- عضویت
- 2015/01/19
- ارسالی ها
- 112
- امتیاز واکنش
- 134
- امتیاز
- 0
با تموم شدن آهنگ آرن صدای تولدت مبارک از هم جدا شدیم:
-تولدت مبارک...تولدت مبارک... تولدت مبارک آرن...تولدت مبارک
کیک تولد آرن یه پیست رالی بود آرن چشماشو بست و آروز کرد بعدش هم شمعا رو فوت کرد و صدای دست همراه با آتیش بازی ادغام شد و همه به بیرون نگاه کردن بعد از تموم شدن آتیش بازی آرن با لخند روبه جمع گفت:
-از اینکه به تولدم آمدید خیلی ممنونم...باید بگم معمولا توی روز تولد کسی این افراد هستند که به اون شخص هیدیه می دن ...ولی از اون جای که من شمارو خیلی دوست دارم ...می خوام امشب به همه ی شما هدیه بدم اونم اینه...
یه دفعه نقابم از روی صورتم برداشته شد و عکاسا شروع کردن به عکس گرفتن انقدر شوکه شده بودم که حد نداشت با صدای آرن به خودم آمدم:
-با فرار موافقی؟
-هان؟
قبل از اینکه بفهم چی شد از جمع خارج شدیم و رفتیم توی یکی از اتاقا آرن به سرعت در اتاقو بست و پشتش تکیه داد یه نفس عمیق کشید و گفت:
-آخیش...بلاخره از دستشون راحت شدیم
با ناراحتی رفتم سمتش و یه مشت زدم توی سـ*ـینه اش و گفتم:
-خیلی نامردی ارن...این چه کاری بود که کردی؟
ریز خندید و گفت:
-حیف ....حیف که حواس نبود تا چهره آنجلا رو ببینی..خیلی خنده دار شده بود....دهنش مثل چی باز بود چشماش حسابی گرد شده بود ...خیلی خودمو کنترل کردم تا نخدم...
با تصور چهره آنجلا با چشم های گرد شد و دهن باز پخی زدم زیر خنده و شروع کردم به خندیدن بعد از اینکه خندیدنمون تموم شد با صدای که هنوز توش رگ های خنده پیدا بود گفتم:
-حالا چطوری برم خانه؟
- خونه؟....شما هیج جا نمی ری چون من نمی خوام اون جادوگر پیر بلای سر نامزد خوشگلم بیاره
از تعریف آرن حسابی سرخ شدم و سرمو انداختم پایین آرن با دستش چنمو آورد بالا و سرشو خم کرد تا منو ببوسه که با شیطنت گفتم:
-تا همه چیزو برام تعریف نکنی نمی ذارم که منو ببوسی
خندید وگفت:
-باشه..ولی اولش بهم بگو که از حلقه ات خوشت می یاد یا نه؟
با بهت دستامو بالا آورد و نگاه کردم توی دست راستم یه حلقه ی خیلی قشنگ بود ولی از بس کنجکاو بودم تا هرچه زودتر همه چیزو بدونم به ظاهرش زیاد توجه نکردم و گفتم:
-آره قشنگه ...حالا همه چیزو بهم بگو؟
خندید و گفت:
-باشه ...اول بشنیم تا من بگم
بعد از اینکه نشستیم گفتم:
-خب تعریف کن
با شیطنت گفت:
-چی رو؟
-آرن؟
-باشه...باشه خانوم حالا چرا ناراحت می شی اصلا یه کاری می کنیم...
-چه کاری؟
-تو بپرس منم جواب می دم خوبه؟
-ام...خوبه....ام...خب بگو از کی فهمیدی که منو دوست داری؟
-ام...خب...راستش خودم هم نمی دونم کی فقط می دونم وقتی به خودم آمدم دیدم که دوست دارم
-خب... برای چی همیشه کلاه سرت می ذاشتی؟
-برای اینکه تو نفهمی من کیم؟
یه مشت آروم به سـ*ـینه اش زدم و گفتم:
-خیلی بجنسی
خندید و با اخم گفتم:
-ماشینی که همیشه می امدی دنبالم چی ؟.... مال خودت بود؟
خندید و گفت:
-آره به جز اون من چند تا ماشین دیگه هم دارم
دماغمو چین دادم و گفتم:
-خیلی بجنسی می دونی چقدر منو حرص دادی...راستی اون روزی که بهت گفتم می خوام برم دیدن جورج...اون دخترا کار تو بود؟
خندید و گفت
-اهوم کار من بود ...وقتی گفتی که می خواهی بری دیدن جورج حسابی عصبانی شدم دلم می خواست برم و حال جورجو بگیرم ولی خب نمی تونستم چون اگه باهاش دعوا می کردم و تو می فهمیدی که من کیم؟ به خاطر همین تصمیم گرفتم تا از دوستم کمک بگیرم بهش زنگ زدم و گفتم که از یه دختری خوشم می یاد ولی یکی همش مزاحم می شه می خوام از شرش خلاص بشم اونم گفت که چند نفرو می شناسه که می تونن کمکم کنن فقط باید یکم پول خرج کنم همین منم مشخصات جورجو بهش دادم و خودم هم بیرون منتظر شدم که تا تو بیای بیرون
-تو از کجا فهمیدی من ایرانیم؟
-خب ...حدس زدم چون چهرات به غربی ها نمی خورد
-سیندرلا کیه؟
دماغمو کشید و گفت:
-بعدا خودت می فهمی
-تولدت مبارک...تولدت مبارک... تولدت مبارک آرن...تولدت مبارک
کیک تولد آرن یه پیست رالی بود آرن چشماشو بست و آروز کرد بعدش هم شمعا رو فوت کرد و صدای دست همراه با آتیش بازی ادغام شد و همه به بیرون نگاه کردن بعد از تموم شدن آتیش بازی آرن با لخند روبه جمع گفت:
-از اینکه به تولدم آمدید خیلی ممنونم...باید بگم معمولا توی روز تولد کسی این افراد هستند که به اون شخص هیدیه می دن ...ولی از اون جای که من شمارو خیلی دوست دارم ...می خوام امشب به همه ی شما هدیه بدم اونم اینه...
یه دفعه نقابم از روی صورتم برداشته شد و عکاسا شروع کردن به عکس گرفتن انقدر شوکه شده بودم که حد نداشت با صدای آرن به خودم آمدم:
-با فرار موافقی؟
-هان؟
قبل از اینکه بفهم چی شد از جمع خارج شدیم و رفتیم توی یکی از اتاقا آرن به سرعت در اتاقو بست و پشتش تکیه داد یه نفس عمیق کشید و گفت:
-آخیش...بلاخره از دستشون راحت شدیم
با ناراحتی رفتم سمتش و یه مشت زدم توی سـ*ـینه اش و گفتم:
-خیلی نامردی ارن...این چه کاری بود که کردی؟
ریز خندید و گفت:
-حیف ....حیف که حواس نبود تا چهره آنجلا رو ببینی..خیلی خنده دار شده بود....دهنش مثل چی باز بود چشماش حسابی گرد شده بود ...خیلی خودمو کنترل کردم تا نخدم...
با تصور چهره آنجلا با چشم های گرد شد و دهن باز پخی زدم زیر خنده و شروع کردم به خندیدن بعد از اینکه خندیدنمون تموم شد با صدای که هنوز توش رگ های خنده پیدا بود گفتم:
-حالا چطوری برم خانه؟
- خونه؟....شما هیج جا نمی ری چون من نمی خوام اون جادوگر پیر بلای سر نامزد خوشگلم بیاره
از تعریف آرن حسابی سرخ شدم و سرمو انداختم پایین آرن با دستش چنمو آورد بالا و سرشو خم کرد تا منو ببوسه که با شیطنت گفتم:
-تا همه چیزو برام تعریف نکنی نمی ذارم که منو ببوسی
خندید وگفت:
-باشه..ولی اولش بهم بگو که از حلقه ات خوشت می یاد یا نه؟
با بهت دستامو بالا آورد و نگاه کردم توی دست راستم یه حلقه ی خیلی قشنگ بود ولی از بس کنجکاو بودم تا هرچه زودتر همه چیزو بدونم به ظاهرش زیاد توجه نکردم و گفتم:
-آره قشنگه ...حالا همه چیزو بهم بگو؟
خندید و گفت:
-باشه ...اول بشنیم تا من بگم
بعد از اینکه نشستیم گفتم:
-خب تعریف کن
با شیطنت گفت:
-چی رو؟
-آرن؟
-باشه...باشه خانوم حالا چرا ناراحت می شی اصلا یه کاری می کنیم...
-چه کاری؟
-تو بپرس منم جواب می دم خوبه؟
-ام...خوبه....ام...خب بگو از کی فهمیدی که منو دوست داری؟
-ام...خب...راستش خودم هم نمی دونم کی فقط می دونم وقتی به خودم آمدم دیدم که دوست دارم
-خب... برای چی همیشه کلاه سرت می ذاشتی؟
-برای اینکه تو نفهمی من کیم؟
یه مشت آروم به سـ*ـینه اش زدم و گفتم:
-خیلی بجنسی
خندید و با اخم گفتم:
-ماشینی که همیشه می امدی دنبالم چی ؟.... مال خودت بود؟
خندید و گفت:
-آره به جز اون من چند تا ماشین دیگه هم دارم
دماغمو چین دادم و گفتم:
-خیلی بجنسی می دونی چقدر منو حرص دادی...راستی اون روزی که بهت گفتم می خوام برم دیدن جورج...اون دخترا کار تو بود؟
خندید و گفت
-اهوم کار من بود ...وقتی گفتی که می خواهی بری دیدن جورج حسابی عصبانی شدم دلم می خواست برم و حال جورجو بگیرم ولی خب نمی تونستم چون اگه باهاش دعوا می کردم و تو می فهمیدی که من کیم؟ به خاطر همین تصمیم گرفتم تا از دوستم کمک بگیرم بهش زنگ زدم و گفتم که از یه دختری خوشم می یاد ولی یکی همش مزاحم می شه می خوام از شرش خلاص بشم اونم گفت که چند نفرو می شناسه که می تونن کمکم کنن فقط باید یکم پول خرج کنم همین منم مشخصات جورجو بهش دادم و خودم هم بیرون منتظر شدم که تا تو بیای بیرون
-تو از کجا فهمیدی من ایرانیم؟
-خب ...حدس زدم چون چهرات به غربی ها نمی خورد
-سیندرلا کیه؟
دماغمو کشید و گفت:
-بعدا خودت می فهمی
آخرین ویرایش توسط مدیر: