داستان من یاشار هستم✿نویسنده YASHAR کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 8,755
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
موضوع رمانم درباره یه جوان هست که با هر زحمتی هست به......



4tz0_h.png

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیریتی نگاه دانلود :heart:

    mwl83smsxg2f7vet2zpq.jpg
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&amp] چی باید جوابشو میدادم روبروی من توی چشم من نگاه کرد و گفت دیگه نمیخوامت اونقدر محکم و رک گفت که یخ کردم خب باید میرفتم دیگه برام راهی نزاشته بود هربارکه کار به اینجا میکشید

    میگفتم بزار یه روز که گذشت بهش زنگ میزنم براش توضیح میدم اما اینبار جوری گفت نمیخوامت که احساس کردم درونم چیزی مثل شکستن شیشه مثل خورد شدن یه ظرف کریستال قدیمی از گنجه مادر بزرگ مهربونم صدا کرد
    صدایی که حالا منو اونقدر حیرون کرد اونقدر حیرون کرد که وایستادم نه رو پاهام رو حرفم حرفی که سالها پیش بهش قول داده بودم ..


    [/FONT]

    [FONT=&amp]سلام دوستان این خلاصه ای از داستانه منه امیدوارم بتونم جوری ادامه بدم که همراهی شما رو داشته باشم خیلی ممنون میشم اگه نظرات شمار و هم بدونم . یاشار [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    1427639638147926.jpg

    چمدون رو که برداشتم وبه طرف حیاط حرکت کردم ، یک بار دیگه نگاهی به خونه انداختم شاید میخواستم توی قاب چشمهام
    این خونه این حیاط این حوض همینجور پرنگ واضح با من بمونه ،همینجور با خاطراتش با تلخی هاش با شیرینی هاش ..
    اما بوق ممتد ماشین منو به خودم آورد از خونه بیرون آمدم چمدون و خودم رو عقب صندلی ماشین انداختم.
    ــ بریم آقا؟
    ــ بله بریم
    ــ ساعت چند پروازتون هست؟
    ــ وقت هست یه 3 ساعتی وقت داریم
    ــ حالا کجا به سلامتی؟سفرکاریه؟
    ــ چه فرق می کنه کجا؟ نخیر کاری نیست اجباریه
    ــ اجباری؟ خنده ای کرد وادامه داد آقا جون اجباری قدیم به سربازی می گفتن بعدشم چه اجباری خوبیه کاش ماهم اجباری میرفتیم
    آخه میدونی من سربازی کرمانشاه بودم...

    راننده همینطور حرف می زدو من به اطرافم نگاه میکردم و کوچه و خیابونها به سرعت ازکنارمون رد میشدن
    انگار اونا بیشتر ازمن عجله داشتن
    من به جلو میرفتم و اونا به عقب میرفتن و انگار میخواستن تمام خاطره هارو تند تند به یادم بیارن انگار حرف داشتن درد داشتن،
    من یاشار هستم 28 سالمه توی پس کوچه های نارمک در یک روز برفی توی خونه ای به دنیا اومدم که 6 سال پدر و مادرم
    منتظر بچه بودن و هر کاری میکردن نمی شد که نمی شد پدرم کارمند بود و مادرم خونه دار مشکل از مادرم بود و داشت
    زندگیشون تموم میشد که یه روز بارونی مادرم از امامزاده صالح برگشت انگار معجزه ای دیده باشه به پدرم گفت : یک سال، فقط یک سال
    دیگه بمونیم علی جان من مطمنم یچیزی میشه امروز خیلی گریه کردم وازخدا خواستم کمکمون کنه من دوستت دارم علی..
    التماسش کرد، خواهش کرد اما پدرم مثل مسافرایی که ساعت پروازشون دیر شده و بدو بدو میخوان خودشونو یرسونن به پرواز،
    چمدونهاشو بست ،درست زمانی که هیچکدومشون نمیدونستن مادرم یک هفته هست که بارداره..وقتی دادگاه برای طلاق آزمایش
    بارداری خواست و فهمیدن مادرم باردارهست دیگه وقتی بود که پدرم دلش جای دیگری بود و قرارشو باکسی دیگه گذاشته
    بود، دیگه مادرم براش رنگ و بویی نداشت ، اون روز برگشتن به خونه ، مادرم خوشحالو بیخبرازاینکه پدرم دیگه اون مرد
    روزهای گذشته نیست ..دعوا و کتک و بهانه های بی دلیل ..بی مهری و اذیت های روزمره اش مادرم رو قانع کرد تا اجازه بده
    با کسی که میخواد ازدواج کنه و پدرم که انگارداره فدارکاری میکنه یه خونه دیگه اجاره کرد ومن به دنیای مادرم اومدم و یکی
    دیگه به دنیای پدرم....
    من بزرگ شدم زیرسایه کم رنگ پدری که گاهی بود و بیشتر نبود وهروقت می پرسیدم مادرم میگفت
    یاشار جان پدرت میره تا دنیا رو برات بسازه خب کارش زیاده...
    ومن توی افکارکودکی خودم تصویری میساختم زیبا ، یه دنیایی که دیواراش رنگی و آسمونش آبیه و پدرم داره برام یه قصر میسازه
    منم با لشکر آرزوهام سرزمین خوشی هارو فتح می کنم و ...
    و وقتی 9 سالم شد فهمیدم دیگه پدر خسته شده از دنیایی که برام می ساخت و بیخبر با عشقش و دوتا دخترای نازش رفته که رفته
    فقط مقداری پول به اندازه هزینه یک سالمون و یک نامه برای مادرم.
    سلام فاطمه
    اون روز که رفتیم داد گاه و فهمیدم یاشار رو حامله ای به خیلی چیزها شک کردم چون چند روز قبلش بهم گفتی یه مدت دیگه
    بمونیم و چیزی میشه من مطمنم بهم خــ ـیانـت کردی ،واقعا یک بچه ارزششو داشت؟ اما من تاب آوردم چیزی نگفتم از خیر آزمایش و
    این چیزها گذشتم فقط ازت دور شدم چون نمیخواستم آبروم بره موندم تا بچت به دنیا بیاد می بینی که یاشار هیچ چیزش شبیه من نیست
    نه موهای بورش نه چهره اش نه دماغ کوچیکش نه دستهاش هیچیش حتی چشم هاش بارها خواستم آزمایش ببرمش ولی ترسیدم
    ترسیدم کاری دست خودم بدم و هیچی نگفتم حالا دیگه نمیتونم تحمل کنم من با فایضه و دخترهام ازایران میرم ولی نگران نباش برات
    خونه رو گذاشتم و ماهیانه پول می فرستم....
    مادرم وقتی نامه رو میخوند هرچند بچه بودم اما احساس کردم داره میشکنه داره میریزه داره داغون میشه جوری که دلم میخواست
    زود اون کاغذ رو ازدستش بگیرم و بپرم توی بغلش بگم چیشده مامان جونم؟ نوشته های توش انگار هر کلمش یه تیر بود که به قلبش
    میخوردوآخرسر افتاد ،
    باورم نمی شد مگه یه کاغذ با آدم میتونه اینکارو بکنه یعنی یک برگ کاغذ با چند خط نوشته میتونه یه آدم یه فرشته رو اینجور
    خورد کنه اینجوربشکنه؟..
    اون روز من فهمیدم که چقدر یک برگ کاغذ قدرت داره چقدر کلمات میتونه یه آدم رو داغون کنه و خراب کنه دیوانه کنه.
    ــ بله آقا اینجوریه خلاصه به سرگروهبان گفتم حواستو جمع کن من بچه ناف تهرونم اگه بهم گیر بدی ها ها ها
    ــ راستی شما کجا خدمت کردی؟
    ــ بله؟ خدمت؟ آهان چیز ..
    ــ نه مثل اینکه حواست نیست داداش خب حالا بگو کدوم ترمینال هست یک یا دو؟
    ــ برید سمت پرواز های خارجی فکرکنم ترمینال دو باشه....

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    100162243401520813525017139429722138223144.jpg

    هنوز یک ساعتی وقت داشتم و دلم میخواست هرچه سریعتر این لحظات سپری بشه وخلاص بشم نمیدونم چرا اینقدر تحمل دقیقه
    های مونده به پرواز برام سخت بود ،رفتم قهوه ای گرفتم و گوشه از سالن نشستم تا لحظه دادن کارت پرواز برسه.. توی خودم
    بودم و به این چند روز فکرمیکردم ..یاد ثریا که می افتادم به سرعت از کنار خیالش رد میشدم چون میدونستم تنها دلیلی که
    ممکنه پاهای رفتمون سست کنه اونه ونمیخواستم این اتفاق بیوفته ..
    نیم ساعتی گذشت و شلوغی فرود گاه وآدم هایی که از کنارم رد میشدن تونست کمی منو از خیال های چریشون دور کنه و نگاه
    کردن به حرکات و حرفهاشون وقتم رو خوب میگذروند
    - مسافرین محترم پرواز 245 به مقصد لندن، هرچه سریعتر برای دریافت کارت پرواز به کانتر 12 مراجعه فرمایند.
    این صدا ناگهان مثل پوتکی روی سرم فرود اومد و تمام بدنم ناگهان به لرزه افتاد..وای یعنی دیگه لحظه رفتنه؟ من چرا اینجوری
    شدم ؟خدای من چرا دستم میلرزه چرا گر گرفتم؟
    آخه من که تا الان منتظر همین لحظه بود چرا پاهام سست شده ؟
    باید برم باید هرچه زود تر برم و از این خیال لعنتی خلاص بشم با این حرفها و نجواهایی که با خودم میکردم دلم قرص شد و درحالی
    که چمدونم رو دنبال خودم میکشیدم به طرف سکوی تحویل بار وگرفتن کارت حرکت کردم..
    به چشم به هم زدنی مراحل انجام شد چمدونو تحویل دادم و کارت پرواز تو دستم بود وحالا منتظر بودیم تا اعلام کنن برای سوار
    شدن به تونل مخصوص بریم..
    دیگه تسلیم عقلم شده بودم و ودلم انگار فهمیده بود باید ساکت شه و بره گوشه سـ*ـینه جم نخوره ..
    گاهی باید خودتو دور بزنی دنیار رو دور بزنی زندگی رو دور بزنی عشق رو دور بزنی تا به خودت ثابت کنی کی هستی ..
    وقتی از پیجر فرودگاه اعلام شد که برای سوار شدن به هواپیما باید بریم جلو دیگه هرچی بود برام مثل یه خواب مثل یه سراب
    تموم شد ومن روی صندلی 25B کنار یک خانوم مسن و یک پیر مرد به بی سرانجامی میرفتم ..به بی کسی بی همراهی بی ...یک
    لحظه به خودم گفتم یاشار پاشو برو
    برو بیرون یک باردیگه بهش فرصت بده یک باردیگه ببخشش یک بار دیگه....ناگهان یاد گوشیم افتادم که تو جیب کتم بود درش آوردم
    وبه سرعت روشنش کردم لحظه ای نگذشت که اس ام اس ها شرو عکردن به اومدن یکی دوتا ده تا....بیست اس ام اس از ثریا
    ..آخریش داده بود: یاشار به حرمت تمام لحظه های عاشقانه که داشتیم فقط بگو سالمی؟ کجایی؟
    وبلا فاصله اسمش روی گوشیم افتاد دیگه فهمیده بود روشنش کردم
    خدایا چرا ده دقیقه دیگه تحمل نکردم چرا نگذاشتم هوا پیما بلند شه بعد..ای وای لعنت بهت یاشار لعنت
    حالا دیگه اون قلب آروم مطیع انگار بهانه ای تازه پیدا کرده انگار یکی بهش گفت حالا شروع کن چنان به تپش و دست و پازدن افتاد
    که...
    وسوسه نرفتن به جونم افتاد وسوسه بلند شدن و داد زدن که من میخوام پیاده شم خدایا باید چیکارکنم...

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    images


    [FONT=&amp] اما دیگه فایده نداشت و مجبور بود م بشینم سرجام و صبور باشم بشم همون یاشار یک ساعت قبل بی اعتماد به همه ساکت، صبور و سنگ .[/FONT]
    [FONT=&amp]دستم رو به دسته صندلی فشردم چنان محکم که خون توی دستم جمع شد و داغ شد ، چشمام و رو بستمو خواستم بهش فکر نکنم .[/FONT]
    [FONT=&amp]اما هرچی بیشتر چشمامو فشار میدادم خاطره ها قطار میکشیدن جلو چشمامو بیشتر عذابم میدادن احساس خفگی امونمو بریده بود و هواپیما بیشتر اوج میگرفت و هرچه بیشتر بالا میرفت من دلتنگ تر میشدم..وقتی چشمام رو باز کردم روی ابرها بودم و باورم شد که رفتنی شدم که برگشتنی نیستم میدونستم با کارهایی که کردم نمیتونم برگردم و باید سالها توی غربت بمونم کاش پل های پشت سرم رو خراب نمیکردم کاش راهی برای برگشت میزاشتم آخه چرا اینکارو کردم اگه اون کار نمیکردم بایک بلیط برگشت دنیام رو بدست می آوردم برمیگشتم و دوباره شروع میکردیم..[/FONT]
    [FONT=&amp]درست همونجا که فکر میکنی دنیا بکامت شده درست لحظه هایی که هوای دلت هوای خنک صبح دم تابستونی ،از اون هواها که جون میده واسه تنفنس عمیق ..درست ساعتی که رویات کوکه لحظه ای دوست داشتنیه یچیزی مثل صاعقه مثل زلزله میادو تا به خودت بیای می بینی وسط یه ماجرای پرغصه و قصه ات درست لحظه اوجش به غم , به تنهایی رسیده.[/FONT]
    [FONT=&amp]این یک حقیقت هست که بودن ادمها چه بخواهیم و چه نخواهیم به بودن بعضی هاست که رنگ میگیره گاهی رنگ سردر گمی گاهی رنگ عاشقی گاهی..[/FONT]
    [FONT=&amp]و این بودن برای من از جایی شروع شد که اومده بودم برات چیزی بگم و برم از اونجایی شروع شد که جلوت نشستم و چشم به فنجان قهوه ات دوختم گفتم [/FONT]
    [FONT=&amp]- سلام من یاشار هستم[/FONT]
    [FONT=&amp]- خب یاشار خان بگو چیکارم داشتی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه میگم فقط شما اول باید به یک سوال من جواب بدید[/FONT]
    [FONT=&amp]- چی میگی؟ منو کشید ی اینجا هرروز زنگ زدی پیغام دادی که باهام حرف بزنی حالا برای من شرط میزاری؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ببینید منظورم..[/FONT]
    [FONT=&amp]-هر منظوری داری برام مهم نیست من وقت مفت ندارم واست، پول میزو حساب کردم بای[/FONT]
    [FONT=&amp]-وایستید خواهش میکنم یک دقیقه بنشیند میگم ،بخدا میگم از سوالمم گذشتم منظورم این بود که بپرسم..[/FONT]
    [FONT=&amp]-بازم که میگی منظورم منظورم بابا من به منظورت کارندارم من حرفت رو بگو چیکارم داشتی ای بابا[/FONT]
    [FONT=&amp]- ببینید من الان چند وقته دنبال این هستم باشما حرف بزنم از خودتون خواستم قبول نکردید از دوستاتون خواستم ولی باز..هرچی هم که زنگ میزنم جواب نمیدید خب برام سواله چرا نمیخواهید باهام حرف بزنید این نگرانم کرده مگه شما میدونید که من چی میخوام از شما که اینجوری میکنید شما که ساعتها با کسای دیگه پسرو دختر حرف میزنید چرا به من که میرسید اینجور میکنید؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه تونمیخوای حرفتو بزنی آقای من یاشار هستم.[/FONT]
    [FONT=&amp]-مسخرم نکنید خب خودمومعرفی کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]- (خندش گرفت )آخه وقتی دو ساله هم دانشگاهی هستیم و هم کلاسی مسخره نیست اینجوری معرفی میکنی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]- چی بگم [/FONT]
    [FONT=&amp]- خب بگو چی میخواستی ازم؟البته حدسش برام راحته ها واسه همین گفتم نیام اما خب یچیزی کنجکاوم کرد که پسر سربزیر دانشکده ما یهو هوایی یه شیطون و شرور میشه و...ای خدا (صدای خندش اینبار بلندتر شد)[/FONT]
    [FONT=&amp]-مگه شما میدونید من چی میخوام بگم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]- تابلویی پسر جان، آقای من یاشار هستم..[/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی از دستش عصبانی شده بودم خیلی، داشت تحقیرم میکرد دلم میخواست زبون بازمیکردم و همه چی رو بهش میگفتم اما دلم نیومد دلم نیومد غرورش رو بشکنم و جلوم خورد بشه بخاطر همین بلند شدم و گفتم:[/FONT]
    [FONT=&amp]-بخشید یکار پیش اومده باید برم ببخشید وقت شمارو گرفتم اگه اجازه بدید[/FONT]
    [FONT=&amp]-چی؟میخوای بری ؟منو کشیدی اینجا وهمین؟از حرفام ناراحت شدی؟بشین بابا بشین حرفتو بزن خب خجالت نداره جونی دلت لرزیده آخی الهی بشین بشین من عادت دارم..[/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی عصبی شدم و بدون اینکه حرفی بزنم پول قهوه هارو روی میز گذاشتمو به سر عت کافه زدم بیرون... [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران


    663385_627.jpg



    وقتی ازکافه بیرون زدم نمیدونستم کجابرم حال هیچ جایی رو نداشتم دلم میخواست فقط راه برم بخاطر همین خودموبه خیابون سپردم و اونقدر پرسه زدم تا شب شد و از خستگی تصمیم گرفتم برم خونه.
    توی تمام این دقیقه ها به اون بیست دقیقه کافه فکرمیکردم و به لحظه هایی که گذشت و نشد بهش چیزی بگم..

    وقتی رسیدم خونه اونقدربی رمق و بی حال بودم که دلم میخواست فقط خودموبه اتاقم برسونم بخاطر همین با یه سلام کم رنگ و آروم جوری که اصلا نفهمیدم ماردم شنیده یا نه رفتم طرف اتاقم اما نگاه معصوم و منتظرش رو روی خودم حس میکردم اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرمو راست رفتم تواتاق و خودموپرت کردم روی تخت.
    اما همونطور که انتظار داشتم مادرم خودشو کشونده بود پشت در و ..
    -یاشار ؟پسر کجایی؟
    -بله مامان خوبم خوبم
    - وا مگه گفتم بدی در و باز کن کارت دارم این چه کاریه آخه؟
    -مامان جان یکم سرم درد میکنه میخوام بخوابم
    -باشه درو بازکن کارت دارم
    -میدونستم تا نیارمش تو ول کن نیست از طرفی دلم هم براش میسومخت مگه کیو بجز من داشت از صبح روی ویلچرلعنتی توی یه خونه خلوت و ساکت منتظر هرورز من فقط براش یکم امید یکم خوشی بیارم ،
    هر وقت یاد کاری که پدرم باهاش کرد می افتم بیشتر از ش بدم میاد اون بایک نامه که توش پراز تهمت و دروغ بود باعث شد مادرم سکته کنه و برای همیشه فلج بشه و دردهای زنگی ما هزار برابربشه.
    -چیه مادرمن چی شده؟
    -تو می پرسی چی شده؟من باید بپرسم چت شده از صبح رفتی موبایلتم که خاموشه، مردم از نگرانی دانشگاه هم که نرفتی به عباس زنگ زدم اونم دنبالت میگشت میخوای چیکار کنم ناراحت نشم؟
    -ببخشید گرفتار شدم بخدا
    -آره گرفتار شدی دیگه ، ولی گفتم بی معرفت نیست منتظر بودم یکی بهم ساعت 2 زنگ بزنه بگه قرصت یادت نره بانو(با لبخند)
    -آخ آره یادم رفت حالا خوردی؟
    -پس چی که خوردم فکرکردی نمیخورم از دستم خلاص شی؟نه جونم کورخوندی من هستم تا عروسیتو ببینم یاشارخان
    -باز تو حرف مردن زدی؟مامان امروز داغونم تو دیگه شروع نکن .
    همینظور که داشتم باهاش حرف میزدم گوشیم رو از جیب شلوارم در اوردم که بزنم شارژ نمیخواستم تو چشماش نگاه کنم اونوقت میفهمید چمه و بعد باید براش کلی توضیح میدادم تا نگران نشه..
    دستاشو آورد جلو دستام رو گرفت توی دستاش گرمی دستاش همیشه برام مثل یه مسکن بود یجور که احساس میکردم یه پناه امن و راحت همیشه برام هست و توی دلم خوشی زیباییی رو حس میکردم میخواستم گوشیمو بزنم شارژ اما خودم انگار باگرفتن دستای خسته و گرم مادرم داشتم شارژمیشدم نوی دستاش یه کاغذ مچاله شده بود که داشت سعی میکرد بزاره کف دستم وقتی گرفتمش احساس کردم چیزی توشه
    -این چیه مامان؟
    -بگیرش خب ببین
    گرفتمش و بازش کردم یه کاغذ سفید که با مداد و درشت تو ش نوشته بود به( به پسرم تقدیم میکنم) و توش 10 تا ترائل 50تومنی بود بادیدن پولا تعجب کردم .
    پدرم همون یک سال اول دیگه پولی نفرساد و مادرم با حال و روزی که داشت با کمک همسایه ها و دوستش تونست با خیاطی هرجوری بود زندگی لعنتی رو بچرخونه اما چه چرخوندنی که شبای گشنگی روزای حسر ت خوردن بیشترش مهمون ما بود ولی دست بردارنبود و میجنگید و بعد ها منم با کارکردن پیش اینو اون باهاش به جنگ سرنوشت رفتیم اما همیشه مقلوب همیشه خسته ..
    -مادر این چیه اینهمه پول؟
    -خب پوله دیگه یاشار میری امروز برای خودت یه گوشی میخری از اینها که ..چی بود اسمش زهرا گفته بودا ازاینا که دکمه نداره دیگه دس بزنی روش کارمیکنه..
    -خندم گرفت و رفتم جلو بوسش کردم لمس مادر لمسی
    -آهان لمسی آره از همینا بخر نمیخوام اینو دیگه دستت بگیری خجالت بکشی
    -کی گفته من گوشی میخوام کی گفته من خجالت میکشم همین خوبه فوقش یه باطری بخواد حالا حالا ها کار میکنه بعدشم ما کلی الان مشکل داریم پول برق رو ندادیم میان قطع میکنن اوتوی تو خرابه باید عوضش کنی کتفت داغون شد اونقدر کشید ی رولباس مردم.. وایستاببینم اصلا اینهمه پول ازکجاآوردی؟
    -وا خبازمشتری گرفتم دوتا لباس عروس سفارش دارم اینم پیش پرداختشه زهرا امروز برام آورد.میری گوشی میخری دیگه من اینجور نگرانت نشم که بعد بگی باطری گوشیم تموم شد از اوناش بخرباطری خیلی کارکنه باشه؟
    -مادر؟
    -کوفت مادر همین که گفتم
    نمیخواستم اون شوقی که توچشماش بود رو ازش بگیرم اما وجدانمم اجازه نمیدادبا داشتن کوهی ازمشکلات برم برای خودم گوشی بخرم..اون کاغذ که برام نوشته بود تقدیم به پسرم میکنم ...دلم میخواست بشینم به حال دوتاییمون گریه کنم دنیای ما دونفر دلتنگی هاش جنس دیگه ای داشت و آرزو هامونم جنس دیگه
    مادرم وقتی به دور دست ها خیره میشد میفهمیدم دلش بارون میخواد ازاون بارونا که بباری و خالی بشی از هرچی غصه و درده دلش گاهی اونقدر پراز درد میشد که من نمیدونستم چیکارکنم مرد بودن رو بهانه میکردم میگفتم مرد که گریه نمیکنه میرفتم آرومش میکردم و با شوخی و مسخره بازی تمومش میکردم میومدم توی اتاق در می بستم هرچی غصه که ازش گرفته بودم رو به گلدون شمعدونی کناره پنجره اتاقم می گفتم و حالا من بودم که بارون دلم میخواست و خلاصه هر رو زاین خونه یه جاش بارونی بود ...
    خپرفتم جلو بوسش کنم واز شتشکرکنم که چشمم به گردن لاغرو بی جونش افتاد یچیزی سرجاش نبود یچیزی که ماردم به جونش بسته بود و هرگزازش جدا نمیشد..
    یه زنجیر طلا که من هرگزندیدیم از گردنش جدا کنه حتی شبایی که بیمارستان میخوابید..تا ته داستان رو خوندمو انگارماردم از چشمام فهمید که فهمیدوم و تند تند دستشو برد جلو گردنش .

    -یاشار منو ببر آشپزخونه برات غذا گرم کنم..

    حالا من دلم بارون میخواست ... ازهمون بارونا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    c89a9f29a0.jpg


    [FONT=&amp]شب به تلخی خاطرات روزش گذشت صبح شد نمیدونستم امروز رو چیکارکنم برم دانشگاه یانه ؟ برام سخت بود دوباره باهاش روبه رو بشم دوباره ازم بپرسه چرا اینهمه وقت خواستم ببینمش و بعد یهو بلند شدم و رفتم.[/FONT]

    [FONT=&amp]اما درس مهمی رو کلاس داشتم و استاد رضایی غیبت رو بر نمیتابید ، با این فکر بلند شدم و زود دوش گرفتم، رفتم آشپزخونه مادرم منتظر بود برای صبحانه برم پیشش.[/FONT]

    [FONT=&amp]-سلام مامان خودم چطوری؟[/FONT]

    [FONT=&amp]-سلام پسر آخه این چه وقت بیدارشدنه؟نماز که تعطیل هرچی صدات کردم انگار نه انگار..[/FONT]

    [FONT=&amp]-آخ ببخش بخدا نفهمیدم خیلی خسته بودم باشه ازفردا صبح قول(خندش گرفت آخه هر روز صبح داشتم این قول رو میدادم)[/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه حالا صبحونتو بخور بعد برو دیرت نشه راستی اونم بخریا بدون گوشی بیای خونه کشتمت[/FONT]
    [FONT=&amp]-چشم بدونه گوشی خون نمیام اینم یه قول دیگه[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب یه قول دیگه هم بده خیالم راحت شه چون تا سه نشه بازی نشه[/FONT]
    [FONT=&amp]-بفرمایید مامان خانوم اصلا نشنیده قول[/FONT]

    [FONT=&amp]-آره دیگه بس که قولهای آبکی میدی معلوم نیست کدومش عملی میشه [/FONT]
    [FONT=&amp]-اذیت نکن دیگه من فقط قول هام یک کوچولو با تاخیر انجام میشه همین، حالا بگو [/FONT]
    [FONT=&amp]-قول بده یکی از همین روزا بیای خونه بگی مادر جون من عاشق یه دختر مهربون شدم و میخوام برام خاستگاری بری آخ یاشار اون رو زمن نصف دردام خوب میشه [/FONT]
    [FONT=&amp]- فقط نصفش؟خب چیکار کنم همش خوب شه مامانم[/FONT]
    [FONT=&amp]- هعی میدونی یاشار وقتی همه دردام خوب میشه که تو عروسی کنی و اون..[/FONT]
    [FONT=&amp]-حرفشو نیمه کاره رها کرد و سعی کرد چشماش بارونی نشه ولی بغضش بد جور گلوشو میفشرد مادرم هر وقت اینجوری بغض میکرد میدونستم پای حرفی ازپدرم درمیون هست [/FONT]
    [FONT=&amp]- بگو دیگه مامان میخوام یه قوله ماردانه و مردونه بهت بدم وقتی این خوبت میکنه من جونمم میدم واست پس بگو خواهش میکنم [/FONT]
    [FONT=&amp]-زبونتو گاز بگیر بچه دیگه پای جونتو وسط نکش من میمیرم اگه خار بپات بره [/FONT]
    [FONT=&amp]-پس بگو دیرم شدا زود بگو[/FONT]
    [FONT=&amp]- برو هیچی نمیخوام همین که پیشمی و پسرمی و جونمی بسه برام فدات شم تو اگه نبودی من الان هفت تاکفن پوسونده بودم..[/FONT]
    [FONT=&amp]- اگه قرار نیست من حرف جون بزنم توهم دیگه نگو فقط بگو چه کنم خوبشی بگو بگو بگو [/FONT]
    [FONT=&amp]همینجور روی میزمیزدم ومیخوندم مامان بگو مامان بگو[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب خب بسه سرم رفت میگم[/FONT]
    [FONT=&amp]- وقتی همه دردهام خوب میشه و آرامش میگیرم پدرت رو پیدا کنی بیاری پیشم تا توی چشماش نگاه کنم و بگم خیلی نامردی..[/FONT]
    [FONT=&amp]--هق هق گریه اش به آسمون رفت و تمام تنم به لرزه افتاد بلند شدم و درآغوشش گرفتم و خشم همیشگی که از پدرم داشتم رو تو و جودم زنده کرد[/FONT]
    [FONT=&amp]-مامان تو رو خدا گریه نکن حالت بد میشه من نیستم اینجوری سر کلاس دلم شورتو میزنه [/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه باشه برو پسر خوبم بخدا خوبم برو دیرت میشه [/FONT]
    [FONT=&amp]به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم (مثل همیشه شلوار لی آبی رنگ و رو رفته ای که داشتم رو پوشیدم پیراهن سفید و روش یه ژاکت سورمهای یقه هفت با دوریقش خط سفیدی داشت رو تنم کردم راه افتادم)[/FONT]
    [FONT=&amp]ازاتاق اومدم بیرون که یادم اومد گوشیمو جاگذاشتم برگشتم ازشارژ کشیدمشو روشنش کردم اس ام اس ها شروع کردن به اومدن [/FONT]
    [FONT=&amp]-عباس: پسره الدنگ کجایی از دستت شکارما بگیرم کشتمت [/FONT]
    [FONT=&amp]- رسول: آقا تحویل بگیرفردا داری میای جزوه معماری اسلامیت رو بیار میخوام بدم به ساناز ازم جزوه خواست ماله من که میدونی دیگه ،همکاری کن داداش ماعاشقیم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-خ صادقی: آقا پسره لوسه ننر منو کشوندی اونجا بعدش کجا گذاشتی رفتی؟چرایهو مثل دیوانه ها رفتی چرا؟ گوش کوبت هم که خاموش کردی ای بابا[/FONT]
    [FONT=&amp]گوشی رو گذاشتم توی جیبم و راه افتادم ازمادرم خداحافظی کردم و به در که رسیدم برگشتم به مادرم نگاه کردم روی ویلچر توی آشپزخونه داشت نگاهم میکرد جوری که احساس کردم متتظر شنیدن حرفی چیزیه، بیخیال شدم و سرم رو برگردوندم اما قلبم گواهی رفتن نمیداد ناگهان حرفی روی زبونم جاری شد که مطمنم از عقلم دستورش صادر نشده بود و این قلبم بود که با تپش های تندش به گفتن وادارم می کرد[/FONT]
    [FONT=&amp]-مامان بهت قول میدم یه قوله پسرونه مردونه خیلی مردونه که برات بیارمش [/FONT]
    [FONT=&amp]برق رضایت و شوق توی چشماهای مادرم بهم انرژی دادکه داشتم ازخوشحالی بال در میآورد خیلی وقت بود اینجوری ، این برق توی چشمای مادر خوشگل اما غمگینم ندیده بودم وای خدایا چه صبح قشنگی شده بود درو دیوارو درخت کوچه میخندیدن و میرقصیدن [/FONT]
    [FONT=&amp]روزی که داشت با بغض مادرم برام تلخ آغاز میشد حالا با اون شوق و ذوق مادرم از قولی که بهش داده بودم چنان دنیامو قشنگ کرده بود که احساس میکردم ساعت 8 صبح زندگی بهم لبخند زده و روزم یک روز زیباست.[/FONT]
    [FONT=&amp]چه خوبه آدم همه حرفاش رو با قلبش بزنه وقتی اینجوری بشه حرفت میره میره درست میشنه روی قلب اون یکی و دنیاش رنگی میشه..[/FONT]
    [FONT=&amp]مسیرخونه تا دانشگاه رو مثل همیشه با دوتا اتوبوس طی کردم اما خوشحال بودم دلم میخواست به همه لبخند بزنم وسلام کنم به دونفرهم لبخند زدم اما جوری نگاهم کردن که انگار دیوانه دیدن اما مهم نبود من روی زمین نبودم.[/FONT]
    [FONT=&amp]آدم وقتی مادری داره که زیر بار زندگی داره له میشه و از غم ناراحتی دنیاش سیاه شده باشه مادریکه همه بخاطر تهمت شوهرش تردش کرده باشنو از غصه پیر شده باشه و این بار عذاب روی ویلچر نوشنده باشه اونوقت یه لبخندش یه تبسمش یه نگاه پر از شوقش یعنی خود زندگی اونم من باعث این خوشی شده باشم..[/FONT]
    [FONT=&amp]باهمین فکرهای خوب خودموجلو دانشگاه دیدم و یه مشت که محکم به شونم خورد[/FONT]
    [FONT=&amp]-مرتیکه کجایی هان؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-عباس ترسیدم احمق چته باز که پاچه میگیری[/FONT]
    [FONT=&amp]- سلامت کو نادون کجابودی از دیروز هان؟مادرت بیچاره گـ ـناه نکرده که پسره بیخیالی مثل تو داره ما هم گـ ـناه نکردیم رفیق بی مع..[/FONT]
    [FONT=&amp]دستم رو جلوی دهنش گذاشتمو گفتم :[/FONT]
    [FONT=&amp]-هیچی نگو حق داری دیروز خراب بودم خرابه خراب پس منو ببخش و خفه شود واگرنه یه مشت میخابونم تا دندونات رو از توی معدت در بیارن[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب بگو ببینم چی شد دیدیش؟چی گفتی چی شنیدی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره ولی نشد یعنی نتونستم [/FONT]
    [FONT=&amp]-ای بابا چرا؟مارو بگواینهمه جون کندیم باهاش قراربزاری باهاش حرف بزنی چرانشد؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب اصلا یهو همه چی قاطی شد نزاشت چیزی بگم منوکشید به یه مسیر دیگه خیلی تحقیر شدم اما راستش اون لحظه باخودم گفتم اگه بگم ممکنه فک کنه دارم جواب تحقیر هاشو میدم از طرف دیگه دلم براش سوخت عباس کارمن نیست نمیدونم چیکارش کنم نمیدونم[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب نمیشه که پسر حالا بیابریم کلاس دیر میشه بعد حرف میزنیم[/FONT]
    [FONT=&amp]با حرف کلاس یادم اومدکه تاچند دقیقه دیگه باهاش روبرو میشم و نمیدونستم چیکار کنم [/FONT]
    [FONT=&amp]راه افتادیم به طرف کلاس و جلو راه رو وقتی خواستیم بپیچیم به طرف راست ضربه ای اشاره ای به پشتم خورد که به برگشتن وادارم کرد[/FONT]
    [FONT=&amp]-خودش بود داشت باخط کش تی آروم به پشتم میزد که برگردم[/FONT]
    [FONT=&amp]-س سلام [/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام؟ تو خجالت نمیکشی یاشار؟این چه کاری بود دیروز کردی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-ببخش یک کاری پیش اومدمجبور شدم زود برم[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب اونجوری؟باشه اشکال نداره حالا بگوببینم چیکارداشتی احساس میکنم میخواستی چیز مهمی بگی البته منم یکم شوخی هام زیاد شده بود ببخش داشتم جو صمیمی میکردم حالا میشه بگی چیکارم داشتی؟خواهش میکنم دیشب اصلا نخوابیدم.[/FONT]
    [FONT=&amp]باورم نمیشد اصلا این اون دختره شیطون همیشگی نبود خیلی تغییر کرده بود حرف زدنش و جملاتی که استفاده میکرد خیلی تفاوت داشت [/FONT]
    [FONT=&amp]عباس پرید وسط حرف زدنشو گفت[/FONT]
    [FONT=&amp]-کلاس کلاس عزیزان دیر شد بزارید برای بعد[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره کلاس دیر میشه حالا بعد کلاس میگم بهتون[/FONT]
    [FONT=&amp]-یادت نره ها منتظرم [/FONT]
    [FONT=&amp]توی کلاس همش داشتم به این فکرمیکردم که چی بگم چجوری بگم دوباره همون حس لعنتی اون ترس و اضطراب اومدن سراغم همون ترسی که یک ماه باهم بودم تا ببینش و باهاش حرف بزنم اما این لحن تازه که باهام حرف میزد یکم بهم نیرو میداد تا به گفتن فکرکنم اما دوست داشتم کلاس به درازای روز طول بکشه تابتونم حرف هاموجمله جمله کنارهم بچینم یهو فکری به ذهنم رسید آره براش بنویسم بهتر کارهمینه براش مینویسم سریع کاغذ [/FONT][FONT=&amp]A4[/FONT][FONT=&amp] از کیفم در آوردم و بدون فکرکردن به چیزی شروع کردم به نوشتن :[/FONT]
    [FONT=&amp]سلام ببخشید اینجوری دارم برات میگم چون احساس میکنم اینطور راحت تر میشه حرفاموبه شما بزنم و نوشتن برام همیشه راحت تر از حرف زدن بوده پس بخونید و بدونید همه اینها که دارم میگم زندگی منو داره به آتش میکشه و یک ماه مثل موریانه ای که به جان میزی قدیمی افتاده داره وجودم را میخوره اگه یادتون باشه اون روز... [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    46524470021879811138.jpg

    اون روز لعنتی که باشما قرار گذاشتم تا باهاتون حرف بزنم شما چنان با حرفهاتون گیجم کردید که نتونستم حرفمو بزنم ونشد که خودم از عذابی که میکشم خلاص کنم راستش میترسم از یک طرف باید رازی رو برملا کنم که شما تاالان سعی کردید کسی نفهمه وازطرفی باید جوری بگم که باورکنیدو دوباره برداشت متفاوتی نکنید. فقط خواهش میکنم به حرفام توجه کن و دوباره متهمم نکنید و دوباره بد برداشت نکنید.


    من از راز شما با خبرم رازی که پشت اون نقابی که به چهره دارید تا همه خیال کنند شما کسی توی زندگیتون نیست و آزادید رو میگم .اما تادیر نشده باید بهتون بگم پس بازم التماس میکنم اگه باور نکردید دیگه سراغ من نیایدمن نمیدونم چجوری به شما ثابت کنم.راز شما مهدی کیانی هست همون کسی که شما دوساله باهاش هستید و کسی نمیدونه کسی نفهمیده چون شما توی دانشگاه دوستی ندارید یعنی نخواستید داشته باشید اینکه من چطور فهمیدم برمیگرده به یک ماه پیش توی اردوی دانشکده که با مهدی هم چادر بودم شب وقتی خوابیدیم چیزهایی رو توی خواب به زبون آورد که من از شرم شنیدنش بیرون اومدم .
    اول خیال کردم خب یه خواب هست وممکنه هر جوانی از این خوابها ببینه اما چنان واضح اسم شما رو صدا میزد و چیزهایی میگفت که کنجکاوم کرد و بیشتر زیر نظر گرفتمش و یک شب داشت توی چادر با موبایل حرف میزد من پشت چادر رفتم وتمام حرفها رو شنیدم .همون شبی که داشت باشما حرف میزد و داشت به شما میگفت( یک ماه تحمل کن عقد میکنیم اما باید از شر اون خلاص بشیم)چندبار اسم شما رو که آورد دیگه مطمن شدم واین بود که این حس کنجکاوی لعنتی ولم نکرد ابتدا برام جالب بود دختری که توی دانشگده به این معروفه که همه عاشق دوستی باهاشن اما کسی جرات پیش گذاشتن قدم رو نداره چطور با مهدی تنبل ترین دانشجوی این دانشکده رابـ ـطه داره این بود که شب آخر به بهانه تموم شدن باطری موبایلم گوشیش رو گرفتم و سراغ شماره ها رفتم و مطمن شدم باشما رابـ ـطه داره و گذشت تا دوهفته پیش که چیز عجیب و وحشتناکی فهمیدم و فهمیدم این (اونی ) که شما ازش حرف میزنید چی هست. چون یک بار دیگه پشت رستوران داشکده دیدمش که داره باشما تلفنی بحث میکنه و داره ازماجرا حرف میزنه.
    دنیا دور سرم چرخید و اصلا نفهمیدم که کجاهستم و چی میشنوم. من زخم این چیزها رو خوردم مادرم با چنیین چیزهایی فلج شد و دنیای ما پراز تنهایی شد پراز نفرت شد همه ازمادور شدن و من شدم بچه تهمت بچه غصه بچه عقده بچه تنهایی دلم میشوخت دلم براتون میسوخت این بود که افتادم دنبال مهدی و یک هفته کارم این شدو فهمیدم چه بلایی سرت اومده فهمیدم و نمیدونم چی بگم چطور بگم .
    مهدی تنها باشما اینکار رو نکرده و با کسی دیگه هم درارتباطه من اون یک هفته اینو فهمیدم اگه منتظر عقد کردنش هستید اون هرگز اینکارو نمیکنه اون مثل شما با چند نفر دیگه هم اینکارو کرده بخدا راست میگم خودتو خلاص کن مشکلت رو حل کن نزارید دیر بشه دیگه نمیدونم فقط امیدوارم به من به چشم یک مزاحم یا حق السکوت بگیر و اینچزها نگاه نکنید من الان احساس میکنم باری از دوشم برداشته شد.
    وقتی تموش کردم نفس عمیقی کشیدم وسرم رو که بلند کردم همه کلاس به استاد توجه داشت و من توی دنیای دیگه بودم و آخرای کلاس بود داشتم فکرمیکردم چطور بهش بدم و چطور ازش دور شم و چطور دوباره باهاش رو برو شم..

    گاهی دنیای بی خیالی چقدرخوبه اما این مدت هرکار ی کردم نتونستم بی خیال این ماجرا بشم و این بود که دنبال فرصتی میگشتم تا بهش بگم اما ازطرفی نمیتونستم برای همه توضیح بدم وعباس و رسول خیال میکردن من عاشق منیژه شدم و میخوام بهش پیشنهاد بدم مجبور شدم همینطور وانمود کنم و همه همین خیال رو بکنن تا بتونم بهش نزدیک بشم وحرفاموبهش بزنم تا همه کمکم کننن بتونم بهش بگم.

    کلاس که تموم شد بلافاصله کاغذ رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم و عباس که پشتم نشسته بود و خیلی هم باهوش بود اومد کنارم

    -براش نوشتی نه؟
    - داشتی منومی پاییدی آشغال کله؟آره؟
    -آره آخه دیدم استاد که داره تشریحی میگه این چرا داره مینویسه این بود که دریافتم داری به معشوق نامه فدایت شوم می نگاری بیچاره عاشق پیشه بد بخت
    از در کلاس که خارج شدم منیژه منتظر بود که من به طرفش برم به عباس اشاره کردم بره بیرون توی محوطه منتظرم باشه
    -سلام خسته نیاشید
    -شما هم همینطور ولی من کلاس حالیم نشد منتظر بودم تموم شه و ببینم چی مخواستی بهم بگی
    - راستش من ... من نوشتمش..
    -چی ؟چیرو نوشتی؟
    -همون حرفها رو دیگه
    - آخه چرا خب باشه بده ببینم چیه زود
    همین موقع مهدی ازکنارمون رد شد ونگاهی از سر کنجکاوی به هردوی ما انداخت و رد شد

    -باشه میدم فقط الان نخونید ببرید خونه یا نمیدونم بفرمایید
    وقتی به دستش دادم باسرعت وارد محوطه شدم وازعباس خواستم با تندی از دانشکده بزنیم بیرون و من نگران برخورد دوباره منیژه بودم و از یک نگرانی و دلهره به یک دلهره و نگرانی دیگه منتقل شده بود.

    وای چرا این دلشوره ها تموم نمیشن چرا ؟ فقط موضوع عوض میشه تا دیروز درد گفتن رو داشتم امروز درد دونستنشو واکنشش.

    سفر به دنیای ناشناخته دلت آرزویی بود که من زمهریر سردی دستانم را با حرارت این آرزو گرم کرده ام و باتو بودن ای تمام بودن من ، عمری مرا به مهیمانی دریا میبرد و تشنه برم میگرداند....کاش بودی ....کاش بودم...کاش...

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&amp]
    Spanish%20teen%20electrocuted.jpg


    از تکان های شدید هواپیما که معلوم بود به چاله های هوایی برخورد کرده منو به خودم آورد و از گذشته به امروز پرتم کرد،یخ زده بودم سرده سرد ،انگار توی چله زمستان بایک پیراهن در باغی پراز برف تنها مونده باشی.[/FONT]


    [FONT=&amp]داشتم ازسرزمینم از دل و دینم دور میشدم و احساس میکردم این رفتن از اون رفتناست که برگشت نداره .وقتی سوار ماشین هستی و از جای میری که بری برای همیشه میتونی هر ازگاهی به آینه نگاه کنی تا پشت سرت رو ببینی و بدونی چقدر دور شدی اما توی این جعبه لعنتی تو این هواپیمای غول پیکر هیچی معلوم نیست تا چشم کارمیکنه سفیدی ابره که دلت ازندیدن، از دور شدن سیاه میشه، هیچی نمی بینی هیچی.[/FONT]
    [FONT=&amp]دلم میخواست بخوابم دلم میخواست این دوساعت مونده رو نفهمم نمیخواستم تمام این 120 دقیقه رو حسرت بخورم درد بکشم واین حس خفقان آور، این درد بی علاج رو ثانیه به ثانیه لمس کنم.[/FONT]
    [FONT=&amp]اما نمی شد نمیتونستم باید همه گذشته همه روز های درد آور گذشته حتی همون ته خوشی های زود گذر یکی یکی جلو چشمام تصویر بشن.[/FONT]
    [FONT=&amp]دلم این همیشه غریب دیار سـ*ـینه خسته من داشت منفجر میشد و داشت دادمیزد که چقدر گفتم نرو چقدر گفتم نکن یاشار نکن این راهش نیست اینجور نکن.[/FONT]
    [FONT=&amp]اما همیشه اونجا که باید به دلم اطمینان میکردم عقل خود نمایی میکردو اونجا که عقل باید...دلم گولم میزد....[/FONT]
    [FONT=&amp]ناگهان گرمی دستی منو به خودم آورد پیرمردی که نشسته بود کنارم دستش رو روی دستم گذاشته بود[/FONT]
    [FONT=&amp]-ببخش پسرم چی شده؟داری میلرزی احساس میکنم حالت خوب نیست میخوای مهماندار روصدا کنم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-هان؟بله؟ نه لازم نیست ممنون [/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی دستت سرده داری میلرزی رنگت پریده اولین باره سوار میشی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه قربان چیزیم نیست خوبم یک کم فشارم پایینه که با یک شکلات حل میشه [/FONT]
    [FONT=&amp]بلافاصله شکلاتی که مهماندار قبل پرواز تعارف کرده بود رو از جیبم بیرون آوردم گذاشتم دهنم تا پیرمرد دست ازسرم برداره[/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه ولی اگه کاری داشتی بهم بگو راستی اونجا زندگی میکنی؟یا برای کاری میری؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-زندگی ؟ نه یعنی بله کاری دارم[/FONT]
    [FONT=&amp]-ای داد نه تو فشارت پایین نیست یکم مشوشی پسرم از حرف زدنت معلومه نمیدونم منو همسرم (اشاره به خانوم مسنی که کنارش نشسته بود و داشت چرت میزد کرد)داریم میریم نوه خودمونو بیاریم آخه پسرم چند سال پیش توی تصادف اونجا عمرش رو داد به شما و همسرش چند بار پیغام فرستاد که نمیتونه از عهده مخارج بچه بیرون بیاد ماهام داریم میریم بیاریمش .[/FONT]
    [FONT=&amp]-عجب چه بد خب چه مادری هست که ..[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه مادر بدی نیست بیماره اون زن خوبی برای پسرم بود ماله همونجاست ولی مریضه درمانش هم سخت شده از ماخواست تا برای نوه خودمون کاری بکنیم ماهم میریم ببینیم چکارابید بکنیم.[/FONT]
    [FONT=&amp]هم صحبتی با پیر مرد برام کمی خوش آیند شده بود باعث شد کمی از خیال ثریا بیرون بیام و باقی راه رو آروم بگیرم پیرمرد طوری حرف میزد که احساس کردم باید گوش بدم باید باهاش حرف بزنم و خودمو از افکار تلخی که به سراغم میومد نجات بدم .[/FONT]
    [FONT=&amp]اما چند دقیقه بعد حرفاش رو دیگه نمیشنیدم اون حرف میزد اما من خیره به گوشه ای به همون روز پرت شدم.[/FONT]
    [FONT=&amp]با عباس از در دانشکده که بیرو اومدیم به ساعتم نگاهی کردم هنوز 12 نشده بود ، گوشیمو درآوردم و به مادرم زنگ زدم[/FONT]
    [FONT=&amp]-الو سلام مامان خوبی؟مامان جان من کمی دیر میام با عباس میرم گوشی بخرم تو غذاتو بخورو داروهاتم میل بفرمایید.[/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه پسر جون خوب کاری میکنی مواظب باش خدا نگهدارت[/FONT]
    [FONT=&amp]-به به آقا یاشار تصمیم دارن ازاین گوشیشون دل بکنن؟بریم یاشار بریم بازار یه هوایی بخوریم [/FONT]
    [FONT=&amp]-آره مادرم بنده خدا پول داداسرارکرد[/FONT]
    [FONT=&amp]-چی میگی منو سیاه نکن داری یکاری میکنی تو دله طرف جاشی؟آره گوشیتم عوشض داری میکنی که...بله دیگه ..ها ها ها[/FONT]
    [FONT=&amp]- برو بابا حالا بریم ببینم چی میشه[/FONT]
    [FONT=&amp]-راستی جوابتو چی داد نامه رو دادی چیزی نگفت؟[/FONT]
    [FONT=&amp]- نه هنوز که نخونده [/FONT]
    [FONT=&amp]-وای دل تو دلش نیست الان میخواد بخونه ببینه این عاشق دلخسته چی نوشته واسش چی کلمات عاشقانه ای ردیف کرده این یاشار عاشق پیشه بدبخت[/FONT]
    [FONT=&amp]-عباس وراجی نکن اعصابم خورده[/FONT]
    [FONT=&amp]ایستگاه اتوبوس نشستیم تا اتوبوس بیاد که تلفنم زنگ خورد[/FONT]
    [FONT=&amp]-الو یاشار جان خودتی مادر؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام زهرا خانوم بله خودم هستم [/FONT]
    [FONT=&amp]وای هروقت زهرا خانوم همسایمون زنگ میزنه چهار ستون بدنم میلرزه [/FONT]
    [FONT=&amp]-برای مادرم اتفاقی افتاده؟الان باهاش حرف میزدم چی شده؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-نا یاشار صبر کن مادر بزار بگم دیگه من اونجا بودم مادرت باهات حرف زد اومدم خونه بهت بگم جلو ترسیدم نااخت شه[/FONT]
    [FONT=&amp]راستش پیشش بود از اداره برق اومدن برق خونتونو ..مادر بیا من یکم پول دارم برو برق رو وصل کن زن تنها میترسه تو که میدونی اون از تاریکی میترسه بجم مادر تا هوا روشنه بیا خونه ما..[/FONT]
    [FONT=&amp]-ممنون زهرا خانوم پول دارمالان ترتیبشو میدم.[/FONT]
    [FONT=&amp]از عباس خدا حافظی کردم و به سرعت خودمو به یه یک بانک رسوندم، هنوز چهره مات و حیران عباس که داشت حاج و واج نگاه م میکرد جلوی چشمام بود.[/FONT]
    [FONT=&amp]قبض برق که ماها بود توی کیفم خاک میخورد رو درآوردم و جلو پیشخوان باجه بانک گذاشتم بخاطر این که چند ماه رو نداده بودیم تقریباًهمه پولی که مادرم داده بود برای گوشی رو باید واریز میکردم .[/FONT]
    [FONT=&amp]درامد مادرم جوری نبود که بتونیم از عهده همه مخارج بیرون بیایم منم که... وای زندگی ....[/FONT]
    [FONT=&amp]قبض رو که پرداخت کردم به اداره برق رفتم و بعد از کلی این اتاق رفتن و اون قسمت رفتن قرا شد دوساعت دیگه وصل کنن .[/FONT]
    [FONT=&amp]به عباس زنگ زدم و جریان رو تعری کردم.[/FONT]
    [FONT=&amp]-دآخه دیوونه مارفیقیم این چه رسم رفاقته خب بهم میگفتی منم کاری میکردم اون زن بیچاره به شوق موبایل خریدنت بهت پود داد[/FONT]
    [FONT=&amp]-حالا میرم یکاری میکنم[/FONT]
    [FONT=&amp]-الو یاشار صبر کن ببین من یکم پول دارم یه آشنا هم برای گوشی دارم بیا بریم درستش میکنم.[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه عباس تو که میدونی اینجور بدم میاد حالا میخرم[/FONT]
    [FONT=&amp]-فعلا کاری نداری من میرم خونه[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه فردا میای دیگه آره میای فردا روز جوابه..[/FONT]
    [FONT=&amp]این حرف عباس دوباره منو به بیاد ثریا انداخت یاد اینکه فردا باهاش باید روبرو میشدم [/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونستم چیکار کنم به طرف خون راه افتادم و وقتی رسیدم خونه هنوز برق قطع بود و مادرم بادیدین من خودشو کشون کشون رسوند خودشو کنار در حال.[/FONT]
    [FONT=&amp]-وا اومدی؟ چه زود خریدی الان باهم حرف زدیم اشکال نداره بیا غذا حاظر کنم مادر بیا ببینم چی خریده پسرم واسه خودش[/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونستم چی جوابشو بدم .[/FONT]
    [FONT=&amp]-نخریدم مادر عباس وقت نداشت گذاشتم یه روز دیگه[/FONT]

    [FONT=&amp]-وا این عباس هم همش برای تو وقت نداره وایستا ایندفعه بیاد بگه کیک درست کن حالشو جامیارم[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه بیچاره واقعاً وقت نداشت.[/FONT]
    [FONT=&amp]-راستی یاشار امشب زندگی شاعرانه داریم شمع و گل و یاشار منو (خندش گرفت)[/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا مادر؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-برق رو قطع کردن اشکال نداره فردا یه سفارش دارن برام میارن پولشو میگیرم برق رو وصل میکنیم یه شبم شاعرانه بگذرونیم..[/FONT]
    [FONT=&amp]ازخجالت پشتم خیس عرق شد اخه این چه رسم روزگاره چه رسم زندگیه این زن چقدر باید عذاب بکشه ازخودم بدم اومد منی که اینهمه بار غصه و غم براش داشتم منی که با اومدنم به دنیای این زن دنیاشو به هم ریختم و تاریک کردم حالا باید خجالت کشیدنش رو جلوی من پشت کلمات قایم میکرد که غصه نخورم.[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه مارد فک نکنم قطع کرده باشم حتما کلی قطع شده[/FONT]
    [FONT=&amp]- نه خودم دیدم از تیر چراغ برق رفتن بالا پسر تازه زهرا هم رفت کلی باهاشون دادو بیداد کرد اماخب بنده خداها مامور بودن کار نمیتونستن بکنن.[/FONT]
    [FONT=&amp]توی همین گفتن ها مردی با کلاه زرد رنگ از تیر بالا رفت و برق دوباره توی رگ سیم های خونه جریان یافت و چراغ روشن شد و از اون بالا باصدای بلند گفت[/FONT]
    [FONT=&amp]-حاج خانوم حلال کن بخدا ماکاره ای نیستیم[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره پسرم الان به این جگرگوشه هم همینهون گفتم ولی چرا وصل میکنی برات بد نشه مادر[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه خوب پرداخت شده به ماهم بیسیم زدن وصلش کنیم ما هم همین نزدیکی ها بودیم انجام وظیفه کردیم.[/FONT]
    [FONT=&amp]-مادر جون ما پرداخت نکردیم اشتباه شده ها [/FONT]
    [FONT=&amp]-نه اشتباه نشده واریز شده مطمن باشید [/FONT]
    [FONT=&amp]نگاه مادرم بهم افتاد و میدونستم که همه چی رو فهمید هیچی نگفت رفت توی خونه [/FONT]
    [FONT=&amp]وای نمیدونستم چکارباید بکنم کوهی ازغم توی سینم جا گرفت دنیا دورسرم چرخید ، دلم میخواست دنیا همینجا تموم میشد..[/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا