويلش دادم و گفتم:
    _ به مار راستم.
    اصلا خوشم نمى‌آمد ديالوگ‌هاي فيلمى را در هنگام گفت و گو بيان كنم؛ اما اين گشت٢ عجيب ديالوگ‌هاش به مغزم ميخكوب شده بود و جدا كردنشان محال است و بس.
    هوفي كشيد و اخمو گفت:
    _چشات رو باز كن ببين كجا كيفت رو گم كردي؟ منكه علاف تو نيستم.
    اصولا بايد در اين مواقع بهم بر بخوره؛ اما نميدانم چرا عين خيالمم نيست.
    _فعلا كه علافمى و مجاز به حرص خوردن، البته قانون اول ساحل رو هميشه به يادت بسپار. بزن به بي‌خيالى اين‌طوري لاكچرى‌تره.
    ايستاد و بي‌حوصله گفت:
    _خودت مي‌فهمي داري چى ميگي؟ فكر كنم از ترس اون جنِ ديشبي هنوز مغزت ارور ميده.
    بي‌توجه به او راهم رو كج كردم و همان‌گونه بلند داد زدم:
    _من از هيچي نمي‌ترسم ، مواظب باش الان كه تنهايي نياد تو جلدت.
    سريع به سمتم دويد و گفت:
    _خيله خب، بحث اضافه موقوف. بريم سراغ كيف تحفه‌ی شما.
    جوابش را ندادم و به قول قانون اولم به بي‌خيالى زدم. يك لحظه ايستادم . همان درخت، به همان بزرگي و قَدَري. لبخندي محو گوشه لبم جاي گرفت، رو به كوروش نردبان كردم و گفتم:
    _كيفم رو اين‌جا گم كردم.
    آستين‌هايش را بالا زد و گفت:
    _پس بسم الله، بگرديم دنبالش.
    سري تكان دادم و گذاشتم او عين عقاب اين منطقه را رصد كند و خودم به آهنگ زيباي حميد عسكري با دقت گوش دهم. دقايق‌ها گذشت و كوروش نفس نفس زنان به سمتم آمد و خسته گفت:
    _نيستش آب شده رفته تو زمين .
    لبم را كج كردم و دقيق زل زدم به چهره خسته كوروش و گفتم:
    _شايد اون دو قلوها كيفم رو بردند.
    متعجب لب زد :
    _دو قلو؟
    _اره بابا، همونايي كه خيلي شيك و پيك بودن البته بي‌اعصاب مثل خودت... اون روز اون‌ها هم اين‌جا بودن.
    نفسش را حرصي بيرون فرستاد و دستي به پشت گردنش كشيد.
    _خيلي خوب بلدي آدم رو حرص بدي، خب از اول مي‌گفتي من وجب به وجب اين‌جا رو زير ذربين نمي‌ذاشتم.. .مي‌دونم كي ها رو ميگي، دو قلو‌ها تو روستا معروفن، تابستون‌ها همراه با پدربزرگشون ميان اين‌جا... بهتره بريم درِ خونه‌شون...‌ شايد اون‌ها برش داشتن.
    سرى تكان دادم و حرفش را تاييد كردم و دوشا دوش هم به سمت خانه دو قلو‌ها رفتيم .
    دو قلوهايي كه بعد‌ها فهميدم اسمشان حسام و حسين است.
    به خانه روستايي كه همانند خانه عمه مريم جان بود رسيديم، البته اين خانه بسيار تميزتر و شيك‌تر از خانه عمه مريم جان است.
    _حسام... حسين، دو قلوها؟
    با صداي نكره و بلند كوروش كه آن‌ها را صدا مي‌زد يك متر به هوا پريدم متعجب به او نگاه كردم و طلبكارانه گفتم:
    _چته مگه تو دهاتى اين‌طورى صدا مي‌كني؟
    بدون نگاه كردن به من آره زير لبي‌اي گفت كه من پي بردم روستا و دهات يكيست. با ديدن همان دو پسر ديروزي، با قيافه‌هاي پف كرده و خواب آلود، چشمانم را در حدقه چرخاندم. آرام زيرلب زمزمه كردم:
    _مردان شواليه يك.
    آن پسركى كه چشم عسلى داشت و سپر بلاي من شده بود، سلام بلند و بالايي داد و آن يكي اخمو باهامون احوال پرسي كرد.
    _راستى تو اون روز بالا درخت چي‌كار مي‌كردي؟
    با صداي سوال كردن، شواليه اخمو كه حسام نام داشت، بي‌خيال جواب دادم.
    _عكس مي‌گرفتم.
    مشكوك پرسيد:
    _پس دوربين عكساسيت كو؟
    خنده‌اي كردم و محكم و مردانه گونه به شانه‌اش زدم و گفتم:
    _مگه عهد بوقه؟ الان ديگه همه با موبايل عكاسى مي‌كنن، دوربين مال اون متخصص‌هاست، آره اين‌جورياست داداچ.
    بعد از گرفتن كولى‌ام، خوشحال به روي دوشم انداختمش و يك لحظه به حسام و حسين چشم دوختم كه چه‌طور گرم صحبت با كوروش نردبان هستند، يعني اگر بگويد من ديشب جن ديده‌ام، مرا مسخره نمى‌كنند، يعنى امكان دارد آن‌ها هم ديده باشند؟ مدام نوك زبانم مى‌آمد كه بپرسم؛ اما دروغ چرا، مى‌ترسيدم مسخره‌ام كنند. آن هم سه پسر به يك دختر، ترس داشت دگر.
    در مغزم آشفتگى به وجود آمده بود و مدام سوا‌ل‌ها در ذهنم تكرار مي‌شدن. آخر سر تاب نياوردم و پرسيدم:
    _ميگم شما دوتا، تا حالا جن ديديد؟
    حسين متعجب پرسيد :
    _جن؟
    مردد نگاهش كردم و آرام گفتم:
    _اره جن.
    ابرويي بالا انداخت و خنده ريزي كرد كه هماهنگ شد با خنده كوروش. قانون دوم، اون‌هايى كه خيلى رو مختن رو بزن شل و پل كن. شيطونه مي‌گفت از قانون دوم استفاده كن تا حساب كار دستشون بياد؛ اما با حرف حسام نزديك بود از خوشحالى، پرواز كنم و از ترس سكته.
    _اگه منظورت اون جنِ سياهِ است كه چشماش قرمزه... آره، من ديدم.
    دهان حسين و كوروش باز مانده بود و خنده به روي لبانشان ماسيد. بهم ديگر نگاه كردند و محكم آب دهانشان را قورت دادم. با خوشحالى دستانم را بهم كوبيدم و گفتم:
    _آره، آره خودشه، يك جن با چشم‌هاي قرمز.
    حسين و كوروش رنگشان پريده بود و من عاشق اين صحنه بودم كه ضايعه شده بودند. حسين فورا بحث را عوض كرد و بعد از دقايق‌هايي از پر حرفى‌هاي حسين و كوروش راحت شدم. البته دو قلوها برايم جالب بودند، حسين حرف مي‌زد و حسام تاييد مى‌كرد. شايد نوبتى كار مى‌كردند، مثلا دور بعد حسام حرف بزنه و حسين تاييد كنه .
    وقتى به خانه عمه جان رسيديم، كوروش را كمي ترساندم و كمي بعد از او تشكر كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    روي صندلي نشسته بودم و به صداي خوش‌نواز خروس و مرغ‌هاي عمه مريم گوش مى‌دادم و براي بار هزارم آبجى سودابه جان را لعن و نفرين كردم.
    وقتى برگشتم انتقامم را خواهم گرفت؛ اما خب... پس كي بر خواهم گشت را خدا مى‌داند.
    لب بر چيدم و به عمه كه با داشتن كيسه و سر كردن چادرگل گلي عزم رفتن به جايي را داشت نگاه كردم.
    _مادر، مي‌خوام برم سر زمين‌هاي مش حيدر، كمكش برنج برداشت كنيم، دوست داري توهم بيا عزيز عمه، ها؟
    با پيشنهاد عمه، پنجاه پنجاه ته دلم موافق و مخالف بود. پشت چشمى براي خودم نازك كردم و از جايم بلند شدم، كيسه را از او گرفتم و عمه جان را همراهي كردم.
    _بريم عمه جان.
    در بين راه، عين يك حمال حرفه‌اي كيسه بزرگ را حمل كردم و با همسايه‌هاي عمه به رسم ادب احوال پرسي كردم. بر منطقه‌اي رسيديم كه هكتارهاي وسيعى زمين‌هاي كشاورزي بود. بر سر زمينى كه تعدادي خانم سن بالا مشغول برداشت بودند رسيديم و كيسه را بر زمين گذاشتم تا عمه چكمه‌هاش را به پاكند و چادرش را تعويض.
    در گوشه‌اي نشسته بودم و آرام به آن‌ها كه چه‌گونه خم و راست مى‌شدند نگاه مي‌كردم. هوفى كشيدم و از جايم بلند شدم.
    _عمه مريم جان، من مي‌تونم اين‌جا رو يه نگاهي بندازم، اخه حوصلم سر مي‌ره.
    عمه لبخندي زد و دستى به كمرش زد و مهربان گفت:
    _اره گل دخترم، برو عمه، فقط مراقب باش زياد دور نشي.
    لبخندي مهربان همانند خودش به رويش زدم و بى‌هدف شروع به راه رفتن كردم. تا چشم كار مى‌كرد فقط زمين‌هاي كشاورزي و شاليزارها بود. البته بالاخره يك قسمت از اين زمين‌ها به جنگل وصل ميشد. نفهميدم كى به اول جنگل رسيدم. سرجايم ايستادم و بي‌حوصله قصد برگشتم كردم كه با شنيدن صداي خش خش پايي، در جايم ميخكوب شدم. آرام چرخيدم؛ اما چيزي نديدم. با قدم‌هاي كوتاه جلوتر رفتم.
    _كسى اين‌جاست؟
    با سكوت مطلقى كه قارقار كلاغ‌ها آن را مي‌شكست، مشكوك‌تر شدم.
    با ديدن خرگوشى كوچك و سفيد، دهانم همچو غار از خوشحالي باز شد. به سمتش رفتم؛ اما او چاپك‌تر از اين حرف‌ها پا به فرار گذاشت.
    _اه وايسا... نچ... خرگوش كوچولو من مي‌گیرمت... اَه وايسا خو.
    با آخرين حد و توانم داشتم به دنبال يك حيوان زيبا به اسم خرگوش مي‌دويدم. زيادي حرفه‌اي بود و همين كار را سخت‌تر مي‌كرد. از بين درختان و پيچ خم‌ها بدنبالش دويدوم، آخر سر هم از ديدم ناپديد شد. نفس نفس زنان روي زمين نشستم و بي‌حال آب دهانم را قورت دادم. گمان مي‌كنم سه كيلويي را آب كرده باشم. نگاهم به آسمان افتاد، غروب شده بود . فورا از جايم بلند شدم و دور تا دورم را رصد كردم. بي‌قرار شدم؛ اين‌جا دگر كجاي جنگل بود. ترسيده زمزمه كردم.
    _واي خدايا، من كجام.
    لبانم را از استرس به روي هم فشردم و كمي جلوتر رفتم. نمي‌دانستم كجا دارم مي‌روم؛ اما مي‌دانستم راه رفتن تنها راه غلبه بر ترسم بود حتي اگر بدانستم آخرش گمراهي‌ست .
    مي‌دانستم دارم تقاص نخواندن نماز و صلوات‌هايي كه با خدا قرار گذاشته‌ام را پس مى‌دهم؛ اما فكر نمي‌كردم خداوند متعال اين‌قدر زود دست به عمل شود و منِ بدبخت و فلك زده را اين‌چنين بترساند.
    براي اميد خودم هم كه شده بود فرياد زدم:
    _كسي اين‌جا نيست.
    صدايم در جنگل پخش شد و همين فضا را خوف انگيزتر مي‌كرد. اگر به غرورم بر نمي‌خورد مي‌نشستم و عرعر گريه مي‌كردم؛ اما خب غرور جواني است دگر .
    صداي خش خش واضح پايي از پشت سرم به صدا آمد. ترسيده و كپ كرده به جلويم خيره شدم. صداي خرگوش از پشت سرم به گوش رسيد؛ اما جرات نداشتم برگردم. دلم از ترس تير مي‌کشيد و پرده اشك در پشت پلكانم جا خوش كرده بودند.
    نفسي عميق كشيدم و به عقب چرخيدم. مات شدم. با چشمانى از حدقه در آمده به او و خرگوش در بغلش نگاه مي‌كردم. مي‌توانم اعتراف كنم كه قدش از كوروش هم بلند‌تر است؛ اما...
    ريش‌هاي بلند و لباس‌هاي كثيف و پاره پوره‌اش ترس را به ياخته به ياخته بدنم منتقل مي‌كرد.خرگوش بيچاره را محكم در آغوشش گرفته بود كه من به جاي خرگوش احساس خفگي كردم.
    لبانم همانند ماهي باز و بسته ميشد و من به صورتي كه جز چشم‌هاي آبي‌اش چيزي مشخص نبود زل زده بودم.
    آخر به خودم آمدم و هما‌‌ن‌طور كه به چشم‌هاي وحشي و آبي رنگش خيره بودم، جيغ بلند و بالايي در جنگل به سر دادم. جيغي كه آن چشمان آبي را متعجب كرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    یقين داشتم صداي جيغ بنفشم گوش خودم را هم كر كرده باشد، چه برسد به او، غول جنگلي بيچاره! يك لحظه دست از جيغ كشيدم و مات او شدم. اصلا جيغ كشيدن معنايي نداشت وقتي او فقط داشت مرا متعجب نگاه مى‌كرد. نمي‌توانستم دقيق چهره‌اش را تشخص دهم، يعني امكان نداشت از بين آن همه ريش به غير از چشمان ابي و موهاي بلندش چيز ديگري را هم تشخصي داد. لباسش‌هايش را هم نگو كه از هفت دولت آزاد است از بس لاكچري و خفن است.
    پلكي طولاني زد و يك قدم جلو آمد. فورا و شتاب‌زده يك قدم عقب رفتم. نگاهم به دستش كشيده شد كه به سمتم دراز شده و خرگوش را به سمتم گرفته است. متعجب از اين حركت او، چشمانم از خرگوش به چهره او در نواسان شد.
    ابرويي بالا انداختم و با صدايي كه به خاطر جيغ زياد، كمي گرفته شده بود حيرت زده گفتم:
    _اين.. .اين براي منه؟
    منتظر جواب، به مرد ترسناك روبه‌رويم خيره شده كه با جلو بردن دستش جواب مثبت را به سوالم داد. پلكي ناباور زدم و آب دهانم را محكم قورت دادم، پس منِ احمق بي‌مورد ترسيده بودم. او فقط يك آدم عادي‌ست كه كه لباس و چهره نامرتبي دارد، همين.
    نامطمئن دستم را جلو بردم و خرگوش را مردد از او گرفتم. با برخورد دستم با دستان بزرگش كمي ترسيدم؛ اما شجاعتم را حفظ كردم.
    _ممنون.
    خرگوش را محكم در آغوشم گرفتم و منتظر جواب ماندم؛ ولي او همچنان مرا نگاه مي‌كرد. چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
    _من اين‌جا گم شدم، شما مي‌تونيد راه رو بهم نشون بديد؟
    لحظه‌اي به همان منوال نگاهم كردم و از من چشم گرفت و خودش به سمت جلو به راه افتاد. لبخندي كنج لبم شكل گرفت، زير لب زمزمه كردم.
    _يك مرد جنگلي.
    خودم را با گام‌هاي بلند به او رساندم و همان‌گونه گفتم:
    _چند صد قرن هست كه حمام نكردي؟ هوم؟ مي‌خواي ريش‌هات رو واسه‌ت دو طرف ببافم؟ ناناز بشي؟
    مي‌دانستم نبايد با هر كسي بساط شوخي را به راه بندازم؛ اما خب اين زبان بي‌صاحب شده عقل و منطق حاليش نميشد.
    نمي‌دانم چرا حس كردم لبش به خنده‌اي محو باز شد، البته فقط يك گمان بود.
    _شما تو جنگل چي‌كار مي‌كرديد؟ شما اسم هم داريد؟
    همان‌طور كه راه مي‌رفتم به سمتم چرخيد. لبانش باز و بسته شد؛ اما صدايي از او به بيرون نيامد. متعجب گفتم:
    _تو لالى؟
    سرش را به سمت رو به‌رويش چرخاند و اخمى روي پيشانى‌اش نشاند و گفت:
    _نه.
    صداي لطيف و مردانه‌اي كه از او خارج شد، دومين شك امشب بود. اين صداي زيبا به هيچ عنوان به چنين جسم و تن و لباسي اصلا نمى‌خورد. لبم را گزيدم و گفتم:
    _اسم نداريد؟
    _نه
    دروغ چرا، دوست داشتم من مدام سوال كنم و او جواب بدهد، حتي اگر جوابش يك كلمه كوتاه و محكم باشد؛ اما دلم مي‌خواست با دقت به صدايش گوش بدهم .
    _اخه مگه ميشه؟
    هيچ نگفت، من هم ديدم كمي اوضاع ضايع است براي همين لبخند مصنوعي زدم و آرام گفتم:
    _البته از شدن كه ميشه، شما نگران نباش مرد جنگل.
    بشكني زدم و با لبخند رو به او گفتم:
    _خودشه... عجب اسم شاخى بشه اين مرد جنگل اوف.
    با رسيدن به قسمت اول جنگل و نزديك شاليزارها سرجايش ايستاد و رو به من خيره شد. نگاهي به شاليزارها كه به لطف هواي نسبتا تاريك زياد مشخص نبودند انداختم و رو به مرد جنگل كردم.
    _اِه چه زود رسيديم.
    لبخندي به رويش زدم و با اشاره به خرگوش در آغـ*ـوش با خنده گفتم:
    _مرسي بابت اين خوگوش خوشگل و ممنون بابت اينكه من رو رسوندي اين‌جا. خب ديگه من برم.
    در آبي چشمانش خيره بود كه يك لحظه احساس كردم ، فقط براي يك ثانيه ابي چشمانش قرمز شد البته فقط براي يك ثانيه.
    _نرو.
    با شنيدن صدايش، تغيير رنگ توهمى چشمانش از خاطرم رفت و متعجب نگاهش كردم.
    _نرم؟ وا!
    پلكي زدم و با لبخند گفتم:
    _ببين مرد جنگل، من فردا ميام همين‌جا، توهم بيا مي‌خوام جنگل رو نشونم بدي؟ باشه؟ بياي‌ها.
    دستي برايش تكان دادم و با دو از پيشش كنار رفتم.
    بايد با خودم صاف و ساده باشم عين كف دست. دلم مي‌خواست آن انسان عجيب را باز هم ببينم، در چشمانش چيزي بود كه از دركش عاجز بودم و همين باعث كشش بيش‌تر من نسبت به او ميشد.
    عمه تا مرا ديد، سراسيمه به سمتم دويد و بر صورت چروكش كوبيد.
    _واي خاك به سرم ساحل عمه، كجا بودي؟ نميگي منِ پير زن نصف عمر ميشم مادر؟
    با كلي شرمندگي و معذرت خواهى از عمه، كمكش وسايلش را گرفتم و با ديگر زنان همسايه به سمت خانه عمه مريم جان حركت كرديم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    نمى‌دانم چرا حس بي‌قراري در لا به لاي وجودم سركشي مي‌كرد. بي‌تاب بودم. نفسي عميق كشيدم تا اين هيجان تازه رشد كرده در وجودم را كرمنشا نامعلومي داشت را خنثي كنم.
    از جايم بلند شدم و از پنجره به ستاره‌هاي درخشان و تابان خيره شدم. چشمم به قرآن روي تاقچه افتاد. بي‌هوا به سمتش رفتم، آرام دستم را روي جلد چرمي‌اش كشيدم و لبخندي زدم. بلندش كردم. چشمانم را بستم و بعد از فرستادن صلوات صفحه‌اي از قرآن را تصادفي باز كردم. با ديدن سوره توبه، به كل از زندگي نااميد شدم و به فكر نمازهاي نخوانده‌ام افتادم كه چه‌گونه عذاب و وجدانش مرا همچو موريانه مي‌خورد.
    تصميم را گرفتم. من يك ماه كه نه بلكه يك عمر را به خدايم بدهكارم. مي‌دانم دير وقت است؛ اما دلم بدجور يك قبله مي‌خواهد كه وجودم را سبك كند.
    به سمت بيرون رفتم كه با صداي عمه مريم جان ايستادم:
    _كجا مي‌خواي بري عمه؟
    لبخندي به رويش زدم و گفتم:
    _با اجازتون مي‌خوام برم وضو بگيريم، مي‌خوام نماز بخونم.
    عمه لبخندي زد و با همان تبسم دلنشينش گفت:
    _پس سريع بيا تا قضا نشده.
    سري تكان دادم و با دو پله‌ها را يكي دوتا كردم و به سمت دستشويي رفتم.
    استين‌هايم را بالا زدم و پاچه شلوارم را تا كردم. خنكى آب وضو كه پوستم برخورد مي‌كرد، حس و حالم را دگرگون كرد.
    به بيرون پا گذاشتم و رو به آسمان كردم:
    _ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكى و خدايي
    نروم جز به همان ره كه توأم راهنمايى
    به سمت خانه دويدم و داخل شدم و با ديدن سجاده پهن شده و چادر سفيد و زيبايي كه در كنارش بود. گل از گلم شكفت و لبخندم زماني عميق‌تر شد كه صداي خر و پف عمه مريم به گوش رسيد.
    به سمت قفس كنار طاقچه رفتم و به خرگوش غرق خواب نگاه كردم، عجيب است؛ اما يك لحظه آن چشمان وحشي آبي پيش چشمانم جاي گرفتند.
    ***
    نمي‌دانم چه زمان خوابيده بودم؛ اما آن‌قدري بود كه عمه مرا براي ناهار بيدار كرده بود. بعد از خوردن ناهار هول هولكى و نگاه كوتاهى به خرگوش با كلي راهكار و حقه، عمه را راضي كردم كه بگذارد تنهايي به جنگل بروم البته بماند كه چندين قرن زبان برايش ريختم.
    با گفتن انكه شايد در جنگل گرسنه‌ام شود با خود ظرفي غذا هم بردم و به سرعت راه خانه را به سمت شاليزارها طي كردم، چرا كه من او را در آن نقطه رها كردم پس مطمئنم در همان نقطه پيدايش خواهم كرد. مرد جنگلي‌اي با چشمان آبى.
    از كنار زمين‌هاي كشاورزي چابك گذشتم و به اول جنگل رسيدم. لبخندي زدم و قدم زنان اطراف را ديد زدم و همان‌گونه صدايم را در پس كله ام انداختم.
    _سلام... آهاي مرد جنگل...كجايي؟
    ايستادم و بلندتر داد زدم:
    _من اومدم.
    آونگ آمدنش را ابتدا از صداي خش خش برگ‌هاي خشك شده جنگل تشخص دادم. با ديدنش كه اخمو مرا نگاه مي‌كرد، ته دلم خالي شد و ترسيده آب دهانم را قورت دادم. همان بود، همان مرد جنگلي ديروزي با همان لباس و با همان چهره، منتهى با يك اخم غليظ و غير قابل هضم.
    _س... سلام... ببخشيد، مي‌دونم دير كردم...خواب موندم.
    وقتي ديدم هيچ نمى‌گويد خودم دست به كار شدم و با لبخند گفتم:
    _برات غذا آوردم، غذا خوردي؟ تو نمي‌خواي حرف بزني؟
    پشتش را به من كرد و شروع به راه رفتن كرد. ابرويي بالا انداخت و زير لب گفتم:
    _لوس.
    پا تند كردم و به سمتش نسبتا دويدم.
    _اين‌جا زندگي مي‌کني اره؟ نمي‌خواي خونه‌ات رو نشونم بدي؟ واسه‌ات غذا آوردم‌ها؟
    درجايش متوقف كرد و به سمتم برگشت. نگاهش به كيف روي شانه‌ام افتاد. دستش را به سمتش برد و آن را در يك حركت حرفه‌اي از شانه‌ام كند و در دستانش گرفت .
    مبهوت نگاهش كردم و متعجب گفتم:
    _چ...چي‌كار مي‌كني تو؟
    به راهش ادامه داد و همان‌گونه گفت:
    _سنگينه‌.
    اگر بگويم قلبم يك لحظه از جا ايستاد دروغ نگفته‌ام و به خدا قسم كه نمي‌دانم چِم شد، يك حسي مي‌گفت اين مَن ديگر من نمي‌شود.
    به خودم آمدم و هم‌قدمش شدم و دوباره لب گشودم و گذاشتم از صداي پر از بركتم فيض ببرد.
    _تو كتاب هم مي‌خوني؟
    طبق معمول جوابي نداد. پس من به طبع از حس ضايع نشدنم، خودم جواب خود را دادم.
    _من عاشق كتاب خوندنم، مثل كتاب‌هاي صادق هدايت و اشعار عماد خراساني... اوم بذار يه شعر قشنگ از نادر نادرپور برات بگم حال كني.
    كمي مكث كردم و به چهره خونسرد و نسبتا نا‌معلومش نگاه كردم. زكى... اصلا من مي‌خواهم براي خودم بخوانم، مشكلى هست مي‌تواند گوش ندهد، والا!
    _ترا ويران نخواهد ساخت فرمان تبهكاران
    ترا ويران نخواهد سوخت آتش‌هاى شيطاني
    اگر من تلخ مي‌گريم چه غم زيرا تو مي‌خندي
    اگر من زود مي‌ميرم چه غم ، زيرا تو مي‌مانى
    نگاهم به رودخانه كشيده شد، رودخانه‌اي وسيع و پر فشار كه از فشار زياد آب به رنگ شير مثل زده ميشد. حيرت زده پلكي زدم و گفتم:
    _واو هركي بره تو اين درجا غرق شده لامصب.
    به سمتم برگشت و نگاهي عميق و گذرا به من انداخت كه باعث شد دهان متعجبم را ببندم.
    دنبالش به راه افتادم، اين‌بار ديگر امكان نداشت دهانم را ببندم، يك خانه حصيري آن هم بالاي درخت. چشمانم اندازه نعلبكي شده بود. خنده‌اي متعجب سر دادم و گفتم:
    _واي خداي من، دقيقا عين تو فيلما... يه عكسي بگيرم كه هزار هزار لايك بخوره، اوف.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    اینكه بتوانى از تنه درختي كه پله به آن چسبيده است بالا بروي، عمق باكلاسى و خاص بودن است. نگاهش كردم. داشت مرا نگاه مي‌کرد. با همان چهره نسبتا متعجب گفتم:
    _تو اين‌جا زندگي مي‌كني؟
    سرش را به سمت كلبه چرخاند و زير لب گفت:
    _آره.
    پلكى آرام زدم و عميق به نيم رخ كثيفش خيره شدم، یك لحظه ياد داستان ديو و دلبر افتادم و خنده‌اي بر لبانم شكل گرفت. كولي را از دستش كشيدم و فورا از داخل جيب كولي قيچى خياطي عمه مريم جان را در آوردم. خيره مرا نگاه مي‌كرد. قيچي را به طرفش گرفتم و گفتم:
    _اين رو برای تو آوردم، بيا... ريشت رو بزن.
    اخمي كرد و قدمى عقب رفت و با تحكم گفت:
    _نه.
    مي‌دانستم در اين مواقع بايد عين سوسك ترسيده عقب نشيني كنم؛ اما خب... من ساحلم دگر.
    خيلي سريع به سمتش رفتم و روي پنجه پا ايستادم قيچي را رو به روي ريش‌هاي بلند و خرمايي‌اش گرفتم كه در يك حركت ناگهاني مچ دستم را سفت گرفت. آن‌چنان كه آخم بلند شد. فاصلمان ان‌قدر كم بود كه اگر سرم را تكان مي‌دادم دماغم به لب‌هايش مي‌خورد و اين شايد از حسن خوب يا بد قد بلند بودنم بود.
    يك لحظه نگاهم در آبي چشمانش بخيه شد. حال كه از نزديك مي‌ديدم رگه‌هاي قرمز زيادي در آبي چشمانش وجود داشت و اين شايد از حرص و عصبانيتش باشد. هر دو به يكديگر خيره شده بوديم و من حالم را از هرم نفس‌هاي گرمى كه بر چهره‌ام مي‌خورد درك نمى‌كردم.
    آخر سر حس شديد درد تمام وجودم را گرفتم. صورتم از درد جمع شد، با ناله و عجز گفتم:
    _آخ... دستم رو ول كن... آي.
    به خودش آمد و تكان كوتاهي خورد و دستانم را ول كرد. دستانم از درد بي‌حس شده بود و گمان مي‌كردم از شدت درد شكسته باشد. نمي‌توانستم برخورد شديدش را به خاطر آن پشم‌هاي شپش‌دار درك كنم. اخمي كردم تا اشك پنهان شده در پشت پلكم عزم رفتن كند. فورا از كنارش گذشتم و كولي را روي شانه‌ام قرار دادم و با ناراحتي و بغض با آخرين توانم سريع و سه از آن‌جا دور شدم. مي‌توانستم صداي دنبال كردنش را از روي خش خش برگ‌ها بشنوم؛ اما دگر برايم مهم نبود. بدون ثانيه‌اي مكث می‌دویدم. برگ‌ها و درختان همانند فيلمى از كنارم مي‌گذشتند.
    مي‌دانستم كه داشتم فرار مي‌كردم، از او، از نگاه آتيشنش و شايد از آن حس حال خراب كن چند دقيقه پيش.
    از جنگل خارج شدم، انگار جنگل را از بهر بودم و اين چه‌قدر برايم شيرين بود.
    به خانه عمه مريم جان كه رسيدم، بعد از ظهر شده بود و من بي‌حوصله گوشه‌اي از اتاق نشسته بودم و كز كرده زانوي غم بغـ*ـل زده بودم. حرصي از خودم زمزمه كردم:
    _آخ ساحل چته تو دختر.
    نگاهم به سمت خرگوش غمگين در قفس افتاد، آهي كشيدم و روبه خرگوش گفتم:
    _تو هم مثل من زنداني هستي... تو داخل قفس و من تو خودم... جالبه نه؟
    نگاهم را از او گرفتم و به مچ دستم سوق دادم كه چگونه بهانه افتادن برايش جور كردم تا عمه مريم جان داروي محلي بر رويش بزند و با دستمال ببند و اين مچ دست، شاهد عجب يادگاري لاكچري شده بود.
    هوفي كشيدم و چشمانم را بستم كه با فرياد نكره صداي دو رگه‌اي كه مي‌توانستم تشخيص دهم كوروش خودمان است، چشمانم را باز كردم.
    بي‌حوصله از جايم بلند شدم و به خرگوش متعجب يك چشم غره رفتم.
    بيرون خانه كه پا گذاشتم با كوروش نردبان و خوشحال مواجه شدم. انگار حال كه من حوصله خودم را هم ندارم او بدجور كپكش خروس مي‌خواند.
    ابرويي به لبخند روي لبانش بالا انداختم و بي حال گفتم:
    _سلام، چيه؟
    لبخندش عميق‌تر شد و پشت بند آن گفت:
    _سلام... بايد بگي بله، نه اینکه بگى چيه.
    باز دوباره اين كوروش قصد رفتن به روي اعصاب بي‌اعصابم را كرده بود. چشمانم را در حدقه چرخاندم و يخى نگاهش كردم. خودش را جمع و جور كرد و با لبخند يه وري‌اي دستي به پست گردنش كشيد و گفت:
    _چيزه... واسه‌ت هندونه آوردم، گفته بودي دوست... اه دستت چي شده؟
    نگاهم به توت فرنگي‌هاي داخل دستش افتاد، متعجب به او گفتم:
    _اينا رو واسه من آوردي؟جلل الخالق من فكر كردم دوست داري سر به تنم نباشه.
    خنده كوتاهي سر داد كه من براي بار اول چال گونه سمت چپش را رويت كردم .
    _نه بابا، نگفتي دستت چي شده.
    لبم را كمي كج كردم و گفتم:
    _خوردم زمين... بده من اون هندونه‌ها رو آ ماشالله.
    توت فرنگي‌ها را كه از دستش گرفتم، ديدم هنوز ايستاده است و مرا نگاه مي‌كند، نيمچه اخمي كردم و گفتم:
    _ها چيه؟ جن ديدي؟
    بسم الهى زير لب زمزمه كرد كه باعث شد ياد زن‌هاي همسايه بيوفتم. ايشي زير لب گفتم و راه خانه را در پيش گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    که با صدايش به رويش برگشتم.
    _ميگم.
    _بگو.
    _چيزه... اگه حوصله‌ت سر رفت خبرم كن، بريم بگرديم.
    همينم مانده بود اوقات فراغتم را با يك پسر به سر كنم. بازم جاي شكرش مانده بود كه نگفت اگر حوصله‌ات سر رفت بيا بازي كنيم وگرنه خودم را در اسيد غرق مى‌کردم و تمام .
    _باشه ممنون.
    فورا به داخل خانه رفتم و تا شب را با خرگوش كوچولويم گذراندم.
    بعد از خوردن شام، براي وضو گرفتن و به‌جا آوردن نماز به سمت دستشويي بيرون رفتم. درست است نمازهايم يكي در ميان و گاهاً به موقع نيست؛ اما براي شروع خوب است دگر.
    از دستشويي كه بيرون امدم، در دستشويي بسته نمیشد و همين از خوش شانسى هميشه‌ام بود. هر چه فشارش داد بسته نشد كه نشد. جيغ خفيفي كشيدم و با حرص با پا محكم به در كوبيدم كه با صداي بدي بسته شد. عصبي رو به در گفتم:
    _همين رو مي‌خواستى؟
    به عقب چرخيدم كه با ديدن صحنه رو به رويم خشكم زد.خودش بود با همان چشمان قرمز و قد بلند. هيچ صدايي واضح‌تر از كوبش پر از ترس قلبم بر سينه‌ام به گوش نرسيد و هيچ حسي دردناك‌تر از ترس من وجود نداشت. مستقيم نگاهش كردم. قدرت هيچ كاري را نداشتم. پلكي زدم و متحير در آن تاريكي شب چشم به پاهايش دوختم تا سُم هاي معروفش را پيدا كنم، اما با ديدن كفشى كه در آن سياهي شب مدلش مشخص نبود وا رفتم. با لكنت زمزمه كردم.
    _ا... اون يه آدم...مه.
    لبم را از درون گزيدم و با تمام شجاعتم فرياد زدم:
    _ت...تو كي هستى؟
    واضح نمي‌ديدمش؛ اما متوجه شدم كه قدمى عقب رفت. يك قدم جلو رفتم تا بهتر ببينمش كه پا به فرار گذاشت و در سياهى شب محو شد.
    ***
    امروز حس خوبى داشتم كه دليلش را هيچ نمي‌توانستم درك كنم. البته اتفاقات ديشب در گذرم كمرنگ و كمرنگ‌تر شده بود و همين جاي شكرش را باقى مي‌گذاشت. امروزم را با برداشتن تخم مرغ‌هاي، مرغ‌هاى عمه مريم جان شروع كردم و پشت بند آن دانه دادن به آن‌ها. به سمت اتاق رفتم كه با حس بوي خيلي بد و حال بهم زني چشمانم درشت شد. وقتى بو را دنبال كردم با چهره‌اي جمع شده به كولى‌ام بر خورد كردم. فورا درش را باز كردم و با ديدن غذاي مانده و كپك زده در كيفم آه از نهادم بلند شد.
    بيچاره مرد جنگلى؛ چه‌قدر اميد براي خوردن غذا بهش مي‌دادم و در آخر چه تصور مي‌كردم و چه شد. لب بر چيدم و به ديوار تكيه دادم و در ذهنم دادگاه عدل به پا كردم.
    بايد اعتراف كنم اشتباه از من بود، آن من بودم كه زيادي پرو تشريف داشتم و خواستم به مسئله شخصي مرد جنگلي يعني ريش‌هايش تجـ*ـاوز كنم. در اين دادگاه مقصر اعلام شد و آن هم خودمم.
    ظرف غذا را به بغـ*ـل گرفتم و با دو به سمت آشپزخانه رفتم و با اجازه و با همكارى عمه شروع به درست كردن ماكارونى كردم. يك ماكارونى پر هويج و خوشمزه. بعد از آن شروع به مخ زدن عمه كردم تا ناهارم را در جنگل بخورم و عمه‌ام به‌راحتي قبول كرد.
    وقتى راهم را به سمت زمين‌ها در پيش گرفتم عمه متعجب گفت:
    _وا ساحل كجا داري ميري؟ جنگل از اين ور كه نزديك‌تره دخترم.
    مي‌دانستم از اين سمت نزديك‌تر است؛ اما حقيقتاً من راه آن كلبه جنگلى را از سمت شاليزارها بلد بود. لبخندي نمادين زدم و به اجبار گفتم:
    _مي‌خوام توي راه شاليزارها رو هم ببينم .
    و بدون اجازه دادن حرف ديگرى به عمه پا به فرار گذاشتم و با لبخند شروع به دويدن كردم. صداي پاهايم بر زمين كوبش دلنشيني داشت و برخورد ظرف‌هاي محكم عمه يك صداي پر از استرس را به جان مي‌خريد.
    به اول جنگل رسيدم دقيقا همان‌جايي كه بار قبل او را ديدم. لبخندي زدم و به راه افتادم. همان‌گونه صدا زدم.
    _آهاي مرد جنگل من اومدم.
    دور و اطرافم را ديد زدم و شروع به دويدن كردم، چندي بعد به نشان از خانه مرد جنگل به رودخانه رسيدم. خسته كولي را بر زمين نهادم كه با ديدن شخصي كه در رودخانه مشغول شنا است يك لحظه كپ كردم. آدم نگو فرشته بگو. هيكل نگو سيكس پك بگو، آب دهانم را قورت دادم و قدمى نزديك شدم. با آن هيكل نسبتا سبزه و جذابش در حال شنا كردن بود و من به هيچ عنوان نمي‌توانستم از آن نيم رخ جذاب‌تر با آن ته ريش‌هاي خرمايي مردانه چشم بردارم. اولين بار است كه اين چنين، شخصي را به صورت هيز نگاه مي‌کنم. تيكه كه مي‌گويند همين است، حتي از مدل‌هاي اينستا هم لاكچري‌تر است، يك سلفي با او چه مي‌شود اووف.
    نيم رخش را بر گرداند و سه رخ به من نگاه كرد، كه با ديدن چشمان آبي رنگش نزديك بود غش كنم. مات همان‌گونه زير لب زمزمه كردم.
    _اين كه مرد جنگل خودمونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    چشمش كه به من افتاد، چشمانش اندازه نعلبكي شد.يك لحظه به خودم تشر زدم . در اين شانزده سال عمر با عزتي كه از خداي متعال گرفته‌ام به ياد ندارم چنين پرو پرو به پسر مردم خيره شوم، ان هم با چنين هيكل دختر كشي. به خودم آمدم و رويم را گرفتم و طوري وانمود كردم كه اصلا اون شخصي كه چند دقيقه پيش عين خر ديدش مي‌زد، من نبود. البته شما هم مديونيد كه فكر كنيد من بودم.
    رويم را به سمت كلبه‌اش گرفتم و دقيق وارسى‌اش كردم. يك كلبه روي درخت بي‌نظير بود، دقيقا عين فيلم خارجكى‌ها. نزديكش رفتم و پشت به كلبه درختي موبايلم را در آوردم و يك سلفي طوري كه كلبه روي درخت پشت سرم بيوفتتد گرفتم. لبخند ژكوندي هم چاشني‌اش كردم تا حس خار شدن سودابه و باقي فالور‌ها بيش‌تر نمايان شود. در اين لحظه بايد ناله كرد، آهاي اينترنت كجايي، دقيقا كجايي.
    با شنيدن صداي خش خش برگ‌ها كه زنگ آمدن مرد جنگل را مي‌داد به عقب چرخيدم. ريش‌هايش را زده بود و حال مي‌توانستم چهره مردانه‌اش را بهتر ببينم . الحق كه پوست برنزه با چشمان آبى فوق العاده است. كمي تكان خوردم و به چشمان قهوه‌ايم در دل نيشخند زدم.
    خودم را جمع و جور كردم و با لبخند نمادين گفتم:
    _اِه سلام، چه خوب شد كه پشمات رو زدي، اصلا نشناختمت‌ها.
    دستى به ته ريش‌هاي كوتاهش زد و هيچ نگفت و دوباره عين بز به چهره‌ام زل زد. نگاهي به خودم انداختم بلكه ببينم چه شده است كه اين‌گونه مرا نگاه مي‌کند والله از هميشه هم شيك‌تر و خانم‌تر هستم. نگاه مشكوكي به او انداختم و ظرف ماكاروني را در آورده و به سمتش گرفتم:
    _بيا اين رو براي تو درست كردم، چيز بدي نيست ماكارونيه.
    در اين مواقع شخص يا بايد يك عمر با من زندگي كرده باشد و يا يك فيلسوف باشد تا بفهمد اينكارم معني همان معذرت مي‌خواهم خودمان است؛ اما به شيوه ساحل گونه.
    مردد، ظرف را از دستم گرفتم، بي‌اختيار نگاهم سمت لباس‌هاي كهنه‌اش افتاد. اين دقيقا از آن دسته آدم‌هاييست كه گونى هم بپوشد، بدجور بهش ميايد.
    با صداي آرام و مردانه‌اش گفت:
    _ممنون.
    نه به مرد جنگل كه با داشتن صدايي به اين زيبايي سال تا سال يك كلمه به زور مي‌گويد و نه به كوروش كه با آن صداي نكره‌اش، گوش فلك را كر مي‌كند. آخر به كدامين گـ ـناه.
    لبخندي زدم و دستانم را در هم پيچيدم و گفتم:
    _خواهش مي‌كنم نوش جان... قاشق هم آوردم بخور.
    كمي نگاهم كرد و همان‌جا روي زمين نشست. فورا كنارش نشستم و به او خيره شدم كه چه‌گونه ارام در طرف را باز مي‌كرد.
    _آخر من نفهميدم اسمت چيه، واقعا راضى هستى به مرد جنگل بودن؟
    همان‌طور كه ماكاروني را وارسي مي‌كرد پاسخ داد:
    _آره.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
    _كاملا قانع شدم ممنون... تو تنها زندگي مي‌كني؟خانواده‌اي چيزي نداري؟
    به چنگالي حاوي ماكاروني زل زد و زير لب پاسخ داد:
    _نه.
    اجازه بدهيد من سرم را به ديوار بكوبم. اخ چه هم صحبت خوبي است؛ از هر چهل سوال با زير لفظي يا جواب مثبت مي‌دهد و يا منفي. چپ چپ او را كه ماكاروني درون دهانش مي‌گذاشت نگاه كردم و ايشي زير لب گفتم.
    _تو چه‌طور اين سيكس پك‌ها رو در آوردي؟ مكمل مي‌خوري؟ يا تموم عمرت مثل تارزان از درخت اين ور و اون ور مي‌پريدي تا اينا رو در بياري؟ هوم؟
    آرام آرام لقمه‌اش را جويد و رو به من پاسخ داد:
    _خيلي حرف مي‌زني.
    چهره‌ام وا رفت تا كنون كسي اين چنين با حرف رك بر صورتم نكوبيده است و بتواند و جان سالم به در ببرد. به دماغم چين دادم و نفسي عميق كشيدم .
    _تو زيادي ساكتي وگرنه من حرف زدنم به اندازه است.
    يك لحظه نگاهم به لبانش افتاد. لبان متوسط و قلوه‌اي مردانه كه با آن ته ريش‌هاي خرمايي بر آن پوست برنز بدجور مي‌آمد. عصبي سرم را تكان دادم. آخ كه چه‌قدر هيز شده بودم.
    _تو غذا خوردي؟
    با سوالش نزديك بود از خوشحالي غش كنم. پس بالاخره زبانش به كار افتاد و خودش شروع به سوال كردن كرد. لبخندي دوندن نمايي زدم و گفتم:
    _نه، بعدا ميخورم.
    كمي نگاهم كرد و چنگال را آرام كنار گذاشت و ظرف را روبه‌رويم گذاشت و با تحكم گفت:
    _بخور.
    يك‌تاي ابروانم را بالا انداختم و به اين صحنه رمانتيك در دلم كيلو كيلو قند و نبات آب كردم. قاشق را برداشتم و شروع به خوردن كردم. اصلا ادم بد دلي نبودم و خيلي ريلكس مى‌توانستم غذا يا قاشق دهنى شخص ديگر را بخورم. حال چه بسا آن شخص اين‌قدر دختركش باشد.
    كمي خوردم و بقيه‌اش را كنار گذاشتم و به او كه به رودخانه خيره شده بود گفتم:
    _نگفتى اسمت چيه؟
    همان‌گونه آرام گفت:
    _محمد.
    بالاخره اسمش را فهميده بودم. پس از سال‌ها رنج و مصيبت براي كشف چنين رازي دلم مي‌خواست زمين و زمان را شكر كنم. خوشحال گفتم:
    _اسم منم ساحله.
    به رويم چرخيد و زير لب با يك لبخند محو اسمم را زمزمه كرد. خنده‌ام از لبخند محوش غليظ‌تر شد. آرام آرام دستانش را به سمت صورتم آورد. متعجب از اين حركت و نوع نگاهش كُپ كرده او را نگاه مي‌كردم.
    گرمي دستانش كه به گوشه لبم خورد و نوازش گونه كنار لبم را لمس كرد، نزديك بود همان‌جا دار فاني را وداع كنم.
    دستانش را پايين آورد و آرام گفت:
    _دختر كوچولوي كثيف.
    با گفتن اين حرف، حتم بردم كه مثل هميشه ماكاروني را ان‌قدر لاكچري خوردم كه دور دهانم كثيف شده است؛ اما اين مهم نبود. مهم قلبي بود كه از برخورد دستان مردانه‌اي بر پوست و روحم بد جور بر سينه‌ام مي‌كوبيد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    سرفه‌ی مصلحتى به سر دادم و كمى مرتب‌تر نشستم و گفتم:
    _تو چند سالته.
    نگاهى به من انداخت و پاسخ داد:
    _نمى‌دونم.
    خب خدا رو شكر پاسخش بسى منطقي بود، چرا كه اگر مي‌دانست بسيار جاي تعجب داشت. دقيق به او زل زدم، دقيق و تيز. چشمانم را ريز كردم هيچ‌وقت در تخمين سن زياد موفق نبودم مي‌ترسيدم حدسي بزنم و تمام تفكراتم نقش بر آب شود.
    لبم را از درون گزيدم و سوالى كه عجيب بر زبانم سنگينى مي كرد را بر زبان آوردم:
    _تو، اين‌جا، توي اين جنگل... تك و تنها چيكار مي‌كني؟
    نگاهش بي‌حس شد و عميق به جلويش چشم دوخت و زير لب گفت:
    _زندگى.
    سر تا پاي اين مرد پر از رازهاي كشف نشده بود.حتي وجود و صدايش. يك جور شگفتى در تك به تك حركت و اجزاي صورتش وجود داشت كه كشفش خارج از عهده من بود. از جايم بلند شدم.حوصله‌ام بدجور سر رفته بود و اين موضوع براي من يك فاجعه محسوب ميشد.
    _نمي‌خواي داخل اون كلبه درختى رو نشونم بدي؟ بايد جالب باشه.
    لبم را متفكر پايين آورده بودم و به كليه خيره خيره نگاه مى‌كردم.
    _بيا.
    دنبالش به راه افتادم. منتظر نگاهم كرد كه از پله‌ها بالا بروم. من هم انتظارش را به پايان رساندم و از پله‌هاي چسبيده از درخت آرام آرام بالا رفتم. بايد اعتراف كنم بسيار كار سخت و هيجان آورى بود.
    وارد كلبه شدم، دهانم از تعجب مثل يك اسب آبى باز ماند. كلبه از داخل زيبا بود؛ ولى شلخته بودنش كمى توي ذوق مي‌زد. دقيق و جدي اتاق را وارسي كردم تا بتوانم سر نخى از اين مردجنگل محمد نام كشف كنم؛ اما چيز به درد بخوري پيدا نشد كه نشد. به سمتش برگشتم و متعجب گفتم:
    _تو چه‌طور بدون اينترنت داري زندگي مي‌كني؟ ها؟
    متعجب‌تر از من نگاهم كرد و گفت:
    _چي؟
    ميخ شده نگاهش كردم و محكم بر پيشاني‌ام كوبيد و گفتم:
    _هيچي داداچ، همين‌طوري ادامه بده.
    به سمت ميز كار چوبى‌اش رفتم و با ديدن وسايل خطاطى ذوق زده نگاهش كردم.
    _تو خطاطي مي‌کني؟
    _آره
    _چه باحال، من فكر كردم راستى راستى عين انسان‌هاى اوليه هستى.
    همين‌طور كه وسيله‌ها را ديد مي‌زدم، مات يكى از نوشته‌هاي خطاطي اش شدم. برگه از زير بقيه بيرون كشيدم و متحير زير لب زمزمه‌اش كردم:
    _نشد يك لحظه از يادت جدا دل
    زهى دل، آفرين دل، مرحبا دل
    خنده‌ي ريزي كردم و رو بهش گفتم:
    _من عاشق اين شعرم، ميشه اين برگه رو داشته باشم؟
    لبخند محوي زد و پاسخ داد:
    _براي تو.
    حرفش دو منظوره بود، انگار بخواهد بگويد، براي تو نوشتم يا اينكه بگوييد ببرش براي خودت. آرام در دستم نگهه‌اش داشتم. یك لحظه از او چشم گرفتم و چشمم به ساعت مچي‌ام افتاد.
    _واي خدايا ديرم شد.
    سريع به سمت خروجى كلبه رفتم كه دستم از پشت كشيده شد و بعد از آن صداي آرام محمد:
    _نرو.
    متعجب به او و حرفش پلكي متحير زدم و گفتم:
    _اما بايد برم، ممكنه شب بشه.
    دستم را ول كرد و گفت:
    _شب... پس برو.
    دلم خيلي مي‌خواستم در كنارش بمانم و وقتم را بگذرانم؛ اما حيف كه موقع خوبي نبود. سريع پايين رفتم و كوله‌ام را روي شانه‌ام گذاشتم و به سمتش برگشتم و برايش دست تكان داد و با خنده رو ازش برگرداندم و شروع به دويدن كردم. عاشق صداي خش خش برگ‌هاي خشك شده بر زير پاهايم بود. تند و بي‌هوا مي‌دويدم در حالي كه لبخند از لبانم جدا نميشد و برگه خطاطى شده در جنگ باد در دستانم به گردش بود.حس خوبي در من وجود داشت كه در آن لحظه با خود فكر كردم.
    "تابستان با وجود مرد جنگل عاليست."
    اين‌جا اصلا هم بد نبود و من خيلي راحت مي‌توانستم تابستانم را بگذرانم. به منطقه شاليزارها رسيدم و سرعتم را بيش‌تر كردم. خودم هم از انرژي و سرعت عملم در شگفت بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا