داستان دختر بد|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
سلام دوستان...این رمان چهارممه...میرم سر اصل مطلب!
شاید بعضی سوژه هاش تکراری باشه اما تمام سعیمو کردم که متفاوت باشه.داستان فانتزیه و انتظار نداشته باشین این اتفاق حتما توی دنیای واقعی اتفاق افتاده باشه،بعدش..اهممم...چی بود؟آها..قرار نیست همه شخصیت های رمانا عاقل و بالغ باشن...بعضی وقتا یه تصمیم های عجولانه میگیرن...مثل بچه ها لج میکنن و اینا.یه رمانه،داستان زندگی یه فرد که نادونی میکنه،مهربونی میکنه،اشتباه میکنه،پخته میشه،نباید انتظار داشت که همیشه و در هر شرایط تصمیمای درست و منطقی بگیره.انسان است و جایزالخطا!با نوشتن رمان هام اصلا قصد توهین به خواننده های عزیز رو ندارم.یه چیز دیگه که ممکنه توی رمان بهش بربخورین...ممکنه بگین این دختر توی رمان،حجب و حیا نداره.نجابت نداره.اصلا قصد توهین ندارم ولی خب بعضیا هستن که ممکنه اینجوری باشن..ولی خب من توی اطرافیانم ندیدم.آدما دو نوعن خوب یا بد!نمیشه گفت همه خوبن!آدما باهم فرق دارن،شخصیت ها متفاوته و هراتفاقی که برای افراد میفته متفاوت تر...امیدوارم از خوندن رمان لـ*ـذت ببرین و منو همراهی کنین.
ژانر:ملودارم عاشقانه،فانتزی،موزیکاااال!



خلاصه:نگین نجم.دانشجوی رشته موسیقی با خونواده اش مشکل داره.وقتی وارد خونه ی عمه ی پدرش برای مراقبت از اون میشه زندگیش نود درجه تغییر میکنه.اما این تازه اول ماجراست...نگین دختر مهربون و فداکاری نیست!توی فامیل به خشکی و عصبی بودن مشهوره!اینم دلیل داره که همین نمیزاره پسری بهش نزدیک بشه...دوست داره از پسرا انتقام بگیره و چندبار موفق میشه...اما بالاخره به دام عشق میوفته...ولی طی ماجراهایی نگین ازدواج میکنه...وقتی صاحب یک بچه میشن زندگیشون اوج خوشبخیه...اما با اتفاقی که برای بردیا"پسرشون"میوفته تازه بدبخیاش شروع میشه..."پایان خوش"
مقدمه:
وقتی یه بادوم تلخ میخوری سریع بعدش چندتا بادوم شیرین میخوری که تلخیش از بین بره،تو دیگه لذتی از بادوهای شیرین نمی بری،فقط میخوای تلخی رو فراموش کنی،وقتی هم که اون تلخی تموم شد دیگه می ترسی بادوم بخوری که نکنه دوباره تلخ باشه!عشق مثل اون بادوم تلخه!بعدش با آدمای زیادی میری ولی فقط برای فراموش کردن اون،بعدش دیگه می ترسی عاشق شی،در اصل آدما یه بار عاشق میشن،بعدش یا هوسه یا از اجبار تنهایی!
خیلیا باهام راحت نیستن!
چون یکم رُکم
یکم سردم
یکم تُخسم
یکم مغرورم
یکم بی اعصابم
یکم کم حرفم
یکم ناراحتم
اما هرچی هستم یه ریزه احساس دارم که هرکسی نمیتونه ببینتش
هرچی هستم نامرد و بی معرفت نیستم..یه دخترم..یه دختر که بدجور تاوان گناهشو میده...دختری که گناهکاره،یه دخترم که عیب زیاد دارم،نجابتمو نگه نداشتم...یه دختر که به عشق اعتقاد نداره و گرفتارش میشه...یه دختر که روحش آسیب دیده...همه فکر میکنن چقدر خوشحال و سرحاله،ولی کسی از درونش خبر نداره!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیریتی نگاه دانلود :heart:

    mwl83smsxg2f7vet2zpq.jpg
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    به دور و برم خیره شدم...بفرما همش تقصیر این دوتا خنگولاست...نمیزارن ما بریم جلو بشینیم دونفرو تور کنیم...اه..بیتا با دستش بازومو تکون داد که با تندی برگشتم طرفشو گفتم:
    -چته؟!
    بیتا-اووو...چه خبرته؟دو ساعته این بیچاره داره بهت میوه تعارف میکنه...بردار دیگه...
    به خدمتکاری که کمی خم شده بود نگاهی کردمو گفتم:
    -میل ندارم...
    خدمتکاره رفت...بیتا دست به سـ*ـینه شدو ادامه درآورد:
    -میل ندارم...
    گفتم:
    -برو بابا...
    و سرمو برگردوندم...اوه اوه!بالاخره یافتم!چقدر خوشگله این پسره!البته نه خوشگل خوشگله!به قول بیتا جذااابه!بیتا دوباره بازومو تکون داد که بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    -ولم کن بیتا...بزار اینو تور کنم...
    بیتا شیطون خندید و مشغول حرف زدن با آنیتا شد...دستمو زیر چونم گذاشتم و شیطون به پسری که دوتا میز ازمون فاصله داشت پیش دوستاش نشسته بود خیره شدم...از اون پسرای خودخواه نبود چون عین هیزا بهم زل زده بود...پوزخندی گوشه لبم نشست...بدجور به دلم نشسته بود...بلند شد اومد طرفمون...با آرنجم به بیتا سلقمه زدم که هردوشون به پسره خیره شدن...سرمو انداختم پایین و مثلا با انگشتای دستم ور رفتم...پسره وایساد بالا سرمو دستشو گذاشت رو صندلی...گفت:
    -سلام خانوما...میتونم پیشتون بشینم...
    بیتا و آنیتا که از پررویی پسره کفری شده بودن روشونو برگردوندن...سرمو گرفتم بالا و با لبخند غلیظ گفتم:
    -چرا که نه...بفرما...
    نشست روبروم...حالا دقیق تر میتونستم دیدش بزنم...چشم و ابرو مشکی بود اما جذبه داشت...چون مجلس نامزدی بود کت و شلوار پوشیده بود...لبخندی زدو گفت:
    -میتونم اسمتونو بدونم؟
    -اول تو بگو...
    دستشو سمتم دراز کردو گفت:
    -آرمینم...
    دستشو فشردمو گفتم:
    -منم نگینم...خوشبختم...
    دستمو کشیدم...گفت:
    -میتونم شمارتو داشته باشم نگین خانوم؟
    -چرا که نه...شمارتو بگو...
    گوشیمو که همیشه ی خدا تو دستم بود آوردم بالا و شمارمو وارد کردم،یه تک زدم که شمارم روی گوشیش بیفته...
    با خنده گفت:
    -مرسی...
    به رویا که توی لباس نامزدی مثل ماه شده بود نگاه کردم...رو به آنیتا گفتم:
    -آنی؟بریم؟
    آنیتا نگاهی به ساعتش کردو گفت:
    -آره بریم که منم دیرم نشه...بیتا بلند شو...
    بیتا در حالی که با یه پسره تماس چشمی داشت بلند شدو مانتوشو پوشید...خخخ...دوستم فتوکپی خودمه قربونش برم...منم شالمو سرم کردم،مانتومو پوشیدم و رو به آرمین گفتم:
    -فعلا...
    لبخندی زدو لیوان شربتو برداشت و مشغول نوشیدن شد...با بیتا و آنیتا رفتیم سمت رویا...مشغول رقـ*ـص با مرتضی بود تا مارو دید وایساد و با تعجب گفت:
    -میرین؟!
    -آره دیگه...مامانمو که میشناسی؟حوصله غرغراشو ندارم...
    رویا نگاهی به آرمین کردو گفت:
    -بالاخره کارتو کردی؟نگفتم حداقل توی جشن بیخیالش شو؟
    شیطون خندیدمو گفتم:
    -منو که میشناسی...
    بیتا-من اینو آدمش میکنم حالا ببین...
    عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردمو گفتم:
    -یوخ بابا؟تو؟دیدم چجوری داشتی پسر مردمو میخوردی...
    بیتا ایشی گفتو روشو برگردوند...
    رویا-ولی اون پسرعموی مرتضی ئه ها...
    با تعجب گفتم:
    -دروغ؟!
    رویا-والله...
    زدم روی دستمو گفتم:
    -خاک بر سرم شد که!حالا بخوام اینو دو در کنم باید هزارتا فلاکت بکشم که!ای کاش حرفتو گوش میکردم..حالا می فهمم میگی توی جشن نباید مخ کسیو زد یعنی چی!
    بیتا و آنیتا و رویا زدن زیر خنده...با بدبختی زدم روی سرم و آه کشیدم..مرتضی رویا رو صدا زد...رویا رو به ما گفت:
    -مرسی که اومدین قربونتون برم...بای بای..
    خواست بره که گفتم:
    -هوی رویا!کادوتو اول جشن به مامانت دادما...
    خندید و گفت:
    -دیوونه..مرسی..
    با بیتا و آنیتا رفتیم سمت زانیتای مشکی خوشگلم...سوار شدیمو راه افتادیم...نزدیکای خونه بودیم که بیتا گفت:
    -تو آدم نمیشی نه؟
    درحالی که به جاده چشم دوخته بودم با تعجب گفتم:
    -هاااا؟
    آنیتا زد روی شونمو گفت:
    -راست میگه دیگه!بهرادو چطور میخوای دور بزنی؟
    -بیخی بابا...اونو یه کاری میکنم...
    گوشیم زنگ خورد...از روی داشبورد برش داشتم...خندیدمو گفتم:
    -بفرما...حلال زادست...
    جواب دادم:
    -الو...جونم؟
    بهراد-سلام نگینی...کجایی؟
    -هیچی...تو جاده..از نامزدی رویا اومدیم...
    بهراد-خب به سلامتی..میشه فردا همو ببینیم؟
    -چرا که نه...
    یدفعه آژیر پلیسو از پشت سرم شنیدم!الان؟!پلیس؟!اه..لعنت به این شانس!میخواست کنار بزنم...
    -بهراد...فعلا...بهت زنگ میزنم..
    بیتا زد توی سرمو گفتم:
    -خاک تو سرت...مثلا نمی شد بزنی کنار؟
    ماشینو نگه داشتمو گفتم:
    -خفه بابا..
    از آینه بغـ*ـل ماشین پلیسه رو دیدم!اوه اوه...اینکه از این حاج آقاهاست...درحالی که سعی میکردم موهای طلایی رنگمو داخل شالم بندازم و به آینه خیره شده بودم به بچه ها گفتم:
    -برو بچ!زودباشین شالاتونو بکشین جلو که یارو از این منکراتی هاست...
    بیتا-از دست تو...
    و شالشو کشید جلو...آنیتا که جلو نشسته بود از حرص شالشو جوری کشید جلو که تا روی بینیش اومد..منو بیتا خندیدیم که شیشه ماشین تقی!صدا خورد...رومو کردم طرفش...شیشه رو زدم پایین...آب دهنمو قورت دادم...سریع به درجش نگاه کردمو گفتم:
    -سلا جناب سرگرد!
    پلیسه یه نگاه به درجش انداختو سرد گفت:
    -سروان هستم!
    لبمو گزیدم..اول کاری گند زدم!لبخند هولی زدم...آق سروانه گفت:
    -لطفا گواهی نامه و مدارک ماشین!
    به آنی اشاره کردم از داشبود بهم بدتشون...آنی عین قاتلی که پلیس دیده باشه عرق کرده بودو دستاش می لرزید...سریع مدارکو بهم داد...منم هول تر از اون دادمش به سروانه...یکم مدارکو بالا پایین کردو گفت:
    -خانم نجم...شما به جرم اینکه هنگام رانندگی با تلفن همراهتون صحبت می کردید متهم به پرداخت جریمه هستید...
    حالا چه واسه من عین قاضیاهم صحبت میکنه نکبت...بی حوصله از ماشین پیاده شدم...روبروی پلیسه قرار گرفتم...دستی به شالم کشیدمو سعی کردم اسمشو از روی یونیفرمش بخونم...
    -جناب احمدی...جون هرکی دوست داری این یه بارو از ما گذشت کن...
    آق پلیسه با اعتراض گفت:
    -یعنی چی خانوم محترم؟!میگین از جرمتون چشم پوشی کنم؟!
    سرمو پشیمون گرفتم پایین...جرقه ای توی ذهنم زد...سریع سرمو گرفتم بالا و با حال زار گفتم:
    -آخه...آخه مجبور بودم با تلفنم صحبت کنم...
    آق پلیسه اخم کردو گفت:
    -یعنی چی؟
    -یعنی..یعنی..نمی بینین ما از جشن نامزدی اومدیم...
    و به آنی و بیتا اشاره کردم که هردوتا،سریع دستشونو گذاشتن روی سـ*ـینه شون و به پلیسه احترام گذاشتن...خندم گرفت ولی گوشه لبمو گزیدم که نخندم...خدایا ببخش که از هرموضوعی استفاده میکنم...ادامه دادم:
    -بابام...بابام حالش بد بود...(خدا اون روزو نیاره)خیلی سریع و هول هولی از جشن بیرون اومدیم...الانم بهم زنگ زدن،داداشم بود...میخواستم بدونم بابام چطوره...واقعا منو ببخشید..خیلی سریع بود..اصلا هنگ کرده بودم..آخه...
    چون بازیگر خوبی بودم سریع بغضم گرفت...با بغض گفتم:
    -آخه من بابامو اندازه همه دنیا دوست دارم...
    تو دلم به خودم پوزخند زدم...هه..به اندازه همه دنیا؟!مگه دنیای تو چقدره نگین؟بالاخره با هزار بدبختی اشکی از گونم سرازیر شد!خخخ...به پلیسه نگاه کردم...انگاری متحول شده بود...پوفی کشیدو گفت:
    -خیله خب...اینبارو میگذرم ازتون...ولی مراقب باشید دفعه بعد به هردلیلی با تلفن همراهتون صحبت نکنید...
    با ذوقی که میخواستم بروزش ندم گفتم:
    -ممنون...خیلی ممنون...با اجازه...
    و جلدی پریدم توی ماشین...کف دستمو گرفتم بالا و بیتا و آنیتا دونفری زدن به کف دستم..خندیدیمو راه افتادیم...رسیدیم به شهرکمون...منو بیتا و آنیتا توی یه شهرکو کوچه زندگی میکردیم...باهمم می رفتیمو میومدیم...آپارتمان بیتا و آنیتا کنارهم بود...جلوی آپارتمان ترمز کردم...هردو پیاده شدن...بیتا سرشو آورد داخل ماشین...منتظر بودم واسه چی اینکارو کرده،نگاهی به ته کوچه که خونمون بود کردو گفت:
    -امیدوارم امشبو جنگ اعصاب نداشته باشی آجی...
    نگاهی به خونمون کردمو آه از نهادم بلند شد...آخه تا کی باید این اعصاب خوردیا ادامه دار باشه؟!لبخندی زدمو گفتم:
    -غمت نباشه آبجی...ما دیگه عادت کردیم...
    بیتا خندیدو در ماشینو بست...پوفی کشیدمو راه افتادم سمت خونه...در ورودی حیاطو با ریموت باز کردمو وارد شدم...خونه ما توی این شهرک جزء خونه های ویلایی بود...نه ویلایی درب و داغون!بابا به اصرار مامان اینجارو توپ کرده بود...وضعمونم بد نبود...بابا استاد دانشگاه بود،مامانم استاد بازنشسته،یعنی خودشو زودتر بازنشسته کرده بود...هردو ادبیات درس میدادن..یعنی نمیشد گفت در حید اشرافی ایم!ولی وضع مالیمون خوبه...ای کاش وضع رابـ ـطه هم با خونواده خوب بود!با بیحالی کیفمو گرفتم دستمو به سمت در شیشه ای رفتم...درو باز کردم و وارد شدم...بلند گفتم:
    -سلام!
    یکم رفتم جلوتر...هه...کی جوابمو داد؟!هیچ کی...از کنار آشپزخونه گذشتم که دیدم مامان هی وسایلشو جا به جا میکنه...به دیوار آشپزخونه تکیه دادمو گفتم:
    -سلام...
    مامان انگاری جن دیده برگشت سمتم...اخم هاش مثل همیشه رفت تو همو گفت:
    -این چه طرزشه نگین؟!نمیگی یه وقت سکته کنم...
    چشمامو توی حدقه چرخوندمو با کلافگی گفتم:
    -دور از جون...
    خواستم برم سمت راه پله که مامان با صدای کفری گفت:
    -مسخره کردی دیگه؟!
    -نه به جون عزیزترین کسم...
    توی دلم پوزخندی زدم...حالا این عزیزترین کس من کی هست؟!هه...بابا مثل همیشه غرق فوتبال دیدن بود!رفتم جلو...گونه بــ..وسـ...ید...نیم نگاهی نثارم کردو گفت:
    -برگشتی دختر؟
    -آره...
    نگاهی به آشپزخونه انداختو گفت:
    -شنیدم با مامانت جروبحث کردی...
    سریع از بابا جدا شدمو گفتم:
    -بابا؟!من الان حرفی به مامان زدم؟!
    برگشت سمتمو گفت:
    -الان نه..بعدازظهر...
    باحرص نفسمو دادم بیرون...بفرما!این مامان ماهم که همه چیو میزاره کف دست پدر گرام!خواستم چیزی بگم که بابا گفت:
    -حرفی نزن نگین..همه حرفات تکراریه...سعی کن اخلاقتو عوض کنی...
    هه..اخلاق؟!شما سعی کن یکم به دخترت توجه کنی!راه افتادم سمت پله ها که نازنین از پله ها اومد پایین...با دیدنم ذوق کردو گفت:
    -آجی نگین!اومدی؟
    با بی حوصلگی گفتم:
    -آره...
    کنارش زدمو رفتم توی اتاقم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    سریع لباسامو عوض کردمو خودمو پرت کردم روی تخت...آخیش...هیچی به جز اتاق آدم نمیشه جون داداش...خخخخ...الکی خوشم دیگه...دلمو به چی خوش کنم؟!هی...ای کاش توی 14سالگیم می موندم...چه دورانی بود!همه توجه های مامان و بابا و نریمان(داداشم)مال من بود...ولی وقتی نازنین اومد!تا الان8ساله اون محبت و توجه ازم گرفته شده و من شدم اینی که هستم...هرچی که هستم و هرگندی زدم فقط و فقط بخاطر جلب توجهه،چون کمبود توجه دارم...آره من کمبود دارم...!هه...چقدر سخته آدم به ضعفش اعتراف کنه!گوشیم زنگ خورد...اه...نمی زارن آدم دو دقیقه داستان زندگیشو مرور کنه که!گذاشته بودمش کنار دستم...برش داشتم...بفرما!هنوز دو دقیقه نیست اومدم خونه ها..بازم این اعجوبه ها منو ول نمی کنن...ولی با دیدن اسمشون لبخند به لبم اومد...من فقط پیش دوستام خوشم...توی خونه و فامیل معروفم به"بی احساس"...دکمه وصلو زدم:
    -آنی خانوم...هنوز دو دقیقه نگذشته ها...شما نمی خواین بزارین من دو دقیقه کپه نازنینمو بزارم روی بالش؟تا توی جشن بودیم که تو و بیتا فقط فک میزدین...دیگه چیه؟
    اووففف...عجب نفسی!همیشه عادتمه بخوام حرفی رو شروع کنم تاآخر میرم یه سره و یه نفس!
    آنی-اوووو...خوبی نگین؟!دوباره که عین مته رفتی رو مخ من بیچاره...میزاری دو دقیقه بگم دردم چیه؟بعد کپه مرگتو بزار...
    خندیدمو گفتم:
    -مرسی از ابراز محبت دوستانت...
    آنی-خب بابا توهم...ببین واسه فردا چی کار میکنی؟
    با منگی گفتم:
    -فردا؟!
    آنی-آره دیگه خنگه...استاد فرحانی؟...انتقام؟
    یدفعه گفتم:
    -آهاااان...یادم اومد...
    آنی هم مثل خودم کش دار گفت:
    -چه عجـــــب!
    خندیدیمو گفتم:
    -واسش یه فکر توپ دارم...مرتیکه کچل!فکر کرده کیه بخاطر دوثانیه فک زدن نمره منو کم میکنه؟اونم کی؟من!کسی که توی کلاس نمره اش کم تر از18نمیشه...چه درس مهمیم کم کرده!موسیقی!درس اصلی...یالغوز نمرمو از 19آورده 16!باورت میشه آنی؟
    آنی-تو که بازم عین مته...
    پریدم وسط حرفشو گفتم:
    -آخ ببخشید...یدفعه عصبی شدم...
    آنی-اوففف...از دست تو...پس هوکی دیگه؟(خواننده های محترم منظور من همون اوکیه،ما دوستان بهش میگیم هوکی!)
    -آره..هوکی...!فعلا...
    آنی-شبت پُر از دوست پسرای مختلف و رنگارنگت...
    -وای نه توروخدا!حرفشو نزن..بزار امشبو راحت بخوابم...
    آنی خندیدو گفت:
    -دیوونه...بای..
    -بای.
    قطع کردم...خب..کجای فک زدن بودم؟آها...هیچی دیگه...چون یکم اخلاقم تنده و با بچه ها خوب نیستم بهم میگن بی احساس!اولاش خیلی برام سخت بود...چه شبها که بالشم خیس خیس بود از گریه و مجبور بودم عوضش کنم..ولی حالا عادت کردم...من برای خودم زندگی میکنم...به بقیه هم کاری ندارم...انقدر فکر این چندسالو کردم که بالاخره خوابم برد...
    ****
    -نگین!مگه با تو نیستم؟!پاشو صدای این گوشیتو قطع کن!رمزم که گذاشتی براش نمیشه بازش کرد...
    دستمو از زیر پتو کشیدم بیرونو گوشیمو از روی عسلی برداشتم...هشدار بود...سریع پتورو کنار زدم..مامان گفت:
    -حالا چرا انقدر زود داری میری دانشگاه؟
    -ها؟آها...کار دارم...
    مامان از اتاق رفت بیرون...بفرما!اصلا پرسید مثلا کارت چیه؟منم چه دل خجسته ای دارما...رفتم سمت دستشویی و آبی به دست و صورتم زدم...برگشتم یه مانتوی طوسی با شلوار جین هم رنگش مقنعه مشکی گذاشتم...اهل آرایش نبودم...فقط یه کرم که رنگ و رومو برگردونه با یه رژ کالباسی...توی آینه نگاهی به خودم انداختم...انقدر توی این چندسال به قیافم خیره شدم که از بر شدم اجزای قیافمو!اول از همه چشمام که سبز و آبی باهم قاطی بود!چشمامو از بابابزرگم به ارث بردم..پوست سفید سفید!بینیمم ساده و کوچیک،موهام!وای موهام!اصلا به رنگ نیازی نداره...قهوه ای روشن رو به طلایی...یعنی ریشه هاش طلایین،تا فرق سرم که یکم قهوه ای میشن...لبمم که کوچیک و ساده ست...نمیگم ملکه زیباییم ولی خوشگلم...خخخ کوله پشتیمو برداشتم و بدو از پله ها رفتم پایین که صدای نریمان از پشت سرم اومد:
    -مامان!این کتی که دادم اتوش کنی کو؟
    سرجام خشک شدمو سریع برگشتم سمتش...اوهو!ببین آقا چه خوشتیپ کرده!داشت دکمه های آستینشو می بستو سرش پایین بود...از پله ها رفتم بالا و گفتم:
    -به!آقا نری...کی اومدی بی سر و صدا؟
    نریمان سرشو آورد بالا و گفت:
    -ورپریده!نری چیه؟اسم به این قشنگی...
    -چشم!آقا نریمان گُل...کی اومدی بی خبر؟
    نریمان-دیشب ساعت2اومدم خواب بودی...نخواستم بیدارت کنم...سوغاتیتم توی چمدونمه...
    -چی آوردی مشتی؟نخود و کشمش؟با صدای چی؟
    نریمان خندیدو گفت:
    -با صدای بز!حالا صداشو در بیار...
    دهنمو کج کردمو گفتم:
    -هه هه..بی مزه..
    نریمان دست به کمر شدو گفت:
    -مگه من رفتم زیارت که میگی نخود و کشمش آوردم؟ناسلامتی رفتم سفر خارجه...
    -خوبه خوبه...حالا انگار اولین بارشه...چه با ذوقم میگه بچم...
    نریمان اومد حرفی بزنه که سریع ازش خداحافظی کردمو از پله ها پایین اومدم...نشستم پشت میز...با اینکه داشت دیرم میشد ولی نمی تونستم از صبحونه بگذرم..به هیچ وجه!سریع دو سه تا لقمه خوردم و از خونه زدم بیرون...رفتم سمت انباری ته حیاط...درشو باز کردم و اره رو ازش بیرون کشیدم...لبخند خبیثی زدم..اره رو انداختم صندوق عقب ماشین و سریع نشستم پشت ماشین...همین که درو با ریموت باز کردم قیافه عین میرغضب های بیتا و آنیتا دست به کمر پشت در نمایان شد!بوق زدم برن کنار ماشینو بیارم بیرون..ولی از جاشون تکون نخوردن...کلافه دنده عقب گرفتم...حالا داشته باشین...!با سرعت به سمت جلو رفتم که جیغ بلندی کشیدنو رفتن کنار...خخخخ...سریع نشستن توی ماشین...ریموت درو زدم...بیتا درحالی که نفس نفس میزد گفت:
    -دیوونه...اگه بلایی سرم میومد خودت میدونستی با آریا...
    منو آنی باهم گفتیم:
    -آریا؟!
    من-پس میلاد چی؟
    بیتا-اون که هوتو تو!ردش کردم...
    آنی-آریا رو از کجا گیر آوردی؟
    بیتا-زکی!مارو دست کم گرفتی؟
    راه افتادم...
    -بنال ببینم چجوری پیداش کردی...
    بیتا-بابا همون پسر چشم سبزه توی نامزدی دیشب دیگه...
    منو آنی بهم نگاه کردیمو هم زمان گفتیم:
    -پس بگوووو!
    آنی-راستی نگین،بهراد چی شد؟
    -اووو...بهراد!یادم رفت بهش زنگ بزنم...بیخی...
    رسیدیم دانشگاه...همین که ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم گوشیم زنگ خورد!از جیب سویی شرتم درش آوردم...بفرما میگم حلال زادست باور نمی کنین!
    -الو؟
    بهراد-سلام نگین خانوم...صبح بخیر...
    -صبح عالی متعالی...
    بهراد-دیشب منتظرت بودم...چرا زنگ نزدی؟
    -آخ ببخشید بهراد...یادم رفت...
    بهراد با لحن دلخور گفت:
    -عیبی نداره...
    رفتم و صندوق عقب ماشینو باز کردمو اره رو درآوردم...اره رو دادم دست بیتا...اشاره کردم برن سمت کلاس...بیتا و آنیتا خندیدن و رفتن سمت کلاس...گفتم:
    -الو بهراد؟پشت خطی؟
    بهراد-آره..آره هستم!میگم...من امروز ساعت 10کلاس دارم...قبلش همو ببینیم اوکی؟
    با کلافگی گفتم:
    -باشه...
    بهراد-اوکی...من 9اونجام...
    - می بینمت...
    بهراد-بای...
    گوشیمو انداختم توی جیب سویی شرتم...باید امروز کارو تموم کنم...دیگه بهراد دلمو زده...چجوری بهش بگم دلشو نشکونم؟نمیشه که دلشو نشکونم...بالاخره این حرف دلشو میشکنه...اوففف...چه بشکن بشکنی شد!منم عجب آدم هستما!بیخی...بعدا یه فکری براش میکنم...رفتم داخل کلاس...بیتا سعی میکرد صندلی استادو ببره...ولی نمی تونست!آنی هم کشیک میداد...کوله مو انداختم روی صندلی همیشگیم ته کلاس و رفتم سمت بیتا و کنارش زدم...آستینامو بالا دادم که بیتا و آنی خندشون گرفت...زانو زدم جلوی صندلی و شروع کردم به شل کردن پایه هاش...با هزار بدبختی سعی میکردم صدای اره زیاد نباشه!خداروشکر اولین نفرات کلاسم ما بودیم...عجب خباثتی داشتیماااا...بعد اینکه بالاخره به لطف و مرحمت متعالی کارم تموم شد بلند شدم،برگشتم سمت بیتا و آنی...آنیتا که دستشو گذاشته بود روی چارچوب در با تردید و استرس گفت:
    -تموم شد؟
    به هردوشون نگاه کردمو چشمکی زدم...آنی ذوق زده اومد سمت صندلی و بهش نگاهی انداخت...
    -فقط یکم پایه هاشو لق کردم...اون فرحانی چاقالو تا بشینه روی صندلی،خود صندلی خود به خود پایین میاد...
    بیتا و آنی ریز خندیدن...هر سه نفر یه دستمونو آوردیم بالا و زدیم به همو گفتیم:
    -اینه!
    قبلنا وقتی دستامونو بهم می زدیم می گفتیم"ناب"!مسخره ست..نه؟اسم گروهمون نابه،سه حرف اول اسممون،نگین،آنیتا و بیتا رو که کنارهم بزاری میشه ناب،یعنی نایاب و گران بها!چیزی که کم پیدا میشه...یدفعه در کلاس باز شدو مریلا اومد داخل!اوه اوه...خانوم افاده ای...چه پشت چشم نازک میکنه...بیا منو بخور!منو بیتا و آنیتا با تحقیر نگاهش میکردیم...با آز و ناز رفت نشست روی صندلیش که ردیف اولم بود...کلا خیلی چاپلوسی استادارو میکرد...نگاهی به سرتاپاش انداختمو رفتم سمت پله ها...به آخرین ردیف رسیدمو رفتم سمت صندلیم...آنی و بیتا هم پشت سرم اومدن...نشستم روی صندلیم...بیتا و آنیم نشستن...آنی نگاهی به مریلا که پشتش به ما بود کردو گفت:
    -ایش ایش...دختره افاده ای...
    بیتا زد به بازوشو گفت:
    -اِ..میشنوه...
    آنی-گفتم که بشنوه...
    اخم کردمو گفتم:
    -شخصیت خودت پیشش پایین میاد...اینو میخوای؟
    آنی حرفی نزد..یعنی قانع شد!در کلاس به شدت باز شد و...!بعله...یاسی خانوم پرید داخل...چه شنگول و منگولم هست!با دیدن مریلا بادش خالی شد و از کنارش رد شد...چندتا دانشجوی دیگه هم پشت سر یاس اومدنو کلاس تقریبا شلوغ شد...یاس بدو اومد سمتمونو روی صندلی کنار من نشست و گفت:
    -سلام به سه تفنگدار!
    چهارنفری خندیدیمو من گفتم:
    -سلام به یاسی خانوم...
    آنی-کم پیدایی یاسی؟
    بیتا-آره راست میگه...خبراییه؟
    و چشمکی حوالش کرد...درحالی که خندم گرفته بود سرمو گرفتم پایین...یاسی با اعتراض گفت:
    -بی شعورا!این وصله ها به من نمی چسبه...
    سرمو گرفتم بالا و گفتم:
    -اه..اذیتش نکنین دیگه...
    تا اینو گفتم اشکان،دانشجوی شوخ کلاس که باهم راحت بودیم یعنی با همه کلس راحت بود!پرید توی کلاسو رو به من گفت:
    -خانوم نجم،ببینم امروز که نقشه ای نداری؟!
    انقدر اینو عجله ای گفت منم استرس گرفتم:
    -گفتم چطور؟
    اشکان بدو اومد سمتمو گفت:
    -اگه همچین فکری توی سرته و کاری کردی،که بدبخت شدی...
    آنی-وا!چرا؟
    اشکان نگاهی به هرچهارتامون که مثل گودزیلا بهش زل زده بودیم کردو گفت:
    -استاد فرحانی تصادف کرده،پاش شکسته....
    نفسی از سرآسودگی کشیدمو گفتم:
    -خب خداروشکر،دیگه نیازی به زحمت کشیدن من نیست...نفرینام کارساز بود...
    اشکان سرشو به بالا دادو گفت:
    -نـــــــه!
    بیتا هم عین خودش کشدار گفت:
    -پس چـــــــی؟!
    اشکان دور و برشو نگاه کرد...همه دانشجوها اومده بودن..هیچ کی حواسش به ما نبود...اشکان تک سرفه ای کردو خواست دهن باز کنه که در کلاس بازشدو یه پسر خوشتیپ و خوشگل و جذابِ مامانی!اومد داخل!این دیگه کیه؟!چقدرم نازه خدا...چقدر جیگره..چی میشه مخشو بزنم؟شبیه این مدلاست...شبیه شخصیت های رمانا!خب دیگه بیشتر تعریف نکنیم پررو میشه...انگاری دانشجوئه...!پس چرا کت و شلوار پوشیده؟محکم زد به در کلاس که همه ساکت شدن...اشکان با ترس نگاهی به پسر خوشگله کردو سریع نشست صندلی جلوی من...منو بیتا و آنی و یاس با استرس بهم نگاه کردیمو نشستیم سرجامون...پچ پچ شد!آنی گفت:
    -اینکه...
    بیتا-وای باورم نمیشه...
    با کنجکاوی گفتم:
    -چیو؟
    آنی-اِ..مگه نمیشناسیش؟
    یه جوری گفت نمیشناسی زورم اومد بگم نه..گفتم:
    -چرا.میشناسم...
    پسره اومد داخل کلاس...ولی درکمال تعجب رفت سمت میز استاد!یا خدا...!نه نه نه!اونی که فکر میکنم نیست...نگاه اجمالی به کلاس انداخت...به من که رسید مکث کوتاهی کرد...پوزخندی زد...وا!این چرا هنوز نرسیده پوزخند میزنه؟!اخم هام رفت تو هم..نگاه پرسشی به بیتا انداختم که اونم مثل من بهم نگاه کرد...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    با صداش همه سرمونو برگردوندیم سمتش:
    -سلام!زیاد از حاشیه رفتن خوشم نمیاد...استاد شما،جناب فرحانی،متاسفانه به دلیل تصادف قادر نیستن بیان و کلاسو برگزار کنن...بخاطرهمین از من خواهش کردن،این ترمو با شما باشم...!پس خواهشا...باهام همکاری کنین،حوصله بامزه بازیاتونو ندارم،و درجا نمره کم میکنم،الکی کلاسو شلوغ نکنین و سر درس دادن فقط گوش کنین،در ضمن!اه ببینم سر کلاس گوشیتونو آوردین بیرون حسابتون با کرام و الکاتبینه!هرجلسه که چیزیو درس میدم،جلسه بعد پرسش میشه،گاهی کتبی و گاهی شفاهی...
    اوووو...بابا نفس بکش...یه سره داره میفکه...مکثی کردو نفس عمیقی کشید...نگاه بیتارو روی خودم حس کردم،برگشتم سمتش،لبخندی زدو به استاده اشاره کرد...خخخ...خودم فهمیدم چی میگه،حرف زدنش شبیه من بود...عین مته!استاده از کیف سامسونتش کتابی رو بیرون آورد و ورقش زدو گفت:
    -خداروشکر،اولای ترم9هستین...
    سرشو گرفت بالا و گفت:
    -دیگه لیسانسم گرفتین،پس نیازی نیست هی بهتون گوش زد کنم که ساکت باشین...امیدوارم عاقل شده باشین...
    بعضیا ریز خندیدن...ولی من با بی حوصلگی و حرص نگاهش میکردم،اون پوزخندی که بهم زده بود روی دلم مونده بود ناجور!تو این مورد دلرحم نیستم...هیععععع!اصلا حواسم به صندلی نبود...اگه بشینه؟!خب به درک...اصلا،حالا که فکر میکنم می بینم خوب میشه بشینه...دلم خنک میشه...دوباره فکشو باز کردو گفت:
    -خب بگین کدوم صفحه این؟
    مریلا سریع و با چاپلوسی گفت:
    -صفحه ی 34استاد...
    استاده نگاهی به مریلا کرد،لبخندی زدو گفت:
    -ممنون...
    اوه اوه...یکی مریلا رو بگیره غش نکنه!این چرا امروز انقدر جوش میزنه!انگاری استاده رو میشناسه!بدبخت چه ذوق مرگ شد...استاده دید مریلا داره وا میده اخم هاشو تو هم کردو گفت:
    -انگاری آقای فرحانی دوتا پرسش ازتون گرفتن...
    دوباره مریلا گفت:
    -بله استاد...یکی شفاهی و یکی کتبی!
    استاده با ترش رویی نگاهی به مریلا کردو گفت:
    -بله...
    یعنی خفه شو دیگه!اه..مریلا چاپلوس..استاده ادامه داد:
    -از همه تون میخوام،جلسه بعد،ورقه های امتحانتونو بیارین...
    استاده شروع کرد به درس دادن..رو به آنی گفتم:
    -اسمش چی بود؟آخه یادم رفته...
    آنی در حالی که محو استاد شده بود خواست جواب بده که استاد گفت:
    -ببخشید..میدونم شاید بعضیا منو بشناسن..ولی خب..من راد هستم..حالا ادامه ادامه درسو گوش کنین..
    یکی از دانشجوهای دختر پرسید:
    -آقای راد چی باعث شده شما بیاینو استاد بشین؟
    استاد راد-به یه دلایل اضطراری،آقای فرحانی استاد من بودن و من نتونستم درخواستشونو رد کنم.
    اوفففف...بالاخره درس شروع شد...عاشق این درس بودم..موسیقی!با هزارتا دردسر تونستم بابا و مامانو راضی کنم که موسیقی بخونم...اونا مصمم بودن باید تجربی بخونیو دکتر بشی!ولی منو نشناخته بودن که...من نگینم!طاقت نه شنیدنو ندارم...وااای!داره میره سمت صندلی...لحظه حساس!آب دهنمو قورت دادم...دستام شروع کرد به لرزیدن..چرا استرس دارم؟!نیم خیز شد که بشینه..ولی مکث کرد...لبمو گزیدم..چشماشو با عصبانیت بست...گفت:
    -یکی بیاد اینجا!
    اشکان فلفور رفت سمتش...استاد راد صاف وایساد و گفت:
    -برو این صندلی رو عوض کن...
    اشکان نیم نگاهی به من کرد که یعنی بدبخت شدی رفت...زیرلب گفتم:
    -خفه بابا!
    اشکان سریع صندلی رو برداشتو از کلاس رفت بیرون...استاد راد دوباره نگاه اجمالی به کلاس انداخت و با حرص درسو ادامه داد،اشکان صندلی جدیدو آورد و اومد نشست جلوی من...درحالی که نگاهش به جلو بود گفت:
    -نگین خانوم،فکر کنم بدبخت شدی...
    منم درحالی که داشتم نکاتی که استاد رادو میگفت یادداشت میکردم گفتم:
    -اونوقت از کجا معلوم فهمیده باشه منم؟
    اشکان-نمی دونم...فقط دعا کن نفهمیده باشه...
    دیگه حرفی نزدم و به درس گوش دادم.بالاخره استاد راد کتابو بستو گفت:
    -خب اینم از درس امروز...یادتون باشه،فردا پرسش میشه،شفاهی!و..ورقه ها تونم بیارین...
    همه گفتن:
    -خسته نباشید استاد...
    استاد راد-ممنون...
    همه شروع کردن به جمع کردن وسایلشون...منم کتاب و دفترامو گذاشتم توی کیفم...بلند شدم که اشکان وایساد روبرومو گفت:
    -به خدا می سپارمت...
    ابروهام بالا پرید،برگشت و به استاد اشاره کرد...برگشتم سمتش که دیدم همه وسایلشو جمع کرده و دست به سـ*ـینه منو نگاه میکنه...وا!سرمو گرفتم پایین..از پله ها با آنی و بیتا و یاس اومدیم پایین...داشتم از کنار میز استاد میگذشتم که گفت:
    -خانوم نجم...
    با استرس برگشت سمتشو گفتم:
    -بله استاد؟
    استاد راد-باهاتون کار دارم...
    -بفرمایین...
    استاد نگاهی به بچه ها کردو گفت:
    -تنها...
    چشمام از تعجب درشت شد...چیکارم داشت؟!بیتا مشکوک به استاد نگاه کردو گفت:
    -بچه ها...بریم.
    بچه ها از کلاس رفتن بیرون و درو بستن!آخه خنگهای تکدونه خدا چرا درو بستین؟!استاد اومد سمتم...وایساد روبروم...گفت:
    -کار شما بود؟
    سرمو گرفتم بالا و گفتم:
    -کدوم کار؟
    اولین چیزی که باعث شد دهنم قفل شه چشماش بود!عجب چشمای نازی!آبی!از دور دیده بودم چشماشو ولی نه به این نزدیکی!چقدر قیافش آشناست!کجا دیدمش؟چشماش خیلی خوشگل بود کصافط..خب دیگه هیزی بسه!سرمو گرفتم پایین...استاد گفت:
    -نمی دونین؟
    -نه...
    استاد راد-ببینین خانوم نجم...وقتی وارد دانشگاه شدم،مسئولین درباره شما بهم گفتن...پس بهتره در نرین...
    پس بگو!همه بهش گفتن من چه شاهکارایی کردم که اونجوری نگاهم کرد اول کلاس!ولی خودمو نباختم...
    -منظورتونو نمی فهمم...
    استاد راد-منظورم شل کردن پایه های صندلیه...
    -استاد من؟!من اینکارو کردم؟!
    با لحن کفری گفت:
    -بله...
    -نه استاد...نه من نبودم...
    نیم خیز نشست و دست کشید روی زانوی شلوارم که رفتم عقبو گفتم:
    -اِ..چیکار میکنین استاد؟
    سرشو گرفت بالا و یه تای ابروشو داد بالا...پوزخندی زدو دستشو آورد بالا و گفت:
    -این گرده چوب برای چیه؟!احتمالا توی خونتون نجاری دارین؟
    رومو کردم اونور...اه!مچمو گرفت...بلند شد و روبروم وایساد...
    استاد راد-اینکارتون به حراست گزارش داده میشه...اما اینبار قسر در نمیرین...
    خواست بره که سری رفتم جلوشو گفتم:
    -استاد تورو خدا!غلط کردم...حالا من یه شکری خوردم شما به بزرگیتون ببخشید..من از اون فرحانی چاقالو کینه...
    یدفعه دیدم عین میرغضب نگاهم میکنه...اوه اوه!چه گافی...گلومو صاف کردمو گفتم:
    -منظورم...منظورم اینکه...
    استاد راد-منظورتونو خوب رسوندین...
    خواست کنارم بزنه که دوباره وایسادم جلوش...
    -ببینید...شما منو ببخشید...هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم براتون...میام خونتون یه هفته شام می پزم.اگه اینبار حراست بهم هشدار بده، اخراجم میکنه...قول میدم جبران میکنم..
    شُل کردن پایه های صندلی بهترین کار بود،اون فرحانی اگه با اون وزنش می نشست روی صندلی و صندلیمی شکست کسی تعجب نمی کرد...یدفعه دیدم زل زده بهم!آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
    -چرا...چرا اینجوری نگاه می کنید؟
    دیدم یه قدم اومد جلو...به پاهاش نگاه کردمو یه قدم رفتم عقب...دوباره اومد جلو!دوباره رفتم عقب...گفت:
    -مردم همه همین جورن...یه بار ازت کمک میخوان...دوبار ازت کمک میخوان...سه بار ازت کمک میخوان...
    خوردم به صندلی و خودمو عقب کشیدم...خم شد روم...صورتش فاصله زیادی باهام نداشت...آب دهنمو قورت دادم..چشمام داشت از حدقه در میومد...با صدای محکم ادامه داد:
    -ولی هیچ وقت جبران نمی کنن!
    تا اینو گفت در کلاس باز شدو...هردو صورتمونو برگردوندیم...وای بهراد!استاد راد سریع صاف وایساد...به بهراد نگاه با استرسی کرد...گفت:
    -ببینم..عکس و فیلم که نگرفتی؟
    بهراد در حالی که منگ بود گفت:
    -نه...
    بهراد سرجاش خشکش زده بود!استاد رفت سمت در..خواست رد بشه ولی بهراد جایگاه درو گرفته بود...مجبور شد بهش تنه بزنه و بره بیرون...بهراد با بهت اومد سمتمو گفت:
    -نگین..تو..تو با راد چی کار داشتی؟
    صاف وایسادمو دستمو به کمرم کشیدم...کمرم شکست...بهراد داد زد:
    -با توام!
    اخم کردمو گفتم:
    -اِ..چته؟چرا داد میزنی؟
    بهراد بازومو گرفتو گفت:
    -چرا روت خم شده بود؟چه سر و سری با این پسره داری؟
    بازومو از دستش کشیدم بیرونو گفتم:
    -اولا!پسره نه و استاد راد!دوما هیچ سر و سری باهاش ندارم..لازمم نمی بینم برات توضیح بدم...
    رفتم سمت در که گفت:
    -الان دیگه لازم نمی بینی چیزو برام توضیح بدی دیگه؟آره؟
    برگشتم سمتشو گفتم:
    -آره...
    بهراد-دلتو زدم؟مثل بقیه؟
    با خونسردی گفتم:
    -دلمو زدی...مثل بقیه!حالا هررری...
    برگشتمو از کلاس اومدم بیرون...دنبال بچه ها می گشتم که دیدم توی محوطه روی نیمکت نشستن...دانشکده ما یه طبقه ست...دور تا دورشم بازه،یعنی دیوار نداره و پله داره که میخوره به محوطه دانشکده،یه طرفشم که کلاسامون قراره داره...رفتم سمت بچه ها...بیتا اومد سمتمو گفت:
    -زود تند سریع!چی میگفت بهت؟
    -هیچی..تهدیدم کرد که کارتو به حراست گزارش میدم..
    آنی از روی نیمکت بلند شدو گفت:
    -مگه فهمید؟
    به شلوارم اشاره کردمو گفتم:
    -گرده چوب روی شلوارم بود...از قبلم از سوابق درخشانم توسط مسئولان باخبر بود...
    بیتا و آنی و یاس خندیدن...بیتا گفت:
    -حالا واقعا گزارش میده کارتو؟
    شونه ای بالا انداختمو گفتم:
    -نمی دونم...منکه التماسش کردم...
    یدفعه یاس گفت:
    -بهراد...
    برگشتم سمت در کلاسمون که دیدم بهراد به من خیره شده...با دلخوری...!ایییییش...رومو برگردوندم...
    بیتا-رفت...
    دوباره و یدفعه ای گفت:
    -مگه باهاش بهم زدی؟
    -آره...الان منو استاد رادو باهم دیدو منم گفتم ازت خسته شدمو این حرفا...
    آنی-وا..خب استادته دیگه..چه ربطی داره؟
    -بریم بوفه یه چیزی بخوریم...ربطشو میگم...
    باهم رفتیم بوفه یه چیزی خوردیمو من ماجرا رو براشون تعریف کردم،بعضی وقتا می خندیدن بعضی وقتا از تعجب دهنشون باز می موند...خخخخ...دوتا کلاس دیگه هم داشتیم،بعد تموم شدن اونا رفتیم سمت خونه...بدو رفتم توی اتاقم...لباسامو عوض کردم...انقدر توی دانشگاه خوردم که حوصله ناهارو نداشتم...پس خوابیدم...
    ****
    با نور لامپی که بالا سرم روشن شد مجبور شدم با دستم جلوشو بگیرم...مثلا منتظر موندم که برقو هرکی روشن کرده خاموش کنه...ولی ای دل غافل!چشمامو باز کردم که دیدم نازی داره از اتاق میره بیرون...با عصبانیت گفتم:
    -نازنین!
    برگشت سمتمو گفت:
    -ها؟
    اخم هام بیشتر درهم شدو گفتم:
    -ها؟!
    سریع خودشو جمع و جور کردو گفت:
    -بله؟
    -آها...حالا شد...ببینم تو برقو روشن کردی؟
    نازی-آره...
    -خب مگه مرض داری خاموشش نمی کنی؟!بهت یاد ندادن هروقت برقی رو روشن کردی وقتی کارت تموم شد خاموشش کنی؟
    صدام رفته بود بالا به خاطرهمین مامان جلدی پرید تو اتاقو گفت:
    -نگین؟!چه خبره؟!چرا داد میزنی سر بچه؟
    آ!بفرما...دوباره شروع شد...با بی حالی خودمو انداختم رو تختو گفتم:
    -بیخیال مامان..
    مامان عصبی تر گفت:
    -بیخیال؟!یعنی چی...بزارم سربچه داد بزنی که بچه ام عصبی بشه؟
    هه...بچه ام؟!انگاری من بچه اش نیستم که سر من داد میکشه!همینه منم عصبی شدم دیگه...هم زود عصبی میشم هم تو خواب دندونامو روی هم فشار میدم که وقتی پا میشم سردرد میگیرم...بدون توجه به غرغرای مامان رفتم توی دستشویی و صورتمو آب کشیدم...توی آینه به خودم نگاه کردم..یعنی چی میشه من یه روزی از این حرص خوردنا نجات پیدا کنم؟یعنی میشه؟هی...از دستشویی بیرون اومدم...موهامو که از سرشونم پایین تر بود شُل بستم و از اتاق بیرون اومدم...به در اتاق نریمان نگاه کردم...برقش روشن بود پس توی اتاقش بود...رفتم سمت در اتاق...تا خواستم در بزنم صدای نریمانو شنیدم که با یه نفر صحبت میکرد:
    -باشه...بعدا تماس میگیرم..نگین؟آره اون پایه است...چه میدونم باهاش صحبت میکنم...فعلا...
    شاخکام فعال شد...کی درباره من می پرسید؟!معطل نکردم و به در اتاق تقه ای وارد کردم...
    -بله؟
    -نری...منم...
    -بیا تو...
    درو باز کردمو وارد شدم...نریمان با لباس بیرون سرپا وایساده بود وسط اتاقشو گوشی خوشگلش که من خیلی بهش حسودیم میشدو دستش گرفته بود...البته گوشی خودم بد نبودا...ولی خب دیگه...این گوشیه رو از فرانسه گرفته بود...خیلیم خوشگل بود...اصلا رنگش خاص بود!
    -کاری داشتی نگین؟
    با صداش از فکرای مزخرفم بیرون اومدم...گفتم:
    -آها...
    در اتاقو بستمو گفتم:
    -چیزه...سوغاتیمو میخوام!
    نریمان لبخندی زدو گفت:
    -وایسا...
    توی این چندسال نریمان باهام مهربون تر از همه بود...نشستم روی تختش...درحالی که نشسته بود روی زمین و چمدونشو باز میکرد گفت:
    -راستی نگین...میخواستم درباره یه موضوع باهات صحبت کنم...میخوام کمکم کنی...
    میدونستم همون موضوعیه که پشت تلفن داشت صحبت میکرد گفتم:
    -باشه حالا!اول سوغاتیمو بده بعد...
    نریمان-اولا سوغاتی نه و سوغاتیا...
    -مگه چندتا آوردی؟!
    نریمان در حالی که یه جعبه کوچیک و بزرگ گرفت سمتم گفت:
    -اینو بگیر..یکی دیگه توی اون یکی چمدونمه...
    با تعجب گفتم:
    -وای نریمان...مرسی...
    نریمان در حالی که می رفت سمت کمد گفت:
    -خواهش فوکولم...
    خندیدم و در جعبه کوچیکه رو باز کردم..واو!یه گوشی که پشتش طلایی بود با اینچ صفحه5.4..چقدر خوشمله...
    -وااای نریمان!تو...
    حرفمو قطع کردو گفت:
    -بعله میدونستم...تو گوشی من ببینیو ساکت بمونی؟
    ریز خندیدم و گفتم:
    -واقعا ممنون...
    دومین جعبه رو باز کردم...وااااااو!لپ تاب!
    -راضی نبودم انقدر زحمت بکشی...
    نریمان-برو بابا...بهت نمیاد اینجوری باشی...
    نشست کنارمو گفت:
    -همون نگین پررو باشی بهتره...
    -بفرما...خودت نمیخوای باهات خوب رفتار کنما...میگم...نکنه اینا رشوه ست؟
    نریمان-رشوه؟
    -اوهوم..که بخوای کاری که پشت تلفن یکی ازت خواستو برات انجام بدم؟
    نریمان یه تای ابروش رفت بالا و گفت:
    -تو فالگوش وایساده بودی؟
    یه هیعععع بلند کشیدم و چیزی نگفتم...نریمان خندیدو گفت:
    -نه اصلا به اون ربطی نداره..من دیدم لپ تابت ویروس گرفته...بابا هم بخاطر اینکه انقدر سرت توی اینترنت و گوشیه لپ تابو درست نمیکنه گفتم یکی بهترشو برات بخرم...هروقتم خراب شد بهم بگو...
    -مرسی...
    یه جعبه بزرگ تر گرفت سمتمو گفت:
    -حالا این...
    درحالی که مشکوک نگاهش میکردم در جعبه رو باز کردم...یه لباس قرمز که جنسش ریون کشی بود...وای که چقدر خوشگل بود...یه بند داشت که میخورد روی شونش،میشه گفت بندش تاپی بود که یه طرف روی یه شونت میخورد...خیلی ناز بود..
    -واااای نریمان!خیلی غافلگیرم کردی!مرسی...
    نریمان-واقعا خوشت اومد؟
    -اوهوم...
    نریمان-پس سلیقه اش خوب بوده...
    یدفعه وایسادم...درحالی که لباسو روبروم گرفته بودم برگشتم سمت نریمانو گفتم:
    -سلیقه کی؟!
    نریمان یهو دستپاچه شدو گفت:
    -هی...هیچی...
    لباسو گذاشتم توی جعبه اشو گفتم:
    -پس بگو...میگم تو که سلیقه نداری..
    به لباس نگاهی کردمو گفتم:
    -میخوره سلیقه یه دختر باشه..
    نریمان-اِ..چرا حرف درمیاری نگین؟
    -پس سلیقه کیه؟!
    نریمان نگاهی بهم کردو گفت:
    -باشه..تو بُردی..
    چند لحظه مات نگاهش کردمو گفتم:
    -دروغ میگی...
    نریمان در حالی که خجالت کشیده بود گفت:
    -دروغم چیه..
    بچم خجالتی بود...عزیزم..با ذوق گفتم:
    -اهههههه...نری...راست میگی؟!یعنی من زن داداش دار میشم؟
    نریمان-همه از زن داداش داشتن بدشون میاد...اونوقت تو...
    -کی میگه همه بدشون میاد؟!اِ..خب حالا اسمش چیه؟
    نریمان-روژان..
    -عزیزم..رژی..
    نریمان-دیگه اسم اونو نشکن دیگه...
    -برو بابا...من اسم همه رو میشکنم..مشکلی داری؟البته مشکلیم داشته باشی چیزی نمیتونی بگی...
    براش زبون درآوردم که با حرص گفت:
    -حیف..حیف که نمیشه اسمتو شکست...
    -خب حالا!ماجرا رو تعریف کن...
    نریمان صاف نشستو گفت:
    -ببین نگین..من امشب میخواستم درباره همین موضوع باهات صحبت کنم...
    -خب؟که چی؟
    نریمان-میخوام به مامان و بابا بگم...که تو هم کمکم کنی...
    -آها...حالا از کجا معلوم من کمک کنم...
    و مثل پررو ها لپ تابو برداشتم و بازش کردم...نریمان با حرص گفت:
    -اذیت نکن نگین...بزار ماجرا رو بگم...
    درحالی که توی پوشه ها سرک میکشیدم گفتم:
    -نری..توی پوشه هارو چی پُر کردی؟
    نریمان نگاهی به لپ تاب کردو گفت:
    -چه میدونم...چندتا برنامه...
    با ناراحتی گفتم:
    -آهنگ چی؟
    نریمان-آهنگم هست...
    بعدم دستشو برد سمت لپ تابو یکم تو پوشه هاشو گشت و بالاخره گفت:
    -بفرما...اینم آهنگا...
    سریع همه آهنگارو انتخاب کردم و بعدم پلی کردم..خب!اولیش که آهنگ باحالیه..برگشتم سمت نریمانو گفتم:
    -خب؟می شنوم...
    نریمان-ببین..ما توی تولد سارا باهم آشنا شدیم...یکی از فامیلای دور زن عموئه...یه ساله باهم دراتباطیم که ببینیم به درد هم میخوریم یا نه...که حالا به نتیجه رسیدیمو میخوایم به خونواده هامون بگیم..به زن عموئم گفتم که وقتی اوکیو از مامان و بابا گرفتم با خونواده روژان صحبت کنه...
    به بینیم چینی دادم و با حالت ناراضی گفتم:
    -پس از خونواده زن عمو ایناست...چه شود!
    نریمان-مگه چشه؟
    یدفعه یه آهنگ پخش شد که چند لحظه هنگ کردم..رو به نریمان گفتم:
    -این خوانندهه کیه؟!تا حالا صداشو نشنیدم...
    نریمان-چه میدونم..دوستم برام ریخته...تو که فقط چسبیدی به اون دوتا خواننده هرچیم میگم بابا خواننده های دیگه هستن میگی نه فقط همینا خوبن...
    -خوبه حالا!ولی عجب صدایی داره ها!چقدرم صداش آشناس..
    نریمان عصبی گفت:
    -جواب منو بده!
    کلافه گفتم:
    -چه میدونم...زن عمو خوب!عمو خوب!این وسط نمی دونم چرا سارا افاده ای دراومده...حتما کنار سارا مونده اخلاق اونو گرفته دیگه...
    نریمان-نه برعکس..روژان خیلی خوبه...
    عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردمو گفتم:
    -خوبه حالا!انقدر از خانوم تعریف نکن...لازم شد ببینمش...
    نریمان-حالا بیخی...
    -نه!اول باید ببینمش..اگه خوشم اومد به مامان اینا میگم...
    نریمان با دلخوری گفت:
    -نگین...
    -حرف نباشه!فردا...امممم..دوتا کلاس دارم..ساعت 1کلاسا تموم میشه..بیا دنبالم باهم میریم..اوکی؟
    نریمان با بیحالی گفت:
    -باشه من به روژان خبر میدم...
    -باش...از بابت سوغاتیام ممنون..
    بعدشم همه سوغاتیا رو برداشتم و از اتاقش بیرون اومدم..رفتم توی اتاق خودم...لپ تابو باز کردم و همون آهنگو گوش دادم...چقدر قشنگ بود...!سیم کاترمو انداختم توی گوشی جدیدم...با کابل یو اس بی انداختمش توی گوشیم...با هنذفری گوش میدادم و با اینترنت ور میرفتم...یدفعه اهنگ قطع شد...اِ..چی شد؟!گوشیو برداشتم که دیدم شماره ناشناس افتاده رو گوشیم...برداشتمو گفتم:
    -الو؟
    -الو؟نگین خانوم؟
    صدای پسر بود...کنجکاو شدم...شیطونیمم گُل کرد!
    -نه من صغرام...
    پسره خندیدو گفت:
    -پس صغری و کبری که میگن شمایین؟
    خندم گرفت ولی نخندیدم..نباید بهشون رو داد...گفتم:
    -بفرمایید جناب؟
    -بابا آرمینم دیگه!جشن نامزدی؟با دوستات بودی؟
    یدفعه یادم اومدو گفتم:
    -آهااااا...خوبی؟من شمارتو سیو..
    حرفمو قطع کردو گفت:
    -بیخیال...حالا که شناختی...سیوش کن..
    -اوکی..
    آرمین-نگین؟
    -هوم؟
    آرمین-میای همو ببینیم؟ما یه بار اونم برای چند دقیقه همو دیدیم...
    یکم فکر کردم...کی وقت دارم؟دل بچه رو نشکونم..بسکه دلرحممممم...
    -باشه...من..پس فردا وقت دارم...بیا دانشگاهم...
    آرمین-باشه...قطع میکنم..بهت اس میدم یکم باهم آشنا شیم...
    -اوکی..بای..
    قطع کردم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    دوباره آهنگ گذاشتم که بعد چند دقیقه یه اس اومد...آرمین بود...یه متن عاشقانه...منم براش یه متن فرستادم...هی...فک نکنین من دختر بدیم...من نذاشتم دست هرکدوم این پسرا بهم بخوره...این کارایی که من میکنم واسه کمبود محبته...اگه هم خواستین منو مقصر بدونین..بعضیا میگن دختر هرچقدرم بهش بی محلی بشه نباید دم بزنه..ولی..هی..بیخی...لپ تابو بستم...هنذفری رو از گوشیم کندم و از اتاق بیرون اومدم...از پله ها پایین اومدم..
    -ببینم اون گوشی نباید دو دقیقه از دستت بیفته؟!
    برگشتم سمت صدا که منبعش بابا بود...گفتم:
    -سلام...نریمان گوشی جدید برام خریده خواستم باهاش آشنا...
    بابا حرفمو قطع کردو گفت:
    -حرف گوشی جدید نیست...تو همیشه ی خدا گوشی دستته...
    بفرما...بازم اعصاب خوردی!
    بابا-برو دو دقیقه به مادرت کمک کن...صبح تا شب توی خونه کار میکنه دم نمی زنه...تو مگه دختر این خونه نیستی؟کمک کارش نیستی؟
    مامان از آشپزخونه گفت:
    -ولش کن نوید!این حرف حالیش نمیشه...
    بغضم گرفت..دوباره از دوطرف به توپ بسته شده بودم...گوشیمو گذاشتم روی عسلی و رفتم توی آشپزخونه...مامان داشت برنجو می کشید..با صدایی که لرزون بود ولی سعی داشتم ثابتش کنم آروم گفتم:
    -مامان...چی کار کنم؟
    مامان برگشت سمتمو گفت:
    -تو نمی خواد کمک کنی...برو بیرون مزاحم کارم نشو..چه واسه من زرنگ شده!
    اشک توی چشمام حلقه بست...موهامو بسته بودم..کششو باز کردم که ریخت روی شونه هام...موهامو گرفتم جلوی صورتم که کسی صورتمو نبینه..چون میخواستم برم توی اتاقمو هرآن ممکن بود اشکم بریزه...درحالی که با موهام ور میرفتم گوشیمو برداشتمو با قدمای تند رفتم توی اتاقم...نشستم روی صندلی میز توالتم...با بغض به زمین خیره شده بودم...یه آه کشیدم که اشکام ریخت روی صورتم..چشمم خورد به ویولنم که کنج اتاق بود...رفتم سمتش و شروع کردم به ویولن زدن...بغضمو نگه داشته بودمو میزدم...بعد چند دقیقه صدای گوشیم در اومد...ویولنو گذاشتم سرجاشو رفتم سمت گوشیم برش داشتم..بیتا بود...جواب دادم:
    -الو؟
    بیتا-سلام آجی...چه پرسوز میزنی!
    -شنیدی؟!چجوری؟!
    بیتا-ببخشیدا نه اینکه اتاق من رو به حیاط شماست و اتاق تو رو به حیاط!پنجره اتاقتم که ماشاالله بازه!
    برگشتم سمت پنجره که دیدم بعله!بازه...رفتم سمتش...بیتا جلوی پنجره اتاقش وایساده بودو منو نگاه میکرد...صدای بیتا پیچید توی گوشی:
    بیتا-حالا چرا انقدر ناراحت کننده میزدی؟دوباره؟
    با بغض گفتم:
    -دوباره...
    بیتا یدفعه ای گفت:
    -واااای!واسه فردا آماده ای؟
    -فردا؟
    بیتا-اه..استاد راد؟پرسش؟
    -آها...وااای نه!اصلا نخوندم..یادم نبود...
    بیتا-خب خواهر من بجای اس دادن به my friend عزیزت برو درس بخون...
    -هه هه...بامزه!نه اینکه تو مثل من نیستی؟من که درسم خوبه ماشاالله بزنم به تخته...
    و به کمد کناریم تقه ای وارد کردم...
    بیتا-خوبه حالا!پُز درس و نمره هاتو نده...برو بخون که فردا بدبخت نشیم...
    -باشه آجی فعلا..ممنون که زنگ زدی..
    بیتا-خواهش میکنم..وظیفم بود..منت رو سرت گذاشتم..خخخ.
    -کوفت!برو بمیر...
    و گوشی رو قطع کردم...جلدی پریدم سمت کیفم و کتابو دفتر نکاتی که استاد راد بهمون گفته بودو درآوردم...نشستم روی تختو دِ بخون!بعد 40دقیقه مامان اومد توی اتاقو گفت:
    -مگه یه ساعته صدات نمی کنم؟!
    با تعجب برگشتم سمتشو گفتم:
    -منو صدا کردی؟ والله چیزی نشنیدم..
    مامان-خب حالا...بیا شام بخور..
    برگشتم سر دفترمو گفتم:
    -من شام نمی خورم...
    مامان-واسه من قهر میکنی؟!مگه تو بچه ای؟
    با ناباوری گفتم:
    -مامان؟من واسه چی قهر کنم؟
    مامان از اتاق رفت بیرون..بعد چند دقیقه بابا اومد توی اتاقو گفت:
    -چرا نمیای شام؟
    ای خداااا...حالا من نیام نمی تونین شام بخورین؟!نه از اون دل شکوندنتون نه از اینکه بدون من شام نمی خورین...
    -نمی خورم بابا...
    بابا-واسه چی؟
    -درس دارم..
    بابا-خب بیا بخور بعد برو...
    -نه شام بخورم سنگین میشم خوابم میگیره...
    بابا دیگه چیزی نگفتو از اتاق رفت بیرون...بازم صد رحمت به بابا!مامان فقط حرف خودشو میزنه!ساعت نزدیکای 11بود که درسمو تموم کردم..یعنی فول یاد گرفتما...وااای چقدر گشنمه..رفتم طبقه پایین...رفتم توی آشپزخونه..مامان توی هال با بابا و نازی و نریمان نشسته بودنو سریال تلویزیونی میدیدن!من اصلا نمی فهمم این سریالا چیه...گفتم:
    -مامان؟شام تموم شد؟
    مامان-الان وقت اومدنه؟بله دیگه..وقتی نمیای تموم میشه...
    پوفی کردمو رفتم سریخچال و یه تخم مرغ برداشتم...تابه رو گذاشتم سرگاز...خواستم روغنو بریزم که مامان اومد توی آشپزخونه و گفت:
    -چی کار میکنی؟
    -میخوام تخم مرغ درست کنم...
    مامان-نمیخواد...یکم یخچالو بگردی قابلمه شامو پیدا میکنی...
    لبخندی زدمو گفتم:
    -باشه...
    مامان درحالی که می رفت سمت هال گفت:
    -زیتون پرورده و ماستم هست...
    برگشتم سمتشو گفتم:
    -مرسی...
    با همه ی اینا مامانمه...بازم برام دل میسوزونه...ولی توجهش..هی..رفتم سمت یخچال و قابلمه شامو کشیدم بیرون همه مخلفاتو آماده کردمو شروع کردم به خوردن...خوب از خودم پذیرایی کردما!بسکه پرروام!ماکارونی بود!غذای مورد علاقم...داشتم روی ماکارونی سس میزدم که بابا اومد توی آشپزخونه و یه لیوان آب ریختو گفت:
    -درس خوندی بابا؟
    -آره بابایی...توپ توپ یاد گرفتم!
    مامان اومد توی آشپزخونه و با دیدن سس توی دستم انگاری ترقه کپسولی دیده باشه گفت:
    -این چیه گرفتی دستت؟!مگه صدبار نگفتم سس نخور؟
    رو کرد به بابا و گفت:
    -نوید؟صدبار نگفتم سس نخر؟مگه نگینو نمیشناسی؟قاتل سسه!بعدم که صورتش جوش میزنه میگه واای جوشه!چی کار کنم؟
    از ادا درآوردن مامان خندم گرفت...ولی بیشتر روی غذام سس ریختم...گفتم:
    -مامان..اون مال قبلنا بود سس میخوردم جوش میزدم چون دوره نوجوانیم بود...الان که دیگه ماشاالله بزنم به تخته یه جوشم رو صورتم نیست...
    مامان-خود دانی...
    و از آشپزخونه رفت بیرون..بابا در حالی که می خندید دستشو زد به شونمو از آشپزخونه رفت بیرون...چند لحظه موندم..با اینکه اعصاب خوردی داریم ولی لحظه های خوشم باهم داریم...توی چشمام اشک حلقه بست...بعد از خوردن شام رفتم توی اتاقم...خواستم برقو خاموش کنم بخوابم که در اتاق زده شد...
    -بله؟
    -منم نگین...
    -بیا تو...
    در باز شدو نریمان اومد داخل...رفتم سمت تختمو دراز کشیدم روشو گفتم:
    -جانم؟
    نریمان-با روژان صحبت کردم...یادت نره فرداها...
    -باشه..عزیز..باشه!
    -روژان کیه؟
    با صدای نازی منو نریمان خشک شدیم!نریمان آروم برگشت و درکمال تعجب دیدیم نازی جلوی در اتاق وایساده...
    -چیزه..روژان دوست منه..
    نازی-با نریمان چی کار داره؟
    اه...عجب کنه ایه ها...نریمان سرفه ای کردو گفت:
    -بعدا بهت میگم...شما هم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو...
    نازی-من؟مگه من دهن لقم؟
    رومو کردم سمت سقفو گفتم:
    -نه شکر خدا...
    نریمان-نگین من فعلا میرم دیگه..باشه؟
    و چشمکی بهم زد و به نازی اشاره کرد...درحالی که خندم گرفته بود گفتم:
    -آها..باشه..شب بخیر..فقط!قربون دستای بلورینت اون برقو خاموش کن...
    نریمان سری تکون دادو برقو خاموش کرد..بعدم نازی رو هُل داد بیرونو در اتاقو بست...اوخیش..حالا بگیرم بخوابم...یکم اون پهلو این پهلو کردم که سریع خوابم بُرد..
    ****
    مثل هر روز بلند شدمو رفتم دانشگاه!توی کلاس نشسته بودمو نکاتو مرور میکردم..بیتا و آنی و یاسم همین طور...در کلاس باز شدو آقا خوشتیپه اومد داخل!خخخ...به احترامش پاشدیم..با دست اشاره کرد بشینیم..نشستیم!گلویی صاف کردو گفت:
    -سلام..
    همه جوابشو دادن..ولی من..چقدر صداش آشناست...ادامه داد:
    -خب..اینم از دومین جلسه ما...سریع میرم سراصل مطلب..پرسش!
    اصلا توی یه دنیای دیگه بودم...صداش؟..یدفعه بیتا زد به بازوم..برگشتم سمتشو گفتم:
    -ها؟
    بیتا به استاد اشاره کرد..برگشتم سمتش..دیدم بر و بر عینهو بز!داره منو نگاه میکنه...دیدم کلاس سکوته..دور و برمو نگاه کردم دیدم نه!همه عین بز دارن نگاهم میکن...
    استاد راد-خانوم نجم؟با منی؟یا در یمنی؟
    همه زدن زیر خنده!ایییییش...پسره از خودراضی!خب داشتم به صدات فکر میکردم دیگه..لیاقت نداری...
    -ببخشید استاد...یه لحظه..
    حرفمو قطع کردو گفت:
    -بسیارخب...بفرمایین...
    -ها؟!
    دوباره همه خندیدن...استاد عصبی گفت:
    -بفرمایین اینجا...برای پرسش..
    و به بغـ*ـل دستش اشاره کرد...آب دهنمو با ترس قورت دادم..یا حضرت فیل!خودت به دادم برس...نگاهی به بیتا کردمو از پله ها رفتم پایین...مدام نکات رو توی ذهنم مرور میکردم..رسیدم کنار تخته...استاد کتابشو درآوردو شروع کرد به سوال پرسیدن و من با صدای لرزون همه رو جواب دادم..اوخیش...
    استاد راد-بفرمایید...ممنون..
    اه اه!حداقل یه آفرینی چیزی..رفتم سمت صندلیم و با حرص نشستم روش...از بیشتر بچه ها به علاوه بیتا و یاس پرسش کردو بعد درس!
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ساعت کلاس تموم شد...با بچه ها رفتیم توی محوطه...همین جور قدم میزدیم که بیتا گفت:
    -وای بچه ها هـ*ـوس بستنی کردم...
    آنی-اینم هوسه تو کردی؟وسط زمستون..
    بیتا-خب هوسه دیگه!یه دفعه میاد سراغ آدم...
    یاس-عینهو زنای حامله!
    بیتا جیغ زد:
    -یاسی!
    یاس-غلط کردم..خودم میرم برات بستنی میخرم..
    یاس با ترس الکی به بیتا نگاه کردو میخواست بره سمت بوفه که خندیدمو گفتم:
    -من میرم..چی میخورین؟
    بیتا-من قیفی میخوام...
    آنی-من نمی خورم...نمی خوام سرما بخورم..
    بیتا ایشی گفت...
    یاس-برای منم قیفی بگیر بی زحمت...
    رفتم سمت بوفه..اِ..اینکه استاد راده!کنار یه نیمکت و سطل آشغال وایساده بودو دوتا دختر دور و برشو گرفته بودن..دخترا رفتن...نگاه استاد راد افتاد به من...داشت موز میخورد!میمون...وای نه..گـ ـناه داره حیفه این قیافه که بخوای به میمون شباهت بدی!سرمو انداختم پایینو خواستم از کنارش رد بشم که...ریزززز...وویی وویی..زیرپام یه چیزی سُر خوردو نزدیک بود با کله بخورم زمین که استاد راد بازومو گرفت...
    استاد راد-وای ببخشید خانوم نجم..از عمد نبود...
    زیرپامو نگاه کردم که پوست موزو دیدم..آره جون مادر صاحب بچه ات!با غیض به استاد نگاه کردمو گفتم:
    -نه خواهش میکنم...
    بازومو از دستش کشیدم بیرون..خواستم یه قدم بردارم که شالاپی!خوردم زمین...وااای چه گندی!آی..کمرم...بیتا و آنی و یاسی بدو اومدن سمتمو گفتن:
    -چی شدی؟
    پسره ی بی شعور انگار نه انگار پوست موزو برداشت انداخت توی آشغالی و رفت که رفت!
    -پسره ی چلغوز...
    آنی-اِ..چرا؟
    -اون بود که پوست موز انداخت زیرپام دیگه..میمون..
    خندیدنو بیتا گفت:
    -حالا تا کی میخوای اینجا بشینی؟
    نگاهی به خودم انداختم..اوه اوه..سریع بلند شدم...بعد خوردن بستنی رفتیم سرکلاس بعدیمون...همین جور با بچه ها صحبت میکردیم که درکلاس باز شد و همه بلند شدیم که درکمال تعجب آقا میمونه اومد داخل!با چشمای از حدقه دراومده نگاهش کردم...اومد پشت میزو گفت:
    -بشینید..
    همه نشستیم...اونم نشست روی صندلیشو گفت:
    -استاد یاری امروز کسالت داشتن...منم این زنگو گرفتم که ادامه ی درسو بهتون بدم..
    دخترا همه ذوق کردن...خاک تو سرتون...اه..از استاد یاری خیلی خوشم میومد..زن شوخی و بامزه ای بود...
    استاد راد-خب...میخوام چندتا از نت های موسیقی رو ازتون بپرسم..کی میاد پای تخته؟
    ناخوداگاه دستم رفت بالا...استاد نگاهی بهم انداختو گفت:
    -به غیر از خانوم نجم...
    آخ آخ!همون میمون حقته!کسه دیگه ای دستشو بالا نبرد..خخخ..ضایع شد ناجوووور...
    استاد-بفرما خانوم نجم...
    لبخند خبیثی زدم و بلند شدم...گفتم:
    -یه لحظه استاد...
    برگشتمو از توی کیفم رژمو که خیلی قرمز بود برداشتم...انداختم توی جیبم..رفتم سمت تخته...چندتا نت ازم پرسید بعد گفت:
    -خب..پاکش کن..
    این کلاس تنها کلاسی بود که تختش گچی بود و وایت بورد نبود،تخته سیاه بود..پاک کنو برداشتم و چنان روی تخته کشیدم که همه گچ ها رفت سمت استاد!سرفه اش گرفت ناجور...بدو از کلاس رفت بیرون..ها ها ها!نگین خبیث میشود!اینم نتیجه اذیت کردن نگین...حالا تموم نشده..بدو رفتم سمت کیفشو یکی از کتاباشو درآوردم...برگشتم سمت دانشجوها..گفتم:
    -هیس!به استاد هیچی نمی گین...
    مریلا امروز غایب بود بخاطرهمین خیالم راحت بود...بقیه باهام هماهنگ بودن..همه ریز خندیدن و حرفی نزدن...روی صفحه اول کتاب نوشتم:
    "اینم توان اذیت کردن من!"
    بعدم رژ رو گذاشتم لاشو کتابو بستمو سریع انداختم توی کیفش تا رفتم سمت تخته در باز شدو استاد اومد داخل...خندم گرفته بود جون داداش...مخصوصا اینکه بچه هاهم منو با خنده نگاه میکردن...استاد سرفه ای کردو گفت:
    -می تونین برین بشینین...
    با لبخند پیروز مندانه از پله ها رفتم بالا..توی مسیر همه بهم لایک میدادن!نشستم روی صندلیم..کلاس تموم شد..بدو وسایلمو جمع کردم...رو به بیتا گفتم:
    -آجی من دارم با نریمان میرم بیرون..الانا میاد دنبالم..شما سوییچو بگیرین برین خونه...بعدم که...
    بیتا حرفمو قطع کردو گفت:
    -اوکی...خودم می برم توی حیاطتون سوییچم میدم به مامانت...
    لبخندی زدمو گفتم:
    -ممنون...
    بیتا-از تو تشکر...
    سوییچو بهش دادمو از بچه ها خداحافظی کردم...بدو از کلاس اومدم بیرونو رفتم سمت محوطه...رفتم یکم جلوتو که دیدم استاد راد!داره میره سمت یه ماشین خوشگل سفیدِ...اِ...وای مازراتیه؟!کفم برید...یدفعه صدای بوق ماشینی منو به خودم آورد...شاسی بلند مشکی نریمانو جلوی خودم دیدم...با صدای بوق ماشین، استاد رادم برگشت سمتمون..نگاهی به من و نگاهی به نریمان انداخت و نشست توی ماشینش...سریع نشستم توی ماشین...نریمان به حرکت دراومد...
    -سلام...
    نریمان-سلام خسته نباشی...
    -ممنون...حالا کجا قرار داریم با رژی؟
    نریمان اخم بامزه ای کردو گفت:
    -یه رستوران شیک..
    دیگه چیزی نگفتم...بالاخره رسیدیم به اون رستوران شیک!پیاده شدم و باهم رفتیم داخل رستوران...فضاش خیلی راحت و صمیمی بود..از این تخت سنتی ها داشت ولی شیک بود!نریمان رفت سمت یه تخت که یه دختر خوشگل و ریزه میزه نشسته بود روش...رسیدیم به تخت...دختره با دیدنمون سریع از جا پریدو گفت:
    -سلام...
    نریمان-سلام خوبی؟
    دیگه فهمیدم روژانه...روژان لبخندی به نریمان زد...پریدم جلوشو گفتم:
    -سلام رژی جون!من نگینم...خواهر این بنده خدا...
    و به نریمان اشاره کردم...نریمان گفت:
    -روژان ناراحت نشیا...این اسم همه رو میکشنه...به منم میگه نری!
    روژان خندیدو گفت:
    -چقدر بامزه..سلام عزیزم..منم روژانم..انگاری منو میشناسی...
    -من که از دیشب شمارو میشناسم...نمی دونم شما از کی منو میشناسی...
    نریمان-خب حالا بیاین بشینین صحبت کنین..
    نشستیم روی تخت و روژان گفت:
    -من از تولد سارا تورو میشناسم...تو منو ندیدی...
    لبخندی زدمو با شیطنت گفتم:
    -چه کنم دیگه..از بس سر به زیرم...
    نریمان و روژان خندیدن و روژان یدفعه لپمو کشیدو گفت:
    -وای نری!عجب خواهر بامزه ای داری...
    نریمان با تعجب گفت:
    -روژان؟کمال همنشین هنوز نگذشته در تو اثر کرد؟خوبه منم به تو بگم رژی؟
    روژان-خب بگو...مگه چه عیبی داره؟
    نریمان پشت سرهم گفت:
    -رژی رژی رژی...
    منو روژان هر هر می خندیدیم که....
    -به به..خانوم نجم!
    با تعجب به دور و برم نگاه کردم که..اِ..استاد راد!نریمان با شک و غیرت نگاهش کرد...استاد وایساد کنار تختمونو گفت:
    -از این ورا؟
    -من با داداشمو...
    و به نریمان اشاره کردمو گفتم:
    -زن داداش آینده ام...اومدم اینجا...و شما؟
    استاد راد-من صاحب این رستورانم...
    چشمام درشت شد...سرمو گرفتم پایین...پس بگو این ماشینه از کجا اومده!هم استاد دانشگاه هم صاحب رستوران!آروم گفتم:
    -آها...
    روژان-اِ..شما؟
    یدفعه یکی گفت:
    -آقای راد؟
    استاد راد برگشت سمت پیشخدمتی که پشت پیشخون صداش کرده بود...برگشت سمت منو گفت:
    -از دیدنتون خوشحال شدم..با اجازه...
    و رفت سمت اون پیشخدمته...نریمان رو به روژان گفت:
    -میشناسیش؟
    تا روژان اومد حرفی بزنه گفتم:
    -بابا استاد منه...بجای استاد فرحانی اومده..
    دوباره روژان اومد حرفی بزنه که نریمان گفت:
    -آها...باشه حالا بیاین درباره موضوع خودمون بحث کنیم...
    دیگه که بعد خوردن ناهار رفتیم خونه...قرار شد شب با مامان و بابا صحبت کنیم،چون روژان بدجور به دلم نشسته بود...اینطور که نریمان می گفت باباش یه کارخونه دار بزرگه...دختر خاکی بود و خودشو نمی گرفت...
    روی مبل کنار نریمان نشسته بودم...مامان و بابا روی مبل روبروییمون نشسته بودن و بر و بر نگاهمون میکردن..منو نریمان نگاهی بهم کردیم که مامان کفری گفت:
    -دو ساعته مارو علاف کردین بعد بهم لبخند ژکوند می زنین؟!
    سریع برگشتیم سمتش...گلومو صاف کردمو گفتم:
    -خب...راستش..میخواستیم درباره یه موضوع باهاتون صحبت کنیم...
    چشمامو بستمو گفتم:
    -نریمان میخواد ازدواج کنه!
    بعدشم نفسمو محکم دادم بیرون...دیدم سکوته آروم چشمامو باز کردم که دیدم مامان و بابا به نریمان چشم دوختن نریمانم سرش پایین...خودمو جمع و جور کردم که مامان گفت:
    -نریمان؟نگین راست میگه؟
    نریمان سرشو به علامت آره تکون داد...
    بابا-خب..کی هست این دختره خوشبخت؟
    -یکی از فامیلای زن عموئه!
    بابا و مامان برگشتن سمتم...مامان یه تای ابروش رفت بالا و گفت:
    -فامیل سمیرا؟
    با ترس سرمو تکون دادم...مامان خیلی ریلکس گفت:
    -اسمش چیه؟
    دوباره سریع گفتم:
    -روژان!
    مامان-ببینم تو زبون نریمانی؟مگه خودش زبون نداره؟
    سرمو انداختم پایینو حرفی نزدم...نریمان گفت:
    -توی تولد سارا باهاش آشنا شدم...نگینم میشناستش...
    چند لحظه سکوت!یدفعه مامان گفت:
    -همون که باباش کارخونه داره؟
    نریمان-آره...
    مامان-خب مبارکه!من میشناسمش...
    -مامان؟!هنوز معلوم نیست چیزیا...
    مامان-از خداشونم باشه پسر به این رعنایی...
    منو بابا خندیدیم و بابا گفت:
    -خب پس زنگ بزن به سمیرا،بگو یه قرار بزاره برای خواستگاری...
    نریمان با تعجب گفت:
    -واقعا؟!
    بابا-چیه؟نمیخوای؟
    نریمان-نه چرا...
    بعدم بلند شد رفت طبقه بالا...دنبالش رفتم...رفت نشست روی تختش..گفتم:
    -وای نری..رفتنی شدی؟دلم برات یه ریزه میشه...
    نریمان-خفه بابا...هنوز هیچی نشده ها...
    -برو گمشو لیاقت احساسی شدنم نداری...
    فاصله سنی منو نریمان 4سال بود...بخاطر همین بسی باهم راحت بودیم...
    نریمان گوشیشو برداشت...گفتم:
    -میخوای به رژی زنگ بزنی؟
    نریمان-آره...
    -پس زنگ بزن و این خبر فرخنده رو از طرف من بهش تبریک بگو...
    یدفعه کف چسبوندم بهمو گفتم:
    -ایشالله خوشبخت بشین...
    نریمان خندیدو گفت:
    -دیوونه ی لوس...
    رفتم توی اتاقم...فردا که با استاد راد میمون کلاس نداشتم پس گرفتم خوابیدم...
    ****
    آخیش..بالاخره کلاسا تموم شد...امروز قرار بود آرمین بیاد دنبالم..از بچه ها خداحافظی کردمو وارد جاده دانشگاه شدم...دقیقا همون جایی که دیروز ماشین استاد راد بود،امروزم پارک بود...یه مزدا3 مشکی اومد سمتم...وایساد جلوم..شیشه رو پایین دادو گفت:
    -سلام نگین خانوم...
    سریع شناختمشو گفتم:
    -سلام آرمی...
    آرمین خندیدو گفت:
    -سوار شو...
    درو باز کردم خواستم سوار شم که دستی روی دستم قرار گرفت و درو بست...!با تعجب برگشتم که دیدم استاد راد عینهو گاو خشمگین پشت سرمه..نگاهی به آرمین کرد...گفتم:
    -کاری داشتین استاد؟
    استاد راد-برادر جدید هستن؟
    هووو...به تو چه آخه؟!یدفعه دستمو کشید برد سمت ماشینش...خواست منو بشونه صندلی جلو که دستمو کشیدمو گفتم:
    -اِ...وحشی!چته؟
    کیفشو گذاشت روی صندوق عقب ماشین و ازش کتابشو در آورد اومد سمتمو کتابو باز کردو روبروم گرفت...خخخخ...اینکه اون کتابیه که رژیش کرده بودم..آرمین اومد سمتمون...استاد راد گفت:
    -این کار توئه؟
    تا خواستم حرف بزنم آرمین دستشو گذاشت رو شونه استاد رادو برش گردوند...استاد راد دستشو پس زد و برگشت سمت منو با داد گفت:
    -میگم کار توئه؟!
    سریع جوش آوردم...این کیه سر من داد میزنه؟!داد زدم:
    -آره کار منه!
    استاد راد از پررویی من چشماش گرد شدو گفت:
    -سوار شو...
    -هاا؟!
    استاد راد-با این خراب کاریت داری منو جلوی خونوادم بدنام میکنی...زود باش سوار شو...
    -من عمرا با تو جایی بیام..
    استاد راد اومد سمتم نگاهی به آرمین کردو گفت:
    -اگه نمیخوای گزارش خراب کاریاتو به خونوادت بدم زود باش سوار شو!
    اییییش...احمق سواستفاده گر!برگشتم سمت آرمینو گفتم:
    -پشت سرمون بیا...
    بعدم سوار شدم توی ماشین استاد راد...همچین پاشو گذاشت روی گاز که ماشین به پرواز دراومد!خودمو محکم چسبوندم به صندلیم...بالاخره بعد اینکه من غبض روح شدم جلوی یه خونه شیک و بزرگ وایساد!ریموتو زد و درو باز کرد...ماشینو برد داخل...واو عجب خونه ای...پیاده شدم و خواستم خونه رو آنالیز کنم که سریع دستمو کشید و ز پله ها رفت بالا و درو باز کرد و وارد خونه شدیم...اههههه...بی زحمت یکی فک منو جمع کنه...دستمو محکم ول کرد و رفت سمت پذیرایی...دنبالش رفتم...اوه اوه..ببین چقدر خونوادش تحویلش میگیرن...در و دیوار خونه پُر بود از پوستراش!کتشو درآورد و داد زد:
    -مامان!
    یه خانوم مسن اما در عین حال شیک پوش از طبقه بالا اومد جلوی نرده ها و گفت:
    -باراد؟چیه چرا داد میزنی؟
    اوه مای گاد!عجب اسمی باراد...نه اسمش طولانیه...وایسا...ها باری!مامانه از پله ها اومد پایین..آقا سامی نشست روی مبلو گفت:
    -بفرما...مسئول خراب کاریارو آوردم...
    بعدم با دست به من اشاره کرد...یدفعه صدای یه دختر پیچید تو خونه:
    -کدوم مسئول؟!
    پشت سرش یه دختر هم سن من از پشت مامانه بیرون اومدو بدو اومد سمت من و وایساد روبروم!وایساد روبرومو یکم آنالیزم کرد...بعد گفت:
    -نه خوشگله...
    چشمام درشت شد...آقا باری با عصبانیت گفت:
    -چی میگی ساغر؟!
    مامانه گفت:
    -بیا بشین دختر...
    ساغر دستمو کشید برد روی یه مبل دونفره روبروی آق باریو مامانش نشوند...مامانه شروع کرد به آنالیز کردنم که ناخودآگاه دستم رفت سمت مقنعم و چندتا تارمویی که بیرون بودو انداختم داخل...مامانه گفت:
    -پس تو اون دختر شیطونی هستی که زدی کتاب بارادو نابود کردی؟اون رژ مال تو بود؟
    با استرس گفتم:
    -ب..بله...
    مامانه خندیدو گفت:
    -بهت نمی خوره خجالتی باشی...راحت باش..
    ساغر گفت:
    -راستش من دیروز رفتم سروقت کتابای باراد،آخه موسیقی دوست دارم ولی خب تجربی خوندم...این شد که رژ تو و اون کتاب رژی شده رو پیدا کردم...
    آق باری ادامه داد:
    -و این شد که شر به پا کردی!من به تو نگفتم کار دانشجوهامه؟

    ساغر ایشی گفت و ادامه داد:
    -چه میدونم والله..فکر کردم بالاخره شیطون زد پس کله ات خواستی زن بگیری...
    آق باری-زهی خیال باطل!
    بعدم کت و کیفشو برداشت و درحالی که از پله ها می رفت بالا با کنایه گفت:
    -خانوم نجم...میخوای بری احتمالا برادر جدیدتون بیرون منتظرن...
    با حرص نگاهش کردم که ساغر گفت:
    -ناراحت نشو عزیزم...این باراد همیشه همین جوره...
    با حرص گفتم:
    -بله...
    بعدم بلند شدمو گفتم:
    -ببخشید دیگه من رفع زحمت کنم...
    مامانه لبخندی زدو گفت:
    -ببخشید عزیزم اگه باراد باهات بد برخورد کرد...خوش اومدی...
    -نه خواهش میکنم...
    بعدم از ساغر خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون...ولی عجب خونه ایه ها!تو حلقت گیر کنه...داشتم می رفتم سمت در حیاط که ریموت وار باز شدو یه بنز خوشگل اومد داخل...پشت بندش یه مرد مسن از صندلی عقب ماشین پیاده شد...به من نگاهی کرد که آروم جوابشو دادم...اومد سمتمو گفت:
    -تو...همون دختری هستی که کتاب بارادو...
    اووو این ساغر همه خونواده رو خبردار کرده ها!معروف شدم...!حرفشو قطع کردمو گفتم:
    -بله...
    سری تکون دادو رفت داخل...اوووو...اینا خانوادتن اینجورین؟!یا فقط پدر و پسر انقدر خودخواهن؟!ایشی گفتمو از خونه زدم بیرون...آرمین با ماشینش برام چراغ زد...رفتم سوار شدم...تا شب باهم تو خیابونا بودیم..بعدشم که منو رسوندو رفت...اوفف...پسره بامزه ای بود...ازش خوشم اومد..وارد خونه شدم...
    -سلام!
    مامان درحالی که می رفت توی آشپزخونه گفت:
    -سلام...کجا بودی تو؟
    -رفته بودم خونه هم کلاسیم...واسه جزوه های امتحان...ببخشید طول کشید...
    مامان-خیله خب برو لباستو عوض کن بیا شام بخور...
    بدو رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم..اومدم سر میز شام...مشغول شام خوردن بودم که بابا گفت:
    -نگین جان؟
    سرمو گرفتم طرفشو گفتم:
    -بله بابا؟
    بابا-باید درباره یه موضوع باهات صحبت کنم...
    -بفرمایین...
    بابا-ببین...عمه ی بزرگ من،عمه فرخنده،بیماره...دکترا میگن باید یه نفر ازش مراقبت کنه...بیماری قلبی داره...
    -خب؟
    بابا-تو باید بری و ازش مراقبت کنی...
    با تعجب گفتم:
    -چی؟!!!
    نریمان و مامان هم دست از غذا کشیدنو مامان با اعتراض گفت:
    -نوید؟مگه نگین پرستاره؟
    بابا-خب کسه دیگه ای نیست...همه سرشون شلوغه...ولی با این حال برای چکاپو کارای دیگه اش نوه اش هست...تو باید یکم توی خونه مراقبش باشی...این ترمتم که تا یه ماهو نیم دیگه تموم میشه...
    -ولی بابا...
    بابا-تو که نمی خوای منو ناامید کنی؟تا ابد که اونجا نیستی دختر...فقط فصل بهار اونجایی...
    بغضم گرفت...سه ماه اینجا نیستم بعد میگه فقط فصل بهار...از سرجام بلند شدم دیگه اشتهام کور شد...بابا با تحکم گفت:
    -بشین!
    بغضمو قورت دادمو نشستم سرجام...
    بابا-این کارارو میکنی میونمون بهم میخوره...یه کار ازت خواستم آرزو به دل موندم یه بار بگی چشم!
    پوست لبمو می جوییدم...آخه من کی بهت نه گفتم پدر من؟!اصلا...اصلا چه بهتر...سه ماه از این اعصاب خوردیا راحت میشم...بهتر...گفتم:
    -باشه...من میرم..ولی بعد اتمام این ترمم..
    از روی میز شام بلند شدمو رفتم داخل اتاقم...بغضم ترکید و خودمو انداختم روی تخت...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    امروز آخرین جلسه این ترم بود و فردا من می رفتم خونه عمه فرخنده!کسی که از بچگیم تا حالا دوسه بار بیشتر ندیدمش...توی کلاس نشسته بودیمو باهم صحبت می کردیم...بیتا یدفعه گفت:
    -وای نگین...دلم برات تنگ میشه...باید با یه پیرزن سه ماه سر کنی...
    -اِ..نگو اینجوری...احتمالا زن خوبیه...
    آنی-بله..از خونواده پدری ات معلومه...
    یاس-ولی عوضش ما پنج شنبه و جعمه پیشتیم...چطوره؟
    بیتا و آنی باهم گفتن:
    -راست میگه!
    در باز شدو استاد راد اومد داخل...از اون روز به بعد انقدر اخمو عنق شده که به قول مامان با یه مَن عسلم نمیشه خوردش...تا منو دید پوزخندی زدو رفت سمت میزش...دیگه تا آخر کلاس فقط درس بود...کلاس تموم شد...با بچه ها از پله ها پایین اومدیم...داشتیم از کلاس پایین می رفتیم که استاد راد گفت:
    -برادر جدیدتون از وقتی کلاس شروع شده بیرون منتظرتونه...
    برگشتم سمتش...آخه..آخه به تو چه؟!بگو فضول منی؟
    -بله...منتظرم بود...ممنون که گفتین...
    اینو که گفتم یه پوزخند تحویلم دادو از کلاس رفت بیرون...میمون...بیتا گفت:
    -این استاد چرا اینجوری شده؟
    چیزی نگفتم و از کلاس بیرون اومدم..از بچه ها خداحافظی کردمو با آرمین رفتم بیرون...
    ****
    -نگین جان؟اومدی بابا؟
    -اومدم بابا...اومدم...
    چمدونمو برداشتمو آخرین نگاهو به اتاقم انداختم...از پله ها پایین اومدم...نازی اومد سمتمو با بغض گفت:
    -آجی...دلم برات تنگ میشه...
    گونشو بوسیدمو گفتم:
    -منم همین جور...
    مامان با ناراحتی گفت:
    -نگین جان..هرچی شد به ما خبر بدیا...خوب غذا بخور...
    مامانو بغـ*ـل کردم اونم سفت چسبید بهم!لبخندی زدمو گفتم:
    -چشم مامان...
    از مامان جدا شدم که نریمان گفت:
    -بادمجون بم آفت نداره...این نگین خانوم هیچیم نخوره،هیچیش نمیشه..
    -بدجنس...
    نریمان لبخندی زدو گفت:
    -مراقب خودت باش...
    چشمکی زدمو گفتم:
    -اوکی..فقط تو شماره رژی رو برام بفرست...
    نریمان خندیدو گفت:
    -باشه شیطونک..
    بابا اومد چمدونو گرفتو گفت:
    -بریم که دیر نشده...
    سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...بالاخره بعد 1ساعت رسیدیم فرمانیه...یکم کوچه پس کوچه و بعد جلوی خونه خوشگل و ویلایی نگه داشت...لوکس و شیک..از ماشین پیاده شدم...اِ..یه مازارتی!ناخوداگاه ذهنم رفت سمت استاد راد...اه بیخی...بابا اومد و باهم رفتیم داخل خونه..وارد حیاط شدیم...چقدر خوشگله..دو طرفمونو درختا پشوندن...یه جوری از هم بالا رفتن و گره خوردن و بالای سرمون بهم چسبیدن و یه تونل درست کردن...چون زمستون بود همه شاخه هاش بی برگ بودن..رسیدیم به ساختمون لوکس سفید سه طبقه..یه خانوم مسن درو برامون باز کرد...گفت:
    -سلام آقای نجم...خوش اومدین...
    بابا-سلام پروانه خانوم...مرسی...
    بابا رفت داخل...به پروانه خانوم سلام کردم که گفت:
    -سلام عزیزم...به به هزار ماشالله..دختر خوشگل و برازنده ای دارین آقای نجم...
    بابا درحالی که می رفت سمت پذیرایی گفت:
    -چشماتون قشنگ می بینه پروانه خانوم...
    اومدم داخل و پروانه خانوم درو بست...با قدمای تند رفتم سمت بابا...چمدونو گذاشت یه گوشه و گفت:
    -بشین دختر...
    نشستم روی مبل که باباهم کنارم نشست...دم گوش بابا گفتم:
    -برای چی اینجا نشستیم؟
    بابا هم دم گوشم گفت:
    -منتظریم عمه خانوم بیاد...
    -آها...
    یدفعه گفتم:
    -من اینجا تنهام؟
    بابا-نه...پروانه خانومم هست...
    -اینو که خودم می دونستم...
    بابا-نه...نوه اشم هست...
    بابا تا اینو گفت در یکی از اتاقای طبقه پایین باز شدو...چشمام درشت شد!با عصبانیت بلند شدمو گفتم:
    -تو!
    اونم انگشت اشاره شو سمتم دراز کردو گفت:
    -تو...!
    بابا بلند شدو گفت:
    -شما همو میشناسین؟
    رومونو از هم برگردوندیم و باهم گفتیم:
    -بله...
    بابا مشکوک گفت:
    -چطور؟
    من گفتم:
    -استادم بود...
    بابا با ناباوری گفت:
    -باراد استاد تو بود؟
    سرمو به علامت آره تکون دادم...بعدم گفتم:
    -نگفته بودین،نوه اشون پسره..
    باراد گفت:
    -و نگفته بودین که پرستار مادرجون دختره...
    بابا-خب مگه پرستار پسرم میشه؟
    -اینجا چه خبره؟!
    با صدای یه پیرزن سرمونو برگردوندیم سمت پله ها...اولالا...من اگه پسر بودم می رفتم خواستگاری عمه خانوم..ماشاالله چه جوون میزنه...این چجوری مریضه؟!با کمک عصاش از پله ها اومد پایین...گفت:
    -چرا انقدر سرو صدا می کنین؟
    بابا-ببخشید عمه خانوم..بچه ان دیگه...
    منو باراد با بابا با تعجب نگاه کردیم..با جعبه مارو فروخت!عمه خانوم نشست رو مبلو گفت:
    -من از سر و صدای زیاد بدم میاد...
    همه نشستیم...بابا گفت:
    -ببخشید...عمه خانوم،دخترمو که گفته بودم ازتون مراقبت میکنه...
    و بهم اشاره کرد...عمه خانوم شروع کرد به آنالیز کردنم..بعد گفت:
    -چقدر بزرگ شدی نگین..
    -ممنون..
    پروانه خانوم چایی آورد و تعارف کرد...عمه خانوم گفت:
    -خب نگین جان،آقا باراد مارو میشناسی؟
    رو به پروانه خانوم گفت:
    -مرسی پری جون...
    و یه چایی برداشتم...بابا خندیدو گفت:
    -این دختر ما اسم همه رو میشکنه...به برادرش که اسمش نریمانه میگه نری!
    پروانه و عمه خانوم خندیدن،آق باری که مبل کناری من نشسته بود زیرلب گفت:
    -این دیگه چه اعجوبه ایه...
    با حرص رو به عمه خانوم گفتم:
    -بله عمه خانوم...اتفاقا آقا باری یه ترم استاد من بودن..
    باراد با حرص برگشت سمتم..خخخ...بابا و عمه خانوم و پری جون خندیدن...عمه خانوم گفت:
    -باری جان حرص نخور...وای چقدرم این اسم بهت میاد...
    با خنده سرمو گرفتم پایین...باراد با حرص بلند شد رفت توی آشپزخونه...چاییمو که خوردم فنجون بابا و عمه رو گذاشتم توی سینی و بردم توی آشپزخونه...باراد نشسته بود روی صندلیو با حرص آب میخورد...سینی رو گذاشتم روی اُپن و زیرلب گفتم:
    -اووو...چه حرصی میخوره بدبخت..
    برگشت نگاهم کرد که با سر پرسیدم چیه...پوفی کردو از آشپزخونه زد بیرون...هه هه حرص بخور...رفتم توی پذیرایی..دیدم نشسته کنار بابا...نشستم کنار عمه خانوم...گفتم:
    -عمه خانوم براتون پرتقال پوست بگیرم؟
    عمه خانوم-زحمت میکشی دختر...
    در حالی که توی پیش دستی یه پرتقال می ذاشتم گفتم:
    -این چه حرفیه...
    پرتقالو که پوست کندم یه دونه خوردم،دیدم آق استاد داره بدجور حرص میخوره پیش دستی رو گرفتم سمتشو گفتم:
    -آقا باری حرص نخور پرتقال بخور..
    بدتر با غیض نگاهم کرد...عمه خانومو بابا خندیدن،عمه خانوم گفت:
    -وای نوید...دخترت گوله نمکه...
    -چاکریم...
    باراد پوزخند زد،ولی صدای خنده بابا و عمه خانوم رفت بالاتر...
    بابا بلند شدو گفت:
    -خب دیگه عمه خانوم من برم...
    عمه خانوم خواست بلند بشه که بابا گفت:
    -نه بلند نشیا...من خودم میرم..خداحافظ...
    عمه خانوم ناراضی سرجاش نشستو گفت:
    -مراقب خودت باش پسر...
    منو باراد تا دم در خونه بابا رو همراهی کردیم...بابا در حالی که کفشاشو می پوشید گفت:
    -خب دیگه دختر من میرم...مواظب خودت باش...
    -چشم بابا...
    برگشت سمتمون...دستشو گذاشت روی شونه بارادو گفت:
    -پسر..این دختر ما یکم سر به هواست...به تو می سپرمش..
    باراد-چشم عمو نوید...
    بابا لبخندی زدو رفت...اههههه...منو سپرد به این دیو دو سر؟!بدبخت شدم رفت که!سنگینی نگاهشو رو خودم حس کردم...سرمو برگردوندم سمتش که دیدم لبخند شیطانی میزنه...زیرلب ایشی گفتمو رفتم داخل...
    ****
    یه هفته ای از اومدنم به این خونه می گذره توی این یه هفته خیلی سعی کردم که با باراد روبرو نشم..چه میدونم واسه چی!حس معذب بودن می کردم...جلوی تی وی نشسته بودمو مسابقه آرایشگری می دیدم!این ماهواره هم چه چیزایی داره ها...چندتا آرایشگرو انداخته وسط که ببینه کدومشون از همه بهتره...کی چی؟!والله...ولی خدایی عجب مدل موهایی درست میکننا...یادم باشه برای عروسی نریمان بگم یکی از این مدلارو برام درست کنن...تازه قرصای عمه خانومو داده بودمو خواب بود...باراد طبق معمول توی اتاقش بود...فقط یه بار اونم وقتی عمه رو بردیم چکاپ دیدمش...یدفعه کانال عوض شد و تی وی رفت روی فوتبال!عین منگا زل زده بودم به تی وی!این چش شد یهو؟دیدم کنترل تی وی سُر خورد روی میز و یکی تکیه داد به مبل..به بغـ*ـل دستم نگاه کردم که دیدم باراد نشسته کنارمو داره پررو پررو فوتبال تماشا میکنه آقا!با حرص کنترل تی وی رو برداشتم و درحالی که نگاهش میکردم زدم مسابقه آرایشگری...کنترلو گذاشتم رو میز و با لبخند پیروز مندانه مشغول تی وی دیدن شدم...نوچی کردو زد فوتبال!اه...دستمو گذاشتم رو کنترل که دستشو گذاشت روی کنترلو گفت:
    -ولش کن...
    سرمو بلند کردم طلبکارانه گفتم:
    -واسه چی اونوقت؟
    باراد-چون من میگم...هرچقدر نمیخوام باهات بحث نکنم نمی شه..میگم ولش کن!
    کنترلو کشیدم سمت خودم که یکم به طرفم کشیده شد...گفتم:
    -ولش نمی کنم!مگه زوره؟!
    باراد کنترلو کشید طرف خودش که نزدیک بود پرت شم بغلش ولی خودمو نگه داشتم..
    باراد-تا وقتی اینجایی...بله زوره!
    -من زیربار زور نمی رم...
    و کنترلو کشیدم طرف خودم..باراد عصبی گفت:
    -میگم کنترلو بده!
    شمرده گفتم:
    -ن..م..ی..د..م!
    اونم شمرده گفت:
    -م..ی..د..ی!
    هی من بکش اون بکش من بکش اون بکش که هیععععع کنترل پرت شد سمت میز عسلی کنار زیرتلویزیونی که روش یه گلدون گرون قیمت چینی بود!گلدون قل خورد قل خورد،که بدو رفتیم سمتشو با دست نگهش داشتیم...وقتی گلدون وایساد باهم نفسمونو بیرون دادیمو گفتیم:
    -نزدیک بودا...
    این گلدونو عمه خیلی دوست داشت...اگه میشکست دمار از روزگارمون در میاورد!نشستیم روی زمین...باراد عصبی گفت:
    -ببین!اگه شکسته بود عمه کله هردومونو می شکست...
    چشم غره ای براش رفتمو گفتم:
    -حالا همچین میگه انگار تقصیر منه!
    باراد-بله که تقصیر توئه!
    -تقصیر من؟!
    و به خودم اشاره کردم...به خودش اشاره کردو با تمسخر گفت:
    -نه پس من...
    باهم انگشت اشاره مونو گرفتیم سمت هم و تا خواستیم بگیم تقصیر تو بود آرنج دستمون خورد به میز عسلی و...تق!گلدون هزار تیکه شد!باهم هیععع بلندی گفتیم و با چشمای گشاد شده به گلدون خیره شدیم...تا خواستیم بریم سمتش که عمه خانوم از پله ها اومد پایین!وای اینو کجای دلم بزارم؟باراد سریع نشست جلوی شیشه خورده ها...منم بلند شدمو رفتم سمت عمه...
    -عمه خانوم..چرا بلند شدین؟
    عمه خانوم-مگه صدای شما دوتا میزاره من بخوابم؟مگه بچه این سر به سر هم میزارین؟
    -چی کار کنم دیگه عمه خانوم؟تقصیر این آقا باراد شماست...
    باراد عین فنر از سرجاش پرید و تا خواست اعتراض کنه چشماشو با درد بستو گفت:
    -آخ!
    لبمو گزیدم و چشمامو با ترس بستم...عمه خانوم از کنارم گذشت و رفت سمت باراد...باراد به من نگاه کردو زیرلب گفت:
    -بدبخت شدیم...
    با نگرانی نگاهش کردمو رفتم سمتشون...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    عمه خانوم با ناباوری و عصبانیت به گلدون شکسته خیره شده بود...دستی به گردنم کشیدمو گفتم:
    -جانم پری خانوم؟با من کاری دارین؟
    باراد گفت:
    -این صدای گوشی کیه؟
    جونم واستون بگه همین خواستیم قدم از قدم برداریم عمه خانوم با داد گفت:
    -وایسین ببینم...
    ما که یه پامون روی هوا بود وایسادیم کنارهم و عین بچه های خطاکار سرمونو انداختیم پایین...عمه خانوم عین این ژنرالا قدم رو میرفت...یدفعه برگشت طرفمونو گفت:
    -شما دوتا وروجکا...چه به روز زندگی من آوردین؟می دونین اون گلدون چقدر قیمتش بود؟
    وااای به ما گفت وروجک!به من می خورد..ولی باراد!خخخخ...پری جون جارو برقی به دست از آشپزخونه اومد بیرون که عمه خانوم رو بهش گفت:
    -پروانه!بیا اینجا...
    پری جون اومد سمتمون...
    عمه خانوم-جارو برقی رو بده به باراد...
    پری جون جاروبرقی رو داد به باراد...بارادم سوالی به عمه نگاه کرد...عمه خانوم چیزی دم گوش پری جون گفت،پری جون خندیدو رفت توی آشپزخونه...بعد دوقیقه اومد...یه روسری رو گره زد روی سرمن!یه روسری رو گره زد روی سر باراد!بعدم یه دستمال گرد گیری گذاشت کف دستم!عمه خانوم گفت:
    -خب...چون دیگه اون گلدون برگردوندنی نیست،باید تاوان بدین!
    بعدم برگشت و نگاهی به خونه انداخت...ادامه داد:
    -پروانه یه هفته ست که کمرش درد میکنه،خونه رو گردگیری نکرده...امیدوارم بتونین خونه رو برق بندازین!!!
    منو باراد با چشمای باز بهش نگاه کردیم...من تو خونه دست به سیاه و سفید نمی زدم بعد اینجا...!عمرا...دستمال گردگیری رو گذاشتم روی جاروبرقی...باراد گفت:
    -بهتره دست از سرتقی برداری...مادرجون حرفش یه کلامه!
    بعدم دستمالو انداخت روی زمینو جاروبرقی رو برداشت و شروع کرد به جارو کشیدن...با اکراه دستمالو برداشتمو شروع کردم به گردگیری خونه!خدایا چرا منو نمی کشی؟روزانه هزاران نفر توی دنیا میمیرن چرا من هیچیم نمی شه؟ببخشید..دیوونم دیگه!خواستم برم روی ویترینی که توش کریستال بودو تمیز کنم ولی باید صندلی میزاشتم...رفتم سمت بارادو جاروبرقی رو خاموش کردم...
    باراد با اخم گفت:
    -چیه؟
    -بیا پایه های چهارپایه رو بگیر من برم اون بالا رو تمیز کنم...
    پوفی کشیدو همراهم اومد...وای که چقدر خنده دار شده بودیم...رفتم روی چهارپایه...یه بار برگشتم سمت پایینو گفتم:
    -ولش نکنیا...
    باراد-اه...زودباش دیگه...
    سریع برگشتمو شروع کردم به دستمال کشیدن...باراد زیرلب گفت:
    -دختره ی تُخس...
    -شنیدما!
    باراد-گفتم که بشنوی!راست میگم دیگه همش تقصیر توئه...اگه من کمر و گردنم درد بگیره...
    با اعتراض گفتم:
    -یوخ بابا؟!یعنی تو تقصیر نداری؟!
    باراد-معلومه که نه!من خیلی راحت میخواستم فوتبالمو ببینم تو نذاشتی!
    -اِ..تو بودی عین کوالا پریدی وسط مسابقه دیدن من!
    باراد-اگه لجبازی نمی کردیو عین یه دختر خوب کنترلو بهم میدادی الان وضعمون اینجوری نبود...
    دیگه جوش آوردم!تا برگشتم حرفی بزنم تعادلمو از دادمو شلپی!افتادم زمین...وااای کمرم..از درد چشمامو بسته بودم...
    -جات راحته؟
    تا چشمامو باز کردم با دوجفت چشم آبی روبرو شدم...یه نگاه به خودم کردم...ووویی مامانی...یکی منو بگیره مُردم از خجالت!سریع از روش خودمو پرت کردم کنارش...
    باراد با عصبانیت گفت:
    -دختره سرتق...
    منم عین خودش گفتم:
    -پسره لجباز...
    باراد-دختره تُخس...
    -پسره مغرور خودخواه...
    سرشو برگردوند سمتمو با تعجب گفت:
    -من مغرورم؟!
    منم برگشتم سمتشو گفتم:
    -آره...
    باراد با خونسردی خوابید سرجاشو گفت:
    -آره خب...آدمای زیادی اینو بهم میگن...ضدطرفدارام..
    ضد طرفدار؟!تا اومدم بگم یعنی چی؟صدای عمه خانوم اومد که هردو سریع نشستیم سرجامون!
    عمه خانوم-کارتون تموم شد؟
    منو باراد با غیض بهم نگاه کردیمو گفتیم:
    -بله...
    عمه خانوم-بسیار خب...بیاین شام...
    منو باراد عین قحطی زده های سومالی بدو رفتیم سرمیز شام...خدایی تا حالا انقدر فعالیت نکرده بودم!عین چی میخوردم!
    عمه خانوم نوچ نوچی کردو گفت:
    -همیشه وقتی کار می کنین انقدر گشنتون میشه؟
    باراد-مادرجون من اصلا تو خونه کار نمی کنم...
    -منم همین طور!
    عمه خانوم دوباره نوچ نوچ کردو گفت:
    -پس خودم باید ادبتون کنم...خوب باید ازتون کار بکشم...
    با حال زار به عمه خانوم نگاه کردیم که پری جون ریز خندید...ای موزی!بعد شام انقدر خسته بودیم بعدش رفتیم خوابیدیم...
    ****
    یه هفته دیگم گذشت...توی این یه هفته نریمان و روژان عقد کردن..عروسیشونم افتاد 6ام اردیبهشت...این یه هفته انقدر عمه خانوم ازم کار کشید که خدا میدونه!اصلا به باراد سخت نمی گیره!یعنی چی...!روی کاناپه نشسته بودم و به سقف زل زده بودم...انگاری افسرده شده بودم...
    -نگین جان؟!بیا...
    با صدای پری جون از روی کاناپه بلند شدمو رفتم توی آشپزخونه...پری جون با دیدنم لبخندی زدو گفت:
    -بیا براتون لازانیا درست کردم...
    یدفعه انرژی گرفتمو گفتم:
    -آخ جون!
    نشستم پشت میز...پری جون توی یه بشقاب برام کشیدو گذاشت روبروم...
    پری جون-ببخشید کمه...مواد غذاییمون تموم شده...همین قدر شد...امروز باید برم خرید.
    -عیبی نداره پری جون همینم خوبه..
    پری جون-من میرم به گلا آب بدم آقا باراد اومدن بگین روی اُپن براشون غذارو گذاشتم...
    درحالی که لقمه مینداختم توی دهنم گفتم:
    -چشم پری جون...
    پری جون رفت...منم تا ته غذارو خوردم!وای که چقدر خوشمزه بود...دستی به شکمم کشیدم..چاق نشم یه وقت...بسی کیف کردم...دستامو گرفتم بالا و کش و قوسی به بدنم دادم...وای هنوز گشنمه...چشمم خورد به بشقاب باراد...گردن کشیدم در اتاقشو دید زدم...نه!خیال اومدن نداره..خب مگه چه اشکالی داره یکم ازش غذاشو بخورم؟چیزی ازش کم میشه؟نه..والله..بلند شدم و رفتم جلوی اُپن!با چنگالم یکم خوردم...همین جوری تو فکر بودم که برای عروسی نریمان چی بپوشم که صدای خوردن چنگال به ته بشقابو شنیدم...سرمو گرفتم پایین که!هیععع منکه همه شو خوردم!بدبخت شدم که..وای وای وای چی کار کنم حالا؟ای لعنت به این خندق بلا!با استرس نگاهی به در اتاق باراد انداختم،خب فعلا که نیومده...سریع بشقابارو برداشتم و خواستم بشورمشون که در اتاق باراد باز شد!وای مامانی..بشقابارو همینجوری انداختم توی سینک و بدو از آشپزخونه بیرون اومدم...توی راهرویی که کنار آشپزخونه بود قایم شدم...رو به دیوار وایسادم..خداروشکر لباسم مشکی بود..باراد از کنارم رد شدو رفت توی آشپزخونه.توی این دو هفته انقدر اخم و تخم ازش دیده بودم ازش ترسیدم!والله..شبیه جن میمونه لامصب!پاورچین پاورچین رفتم سمت راه پله که...
    -ببینم تو اینارو خوردی؟
    چشمامو بستم...خدایا خودمو به خودت می سپردم...یا علی!پاشنه پاهامو روی زمین گذاشتم و برگشتم سمتش...آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
    -با من بودی؟
    باراد بشقاب غذاشو بهم نشون دادو گفت:
    -میگم تو خوردیشون؟
    -آ..
    بشقابو گذاشت روی اُپنو داد زد:
    -پروانه خانوم!
    پری جون بدو اومد توی سالنو گفت:
    -بله آقا؟
    باراد بشقابو به پری جون نشون دادو گفت:
    -ببینم شما گفتین سهم منو بخوره؟
    پری جون نگاهی به من کردو گفت:
    -نه آقا..
    اه..تو هم با جعبه مارو بفروش!به نرده های راه پله تکیه دادمو گفتم:
    -خب حالا که چی؟
    باراد بشقابو گذاشت روی اُپن و گفت:
    -درست کن.
    چشمامو درشت کردمو گفتم:
    -بله؟!
    نشست پشت میز و گفت:
    -میگم برام غذا درست کن!از صبح هیچی نخوردم فقط توی اتاق داشتم کار میکردم حالا تو میای غذای منو میخوری؟!زودباش!
    -اووو حالا مگه قتل کردم؟خودت یه تخم مرغ بردار بخور دیگه!
    باراد-نوچ!
    دست به سـ*ـینه رومو ازش برگردوندم و گفتم:
    -من غذا درست نمی کنم.
    بلند شد اومد سمتمو گفت:
    -ببینم...میخوای گزارش برادر جدیدتو به خونواده ات بدم؟
    با غیض نگاهش کردم..جدی گفتم:
    -ببین..اگه بخوای از این موضوع سواستفاده کنی من میدونمو تو!
    باراد-مثلا میخوای چی کار کنی؟
    همین جوری وایسادم نگاهش کردم...نفسمو با حرص بیرون دادمو رفتم توی آشپزخونه...خدا نکنه آدم آتو دست یکی بده!دیگه هیچی...تاحالا لازانیا درست نکردم ولی طرز پختشو بلدم..باراد نشست روی صندلی پوزخندی زدو گفت:
    -چیه؟راضی شدی؟
    متقابلا پوزخندی زدمو گفتم:
    -آره..یک صفر به نفع تو!ولی نوبت منم میشه.در ضمن مواد غذایی نداریم.باید زحمت بکشی بری بخری.
    اخم کردو گفت:
    -داری بهونه میاری.
    ابروهامو بالا انداختم...باراد گفت:
    -من نمی رم!
    نشستم روبروشو گفتم:
    -پس من با یونجه و علف توی باغ برات لازانیا درست کنم؟!با معده ات سازگاره؟
    حرصی نگاهم کردو پاشد رفت توی اتاقش...عمه خانوم از پله ها اومد پایین...رفتم سمتشو گفتم:
    -چرا اومدین پایین عمه خانوم؟
    عمه خانوم-دلم پوسید تو اتاق دختر...اومدم یکم برم توی باغ.
    باراد حاضر و آماده با لباسای بیرون از اتاقش بیرون اومد رفت سمت در خروجی که عمه خانوم گفت:
    -کجا میری باراد؟
    برگشت سمتمونو نگاه چپی بهم کرد که پشت چشم نازک کردم. رو به عمه خانوم گفت:
    -میرم یکم خرید کنم.
    عمه خانوم اخم کردو گفت:
    -اینجوری؟!
    بعدم اشاره ای به پری جون کرد،پری جون رفت توی اتاق باراد و بعد دو دقیقه برگشت...رفت سمت باراد و یه چیزایی رو دستش داد.همینجوری سوالی داشتم نگاهشون میکردم...باراد پوفی کرد و جلوی آینه قدی کنار در وایساد و یه کلاه کپ گذاشت رو سرش.با یه عینک آفتابی بزرگ روی چشمش...برگشت سمت ما و رو به عمه خانوم گفت:
    -راضی شدین؟
    عمه خانوم لبخندی زدو گفت:
    -حالا خوب شد.برو..
    باراد با حرص درو بست و رفت..گفتم:
    -عمه خانوم؟واسه چی این کارو کردین؟
    عمه خانوم درحالی که می رفت توی باغ گفت:
    -بخاطر شغلش...
    شغلش؟!یعنی...چکاره ست؟مطمئن شدم یه آدم معروفه!وااای باراد؟!یعنی کیه؟باراد اومد.وسایلو ازش گرفتمو گفتم:
    -تو برو اتاقت..آماده شد بهت میگم...
    ابرویی بالا انداختو رفت داخل اتاقش...کور خوندی آقا!من لازانیا درست کردنم کجا بود؟!مگه به این راحتیا زیر بار میرم؟یک لازانیایی برات درست کنم تا عمر داری لب به لازانیا نزنی!مواد لازانیا رو آماده کردم..ورقه اولو گذاشتم توی دیس،روش مواد رو ریختم...از توی کابینت زیر ظرفشویی صابونو پودر لباسشویی رو درآوردم...پودر لباسشویی رو پاشیدم روی مواد،بعدشم صابونو رنده کردم روش!خخخخ...من چقدر خبیث شدم!دوباره موادو پاشیدمو دوباره همون صابونو پودر!گذاشتمش توی فِر..وقتی زمان معینش تموم شد از فِر درش آوردم...وای که چه چیزی شده!بوش خیلی خوبه...ولی حیف نمیتونم بخورم...براش توی بشقاب کشیدمو به پری جون گفتم صداش بزنه...بعدم قایمکی رفتم توی اتاقمو درو قفل کردم.تقریبا 1ساعت شده بود که در اتاق زده شد!از چشمی اتاق نگاه کردم که دیدم پری جونه.آروم و با ترس درو باز کردم...سرم پایین بود...زیرچشمی نگاهش کردم که دستشو آورد بالا بزنه و سرم که دستمو سپر قرار دادمو گفتم:
    -وای نه!
    با حرص دستشو آورد پایینو گفت:
    -این چه کاری بود دختر؟حالا بدبخت مگه از دستشویی بیرون میاد؟
    خندم گرفت...سرمو گرفتم بالا و با خنده گفتم:
    -دستشویی؟...وای...خدا..
    پری جون-اِ..خنده ات واسه چیه؟اون بدبخت اونجا حبس شده تو میخندی؟خب لازانیا بلد نبودی میدادی خودم درست میکردم...
    -آخه..پری جون..خودش اصرار کرد من درست کنم...منم یه مخلفات اضافی بهش اضافه کردم!
    پسشی نگاهم کردو گفت:
    -مخلفات اضافی؟
    -اهم...برو یکم لازانیارو جا به جا کن...می فهمی..
    یدفعه صدای داد باراد که از دستشویی بود اومد:
    -پروانه خانوم؟!
    دیگه نتونستم خودمو نگه دارمو از خنده نزدیک بود زمینو گاز بزنم!در اتاقو بستم و دراز کشیدم روی تختم..ولی مگه این خنده بند میومد؟...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    توی اتاقم بودم...شامم خورده بودم...وای که چقدر باراد از دستم عصبانی بود...یعنی به احترام عمه خانومو پری جون نبود میزد ناکوتم میکرد!بدبخت دیشب مجبور شد بره بیمارستان!فکر کنم معده اشو شست و شو دادن... گوشیم زنگ خورد...آرمین بود!دیگه حوصلشو نداشتم...جواب ندادم...دوبار سه بار چهاربار زنگ زد جواب ندادم...!پنجمین بار گوشیم زنگ خورد با عصبانیت برداشتمو گفتم:
    -اه چقدر زنگ میزنی!
    -نگین؟!
    لبمو گزیدم...روژان بود...آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
    -ببخشید فکر کردم دوستمه...
    روژان-نه عیبی نداره..خوبی؟
    -مرسی عزیز.تو خوبی؟
    روژان-مرسی..میخواستم ببینم وقت داری؟
    -چطور؟
    روژان-دو سه روز دیگه عیده.منم هیچی نخریدم!خواستم اگه وقت داری باهم بریم...
    رفتم جلوی پنجره و گفتم:
    -باشه...کی بریم؟
    پرده رو کنار زدم و صحنه ای رو دیدم که گوشی از دستم افتاد...!این اینجا چی کار میکنه؟!یه شال انداختم روی سرمو و بدو رفتم توی سالن...در خروجی رو باز کردمو از پله ها رفتم پایین...بدو رفتم سمت باراد و آرمین...دست آرمینو از یقه باراد کنار زدمو گفتم:
    -ولش کن وحشی!
    آرمین نگاهی بهم انداختو پوزخند زدو گفت:
    -اوو چه عجب!باید بیام در خونت که خودتو نشون بدی؟
    یه دوباری که با آرمین رفته بودم بیرون جلوی این خونه منو پیاده کرده بودو آدرسو یاد گرفته بود!به باراد نگاه کردم...برگشتم سمت آرمینو گفتم:
    -برو بیرون!
    و هُلش دادم سمت در...مچ دستامو گرفتو گفت:
    -چرا اینجوری میکنی؟این شازده دلتو گرفته ما راضیت نمی کنیم؟
    -چرا چرت و پرت میگی؟!برو بیرون...
    خواستم دستمو بکشم که محکم تر مچ دستامو چسبید...باراد اومد سمتمون و با یه حرکت دست منو از دست آرمین کشید بیرون...بدون حرف آرمینو هُل داد بیرون...آرمین هی میگفت:
    -باشه نگین خانوم...باشه...این دل شکوندنا یه روز دامنتو میگیره ها!
    رومو ازش برگردوندم و زیرلب گفتم:
    -برو گمشو...
    باراد در خونه رو بست و اومد سمتم...مچ دستمو گرفت و کشید منو برد توی اتاقش و درو بست...برگشت سمتمو گفت:
    -تا کِی این گندکاریات ادامه داره؟
    اخم کردمو گفتم:
    -این موضوع چه ارتباطی با جنابعالی داره؟
    باراد با صدای عصبی که سعی میکرد آروم نگهش داره گفت:
    -آخه کی خواست تو کارتو فضولی کنه؟!این پسرا که میان دم خونه مگه همسایه ها نمی بیننشون؟تو جوابگوی حرف مردمی که پشت سر مادرجونه؟اینم آخرین باری بود که من پادرمیونی کردم..برو این گندکاریتو یه جای دیگه انجام بده!هرکاری میخوای با این پسرا انجام بدی اینجا جاش نیست!فهمیدی؟!
    این..چی فکر میکنه؟!یدفعه جوش آوردم..دستم رفت بالا و محکم زدم توی گوشش...صورتش چپ شد..سکوت شد...فقط صدای نفسای تند من بود که سکوت رو می شکست...اشک روی گونه هام جاری شد...لبمو گزیدم...داشت رسما...رسما اسممو میذاشت ه*ر*ز*ه!من نذاشتم هیچ کدوم این پسرا بهم دست بزنن بعد این تازه از راه رسیده داره بهم میگه...انقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم که با بُهت زل زده بهم...به گونش نگاه کردم...چون پوستش سفید بود رد دستام مونده بود و سرخ شده بود...ناخودآگاه لبمو گزیدم..با پشیمونی بهش نگاه کردم که در اتاقشو باز کرد..یعنی گمشو بیرون!سرمو انداختم پایین و از اتاق بیرون اومدم...درو محکم بست که از صداش چشمامو بستم!بدو از پله رفتم بالا و به پری جون که صدام میکرد توجهی نکردم...
    ****
    قرصای عمه خانومو دادم...امروز باید می رفتیم واسه چکاپ..کمک کردم لباساشو بپوشه..گفتم:
    -عمه خانوم...من میرم لباس بپوشم...
    لبخندی زدو سری تکون داد...از اتاقش اومدم بیرون که باراد از اتاق ته سالن اومد بیرون...یه نگاه سرسری بهم کردو از کنارم رد شد...رفتم توی اتاقم...از اون روز به بعد اخلاقش به کلی عوض شده...یعنی بد بود بدتر شد!حتی با عمه خانوم و پری جونم زیاد حرف نمی زنه...یه مانتوی مشکی پوشیدم با شلوار جین یخی...شال مشکیم سرم انداختم...یه مداد زیر چشمم کشیدم و یه رژ نارنجی...گوشیمو انداختم توی جیب شلوارم و از اتاق اومدم بیرون...زیاد از کیف استفاده نمی کردم..وسیله ای نداشتم که بخوام با خودم کیف همراه کنم...دوباره رفتم توی اتاق عمه خانوم و کمکش کردم از اتاقش بیاد بیرون...از پله ها رفتیم پایین...باراد نشسته بود روی مبل...با دیدنمون اومد سمتمون و بازوی عمه خانومو از دستم کشید بیرونو جدی گفت:
    -تو لازم نکرده بیای...خودم می برمشون..
    خشکم زد...یعنی چی من نیام؟!عمه خانوم گفت:
    -واسه چی باراد؟
    باراد حرفی نزد و عمه خانومو برد سمت در خروجی و رفتن بیرون...با حرص به زمین چشم دوختم...عوضی احمق...منو ضایع میکنی؟!گوشیم زنگ خورد...روژان بود..سریع برداشتم:
    -الو؟
    روژان-سلام عزیز...چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟
    -ببخشید حالم خوب نبود...
    روژان-یعنی الان حالت خوب نیست؟
    -نه چرا خوبم...
    روژان-خب منو نریمان امروز میخوایم بریم بیرون..میای؟
    با قدمای تند رفتم سمت در خروجی و بازش کردمو گفتم:
    -آره میام...کجایین الان؟
    روژان-الان ما ناهار خوردیم...داریم میایم سمت خونه عمه خانوم..
    -دقیقا کجایین؟
    روژان با تاخیر گفت:
    -امممم...الان سرچهار راهیم...
    از پله ها پایین اومدم...بزار برم بیرون بفهمه من خونه بمون نیستم...مثلا من نیام که چی؟!اصلا بهتر...میرم واسه خودم لباس میگیرم...باراد داشت می نشست توی ماشین که با صدام سرشو برگردوند:
    -باشه..همونجا بمون من میام.
    پوزخندی زدو سوار ماشین شد...برو بابا توهم...همش فکرای منحرف میکنه...در با ریموت باز شد...بدو ازش بیرون اومدم و شروع کردم به دوییدن...تا چهار راه،راهی نبود...بالاخره رسیدم...ماشین نریمانو دیدم...رفتم سمتش که مازاراتی باراد از کنارم گذشت...بیخیال رفتم نشستم توی ماشین..من موندم چرا انقدر خودمو اذیت میکنم؟!
    نریمان-سلام بر خواهر گرامی..خوش میگذره؟
    -هه هه بامزه!خیلی خوش میگذره جات حسابی خالی...
    روژان-خوبی نگین جون؟
    لبخندی زدمو گفتم:
    -مرسی رژی جون...
    نریمان راه افتاد...اول بازارو گشتیم که چیزی دلمو نگرفت فقط روژان یه مانتو گرفت...رفتیم توی پاساژ..یه مانتوی آبی روشن خوش رنگ خریدم با شلوار جین سفید...شال سفید داشتم...یه کفش خوشگل اسپرت سفیدم خریدم...زیاد از کفشای پاشنه بیشتر از 5سانت استفاده نمی کردم مگر در جشنا!هیمن جور مغازه هارو دید میزدیم که روژان گفت:
    -نری من گشنمه...
    نریمان یه اخم بامزه برای من کرد که براش زبون درآوردم..گفت:
    -خب بریم رستوران...چطوره؟
    دستمو گرفتم بالا و گفتم:
    -من موافقم...
    روژانم دستشو برد بالا و گفت:
    -منم همین طور...
    دستمو گرفتم پایینو با بیحالی گفتم:
    -رای با اکثریت آرا تصویب شد!
    روژان و نریمان خندیدن و رفتیم یه رستوران شیک توی طبقه بالا...داشتیم غذامونو می خوردیم که روژان گفت:
    -نگین...اون لباسه به نریمان نمیاد؟
    برگشتم سمتی که روژان اشاره میکرد...یه کت اسپرت مشکی با شلوار جین سفید و پیرهن چهارخونه سفید مشکی...لبخندی زدمو گفتم:
    -آره..محشره!
    -بریم بخریمش..
    دستمو به علامت تسلیم بالا آوردمو گفتم:
    -نه عزیز...منم نمیام...دارم می میرم از پادرد!
    روژان ایشی گفتو دست نریمانو کشید و برد...دوباره مشغول غذا خوردن شدم...یکم دلستر برای خودم توی لیوان ریختم..داشتم میخوردمش که یه صدایی باعث شد به سرفه بیفتم:
    -اجازه هست خانوم؟
    به پسری که روبروم وایساده بود نگاه کردم...اولالا!گفتم:
    -نخیر...اجازه نیست!
    پسره خم شد روی میزو گفت:
    -باشه...ولی..
    یه کارت از کتش درآورد و گذاشت روبرومو ادامه داد:
    -این کارتم..خوشحال میشم زنگ بزنی.
    بعدم رفت...چقدر لحنش..شبیه..وای نه!چشمامو با ترس بستم...دوباره اون صحنه ها اومد جلوی چشمم....گرمم شد..لیوانو دلسترو سر کشیدم!سرمو تکون دادم..نه نه تموم شده!خیلی وقته که تموم شده!بغضم گرفت...رفم سمت دستشویی و آبی به دست و صورتم زدم...توی آینه به خودم زل زدم...آخه نگین خنگ!تو نمی دونی همه پسرا اینجورین؟!چرا...چرا بازم میری سمتشون بدبخت؟!آره همه پسرا اینجورین...منم بهشون صدمه میزنم..همه پسرا خطرناکن...من نمی تونم به هیچ کدومشون اعتماد کنم...هیچ کدوم!از دستشویی بیرون اومدم...نریمان و روژان داشتن میومدن توی رستوران...بدو رفتم سمت میز و کارتو انداختم توی جیبم...روژان با ذوق اومد سمتم و کت نریمانو بهم نشون داد...دیگه حالم گرفته شده بود...لبخند بی جونی زدمو گفتم:
    -نریمان؟اگه خریدتون تموم شده میتونی منو ببری خونه؟حالم خوب نیست...
    نریمان-میخوای بریم دکتر؟
    -نه فقط یکم سرم درد میکنه...
    روژان-باشه پس..منم خریدم تموم شده..بریم.
    منو رسوندن جلوی در خونه و رفتن...درو با کلید باز کردم وارد حیاط شدم که دیدم باراد در ماشینو بست...حالم خیلی بد بود...دوباره..خاطرات تلخ گذشته...عرق کرده بودم...از کنارش رد شدم و رفتم سمت پله ها...سرم گیج رفت داشتم میوفتادم که باراد از کمر نگهم داشت...آروم گفت:
    -خوبی؟
    از روی شونم نگاهش کردم و ازش جدا شدم...وارد خونه شدم که چشمام سیاهی رفتو دیگه چیزی رو ندیدم!
    چشمامو باز کردم که با صورت عمه خانوم و پری جون مواجه شدم!یه لحظه ترس خوردم که اونام صورتشو بردن عقب...عمه خانوم گفت:
    -خوبی عزیزم؟چی شدی یدفعه؟
    -من..
    وای نه!دوباره...سرم تیر کشید...دستمو گذاشتم روی سرم...
    -میخوام بخوابم...
    عمه خانوم پتورو کشید رومو گفت:
    -باشه عزیزم..بخواب..
    پری جون برق اتاقو خاموش کرد و هردو رفتن بیرون...روی پهلوی راستم و رو به پنجره خوابیدم...حالا مگه خوابم میبرد؟!فقط چشمامو بسته بودم...نمی دونم چقدر گذشته بود که در اتاق باز شد...سایه یه مردو روی دیوار روبروم دیدم...خواست بره که صدای عمه خانوم اومد:
    -باراد؟
    اِ..باراده؟!نه بابا؟سایه عمه خانوم کنار باراد قرار گرفت...
    عمه خانوم-ببینم دکتر چی گفت؟
    باراد-مشکل خاصی نداره...فقط فشارش افتاده بود.
    عمه خانوم-آخه مگه میشه بیخود و بی جهت فشار آدم بیاد پایین؟
    باراد کلافه گفت:
    -نمی دونم به خدا مادرجون!
    بعدم رفت...عمه خانوم پوفی کردو در اتاقو بست...اشک از گوشه چشمم سُر خورد روی پُشتی...آره درد من جسمی نیست روحیه!
    ****
    چشمامو باز کردم که با قیافه عین جغد بیتا و آنی روبرو شدم!جیغ کشیدم و نشستم سرجام...
    بیتا-اِ..چته بی شعور؟
    آنی-مگه مرض داری زرت و زرت جیغ میزنی؟
    با جیغ گفتم:
    -مگه شما مرض دارین اینجوری بالای سرم وایسادین؟!
    بیتا نشست روی تختو گفت:
    -حالا بیخیال...چی شده آبجی گلم؟
    ابروهام بالا پریدو گفتم:
    -ایول ابراز محبت!
    آنی این طرف تخت نشستو گفت:
    -راست میگه..تو چرا غش کردی؟
    با تعجب گفتم:
    -شما از کجا خبردارین؟
    بیتا-اِ...مگه نمی دونی؟دیشب تو اخبار گفتن!
    -مزه نریز...
    آنی-صبح زنگ زدیم بهت که مثلا سه نفری بریم بیرون...گوشیتو پروانه خانوم جواب داد...گفت دیشب غش کردی و فلان..
    بیتا-حالا جدی برای چی غش کردی؟میگن فشارت افتاده پایین..
    سرمو به علامت آره تکون دادم...
    آنی-ببینم..همون ماجرایی که توی حیاط مدرسه چالش کردیم؟
    دوباره سرمو تکون دادم...آنی بغلم کردو گفت:
    -عزیزم...چی شد یدفعه این موضوع یادت اومد؟
    با بغض گفتم:
    -دیروز توی رستوران یه پسره بهم شماره داد...یدفعه لحنش مثل اون آشغال شد!
    بیتا بازومو نوازش دادو گفت:
    -خودتو اذیت نکن...تو که تقصیری نداری...اون آشغالم که ایران نیست اذیتت کنه..
    آنی-حالام گریه نکن دختر!این موضوع که نباید تورو از پا دربیاره...
    بیتا-نگاه کن توروخدا...عینهو کورکدیل!
    خندیدیم.فین فینی کردمو از آنی جدا شدم...گفتم:
    -در هرصورت مرسی که اومدین...
    هردو لبخندی زدنو یدفعه بیتا گفت:
    -بی شعور نگفته بودی باراد راد نوه عمه باباته!
    اول تعجب کردم بعد گفتم:
    -اوووو...تو از کجا فهمیدی باراد کیه منه؟!
    بیتا-خب عمه خانوم گفت...بعدم تو بهش میگی باراد؟
    -خب چی بگم؟
    بیتا-هیچی..
    -حالا یعنی که چی؟خب استادمون بود دیگه...
    آنی-یعنی تو نمی دونی باراد راد کیه؟
    منگ گفتم:
    -نه.
    بیتا-لپ تابت همراهته؟
    -آره..
    بیتا-اینترنت داره؟
    -خب آره!
    بیتا-کجاست؟
    دست انداختم از زیر تخت کشیدمش بیرون و گذاشتمش روی تخت...بیتا لپ تابو کشید طرف خودش...آنی نوچ نوچی کردوگفت:
    -اصلا از دنیا عقبی دختر!
    بعد چند دقیقه لپ تابو گرفت طرفم...نگاهی به صفحه مانیتور کردم که چشمام درشت شد!اینکه باراده!یکی از عنوان هارو خوندم:
    -آلبوم جدید و فوق العاده زیبای باراد راد به نام "نفس من"
    بعدی رو خوندم:
    -اجرای کنسرت باراد راد در کیش!
    -شایعه ازدواج باراد راد!
    -عکسهای جدید و داغ باراد راد.
    -فقط باراد!
    -عکسهای اینستاگرام باراد.
    -دانلود آهنگ باراد و مازیار به نام عشق من!
    -بیوگرافی کامل از باراد راد!
    دهنم باز موند..اههههه...باراد خواننده ست؟!همین جوری زل زده بودم به مانیتور...هیچ جوره تو مخیله ام نمی گنجید...!میگم چرا انقدر صداش آشنا بود..پس!سریع اون آهنگی که خیلی برام آشنا بودو پلی کردمو گفتم:
    -این آهنگ باراده؟
    بیتا و آنی یکم گوش دادن و آنی با ذوق گفت:
    -وای آره!من عاشق این آهنگشم!
    همین جوری زل زدم بهشون...زیرلب گفتم:
    -باورم نمیشه...
    بیتا زد به سرمو گفتم:
    -باورت بشه...دو هفته ست پیش این شاهزاده ای بعد عین خیالت نیست...
    -مثلا باید چی کار کنم؟
    آنی-یعنی واقعا ازش خوشت نمیاد؟
    -تا به حال بهش فکر نکردم...
    بیتا-وای نگین!خیلی خوش شانسی...میگم کجاست حالا این شاهزاده سوار بر مازاراتی سفید؟
    -چه میدونم...
    صدای پری جون اومد:
    -نگین جان!بیاین ناهار!
    -بچه ها بپرین پایین که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد!
    بیتا و آنی خندیدن..شالمو گذاشتم رو سرم و رفتیم توی سالن...باراد اومد توی خونه...همین جوری وایسادیم و من مثل بز بهش خیره شدم..هنوزم باورم نمیشدا...بدبخت تعجب کرده بود...روبروم وایساده بود و پرسشگرانه زل زده بود بهم...چشمامو ریز کردمو گفتم:
    -نگفته بودی خواننده ای؟
    باراد یه تای ابروش پرید بالا و گفت:
    -آها..معنی این نگاها همینه؟انتظار داشتی جار بزنم که خوانندم..خودت می فهمیدی که حالا فهمیدی...
    با بیخیالی شونه ای بالا انداختمو گفتم:
    -آره خب...چه فرقی به حالم میکنه!
    و رفتم توی آشپزخونه...صدای آنی اومد:
    -آقا باراد،یه عکس با ما میگیرین؟
    عین جت سرمو از آشپزخونه انداختم بیرون...آنی برام زبون درآورد...باراد گفت:
    -بله حتما...
    آنی گوشیشو داد به بیتا و وایساد کنار باراد البته با فاصله!چقدر من حساس شدما...بعدم با بیتا عکس گرفت...نشستم پشت میز و ناهارو با بیتا و آنی و باراد خوردم...البته کوفتم شد!آنی و بیتا هی با باراد حرف میزدن و برام چشم و ابرو میومدن!من موندم این چشم و ابروش یعنی چی؟بعد ناهار بیتا و آنی رفتن طبقه بالا..موندم با پری جون کمک کردم..باراد تکیه داد به اُپنو گفت:
    -داری چیکار میکنی؟
    دیسو گذاشتم کنار سینک ظرفشویی و گفتم:
    -نمی بینی؟دارم کمک میکنم..
    باراد-مگه تو با دستات کاری جز آرایش کردنو خوردنو خرید کار دیگه ایم بلدی بکنی؟
    با غیض بهش نگاه کردم...آخ بزنم دکور صورتشو بیارم پایین...فاصله چندانی باهام نداشت...دستمو مُشت کردمو سریع آوردم جلوی صورتش..یکم صورتشو بُرد عقب و با تعجب و ترس زل زد به دست مُشت شدم!با عصبانیت زل زده بودم بهش...بدجور جلوی خودمو نگه داشته بودم که نزنم توی صورتش..پری جون گفت:
    -مشکلی پیش اومده؟
    با حرص مُشتمو باز کردمو دستمو گذاشتم روی صورتم..زیرلب گفتم:
    -آخه بشر من به تو چی بگم؟...
    یعنی قشنـــــگ داشتم حرص میخوردم...دلم می خواست یه جوری حالشو بگیرم... مسیر راه پله رو درپیش گرفتم...صدای باراد از پشت سرم اومد که می گفت:
    -همچین ژست گرفت گفتم الان میزنه دکور مِکور صورتمو میاره پایین...
    رفتم توی اتاق و آنی گفت قراره ازدواج کنه...حتی خواستگاریم براش اومدن..عروسیشم افتاده برای خرداد..هیچی دیگه تا ساعت8انقدر توی سرو کله هم زدیم که بعدش خداحافظی کردنو رفتن...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا