- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 473
- امتیاز واکنش
- 52,371
- امتیاز
- 971
غم زده در گوشهاي از اتاق كوچك عمه مريم جان نشسته بودم و به قيافه عادل فردوسي پور خيره شده بودم. برنامه نود يكي از نچسبترين برنامههاي پر طرفدارى هست كه تا حالا ديدهام، البته با وجود قر و غمزه عادل فردوسي پور اين نچسب بودن كمي كمرنگتر شده بود.
بعد از خوردن آن ميرزا قاسمى خوشمزهاي كه عمه مريم جان درست كرده بودند، دوباره به ياد آن كولى سبز لجنى و بزرگم افتادم. غمزده در يك گوشه اتاق نشستم.
_خيره مادر تو فكري ساحل جان؟
با صداي عمه، چشمانم را به سياهي چشمانش دوختم و گفتم:
_عمه جان، كوليم رو تو جنگل جا گذاشتم تو فكر اونم.
عمه خنده ي كوتاهى كرد و گفت:
_اينكه ناراحتي نداره گل دختر، فردا صبح ميرم ميسپارم كه كوروش رو بفرستند تا با هم بريد پيداش كنيد، اون خيلي ميره جنگل واسه همين جنگل رو خوب ميشناسه، نگران نباش عزيزم، ان شالله كه چيزي ازش كم نشده باشه.
_باشه ممنون عمه جان.
عمدتا اصلا محتواي كولي برايم ارزشي چندان نداشت، مهم خود كولي بود كه پس از چندين ماه دعوا و گريه نصيبم شده بودكه البته مادر دلش راضى به خريدن چنين كيف گرانى براى من نميشد؛ اما بالاخره با واسطه پدر او را بهدست آوردم.
_عزيز منى، تعارف نكن فدات شم.
لبخندي به رويش زدم و موبايل را بدست گرفتم. خوشبختانه من جزو ان دسته افرادي هستم كه هيچ وقت موبايل را در كيف نميگذارم و اين خودش تا امروز يك حسن مثبت محسوب ميشد.
با وارد شدن به صفحه منو و به ياد آوردن نداشتن اينترنت پوفى كشيدم و لبانم را از حرص گزيدم. سر شب كه مادر تلفنى صحبت كرده بودم، از حال زارم براي اينترنت گفتم و او خوشحال از ترك دختركش از فضاي مجازي تماس را قطع كرد.
عمه كه شبكه تلويزون را عوض كرد. باعث شد چشم از چهره و ادا اصولهاي عادل جان بگيرم و پاهايم را بىحوصله تكان دهم. رو به عمه كردم و گفتم:
_عمه من ميرم تو حياط يكم هوا بخورم.
عمه نگاهي نگران حوالهام كرد و گفت:
_باشه مادر؛ ولي زياد دور نشو.
يك لحظه به خودم آمدم، آخر خانههاي اينجا كه حياط نداشت و از همه مهمتر الان شب دير وقت بود و خانه عمه مريم جان نزديكترين خانه به جنگل. يك هو ترس برم داشت، لبخند مصنوعي زدم و گفتم:
_نه ولش كن نمیرم دير وقته.
عمه سرش را كج كرد و گفت:
_هر جور راحتى مادر.
دگر عصبي شده بودم، صداي تيك تيك ساعت و اخبار شباهنگاهى با هم قاطي شده بود و من دست بر سينه و با حرص به رو به رو خيره شده بودم و اين موقيعت اصلا مناسب من نبود. دگر طاقت نياوردم و از جايم بلند شد و همانطور گفتم:
_من ميرم يكم هوا بخورم سريع ميام.
بدون گرفتن جوابي از عمه، فورا از پلههاي گلى پايين آمد و دستانم را باز كردم و با چشمانى بسته نفسي عميق كشيد.
حداقلش اين محيط ساكت و تاريك بهتر از آن محيط تنگ داخل است. كمى قدم زدم تا ذهن آشفتهام آرام گيرد و دلم از حس دلتنگى و بيقراري جدا شود.
نمىدانم چرا يك هو يك حس شاعرانه در من دميد و من را به خواندن آن شعري كه از لاهوتى در مغزم تكرار ميشد دعوت ميکرد. بلند و بيپروا لبخندي زدم و با خود بلند بلند خواندم:
_نشد يك لحظه از يادت جدا دل
زهي دل، آفرين دل، مرحبا دل
ز دستش يك دم آسايش ندارم
نمى دانم چه بايد كرد با دل
هزاران بار منعش كردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
با شنيدن صدايى، در جايم كپ كردم. من ساحل يك دختر شانزده ساله در بيرون از خانه و در روبهروي قفس مرغهاي عمه ساعت ده شب آن همه در يك روستا، تك و تنها يك صدا شنيدم. كه فكر مىكنم يك توهم و خيال بيش نيست. پس براي رفع ترس و حس و خيال اين بار بلند بلند خواندم:
_به چشمانت مرا دل مبتلا كرد
فلاكت دل،مصيبت دل، بلا دل
از اين دل داد من بستان خدايـ..
با شنيدن صداي واضحي دگر نتوانستم ادامه دهم و مسخ در جايم ايستادم، آب دهانم را محكم قورت دادم. سنگينى نگاهي را به روي خودم حس مىكردم ، يك سنگينى كمر شكن، با تعلل به عقب چرخيدم و با فاصله دويست متر با يك چشم قرمز و وحشى كه بر روى يك قد بلند و سياه سواره بود. نفس از جانم پر كشيد.
مستقيم در چشمانم نگاه مىكرد، قرمزي كه وصفش از عالم خون به دور نبود. خشك شده بودم و نفسم بالا نمىآمد.حس ترس و وحشت سر تا پاي وجودم را سُست كرده بود. با صداي نامفهومي كه از خودش در آورد. جيغ بنفشي كشيدم و جيغ كشان به داخل خانه عمه رفتم.
بعد از خوردن آن ميرزا قاسمى خوشمزهاي كه عمه مريم جان درست كرده بودند، دوباره به ياد آن كولى سبز لجنى و بزرگم افتادم. غمزده در يك گوشه اتاق نشستم.
_خيره مادر تو فكري ساحل جان؟
با صداي عمه، چشمانم را به سياهي چشمانش دوختم و گفتم:
_عمه جان، كوليم رو تو جنگل جا گذاشتم تو فكر اونم.
عمه خنده ي كوتاهى كرد و گفت:
_اينكه ناراحتي نداره گل دختر، فردا صبح ميرم ميسپارم كه كوروش رو بفرستند تا با هم بريد پيداش كنيد، اون خيلي ميره جنگل واسه همين جنگل رو خوب ميشناسه، نگران نباش عزيزم، ان شالله كه چيزي ازش كم نشده باشه.
_باشه ممنون عمه جان.
عمدتا اصلا محتواي كولي برايم ارزشي چندان نداشت، مهم خود كولي بود كه پس از چندين ماه دعوا و گريه نصيبم شده بودكه البته مادر دلش راضى به خريدن چنين كيف گرانى براى من نميشد؛ اما بالاخره با واسطه پدر او را بهدست آوردم.
_عزيز منى، تعارف نكن فدات شم.
لبخندي به رويش زدم و موبايل را بدست گرفتم. خوشبختانه من جزو ان دسته افرادي هستم كه هيچ وقت موبايل را در كيف نميگذارم و اين خودش تا امروز يك حسن مثبت محسوب ميشد.
با وارد شدن به صفحه منو و به ياد آوردن نداشتن اينترنت پوفى كشيدم و لبانم را از حرص گزيدم. سر شب كه مادر تلفنى صحبت كرده بودم، از حال زارم براي اينترنت گفتم و او خوشحال از ترك دختركش از فضاي مجازي تماس را قطع كرد.
عمه كه شبكه تلويزون را عوض كرد. باعث شد چشم از چهره و ادا اصولهاي عادل جان بگيرم و پاهايم را بىحوصله تكان دهم. رو به عمه كردم و گفتم:
_عمه من ميرم تو حياط يكم هوا بخورم.
عمه نگاهي نگران حوالهام كرد و گفت:
_باشه مادر؛ ولي زياد دور نشو.
يك لحظه به خودم آمدم، آخر خانههاي اينجا كه حياط نداشت و از همه مهمتر الان شب دير وقت بود و خانه عمه مريم جان نزديكترين خانه به جنگل. يك هو ترس برم داشت، لبخند مصنوعي زدم و گفتم:
_نه ولش كن نمیرم دير وقته.
عمه سرش را كج كرد و گفت:
_هر جور راحتى مادر.
دگر عصبي شده بودم، صداي تيك تيك ساعت و اخبار شباهنگاهى با هم قاطي شده بود و من دست بر سينه و با حرص به رو به رو خيره شده بودم و اين موقيعت اصلا مناسب من نبود. دگر طاقت نياوردم و از جايم بلند شد و همانطور گفتم:
_من ميرم يكم هوا بخورم سريع ميام.
بدون گرفتن جوابي از عمه، فورا از پلههاي گلى پايين آمد و دستانم را باز كردم و با چشمانى بسته نفسي عميق كشيد.
حداقلش اين محيط ساكت و تاريك بهتر از آن محيط تنگ داخل است. كمى قدم زدم تا ذهن آشفتهام آرام گيرد و دلم از حس دلتنگى و بيقراري جدا شود.
نمىدانم چرا يك هو يك حس شاعرانه در من دميد و من را به خواندن آن شعري كه از لاهوتى در مغزم تكرار ميشد دعوت ميکرد. بلند و بيپروا لبخندي زدم و با خود بلند بلند خواندم:
_نشد يك لحظه از يادت جدا دل
زهي دل، آفرين دل، مرحبا دل
ز دستش يك دم آسايش ندارم
نمى دانم چه بايد كرد با دل
هزاران بار منعش كردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
با شنيدن صدايى، در جايم كپ كردم. من ساحل يك دختر شانزده ساله در بيرون از خانه و در روبهروي قفس مرغهاي عمه ساعت ده شب آن همه در يك روستا، تك و تنها يك صدا شنيدم. كه فكر مىكنم يك توهم و خيال بيش نيست. پس براي رفع ترس و حس و خيال اين بار بلند بلند خواندم:
_به چشمانت مرا دل مبتلا كرد
فلاكت دل،مصيبت دل، بلا دل
از اين دل داد من بستان خدايـ..
با شنيدن صداي واضحي دگر نتوانستم ادامه دهم و مسخ در جايم ايستادم، آب دهانم را محكم قورت دادم. سنگينى نگاهي را به روي خودم حس مىكردم ، يك سنگينى كمر شكن، با تعلل به عقب چرخيدم و با فاصله دويست متر با يك چشم قرمز و وحشى كه بر روى يك قد بلند و سياه سواره بود. نفس از جانم پر كشيد.
مستقيم در چشمانم نگاه مىكرد، قرمزي كه وصفش از عالم خون به دور نبود. خشك شده بودم و نفسم بالا نمىآمد.حس ترس و وحشت سر تا پاي وجودم را سُست كرده بود. با صداي نامفهومي كه از خودش در آورد. جيغ بنفشي كشيدم و جيغ كشان به داخل خانه عمه رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: