داستان دختر بد|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
با سردرد چشمامو باز کردم...چشمم به ساعت روی عسلی خورد...اوففف...هنوز یه ساعت نشده بود خوابیده بودما...لعنت به این زندگی..گند بزنن بهش!بلند شدم رفتم صورتمو آب زدم...بیرون که اومدم سرم گیج رفت و خوردم زمین!چشمام دو دو میزد...بخاطر گریه دیشبه...به زور بلند شدم رفتم جلوی میز آرایش...یکم خودمو مرتب کردم...شده بودم شبیه از ما بهترون!با آسانسور رفتم طبقه اول...وارد آشپزخونه شدم...نشستم پشت میز..زری خانوم اومد سمتمو برام چایی ریخت و گفت:
-خانوم؟حالتون خوبه؟
سرمو با بیحالی به علامت آره تکون دادم...خواست بره که دستشو گرفتمو با صدایی که گریه گرفته بود گفتم:
-زری خانوم...
برگشت سمتمو گفت:
-جانم خانوم؟
لبمو با زبونم تر کردم..برام سخت بود این سوالو بپرسم...انگاری خودش فهمید گفت:
-آقا رفتن ورزش صبحگاهی.
با بغض سرمو به علامت باشه تکون دادم...احساس میکردم سرم میخواد بیفته...سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم...توی چرت زدن بودم که صدای باز شدن در اومد...نمی خواستم منو توی این وضعیت ببینه...بلند شدم رفتم توی اتاقم...تلو تلو می خوردم...یکم دراز کشیدم حالم خوب بشه...فکر کنم فشارم افتاده بود...گوشیمو برداشتمو به زری خانوم زنگ زدمو گفتم صبحونمو بیاره بالا...با اینکه اشتها نداشتم ولی برای اینکه حالم خوب بشه به زور دو لقمه خوردم...دیگه نباید که خودمو بکشم!خدایی الان که فکر میکنم عجب غلطی کردما...چه خنگ بازی ای! اه بیخی...انقدر خوابم میومد که کلا اون روز کلا توی تخت خواب بودم...
****
به لطف کامیار خیلی سریع کارای طلاقم جور شد..همه تعجب کرده بودن..که چجوری زیر حرفم زدم!شاید مسخره میشدم..ولی از یه عمر عذاب کشیدن توی اون خونه نکبتی بهتر بود!آره!خسته شده بودم!خسته!باراد توی جلسات شرکت نمی کرد..یه بار زنگ زد به وکیلشو گفت رضایت میده...غیابی طلاق گرفتم...خوبه نبود...وگرنه دلشو نداشتم...یادمه روز آخری که حکم طلاقو صادر کردن وقتی از محضر بیرون اومدم باراد روبروم بود... وایسادم سرجام،می دونستم حرف داره...اومد جلو و روبروم وایساد..زل زدم بهش..ولی اون سرش پایین بود..انگار حرف زدن براش سخت بود..بالاخره زبون باز کرد...
باراد-من..واقعا متاسفم...عذابت دادم..بخاطر همین از دستت دادم..اینها همش به خاطر پدر منه..منو ببخش..
لبخند تلخی زدمو گفتم:
-باراد...توئم..عذاب کشیدی...پدرت بهت فشار آورد...هردو اشتباه کردیم...
باراد-من همش به خودم فکر میکردم..به غروری که خُرد شده بود...اصلا بهت فکر نکردم که ممکنه توئم عذاب بکشی...احساست آسیب ببینه..من قلب و احساستو ندیدم...فقط و فقط از دستت عصبانی شدم..اگه یکم فکر میکردم می دیدم توئم آسیب دیدی.
قشنننننگ معلوم بود نمی تونه توی چشمام نگاه کنه...اما من داشتم از آخرین لحظاتمون کمال استفاده رو میبردم..دیگه هیچ وقت نمی تونستم انقدر با لـ*ـذت نگاهش کنم...لبخند تلخی زدمو گفتم:
-پس فهمیدی!که چقدر عذاب کشیدم...اما..من ناراحتم..واسه همین نمی تونم بهت بگم که اشکال نداره..تو منو خیلی عذاب دادی...منو ببخش،ولی..از پدرت متنفرم!اون بود که باعث شد عشق ما از بهم بپاشه..
بغضمو قورت دادمو ادامه دادم:
-یه درخواستی ازت دارم..
بالاخره سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد...ادامه دادم:
-با...آنا خوب باش..اون هیچ تقصیری نداره..اون یه دختر بی گناهه...دوستش داشته باش..
چونش شروع کرد به لرزیدن...اشک توی چشماش جمع شد...زیرلب گفت:
-نمی تونم...
سریع و محکم گفتم:
-باید بتونی!منو از فکرت بیرون کن!الان...آنا زن زندگیته..
نفسمو شمرده بیرون دادم...باید با این حرف راضیش کنم:
-بخاطر...عشقمون..نزار آنا ضربه ببینه..بخاطر بردیا!نزار بچه تو و آنا چیزی رو حس کنه...برای هردوشون یه زندگی عالی رو بساز!
خواست مخالفت کنه که گفتم:
-قول بده!
فقط نگاهم کرد..سعی کردم چهره ام شاد باشه...لبخندی زدمو گفتم:
-قول بده!زودباش..
زیرلب گفت:
-قول میدم...
میدونم براش سخت بود..ولی هرچی بود تموم شد!
لبخندم غمگین تر از همیشه شد..به جرات میتونم بگم تلخ ترین لحظه زندگیم بود... ادامه دادم:
-همینه!
بغضم گرفته بود..نخواستم بغضمو مخفی کنم..با صدای لرزون گفتم:
-ازت ممنونم باراد..بخاطر همه چی..من توی این 5سال..بهترین سالهای عمرمو تجربه کردم...از عشق هیچی برام کم نذاشتی..همیشه توی خاطرم میمونی..به عنوان یه دوست..یه خاطره خوب!
لبخندی بهش زدم..از کنارش داشتم می گذشتم که دستمو گرفت...وایسادم..دستش می لرزید...از بغضش بود..هی دستمو فشار میداد..دستشو فشار دادمو گفتم:
-گریه کن..تو خودت نریز..یه وقتایی لازمه مرد گریه کنه..
اینو که گفتم انگاری تیر خلاصی بود که مقاومتش از بین بره...صدای گریشو میشنیدم و این قلبمو به درد میاورد..از جیب دستمال ابریشمی که منو بردیا روش با نخ و سوزن اسم هر سه تامونو نوشته بودیم و همیشه پیشم بودو به علاوه حلقم در آوردم وگذاشتم توی دستش و دستمو از دستش کشیدم بیرون...چند قطره از اشکم ریخت و سریع و با قدمای تند از حیاط محضر خارج شدم...
****

-اه مازیار...نمیشه نیام؟
-نخیرم...باید بیای.
آروم خندیدمو گفتم:
-باشه.
-منتظرم.
با تعجب گفتم:
-مگه کجایی؟!
مازیار-پایین منتظرم.از مامان و باباتم اجازه گرفتم.
-باشه.فعلا.
.با خنده رفتم سمت کمد لباسام..درشو باز کردمو طبق معمول شروع کردم به قدم زدن داخلش...یه پالتوی صورتی خوش دوخت که یه کمربند مشکی روش میخورد با شلوار جین مشکی و شال صورتی پوشیدم...بُت های مشکیمو پام کردم...یه رژ زدم با یه مداد زیر چشمم...گوشیمو انداختم توی جیب پالتومو از پله ها رفتم پایین.....چشمکی برای مامان زدمو وارد حیاط شدم...خدا میدونه چقدر ذوق داشتم می رفتم بیرون...سوار آئودی مشکی مازیار شدم و با لبخند گفتم:
-میخوایم کجا بریم؟
مازیار خندیدو گفت:
-ذوق داریا...آبجی کوچولو...
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-معلومه...اعصابم خورد شد توی این خونه کوفتی...
خندید و چیزی نگفت...دیگه که تا مقصد فقط خندیدیم...خدایی مازیار نمکدون بود!نمی دونم چرا این زن نمیگیره زنشم از نمکی بودنش فیض ببره!
مازیار-پیاده شو...
درحالی که از خنده شکممو گرفته بودم پیاده شدم...اِ..اینجا که برج میلاده!چشمام از تعجب گرد شد...ماشینو پارک کردو اومد سمتم...باهم رفتیم داخل...با آسانسور رفتیم بالا...اینجا سالن اجراش نیست؟اجرا واسه چی؟ولی برخلاف انتظارم یه در دیگه رو باز کرد..وارد یه اتاق شدم...همه در حال تکاپو بودن...اِ...اشکانم اینجاست...هم کلاسی دوران دانشگاهم...آهنگساز آهنگای باراد و مازیار شده بود...اومد سمتمون..با دیدنم با خوشحالی گفت:
-سلام نگین خانوم!خوش اومدی..
با لبخند گفتم:
-مرسی...خوشحال شدم دیدمت...
سری تکون دادو گفت:
-همچنین...
یدفعه با قیافه کفری رو به مازیار گفت:
-مازیار؟!این چه وقت اومدنه؟سالن پُر شده...همه منتظرتن...امید بیچاره رفته رو سن داره چرت و پرت میبافه...
مازیار-ای بابا...رفتم دنبال مادمازل دیگه...
و به من اشاره کرد...سریع گفتم:
-مشکلی بخاطر من پیش اومده؟
اشکان-فراموشش کن...مازی..برو اتاق گریم..
مازیار اشاره ای به من کردو رفت سمت یه اتاقی...اشکان گفت:
-بشین روی مبل نگین...
نشستم روی مبل...اشکان برام یه قهوه فوری ریختو گفت:
-حتما سردته...بخور...
تشکر کردمو فنجونو ازش گرفتم..اشکان در حالی که بندای کتونیشو محکم میکرد گفت:
-چه خبر؟زندگی چجور میگذره؟
سرشو گرفت بالا و گفت:
-داری کنار میای نه؟
یکم از قهوه رو خوردمو گفتم:
-زندگی تلخیه...
صاف نشست و گفت:
-میتونم حالتو ببینم..ناسلامتی چندسالی هم دانشگاهی بودیم...غمو توی چشمات می خونم...هروقت مشکلی پیش اومد بهم بگو...مثلا جای داداشتم...
لبخندی زدمو گفتم:
-چشم..
چشمم خورد به پرده بزرگ و قرمزی که کنار دستم بود...گفتم:
-اشکی؟این پرده چیه؟
لبخندی زدو یه گوشه پرده رو کنار زد...اونور پرده یه سالن بزرگ بود پُر از جمعیت!پرده گذاشت کنارو گفت:
-سالن کنسرت...
-حدس میزدم...
اشکان-بلند شو بریم میون جمعیت..از اینجا که نمیتونی ببینیشون..
همراهش رفتم توی سالن...سعی میکردم صورتمو مخفی کنم..خداروشکر یه گوشه سالن نشستیم و من آخرین صندلی که سمت چپم دیوار بود نشستم...
-آهنگش غمگینه یا شاد؟
اشکان-کِی دیدی مازیار شاد بخونه؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
-اینم حرفیه...
سرمو بُردم نزدیکو گفتم:
-چه خبر از کارای باراد؟
اشکان-خوب پیش میره...تا آخر تابستون یه آلبوم دیگم میده بیرون..
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-اوووو...تا 9ماه دیگه؟!
اشکان-تو که زنده شو در اختیار داری چه نیازه به صدای ضبط شده اش؟
با غم بهش نگاه کردم...انگاری فهمید چی گفته...گوشه لبشو گزیدو گفت:
-ببخشید...منظوری نداشتم...
پرده های سن رفتن کنار و مازیار اومد روی سن که همه دست و جیغ زدن...اشکان گفت:
-حالا غم برک نزن...کنسرت مجانی نصیبت شده ها...
به زور لبخند زدم و به مازیار خیره شدم...اول آهنگ بود و چشماشو بسته بود و با پاش به زمین ضرب می گرفت...بعد خوند:
-کسی که تو خلوتت زیاد بهش فکر میکنی
تا یه آهنگ جدید میاد بهش فکر میکنی
یه نفر هست که همیشه خیلی دوست داری بره
یکی ام هست که برای داشتنت منتظره
رو به روم عکس کسیه
که به روم چشماشو بست
یه نفر بغضشو باز
کنار عکس من شکست
توی زندگی هرکس
یه نفر هست که نیست
توی زندگی هرکس
یه نفر نیست...
که هست...
من واسه هرکی پَر در آوردم
از خاطراتت سر در آوردم
اما نمیخوامت
دلتنگمو خیلی ازم دوری
با اینکه من میمیرم اینجوری
بازم نمیخوامت
نمیخوامت...
یا تو تنهایی یا اون یکیو داره همیشه
یا یکی تو زندگیته وقتی اون تنها میشه
اون یکیو داره و سخته حسادت نکنی
کم کم عادت میکنی به هیشکی عادت نکنی
من واسه هرکی پَر در آوردم
از خاطراتت سر در آوردم
اما نمیخوامت...
دلتنگمو خیلی ازم دوری
با اینکه من میمیرم اینجوری
بازم نمیخوامت
نمیخوامت..
به وجد اومده بودم...اشکان با صدایی که بشنوم گفت:
-جیغ بزن!
سرمو برگردوندم سمتش...دوباره گفت:
-خودتو خالی کن!جیغ بزن!
آهنگ تموم شد...همه شروع کردن به جیغ و دست زدن...منو اشکانم جیغ و داد راه انداخته بودیم!همه انرژیمو خالی کردم...چندتا اهنگ دیگم خوندو از همه خداحافظی کرد...رفتیم پشت سن...دستامو بهم زدمو گفتم:
-پرفکت!براووو براووو...
مازیار که داشت کتشو در میاورد خندید و گفت:
-مقسی مادام مقسی...
کت اسپرتشو پوشیدو گفت:
-بریم شام بخوریم؟
دستمو گذاشتم روی شکممو گفتم:
-آخ گفتی...الان سنگ بزارن جلوم می خورم...
مازیار خندید و از برج خارج شدیم..رفتیم یه رستوران سنتی و خلاصه خیلی ازم پذیرایی کرد...منو دم خونه رسوند...
 
  • پیشنهادات
  • نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    نمیدونم چرا ولی امروز اومده بودم دیدن آنا...داشتیم چایی میخوردیم که یهویی تنگی نفس گرفت!دستشو گذاشت روی دهنش و بدو رفت توی دستشویی...روی زانو نشسته بودم روی زمین...خیره شدم به در دستشویی و نشستم رو زمین..یعنی...آره؟!فکم منقبض شد...سرمو به چپ و راست تکون دادم..حالا وقت فکر کردن نیست...بلند شدم رفتم سمت در دستشویی...در زدم:
    -آنا جان؟خوبی؟
    صدای عق زدنش میومد و این باعش میشد قلبم تیر بکشه...چشمامو با درد بستم...در دستشویی باز شدو آنا با رنگ و روی پریده اومد بیرون...بازوشو گرفتم و کمک کردم بشینه...اصلا حال نداشت!با حوله صورت خیسشو پاک کردمو گفتم:
    -خوبی؟
    آنا-ببخش توروخدا...
    اخم کردمو گفتم:
    -این چه حرفیه میزنی دختر؟مگه چیکار کردم؟
    شالشو گذاشتم روی سرش و گفتم:
    -میتونی بلند شی؟
    با تعجب گفت:
    -واسه چی؟!
    -بریم دکتر...
    آنا-واسه چی؟!
    دست از کار کشیدمو گفتم:
    -ای بابا دختر...چقدر سوال میپرسی...بریم یه چک بشی بد نیست...
    سرشو به علامت باشه تکون دادو بلند شد...کمک کردم مانتوشو بپوشه...باهم رفتیم داخل حیاط...البته با کمک زری خانوم... خلاصه رسیدیم به مطب دکتری که باراد تا من عطسه میکردم منو میاورد اینجا...خیلی خاطره دارم اینجا...ترس از آمپول و سرم زدنا!سرمو روی شونه باراد گذاشتنا...اولین جایی که بهم گفت احتمالا حامله ای اینجا بود...وقتی بردیا مریض شده بود...وای وای وای!خدا!بسه..دارم دیوونه میشم..دارم سعی میکنم همه چی رو فراموش کنم...از هر راهی میرم میرسم به خاطراتم!آنا رو نشوندم روی نیمکت و رفتم سمت منشی...تا منو دید بلند شدو احوال پرسی کردو زیرچشمی آنارو هم دید زد...بالاخره رفتیم پیش دکتر و گفت که باید بره آزمایش بده مشکوک به بارداری!معطل نکردم رفتم آزمایشگاه...تا مارو دیدن اصلا سرازپا نمی شناختن...خلاصه که خون ازش گرفتن و منتظر جواب آزمایش بودیم...تازه ساعت 11صبح بود...اسم آنا رو پیج کردن...رفتم سمت پذیرش...
    -ببخشید؟آنا راد رو صدا کردین...
    دختره نگاهی بهم کرد..شناختم...ولی دختر فهمیده ای بود زیاد شلوغ کاری نکرد فقط لبخندی زدو گفت:
    -خوبین خانوم نجم؟
    -ممنون...
    دختره-جواب آزمایش خانوم راد..
    و به برگه آزمایشی که کنار دستش بود نگاهی انداختو گفت:
    -مبارکه...ایشون باردار هستن...
    تا اینو گفت خشکم زد...نمی دونم چرا اینجوری شدم...چقدر دوست داشتم الان این جواب مال من بود...فکم منقبض شد...برگه رو گذاشت روی پیشخون...نگاهی بهش انداختمو با بیحالی برش داشتم...یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت آنا...بلند شدو گفت:
    -چی شد؟
    -بیا بریم...
    دستشو گرفتمو رفتیم سمت ماشین...چشمم خورد به بدنه اش!هنوز هیچی نشده خش افتاده بود روش!با عصبانیت به دور و برم نگاه کردم...یه پسره رو دیدم که برام چشمک زد...رفتم سمتشو گفتم:
    -ببینم!این خراب کاری...کار توئه؟
    نگاهی به ماشین انداختو گفت:
    -خشه رو میگی؟آره...
    -ای کوفت آره!درد آره!زدی ماشین عروسکمو داغون کردی عین منگولا میگی آره؟!
    پسره-اوووو خانوم نجم..چه خبره؟!مثلا شما یه روزی زن خواننده معروف کشور بودین...درست صحبت کنین...
    رفتم جلوتر و گفتم:
    -مثلا درست صحبت نکنم میخوای چه غلطی بکنی؟!
    آنا اومد سمتم و دستشو جلوم گرفتو گفت:
    -نگین بیا بریم...با اینا دهن به دهن نزار...
    پسره نگاهی به آنا انداختو سوتی کشید...بعد گفت:
    -واو!چه افتخاری..هم زن قبلی و هم زن فعلی آقای باراد راد!ببینم چجوری باهاش کنار میای؟نکنه آقای راد دو زنست؟!
    اینو که گفت آمپر چسبوندم...خونم به جوش اومد با پشت دست همچین زدم توی دهنش که افتاد زمین!نشست و گفت:
    -چه غلطی کردی؟!
    رفتم نزدیکش کفشمو که از قضا پاشنش 13سانتی بود گذاشتم روی شکمشو گفتم:
    -هر غلطی کردم خوب کردم!زندگی شخصی مردم به تو چه ربطی داره نکبت؟!اون آقا هرکاری کرده تورو سننه؟کسی میاد تو زندگی تو دخالت کنه؟این خانوم،عین خواهرمه حتی اگه میخواد زن شوهرم قبلیم باشه!
    یدفعه صدای یه نفر اومد:
    -برین کنار لطفا!
    برین کنار؟!یعنی چی؟!تازه متوجه جمعیتی که دوربین به دست بهمون نگاه میکردن شدم!عجب گندی!کسی که جمعیتو شکافت و رسید بهم آنی و نیما بودن...!اینا اینجا چیکار میکردن؟!آنی نگاهی به پسره کرد...رو کرد به جمعبت و گفت:
    -آقایون خانوما!گوشیارو بیارین پایین!
    همه به هم نگاه کردن...نیما با صدای بلند گفت:
    -گوشیار و بیار پایین!
    همه در یک حرکت گوشیارو انداختن تو جیب و کیفشون...آنی گفت:
    -خجالت نمی کشین؟عوض اینکه بیاین اینجارو آروم کنین گوشیاتونو درمیارین؟که چی؟که یه بلبشو بندازین توی اینترنت؟که چی؟چه دردی ازتون دوا میشه؟خوبه مردم از زندگی شما فیلم بگیرن به اشتراک بزارن؟
    همه شرمگین یا بهم نگاه میکردن یا سرشونو انداخته بودن پایین..بدجور بغضم گرفته بود...آنیتا ادامه داد:
    -سریع!تک تکتون میاد پیش من،جلوی من فیلم رو حذف میکنه...
    بعدم رو به نیما گفت:
    -برو بیرون جمعیت وایسا کسی فرار نکنه..
    نیما سری تکون دادو رفت...آنی برگشت سمتم..یه بار پلکاشو باز و بسته کرد یعنی خیالت راحت...همه تک تک اومدن سمتمون و جلوی چشمامون فیلمو پاک کردنو رفتن...رفتم سمت ماشین...در صندلی عقبو باز کردمو نشستم...ولی پاهام روی زمین بود...آنی زانو زد جلوم و گفت:
    -خوبی؟
    چشمامو بستم و سرمو به علامت آره تکون دادم...بغلم کردو گفت:
    -عزیز دلم...تموم شد...نگران نباش...
    -آنی..من تورو نداشتم باید چیکار میکردم؟
    ازم جداشدو گفت:
    -مینشستی یونجه میخوردی...
    زدم زیر خنده و گفتم:
    -بی شعور بی احساس...
    آنی-زکی!تا جایی که من یادمه تو به بی احساس معروف بودی...
    اخم ساختگی کردمو گفتم:
    -من بی احساس نیستم...
    آنی-میدونم...
    نیما اومد سمتمون و دست هرکدوممون یه لیوان آبمیوه داد...
    آنی-راستی شما اینجا چیکار میکردین؟
    -تو اینجا چیکار میکردی؟
    آنی-واسه کنترل...قند و اوره و اینا!حالا توچی؟
    از ماشین اومدم بیرون...آنا رو کشیدم دورتر و گفتم:
    -برای آنا...
    آنیتا ابروهاش پرید بالا و گفت:
    -آنا؟!
    سرمو به علامت آره تکون دادم...آنیتا اول منگ بود...نگاهی به آنا کردو یدفعه با حالت گریه گفت:
    -وای نگین...راست میگی؟
    سرمو به علامت آره تکون دادم..بغلم کردو گفت:
    -وای عزیزم...آجی من..
    -اه آنی!بیخیال بابا...به من چه ربطی داره؟!مبارکشون باشه...
    آنی ازم جدا شد.صدای آنا رشته افکارمو پاره کرد:
    -نگین جون..بریم؟من حالم خوب نیست...
    از آنی و نیما خداحافظی کردمو رفتیم سمت خونه...
    آنا-میگم...نمیگی آزمایش چی شد؟
    جلوی در خونه نگه داشتم...برگشتم سمتش...لبخندی زدمو گفتم:
    -روزت مبارک..
    با تعجب ابروهاش بالا پرید...گفت:
    -مگه امروز چه روزیه؟
    -روز زن و مادر...
    یکم فکر کردو گفت:
    -دروغ میگی؟!جان آنا؟
    سرمو به علامت آره تکون دادم..یدفعه دستاشو حلقه کرد دور گردنمو گفت:
    -وای باورم نمیشه!
    خندیدم...دیگه صداش نیومد...
    -آنا؟
    صدای هق هقشو شنیدم...جداش کردمو گفتم:
    -چرا گریه میکنی؟
    آنا-حتما خیلی ناراحتی...منو ببخش نگین..من دارم باهات بد میکنم..
    یدفعه گفت:
    -نکنه بعد اینکه بچه به دنیا اومد منو پرت می کنن بیرون؟!آره؟
    دستمو کشیدم روی گونشو گفتم:
    -نه عزیزم..این چه حرفیه؟تو مادر بچه بارادی..باراد اینقدر نامرد نیست.
    آنا-منو ببخش نگین...
    -ای بابا!منم گریم گرفت...پیاده شو...پیاده شو...
    آنا-مگه تو نمیای؟
    -دیگه چرا بیام؟اومدم بهت سر بزنم...بعدشم میخوام برم سرخاک بردیا..مثلا روز مادره ها..بچم که نمی تونه بیاد پیشم...من باید برم...
    آنا گونمو بوسید و پیاده شد...تخته گاز رفتم تا بهشت زهرا!چهار زانو نشستم کنار قبر بردیا...آخیش...پاهام خسته شد...انقدر هُل شده بودم اصلا ندیدم چی پوشیدم!کفشامو از پام درآوردم..درحالی که پاهامو ماساژ میدادم با بردیا شروع به صحبت کردم:
    -خوبی مامانی؟ببخشید نتونستم زیاد بیام ببینمت...امروزم موقعیت جور شد اومدم...
    برگشتم سمت اسمش و با بغض گفتم:
    -بردیا؟ هی...ای خدا...
    گلابو روی قبرش ریختم و اسمشو همچین خوشگل شستم...در همون حال گفتم:
    -راستی...روز مادره...میدونستی؟بله...میدونم می دونستی...مرسی عزیزم...
    بعدم اسمشو بوسیدم...گوشیمو درآوردم و فیلمی که روز مادر یه سال پیش رو که همه خونمون جمع شده بودن نگاه کردم...باراد روی مبل نشسته بود و بردیا روی پاش. و برای من که روی مبل نشسته بودم میخواستن آهنگ بخونن...صدای آنی که داشت فیلم می گرفت اومد:
    -اجرای باراد و بردیا...ساعت10شب!روز مادر!
    بیتا یدفعه اومد جلوی دوربین و گفت:
    -توجه داشته باشین!اجرای پدر و پسره ها...
    آنی با دستش سر بیتارو هُل دادو گفت:
    -گمشو بابا!
    با غم خندیدم...اشکام بی صدا می ریخت...نیما با صدای بلند گفت:
    -بابا شروع کنین دیگه!
    بردیا تک سرفه ای کردو گفت:
    -بابا و بردیا تقدیم میکنند...
    دو نفری شروع کردن به خوندن:
    -مادر من مادر من تو یاری و یاور من
    مادر چه مهربونه درد منو میدونه
    بی عذرو بیبهونه قصه برام میخونه
    مادر من مادر من تو یاری و یاور من
    مادر مهربونم قدر تو رو میدونم
    تو با منی همیشه من برگم و تو ریشه
    مادر من مادر من تو یاری و یاور من
    توی فیلم نیشم تا بناگوش باز شده بود...آهنگ خوندشون که تموم شد اومدن سمتم...یکی این گونمو بوسید یکی اون گونمو...دیگه نتونستم ببینم...گوشی رو انداختم توی کیفم و سرمو گذاشتم روی قبر بردیا...باهاش حرف زدم حرف زدم..از دردایی که داشتم از اشتباهایی که کردم..از برادر یا خواهری که توی راه داره...هی..ساعت 6غروب بود...هوا داشت تاریک شد...
    -مامانی؟چون تو اینجایی باید زود بخوابی...اگه خونه خودمون بودی تا 12شب باهات بیدار می موندم...میخوای برات لالایی بخونم؟باشه...
    یکم جا به جا شدمو با صدای مادرانه ام خوندم:
    -لای لالایی گل لالا
    موقعه ی خوابه ها
    مهتاب اومده بالا
    لای لالایی گل نی نی
    خوابهای خوب ببینی
    روی ابرا بشینی
    مامان خوبت،پیشت می مونه
    قصه میخونه،دونه به دونه
    دونه به دونه...
    اشکام بند نمی یومدن...اسمشو بوسیدم و رفتم سوار ماشینم شدم..با یه دستمال اشکامو پاک کردمو راه افتادم سمت خونه...خواستم برم توی پارکینگ که گوشیم زنگ خورد...اوف!آنا بود:
    -بله؟
    آنا-بدو بیا.
    و قطع کرد...با تعجب به گوشی خیره شدم...یعنی چی شده؟استرس وجودمو فرا گرفت...دور زدمو تخته گاز تا خونه باراد روندم. وارد خونه شدم که نکنه باراد خونه باشه...تا درو بستم یکی گفت:
    -نگین!
    عین چی!برگشتم پشت سرمو نگاه کردم...ولی با قیافه درهم آنا مواجه شدم...دستمو گذاشتم روی قلبمو گفتم:
    -وای!مُردم...چته؟
    آنا-نگین..
    نگران شدمو گفتم:
    -چیزی شده؟برات مشکلی پیش اومده؟
    آنا با صدای لرزون و هُل گفت:
    -نه نه...موضوع این نیست...باراد..
    تقریبا با صدای بلند گفتم:
    -باراد چی؟!
    که زری خانوم و آقا محمد از آشپزخونه بیرون اومدن!نفسمو با حرص بیرون دادمو گفتم:
    -برای باراد اتفاقی افتاده؟!
    آنا-وای خدا نکنه نه..ولی...
    -آنا!
    آنا-باشه باشه...امروز زودتر اومد،بعد خبر بارداریمو که بهش دادم یدفعه قاطی کرد...نه اینکه دعوا و داد و بیدادا!نه!از خونه زد بیرون!
    با تمسخر گفتم:
    -واقعا؟
    آنا-اِ..تو چرا انقدر بیخیالی؟
    به ساعتم نگاه کردم:
    -بابا تازه ساعت هشته!میاد دیگه...
    آنا-آخه طرز بیرون رفتنش خوب نبود...
    اخم کردموو گفتم:
    -یعنی چی؟
    آنا-وقتی اومد مـسـ*ـت بود!
    -مـسـ*ـت؟!یا خدا...
    سریع گوشیمو درآوردمو به مازیار زنگ زدم...رفتیم داخل اتاق آنا...مدتی بعد در اتاق باز شد...مازیار بود..
    مازیار-سلام...چی شده؟باراد چیزیش شده؟
    همه چیزی که آنا برام گفتو تعریف کردم..باهم رفتیم توی آسانسور...
    مازیار-وای وای وای...باراد مـسـ*ـت نمی کنه فقط در مواقعی که ناراحت باشه...اونم دیگه ناراحتیش بشه صدرصد...
    -خب که چی؟
    مازیار-مـسـ*ـت بوده!می فهمی؟!یه بلایی سر خودش نیاره خوبه...
    یکم فکر کردم...وای خدایا!انگاری تازه خون به مغزم رسید...با استرس گفتم:
    -وای باراد!
    از آسانسور بیرون اومدیم که اشکان و سروش رو هم دیدم!
    -اِ...شما اینجا چی کار میکنین؟
    اشکان-توی استودیو بودیم که زنگ زدی...باراد گوشیشو جواب میده؟
    آنا در حالی که داشت با گوشیش شماره بارادو می گرفت گفت:
    -نه..میگه خاموشه!
    بعد دو ثانیه گفت:
    -بفرما!ای کوفت مشترک مورد نظر خاموش است...بگیرم این دختره رو حلق آویز کنما...
    مازیار-خب پس...ما میریم دنبال باراد بگردیم...
    -منم میام!
    آنا-منم میام!
    برگشتم سمتشو گفتم:
    -آنا..تو وضعیتت خوب نیست...توی دوره ای هستی که نباید بهت استرس وارد شه...خب؟
    آنا سری تکون داد...بدو از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین مازیار شدیم...
    -حالا کجا میریم؟
    مازیار-میریم سمت پاتوقای باراد...توئم سعی کن باهاش تماس بگیری...
    گوشیمو درآوردم و 1بار2بار3بار صد بار!زنگ زدم ولی همون جواب همیشگی!به چندتا از پاتوقای باراد سر زدیم که گفتن اینجا نیومده...منظورم از پاتوق اونجاییه که منو باراد همیشه باهم می رفتیم یا وقتی باراد مجرد بود اونجا می رفت...
    اشکان-داریم از تهران خارج میشیما...یعنی بیرون شهره؟
    با استرس گفتم:
    -بیرون شهر خطرناکه...تصادف نکرده باشه؟
    مازیار-اِ...زبونتو گاز بگیر دختر...
    زبونمو درآوردمو گازش گرفتم که اشکان و سروش خندیدن...به دوتا پاتوق دیگه سر زدیم...ولی نه!وارد رستوران سنتی شدیم..مسئولش گفت اینجا بوده!هیچی دیگه...منو مازیار یه تیم...سروش و اشکان یه تیم..می گشتیم دنبال باراد!رسیدیم به هم...در حالی که نفس نفس میزدیم...گفتم:
    -خبری نبود؟
    سروش-حتی دریغ از یک تار مو!
    خندم گرفت ولی انقدر عصبی بودم حوصله خنده کردن نداشتم...یدفعه چشمم خورد به فراری قرمز رنگی که اون طرف پل به صورت کج پارک شده بودو دوتا دراش باز بود!
    -اوناهاش!
    هر سه اونورو نگاه کردن...مازیار گفت:
    -مطمئنی؟!
    -بابا ماشین بارادو نشناسم؟!همین پلاکه...
    بدو رفتیم سمت ماشین...رفتم سمت راننده سرمو خم کردم که دیدم کسی تو ماشین نیست...با ناله و ناراحتی گفتم:
    -نیست که!
    سروش-ولی نشون میده اینجا بوده...باید بگردیم!
    مازیار نگاهی به خونه هایی که توی هم رفته بودن کردو گفت:
    -همه ی اینارو؟!
    آدمای زیادی اونجا زندگی نمی کردن...چون بیرون شهر بودو خطرناک...کوچه هاشم تنگ و تاریک بود!منو اشکان بهم راه افتادیم...توی کوچه پس کوچه ها می گشتیم که گوشیم زنگ خورد..مازیار بود...وای خدا پیدا شده باشه!
    -الو؟پیدا شد؟
    مازیار-نه!
    -یعنی چی...باراد..
    یدفعه چشمم خورد به یه جمعیت سه چهار نفره سمت چپمون اما ته کوچه!اشکان گفت:
    -دعوائه؟
    یکم رفتیم نزدیک...آدمای لاتی که تشکیل جمع داده بودن متفرق شدن و از یه کوچه دیگه در رفتن!چشمم خورد به جسم سیاه رنگی که روی زمین افتاده بود...
    اشکان-باراده!
    چشمام از تعجب گرد شدو دوییدم سمتش...آره..باراد بود!بارادم بود...ولی غرق خون!باهاش چی کار کرده بودن؟!وای خدا...پیرهن سفیدش که زیر ژاکت مشکی رنگش بود قرمز قرمز بود...
    -الو؟!نگین؟!پیدا شد؟
    تازه متوجه مازیار شدم که هنوز پشت خط بود!در حالی که دستم می لرزید گوشی رو دم گوشم گرفتم...به اسم کوچه نگاهی انداختمو گفتم:
    -بیاین کوچه نیلوفر2...
    بعدم قطع کردم...نشستم کنار باراد...دستمو گذاشتم روی گونش...چشماش بسته بود ولی معلوم بود هوشیاره...
    -باراد؟
    چشماشو باز کرد...یدفعه از درد چشماشو بست..چشمم خورد به تیکه پیرهن پاره اش...وای یا حسین!چاقو زدن؟!بی اراده جیغ کشیدم:
    -باراد!
    هیچی نمی تونست بگه...فقط نگاهم میکرد...به گریه افتاده بودم..دستمو گذاشتم روی زخمش...با گریه گفتم:
    -باراد... چی شدی؟کدوم عوضیا باهات اینکارو کردن؟
    اشکان در حالی که داشت کیف پول بارادو جمع می کرد گفت:
    -احتمالا جیب بُر بودن...میخواستن از باراد پول بدزدن..بارادم مانع شده...چون مـسـ*ـت بوده قدرتی نداشته..
    -آره آره...باراد قویه...کسی از پسش برنمیاد...
    نفسای باراد کند شده بود...اینو از تلاشش برای نفس کشیدن می فهمیدم...سرمو بُردم دم گوششو گفتم:
    -باراد...نمی تونی نفس بکشی؟نفس بکش...توروخدا...تورو جون بردیا نفس بکش...
    بالاخره یه کلمه گفت:
    -نگین..
    سریع سرمو گرفتم سمتش...اشاره کرد برم نزدیک تر..این مازیار و سروش کدوم گوری رفتن خدا میدونه!البته انقدر کوچه پس کوچه هست نمیشه پیدا کرد...سرشو گذاشتم روی پام...رفتم نزدیک تر...نتونست حرفی بزنه...
    -باراد!
    صدای مازیار بود که از پشت سرم میومد...نیم خیز نشست و گفت:
    -یا امام هشتم!باراد...
    سروش-بلندش کنین...چاقو خورده نباید زیاد هوا وارد بدنش بشه...اگه الانم شانس بیاره خدا رحم کرده...
    سه نفری کمکش کردن بردنش توی ماشین...خلاصه رفتیم بیمارستان و باراد رفت اتاق عمل!روبروی نیمکتی که نشسته بودم یه تی وی به دیوار وصل بود..زیرلب دعا میخوندم که حرم امام رضا رو نشون داد...یه موسیقی که مخصوصش بود رو گذاشته بودن...عاشق این آهنگ بودم..هروقت دلم می گرفت بهش گوش میدادم...دلم باز میشد...دلم به شدت گرفته بود...
    آمدم ای شاه ، پناهم بده
    خط امانی ز گناهم بده
    ای حَرمَت ملجأ در ماندگان
    دور مران از در و ، راهم بده
    ای گل بی خار گلستان عشق
    قرب مکانی چو گیاهم بده
    لایق وصل تو که من نیستم
    اِذن به یک لحظه نگاهم بده
    ای که حَریمت به مَثَل کهرباست
    شوق وسبک خیزی کاهم بده
    تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع
    گرمی جان سوز به آهم بده
    لشگرشیطان به کمین من است
    بی کسم ای، شاه پناهم بده
    از صف مژگان نگهی کن به من
    با نظری ، یار و سپاهم بده
    در شب اول که به قبرم نهند
    نور بدان شام سیاهم بده
    ای که عطا بخش همه عالمی
    جمله ی حاجات مرا هم بده
    سرمو گرفتم بین دستام و آروم گریه کردم..یا امام رضا.. بارادمو برگردون یا امام رضا....بعد دو ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون...تموم تنم می لرزید...
    -دکتر؟
    دکتر-سلام خانوم نجم..نگران نباشید...خطر رفع شده...
    نفسمو محکم بیرون دادمو گفتم:
    -خداروشکر...
    دکتر-ولی ضربه عمیق بوده...ممکن بود بهشون آسیب بزنه...
    مازیار-خب؟
    دکتر-خب به جمال بی نقطه ات جوان!دو شب میمونه مرخص میشه..
    دکتر رفت..کارای انتقال باراد به بخشو انجام دادیم و براش اتاق ویژه گرفتیم...
    مازیار-خب..من شب اینجا می مونم..
    -نه!من میمونم...
    اشکان-ولی تو خسته ای...ببین رنگ و روتو..
    -اه بیخی بابا..تو این موقعیت این چیزا مهم نیست...فقط باراد! برین شماها...زحمت دادم...شبتون خوش...
    مازیار-زحمت چیه بابا...شب خوش...
    اشکان-دیگه نبینم از این حرفا بزنیا...زشته!
    و گوشیه لبشو گزید که آروم خندیدم...
    سروش-هر مشکلی پیش اومد زنگ بزن...البته خدا نکنه مشکلی پیش بیاد...
    -مرسی...
    خلاصه همه رفتن..رفتم توی اتاق باراد...خواب بود...رفتم بالاسرش...صورتش یکم خش خورده بود...بی شرفا بد زدنش! چشماشو باز کرد...همین جوری خشک شدم...با صدای گرفته گفت:
    -چیکار میکردی وروجک؟
    بعد اینهمه مدت لبخند به لبم اومد...انگشت اشاره مو گرفتم بالا و گفتم:
    -آقا اجازه؟شیطونی!
    ضعیف خندید...صاف وایسادمو گفتم:
    -چیزی میخوای؟
    سرشو به علامت نه تکون داد...رفتم روی تخت کناریش که برای همراه بیمار بود دراز کشیدم...خوابم میومد شدید!توی عالم خواب و رویا بودم که...
    -نگین؟نگین؟!هوی نگین!
    یدفعه نشستم روی تخت...با منگی گفتم:
    -ها؟
    باراد خندیدو گفت:
    -خواب بودیا!
    -پَ نَ پَ..بیدار بودم خودمو زده بودم به خواب!خب روانی مگه مرض داری آدمو بیدار میکنی؟!
    باراد-اینجا هستی؟باهات کار دارم...
    گردنمو خارش دادمو گفتم:
    -هستم...ولی خستم...
    باراد-بابا چشماتو وا کن دیگه!
    چشمامو عین جغد باز و درشت کردمو گفتم:
    -بفرما!
    دوباره خندیدو گفت:
    -نه در این حد...
    لبخندی زدمو عادی نگاهش کردم و گفتم:
    -چیزی میخوای؟
    باراد-میخوام برم مسرآب...لدفا...
    یدفعه یاد بردیا افتادم...همیشه به لطفا میگفت لدفا!چونم شروع کرد به لرزیدن..باراد با نگرانی گفت:
    -نگین؟چی شدی؟غلط کردم بابا...
    خواست بشینه که درد مانعش شد..بدو رفتم سمتشو گفتم:
    -اِ...دیوونه چیکار میکنی؟!
    باراد توی چشمام نگاه کردو گفت:
    -گریه نکن...
    -باشه!
    باراد-حالام لطف کن منو ببر دستشویی!
    -بعله؟!تازه از اتاق عمل اومدیا...
    چشماشو با درد بستو گفت:
    -وای..یادم نیار...درد داره امونمو میبره!
    -پس بخواب...بگم لگن بیارن!
    با تعجب گفت:
    -چی؟!عمرا...
    خوابوندمش و گفتم:
    -هرجور راحتی...بخواب..فردا صبح که حالت بهتر شد برو...
    خوابیدم روی تختم..خواست حرفی بزنه ولی ساکت شد...به پهلوی راستم خوابیدمو بهش خیره شدمو گفتم:
    -باراد؟
    باراد-جونم؟
    کارخونه قندسازی توی دلم آب کردن!لبخندی زدمو گفتم:
    -چرا مـسـ*ـت کردی؟چرا از خونه زدی بیرون؟چرا از ماشین پیاده شدی؟چرا اون لاتا زدنت؟
    باراد-اوووو...تو بازم که عین مته حرف میزنی!یکی یکی...خب سوال اول...سوال اولت جواب نداره..سوال دوم..یه لحظه زد به سرم که یه بچه دیگه جای بردیا میاد و اینا بود که ناراحت شدمو خواستم هوای آزاد به سرم بخوره...رفتم پاتوق بیرون از شهر...رستوران پردیس..سوال سوم...هیچی که نتونستم بخورم،از ماشین پیاده شدم هوا بخورم..انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم افتادم توی کوچه پس کوچه های تاریک و باریک!سوال چهارم اینکه اونا خِفتم کردن!خواستن پولامو بدزدن...
    کم کم داشت خواب به چشمام میومد...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    باراد
    یه ریز داشتم مسائلو براش توضیح میدادم..نمیدونم چم شده بود...از هرشبی بیشتر دوست داشتم باهاش حرف بزنم...ادامه دادم:
    -حالا شما چجوری منو پیدا کردین؟
    و برگشتم سمتش که دیدم توی خواب نازه...چقدر توی خواب ناز میشد...چقدر دوست داشتنی بود این دختر...دلم میخواست بپرم لپای تپُل و کوچولو و قرمزشو گاز بگیرم..هه...یادش بخیر..هروقت لپشو گاز می گرفتم با مگس کش میفتاد به جونم...چقدر احمق بودم که با آنا ازدواج کردم..سر یه لج ساده..می تونستم نگینو ببخشم..ولی لج کردم..خدایی من لج کنم تا مدتها آروم نمیشم... امشب خیالم راحت بود که نگین پیشمه.. ولی امشب...یه ترس بدی توی دلم افتاده..ترس از دست دادنش...ترس کسی که بهم معنی عشقو چشوند...کسی که خیلی عذاب کشید و داشت عشق واقعی رو بهم نشون میداد...کسی که حتی به عشق واقعی اعتقاد نداشت و باهم خوشبخت بودیم...ولی خوشبختیمون دوومی نداشت!آخه چرا خدا؟!چرا؟این درد لعنتی ام که افتاده به جونم...چپ تکون میخوردم دردم میگیره راست تکون میخورم دردم میگیره!همین جوری رو به سقف خوابیدم!اوفففف...عجب نامردایی بودنا...اصلا مراعاتمو نکردن که بابا مستم!نمیتونم از خودم دفاع کنم که...خلاصه انقدر غُر زدمو غصه خوردم که خوابم بُرد...
    *****
    نگین
    با صدای پچ پچ چندتا دختر یکی از چشمامو باز کردم..به به!چه پرستارای حوری ای!دور تخت باراد جمع شده بودنو هر هر کر کر میکردن!باراد بچم رودل نکنه!همچنان خودمو به خواب زده بودم...بالاخره زحمتو کم کردن رفتن از اتاق بیرون...
    -باز کن چشماتو...رفتن..
    با چشمای متعجب رو به باراد گفتم:
    -میدونستی بیدارم؟
    باراد-پَ نَ پَ!وقتی انقدر ضایع زل زدی به اینا...
    -من که چشمام نیم بسته بود...
    باراد-خودتو که نمی بینی...
    از روی تخت بلند شدمو روسریمو مرتب کردمو گفتم:
    -بیخی...حالت خوبه؟دردی نداری؟راستی!دستشویی رفتی؟
    باراد لبشو گزید و گفت:
    -یکم با حیاتر...
    -ایش...حالا انگار تازه نامزد کردیم!
    خندیدو گفت:
    -آره...رفتم..وضعم انقدر بد نبود که خانوم..
    -تنهایی رفتی؟
    باراد-نه..با کمک این حوری خوشگلا...
    یکی زدم تو سرشو گفتم:
    -چشماتو درویش کن خوش اشتها!ناسلامتی...زن داری.
    اینو که گفتم اخمهاش تو هم شد..در اتاق باز شدو آنا پرید داخل!
    آنا-بارادی!
    ابروهام پرید بالا...این از کی تاحالا لوس شده اینقدر؟!اومد جلو بارادو بغـ*ـل کرد!چلوندش بچمو!یه صندلی برداشتو نشست کنارش...رو به من گفت:
    -خیلی لطف کردی نگین جون...دیشب داشتم از نگرانی میمُردم!
    اخم های منو باراد همچنان تو هم بود...الان مثلا نباید مزاحمشون بشم!از اتاق زدم بیرون..هوای اونجا نفس گیر بود...
    مازیار-سلام..چرا اومدی بیرون؟
    سرمو برگردوندم که باهاش مواجه شدم..با ناراحتی گفتم:
    -نفر سوم یه خلوت دونفره بودم...
    مازیار با عصبانیت ولی آروم گفت:
    -یعنی چی؟!
    -خواهشا..
    با ناراحتی نگاهم کردو گفت:
    -تو چقدر دل رحمی دختر...کِی به خودت فکر میکنی...
    چیزی نگفتم و فقط آه کشیدم...این طور که معلوم بود آنا میخواست پیش باراد بمونه..رفتم خونه..تمام ذهنم مشغول بود..
    ****
    .آنی و بیتا یه ساعت پیش،پیشم بودن...رفتم توی سالن که مامان با ذوق گفت:
    -نگین؟
    -جانم؟
    نشستم روی صندلی میز غذاخوری...ظهر بودو کسی به جز منو مامان و نازی توی خونه نبود...نازی که برای خودش خانومی شده بود..13سالش شده بود...مامان نشست روبرومو گفت:
    -راستش...
    با کلافگی گفتم:
    -بازم خواستگار اومده؟
    سرشو به علامت آره تکون داد..بعدش سریع گفت:
    -این رد نکن دختر...تا حالا 4نفر اومدن خواستگاریت ردشون کردی...
    اوففف...دوباره شروع شد..چقر این یه ماه تحت فشار بودم!به زور میخوان شوهرم بدن!که مثلا از فکر باراد دربیام..بابای باراد و بابا یه دعوای حسابی باهم گرفتن!خیلی بد بود..مازیار بهم گفته بود باراد حالش خوب نیست..ولی فرقی به حال من نمی کرد...من دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداشتم!هیچی!از زندگی بریده بودم...با صدای مامان از افکارم بیرون اومدم:
    -هوی نگین!کجایی؟
    -ببخشید..رفتم تو فکر..چیزی گفتی؟
    مامان-میگم بزار اینا بیان..خوشت میاد..آشنان..
    -مگه کیان؟
    مامان-داد و بیداد نکنیا!پسرعموی روژانه!
    از سرجام پریدمو گفتم:
    -کامیار؟!
    مامان-آره...
    اوفففف.با حرص رفتم توی اتاق..با کامیار؟! وای خدا...دیگه چی؟!سرم درد میکرد...یکم خوابیدم..
    ****
    -واااای!بسه بیتا!خسته شدم...
    بیتا اخم کردو گفت:
    -اِ...یه ساعت داشتم بادمجون واکس میزدم؟!
    -خب حرفات تکراریه...
    آنیتا در حالی که قندو انداخت توی دهنش گفت:
    -بد میگه؟!کامیار به اون خوبی...
    -آنیتا!
    یه قلوپ از چاییشو خورد و گفت:
    -کوفت!
    چشم غره ای براش رفتمو روی تخت دراز کشیدم..بیتا دوباره شروع کرد:
    -خب بابا..همه میشناسنش..وکیله،پولداره،دوستت داره!چی از این بهتر خنگ؟!
    -بابا من تازه طلاق گرفتما!بزارین یکم بگذره!
    آنیتا که روی صندلی میز آرایشم نشسته بود پای راستشو انداخت روی پای چپشو گفت:
    -دقیقا باید همین الان ازدواج کنی که از فکر باراد بیای بیرون!
    با ناراحتی گفتم:
    -اگه برای خودت هم این موضوع پیش میومد نیمارو فراموش میکردی؟!
    آنی سری تکون دادو گفت:
    -خب سخته!منم میگم باید ازدواج کنی که یادت بره...
    در اتاق تقه ای خورد...
    -بله؟
    مامان-بیا پایین خانوم راد و ساغر اینجان!
    عین جت پریدم پایین..مامان ثریا تا منو دید بغلم کردو گفت:
    -نگین جان..خوبی؟
    -مرسی..
    نشستیم روی مبل...ساغر نشست کنارمو گفت:
    -حالت خوبه؟پوست و استخوون شدی...
    -وای ساغر..من کجا پوست و استخوون شدم؟!عین چی هر روز میخورم!
    آنی-گاو!
    با تعجب گفتم:
    -چی؟!
    آنی-عین گاو میخوری!
    کوسن مبلو پرت کردم طرفشو گفتم:
    -تو خفه!
    مامان ثریا گفت:
    -چیکار میکنی؟
    شونه ای بالا انداختمو گفتم:
    -صبح بلند میشم صبحونه ناهار شام،گشتن تو نت..آخرم خوابیدن..
    سرشو تکون داد...مامان نشست کنار مامان ثریا و شروع کرد باهاش صحبت کردن...ساغر زد به شونمو گفت:
    -دیروز با آنا سونوگرافی بودم..
    بیتا زودتر گفت:
    -خب خب؟!
    آنیتا-بیتا؟انگاری تو مشتاق تریا..
    بیتا با حرص گفت:
    -خب میخوام ببینم وارث!آقای بهراد راد بزرگ دختره یا پسر!
    دقیقا معلوم بود داره بدجور حرص میخوره..ببین زندگی من چه تاثیری رو اینا گذاشته!ساغر سری به نشونه تاسف تکون دادو گفت:
    -نمیدونم چه بگم والله..
    -بگو بچه پسره یا دختر؟
    ساغر-پسر...
    منو بیتا و آنیتا سه نفری گفتیم:
    -واقعا؟!
    با صدای ما مامان ثریا و مامان برگشتن طرفمون...لبخند تصنعی زدیم که روشونو برگردوندن...
    بیتا-حتما باراد خیلی خوشحاله...باباتون که دیگه هیچی..
    از دبیرستان تا حالا بیتا دختری بود که اگه از کسی که ناراحت بود بدجور نیش و کنایه میزد...ولی آنیتا عاقل بود..منم که کلا احساسی!
    آنیتا-بیتا بس کن!چرا همه چی رو روی سر ساغر خالی میکنی؟!
    بیتا سری تکون دادو گفت:
    -دست خودم نیست...عصبی میشم..ببخشید ساغر جون...
    ساغر لبخندی زدو گفت:
    -عیبی نداره عزیز...
    خلاصه مامان ثریا و ساغر عزم رفتن کردن...لحظه آخر مامان ثریا بهم گفت که ازدواج کنم!اوففففف...همینو کم داشتم...آنی و بیتام رفتن..خیلی دوست داشتم به آنا و باراد تبریک بگم...براشون فوق العاده خوشحال بودم!مامان رفت حموم...نشستم روی کاناپه...بدون گوشی رو برداشتمو شماره بارادو گرفتم!یه بوق..به دو بوق نرسیده جواب داد و صدای خسته اش:
    -بله؟
    سعی کردم صدام شاد باشه:
    -سلاااام...آقا باراد!خوبی؟
    باراد-از کی تاحالا حال من برات مهم شده؟!
    اوففففف...بازم نیش و کنایه شروع شد...اصلا نمیدونم چرا به باراد زنگ زدم؟!خنگم دیگه...حالا سه میشه قطع کنم ادامه دادم:
    -خونه ای؟
    باراد-نه استودیوئم..کاری داشتی؟
    -خواستم...
    یکم مکث کردم...باراد گفت:
    -خواستی چی؟
    -خواستم..پسر بودن بچتو تبریک بگم...
    حرفی نزد...فقط سکوت...فقط صدای نفسای منظمش بود که به گوش می رسید...بعد چند دقیقه گفت:
    -من باید برم..فعلا..
    بعدم بلافاصله قطع کرد!پسره گولاخ..ایش..شماره آنارو گرفتم و بهش تبریک گفتم...خیلی خوشحال شد..یکم ازم راهنمایی گرفت و قطع کردم..آهنگ نمی خوامت از علیرضا طلیسچی از تی وی پخش شد و من با شنیدن آهنگش توی فکر فرو رفتم...
    کسی که تو خلوتت زیاد بهش فک میکنی
    تا یه آهنگ جدید میاد بهش فک میکنی
    یه نفر هست که همیشه خیلی دوست داری بره
    یکی ام هست که برای داشتنت منتظره
    رو به روم عکس کسیه که به روم چشماشو بست
    یه نفر بغضشو باز کنار عکس من شکست
    توی زندگی هرکس یه نفر هست که نیست
    توی زندگی هرکس یه نفر نیست که هست
    من واسه هرکی پر در آوردم از خاطراتت سر در آوردم
    اما نمیخوامت
    دلتنگمو خیلی ازم دوری با اینکه من میمیرم اینجوری
    بازم نمیخوامت نمیخوامت
    یا تو تنهایی یا اون یکیو داره همیشه
    یا یکی تو زندگیته وقتی اون تنها میشه
    اون یکیو داره و سخته حسادت نکنی
    کم کم عادت میکنی به هیشکی عادت نکنی
    من واسه هرکی پر در آوردم از خاطراتت سر در آوردم
    اما نمیخوامت
    دلتنگمو خیلی ازم دوری با اینکه من میمیرم اینجوری
    بازم نمیخوامت نمیخوامت
    تی وی رو خاموش کردم...به زندگیم فکر میکردم...چه اتفاقایی!رفتم توی اتاقمو دراز کشیدم روی تخت...نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاقم زده شد...
    -بله؟
    -منم..
    -بیا تو آقا نری!
    در اتاقو باز کردو گفت:
    -تو هنوز این عادتو ترک نکردی دختر؟!
    خندیدمو گفتم:
    -ترک عادت موجب مرض است!خودت خوب میدونی...
    نریمان نشست کنارم روی تختو گفت:
    -خوبه خودت میدونی مرض داری...
    با پشتی زدم توی سرش...روژان اومد توی اتاق و گفت:
    -سلام عزیزم..
    باهم روبوسی کردیم...
    روژان-بابا از این اتاق بیرون بیا...پریروز که مهمونی بود خونمون نیومدی...
    -به جون رژی حالم خوب نبود...
    روژان به نریمان با چشم اشاره کرد و از اتاق رفت بیرون..نریمان نفس عمیقی کشیدو گفت:
    -نگین؟چرا...کامیارو قبول نمیکنی؟
    نوچی کردمو گفتم:
    -ای بابا!توئم؟!
    نریمان-خب همه بهم میگن باهات صحبت کنم...چه دلیلی داره ازدواج نمیکنی؟!
    سرمو انداختم پایین...هیچ دلیلی نداشتم!فقط هنوز یه نفر توی قلبم بود...اوففففف....
    نریمان پوفی کردو از اتاق رفت بیرون...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    اه...خب..مگه چی میشه؟!باراد بچش پسر شده،زندگیش خوش و خرمه!چرا...چرا من سرو سامون نگیرم؟!وااای..دارم دیوونه میشم...هی داشتم توی اتاقم قدم رو می رفتم...وایسادم و توی آینه میز آرایشم به خودم خیره شدم...
    -نگین بدبخت..نچ نچ نچ..یه روز به تنوع پذیر معروف بودی...حالا..نمیتونی از یه پسر دل بکنی!ای خداااا...
    دوباره راه افتادم...دو قدم که رفتم گفتم:
    -خب..شاید..راست بگن..شاید اگه ازدواج کنم از یادم بره...
    در اتاق زده شد...
    -بله؟
    مامان-بیا چایی بخور...
    -چشم..اومدم..
    تا خواستم برم پایین گوشیم زنگ خورد،نگاهی به صفحش کردم...بع!بازم اینه که!تا امروز زیاد زنگ زده بود من جواب نداده بودم...خب..منکه تصمیمو گرفتم!بیخی...برداشتم:
    -الو؟
    کامیار-سلام!چه عجب تو جواب دادی...
    نشستم روی تختو گفتم:
    -ببخشید دیگه..کاری داشتی؟
    پوفی کشیدو گفت:
    -یعنی تو نمیدونی؟
    نفسمو با حرص بیرون دادمو گفتم:
    -چرا...
    سکوت شد...بعد یکی دو دقیقه گفت:
    -چرا جوابت منفیه؟
    -آخه خب..من..من تازه طلاق گرفتم...هنوز..به باراد فکر میکنم...
    چیزی نگفت...ادامه دادم:
    -باید..زمان ببره تا فراموشش کنم..
    کامیار-چرا بهش فکر میکنی؟تو که دیگه زنش نیستی!داری گـ ـناه میکنی به یکی دیگه فکر میکنی...اون زن داره..
    پوزخندی زدمو گفتم:
    -یه روزی من زنش بودم...
    کامیار-الان باید ازدواج کنی تا اونو از یاد ببری..نگین..منو تو یه روزی باهم دوست بودیم..من آدم بدی بودم برات؟
    -نچ..
    کامیار-هر حرفی میزدی میگفتم چشم..حالام مثل اون موقع ها...تورو میزارم روی چشمام...جلمه کلیشه ایه وقتی میگن خوشبختت میکنم ولی من قول میدم همه سعیمو بکنم...
    حرفی نزدم..داشتم کم کم قانع میشدما!صدای داد مامان بلند شد:
    -نگین؟!
    -ببخشید من باید برم...فعلا..
    گوشی رو قطع کردم ورفتم پایین..بابا داشت با تلفن صحبت میکرد...نشستم پشت میز و فنجون چایی مو برداشتم...بالاخره مکالمه بابا تموم شدو نفسشو با حرص بیرون داد...
    مامان-چی شده نوید؟!
    بابا نگاهی بهم انداختو گفت:
    -بابای کامیاره...میگه بازم منتظر جواب مثبت هستن...
    مامان نگاهی بهم انداخت...منتظر حرف زدن من بودن..یه دم و بازدم کردمو گفتم:
    -بابا..
    بابا برگشت طرفم...ادامه دادم:
    -بگین..بگین بیان!
    هردو چشماشون از حدقه زد بیرون..بدو رفتم توی اتاقم..اوفففف...
    ****
    دو هفته بعد...
    همه کارا عین برق و باد گذشت...توی دو هفته!کامیار پسر خوبی بود...وقتیم گفتم که بچه دار نمیشم مامانش گفت اتفاقا کامیارم بچه دار نمیشه...از این نظر خوب شد!
    -نگین!
    با وحشت برگشتم سمت آنیتا که با صدای کفری صدام میکرد...
    -چته؟!
    آنیتا-یه ساعته دارم صدات میکنم!کامیار زنگ زده میگه بیرونه!
    -خب بابا...
    سریع بلند شدمو شنلمو انداختم روی سرم...لباس عروسم یه پیرهن آستین سه ربع بود با دامن پوفی!خلاصه بعد هزارتا رمانتیک بازی توسط دستور فیلم بردار رفتیم آتلیه و بعدش خونه بابا اینا!مامان کامیار،یعنی مامان سلیمه،رسم داشتن دختر اول بره خونه باباش بعد بره باغ یا تالار...
    کامیار-خوشگل شدیا...
    -خوشگل بودم..
    خندیدو گفت:
    -برمنکرش لعنت!
    ****
    باراد
    به کارت عروسی که روبروم بود خیره شده بودم...یدفعه دستم سوخت!به دست راستم نگاه کردم که دیدم سیگار توی دستم ته کشیده!سریع انداختمش روی میز...داشتم نابود میشدم..نمیدونم چرا نمی تونستم فراموشش کنم!خیلی سخته...اشتباه کردم..بد اشتباهیم کردم..نگینو از خودم روندم...نباید لج میکردمو ازدواج میکردم...بخاطر یه لج بچگونه،حالا اینم نتیجه اش!خربزه خوردی پای لرزشم بشین!یدفعه صدای مازیار پیچید توی اتاق..داشت میخوند:
    -چتــــــه رفیـــق عاشـــق مــن؟
    چرا ســـراغ اونکه رفتـــه رو دوباره باز میگیری
    اون برنمــی گرده پیشت بســـــه دیگه بهونه گیری
    اگه به فکــر اون باشی یه روزی از غصه میمیری

    ببین چه حال و روزی داری
    تموم زندگیــــت شده سه چهارتا عکـــس یادگاری
    منتظر یه فرصتــی شروع کنی به گریـــــه زاری
    این دست تقدیــــره عزیز من تــو تقصیری نداری

    اونو فراموشـــش بکن اون دیگه عشقتـــو نمیخواد
    دیگه مثل قدـــــیما اون ســــــر قراراتـــــــون نمیاد
    اون حالا با یکی دیگه نشــــستـــــه و بهتت میخنده
    چشماشو به روی این همه گریه وزاریات می بنده
    همین جوری بهش خیره شده بودم..اومد نزدیک تر نزدیک و نزدیک و گفت:
    -چته رفیق عاشق من؟!
    -ول کن مازیار...حوصله ندارم..
    مازیار-اِ...یعنی چی!این همه حنجره طلاییمو صرف توی لندهور کردم کشک؟!
    -کاری داشتی؟
    چشمش خورد به کارت عروسی روی میز...برش داشتو گفت:
    -برای نگینه؟
    -آره...
    آهی کشیدو گفت:
    -چه روزگاری...
    یدفعه گفت:
    -پاشو!پاشو!ماهم باید بریم...
    دستمو کشید گفتم:
    -کجا بریم!؟من عروسی بیا نیستما!میام اونجا یه گندی میزنم حالا بیا و درستش کن!
    مازیار-اه باراد...تو که انقدر لوس نبودی!اون باراد مغروری که من میشناختم کو؟!
    چشم غره ای براش رفتم..گفت:
    -من میرم بگم آنا حاضر شه..توئم برو حاضر شو...
    هُلم داد توی اتاق..پوفی کردم و یه کت اسپرت سفید با پیرهن مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم...سوار ماشین مازیار شدیم..همین که دستشو برد سمت ضبط و آهنگ پلی شد،آهنگ لباس خــ ـیانـت شروع شد..اول رپ بود:
    -سلام خوبی،این روزا همه چی ردیفه؟
    دلت قرصه بهش توی غم و شادیات شریکه؟
    مازیار دست رفت سمتش ضبط که عوضش کنه که دستشو پس زدم...
    -بهش تکیه دادی،میگیو میدیدم به تو
    خوبیات مداومه یا هنوز بدیتو ندیده؟
    شنیدم هرچی میگه باهاش هم عقیده ای
    بحث حسادت نیست تو چه بد سلیقه ای
    منو کشتی،تو فردای کی زنده باشی؟
    گفتی هنوز زوده،سرباز وظیفه ای!
    ته کوچه چه خبره؟چراغونی کردن
    چرا جواب نمیدی؟بگو چرا دوری از من؟
    میگن عروسی توئه!بگو دروغه
    گفتم تو این جدایی مثل من داغونی حتما
    تور سفیدتو بردار اصلا خجالت نکش!
    ببین پیر شدم،تو این یه ساعت همه
    بهم زنگ زدن گفتن باور نکردم
    الان گرمه دلت پیشش؟من چرا سردمه؟
    بگو حرف بزن!چقدر ناز شدی راستی
    جواب مثبت دادی به اونی که خواستی؟
    ببین،یادگاریاتم هنوز تو دستمه
    یادته هرکی نسبت میخواست میگفتی مردمه؟
    گفتی یا تو یا هیچ کی،من بریدم از همه
    الان کیه اون یارو ها؟شنیدم که محرمه
    شاید خوابم نمی دونم،باورم نمیشه
    منو بیدار کنه یکی خدایی بسمه!
    حالا آهنگ پاپ:
    چقدر شلوغ شده همه،حلقه زدن دور و ورت
    ببین منم چه حالیم،اون تورو بردار از سرت
    دستاشو ول کن لااقل،بیشتر از این خورد نشم
    برای دل کندن ازت،ایندفعه مجبور نشم
    لباس عروس بهت میاد،مبارکت باشه عزیز
    دل نگرون من نباش،من دیگه رفتم اشک نریز
    حلقه ات هنوز تو دستمه،اما بهت پس نمی دم
    عشق داره عروس میشه،میخوام با حرصت بمیرم

    دیگه داشت اشکم درمیومد...دستم که روی پام بودو مشت کرده بودم هی فشار میدادم...مازیار دستشو گذاشت روی دستم...
    *****
    نگین
    اوففففف...چقدر گرمه!بالاخره رسیدیم تالار...زن و مرد قاطی بود...وارد حیاط تالار شدیم که مامان سیلمه برام اسفند دود کرد..رفتیم سمت جایگاه...نشستیم سرجامون...هنوز هیچی نشده فامیلای کامیار ریختن وسط!
    -نگین جان...
    سرمو برگردوندم سمت صدا که منبعش آنا بود!با چشمای از حدقه دراومده گفتم:
    -آنا!اومدی؟
    لبخندی زدو گفت:
    -آره...
    -فکر نمی کردم بیای...
    آنا رو به کامیار گفت:
    -سلام آقا کامیار،مبارکت باشه..
    کامیار لبخندی زدو گفت:
    -مرسی..
    و دوباره مشغول حرف زدن با دوستش شد...سرمو برگردوندمو گفتم:
    -با کی اومدی؟!تنها؟
    آنا-نه...با مازیار و باراد...
    یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
    -بارادم اومده؟
    آنا-آره..اونجا..
    دستشو به سمتی دراز کرد..رد نگاهشو گرفتم که رسیدم به ته سالن!اوووو...اون گوشه موشه ها نشسته بود..مازیار سریع بلند شد و دوتا دستاشو برد بالا و بالا پایین پرید!مرد گنده..خجالتم نمی کشه...بلند شدم رفتم سمتشون..دامنم انقدر بزرگ بود نمیتونستم راه برم!
    -سلام!
    مازیار-سلام نگین خانوم!
    رومو کردم سمت باراد و گفتم:
    -سلام..خوش اومدی..
    با غم نگاهی بهم انداختو فقط سر تکون داد..رو به مازیار گفتم:
    -چرا بال بال میزدی؟!
    مازیار خندیدو گفت:
    -بابا!این باراد بی شعور منو نشوند این ته ته!میخواستم بشینم صندلی اول یکم این دختر پسرا منو ببینن...مثلا خوانندما!اینجا نشستم نه تو منو دیدی نه دیگران!
    خندیدمو گفتم:
    -خب بیا جلو بشین...
    مازیار ابرویی بالا انداختو به باراد نگاه کرد...سرمو تکون دادم یعنی فهمیدم...
    -نگینی..
    صدای کامیار بود که از پشت سرم میومد...یعنی شک ندارم وقتی باراد این کلمه رو شنید مثل برق سرشو برگردوند...برگشتم سمت کامیار و گفتم:
    -جانم؟
    کامیار اومد و وقتی مازیار و باراد و آنا رو دید باهاشون احوال پرسی کردو خوش آمد گفت:
    -خیلی خوش اومدین...اینجارو منور کردین...
    مازیار-مرسی داداش..ایشالله خوشبخت بشین..
    آنا-خوشبخت بشین..
    باراد فقط نگاهمون کرد...دستمو دور بازوی کامیار حلقه کردمو گفتم:
    -کامی؟بریم به بقیه مهمونا خوش آمد بگیم..با اجازه...
    به جون عزیز ترین کسم که برای درآوردن حرص باراد اینکارو نکردم!به جون خودش...خلاصه به همه مهمونا خوش آمد گفتیم و موقع رقـ*ـص عروس داماد شد...دو نفری رفتیم وسط...همه چراغارو خاموش کردن...دستامو دور گردن کامیار حلقه کردم اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد...همین جوری هماهنگ با آهنگ می رقصیدیم...یدفعه صدای جمعیت بلند شد:
    -داماد،عروسو ببوس یالا!داماد عروسو ببوس یالا!
    منو کامیار خندمون گرفت...یکدفعه در یک حرکت انتحاری جوری که خودمم نفهمیدم چی شد سریع لبامو بوسید و کشید عقب!اصلا ناخودآگاه چشمم خورد به روبروم که صندلی آنا و باراد بود...آنا با مهربونی نگام میکرد...ولی باراد دستشو گذاشته بود جلوی دهنش و بهم زل زده بود...سرمو برگردوندم سمت کامیار..خندیدو گفت:
    -نگاه کن!سرخ شدی دختر!
    -بی حیا...
    آهنگ شاد شد و همه ریختن وسط...هرکی دو نفری می رقصید...رقـ*ـص جوری بود که بعد یکی دو دقیقه می چرخیدیو همراه رقصتو عوض میکردی...با بیتا مشغول رقـ*ـص بودم...چشمکی زدو گفت:
    -حال کردی چجوری غافلگیرت کرد؟
    اخم ساختگی کردمو گفتم:
    -مثل اینکه بدت نیومده ها...
    بیتا-نه چرا!نمیدونی با آنی چقدر به قیافه سرخ شده ات خندیدیم...
    -کوفت!
    یه چرخ زدمو با آنی افتادم...
    -کلاغا خبر آوردن بهم خندیدین؟
    آنی همون جا وایساد و هر هر خندید...همین جوری وایسادم نگاهش کردم..بالاخره دوباره مشغول رقـ*ـص شد...
    آنی-وای خدا!خیلی باحال شدی بودی نگینی...خیلی!
    -شیطونه میگه یه بار که تو و نیما خواستین همچین کاری بکنین در صحنه حاضر باشما!
    آنی-اولا که از زمان عروسی ما 6سال گذشته...بعدم..هرکاری انجام بشه توی خونه ست..ملت دیوانه نیستن بیان جلوی تو همچین کاری بکنن!
    یه چرخ زدم افتادم با نریمان...مویی که جلوی چشمم افتاده بودو گذاشت پشت گوشمو گفت:
    -بهتر نبود بارادو دعوت نمی کردی؟براش خیلی سخته...
    سرمو گرفتم پایینو گفتم:
    -آره..الان می فهمم...
    یکم رقصیدیم و یه چرخ زدم افتادم با ساغر...
    -چرا ناراحتی ساغر؟
    ساغر چرخی زدو گفت:
    -دلم برای داداشم میسوزه...نمی دونم چجوری راضی شد بیاد...
    اوفففف...اینام همه به فکر بارادن!شونه ای بالا انداختم..افتادم با آنا..با تعجب گفتم:
    -با این شکم داری می رقصی؟
    آنا-بیخی...آهنگو عشق است..
    درحالی که می رقصیدم دم گوشش گفتم:
    -منو ببخش...نباید باراد میومد..مراقبش باش..
    سرشو به علامت باشه تکون داد...یه چرخ زدمو افتادم با مازیار!
    مازیار-چرا نگفتی من خواننده این جشن باشم؟
    -مگه تو خواننده عروسیایی؟
    مازیار-نه خب..ولی انقدر عروسی رفتم سه چهارتا آهنگ شاد یاد گرفتم..
    -برات بد میشد..بیخی...
    خندید و بالاخره آهنگ تموم شد و همه کسایی که توی پیست بودن شروع کردن به دست زدن!یه خدمتکار با صدای بلند گفت:
    -بفرمایید شام!
    یاد برنامه بفرمایید شام ماهواره افتادم!با خنده رفتم سمت کامیار...به یه اتاق جداگونه راهنمایی شدیم...خلاصه شامو به راحتی خوردیم...!باورتون میشه؟!بدون فیلم بردار!یکم فیلم گرفتو بعد کامیار شوتش کرد بیرون...غذام تموم شده بود...همین جوری نشسته بودم روی صندلی که کامیار گفت:
    -میخوای تو برو تا من بیام..
    سری تکون دادمو بلند شدم رفتم بیرون...سری به سالن غذاخوری زدم..مامان اومد سمتمو گفت:
    -نگین بیا اینجا..زن دایی میخواد ببینتت..
    منظورش زن دایی خودشه...
    -زن دایی مگه منو ندیده؟!
    مامان-تازه اومده...وسط راه ماشینشون خراب شد..الان رسیدن..
    -آها..بریم.
    با مامان رفتیم سمت زن دایی نجمه..باهاش احوال پرسی کردمو خوش آمد گفتم...اونم ازم تعریف کردو آرزوی خوشبختی کرد...کنارشون وایساده بودمو..هرکی میومد یه عکس باهام می گرفت..یه دختر تقریبا18یا19ساله اومد سمتمو گفت:
    -نگین جون؟
    -بله؟
    دختره-منو میشناسی؟
    دختره بامزه ای بود گفتم:
    -نه..
    دختره-منم اسمم نگینه...دختر دایی کامیارم..
    -آها..
    نگین-میای باهم عکس بندازیم؟
    -آره..چرا که نه.
    وایسادم کنارم و گوشیشو درآورد...خلاصه عکسو گرفت و رفت..همین اومدم برگردم چشمم خورد به باراد و مازیار و آنا که کنارهم شام می خوردن...باراد که اصلا غذا نمی خورد..فقط برای آنا گوشت و اینا میذاشت...دلم گرفت..شاید..من جای آنا بودم...یه نفس عمیق کشیدم..بهش فکر نکن نگین!تو دیگه زن کامیاری...بهش خــ ـیانـت نکن..باشه باشه!رفتم سمت جایگاهمون...نشستم روی مبل...کم کم جمعیت اومدن..چرا کامیار نیومد؟بلند شدم برم دنبالش...یدفعه سرم گیج رفت..تونستم خودمو نگه دارم..چشمامو بستم..تپش قلبم یدفعه رفت بالا!وای من چه مرگم شده؟!عرق سرد نشست روی پیشونیم..نگاهی به جمعیت کردم بعضیاشون با نگرانی نگاهم میکردن...پاهام شل شد و محکم خوردم زمین!صداها گنگ و گنگ تر شد...تنها چیزی که لحظه آخر دیدم دوییدن مازیار و باراد به سمتم بود و تاریکی مطلق!
    چشم باز کردم دیدم توی یکی از اتاقای تالارم..مامان و بابا و مامان سلیمه و بیتا و آنیتا و ساغر و روژان بالا سرمن!
    آنی-خوبی نگین؟
    بیتا-چت شد یهو؟
    بابا-یکم دور و برشو خلوت کنین...
    مامان آب قندو آورد سمت دهنم یکم خوردم...نمیدونم چجوری بود فقط نگاهشون میکردم..مامان سلیمه پیشونیمو بوسید و رفت بیرون..پشت بلندش روژان و ساغر رفتن..مامان لیوانو داد دست بیتا و رفت بیرون...دم در بارادو دیدم..تا دید نگاهش کردم رفت کنار...مازیار اومد توی اتاقو گفت:
    -حالش خوب شد؟
    آنی نگاهی بهم کردو گفت:
    -فعلا که حرف نمی زنه..
    بیتا-خوبی؟
    سرمو به علامت آره تکون دادم..ولی هنوز حس میکردم نمی تونم بلند شم...کامیار اومد توی اتاق...بیتا و آنی بلند شدن رفتن..مازیارم رفت..کامیار نشست کنارمو گفت:
    -خوبی عزیزم؟چی شدی یدفعه؟
    بالاخره تونستم زبون باز کنم:
    -نمی..دو.نم..
    کامیار نگاهی به ساعت طرح لوکسش کردو گفت:
    -ساعت یکه..مهمونام کم کم دارن میرن..بریم یه سر پیش دکتر..
    -نه..
    کامیار-حرف نباشه!حالتت اصلا عادی نبود!نمیشه گفت یه پایین اومدن فشار بوده...میتونی بلند شی؟
    یکم پاهامو تکون دادمو گفتم:
    -نه.زیاد..
    یدفعه یه دستشو انداخت زیر گردنمو یه دستشو زیر زانوم و بغلم کرد...گفت:
    -سفت منو بچسب..
    تو اون حال با لبخند دستامو دور گردنش حلقه کردمو سرمو چسبوندم به سـ*ـینه اش...قلبش تند تند میزد..معلوم بود نگرانه..از اتاق بیرون اومدیم..راست میگفت مهمونا خیلی کم شده بودن..با اون غش کردنی که من کردم معلوم بود نمیتونستم بیام ادامه جشن!بیتا اومد سمتمو گفت:
    -میرین بیمارستان؟
    کامیار-آره..نگرانشم..رنگ و رو نداره..
    آنی اومد سمتمونو دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت:
    -آجی گلم..چی شدی آخه؟خیلی داغه..
    به زور می تونستم دهن باز کنم..فقط تا یکی دو کلمه..آروم گفتم:
    -ببخشید...
    بیتا اخم کردو گفت:
    -دیوونه..این چه حرفیه؟!
    خلاصه رفتیم سمت ماشین...فکر کن!با این لباس عروس دامادی و ماشین عروس بریم بیمارستان!همین که نشوندم توی ماشین آنا شیشه ماشینو زد...کامیار شیشه رو آورد پایین..
    آنا-نگین جان..خوبی؟
    -آره..
    آنا-ایشالله خوب بشی..من دیگه برم..مرسی ازتون..
    کامیار به جای من جوابشو داد:
    -خواهش میکنم..مرسی اومدین..
    آنا سری تکون دادو به سمت آئودی مازیار رفت و سوار شد و رفتن...رفتیم بیمارستان...خلاصه انقدر از خجالت عرق کردم که خیس و آب شدم!دکتر گفت باید نوار قلب بگیرم!آخه نوار قلب چه ربطی داره؟خلاصه به درخواست از پرستار توی یه اتاق موندیم..وسط سالن چیکار میکردم من با لباس عروس آخه؟!حالم بهتر شده بود...پرستار گفت بفرمایین پیش دکتر...رفتیم...دکتر گفت علائم ناراحتی قلبی رو دارا می باشم!(اوه چه چیزی گفتم!)و اینکه بیماری قلبی دارم دیگه...البته زیاد نیست...اگه هی حرص بخورم عصبانی بشم و غصه و گریه و اینا تشدید میشه..بدبخت شدم..دیگه نمی تونم گریه کنم...اصلا گریه واسه چی؟!یه داروهایی رو تجویز کرد که باید همیشه بخورم...کامیار خیلی ناراحت شده بود..هی میگفت تقصیر باراده!منم یکم آرومش کردم و رفتیم خونه...خونه شیکی بود..لباسامو درآوردم و آرایشمو پاک کردم..رفتم حموم و یه دوش گرفتم..اومدم بیرون..درحالیکه موهامو با حوله خشک میکردم دراز کشیدم روی تخت قرمز مشکی خوشگلمون...کامیار با یه پیش دستی و یه لیوان آب اومد نشست کنارم..در حالی که داشت چندتا قرصو باز میکرد گفت:
    -بیا بخور عزیز دلم...حالت خوب شد؟
    -فقط یکم تپش قلب دارم..
    لیوان آبو با یکی از قرصا گرفت سمتم...به قرصایی که باید میخوردم توی پیش دست نگاهی انداختم..همه چهارتا رو باید میخوردم..همه رو ریختم کف دستم به علاوه قرصی که دست کامی بود..با لیوان آب سر کشیدم..کامیار با تعجب گفت:
    -همه باهم؟!
    لیوانو گذاشتم روی پیش دستی و گفتم:
    -حوصله تک تک خوردن ندارم...
    و سرمو گذاشتم روی پشتی...کامیار با خنده گفت:
    -یه وقت خفه میشی منو بیچاره میکنیا..
    -بادمجون بم آفت نداره..
    لپمو کشید و رفت بیرون..خزیدم زیر پتو..برق اتاق خاموش شد و با بالا و پایین شد تخت فهمیدم که کامیار خوابید روی تخت..برگشتم سمتشو گفتم:
    -خیلی خسته شدی..ببخشید..
    بغلم کردو گفت:
    -حاله تو که خوب باشه من اصلا خسته نمیشم...
    همین جوری توی بغلش بودم به خواب رفتم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    بدو رفتم سمت تلفنی که داشت خودشو می کشت!دو سه روزی از عروسی گذشته بودو با خوردن اون قرصا حالم عالی بود!البته کامیار هی منو می خندوند و من اصلا ناراحت نبودم که بخوام حرص بخورم..کامیار مرد خیلی خوبی بود..گوشی رو برداشتم و گفتم:
    -بله؟
    ساغر-سلام نگین خانوم!
    -ساغر تویی؟!ای بمیری!ببین چه عجله ای به خرج دادم...
    ساغر-حالا مگه چیزی ازت کم شد؟
    -دیوونه..
    ساغر-لا الا حی الله..نزار دهن من وا شه دختر..
    خندیدمو گفتم:
    -کاری داشتی؟
    ساغر-اول حالت خوبه؟
    -آره..بهترم..
    همه فامیل باخبر شده بودن من ناراحتی قلبی گرفتم و هی راه به راه زنگ میزدن!
    ساغر-یه سر میام خونتون کارت عروسیمو بهت بدم..
    با ذوق گفتم:
    -واقعا؟!چه عجب بابا..تو بالاخره راضی شدی عروسی کنی...یه سال و خورده ایه توی عَقدی!
    ساغر-بعععله دیگه..شما ترشیده بودی زود شووورت دادن!
    -خفه بابا...
    ساغر-فعلا آجی..می بینمت..
    -فعلا..
    گوشی رو قطع کردم..همین گوشی رو گذاشتم دوباره زنگ خورد..اوفففف..این دیگه کیه؟!اِ...کامیاره!
    -سلااااام!چطور مطوری؟
    خندید و گفت:
    -مرررسی..خوبی خانومی؟
    -بلیم..عالیم..بازم طبق معمول برای پرسیدن حالم؟
    کامیار-چه کنم که مجنونم..
    -اوووو...مجنونم مجنونم!میبینی که از صدام!
    کامیار-بعله..کاملا مشخصه...خواستم بگم ساعت8کارم تموم میشه میام بریم شام بیرون!
    -اِ...واسه چی؟!
    کامیار-همین جوری..
    -باش!پس بابای..من برم آماده شم..وای خدایا!چی بپوشم..
    کامیار-برو وروجک...بروووو...
    گوشی رو قطع کردمو رفتم چایی دم کنم که ساغر بیاد...
    تازه چایی سازو روشن کردم که در خونه به صدا دراومد!درو باز کردم..ساغر بود..باهم روبوسی کردیمو اومد داخل...درحالی که به خونه نگاه میکرد گفت:
    -عجب خونه ای..با آرامشه..
    مانتو و شالشو درآورد..برای اذیت کردنش گفتم:
    -کامی؟!
    انگاری بهش برق وصل کرده باشن پرید پشت مبل..عجب لباسیم پوشیده بود..تاپ قرمز..خندیدم با تعجب سرشو آورد بالا و گفت:
    -اذیت کردی؟!
    خندم شدید تر شد..اومد سمتم و موهامو کشید و گفت:
    -بیشعور...
    -هستی!
    رفت نشست روی مبل..کملا ریلکس کنترل تی وی رو برداشت و روشنش کرد..رفتم چایی ریختم نشستم پیشش با ذوق گفت:
    -اههههه...چه باحاله!
    -چی؟!
    با عینکی که روی چشمش بود اشاره کردو گفت:
    -این دیگه..سه بعدی!
    -ببینم.تو کی فیلمارو پیدا کردی؟!
    ساغر خندید و گفت:
    -کاری نداشت که..به من میگن ساغر!نه برگ چغندر..
    عینکو برداشت و گفت:
    -نگین..واسه ی عروسی یه لباس انتخاب کردم ولی هنوز تو شکم که خوشگه یا نه..
    -عکسشو داری؟
    ساغر-آره..
    گوشیشو درآورد و عکسو بهم نشون داد...دکلته بود...زیاد دامن پوفی نداشت...فیت تنش بود...از بالا تنگ بود به روی رونش که می رسید باز میشد...
    -خوشگله...
    ساغر-والله؟!
    -والله..یه چیزی مثله طرح دم ماهیه دیگه...
    ساغر-آره..
    بعد از کیفش کارت عروسی رو بیرون کشید..ازش گرفتم و خوندم:
    -ساغر و باربد!راد و امیری!این پیوند...
    کارتو از دستم گرفتو گفت:
    -اه خب حالا..بعدا بخونش...
    -وایسا ببینم کِیه..
    نگاهی به کارت انداختمو گفتم:
    -4روز دیگه..
    خلاصه یکم باهام صحبت کردیمو رفت...رفتم توی اتاق که آماده بشم..الانا بود که کامیار بیاد..یه پالتوی آبی روشن پوشیدم با شلوار جین سفید و شال سفید..یدفعه یاد بردیا افتادم..عزیزم..چقدر میگفت مانــــی رنگ آبی بهت میاد..آهی کشیدم..نشستم پشت میز آرایش و یکم چاکن واکن کردم..گوشیم زنگ خورد..کامیار بود گفت برم پایین...کفشای اسپرت مشکیمو پوشیدمو از برج زدم بیرون..سوار لندکروز مشکیش شدمو بلافاصله گفتم:
    -سلام بر آقای خونه!
    خندیدو گفت:
    -سلام به بانوی قلبم..
    باهم خندیدیم..راه افتاد..گفتم:
    -حالا فست و فود میدی یا چلو کباب؟!
    کامیار-کدومو دوست داری؟
    -اهممم...چلو کباب!عجیب دلم کباب برگ میخواد...
    کامیار لبخندی زدو گفت:
    -باشه..
    -کامی؟
    کامیار-جان کامی؟
    -بعدش..میشه..میشه بریم سر قبر بردیا؟
    نیم نگاهی بهم انداختو گفت:
    -چشم.
    خلاصه رفتیم یه رستوران توپ!انقدر خوردم که دیگه نمی تونستم راه برم...هرکی میدید فکر میکرد کباب ندیده ام!رفتیم سمت بهش زهرا...بهار بود و هنوز هوا کامل تاریک نشده بود..هرچند من ترسی نداشتم..انقدر که اون موقع ها شب و روز اینجا بودم..رسیدیم سر قبرش...چراغ بالای سر قبرش روشن بود...
    -سلام مامانی..ببخشید نتونستم این مدت بیام پیشت...آخه مامانی بدجور درگیر بود..
    رو به کامیار گفتم:
    -مامانی..این آقا..
    بغضم گرفت..کامیار گفت:
    -مجبوری منو معرفی کنی؟!
    -شوهر جدید مامانته!
    سرمو گرفتیم بالا که با باراد روبرو شدیم..ما نشسته بودیم..وایساد روبرومونو گفت:
    -سلام..مشتاق دیدار..
    کامیار بلند شد و باهاش دست دادو گفت:
    -خوشحال شدم دیدمت..
    قشنـــــــگ معلوم بود میخوان سر به تن همدیگه نباشه!باراد فاتحه ای برای بردیا خوند..فقط سکوت بود..هیچ کی حرف نمی زد..گوشی کامیار زنگ خورد:
    کامیار-بله؟
    -...
    کامیار-خب؟
    -...
    کامیار-نه بیرونم...
    -...
    کامیار-غلط کرده...اومده کاغذ چسبونده روی در دفتر که چی؟!
    بلند شد رفت..اوفففف...چرا رفتی بابا!
    باراد-زندگیت خوبه؟
    درحالی که سرم پایین بود گفتم:
    -آره..به لطف خدا..تو که با آنا خوبی؟
    باراد-طبق قولی که دادم بله.
    کامیار اومد سمتمون...
    کامیار-نگین..پاشو بریم..انگاری یه مشکلی توی دفتر پیش اومده..
    بلند شدم و درحالی که داشتم پالتومو می تکوندم گفتم:
    -چه مشکلی؟
    کامیار-چه میدونم انگاری اومدن دفترو بهم ریختن..با اجازه آقا باراد...
    باراد-به سلامت...
    سریع با کامیار رفتیم سمت ماشین...حرکت کردیم...
    کامیار-من تورو می رسونم خونه بعد از اونور میرم..خب؟
    -اِ..چرا؟منم میام..
    کامیار اخم کردو گفت:
    -اونجا برات مناسب نیست...خطرناکه..
    دیگه حرفی نزدم...دم برج پیاده شدمو رفتم داخل خونه...شالمو از سرم برداشتم...رفتم سر یخچال و یه لیوان آب خوردم...وا چه چقدر تشنم بود!سلام بر حسین..لعنت به یزید..اینو همیشه بابابزرگم می گفت..منم ازش یاد گرفتم...یکم قلبم درد گرفت..اه لعنتی..یادم نبود قرص بخورم..سریع قرصارو درآوردمو خوردم...ای خدااااا...این چه زندگی نکبتیه من دارم؟!از یه دردسر خلاص شدم یه دردسر دیگه اومد به سرم؟آخه ناراحتی قلبی برای چی؟!اوففففف...لباسامو عوض کردم و لم دادم روی کاناپه...زدم شبکه تهران..همون شبکه ای که اولین بار فهمیدم باراد یه خواننده ست..هی..چه روزایی!اههههههه...این که مازیاره!سریع تلفنو برداشتم و شماره برنامه رو گرفتم..خطا شلوغ بود..اشغال میزد...یکم از برنامه گذشت..دوباره زنگیدم...اه گند زدم توی زبان فارسی...بعد سه چهارتا بوق جواب داد و گفتم میخوام با مهمون برنامه صحبت کنم!
    مجری-خب مازیار جان..انگاری یکی از طرفدارات زنگ زده و میخواد باهات صحبت کنه...
    مازیار-حتما...خیلیم خوشحال میشم...
    ای بازیگر!ای بازیگر...بالاخره وصل شدم..یکم صدامو عوض کردمو گفتم:
    -سلام..
    مجری-سلام خانوم..لطفا خودتونو معرفی کنید...
    -بله...سارا امیری هستم...از روستای فشنگ آباد..
    همه زدن زیر خنده..وا!چیش خنده دار؟!خنگنا...
    مجری در حالی که خنده تو صداش موج میزد گفت:
    -بله..توی کدوم شهر و استانه؟
    کرم درونم شروع کرد به فعالیت:
    -شهر یالغوز آباد...
    مجری در حالی که ابروهاش بالا پریده بود گفت:
    -تو کدوم استان؟!
    چه اسکول شده بودن!
    -نیویورک میدونین کجاست؟
    مجری-بله...
    -90587456اونور ترش...
    اینبار مازیارم که خودشو خیلی نگه داشته بود زد زیر خنده و گفت:
    -احتمالا توی صحرای عربستانه!
    -هه هه..شما هم از اونجا شروع کردی آقای مازیار...
    دهن مازیار بسته شد و بقیه زدن زیر خنده...ادامه دادم:
    -ببخشید...از بحث اصلی منحرف شدیم...می خواستم یه سوال ازتون بپرسم...
    مجری-بفرمایین...
    -آقای مازیار!چرا مزدوج نمیشی؟
    یدفعه سکوت شد...مجری بدجور خودشو نگه داشته بود نخنده...مازیار با بیخیالی گفت:
    -کیس مناسب گیر نیومده...
    -میخواین من معرفی کنم؟
    مازیار-نه ممنون..
    -نه بزارین خصوصیاتشو بگم...
    مازیار-نه...ممنون!
    -ببینین یه دختره با پوست سبزه!چشمای درشت قهوه ای،دماغ عقابی،دندونای فوق العاده زرد...ابروهای پیوسته...مو تا کمر...خلاصه بگم خیلی کد بانوئه..اسمشم ماندانائه...
    چشمای مازیار از تعجب گرد شد...یدفعه چشماشو ریز کرد...مشکوک شده بود..آخه هروقت میگفتم زن بگیر میگفت نه میگفتم یه کیس مناسب دارم با این مشخصات!گفتم:
    -نمی خواین؟از خداتونم باشه..مرسی از برنامه فوق العادتون...بااااای..
    و قطع کردم!زدم زیر خنده...یعنی شکمم درد گرفته بود...ده دقیقه ای گذشته بود گوشیم زنگ خورد..مازیار بود!با دیدن اسمش زدم زیر خنده...جواب دادم:
    -الو؟
    مازیار با لحن کفری گفت:
    -نگین!
    مثل خودش گفتم:
    -چیه؟!
    مازیار-حالا منو گیر میاری؟!
    -خخخخ...خب بابا دیدم همچین با پرستیژ نشستی اونجا یکم ضایعت کنم بخندیم...
    مازیار-هه هه بامزه..خندیدیم...
    -ولی خدایی ها...قیافه مجریه بدجور علامت سوال شده بود...
    مازیار خندیدو گفت:
    -آره...بدبخت دید من مشکوک شدم گفت میشناختیش...گفتم نه..
    -خوب کاری کردی!
    مازیار دوباره خندیدو گفت:
    -وای..نگین!خدا نکشتت...روستای فشنگ آباد؟!شهر یالغوز آباد؟!وای خدا...
    -خب خب...به اندازه کافی روحت شاد شد...
    مازیار-از دست تو!فعلا...
    -فعلا..
    گوشی رو قطع کردم که صدای باراد پیچید توی خونه!به تی وی نگاه کردم..یه موزیک ویدیو دیگه ازش!کنار...کنار همون مدرسه ی دخترونه ای که همیشه صبح اول مهر باهم می رفتیم!با ژاکت آبی و شلوار جین مشکی که همیشه برای اون روز می پوشید...داشت قدم می زد و میخوند:
    خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا میزارم تو خونه-
    دوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تورو برگردونه
    خیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیره
    این روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست میره
    خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده
    نمیدونم بی تو چندتا پاییز ... این خیابون من و تنها دیده
    خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده
    نمیدونم بی تو چندتا پاییز ... این خیابون من و تنها دیده
    خیلی وقته روزای...
    آخرین بار دستکشت جا موندش ... تو جیب ژاکت آبی رنگم
    عطر دستاتو هنوزم میده ... آخ نمیدونی چقدر دلتنگم
    آخرین بار دستکشت جا موندش ... تو جیب ژاکت آبی رنگم
    عطر دستاتو هنوزم میده ... آخ نمیدونی چقدر ...
    آخ نمیدونی چقدر ...وای نمیدونی چقدر ... وای نمیدونی
    خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده
    نمیدونم بی تو چندتا پاییز ... این خیابون من و تنها دیده
    خیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میده
    نمیدونم بی تو چندتا پاییز ... این خیابون من و تنها دیده
    خیلی وقته روزای بارونی ... خیلی وقته ... خیلی وقته
    این خیابون من و تنها دیده ... خیلی وقته ... خیلی وقته
    با به یاد آوردن اون روزا اشک توی چشمام جمع شد...در خونه با شدن بسته شد!برگشتم سمت در که دیدم کامیار با اخم های غلیظ وایساده جلوی در!اومد نشست مبل دونفره کناریم و تی وی رو خاموش کردو گفت:
    -ببینم!این باراد نمیخواد پاشو از زندگی ما بکشه بیرون؟!
    ابروهام بالا پرید...یعنی آهنگو دیده؟!گفتم:
    -یعنی چی؟
    کامیار-یعنی چی برای تو آهنگ میخونه؟تو دیگه ازدواج کردی!اینو نمی فهمه؟
    -از کجا میدونی واسه منه؟
    کامیار-یعنی من نمی فهمم؟
    نشستم کنارشو گفتم:
    -کامی جان..عزیزم..عصبی نباش..هرچی باشه تموم میشه...تازه دو سه روزه از عروسی ما گذشته...اینم میگذره...
    نفسشو با حرص بیرون داد...دستشو گرفتم توی دستمو گفتم:
    -چی شد توی دفتر؟
    کامیار-وکیل مدافعه یه نفر شدم که قتل غیرعمد انجام داده..بعد داشت کاراش خوب پیش می رفت..خونواده مقتول اومده دفترو بهم ریخته...
    سرمو گذاشتم روی سینشو گفتم:
    -اینم میگذره...
    دستاشو دور کمرم حلقه کردو گفت:
    -فقط تو میتونی بهم آرامش بدی نگین...ازت ممنونم..
    لبخندی زدمو گفتم:
    -منم از اینکه کنارمی ممنونم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    -خوبه کامی؟!
    کامیار-به والله خوبه نگین!دیر شدا...
    نگاهی به پیرهن سفیدی که تا روی زانوم بود انداختم...آستینش سه ربع بودو یقش مدل هفت...موهامو فِر کرده بودم...شالمو انداختم روی سرم..پالتوی سفیدمو انداختم روی دوشم و رفتیم توی ماشین...خدا کنه دیر نرسیم وگرنه ساغر کلمو میکنه!گوشیم زنگ خورد..آنی بود:
    -جانم؟
    آنی-کجایی؟
    -دارم میام..
    صدای بیتا اومد:
    -کجاست آنی؟
    آنی-خانوم داره تشریف میاره..زود باش نگین..ساغر الان زنگ زد سراغتو گرفت...زود بیا..زوووود..
    و گوشی رو قطع کرد...زیرلب گفتم:
    -دیوونه...
    کامیار-آنیتا بود؟
    -آره..پرسید کجام...
    کامیار-زیاد دور نیست..الانا می رسیم..
    بالاخره بعد نیم ساعت رسیدیم...سریع از ماشین پریدم پایین...همین که وارد باغ شدم ماشین عروسم وارد باغ شد!چه شانسی!آنی اومد سمتمو گفت:
    -شانسی آوردیا...
    -نگین!
    برگشتم سمت کشی که صدام میکرد...آنا بود..باهاش روبوسی کردم..
    -وااای چقدر چاق شدی آنا!
    آنا-مسخره نکن..خودت میدونی بخاطر حاملگیه...
    چشمکی زدمو گفتم:
    -انگاری خوب تقویت میشیا..
    آنا-اوف اوف..نگو...بابا بهراد هر روز میوه و اینا میفرسته!
    لبخند تلخی زدم...عروس و داماد از ماشین پیاده شدن..رفتیم سمتشون...منو بیتا و آنی و آنا کنار هم وایساده بودیم..ساغر تا مارد دید برامون دست تکون داد که متقابلا براش دست تکون دادیم...رفتن توی جایگاه...همه خانومای جوون نشستیم کنارهم...رو به آنا گفتم:
    -برای پسرت لباس خریدی؟
    آنا با ذوق گفت:
    -آره..خیلی خوشگلن..بزار عکساشو نشون بدم..
    گوشیشو درآورد و عکسایی که گرفته بودو نشونم داد...داشت عروسکاشو نشون میداد که یکی صداش کرد:
    -آنی؟
    منو آنا همزمان برگشتیم سمت صدا که منبعش باراد بود..واو!چقدر قیافش سرده!یخ زدم..آنا لبخندی زد و رفت سمتش...برگشتم که کامیار نشست کنارم...
    کامیار-جای پارک پیدا نمیشد!
    خندیدمو گفتم:
    -نکنه وسط خیابون پارک کردی؟
    لبخندی زدو چیزی نگفت...خلاصه نصف عروسی گذشت...باراد و آنا هم کنارمون نشسته بودن...اصلا که مارو حس نمی کردن..هی می خندیدن و کلا خوش بودن..منم با حسرت به آنا نگاه میکردم..دست خودم نبود بخدا!هرچی سعی میکردم بهش فکر نکنم دوباره فکرم می رفت سمتش...یدفعه نگاه باراد به نگاهم گره خورد...اخم کرده بود ولی همین جوری نگاهم می کرد...یدفعه کامیار از روی صندلی بلند شدو رفت!اِ..این کجا رفت؟!نگاهمو از باراد گرفتمو رفتم سمت کامیار..وارد ساختمون باغ شد...همین جوری دنبالش رفتم...از دیدم خارج شد..این کجا رفت؟!از پله ها رفتم بالا و وارد طبقه دوم شدم که دیدم نشسته روی یه مبل و با دستش سرشو گرفته و آرنج دستاش روی زانوشه...چرا هنذفری گذاشته؟!رفتم سمتشو گفتم:
    -کامی؟
    جواب نداد...بازم گفتم:
    -کامی؟
    بازم هیچ!با صدای بلند گفتم:
    -کامیار؟!
    بازم جواب نداد و من مطمئن شدم که صدامو میشنوه و جواب نمیده...گفتم:
    -میدونم صدامو میشنوی..پس حرف بزن..
    یکم فکر کردم..وای خدا!نکنه نگاه منو بارادو دیده باشه؟!بدبخت شدم که!بگو چرا عصبانی رفت!دستمو بُردم سمت هنذفری که از گوشش بکشم بیرون که دستمو پس زد و گفت:
    -برو..
    آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
    -اگه از دستم عصبانی ای خودتو خالی کن...میدونم چرا عصبانی ای..نمی گم کار خوبی کردم..ولی نمیشه بزاری پای اینکه..یه روزی شوهرم بوده؟بهت گفته بودم که ممکنه تا مدتی فراموشش نکنم..نمیشه درکم کنی؟هروقت می بینمش و آنارو کنارش می بینم حسرت میخورم..
    یدفعه داد زد:
    -نگین!
    چشمامو از ترس بستم..آروم چشمامو باز کردم..هنذفری رو از گوشش درآورد و نگاهم کرد و با ناراحتی و عصبانیت گفت:
    -بهت گفتم بری چون نمی خواستم این چیزار و بشنوم..
    -کامی..
    حرفمو قطع کردو گفت:
    -اون مرد..چقدر عذابت داد..چقدر از روی لج حرصت داد...حالا پشیمونی؟دلت میخواد دوباره باهاش باشی؟پس من چی؟!منی که 5ساله بهت فکر میکنمو نمی تونم از فکرم ببرمت...کسی که مراقبتم..کسی که بهت اهمیت میدم...
    داد زد:
    -من برات مهم نیستم؟!
    از عصبانیت دستاش می لرزید...زانو زدم جلوشو دستامو گذاشتم روی دستاش و گفتم:
    -چرا اینقدر عصبانی ای؟بعد یه مدت برای همه عادی میشه..مخصوصا ما..بعدم در کنارهم میتونیم شاد و خوشبخت باشیم...
    دستامو پس زدو گفت:
    -خوشبخت باشیم؟!با کی؟باراد؟
    سرمو گرفتم پایین..حرفی نداشتم بزنم..دوباره دستامو گذاشتم روی دستاشو گفتم:
    -کامیار..من باهاتم..منم دارم دیوونه میشم..
    با دستاش بازوهامو گرفتو گفت:
    -میخوای کمکت کنم دیوونه نشی؟!میخوای..میخوای کاری کنم که هردو در آرامش باشیم؟
    همین جوری زل زدم بهش...منتظر بودم..گفت:
    -بریم...از ایران بریم!
    چشمام درشت شد...بریم خارج؟!من همیشه از غربت متنفر بودم!میدونم دق میکنم اونجا...ولی گفتم:
    -باشه..بریم!اگه..اگه این آرومت میکنه..بریم!
    با بُهت زل زد بهم..شاید انتظار نداشت قبول کنم!
    ****
    خیلی سریع کارای رفتنمون جور شد...هیچ کی خبر دار نبود..البته نه هیچ کی!خونواده منو کامیار با آنی و بیتا..توی فرودگاه داشتم با مامان خداحافظی می کردم..هی گریه میکرد..میخواستیم بریم ایتالیا...خلاصه بابا مامانو آروم کرد...آنی بغلم کردو گفت:
    -آجی من..چه زندگی سختی داری..چقدر فراز و نشیب...
    از آنی جدا شدمو رفتم توی بغـ*ـل بیتا..گفت:
    -یادته؟وقتی دبیرستان بودیم هی میگفتی زندگیم یه نواخت شده؟یکم هیجان؟یکم فراز و نشیب؟الان زندگیت فراز و نشیب داره..بپا گیر نکنی آجی...
    از همه خداحافظی کردمو وارد هواپیما شدیم...اشکام بند نمی یومد...کامیار دستشو گذاشت روی دستم...
    ****
    -اه دوباره!
    یاس بی حوصله هدفونو گذاشت کنارو گفت:
    -بهتر از این نمیتونم بسازم نگین..
    -تو میتونی!یعنی باید بشه!
    یاس یه قلوپ از قهوه اشو خوردوگفت:
    -اوکی..یکم خودت با آهنگ ور برو شاید درستش کردی...
    بلند شد و رفت روی کاناپه و لم داد...پوفی کشیدمو نشستم روی صندلیش و هدفونو گذاشتم توی گوشم و سعی کردم آهنگی که به متن آهنگ میخوره رو بسازم...خواننده ای که باهاش آهنگسازی میکردیم تا یه هفته دیگه آهنگو میخواست...4سال پیش که اومدیم ایتالیا،تازه یادم اومد یاس وقتی دانشگاه تموم شد اومد ایتالیا،اینجام ازدواج کرده...الانم دوتا دوقلو داره به نامهای آیلین و آیدین که به ترتیب دختر و پسرن...با یاس همکار شدم،آهنگساز شدیم و از طرفی تونستم توی دانشکده موسیقی تدریس کنم...هنوزم کامیار نمیزاره برگردیم ایران..هروقت ازش می پرسم میگه دیگه حساس نیستم...میگه کارم اینجا رونق داره و نمیخوام برگردم ایران و خلاصه ماهم تابع امرشیم..همین جور داشتم آهنگو تست میکردم که یاس با جیغ گفت:
    -همینه!
    عین چی پریدمو گفتم:
    -چته؟!
    یاسی بلند شدو اومد سمتمو گفت:
    -آهنگ..همینه...آهنگ متن..خیلی خوب شد..دوباره پلی کن..
    دستمو زدم روی دکمه پلی..یکم گوش کردیم..آره...عالی شده بود!با ذوق همدیگه رو بغـ*ـل کردیمو شروع کردیم به جیغ جیغ کردن که گوشیم زنگ خورد..نگاهی به صفحش کردم که دیدم کامیار..با سرخوشی گفتم:
    -سلااااام آقا کامی..
    خندیدو گفت:
    -سلام..شنگول میزنی..
    -آره..بالاخره تونستیم آهنگ دلخواه رو انتخاب کنیم..
    کامیار-خب خداروشکر...نگین؟
    -جانم؟
    کامیار-زنگ زدم بگم من نمیتونم امشب بیام برای شام بیرون..شب دیر میام..ببخشید یکم کار سرم ریخته..
    سریع خوشحالیم خوابید..ولی سعی کردم آشکارش نکنم با خنده الکی گفتم:
    -باشه بابا!یه شب دیگه..فردا رو که ازمون نگرفتن..
    کامیار-مرسی..کاری نداری؟
    -نه مراقب خودت باش..بای.
    کامیار-بای.
    گوشی رو قطع کردم..یاس پرسید:
    -مثل لشکر شکست خورده ها شدی..بازم نمی تونه بیاد؟
    پوفی کردمو روی صندلی ولو شدمو گفتم:
    -آره..اصلا انگاری خدا نمیخواد ما باهم باشیم..چند هفته ست فقط اول صبح و آخر شب می بینمش...در اتاق باز شدو آیدین اومد توی اتاق..
    -سلام خاله جون!
    آیدین-سلام خاله نگین...
    -ببینم دوقلوت کو؟
    آیلین-من اینجام...
    -خیلی شبیه باباشونن یاسی...
    یاس زد به بازومو گفت:
    -زر اضافی ممنوع!
    با یاس خداحافظی کردمو سوار لکسوزقرمزم شدم...یکم با پولای خودم یکمم با پولای کامیار اینو خریدم..خلاصه ماشینه نازیه...دوستش دارم...رفتم سمت خونه مون..ماشینو پارک کردمو وارد شدم...همین که در خونه رو بستم خودمو پرت کردم روی کاناپه کنار در!خودم گذاشتمش..خدایی هم من هم کامیار که از سر کار میایم جوری روی این لم میدیم تموم خستگیمون درمیره!بعدم میریم لباسامونو عوض میکنیم...بعد 10دقیقه بلند شدمو رفتم یه دوش گرفتم..آخیش!سرحال اومدم...یه شام مختصر خوردم و نشستم ورقه های دانشجوهارو تصحیح کردم...نصفشونو تصحیح کردم خوابم اومد...دیدم اگه ادامه بدم به یکی دو نمره کم میدم به یکی سه نمره اضافه!خودمو انداختم روی تخت...یکم تپش قلب گرفتم..چندتا نفس عمیق کشیدم و به دقیقه نکشید خوابم بُرد...
    ****
    چشمامو باز کردم...اوففففف...چقدر زود صبح شدا..یه چرخ زدم که قیافه کامیار جلوی روم قرار گرفت...!اصلا..دیشب کی اومد؟بیخی بابا..بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم بیرون...رفتم توی آشپزخونه و قهوه سازو روشن کردم...نونهای تست گذاشتم توی دستگاه تستر،کره و پنیر و مربا و اینام گذاشتم روی میز...رفتم توی اتاق..یه مانتوی نازک مشکی پوشیدم با شال مشکی و شلوار جین مشکی...داشتم شالمو مرتب میکردم که از توی آینه متوجه نگاه کامیار به خودم شدم...لبخندی زدمو گفتم:
    -سلاااام!صبح بخیر آقا...خوب خوابیدی؟
    لبخندی زدو گفت:
    -صبح بخیر خانوم..
    و بلند شد رفت توی دستشویی...برگشتمو به در دستشویی نگاه کردم...نفسمو دادم بیرون و رفتم توی سالن..گوشیم زنگ خورد...نگاه کردم دیدم ساغره!
    -الو؟
    ساغر-سلام عزیزم...چطوری؟
    -ببینم تو خواب نداری؟!ساعت6صبحه ها!
    ساغر-هیععععع...اینجا ساعت12ظهره!ببخشید توروخدا..اصلا حواسم پرته!
    خندیدمو گفتم:
    -پرتِ کیه؟ساحل؟
    ساغر جیغ خفیفی کشیدو گفت:
    -مامانی قربونش بره!بابا تولدش یه ماه دیگس از الان گیر داده من ماشین کنترلی میخوام!
    -هاااا؟!دختر و ماشین کنترلی؟!
    ساغر-چه کنم دیگه..روحیه اش به خودم رفته..خواستم بگم میتونین بیاین ایران؟
    -فکر نکنم.
    ساغر آهی کشیدو گفت:
    -خدا نگم چیکارت کنه باراد!کاری کردی دختره نتونه بیاد پیش مامان و باباش...
    -اِ..ساغر؟!تو بازم شروع کردی؟
    ساغر-ببخشید..دست خودم نیست.کاری باری؟
    -نه..فعلا.
    گوشی رو قطع کردم...کامیار اومد و باهم صبحونه خوردیمو بعدش من رفتم دانشگاه.
    *****

    یاس-نگین اذیت نکن دیگه...بیا..خوش میگذره..
    -آخه سرو صدا برام خوب نیست....صدای بوم بوم سرمو درد میاره..بعدم تپش قلب میگیرم..
    یاس-تو بیا من قول میدم سروصدا کم باشه.
    پوفی کردمو گفتم:
    -باشه..کِی هست؟
    یاس-فرداشب.
    -اوکی...کاری نداری؟
    یاس-فدات شم...بای.
    گوشی رو قطع کردم که دوباره گوشیم زنگ خورد،اوفففف..دوباره هنذفری رو انداختم توی گوشم..
    -بله؟
    -نگین جان...مامان خوبی؟
    با صدای مامان به وجد اومدم!با ذوق گفتم:
    -مامانی تویی؟!الهی فدات شم...بالاخره تونستی زنگ بزنی؟
    مامان هم با خوشحالی گفت:
    -آره عزیزم...هروقت شمارتو می گرفتم برقرار نمیشد..اما اینبار شد شکر خدا...
    با سرخوشی خندیدمو گفتم:
    -خداروشکر..خب..خوبی؟بابا چی؟نازی؟
    مامان-همه خوبن..نازی که داره هر هفته باهات چت میکنه..بهش میگم نگین چی گفت میگه حوصله ندارم توضیح بدم...
    پوفی کردو ادامه داد:
    -دخترم دخترای قدیم...الان قدرتو میدونم دختر..
    -ای بابا...مامان جان نشدا...نازی دختر خوبیه...بزار به سن من برسه عاقل میشه.
    مامان-چی بگم والله.مامان جان؟
    -جانم؟
    مامان-هنوزم..کامیار نمیزاره بیای ایران؟
    -ول کن مامان..حوصله بحث ندارم..همین جا خوب و خوشم.یه روزی راضی میشه.
    مامان-این کامیارم زیادی مشکوکه ها..بابا 4سال گذشته،باراد رفته سر خونه و زندگی خودش،بچه خودشو داره زن خودشو داره،نمیاد سراغ زن یکی دیگه که!
    خندیدمو گفتم:
    -مامان کامیار دیگه به باراد کاری نداره...میگه کارش اینجا رونق داره...ولی سعی میکنم باهاش صحبت کنم.اگه شد برای تولد دختر ساغر میام.
    مامان-خدا کنه..کاری نداری؟
    -نه مامان جان،مراقب باشین.بای.
    گوشی رو قطع کردم...رفتم سمت خونه...غذارو آماده کردم و نشستم پای تی وی..حوصله شبکه های ماهواره ای رو نداشتم..سرگرمم نمی کردن..از طرفی چون از ایران دور بودم،ترجیح میدادم شبکه های ایرانی رو نگاه کنم و مثل همیشه!شبکه 5تهران!با هزارتا سختی تونستم شبکه های ایرانو گیر بیارم...یه خواننده معروف دیگه که خیلی آهنگاشو دوست داشتم و داشت موزیک ویدیو شو نشون میداد..با آهنگ غرق بودم...خدایی حس خوبی داشت...نگاهی به پنجره قدی خونه کردم،آفتاب تابیده بود به پرده و پرده مانع رسیدن نور به داخل خونه میشد...بلند شدم و رفتم سمت پنجره و پرده رو جمع کردم که صدای...صدای باراد پیچید توی خونه...برگشتم سمت تی وی...فقط آهنگ بود..تصویری نبود...تو این چهار سال خیلی تلاش کرده و از قبل مشهور تر شده.بیخیال رفتم توی آشپزخونه...هرچی به کامیار زنگ میزدم هیچی به هیچی!خاموش است..نشستمو شاممو خوردم...داشتم ظرفارو میشستم در خونه باز و بسته شد..بفرما!بالاخره آقا تشریف فرما شدن!درحالی که دستام کفی بود سرمو کج کردمو به در خیره شدم...اصولا با ظرف شستن کیف میکردم..دستام کفی میشد..خخخ..اما با دیدن کامیار اخمهام رفت تو هم...این چرا شل و پل میزنه؟
    -کامی؟
    اصلا توجه نکرد و رفت توی اتاق...بسم الله...رفتم دنبالش..همین جوری خودشو انداخته بود رو تخت...
    -اِ...این چه وضعشه؟!پاشو ببینم..با لباسای عرقی نخواب روی تخت..
    با صدای تقریبا بلندی گفت:
    -ول کن نگین!اه..
    بعدم غلتی زد و پشت بهم خوابید...کُپ کرده بودم!تا حالا این رفتارو ازش ندیده بودم!همین جوری که چشمام درشت شده بود از اتاق اومدم بیرون...هنوز تو شوک بودما!ظرفارو تموم کردم و نشستم پای کتابایی که فردا باید تدریس میکردم..
    ****
    شالاپ!آخ...کمرم..وای مامانی..آخ دماغم...خیلی وقت بود روی کاناپه نخوابیده بودم..اومدم غلت بزنم با کله خوردم زمین..دیشب دلخور بودم از کامیار..چرا اینجوری رفتار کرد آخه؟اگه فشار کاری بود،که هروقت اینجوری میشد بازم خوب رفتار میکرد!اوفففف...چه میدونم والله..اصلا این چند مدت منو کامیار ازهم دور افتادیم!بلند شدم رفتم قهوه سازو روشن کردمو بعدش وسایل صبحونه...نشستم پشت میز..داشتم قهوه مو میخوردم که در اتاق باز شدو کامیار حاضر و آماده نشست پشت میز..سرش پایین بود..منم زل زده بودم بهش..
    -سلام..
    سرشو گرفت بالا و آروم گفت:
    -س..سلام..
    دیگه حرفی نزدیم و صبحونه رو تموم کردیم..داشت از خونه می رفت بیرون که گفتم:
    -کامی؟
    برگشت سمتمو چیزی نگفت...گفتم:
    -امشب..تولد آیدین و آیلینه..میای بریم؟
    سریع گفت:
    -نه..وقت ندارم..میخوای خودت برو...
    و یه لبخند تصنعی زدو رفت از خونه بیرون...نیم خیز شده بودم با حرص نشستم روی صندلی و با کلافگی نفسمو بیرون دادم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    وای خدا!دارم کَر میشم!بزنم این یاسی رو شتک کنما!اولای جشن که سروصدا کم بود ولی یدفعه اوج گرفت دیگه..منم میگرنم عود کرده!رفتم سمت آیدین و آیلین و کادوهاشونو دادم و بدون خداحافظی زدم بیرون..خدایی سرم داشت می ترکید...اون از صبح اینم از الان!یه تاکسی گرفتمو رفتم سمت خونه...جلوی برج پیاده شدم..خواستم برم داخل نگهبانی که نگهبان به انگلیسی گفت:
    -خانوم؟مگه شما بالا نبودید؟
    با ابروهای بالا پریده گفتم:
    -من بعدازظهر رفتم بیرونو الان اومدم..
    نگهبان-ولی آقا7غروب با شما برگشتن!
    با چشمای از حدقه بیرون اومده رفتم سمت آسانسور..دکمه طبقه مونو زدم!یعنی چی با من اومده؟!کامیار گفت وقت نداره که؟!ای خدا...اونی که فکر میکنم نباشه!دستام می لرزید...کلید خونه رو جوری انداختم که صداش درنیاد...آروم در خونه رو باز کردمو وارد شدم..یکم رفتم جلو تر که صدای کامیار به گوشم خورد که قربون صدقه یکی میرفت!یکم رفتم جلوتر که دیدم یه دختر نشسته کنار کامیار و کامیارم دستشو دور شونه های دختره انداخته و خلاصه اینکه بدجور جیک تو جیک هم بودن...اینو که دیدم فشارم افتادو با کله خوردم زمین!
    چشم باز کردم اول قیافه نحس کامیارو بالا سرم دیدم بعد فشای بیمارستان!سرم تیر می کشید...
    کامیار-خوبی؟
    یکم نگاهش کردم...تمام اتفاقات اومد جلوی چشمم و این باعث شد با داد بگم:
    -برو بیرون!
    با تعجب بهم نگاه کرد...کوفت اون تعجبت بخوره تو فرق سرت!به زور دستمو دراز کردمو گفتم:
    -گوشیم دست توئه؟
    دست انداخت توی جیبش و گوشیمو درآورد...یکم نگاهش کردم یعنی برو بیرون...سریع رفت..بلافاصله شماره یاسو گرفتمو گفتم بیاد اینجا...نیم ساعت بعد با کامیار اومد توی اتاق..رومو برگردوندمو گفتم:
    -برو بیرون!
    یاس با تعجب گفت:
    -با منی؟!
    -نه!با اونیم که کنارت وایساده.
    بعد چند لحظه صدای بسته شدن در اومد..یاس اومد کنارموگفت:
    -چی شده دختر؟چرا به این روز افتادی؟این سرباندپیچی شده ات چیه؟شنیدم خطر سکته داشتی..
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    -یاسی...
    یاس-جانم؟
    گریم گرفت و خودمو انداختم بغلشو همه چیو تعریف کردم..دهنش باز مونده بود..اونم باور نمی کرد که کامیار همچین کاری کرده باشه!حتی نگهبان هم شاهد بود با دختره اومده بود توی خونه!یاس با عصبانیت رفت بیرون اتاق و بعد 10دقیقه اومد داخل...زیرلب میگفت:
    -پسره ی بی چشم رو...احمق...
    -چی شده یاسی؟
    یاس-بلند شو..میریم خونه ما...بعدشم طلاق میگیری...
    -ها؟!مگه چی شده؟
    یاس-رفتم بهش گفتم این چه کاری بودو اینا...مگه نگین برات کم گذاشته؟آخر سر سرم داد کشید گفت تو چکاره ای؟اصلا هرکاری کردم خوب کردم..پشیمونم نیستم..نگینم ناراضیه طلاقش میدم!
    با دهن باز داشتم نگاهش میکردم...همه ی اینا حرف کامیاره؟!
    ****
    -کجا میری نگین؟!وایسا!
    بدون توجه به یاس در خونه رو باز کردمو وارد حیاط شدم...رفتم سمت ماشینم که یاس بازومو از پشت کشید و برگشتم سمتش:
    -چیه؟!
    یاس نفس نفس زنان گفت:
    -کجا میری دختر؟!
    -میرم خونم!
    یاس-پیش اون مرتیکه؟!
    -درست صحبت کن یاس!اون شوهرمه!
    یاس آروم زد توی سرمو گفت:
    -یعنی خاک تو سرت که بهت خــ ـیانـت کرده،با پررویی و بی حیایی قبولش کرده بازم میخوای بری پیشش.
    -من باور نمیکنم!باید برم خودم ببینم!
    یاس-بخدا خُرد میشی نگین..
    با بغض گفتم:
    -عیب نداره..یه عمر من پسرارو خُرد کردم..حالا دور دور اوناست!میرم..اگه به چشم خودم دیدم وسایلمو جمع میکنم میام..
    یاس که دید من قانع نمیشم از جلوی در ماشین رفت کنار و من سوار شدم و تخته گاز تا جلوی خونه رفتم...جلوی برج پارک کردمو پیاده شدم...نگهبان نبود سریع رفتم توی آسانسور و به طبقه خونه رفتم...کلیدو از کیفم درآوردم..باید باشم با کامیار صحبت کنم ببینم چرا اینکارو باهام کرده؟!خیلی سخته...دوست دارم گریه کنم ولی انقدر توی این چندسال غصه خوردمو گریه کردم اشکام خشک شده..خودمم بخوام نمی تونم اشک بریزم..فقط بغض!به بغض که تموم جونمو داره تخریب میکنه!کلیدو انداختم توی قفل و چرخوندم ولی در کمال تعجب در باز نمیشد...یه بار دوبار سه بار!لعنتی...یعنی چی؟!
    -خانوم نجم؟
    با صدای صحبت نگهبان انگلیسی سرمو برگردوندم...
    -سلام...ببینم..این در..
    و به در اشاره کردمو گفتم:
    -چرا باز نمیشه؟!
    یه قدم اومد جلو و گفتم:
    -آقا دیروز قفل درو عوض کردن...
    چشمام از تعجب گرد شد!یعنی داشت از حدقه بیرون میزد!یعنی چی؟!آخه واسه چی؟!مگه چی شده؟!همین جوری داشت چرا های دیگه توی ذهنم شکل میگرفت اما جلوشو گرفتمو گفتم:
    -آخه...واسه چی؟!
    نگهبان-اینشو نمیدونم خانوم...اما به من کلید دادن که وقتی شما اومدین وسایلتونو بردارین...
    لبمو گزیدم...یعنی رسما می گفت برو گمشو از خونم!هه..چه فکری میکردم..خواستم بیام باهاش صحبت کنم شاید پشیمون باشه...یه نفس عمیق کشیدم که بغضمو قورت بدم..بعد گفتم:
    -پس لطفا..کلیدو بزنین..
    نگهبان جلو اومد و من کنار کشیدم....درو که باز کرد سریع وارد خونه شدم...خدایا..گیج شدم...چیکار کنم؟درسته کهبرم و طلاق بگیرم؟!یا بمونو کامیارو نگه دارم؟!مورد دوم احتمالش به زیر5درصد بود،چون قفلو عوض کرده من به خونه وارد نشم...پس..یعنی!باشه..باشه...نمیخوام اسمشو ببرم...سریع رفتم توی اتاقو چمدونمو درآوردم..تموم لباسا و کلا خرت و پرتامو توی دوتا چمدون ریختم..بعد زنگ زدم به نگهبان که بیاد و چمدونارو ببره پایین...وقتی چمدونا صندوق عقب قرار گرفتن نشستم توی ماشین...دستم توان روشن کردن ماشینو نداشت...می لرزید..سرمو گذاشتم روی فرمون و یه آه بلند کشیدم.
    ****
    یک ماه بعد...
    کارا سریع تموم شد!هه..یه طلاق دیگه رفت توی شناسنامه ام...شوهر یاس دوست زیاد داشت و تونست با کمک یکی از دوستاش سریع کارای طلاقمو انجام بده...اول باور نمیکردم کامیار همچین کاری انجام بده!آخه مگه من چه گناهی کردم؟دلشو زدم؟اونجا فهمیدم همه چی حقیقت داره که روزی که رفتیم محضر کامیار با یه دختر اروپایی اومده بودو با کمال وقاحت بهم گفت که ازم خسته شدو اینا و جذابیت قبلو ندارم و اینم نامزدشه!قلبم بدجوری درد گرفت..دیگه نمی تونستم اینجا بمونم..تنها دلیل اینجا موندم کامیار بود که پرید!تا آخر عمر که کنار یاس نمیتونم بمونم..دلم برای خونوادم تنگ شده بود...حالا که آزاد شده بودم میخواستم برگردم ایران...
    ****
    از فرودگاه مهرآباد بیرون اومدم...وای که بوی وطن یه چیز دیگست...بیخیال هوای آلوده تهران یه نفس عمیق کشیدم که با صدای بلندی که منو صدا میکرد نفسم نصفه رها شد:
    -نگیـــــــن!
    سرمو برگردوندم سمت صدا که منبعش نازنین بود..ماشالله چقدر بزرگ شده!17سالشه دیگه..پریدیم بغـ*ـل هم...البته خانومانه..اینجا دیگه خارج نبود...
    نازی-وای آجی...دلم برات یه ریزه شده بود...
    -منم همین طور...
    از نازی جدا شدمو خودمو انداختم بغـ*ـل مامان...فقط گریه میکردیم..تازه میفهمم نعمت مادر چیه!با تمام وجود عطرشو توی ریه هام فرو کردم...از بغـ*ـل مامان جدا شدمو بابارو بغـ*ـل کردم..بابا دست نوازششو روی سرم کشیدو پدرانه گفت:
    -دختر بیچاره من..کِی این عذابات تموم میشه؟
    از بغـ*ـل بابا جدا شدم که صدای نریمان اومد:
    -به به!خانوم استاد!
    خندیدمو بغلش کردم:
    -از تو که بهترم!
    نریمان-تو بازم شغل منو مسخره کردی؟!خب مهندس ساختمون چه مشکلی داره؟تازه کلیم توش پول داره...
    خندیدمو گفتم:
    -اه اه..همش خاکی پاکی میشی...بعدش روژان بیچاره باید لباساتو بشوره..
    صدای روژان اومد که می گفت:
    -فعلا که آقا خدمتکار گرفته از بار کارای من کاملا کاسته شده خواهرشوهر عزیزم...
    از بغـ*ـل نریمان جدا شدمو روژانو بغـ*ـل کردم...با ناراحتی گفت:
    -نگین جان...ببخش همه اش تقصیر منه..من نباید کامیارو بهت معرفی میکردم..منو ببخش!
    سریع ازش جدا شدمو گفتم:
    -همه گوش کنین!از حالا به بعد!اسمی از کامیار نیارین لطفا!به اندازه کافی حرص خوردم!بریم خونه که روده کوچیکه داره بزرگ رو میبلعه!
    همه خندیدن و سوار ماشینا رفتیم خونه...
    ****
    شب شده بودو نریمان و روژان و راتا رفته بودن خونه...داشتم لباسامو توی کمد میزاشتم...رفتم سمت پنجره اتاقمو به پنجره اتاق بیتا خیره شدم...هی..چه روزایی..از خودم متنفرم که روزی my friend داشتم!واقعا یه چیز مسخره بود!باد ملایم بهاری به صورتم میخورد...در اتاق زده شد:
    -بفرمایید.
    نازی اومد داخل،با میوه و اینا...نشستم رو تختو گفت:
    -چرا زحمت کشیدی...
    نازی روبروم نشستو گفت:
    -زحمت کجا بود...خیلیم لـ*ـذت میبرم...
    -اووو...چه مهربون...
    نازی-نگین..خیلی خوشحالم برگشتی...کامیار اصلا هم لیاقتتو نداشت...
    لبخند تلخی زدمو گفتم:
    -نمیدونم این زندگی من به کجا ختم میشه!
    نازی-نگین؟میشه یه چیزی رو بهت بگم؟
    -آره..
    نازی-ببین..مدرسه ما کنار مدرسه پسراست...یه پسره پاپیچم شده و بهم شماره داد..چی کار کنم؟
    خندیدم و لپشو کشیدمو گفتم:
    -زنگ یا اس ندادی که؟
    نازی-نه!همین دیروز بود...
    -خب..شمارش؟
    از جیبش یه تیکه کاغذ درآورد بهم داد...کاغذو پاره کردمو انداختم توی سطل آشغال و گفتم:
    -هیچ وقت دنبال این کارا نرو تا وقت ازدواجت برسه...اون موقع بیشتریا واسه ازدواج میخوانت...البته عقیده من اینه..ولی آبجی کوچولو پاک بمون..
    زیرلب گفتم:
    -چیزی که من نتونستم نگهش دارم..
    نازی گفت:
    -چیزی گفتی؟
    سرمو گرفتم بالا،لبخندی زدمو گفتم:
    -نه عزیزم...
    نازی بلند شدو گفت:
    -خودتو آماده کن،فرداشب هم تولد دختر ساغره،هم یه جورایی جشن اومدن تو...شب بخیر..
    بعد زدن این حرف از اتاق رفت بیرون!وای خدایا...چی گفت؟!بدبخت شدم که...من نه لباس دارم نه آمادگیشو!
    ****
    -نگین بیشعــــــــور!
    با ترس از تخت افتادم پایین...ای الهی بترکی...مجبوری داد بزنی؟!حالا کی بود این مزاحم؟!سرمو گرفتم بالا که دیدم آنیتا و بیتا با قیافه های عین کوالا زل زدن بهم!وای..چقدر دلم براشون تنگ شده بود..بدون توجه به قیافه هاشون بغلشون کردم...
    -سلام..دوستای خنگول من..چطور مطورین؟
    خندیدنو،بیتا گفت:
    -خنگول نمیتونستی یه خبر بدی ما دیروز میومدیم استقبال؟
    رفتم سمت دستشویی و درهمون حالت گفتم:
    -برو بابا استقبال!حالا انگار ملکه انگلستانم!
    صورتمو شستمو اومدم بیرون که دیدم آنیتا سرشو کرده توی چمدونام..
    -هوی!چیکار میکنی؟
    آنیتا-سوغاتی نیاوردی خسیس؟
    لبخند تلخی زدمو نشستم لب تختو گفتم:
    -من انقدر درد و غم داشتم که اینا یادم بره..ببخشید..
    بیتا نشست و گفت:
    -چی شده؟!
    آنیتا-بابا شوخی کردم حالا تریپ غم برندار...
    بیتا-نه..وایسا ببینم!کامیار بالاخره راضی شد بیای؟
    پوزخندی زدمو گفتم:
    -چه جورم!
    آنی-چجوری؟
    نفس عمیقی کشیدمو همه چیو براشون تعریف کردم..خونواده خودم خبر داشتن یعنی کل فامیل خبرداشتن بجز همین دوستای بدبختم!چاشون از تعجب گرد و پُر اشک شده بود...حرفام که تموم شد عین میون از گردن آویزونم شدن که باعث شد پرت شم روی تخت...
    -هی خنگولا...خفه شدم..
    بیتا در حالی که آروم گریه میکرد گفت:
    -خفه...
    آنیتا-موافقم...
    روی سر هردوشونو بـ..وسـ..ـه ای زدم...خدایا شکرت حداقل از دوست شانس آوردم!والله...
    بالاخره رضایت دادن از بغلم جدا شدن و نشستن..ولی من همچنان خوابیده بودم...دستمالو از روی عسلی برداشتم و ریلکس بهشون تعارف کردم..بیتا زد توی سرمو گفت:
    -خاک تو سرت!ما واسه تو احساساتی شدیم بعد تو یه قطره اشکم نمیریزی؟
    شونه ای بالا انداختمو گفتم:
    -خب اشکم درنمیاد!شدم شبیه مردا..فقط بغض میکنم!
    آنیتا ادامو درآورد-شبیه مردا!
    -میمون...
    خواست بزنه توی سرم که دستمو سپر قرار دادمو گفتم:
    -نزن بابا!انقدر توی این چندسال زدین توی سرم میگرن گرفتم بابا!
    بیتا-اوووووو..دیگه درد و مرض نبود تو بگیری؟!ناراحتی قلبی کم بود؟میگرنم اضافه شد؟
    -چه میدونم بابا...
    بعد یدفعه با حال زار گفتم:
    -وای بچه ها...
    بیتا-چی شده؟
    -خبر دارین امشب تولد دختر ساغره؟
    آنیتا-آره...دعوتیم...
    -خب من لباس ندارم نامردا!
    بیتا بلند شد و گفت:
    -خب آماده شو بریم بیرون...
    -واقعا؟!
    بیتا-پَ نَ...
    حرفشو قطع کردمو گفتم:
    -برو گمشو بیرون تا با همین دمپایی عین سوسک شتکت نکردم...
    بیتا خندید و ادای فرار کردن در آوردو از اتاق رفت بیرون...آنیتاهم در حالی که می خندید رفت بیرون...سریع یه مانتوی یاسی با شلوار جین سفید و شال سفید پوشیدمو کیف سفیدمو برداشتمو بدو رفتم پایین...رفتم توی آشپزخونه...
    مامان-کجا شال و کلاه کردی به سلامتی؟
    -واسه جشن امشب با آنی و بیتا میرم بیرون..
    مامان در حالی که سر قابلمه رو بر میداشت گفت:
    -پول داری؟
    -آره بابا!بـ*ـوس بای..
    بعدم گونشو بوسیدمو با بیتا و آنیتا رفتیم بیرون...داشتم کفشای اسپرتمو می پوشیدم که نازی با لباس بیرون اومد توی حیاط...
    -سلام آبجی کوچیکه..کجا بودی؟
    نازی-سلام.یه سر رفتم خونه رها اینا...
    -حال داری با ما بیای بیرون؟میخوام لباس بری شب بگیرم..
    نازی با ذوق گفت:
    -آره..چرا که نه!
    بیتا نوچ نوچی کردو گفت:
    -بفرما...خواهر کوچیکه عین خواهر بزرگه داره خُل میشه...
    نازی خندیدو گفت:
    -میخوام مثل نگین باشم..
    پوزخندی زدمو گفتم:
    -آخه من چه افتخاری دارم که الگوی تو باشم؟
    خلاصه رفتیم بیرون...حال و هوای وقتی رو داشتم که دانشجو بودم...تقریبا...9سال پیش...هی..چه روزایی بود..دوباره همون اخلاق...همون خنده ها...تصمیم گرفتم یه پیرهن مشکی که آستیناش حریره با شلوار جین مشکی بپوشم...پیرهنو گرفتیم...شلوار جینم خریدیم از مغازه بیرون اومدم که نازی گفت:
    -آجی...بده ببینم شلوارتو..
    ساکو دادم دست نازی...بیتا گفت:
    -کفش؟صندل؟نمیخوای؟
    -یه صندل پاشنه 3سانتی میخوام...حال و حوصله پاشنه بلندو ندارم...
    رفتیم سمت یه مغازه کفش و صندل فروشی که نازی گفتک
    -آجی؟
    برگشتم سمتش...یه ورقه کاغذ دستش بودگفت:
    -این شماره ست؟
    ابروهام بالا پریدو گفتم:
    -کجا بود؟
    نازی با تعجب گفت:
    -تو جیب شلوارت...
    بیتا-اوووو...چه پررویی بود فروشندهه...پسره دوتا و نصفی...
    خندیدمو با بی تفاوتی گفتم:
    -بندازش توی سطل آشغال نازی...
    رفتیم توی مغازه و یه صندل خوشگل بندی 5سانتی خریدیم.3سانتی نداشت..خلاصه تا برگشتیم خونه شد ساعت7..آنیتا و بیتا گفتن برن آماده بشن میان دنبالم...هرچی اصرار کردم با خونواده خودم بیام قبول نکردن..گفتن الا و بلا باید زودتر بریم...خلاصه آماده شدمو موهامم ساده دور شونه هام ریختم...یه آرایش ساده و تکمیل...زنگ در خونه اومد..بعدشم نازی اومد توی اتاقو گفت:
    -بیتا و آنی اومدن...بریم؟
    آخرین دکمه مانتومو پوشیدمو شالمو گذاشتم رو سرمو به کمک نازی عروسک خرسی بزرگی که برای ساحل خریده بودمو بریدم پایینو انداختیم توی ماشین بیتا...رفتیم سمت خونه ساغراینا...بالاخره رسیدیم..عجب خونه ای!خیلی خوشگله..طرح و نمای بیرونش چوبه...وارد خونه شدیم...داشتم به در و دیوار نگاه میکردم...همش چوب!خیلی خوشگل بود..یه خونه مدرن و چوبی...
    -نگین جووووونم!
    با صدای ساغر به خودم اومدم و دیدم ساغر پرید بغلم..منم بغلش کردمو چند دور با شادمانی چرخیدیم...
    ساغر-فکر نمی کردم بیای!
    -حالا که دیدی اومدم!
    ساغر ازم جدا شدو گفت:
    -وای...چقدر دلم برات تنگیده بود...
    یدفعه نگاهش غمگین شدو گفت:
    -کامیار چطور دلش اومد باهات اینکارو بکنه؟
    فقط نگاهش کردم که صدایی آشنا باعث شد هردو سرمونو برگردونیم:
    -نگین؟
    آنا بود!چشمام برق زد...نمیدونم چرا..ولی از دیدنش ناخودآگاه خوشحال شدم!اونم لبخند پررنگی به لب داشت..اومد نزدیک و بدون معطلی بغلم کرد...
    آنا-وووویییی نگینی...خیلی خوشحالم می بینمت...خوشحالم که برگشتی...خیلی..
    خندیدمو گفتم:
    -اگه میدونستم انقدر دوستم دارین زودتر میومدم!
    همه خندیدن و مشغول کارای خودشون شدن...رفتم توی اتاق ساحل..داشت لباسشو می پوشید...
    ساغر-ساحلی؟
    ساحل برگشت سمتمون و با دیدن من سریع گفت:
    -سلام!
    لبخندی زدمو گفتم:
    -سلام خوشگل خانوم!
    و لپشو کشیدم..ساحل گیج نگاهم میکرد...ساغر گفت:
    -این خانوم...
    حرفشو قطع کردمو گفتم:
    -نمیخواد تو منو معرفی کنی بچه گیج تر میشه...
    بعدم رو به ساحل گفتم:
    -من نگینم عزیزم..دوست مامان...البته یه جورایی فامیل میشیم..یعنی مامان تو میشه نوه عمه بابای من!
    ساحل چشماش درشت شد و گفت:
    -چی چی؟!
    ساغر زد پشت کمرمو گفت:
    -تو که بدتر گیجش کردی!مامانی...فامیلمونه..میتونی بهش بگی خاله نگین..
    سرمو با انگشت اشاره خاروندمو گفتم:
    -هرچی سعی کردم نسبت راحت تری پیدا کنم نشد!
    ساحل لبخندی زدو گفت:
    -خاله نگین!خیلی خوشگلی...
    چشمام از تعریف یهوییش درشت شدو گفتم:
    -تو هم همین طور...
    آنا اومد توی اتاق و دستمو کشید و بُرد طبقه اول...
    -چیکار میکنی آنا؟!
    چیزی نگفت و فقط منو کشید...بالاخره توقف کرد...نفسم بالا نمی یومد...
    -نگین...این پسرمه..
    با شنیدن این کلمه عین چی سرمو گرفتم بالا و با دیدن یه پسر کوچولو بامزه لبخندی رو لبم نشست...ولی کم کم این لبخند به لبخند تلخ تبدیل شد!چشماش...شبیه بردیا بود...طوسی...چشمامو با درد بستم و به دیوار تکیه دادمو زیرلب گفتم:
    -خدا برات نگهش داره...
    -آنا؟
    با شنیدن یه صدای آشنائه دیگه چشمام باز شدو بارادو خشک زده روبروم دیدم!نفسم برای یه لحظه بالا نیومد...هردو زل زده بودیم به هم...ولی سریع نگاهمونو از هم دزدیدیم...آنا با خوشحالی گفت:
    -باراد!نگین برای همیشه برگشت...
    باراد زیرلب گفت:
    -خوش اومدی...
    اینو گفت و رو به آنا گفت:
    -بیا کارت دارم...
    آنا و باراد رفتن توی یه اتاق...زانو زدم جلوی پسرشون...با لبخند گفتم:
    -سلام خاله...اسمت چیه؟
    پسره با غرور گفت:
    -اسم تو چیه؟
    -بع!توئم که عین باباتی!اسم من نگینه...و حالا شما؟
    بادی به غبغب انداختو گفت:
    -آرتا!
    -اهمممم...اسم قشنگیه...
    ساغر با خنده از آشپزخونه بیرون اومدو گفت:
    -آرتی؟تو بازم یه دختر دیدی خودتو گرفتی؟
    آرتا-اه عمه!خراب نکن دیگه...
    خندیدمو گفتم:
    -ماجرا چیه؟
    ساغر-این آقا آرتائه ما،شبیه باباشه...مغرور و خودخواه!البته در پاره ای وقت مهربون...تا دخترارو میبینه خودشو میگیره دیگه!اصلا انگاری باهاشون مشکل داره...بدبخت ساحل و نیوشا!
    -چرا؟
    ساغر خنده اش بلندتر شدو گفت:
    -اصلا یه نگاهم بهشون نمیندازه!
    تا اینو گفت قهقه منو ساغر رفت هوا که آنا و باراد از اتاق اومدن بیرون و آنا گفت:
    -پسر منو مسخره کردین؟!آرتی؟یکی از اون چشم غره ها براشون برو مامان..
    آرتا دست به کمر شدو یه چشم غره برامون رفت که منو ساغر گفتیم:
    -هووووو...
    بعد من گفتم:
    -وای آرتا!تو بزرگ بشی دخترا چیکار کنن!
    آرتا رفت سمت باراد و گفت:
    -بابایی...بریم بازی...
    باراد-اِ...ما که همین الان پارک بودیم!
    آرتا پاشو زد زمین که آنا گفت:
    -ببرش یکم تو حیاط توپ بازی کنه..خسته میشه..
    باراد لبخندی زدو آرتارو بغـ*ـل کردو از خونه رفت بیرون.کم کم مهمونا اومدنو جمع شلوغ شدن...مامان ایناهم اومدنو نازی بست کنار من نشسته بود..رو بهش گفتم:
    -نازی؟برو برقص خب...
    سرشو به علامت نه بالا دادو گفت:
    -حوصله ندارم...به علاوه دوستی ندارم...
    یکم سرمو کج کردمو گفتم:
    -پایه ای بریم برقصیم؟
    چشمای نازی برق زد و سریع دستمو گرفت و بُرد وسط!خندیدم و شروع کردم باهاش رقصیدن...مثلا این نمی خواست برقصه!یکم که از رقـ*ـص گذشت دیدم همه دورمون حلقه بستن و دست میزنن...یکم دیگه رقصیدیم و رفتیم کنار که بیتا و آنی اومدن وسط و رقصیدن..بعد اون ساغر و روژان...آرتا و ساحلم رقصیدن...آنا کنار باراد نشسته بود...گفتم شاید حوصله اش سر رفته..رفتم سمتشو گفتم:
    -آنا جان!پاشو بریم برقصیم...
    آنا-نه عزیزم مرسی...
    دستشو گرفتم و بلندش کردمو گفتم:
    -بلند شو بابا!دو دقیقه از شوهرت دور باشی هیچی نمیشه..
    اینو که گفتم نگاه باراد به سمت من چرخید...نگاهش عادی بود...کاملا عادی!نگاهی به آنا کردو دوباره مشغول صحبت کردن با نیما شد...آنا رو بُردم وسط...تا منو آنارو دیدن همه شروع کردن به دست و جیغ کشیدن...آنا خجالت می کشید اما کم کم یخش آب شد...خلاصه رفتیمو نشستیم...خانوما همه یه طرف!البته جووناش..
    آنا-نگین؟
    -جانم؟
    دم گوشم گفت:
    -ایتالیا خیلی بهت سخت گذشت نه؟همش تقصیر منه..اگه من تو زندگیت..
    حرفشو قطع کردمو گفتم:
    -هیــــــس!همه چی تموم شده..درباره گذشته صحبت کردن بیهوده ست..گذشته در گذشته...الان باراد شوهر توئه..و من به شوهر کسی کار ندارم...هیچ چیز تقصیر تو نبود!همه چی...
    چشمامو بستمو گفتم:
    -من بابای بارادو مقصر میدونم..ولی..راستی مقصر اصلی کیه؟منم که مراقب بردیا نبودم؟
    داشتم می رفتم سمت گذشته...سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:
    -خدا نکشتت آنا!نمیدونی چقدر این چندسال خودمو کشتم که به این چیزا فکر نکنم!راستی...بابای باراد؟کجاست؟
    آنا سری به نشانه تاسف تکون دادو گفت:
    -انقدر حرص خورد برای مالش که سکته کرد...الانم گوشه خونه افتاده!
    با تعجب گفتم:
    -واقعا؟!
    آنا سری به نشانه آره تکون داد...آرتا اومد و نشست روی پای آنا...آرتا یه جور خاصی بهم نگاه میکرد...گفتم:
    -بدجور نگاه میکنیا گُل پسر!
    آرتا سرشو بلند کردو به آنا نگاه کردو گفت:
    -مانی؟این خانوم،همون خانومیه که عکسشو توی آلبوم خونوادگی بهم نشون دادی؟
    با تعجب گفتم:
    -منو میشناسی؟!
    آرتا سرشو به علامت آره تکون دادو گفت:
    -آره..مانی عکسای شمارو بهم نشون داده...گفته شما کسی هستین که باعث شدین یه زندگی خوب داشته باشه...گفت باید شمارو دوست داشته باشم و همیشه قدردانتون باشم...
    با چشمای از حدقه دراومده گفتم:
    -این زبونو از کجا آوردی فنچولک؟
    آنا جلوی دهن آرتا رو گرفتو گفت:
    -بسه دیگه آرتی..پته مانی رو ریختی رو آب!آره..این خانوم همون خانومه...
    آرتا یکم بهم نگاه کردو گفت:
    -الان خوشگل تره تا عکس!
    از تعریفش قند تو دلم آب شدو بی اختیار گونشو بوسیدمو گفتم:
    -تو چقدر بانمکی!
    لبخندی زد که صدای مازیار توی خونه پخش شد:
    -نکن باراد...اِ..ول کن اون سیمو..آخ!بمیری!کمرم...اِ..نکن!بابا گیر کرده به شلوارم...نکشیا..میفتم!وایسا...
    یکم صدای خش خش اومد:
    - آخ!چرا میزنی خب؟
    بعد با صدای بلند گفت:
    -اهمممم...امتحان میکنیم!یک..یک..دو...سه!امتحان میکنیم!
    صدا از بلندگو ها بود خودش اینجا نبود..با به یادآوردن مازیار لبخند به لبم نشست..یکی از افراد مهم توی زندگیم...یدفعه داد زد:
    -الوووووو...
    صدای عصبی باراد پشت بلندگو اومد:
    -مازی!ببند اون گاله رو!مردم کَر شدن!
    همه شروع کردن به خندیدن...منم که از خنده نمی تونستم رو جام وایسم...مازیار گفت:
    -آقایون و خانوما!اگه صدامو میشنوین یه کف مرتب!
    همه شروع کردن به دست زدن!جوری دست زدن پرده گوشم پاره شد...همچنان داشتم می خندیدم...آنیتا نشست کنارمو گفت:
    -نفس بکش دختر...
    بریده بریده گفتم:
    -این مازیار آخرشه...
    بیتا نشست کنار آنیتا و با انگشت اشاره به شقیقه اش اشاره کردو گفت:
    -نه انگاری تو آخرشی...
    -ببند بابا!
    بالاخره صدای آهنگ پیچید توی خونه...و پشت بندش مازیار از پله ها در حالی که میخوند اومد پایین:
    -بیدارمو خواب میبینم
    حالم از این بدترم میشه تو تنهایی
    با دیوارای این خونه
    حرف میزنم همیشه تو تنهایی
    باراد پشت سر مازیار اومد پایین و کنارش وایساد و خوند:
    همیشه همینه دنیا
    هرچی عاشق تر باشی تنهاتر میمونی
    باید عادت کنم کم کم
    خیلی سخته احساس پشیمونی
    دوریت داره میبره منو
    هرشب پای وحشت مرگ
    تنها داره میمیره دلم
    تنها زیر باد و تگرگ
    مازیار-
    دوریت داره میبره منو
    هرشب پای وحشت مرگ
    تنها داره میمیره دلم
    تنهام زیر باد و تگرگ
    شب اومده تو آغوشم
    خنده هام عادی نیست غم دارم بغضم درده
    تو خیال خامم میگم
    یه روزی اون روزا دوباره برمیگرده
    باراد-
    یجوری بهت وابستم
    گُم میشم هر شب تو عکسای روی دیوار
    یه غمی تو قلبم دارم
    دنیام خلاصه میشه تو این گیتار
    باراد و مازیار باهم خونی زیبایی خوندن:
    -دوریت داره میبره منو
    هرشب پای وحشت مرگ
    تنها داره میمیره دلم
    تنهام زیر باد و تگرگ
    دوریت داره میبره منو
    هرشب پای وحشت مرگ
    تنها داره میمیره دلم
    تنهام زیر باد و تگرگ
    با تمام وجود براشون دست زدم...نگاه مازیار به من بود...بلند شدمو رفتم سمتش..
    -عالی بود!مثل همیشه!
    مازیا-سلام خانوم بی معرفت...بالاخره اومدی؟
    لبخندم عمیق تر شدو گفتم:
    -برای همیشه اومدم...دیگه آزادم!
    مازیار سری تکون دادو گفت:
    -میدونم..از همه چی خبر دارم...خیلی بهت سخت گذشت؟
    لبخندم تلخ شدو گفتم:
    -دوست ندارم بهش فکر کنم..ولی من بی معرفت نیستم!همیشه آهنگاتو دنبال میکردم!
    نگاهم به باراد که کنارمون وایساده بود افتاد...لبخند گرمی زدمو ادامه دادم:
    -تو هم همین طور!آهنگای تورو هم دنبال میکردم...پس نگین من بی معرفتم...
    هردو لبخند زدن...ولی لبخند باراد تلخ بود...ببخشیدی گفت و رفت سمت آقایون...مازیار نوچ نوچی کردو زیرلب گفت:
    -پسره ی دیوانه روانی!
    صدای باربُد اومد:
    -خانوما!آقایون بفرمایید برای شام!
    مازیار-آخ قربون دهنت باربُد!بریم نگین..
    آروم خندیدم و باهم رفتیم سمت سالن پذیرایی..هرکی یه بشقاب گرفته بودو یه گوشه نشسته بود...فامیلا باهم راحت بودن دیگه..منو مازیارم روی راه پله نشسته بودیم..یک کیفی میداد!داشتم دلسترمو میخوردم که آرتا اومد قایم شد پشتم...گفتم:
    -اِ...آرتی؟
    آرتا سریع گفت:
    -هیــــس خاله...منو پشت خودت قایم کن..
    در حالی که خندم گرفته بود گفتم:
    -باشه..باشه!
    صدای باراد اومد که آرتا رو صدا میزد:
    -آرتی؟آرتا؟بابا؟
    رسید به راهرویی که ما توش نشسته بودیم...یکم بهمون نگاه کردو گفت:
    -آرتا اینجا نیست؟
    من مازیار بهم نگاه کردیم...خنده توی چشمامون موج میزد ولی سرمونو به علامت بالا تکون دادیم که باراد رفت...هنوز چندثانیه نگذشته بود عقب عقب برگشت سرجاش و به پشت سر من خیره شد...دستاشو به کمر زد...خواست چیزی بگه که با التماس نگاهش کردمو زیرلب گفتم:
    -توروخدا...
    نگاهی بهم انداخت و رفت...از روی شونه ام به آرتا نگاه کردمو گفتم:
    -خطر رفع شد...بیا بیرون..
    آرتا نفس راحتی کشیدو گفت:
    -مرسی..
    -ببینم چندسالته تو؟
    آرتا-دارم میرم تو5سال...
    -واو!خب بگو ببینم...چرا از دست بابات فرار میکردی؟
    آرتا پاهاشو روی پله ها دراز کرد و بهم تکیه دادو گفت:
    -میگه گوشت بخور،نوشابه برات ضرر داره و اینا...به زور میخواست گوشت بکنه تو حلقم که فرار کردم...
    منو مازیار خندیدیم و من لپشو کشیدمو گفتم:
    -وروجک...
    خلاصه کیک و کادو و آخر جشن شد و برگشتیم خونه...از خستگی نای سرپا وایسادن نداشتم انقدر که بیتا و آنیتا منو انداختن پاهام درد میکرد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن!وا...این وقت صبح؟گوشی رو برداشتمو منگ گفتم:
    -الو؟
    صدای خنده آنا اومد و صدای باراد که می گفت:
    -نگفتم؟گفتم الان این خوابه...
    آنا-خیلی خب بابا!سلام دیوونه...
    بدون فکر جواب دادم:
    -سرت توی سیفونه...
    صدای خنده ها بیشتر شد...اخم هامو در هم کشیدم..هنوزم منگ خواب بودم...قطع کردم و گرفتم خوابیدم...به دو دقیقه نکشیده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد...این بار با عصبانیت گفتم:
    -بله؟!
    آنا-ای بابا...چرا عصبانی میشی دختر؟لنگ ظهره..پاشو دیگه...
    -ها؟!لنگ ظهر؟
    تا خواستم غلتی بزنم با مخ خوردم زمین!آی...مامانی...
    آنا-چی شدی؟
    -به لطف شما از تخت افتادم پایین تمام ملاجم ریخت بیرون..
    بازم صدای خنده...اینا چرا الکی خوشن؟!گفتم:
    -کاری داشتی آنا؟
    آنا-آره...میخوایم بعدازظهر بریم دور دور میای؟
    -مثلا کجا؟
    آنا-اطراف تهران دیگه...میای؟خوش میگذره ها...
    -کیا هستن؟
    آنا-هیچ کی...منو تو باراد و آرتا!
    -ها؟همین قدر؟خب شما خونواده این..این وسط منو سننه؟
    آنا-خب نازی ام بیار...خوش میگذره ها...
    پوفی کردمو گفتم:
    -باشه..بسکه دلرحممممم...میام!
    آنا-مرسی عزیز دل!بااای..فقط!ساعت4بیا خونمون...
    بعدم قطع کرد...دیوانه روانی...نه سلام و علیک درس حسابی کردیم که خداحافظی!به ساعت گوشیم نگاه کردم...وای خدا!ساعت دوازدهه!بدو صورتمو شستم و رفتم طبقه پایین...
    -سلام..
    بابا که روی کاناپه نشسته بودو تی وی میدید لبخندی زدو گفت:
    -سلام به روی ماهت...
    مامان سرشو از آشپزخونه بیرون آورد و گفت:
    -وقت خواب خانوم!میذاشتی دیرتر بیدار میشدی...
    با بی حوصلگی نشستم پشت میزو گفتم:
    -بخدا خسته بودم مامان...
    مامان درحالی که چایی می ریخت گفت:
    -آره بابا...منم خسته بودم..تازه دو ساعته بیدار شدیم..
    خندیدمو گفتم:
    -بعد به من میگین که!نازی کو؟
    مامان-خوابه!
    با چشم های درشت شده گفتم:
    -مرسی خواب زمستونی...مامان؟
    مامان چایی رو گذاشت جلومو گفت:
    -جانم؟
    -آنا زنگ زد گفت امروز میخوان برن اطراف تهران خوش گذرونی و اینا...منو نازی ام دعوت کردن...
    مامان-خب برین...این پرسیدن داره؟این نازی پوسید توی این خونه..تو هم که تازه اومدی یکم برو شهرتو ببین...
    سرمو تکون دادمو صبحونه مو خوردم...بعدش نازی رو بلند کردم..رفتم توی اتاقم...یکم با لپ تابم ور رفتم که ساعت شد 3!بلند شدم آماده شدم...یه مانتوی آبی سیر پوشیدم،با شلوار کتان سفید و شال سفید...کفشای اسپرتمو پوشیدم و رفتم پایین...نازی هم آماده شده بود..تیپ نارنجی زده بود که بهش خیلی میومد...یه آژانس گرفتیمو رفتیم سمت خونه آنا اینا...آدرسشو که بلد بودم..خونه قبلی خودم بود دیگه...جلوی در خونه پیاده شدیم..وارد حیاط شدیم و بعدش خونه...زری خانوم تا درو باز کردو منو دید گفت:
    -خانوم!
    لبخندی زدمو گفتم:
    -خوبین زری خانوم؟آقا محمد چطورن؟
    ولی زری خانوم با بُهت زل زده بود بهم...صدای آنا اومد:
    -زری خانوم؟اومدن؟
    زری خانوم-بله بله...
    بعد رو به من گفت:
    -خیلی خوشحالم می بینمتون...
    لبخندی به روش زدمو وارد خونه شدم...آنا در حالی که سویی شرت آرتا رو می پوشند گفت:
    -سلام..بشین من آرتا رو آماده کنم بریم...
    آنا یه مانتوی شیری با شلوار کتون سفید و شال سفید پوشیده بود و خیلی به صورتش میومد...با دیدن خونه...همه...همه خاطرات..خنده ها..گریه ها...دنبال کردنا...زمین خوردنای بردیا...قلقلک دادنای باراد و....همه چی به ذهنم هجوم آورد و این باعث شد که چشمامو ببندم و بشینم روی دسته مبل...آنا بلند شد..انگاری سرش گیج رفت که سریع دست نازی رو چسبید...نازی با نگرانی گفت:
    -خوبی؟
    آنا لبخندی زدو گفت:
    -آره..سرگیج های همیشگیه...
    صدای باراد اومد:
    -میگم بریم دکتر میگی نه...
    آنا-بیخی بابا...دکتر چیه..خوب میشم..
    باراد نگاهی به منو نازی انداختو سلامی کرد که جوابشو دادیم...خب بزارین بگم چه تیپی زده بود!کلا من امروز تیپ همه رو بررسی میکنم...یه پیرهن سفید مردونه با شلوار جین مشکی و کت چهارخونه مشکی و سفید و قهوه ای و اینا...جذاب شده بود...خب دیگه..بسه!از خونه زدیم بیرون..سوار ماشین شدیمو راه افتادیم...نصف راه که با مزه پرونیای آرتا از خنده روده بُر شدیم...یکم خسته شدم سرمو تکیه دادم به شیشه...وای...داره حالم بد میشه...یه زیاد توی ماشین موندن حساسیت دارم دیگه...باید یه قرصی میخوردم...اینجام خجالت میکشم بگم شیشه هارو بیارن پایین آرتا سرما میخوره...آرتا بغـ*ـل نازی بودو هردو خواب بودن...آنا از آینه بهم نگاه کردو گفت:
    -نگین؟خوبی؟
    بارادم بهم نگاهی کردو گفت:
    -ماشین گرفتتش...
    بعدم زد کنار...آروم گفتم:
    -اِ...چرا زدی کنار؟
    بارادبرو پایین یکم هوا بخور برگرد...
    پیاده شدم یکم برای خودم قدم زدم...چندتا رستوران کنارهم قرار داشت...به یه حوض رسیدمو آب به صورتم زدم...آنا اومد پیشمو بطری آبو یه قرصو طرفم گرفتو گفت:
    -بیا...
    -شما قرص دارین همراه خودتون؟
    آنا-آره...منم قبلنا حالت تهوع میگرفتم...الان عادت کردم..
    آب و قرصو ازش گرفتمو گفتم:
    -اما من هیچ وقت عادت بکن نیستم!
    خندید و چیزی نگفت...قرصو خوردمو سوار ماشین شدیم...اول رفتیم یه رستوران و یه کباب مشتی خوردیم!بعدم رفتیم جلوتر جاهای سرسبز!جای باحالی بود خدایی!یه زیر فرشی پهن کردن و نشستیم روش...گفتم:
    -جای قشنگیه...اینجارو چجوری پیدا کردین؟
    آنا درحالی که از فلاسک چایی می ریخت گفت:
    -باید از آرتا ممنون باشیم...همش می گفت حوصله ام سر رفته و اینا...ما هم مجبور بودیم برای قطع کردن نق نقاش ببریمش بیرون...اما به شهربازی و اینا راضی نبود..باید حتما جایی می رفت میتونست بازی کنه و خلاصه ما همه جارو گشتیم...دیگه خودمونم عادت کردیم آخر هفته ها بریم بیرون..
    چایی رو گذاشت جلوم...آرتا،بارادو به زور بُرد که فوتبال بازی کنن...گفتم:
    -میگما...اینجا جمعیت زیادی نیست...همین سه چهارتا خونواده؟
    نازی-همین خوبه دیگه...باراد معروفه..اینجاها براش خوبه...
    آنا-نازی راست میگه...
    چایی رو که خوردم بلند شدم برم یکم قدم بزنم...عجب جنگل درندشتی!عاشق اینجور جنگلام دیگه!خوراکمن...آروم آروم قدم برداشتم...هنذفری رو گذاشتم توی گوشیمو آهنگو گوش دادم...هواسم بود که راهو گم نکنم...آهنگ قطع شد به گوشیم نگاه کردم...شماره ناشناس...قطع کردم...ولی دوباره زنگ زد...برداشتم:
    -بله؟
    -سلام...خوبی نگین خانوم؟
    بع!هرکیه منو میشناسه...با فضولی گفتم:
    -به جا نیاوردم...
    -دیگه منو نمیشناسی؟
    یخ زدم...سرجام وایسادم...خواستم قطع کنم که گفت:
    -قطع نکن...کارت دارم..
    -بگو.زودباش.
    کامیار-نگین...من..من پشیمونم..نمیشه برگردی؟اون دختر زن زندگی نبود...
    پوزخندی زدمو زیرلب گفتم:
    -تو هم آدم اعتماد نبودی...
    کامیار-چی شدی؟
    لحنمو سرد و محکم کردمو گفتم:
    -ببین...برو گمشو!دیگم مزاحم نشو...
    قطع کردم...دوباره آهنگ گذاشتم...خداروشکر دیگه زنگ نزد...پسره ی احمق...فکر کرده دور جناب من عرعر دوباره خامش میشم...تقریبا 30دقیقه ای میشد داشتم توی جنگل راه می رفتم...یدفعه یکی از هنذفری ها از گوشیم کنده شد!با ترس برگشتم که دیدم باراد پشت سرمه! اخم هاش تو هم بود..با صدای عصبی گفت:
    -دارم یه ساعت صدات میزنم!میدونی از کجا دنبالتم؟
    -وا...خب هنذفری گوشم بود...
    به روبروم اشاره کردو گفت:
    -چند قدم دیگه ات باتلاق بود...میخواستی چیکار کنی؟
    -اوپس!ساری...
    آنا داد زد:
    -باراد!بیا بریم دیگه...
    باراد بدون اینکه نگاهی بندازه دستاشو تو جیب شلوارش کردو رفت..عین خر!منم دنبالش راه افتادم...سوار ماشین شدیم،مارو جلوی خونه پیاده کردنو رفتن...نفس عمیقی کشیدم...با نازی وارد خونه شدیم...نازی به محض ورود گفت:
    -سلام به اهالی خونه...مبل،تی وی،صندلی،تابلو،دیوار و و و!مامان و بابای گلم!اِ...مامانو بابا که نیستن...
    لبخندی زدمو گفتم:
    -این همه مزه پرونی کردی واسه مامان و بابا؟انگاری تو اتاقشونن..
    نازی شیطون گفت:
    -آها...بهرحال..خیلی خوش گذشت آجی...من برم بخوابم...شب شیک..
    -همچنین...
    رفتم طبقه بالا و لباسامو عوض کردم..از وقتی از ایتالیا اومدم چقدر زندگیم تغییر کرده...احساس میکنم آرامش دارم...خدایا..نوکرتم!این آرامشو ازم نگیر...صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...یاس بود..گفته بود بی معرفت،خبر نمیگیری...منم جوابشو دادم..یکم باهم اس بازی کردیم که همون جوری خوابم برد...
    ****
    گوشیم زنگ خورد!ای خدااااا...چرا نمی تونم یه خواب درست و حسابی داشته باشم؟بدون اینکه شماره رو نگاه کنم جواب دادم:
    -الووووو؟
    صدام بخاطر خواب دو رگه شده بود...پشت خطی با خنده گفت:
    -خواب بودی؟
    روژان بود...با منگی گفتم:
    -نه امتحان ریاضی داشتم خودمو زدم به خواب...
    دوباره خندیدو گفت:
    -ببخشید زنگ زدم...خواستم بگم امروز جوونای فامیل میریم اطراف تهران،یه جای خوش آب و هوا...
    -خب؟
    روژان-خب به جمال بی نقطه ات...میای؟
    -ساعت؟
    روژان-4بعدازظهر میایم دنبالت...
    چنان جیغی کشیدم که خودم از تخت افتادمو گفتم:
    -میکشمت روژان!
    یکم با تاخیر گفت:
    -وا!چرا جیغ میکشی؟دلت میاد منو بکشی؟
    -اوفففف چه جورم!آخه سادیسمی مگه مرض داری 9صبحزنگ میزنی برای ساعت 4بعدازظهر؟
    روژان-چه میدونم بابا!گفتیم شاید بخاطر اینکه تا الان ایتالیا بودی برنامه خوابت بهم خورده و اینا...بهرحال می بینمت بای.
    و بدون اینکه بزاره من چیزی بگم قطع کرد...خوب کاری کرد چون انقدر غُر میزدم که پشیمون میشد منو دعوت کرده!خب...رفتم روی تخت دراز کشیدمو با لـ*ـذت پتورو بغـ*ـل کردم..حال و هوای روزی بهم دست داد که مدرسه تعطیله و داری دوباره میخوابی...آخیش...
    یه ساعت بعد بلند شدم رفتم صبحونه خوردمو اومدم توی اتاقم...چقدر امروز خوابم میاد!روی تختم دراز کشیدم و به خواب رفتم...
    -نگیــــــــــن!
    هیععععع...این چیه؟!کیه؟!با وحشت به شخص بالاسریم نگاه کردم...اینکه نازیه!مثل خودش گفتم:
    -کوفت!
    نازی-بلند شو!مگه قرار نبود بریم بیرون؟!همه بیرون منتظرتن!
    تا اینو گفت از روی تخت بلند شدم که خوردم زمین!آخ..بدو رفتمو صورتمو شستم...یه مانتوی خردلی با شلوار و شال سفید پوشیدم...یه مداد زیر چشم و یه رژ و تکمیل...بدو رفتم پایین...
    -کوشن نازی؟
    نازی در حالی که دنبالم میومد گفت:
    -توی کوچه ان...
    -خاک به سرم...چرا نیومدن تو؟!
    بدو رفتیم توی کوچه که...آنیتا و نیما،بیتا و بهزاد،ساغر و باربُد،روژان و نریمان و آنا(به همراه بچه هاشون)به ماشیناشون تکیه دادن و با غیض نگاهم میکنن...بهزاد با حرص به ساعتش نگاه کردو گفت:
    -ساعت5:26دقیقه..
    ساغر-و قرار کِی بود؟
    روژان-اصلا یادت هست؟
    آنیتا-ساعت 4قرار بود؟
    آب دهنمو با ترس قورت دادم...نازی خیلی ریلکس رفت پیش نریمان اینا...یدفعه همه زدن زیر خنده!با تعجب نگاهشون میکردم...نیما با خنده گفت:
    -وای خدا...قیافه شو...از ترس زرد شده!
    ایشی گفتمو رفتم سمت ماشین نریمان اینا..باهاشون احوال پرسی کردمو رو به آنا گفتم:
    -چی شده تنها اومدی؟
    آنا لبخندی زدو گفت:
    -باراد توی استودیو یکم کار داشت...گفت شب میاد...
    چیزی نگفتم...سوار ماشین نریمان شدیمو راه افتادیم...به غرب تهران رسیدیم،یه جای خوشگل و سرسبز...دریاچه چیتگر که بیشتریا رفتن...خیلی خوشگل بودا...رفتیم حیات وحش...بعدش رستوران و یه دلی از غذا درآوردیم...خواستیم بریم قایق سواری...از اینایی که با پا پارو میزنی...منو آنا باهم سوار شدیم...هردو توی فکر بودیم...بالاخره آنا سکوتو شکستو گفت:
    -نگین؟
    -جانم؟
    آنا-من خیلی بدم نه؟
    در حالی که با پام پارو میزدم گفتم:
    -متوجه منظورت نمیشم...
    آنا-اینکه...اینکه اومدم توی زندگیت...بخدا هیچ جوره نمیتونم خودمو راضی کنم...هنوزم تورو خانوم اون خونه میدونم...
    برگشتم سمتشو گفتم:
    -آنا؟!این چه حرفیه میزنی؟مگه ندیدی یه زن و شوهر از هم طلاق بگیرن یارو بره یه زن دیگه بگیره ولی بازم با خونواده زن قبلیش در ارتباط باشن؟ما هرکاری کنیم همو می بینیم...پس بهتره این چیزارو فراموش کنیم که دیگه...اذیتمون نکنه...در ضمن!تو..مقصری نیستی!
    برگشتمو به روبروم خیره شدم...دیگه پارو نمی زدیم...آنا دستشو گذاشت روی دستمو گفت:
    -ببخشید نگین جون...بخدا نمی خواستم ناراحتت کنم..
    لبخندی زدمو گفتم:
    -حالا...میشه یه سوال بپرسم؟
    آنا-هرچی باشه!
    -باراد...باهات خوبه دیگه؟اذیتت نمی کنه؟ناراحتت نمیکنه؟
    آنا یکم فکر کردو گفت:
    -خب...چهارسال پیش وقتی از ایران رفتی خیلی بهم ریخته بودو کاراش خوب پیش نمی رفت...کلا هم با من صحبت نمی کرد...منم میدونستم اعصابش خورده چیزی نمی گفتم...ولی از وقتی آرتا به دنیا اومد عالی شده!یعنی شده یه باراد دیگه...ببخشید اینو میگما..هم منو دوست داره هم آرتا رو..
    آهی کشیدو گفت:
    -ای کاش این خوشی ادامه داشته باشه...باراد واقعا مرد فوق العاده ایه!یکم لجوج و خودخواه هست...ولی به وقتش جوری مهربون میشه که شیفته اش میشی...
    لبخند تلخی زدم...یدفعه صدای داد از کنار گوشم شنیدم:
    -چی کار موکونین؟!
    سرمونو برگردوندیم که دیدیم آنیتا و بیتائن...خندیدیم و راه افتادیم داشت شب میشد...با اصرار بچه ها رفتیم شهربازی...آرتا خیلی باهام مچ شده بود...یه لحظه گفت:
    -خاله نگین؟بریم کشتی صبا؟
    یکم به کشتی ای که به طرز وحشتناکی این ور و اون ور میشد نگاه کردمو گفتم:
    -اون به سن تو نیست بچه!نمیزارن...
    آرتا لب و لوچه اش آویزون شدو حرفی نزد...یدفعه نازی دستمو کشید و بُرد توی...!هیععععععع!سفینه؟!نه خدا!تا خواستم بلند شم نازی کمربندمو زد میله محافظشوهم کشید!مامانیییییی...تورو خدا نه!من الان قلبم وایمیسه!چشمامو با ترس بستم...خدایا...کمک!سفینه بالا و بالاتر میرفت و به طرز وحشتناکی چرخششو حس میکردم...وقتی نوجوون بودم هم از سفینه می ترسیدم شدید!با صدای جیغ نازی دم گوشم چشمامو باز کردم و وقتی سفینه رو در حال چرخش دیدم احساس کردم سرم سبک شد!انگاری هیچی رو گردنم نیست...نازی تا منو دید چشماش درشت شد و لبشو گزید...انگاری تازه یادش اومد من بیماری قلبی دارم!خداروشکر سفینه وایساد...چشمام هی سیاهی می رفت...نازی دم گوشم گفت:
    -وای آجی!خدا منو بکشه!اصلا یادم نبود...خوبی؟!
    سرمو به علامت منفی تکون دادم...بدو رفت و با بیتا و آنی برگشت...کمک کردن از سفینه اومدیم بیرون...رفتیم روی یه نیمکت نشستیم...وای خدایا...دارم میمیرم...
    -سلام...
    چشمامو گردوندم که دیدم باراد از دور داره میاد به سمتمون...اما تا منو دید چشماش درشت شد...تعجبم نداشت...رنگ به رو نداشتم..آنی گفت:
    -آخه دختر...تو مگه نمیدونستی خواهرت ناراحتی قلبی داره؟!نگفتی قلبش وایمیسه؟
    نازی با پشیمونی سرشو انداخت پایینو گفت:
    -ببخشید...
    بیتا اومد حرفی بزنه که با صدای بریده و نفس نفس زنان گفتم:
    -ولش کنین...اذیتش نکنین...قرصم..
    آنا-قرصت کجاست؟!
    -توی...
    دستمو گذاشتم روی قلبمو فشردم...تمام توانمو جمع کردمو گفتم:
    -توی کیفم...
    آنا سریع سوییچو از نریمان گرفت و تا خواست بره آرتا گفت:
    -مامانی،دستشویی دارم...
    آنا با عصبانیت نگاهش کرد که باراد گفت:
    -بده من میرم...
    بعدم سوییچو گرفت و رفت...گفتم:
    -میشه...از شهربازی برم بیرون؟
    بیتا کمکم کرد بلند شمو گفت:
    -بیا ببرمت بیرون کنار دریاچه...
    بعدم رو به بچه ها گفت:
    -شما برین...الان خوب میشه...برمیگردم...
    منو روی یه تخت رستوران کنار دریاچه نشوند..چه هوای خوبی...عالی...حس خنکی باعث شد یکم حالم خوب بشه...بیتا گفت:
    -آجی جون...من برم پیش بارمان،می ترسم بهزاد حواسش بهش نباشه..گوشی داری؟زنگ بزن..
    -باشه...
    بیتا رفت...تکیه دادم به پشتی و به دریاچه ای که توی سیاهی آسمون فرو رفته بود و نور تیر چراغ برق روی آب سایه انداخته بود نگاه کردم....صدای همهمه شنیدم..برگشتم که دیدم یه عده دور بارادو گرفتنو عکس و امضا و اینا!دوباره چشمامو بستم که یه صدای نحس:
    -سلام...نگین بانو!
    چشمامو با وحشت باز کردمو دعا دعا کردم اون نباشه!ولی...بود!یکم سرشو کج کردو وگفت:
    -خوبی؟چه تفاهمی!بعدتقریبا10سال!پخته تر شدی...
    آب دهنمو با ترس قورت دادم...تموم صحنه های بچگیک اومد جلوی چشمم!همین جوری در حالت عادی نمی تونستم از ترس حرفی بزنم چه برسه به این حال و روزم!یکم سرشو آورد جلو و گفت:
    -شنیدم از باراد طلاق گرفتی و با کامیار ازدواج کردی...حالا از کامیار طلاق گرفتی...هه..چه زندگی ای!نفر بعدی منم؟
    -مطمئن باش اون یه نفر تو نیستی!
    این من بودم؟!من که دهن باز نکردم...به کنار دستم نگاه کردم که دیدم باراد کنارمه...آخیش...کیفم دستش بودو دسته ی کیفمو از عصبانیت فشار میداد...مانی لبخند مسخره ای زدو گفت:
    -واو!فرشته نجات...خوش میگذره؟بازم که طرفداریشو میکنی...فکر میکردم بیخیالش شده باشی...
    باراد با حرص گفت:
    -آره..بیخیالش شدم...ولی!هرچی باشه فامیله منه و باید از معرض گرگهایی مثل تو دورشون نگه دارم...حالا گورتو گم کن!
    مانی پوزخندی زد...رو به من چشمکی زدو رفت!باراد نشست کنارم...اخم هاش تو هم بود...قلبم تیر می کشید...دستمو گذاشتم روی قلبم...باراد در حالی که کیفمو می گشت گفت:
    -کدوم قرصتو باید بخوری؟
    -توی زیپ عقبه...
    کیفمو برعکس کردو زیپ پشتشو باز کردو قرصو درآورد..رفت و یه لیوان آب برام گرفت و قرص زیر زبونیمو خوردم...تکیه دادم به پشتی و پاهامو دراز کردم و چشمامو بستم...باراد یکم از من دورتر با گوشی اش صحبت میکرد...با صدای قریچ قریچ چوب های تخت فهمیدم که نشست کنارم...گفتم:
    -ممنون...
    باراد-بابته؟
    -طرفداریت جلوی مانی...
    باراد-هرکی دیگم بود همین کارو میکردم...مانی آدم خطرناکیه...باید ازش دوری کنی...
    با حرص چشمامو باز کردمو گفتم:
    -من موندم!این یالغوز دراز بی قواره از لندن پاشده اومده ایران که چی؟!خب خبر مرگت همونجا میموندی دیگه!
    یکم سکوت شد...برگشتم دیدم باراد با قیافه ای که از خنده داره منفجر میشه ولی نمی خنده داره بهم نگاه میکنه...زیرلب گفتم:
    -بسم الله..
    آخه صورتش سرخ شده بود!تا اینو گفتم زد زیر خنده...اما نه با شدت....خیلی شیک و مردونه...سعی میکرد قهقه اش هوا نره...بعد بلند شد و کتشو پوشیدو گفت:
    -پاشو...پاشو بریم انگاری تو حالت از من بهتره...
    ایشی گفتم و دوباره به پشتی تکیه دادمو گفتم:
    -برو بابا!من نمیام...خسته ام.
    شونه ای بالا انداختو گفت:
    -خود دانی...هروقت مانیو می بینی زبونت قفل میشه...اگه الان دیدیش هُل نشیا...
    بعدم رفت سمت در شهربازی...یکم فکر کردم...وای نه!بدو کفشامو پوشیدمو کیفمو دستم گرفتم...باراد با قدمای تند داشت میرفت!داد زدم:
    -باراد!
    توجه نکرد...دوباره صدا زدم:
    -هوی باراد!آقا باراد هوووووی!
    بالاخره وایساد...ولی برنگشت...بدو رفتم کنارش و نفسی تازه کردم...وای!عوضی...قلبم گرفت بابا!لبخند موزیانه ای زد که میخواستم فکشو بیارم پایین. گفت:
    -چیشد؟پشیمون شدی؟تو که گفتی خسته ای نمیخوای بیای؟
    گلومو صاف کردمو درحالی که خودمو میزدم به کوچه علی چپ گفتم:
    -وای پشمک!
    و رفتم سمت دکه پشمک فروشی...بارادم دنبالم...پشمکو خریدم...با باراد شروع کردیم به قدم زدن به طرف بچه ها...یاد اون شبی که رفته بودیم هلند و من عین بچه ها گیر داده بودم پشمک بخورم افتادم...لبخند تلخی نشست رو لبم که متقابلا بارادم لبخند تلخی زد..سرش پایین بود و دستاش توی جیب شلوارش...یکم از پشمکو خوردم...ولی دیدم خیلی ضایعست یه جوری نگاهم میکنن!رسیدیم به بچه ها...آنا گفت:
    -خوب شدی؟
    من که تا اون لحظه سعی داشتم از کنار باراد برم سریع گفتم:
    -بیا این شوهرتو بگیر بابا منو به زور دوئوند!
    و سریع رفتم سمت آرتا و پشمکو بهش دادم...برگشتم سمت آنا و باراد که دیدم هردو با بُهت بهم نگاه میکنن!وا!مگه چی گفتم؟خلاصه همه که از سلامتیم مطمئن شدن رفتیم سمت خونه...از همه تشکر کردم و رفتیم داخل خونه...هنوز کامل حالم خوب نشده بود....به استراحت نیاز داشتم...بعد از شب بخیر گفتن رفتم بالا و بعد از تعویض لباس گرفتم خوابیدم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    یه هفته گذشت...امروز تولد آرتائه...از صبح توی تکاپوئم چی بپوشم!آخرشم یه پیرهن بادمجونی ریون انتخاب کردم تا روی زانو،و آستین سه ربع،با جوراب شلواری زنبوری...موهامم فِر کردم...با مامان اینا اومدیم خونه باراد اینا...رو به زری خانوم گفتم:
    -زری خانوم؟آنا کجاست؟
    زری خانوم-توی اتاقشونن...
    رفتم طبقه دوم...طبقه سوم که اتاق من بود خیلی وقت بود درش بسته بود...هیچ کس ازش استفاده نمیکرد...در واحد رو باز کردمو وارد شدم...
    -آنا؟
    رفتم سمت اتاق خوابشون...دستم رفت سمت دستگیره یکم که در باز شدو به آنا دید پیدا کردم با دیدن منظره روبروم دستم خشک شد...آنا و باراد روی مبل پاتختی نشسته بودن و همدیگه رو بغـ*ـل کرده بودنو آنا گریه میکردو باراد سعی داشت آرومش کنه...فقطم یه چیزو از زبون باراد می شنیدم که هی میگفت:
    -چرا؟...آخه چرا؟
    چی شده؟!فضولیم صد برابر شد...ولی جلوشو گرفتم...به من چه؟!ولی خوش به حال آناها...اه بیخی...از در واحد خارج شدم و گذاشتم تنها باشن...یه نفس عمیق کشیدم...یه قدم رفتم جلو که دیدم مازیار وایساده جلوم...ابروهام بالا پرید و گفتم:
    -سلام...
    مشکوک نگاهم کردو گفت:
    -سلام...چرا چشمات قرمزه؟
    -قرمز؟!
    به آسانسور که جنس دیواره اش از آینه بود خیره شدم...چشمام از اشک پُر بود!واااااا...جلل الخالق!چندبار پلک زدم که برام عادی شد...
    -نمیدونم والله...خودمم تعجب کردم...
    مازیار-چیزی اون داخل دیدی؟
    -نه بابا!
    تا اینو گفتم باراد و آنا از اتاق دست در دست هم اومدن بیرون...باراد با ابروهای بالا پریده گفت:
    -شما اینجا چی کار میکنین؟
    قبل اینکه من حرفی بزنم مازیار گفت:
    -نگین میخواست لباسشو عوض کنه و دنبال آنا میگشت...منم میخواستم باهات صحبت کنم...زری خانوم گفت توی اتاقین...بخاطر همین موندیم تا بیاین...
    بعدم دستشو انداخت دور شونه باراد و صحبت کنان ازمون دور شد...چشمای آنا خیلی کم پف کرده بود...البته زیاد قابل تشخیص نبود ولی انقدر که من توی گریه کردن تبحر دارم سریع میفهمم...!نخواستم چیزی بگم فقط گفتم:
    -کجا لباس عوض کنم؟
    آنا لبخندی زدو گفت:
    -از این طرف...
    منو بُرد توی اتاقشون...لباسامو عوض کردمو رفتیم پایین...مامان ثریا رو دیدم!با ذوق پریدم بغلشو گفتم:
    -خوبین؟
    مامان ثریا-سلام عزیزم...عروس گلم..
    یدفعه چشمش به آنا خورد که با مهربونی نگاهمون میکرد...لبشو گزید و چیزی نگفت...خواستم اوضاع رو درست کنم گفتم:
    -چه خبرا؟دلم خیلی براتون تنگ شده بود...
    مامان ثریا-منم همین طور...بیا بشین اینجا ببینم...
    نشستیم روی مبل...ازم خواست ماجرای ایتالیا رو تعریف کنم و من برای چندمین بار این موضوع رو تکرار کردم...باهام همدردی کردو دلداریم داد...ولی من فکرم روی یه چیز بود...چرا اشک توی چشمام جمع شد؟!بابای باراد نیومده بود...سکته کرده و نمیتونه از جاش بلند شه..بالاخره تقاص کاری که باهامون کردو پس داد..بازم نمیتونم ببخشمش...نمیدونم چرا...شاید..منتظر یه فرصتم...
    ****
    با بابا نشسته بودیمو تخمه می شکوندیم و فیلم می دیدیم...فیلم قشنگی بود..از این فانتزیای خارجی...خنده دار!گوشیم زنگ خورد...همه نگاهشون متوجه من شد...نگاهی به گوشیم انداختم...بع!اینا نمی خوان دست از سر من بردارن؟!از وقتی اومدم ایران یه سره دارن منو اینور اونور میبرن!حالا نه اینکه من خوشم نمیاد...!خخخخ...ببینم این دفعه چیکار دارن...گوشی رو برداشتم:
    -الو؟سلام آنا..
    آنا-سلام آجی نگین،چطوری؟
    همه نگاها برگشت سمت تی وی...بلند شدم رفتم سمت ته پذیرایی و گفتم:
    -مرسی...تو خوبی؟
    آنا-توپ!ببین امروز میخوام برم یه جایی...باهام میای؟
    -کجا؟
    آنا-یه جای خوب!کیف میده ها...میای؟
    -آخه خب...باشه میام.ساعت؟
    آنا-الان ساعت6...ساعت8میام دنبالت.
    -باشه.فعلا.
    آنا-بای عزیز.
    گوشی رو قطع کردم...نازی تو اتاقش بود...نازی پیشم باشه بهتره...در اتاقو زدم..
    -بفرمایید...
    درو باز کردم...روی تخت چهار زانو نشسته بود و یه کتاب جلوش و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و میخوند...اِ...اینکه درس داره!
    -درس داری؟
    نازی-آره..امتحان میان ترمه..
    -آها..باشه..اومدم بهت سر بزنم...درس بخون..
    در اتاقو بستم...خب..انگاری اینبار باید بدون نازی برم..رفتم طبقه پایین..مامان و بابا اصلا تو کارام دخالت نمی کردن که کجا میرمو نمیرم...میگفتن دیگه یه انسان بالغیو اینا...نشستم کنارشونو مشغول فیلم دیدن شدم...مامان گفت:
    -آنا بود؟چی میگفت؟
    -گفت میخواد بره بیرون...همراهش برم..
    مامان و بابا لبخندی زدنو مامان گفت:
    -تا قبل اینکه بیای از آنا خوشم نمی یومد...فکر میکردم مسبب همه بدبختیای تو اونه...بعدش فهمیدم اون مقصر نیست...در اصل بابای باراد بود که پاشو توی یه کفش کردو وارث خواست...برخلاف انتظارم آنا دخترخوبیه...
    لبخندی زدمو گفتم:
    -آره..
    مامان رفت که چایی بیاره...بابا گفت:
    -خودت درباره ی آنا چی فکر میکنی؟چرا همش نازنینو با خودت میبری؟
    -من با آنا هیچ مشکلی ندارم...تازه دوستشم دارم..عین خواهرم..در مورد بُردن نازی،خب..اونا یه خونوادن،من بینشون یه غریبه ام..اگه خواهرم همراهم باشه حس بهتری دارم...اگه با خونواده آنیتا می رفتم این حسو نداشتم..ولی خب..خودتون که بهتر می دونین..
    بابا سرشو به علامت مثبت تکون داد...مامان چایی آورد و فیلمو دیدیم..ساعت 7شد آنا اس دادآماده شو...رفتم بالا...هوا سرد بود..یه پالتوی قهوه ای سوخته پوشیدم با شلوار مخمل مشکی و شال قهوه ای و کرم...رفتم پایین و کفشای اسپرت مشکیمو پوشیدم...در حیاطو باز کردم که دیدم آنا با پورشه جلوی در منتظرمه...سوار ماشین شدمو گفتم:
    -سلام...
    بعد نگاهی به صندلی عقب کردمو گفتم:
    -اِ...آرتا؟
    آنا-سلام...خونه مامان بزرگشه..اونجا میریم من میترسم حواسم به بچه پرت شه...
    -آها...حالا کجا میریم؟
    آنا ماشینو به حرکت درآورد و گفت:
    -کنسرت..
    -ها؟!کنسرت کی؟
    آنا-آخه ما کدوم خواننده رو داریم که مجانی بریم کنسرتش؟
    -باراد..
    آنا خندیدو گفت:
    -آفرین..
    خلاصه رسیدیم به محل کنسرت...ماشینو توی پارکینگ پارک کردو رفتیم توی سالن...واو!مرسی جمعیت...رفتیم یه گوشه خلوت...آنا جوری شالو جلوی صورتش گرفته بود که کسی نبینتش...نشستیم...یکم گذشت که باراد اومد روی صحنه،یه کت اسپرت قهوه ای روشن پوشیده بود با پیرهن مردونه قهوه ای سوخته و شلوار جین قهوه ای سوخته...یه شال قهوه ای روشنم انداخته بود دور گردنش...همه به افتخارش دست زدن و اونم با لبخند جوابشونو میداد...یکم صحبت کرد و بعد اولین آهنگو خوند:
    -توی تنهایی و غربت میونه این همه ظلمت
    من عروسکه تو بودم تویه این اتاق خلوت
    با تمومه بی کسی هام با همه دلبستگی هام
    تو یه شب برام نوشتی که میری از دله چشمام
    وقت ده سالگیه تو هی تو رو نگاهت میکردم
    با زبونه بی زبونی هی تو رو صدات میکردم
    یه روزی اما دوباره یکمی نگام میکردی
    منه ساده فک میکردم دوباره بهم میخندی
    بعد پنج سال غم دوری اومدی یواش سراغم
    منو تو کمد گذاشتی تو دله سیاهی و غم
    حالا چهل ساله که اینجام خیلی خسته خیلی تنهام
    لباسام یکم چروکه پره خاکه تو نفسهام
    تا یه روز یه نوری اومد لای در یواشی وا شد
    صورت یه بچه بودو مثه فیلمو قصه ها شد
    منو آهسته بغـ*ـل کرد تویه دستای ظریفش
    انگاری بود همه دنیام تویه آغوشه لطیفش
    یه صدایه آشنایی تویه نور نصفه نیمه
    میگفت ای وای این عروسک ماله وقت بچگیمه
    همه محکم براش دست و جیغ و هورا کشیدن...اصلا توان دست زدن نداشتم...فقط نگاهش میکردم..چم شده بود؟...یه طرف ذهنم می گفت ای کاش این مرد دوباره مال من میشد...اما سریع وجدانم می گفت اون مال تو نیست...دوباره یه طرف ذهنم می گفت باورم نمیشه این مرد یه روز مال من بود...وجدانم بهم پوزخند میزدو گفت خودت با بی عقلی از دستش دادی...دستامو گذاشتم جلوی صورتم...داشت گریه ام می گرفت...یه زن 31ساله!دچار چه احساساتی شده!خاک تو سرت نگین...خاک تو سرت!بلند شدم که آنا گفت:
    -کجا؟
    -میرم یکم هوا بخورم...هوای اینجا نفس گیره..
    آنا باشه ای گفت و روشو برگردوند...رفتم بیرون..توی حیاط بزرگ ساختمون...پالتومو بیشتر به خودم چسبوندم...نشستم روی لبه باغچه و به آسمون خیره شدم...زیرلب با خدا صحبت کردم:
    -خدایا...من گناهکارم...قبول..بی عقلم..قبول..اما توبه کردم..از ته دلم..اونموقع ها بچه بودم..عقل نداشتم...خوب مجازاتم کردی،منی که به عشق اعتقادی نداشتم عاشق شدم...ازم گرفتیش...چرا احساساشو ازم نگرفتی؟!میخوای بیشتر از این عذابم بدی؟خدا...حکمت این کارت چیه؟یعنی فقط مجازات؟...خدایا دیگه نمی کشم...به ته خط رسیدم...خدایا چرا منو نمی کشی؟!31سال بس نیست برای زندگی کردن آدمی مثل من؟!خدایا از بچگی همیشه همه چیزو از تو می خواستم...حالا..ازت میخوام..کمکم کنی..خدایا میدونم با فکر کردن به باراد گـ ـناه میکنم پس..کاری کن نسبت بهش سرد بشم...احساسی جز یه دوست بهش نداشته باشم..خدایا کمکم کن...
    اشکام شُر شُر داشت می ریخت...شیرآبی که کنار دستم بودو باز کردم و صورتمو شستم...ووووییییی...چه سرده!رفتم داخل...نشستم رو صندلیم..اِ...آنا کو؟!با صدای باراد برگشتم سمتش:
    -الان..میخوام آهنگی رو به افتخار یه نفر بخونم..که الان اینجاست و منو نگاه میکنه..
    آنا نسشت کنارم..گفتم:
    -کجا بودی؟
    آنا-اهمم...دستشویی..
    ریز خندیدم...باراد شروع به خوندن کرد...انگاری دوتا آهنگ اجرا کرده بود من نبودم...
    -ازت مچکرم دیوونه ی من از اینکه چشم به این دنیا گشودی
    از اینکه پا تو زندگیم گذاشتی از اینکه پا به پام همیشه بودی
    ازت ممنونم ای تنهای عاشق که یادم دادی دستاتو بگیرم
    اجازه دادی با تو هم نشین شم تو جون دادی به این احساس پیرم
    ازت مچکرم دیوونه ی من ازت مچکرم دیوونه ی من
    کسی جز تو، تو قلبم جا نمیشه تو پای عشقو به قلبم کشیدی
    تونستی با بد و خوبم بسازی تو طعم سختیو با من چشیدی
    تو یادم دادی با چشمام بخندم به اون روزای تلخم بر نگردم
    از این ناراحتم کم با تو بودم باید زودتر تو رو پیدا میکردم
    از این ناراحتم کم با تو بودم شبای بی تو من بی خواب میشم
    کسی هم اسم تو هر جا که باشه مثه پروانه ها بی تاب میشم
    ازت مچکرم دیوونه ی من ازت مچکرم دیوونه ی من
    آهنگ که تموم شد...باراد گفت:
    -ازت میخوام بیای روی سن...
    دیدم آنا کنارم نیست!سرمو کج کردم دیدم داره میره سمت سن...میدونستم آنائه...لبخند تلخی زدم...آنا رفت روی سن..باراد دستشو دور شونه های آنا انداخت و همه جیغ و دست و هورا!هردو دست برای جمعیت تکون دادن...باراد گفت:
    -من خوشبختیمو مدیون ایشون هستم...
    آنا سرخوش خندید و پشت میکروفون گفت:
    -ولی من خوشبختی مو مدیون یه نفر دیگم..
    نگاه آنا و باراد به سمت من کشیده شد...به زور لبخند شادمانی زدم...باهم رفتن پشت صحنه...پشت دستمو گذاشتم جلوی دهنم...خدایا!چرا عذابم میدی آخه؟!ای کاش قلم پام می شکست نمی یومدم اینجا...یکی دستمو کشید و از سالن بُرد بیرون...یه مرد بود..ولی صورتشو نمی دیدم...منو بُرد پشت یه پرده..با تعجب زل زده بودم بهش..پشت به من بود...یدفعه برگشت و با خنده گفت:
    -سلاااااام!
    هیعععععع...سکته کردم!این که اشکان خُله ست!4سال ندیده بودمش...یکی زدم تو سرشو گفتم:
    -سلام و زهرمار!این چه طرز سلام کردنه؟
    اشکان با حالت بامزه ای سرشو خاروندو گفت:
    -خوب نبود؟خواستم اول مثل فیلمای رمانتیک آروم برگردمو بگم سلام..خخخخ...ولی نشد!این جور چیزا با روحیه ی من سازگار نیست...
    خندیدمو گفتم:
    -دیوونه...ببینم تو ازدواج نکردی؟
    اشکان-در شرفشم...
    -خب؟
    اشکان-هنوز نامزدیم...
    -داری عکسشو؟
    اشکان-اصلا همین جاست...ولی پشت صحنه ست...
    -مبارک باشه...بریم ببینمش..
    باهم رفتیم پشت صحنه..درو که باز کردیم دیدم آنا و باراد روی مبل کنارهم نشستنو صحبت میکنن...لبخند تصعنی بهشون زدم...اشکان گفت:
    -ایناهاش اینم المیرا خانوم..
    برگشتم سمت دختری که اسمش المیرا بود...دختر ساده ای به نظر میومد...با لبخند دستشو سمتم دراز کردو گفت:
    -سلام...خوشبختم نگین جون...
    متقابلا دستشو فشردم و لبخند زدمو گفتم:
    -همچنین...
    المیرا-اشکان درباره ات می گفت...خیلی کنجکاو شدم ببینمت...
    چشم غره ای به اشکان کردمو گفتم:
    -درباره ام چی گفتی؟
    اشکان خندیدو گفت:
    -همه خراب کاریای توی دانشگاه تو گفتم...حتی آشناییت با باراد!
    چشمام درشت شد...بارادم برگشت سمتمون...یعنی..میدونه من زن قبلی بارادم؟لبمو گزیدم...ولی به اجبار خندیدمو با حرص گفتم:
    -همه پته مته مونو ریختی رو آب که..
    المیرا لبخند گرمی زدو گفت:
    -نترس...من دهنم قرصه..
    -نگران نیستم عزیزم..اشکان به هرکی اعتماد کنه حرف نداره!ایشالله خوشبخت شین..
    المیرا-مرسی.
    رو به آنا گفتم:
    -آنا جان...ساعت11شبه...منو میرسونی؟
    آنا رو به باراد گفت:
    -تو کارت تموم شد باهام بریم؟
    باراد بلند شدو گفت:
    -یکم کار دارم...شما برین..
    بعدم رفت توی یه اتاق...آنا بلند شدو گفت:
    -بریم.
    *****
    -آخه واسه چی اول با هواپیما بعد با کشتی؟
    ساغر-بابا از تهران میریم بندرعباس،از اونجا تا کیش فوقش یکی دوساعت با کشتی راهه...میخوایم یکم دریا رو ببینیم...
    شونه ای بالا انداختم و وارد فرودگاه شدیم...از ترانزیت گذشتیم و وارد هواپیما شدیم..منو ساغر و آنیتا و بیتا روی چهارتا صندلی یه ردیف کنار دستمون روژان و آنا و نازنین والمیرا نشسته بودن...صندلی های روبرومون نریمان و بهزاد و باربُد و نیما بودن...صندلی های روبروی آنا اینا،باراد و مازیار و اشکان نشسته بودن...بعد چندساعت رسیدیم..خداروشکر این بار قرص خوردم حالم بهتر بود...رفتیم هتل...خانوما توی یه اتاق و آقایونم یه اتاق...همه با شوهراشون رفتن بیرون...من موندمو نازنین و بچه هاشون!میرن خوش گذرونی بچه هارو میزارن پیش ما!روی تخت دمر خوابیده بودم و با لپ تاب توی اینترنت چرخ میزدم...نازنین رفت توی لابی یکم قدم بزنه...ساحل اومد کنارم..
    ساحل-خاله؟
    -جانم؟
    ساحل-یه چیزی بگم؟
    -بفرما...
    ساحل-دستشویی کردم!
    -جااااااان!
    سریع از روی تخت بلند شدم و به ساحل نگاه کردمو گفتم:
    -دستشویی داشتی چرا نگفتی؟!
    فقط نگاهم کرد...بدو بردمش دستشویی..و بعله!مجبور شدم شلوارشو بشورم!همون جا گذاشتم خشک بشه...از دستشویی بیرون اومدم نازنین اومد توی اتاق...گفتم:
    -کجا بودی تا الان؟!حواست به بچه نبود؟
    نازنین با چشمای گرد شده گفت:
    -مگه چی شده؟
    دراز کشیدم رو تختو گفتم:
    -هیچی دیگه...خراب کاری کرده بود مجبور شدم شلوارشو بشورم...
    زد زیر خنده...گفتم:
    -کوفت...
    و چشمامو بستم و سریع به خواب رفتم...با صدای سرو صدای خانوما از خواب پریدم..هرکی یه گوشه نشسته بود و لباسا و خریداشو نشون میداد...آنا اومد سمتمو گفت:
    -بالاخره بیدار شدی خانوم؟بیا ببین برات چی گرفتم...ببین چقدر خوشگله...
    یه مانتوی یشمی که از کمر به پایین کلوش میشد و آستیناش سه ربع بود و یه جلیقه مانند حریر روش میخورد که با بند بسته میشد...خوشگل بود...بلند شدمو گفتم:
    -چرا زحمت کشیدی؟
    آنا-زحمت چیه؟ما زحمتت دادیم بچه هارو گذاشتیم پیشت...براتم اینو خریدیم..من فقط مانتورو خریدم..
    ساغر گفت:
    -بفرما اینم شلوار جینش...خودت نیومدی ما خریدیم برات.
    یه شلوار جین یشمی بود...روژان گفت:
    -اینم شالت...
    یه شال حریر مشکی بود.آنیتا گفت:
    -از اونجا که میدونستم کفش پاشنه بلند دوست نداشتی ولی برات گرفتم...
    یه کفش مشکی پاشنه10سانتی!!!!بیتا گفت:
    -اینم یه کیف دستی..
    یه کیف دستی مشکی...با ذوق گفتم:
    -وای مرسی بچه ها!راضی به زحمت نبودم...
    همه برام چشم غره رفتن و یه صدا گفتن:
    -دیگه نشنوما!
    خندیدم و رفتم صورتمو شستم...باید می رفتیم اسکله که سوار کشتی خصوصی میشدیم و می رفتیم کیش..ساعت9شب بود..به اصرار بچه ها لباسایی که برام خریده بودنو پوشیدم...المیرا برام لوازم آرایش با این ست خریده بود!خودشم آرایشم کرد...جلوی آینه رفتم که چشمام درشت شد!اههههه...این منم؟بیتا گفت:
    -وای نگین!این تویی؟!
    آنیتا از پشت بغلم کردو گفت:
    -وای چه جیگری شدی تو!
    خندیدمو گفتم:
    -از همه ممنونم...بریم؟
    خط چشم مشکی با سایه سبز یشمی...یکم کرم و اینا با رژ قرمز...البته رژشو یکم کم رنگ کردم...رفتیم پایین...همه با دیدنم چشماشون درشت شد...انقدر تغییر کردم؟اعتماد به سقف گرفتم!نریمان دم گوشم گفت:
    -امشب باید کنار خودم بمونیا..ندزدنت یه وقت!
    خندیدم و چیزی نگفتم...وارد کشتی شدیم...این بار زن و شوهرا توی یه اتاق،بچه ها همه توی یه اتاق و منو نازنین توی یه اتاق...همه شامو روی عرشه کشتی خوردیمو رفتیم توی اتاقامون...یه کشتی تفریحی بود...مال باراد..حوصلم سر رفت...یه تونیک سفید پوشیدم با شلوار مشکی و شال سفید...رفتم روی عرشه...یه گوشه پیانو و ویولن و گیتار و این چیزا بود...رفتم سمت ویولن و خیلی آروم شروع کردم به زدن...بقیه اون سمت کشتی بودن منو نمی دیدن...یعنی اتاقک کاپیتان که روی عرشه بود دید این ور کشتی رو از اونور کشتی گرفته بود...بی دلیل بغضم گرفت...می زدم و اشک می ریختم...به زندگی بخت برگشته ام...بخدا دیگه کم آوردم..به آخرش رسیدم!نمیدونم چیکار کنم...دلم میخواد بمیرم!آره میخوام بمیرم...ویولنو کنار گذاشتم و رفتم سمت نرده ها کشتی...یه چهارپایه زیر پام گذاشتم و رفتم بالا...دستمو به نرده ها گرفتم...نرده ها تا روی رونم بود...به آسمون نگاه کردم...زیرلب گفتم:
    -خدایا...
    به آب دریا نگاهی انداختمو گفتم:
    -یه جوری منو هُل بده خودکشی حساب نشه ها...
    خندم گرفته بود...ادامه دادم،دلم می خواست برای آخرین بار با خدا صحبت کنم:
    -خدایا..میبینی منو؟روی زمینت..اینجا..شکستم..زجه زدم..
    راستی راستی گریه ام گرفته بود...با بغض ادامه دادم:
    -خدایا کم آوردم...خدایا!این من این تو!منتظر چی هستی؟میخوای چی رو ببینی؟منو بکش راحتم کن!خدایا..تا کِی؟آزمایشت برای ظرفیت من خیلی زیاد بود..خدایا!دیگه بسه!خدایا...ازت خواهش میکنم...
    زیرلب گفتم:
    -لعنت به این بازیای زندگی...
    چشمامو بستم و دستامو باز کردم...خدایی می ترسیدما...آب دهنمو قورت دادمو اشهدمو خوندم...که یکی با داد گفت:
    -چیکار میکنی؟!
    اه..مزاحم..دارم خودمو می کشم!تورو سننه؟برگشتم دیدم باراده...خیلی ریلکس گفتم:
    -معلوم نیست؟
    زده بود به سرم!نمی دونستم دارم چی کار میکنم...فقط به یه چیز فکر میکردم..مرگ!باراد اخم کردو گفت:
    -دارم می بینم!زده به سرت میخوای خودتو بکشی؟
    با صدای لرزون گفتم:
    -کم آوردم..دیگه چی کار کنم؟!همه زندگیم خراب شده...یه زندگیه یه نواخت...بیهوده...هرچی دوست داشتم از بین رفته...خدا بخاطر گناهام ازم گرفتشون...حالا هرچی توبه میکنم روی خوش زندگی رو بهم نشون نمیده!کم آوردم آقا!کم آوردم!
    یه قدم اومد جلو و گفت:
    -نگینی که من میشناختم اینجوری نبود...ضعیف نبود...اراده اش سست نبود...مغرور بود،خودشو تسلیم نمی کرد...چی شده که تسلیم شدی؟
    هرچی بیشتر توی چشمام خیره میشدم توی نگاه آبیش غرق میشدم!به دریا زل زدم...چشمامو بستمو گفتم:
    -برو!برو نزار گـ ـناه کنم...
    داد زدم:
    -برو!
    می دونستم برو نیست...میشناختمش..صدای قریچ قریچ راه رفتنش روی چوب های کف کشتی میومد...اونم منو میشناخت..میدونست تصمیم بگیرم مصمم ام!پامو گذاشتم روی نرده...گفتم:
    -نزدیک نیایی ها...
    یه نفس عمیق کشیدم که دستمو کشید و پرت شدم توی بغلش...مزاحم روانی!خواستم ازش جدا بشم که دستشو دور کمرم حلقه کردو نذاشت...با صدای عصبی گفت:
    -فکر اینکه خودتو بکشی از سرت بیرون کن!نه من میزارم نه بقیه ی بچه ها...
    -ولی من خسته شدم...
    منو از خودش جدا کرد و با دستش بازوهامو گرفت...زل زد توی چشمام...توی چشماش آرامش و مهربونی موج میزد..ولی اخم کرده بود... گفت:
    -یکم عقل داشته باش...تو یه زن بالغی..یعنی انقدر عقلت کمه که به خودکشی فکر میکنی؟خدا اگه می دید زمان زندگیت تموم شده خودش جونتو می گرفت...خدا به تو جون داده که زندگی کنی...نباید خلاف امرش عمل کنی...خودت باید به زندگیت آرامش بدی..نباید دست رو دست بزاری خدا برات کاری بکنه که دختر...انتظار ندارم حرفام روت تاثیر داشته باشه..خوب میشناسمت..دختره ی سرتق..ولی بشین با خودت فکر کن...
    بعد زدن این حرف رفت...همونجا آروم نشستم روی کف کشتی و زانوهامو بغـ*ـل کردم...سرمو گذاشتم روی زانوم...مغزم واقعا هنگ کرده بود...نمیدونستم چیکار کردم...چیکار میکنم...وااای خدا!بیخیال خودکشی شدم...انگاری من بخوام همچین کاری کنم این آقا باراد عین عزراییل بالا سرمه...اوففففف...خسته بودم...البته از بی خوابیا!رفتم و توی اتاقک دراز کشیدم...نیم ساعت نشده بود نازنین اومدو گفت رسیدیم.بلند شدمو همون مانتو و شلوارو پوشیدم..چمدونمو برداشتم و رفتیم روی عرشه..همه جمع شده بودن جلوی پله های کشتی که برن پایین...باراد اومد سمتمو آروم گفت:
    -خوب شدی؟
    سرمو پایین بود...گفتم:
    -آره...ببخشید اگه..
    حرفمو قطع کردو گفت:
    -فراموشش کن..
    بعدم از پله ها رفت پایین...منم رفتم پایین...با تاکسی رفتیم هتل..یه هتل لوکس و بزرگ...بازم اتاقا همون جور که توی کشتی بود تقسیم شد با این تفاوت که بچه هاشونم باهاشون بودن...ساعت1شب بود...خدایی خوابم میومد شدید!لباسامو تعویض کردم و دراز کشیدم...به اتفاقات چند ساعت پیش فکر کردم...شاید..اگه باراد نبود من واقعا اون دنیا بودم!ووویییی..حتی الان با فکر کردنش بدنم مور مور میشه من چه جراتی پیدا کرده بودما!
    ****
    -نگین بیا!
    سوار قایق شدم و کنار آنا نشستم...قایق حرکت کرد...وسطای راه بودیم که آنا احساس تهوع کرد...گفتم:
    -خوبی؟
    آنا سرشو به علامت آره تکون داد...گفتم:
    -نه حالت خوب نیستا...
    یدفعه دستشو گرفت جلوی دهنش..رنگش پریده بود..باراد نشست کنارمون...گفت:
    -خوبی آنا؟
    آنا یدفعه برگشت سمت دریا و بالا آورد!ولی...ولی..از چیزی که دیدم چشمام درشت شد...خون؟!واسه چی؟باراد با وحشت به پشتش چند ضربه آروم زدو گفت:
    -آناجان؟خانومی؟خوبی؟
    آنا چندبار سرفه کرد و بالاخره برگشت...هیچ کی حواسش به ما نبود...باراد سر آنا رو گذاشت روی شونش...زانو زدم جلوی آنا و بهش دستمال دادم...گفتم:
    -آنا؟مشکلی داری؟مریضی؟
    آنا چیزی نگفت و قطره ای اشکی ریخت...دیگه مطمئن شدم آنا یه مشکلی داره!چیزی نگفتم...نشستم کنارش و بازوشو ماساژ دادم...رفتیم لب ساحل..منو آنا و باراد یه گوشه روی شنا نشستیم...به صورت رنگ پریده آنا که توی بغـ*ـل باراد پنهان شده بود نگاه کردمو گفتم:
    -نمی خواین چیزی بگین؟
    باراد با غم بهم نگاه کردو گفت:
    -سرطان معده!
    چشمام درشت درشت و درشت تر میشد!نه...این امکان نداشت...آخه واسه چی؟!آنا..چرا آنا؟!با بغض گفتم:
    -آخه چرا...
    آنا زد زیر گریه...باراد بیشتر آنا رو به خودش فشرد...صورتمو برگردوندم که راحت باشن..خدایا..چرا آنا؟الان فهمیدم بدتر از وضع منم هست!من نمیمیرم..ولی آنا!نه خدایا..نمی خوام بهش فکر کنم...بعد10دقیقه آنا گفت:
    -بیماری خیلی پشرفت کرده..هیچ امیدی نیست..
    برگشتم سمتشو گفتم:
    -شیمی درمانی؟رادیو تراپی؟جراحی؟هیچکدوم این کارارو کردی؟نکردی!باید بری بیمارستان...حتما!یه امیدی هست!
    آنا سرشو به چپ و راست تکون دادو گفت:
    -نه نیست...دو ماه که فهمیدم...ولی...مریضی واسه 4ماه پیش بوده...خیلی سریع پیشرفت کرده!
    -تو...چرا امیدتو از دست دادی دختر؟تا خدا نخواد آدم نمیمیره که!
    رو به باراد گفتم:
    -فردا!بلیط بگیر برگردیم تهران...باید آنا بره بیمارستان..
    آنا خواست اعتراض کنه که باراد گفت:
    -راست میگه دیگه!آخر یکی مثل خودت باید راضیت کنه؟چقدر بهت گفتم برو...گوش نکردی!
    -کِی فهمیدی؟
    باراد-شب تولد آرتا..
    پس بخاطر همین گریه میکردن اون شب!آنا رو بغـ*ـل کردمو با بغض گفتم:
    -خوب میشی عزیزم...خوب میشی آجی..
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    یک ماه بعد...
    وارد بیمارستان شدم..دیگه کلا همه منو میشناسن..به همه سلام کردمو وارد اتاق آنا شدم..باراد کنارش نشسته بودو باهم حرف میزدن...با خنده گفتم:
    -انگاری بد موقعی مزاحم شدم...زن و شوهر کارا دارن!
    و خواستم برگردم برم که آنا با خنده گفت:
    -گمشو بابا!بیا بشین..
    خندیدمو نشستم کنارش...موهاش در اثر شیمی درمانی ریخته بود..روسریشو مرتب کرد...گفتم:
    -چطوری؟
    آنا-بد نیستم...
    -بیا...این غذارو بخور جون بگیری...
    غذا رو که خورد...یکم باهاش صحبت کردیم..خوابش میومد...تنهاش گذاشتیمو از اتاق اومدیم بیرون...دلم خیلی واسش میسوزه...باراد گفت:
    -واقعا ازت ممنونم...آنا بخاطر تو امیدوار شده...
    لبخند تلخی زدمو گفتم:
    -کاراش چطور پیش میره؟
    ولو شد روی نیمکت...منم نشستم کنارش..گفت:
    -هیچ!دکتر میگه هیچ کاریش نمیشه کرد...رادیو تراپی،جراحی،شیمی درمانی...هیچ کدوم تاثیری نداره...
    با بغض و صدای لرزون گفتم:
    -این یعنی چی؟
    خودشم با غم نگاهم کرد..دستاشو گرفت جلوی صورتش و چیزی نگفت...گفتم:
    -خودشم میدونه؟
    باراد سرشو به علامت آره تکون داد...ادامه دادم:
    -چقدر...چقدر وقت داره؟
    باراد-تا الان که زنده مونده باید خداروشکر کرد...
    صداش خیلی لرزون بود...به خوبی علاقه شو به آنا حس میکردم...و این باعث حسودیم می شد...
    ****
    سرمو از روی سجاده برداشتم...خدایا کمک کن آنا خوب بشه...خدایا معجزه کن...خدایا آنا بلایی سرش نیاد...ای خداااا...مُهرو بوسیدم و سجاده رو بستم...یه ماه دیگم گذشته بودو هیچی حاصل نشده بود...لباسامو پوشیدم و رفتم بیمارستان...آنا تنها بود...باراد امروز توی استودیو کار داشت...نشستم کنارشو گفتم:
    -چطوری؟خوبی؟
    سرشو به علامت نه تکون داد...دیدن صورتش با رنگ پریده،چشمای گود افتاده قلبمو به درد میاورد...این حق آنا نبود...خیلی ضعیف شده بود...دستشو آورد سمت دستم و اشاره کرد دستشو بگیرم...با دوتا دستام دستشو گرفتمو گفتم:
    -جانم؟
    لبخند تلخی زدو گفت:
    -تو خیلی خوبی نگین...مثل خواهرمی..نمیدونم بهت چه لقبی رو بدم...تو برای من فرشته بودی...وقتی وارد خونه باراد شدم برخلاف اینکه فکر میکردم باید خیلی سختی بکشم و خلاصه...از همین هوو بازیا...
    ضعیف خندید که پشت سرش سرفه ای کردو ادامه داد:
    -ولی...تو اینجوری نبودی...خیلی خوب بودی!خیلی...حتی باور نمیکردم اینجور باشی...میدونم اومدم و زندگیتو خراب کردم...
    خواستم اعتراض کنم که گفت:
    -هیـــــس!
    اشک توی چشمام جمع شده بود...ادامه داد:
    -ازت ممنونم..تو باعث شدی یه زندگی عالی و مفرح رو کنار مردی مثل باراد تجربه کنم..خیلی عالی بود!زندگی کوتاه و شیرینی داشتم..از آشنا شدن باهات اصلا پشیمون نیستم...امیدوارم برای تو هم همین جور بوده باشه...منو ببخش اگه اذیتت کردم...
    حرفشو قطع کردمو گفتم:
    -این چرت و پرتا چیه میگی خنگول؟بس کن..
    آنا-نه...تازه وصیتم بهت مونده...
    اینو که گفت داغ کردمو گفتم:
    -تو غلط میکنی وصیت کنی!دیوانه روانی!
    با آرامش دستمو کشید و مجبورم کرد بشینم روبروش...لبخندی زدو گفت:
    -ناراحت نشو...همه آدما رفتنی این...حالا بعضیا یکم زودتر...ازت یه خواهشی دارم...شاید برات سخت باشه...ولی کمکم کن..
    اشکام بی صدا می ریختن...بدون فکر سرمو به علامت باشه تکون دادم...حاضر بودم هرکاری براش بکنم...لبخند تلخی زدو گفت:
    -از آرتا و باراد مراقبت کن...حالا..نوبت توئه که کنارشون باشی...من سهممو از این زندگی گرفتم...حالا نوبت توئه که خوشبخت باشی..نزار بچم با خدمتکار و اینا بزرگ شه...خودت بزرگش کن...
    -ولی..
    حرفمو قطع کردو گفت:
    -ازت خواهش میکنم...
    سرمو به علامت باشه تکون دادمو گفتم:
    -ولی فقط آرتا ها!باراد ماشالله ماشالله یه گنده بکه!
    آروم و ضعیف خندیدو گفت:
    -از هردوتاشون...
    در اتاق باز شدو بیتا و ساغر و آنیتا و روژان اومدن داخل...یکم باهم صحبت کردیم و رفتیم خونه...
    ****
    -چی؟!دروغ میگی؟
    باراد با ناراحتی از پشت خط گفت:
    -تو این وضعیت و دروغ؟!
    شالمو گذاشتم روی سرمو با گریه گفتم:
    -امکان نداره!
    باراد چیزی نگفت...گفتم:
    -الان میام!
    سریع رفتم بیمارستان...نه نه نه!امکان نداره!نمیشه....زیرلب صلوات می فرستادم و آیه الکرسی می خوندم...رسیدم بیمارستان...به سمت اتاق آنا با دو رفتم...ولی وقتی رسیدم به اتاق صدای گریه آروم خانوما اومد...معطل نکردم رفتم توی اتاق..گریه ام گرفته بود...لبمو گزیدمو با دست جلوی صورتمو گرفتم...داشتن روی آنا پرده می کشیدن...ساغر و آنیتا و بیتا هم بودنو گریه میکردن...همه دوستش داشتیم..خلی بی کس بود...رفتم سمت ساغر و گفتم:
    -پس باراد؟
    ساغر در حالی که فین فین میکرد گفت:
    -فکر کنم توی حیاطه...
    بدو رفتم توی حیاط بیمارستان...پیداش نکردم...یکم دیگه گشتمو گشتم که پشت بیمارستان پیداش کردم..نشسته بود روی یه نیمکت و به روبروش زل زده بود...وای آرتا...!بغضم شکست که صدای گریه ام بالا رفت...باراد برگشت سمتم و نگاهم کرد...هیچی نگفت..فقط نگاهم کرد...منم فقط نگاهش میکردمو اشک می ریختم..بی صدا و نه هق هق...هردو بهم نگاه میکردیم و متوجه هم نبودیم..فقط فکرمون پی یه نفر بود...یه دختر تنها و بی کس و یتیم..که یه تیکه بزرگ از زندگی هردو نفر ما بود...یه دختر که اصلا ازش بدی ندیدیم...یه دختره صادق که حالا باید مهمون خروار ها خروار خاک بشه...
    ****
    چهل روز بعد...
    روی خاک نشسته بود و به اسم آنا خیره شده بودم...سومش و هفتمش خیلی روزای دردناکی بود...دلم خیلی براش میسوخت...به عکس آنا که روی سنگ قبرش بودو داشت بهمون لبخند میزد چشم دوختم...دختری بود که بدون تلاشی توی دل همه جا باز میکرد و به باراد حق میدم که دوستش داشته باشه..اون صد برابر بهتر از من بود...یه دختر پاک و معصوم...برعکس من!بلند شدم و از جمعیت زدم بیرون...رفتم سرخاک بردیا که یکم ازشون دور بود...نشستم روی خاک...آرتا با گریه نشست کنارمو من سعی کردم آرومش کنم..هنوزم بی تابی مامانشو میکرد و وقتی گریه اش می گرفت میومد پیش من...توی این چهل روز آرتا پیش من بود...بارادم همش می گفت میخوام تنها باشم و فقط توی مراسما می دیدیمش...خیلی آشفته شده بود...باراد اومد سمتمون...گریه کرده بود بخاطر همین صداش دو رگه شده بود...گفت:
    -آرتا..پاشو بریم..
    آرتا با لجاجت گفت:
    -میخوام پیش خاله نگین بمونم..
    باراد که معلوم بود اعصاب نداره عصبی تر گفت:
    -بلند شو آرتا!
    آرتا-نچ...
    گفتم:
    -خبر بزار بیاد خونمون..
    باراد بدون اینکه نگاهم کنه در حالی که سعی داشت آرتا رو از بغلم جدا کنه گفت:
    -نه به اندازه کافی این چهل روز به تو و خونوادت زحمت داده..پاشو آرتا!
    آرتا دوباره به گریه افتاد...گفتم:
    -خب من میام!بچه میخواد پیش من باشه اذیتش نکن...
    باراد پوفی کرد که گفتم:
    -میام پیشش تا شب،وقتی خوابید برمیگردم خونمون...
    باراد-آخه تا کِی میخوای اینکارو بکنی؟
    -تا وقتی آرتا یکم از حال و هوای فوت آنا بیرون بیاد...بچه اس..بهونه ی مامانشو میگیره...یکی باید پیشش باشه که حواسشو پرت کنه...در ضمن،آنا آرتا رو به من سپرده...
    نگاهی بهم انداخت...رفت سمت ماشینش..این یعنی باشه!آرتا رو بغلم گرفتمو نشستم صندلی عقب..آخه خوابش میومد...روی پام دراز کشید...به قیافه باراد نگاه کردم...ته ریشی که داشت جذابش کرده بود...اخم های درهمش که آدمو می ترسوند...رومو برگردوندم...آنا..ای کاش اینجا بودی...هی..چند قطره اشک روی گونم ریخت که سریع پاکشون کردم ولی باراد متوجه گریه ام شد...دیدم راه خونمونو درپیش میگیره!گفتم:
    -اِ...مگه نمیریم خونه شما؟
    باراد-برو لباساتو بیار...
    -ها؟
    کلافه گفت:
    -نکنه هرشب میخوای بری و بیای؟
    آروم از ماشین پیاده شدم...رفتم طبقه بالا و چمدونمو جمع کردم...از پله ها اومدم پایین که مامان گفت:
    -کجا؟!
    -میرم خونه باراد...
    بابا-واسه چی؟
    -آرتا بهونه میگیره که مامانشو میخواد،یکی باید پیشش باشه حواسشو پرت کنه...خودتونم می دونید آنا،آرتا رو به من سپرده...باید یه جوری ازش مراقبت کنم...
    مامان-خب چرا آرتا نمیاد اینجا؟
    -باراد میگه زیادی زحمت داده...
    مامان-چه حرفا...انگار غریبه ایم!فامیل مال همین روزاست دیگه...
    بابا-برو نگین جان...خدا به همراهت...
    گونه هردو رو بوسیدمو از خونه اومدم بیرون..باراد پیاده شده بودو صندوق عقب ماشینو باز گذاشته بود...چمدونو گذاشتم توش و سوار شدم...
    ****
    داشتم با آرتا توی اتاق خودم بازی میکردم...همون اتاق چهار سال پیش!یه ماهی گذشته بود و باراد همش استودیو بود برای یه آهنگ برای آنا...آرتا اصلا نمی دیدش و بهونه باباشو می گرفت...حالا امروز قرار بود آقا بیاد باهم بریم بیرون...گوشیم زنگ خورد...آنیتا بود..
    -الو؟
    آنیتا-بزن شبکه پنج...زودباش!
    -باشه.فعلا.
    قطع کردم..با کنترل به سقف یه دکمه ای رو زدم که تی وی از سقف اومد پایین...زدم شبکه پنج..آهنگ باراد دروغه!سریع آرتا رو بغلم گرفتمو روی تخت نشستم...
    همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی-
    همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی
    دروغه
    چجوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی
    با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
    همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه

    همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
    همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا می مونم
    بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره
    ولی خب عیبی نداره دل من خیلی صبوره
    صبوره

    همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
    همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی
    دروغه
    چجوری دلت می اومد منو اینجوری ببینی
    با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
    همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه

    همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
    همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا می مونم
    بی تو و اسمت عزیزم اینجا خیلی سوت و کوره
    ولی خب عیبی نداره دل من خیلی صبوره
    صبوره
    لبخند تلخی زدم...دلم گرفت..در اتاق باز شدو باراد اومد داخل به اعتراض آرتا که هروقت باراد می بوسیدش میگفت ریشاش اذیتش میکنه،ریشاشو زده بود...شش تیغ!خخخ...چشماش خورد به تی وی و اونم یه لبخند تلخ...رو به آرتا گفت:
    -بابایی بدو بریم شهربازی!
    آرتا ذوق ذوق کنان رفت لباس بپوشه...همین جوری توی فکر بودم...گفت:
    -خانوم؟
    ولی من همچنان به زمین خیره شده بودم...داد زد:
    -نگین خاااانوووم هووووی!
    یدفعه سرمو گرفتم بالا و گفتم:
    -اِ...چته؟!
    باراد-هیچی...آماده شو بریم...
    بعدم از اتاق رفت بیرون...باهم راحت شده بودیم...مثل وقتی که زن و شوهر بودیم...البته نه دیگه در اون حد دیگه از هم ناراحت و اینا نبودیم و هی توی ذهنمون خاطرات گذشته رو روشن نمی کردیم...بلند شدمو تیپ مشکی زدم...از اتاق اومدم بیرون..آرتا پرید بغلم...باهم رفتیم توی ماشین...حرفی نزدیم...به شهربازی که رسیدیم آرتا دست باراد رو گرفت و رفتن برای سوار شدن وسیله ها...من ترجیح دادم یه جا بشینم و نظاره گر باشم...یه باد ملایم می یومد و شال منم سُری هی میوفتاد!دستم به شالم بود...آرتا برام دست تکون داد براش دست تکون دادم...نگاهم به باراد خورد...بهم اشاره کرد...سرمو به معنای چیه تکون دادم...با دستش به سرش اشاره کرد...دستمو روی سرم گذاشتم..ولی شالمو حس نکردم!اِ...افتاده که...بگو آقا غیرتی شده..لبخند مسخره ای زدمو شالمو سر کردم و سفت بهش چسبیدم...یه بسته پفیلا گرفتمو نشستم روی نیمکت...باراد نشست کنارمو گفت:
    -آنا!نگاهش کن...
    یدفعه برگشتم سمتش...خودشم برگشت سمتم و لبشو گزید...نچ..دوباره یاد آنا افتادم دلم گرفت..باراد سرشو برگردوند..گفتم:
    -خیلی دوستش داشتی؟
    خب داشتم از فضولی میمردم دیگه!سرزنش نکنید...
    باراد بدون اینکه برگرده گفت:
    -بهش عادت کرده بودم...بالاخره مادر بچه ام بود...
    -خوشحالم...
    برگشت و گفت:
    -واسه چی؟
    -هیچی...
    جوابشو توی دلم دادم...واسه اینکه آنا با تو خوشبخت بودو می دونست دوستش داری و می دونست که تظاهر نمی کنی...آرتا اومد سمتمون و گفت:
    -من گشنمه...
    باراد-بلند شو بریم یه چیزی بخوریم...
    ****
    -خاله!خاله!
    نگاهمو از صفحه لپ تاب گرفتمو به آرتا دوختمو گفتم:
    -جانم؟
    یه فلشی رو سمتم گرفت...گفتم:
    -این چیه؟
    آرتا-فلش بابا!توی کمدش بود...
    اخم کردمو گفتم:
    -این چه کاری بود کردی؟
    آرتا-خب توش یه آهنگ بود...خیلی قشنگه..گوش کن..یه سال پیش وقتی اینو پیدا کردم مامان دعوام کرد...
    ازش گرفتمو گفتم:
    -خب برو بازی کن..
    خخخخ...داشتم از فضولی میمردما...سریع زدم به لپ تابو گوشش کردم:
    این آهنگو تقدیم میکنم به عشق اولم...هیچ کس این آهنگو نمیشنوه...میدونم که الان خوشبخته..همیشه تو قلبم میمونی...
    اگه بدونی من چقدر دلم تنگ شده
    همه ی دلخوشیم همین یه آهنگ شده
    در نمیاری اشک منه احساسی رو
    بغـ*ـل نمی کنی اونکه نمیشناسی رو
    اگه بدونی این روزا چقدر داغونم
    چقدر مراقب وسایل این خونه ام
    دعا کن اون روزای خوبمون برگرده
    ببین ندیدنت چقدر شکسته ام کرده
    خسته ام کرده...
    اگه بدونی از این خونه میرم چی؟
    اگه بدونی از غصه پیرم چی؟
    اگه بدونی عکساتو بغـ*ـل کردم...
    اگه بدونی من دارم میمیرم چی؟
    اگه بدونی از این خونه میرم چی؟
    اگه بدونی من از غصه پیرم چی؟
    اگه بدونی عکساتو بغـ*ـل کردم
    اگه بدونی من دارم میمیرم چی؟
    ****
    اگه بمونی مشکلاتمون حل میشه
    همه چی اینجا مثل روز اول میشه
    اگه تو مثل سابق عاشق من بودی
    برت می گردوندم جایی که قبلا بودی
    برت می گردوندم جایی که قبلا بودی...
    اگه بدونی از این خونه میرم چی؟
    اگه بدونی از غصه پیرم چی؟
    اگه بدونی عکساتو بغـ*ـل کردم...
    اگه بدونی من دارم میمیرم چی؟
    اگه بدونی از این خونه میرم چی؟
    اگه بدونی من از غصه پیرم چی؟
    اگه بدونی عکساتو بغـ*ـل کردم...
    اگه بدونی من دارم میمیرم چی؟

    تو فکر فرو رفتم...منظورش من بودم؟خیلی قشنگ بود...عاشق صداشم...بیخی..برم این فلشو بزارم سرجاش...از آرتا جاشو پرسیدمو رفتم توی اتاق باراد...فلشو گذاشتم سرجاش...اومدم از اتاق برم بیرون در واحد باز شدو باراد اومد داخل...هیععععع...بدو رفتم توی کمد و درو بستم...نشستم توی کمد...وای مامان!چی کار کنم؟اومد توی اتاق..پیرهنشو از تنش درآورد که رومو کردم اونور...استغفرالله...از اتاق رفت بیرون..حالا چی کار کنم؟خواستم بیام بیرون که دوباره اومد توی اتاق...اه لعنتی!رفت از اتاق بیرون...گوشیم زنگ خورد که دوباره اومد داخل اتاق...سریع صداشو خفه کردم!یکم با شک نگاه کردو رفت بیرون...دستمو زدم زیر چونم و خوابم بُرد...
    حس کردم از روی زمین بلند شدم...یه عطر تلخ!یکی از چشمامو باز کردم که دیدم توی بغـ*ـل بارادم!بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    -تو اتاقم چیکار میکردی؟
    چیزی نگفتم...منو گذاشت روی زمین...برگشت بره که گفتم:
    -ببخشید!
    برنگشت...نیم نگاهی بهم انداختو گفت:
    -فراموشش کن...
    بعدم رفت توی اتاقش...برگشتم دیدم جلوی در اتاقمم...رفتم داخل و دراز کشیدم روی تخت..ووویییی...چقدر بی جنبه ام!
    ****
    زنگ خونه رو زدم..امروز باراد خونه بود بخاطر همین بهم گفت امشبو برم پیش خونوادم...در باز شد...رفتم داخل نازی پرید بیرونو گفت:
    -سلااااام آجی بزرگه!
    در حالی که دستمو باز میکردم که بغلش کنم گفتم:
    -سلام آجی کوچیکه!
    بغلش کردمو باهم رفتیم داخل خونه...با بابا و مامان احوال پرسی کردمو بعد درآوردن مانتو و شال نشستم کنار بابا..
    بابا-خب؟چه خبرا بابا؟
    -هیچی...سلامتی...
    مامان با سینی چایی نشستو گفت:
    -چرا باراد نیومد؟
    -امشب بیکار بود میخواست پیش آرتا بمونه...چه میدونم چرا نیومد!
    خلاصه داشتیم چایی رو میخوردیم که بابا گفت:
    -نگین جان؟
    -جانم بابا؟
    -میخوای چیکار کنی؟برنامه ات چیه؟
    با منگی گفتم:
    -چه برنامه ای؟
    بابا-میخوای تا آخر عمرت خونه باراد بمونی؟برات حرف درمیارن دختر..
    به فکر فرو رفتم...یعنی چی؟خب من چیکار کنم؟شونه ای بالا انداختمو گفتم:
    -یه فکری میکنم...تازه یه ماهه که گذشته...
    بعد خوردن شام و یکم بگو و بخند رفتم توی اتاقو دراز کشیدم...در اتاق زده شد و نازی اومد داخل...نشست لبه تخت...گفتم:
    -چیه؟خوابت نمیاد؟
    بدون مقدمه گفت:
    -آجی تو بارادو هنوز دوست داری؟
    انقدر غیرمنتظره این سوالو گفت که تا چند لحظه هنگ کردمو نتونستم جواب بدم...
    نازی-خب اگه دوستش داری باهاش ازدواج کن که دیگه حرفم پشت سرت نباشه...مامان و بابا هم مشکلی ندارن،اونا از خداشونه باراد بازم دامادشون بشه...
    فقط نگاهش میکردم...چه سوال مسخره ای!
    نازی-خب...ببخشید..من میرم..شب بخیر..
    و بلافاصله اتاقو ترک کرد...همین جوری به سقف زل زده بودم...من؟خب..آره هنوز بارادو دوست داشتم..ولی..فکر نکنم اون همچین احساسی داشته باشه..واکنش مردم چی میشه؟!وقتی بفهمن دوبار باهمیم؟اه بیخی...بهش فکر نکن!اصلا بهش فکر نکن...
    ****
    وارد کوچه شدم...از آژانس پیاده شدم...رفتم سمت در که یکی گفت:
    -اوناهاش!
    و پشت بندش صدا همهمه...برگشتم سمت صدا...واااای اینهمه خبرنگار!چه خبره؟!هی ازم سوال می پرسیدنو من نگاهشون میکردم...
    -آیا حقیقت داره شما دوباره میخواین با آقای راد ازدواج کنین؟
    -اگه نه،جلوی در خونه ایشون چیکار میکنین؟
    -چی شده که بعد4سال برگشتین...
    و و و!در حیاط باز شدو کشید شده داخل حیاط...زری خانوم بود...یه نفس عمیق کشیدم...زری خانوم گفت:
    -از دیروز اینجان!وقتی شمارو دیدن که از خونه رفتین بیرون...
    -عجب بیکارایین ها...
    رفتم سمت خونه و در همون حال گفتم:
    -آرتا کجاست؟
    زری خانوم-داره بازی میکنه...
    رفتم داخل خونه...لباسامو عوض کردم و نشستم کنار آرتا...ساعت7و اینا بود که زری خانوم گفت:
    -نگین خانوم؟
    برگشتم سمتش...گفتم:
    -بله؟
    زری خانوم-آقا باهاتون کار دارن...
    -کجان؟
    زری خانوم-تو اتاقتون...
    ابروهام پرید بالا...تو اتاق من چیکار میکرد؟!رفتم داخل اتاق...باراد نشسته بود روی تخت...
    -سلام...
    ابروهاش تو هم بود...گفت:
    -بیا بشین...
    نشستم کنارش...برگشت سمتمو گفت:
    -ببین نگین..نمیخوام ناراحتت کنم..ولی..تو باید از اینجا بری..
    شُکه شدم ولی حالت صورتم عادی بود...گفتم:
    -میشه بپرسم برای چی؟
    باراد اومد حرفی بزنه ولی نتونست...پوفی کرد و سرشو بین دستاش قرار دادو گفت:
    -خبرنگارا باهات مصاحبه کردن؟دیدنت؟
    -آره...
    باراد-بخاطر همین...دارن برام شایعه درست میکنن...باید بری..من..حواسشونو پرت میکنم...تو برو..دیگم برنگرد...
    و از اتاق رفت بیرون..چشمام پُر اشک شد...بازم شغلش!از شغلش متنفرم!شاید اگه یه آدم عادی بود هیچ وقت اینجوری نمی شد...به اشکام اجازه باریدن ندادم...سریع چمدونمو جمع کردمو لباسامو پوشیدم...باراد پایین منتظر بود...با دیدنم رفت بیرون خونه..از لای در دروازه نگاهی کردم..آرتا اومدو با گریه بغلم کرد...
    آرتا-نرو..نرو خاله..
    با صدای لرزون گفتم:
    -نمیرم عزیزم..برمیگردم..
    برای گوشیم اس اومد..باراد بود بازش کردم:
    -بیا برو...
    در دروازه رو باز کردم...باراد خبرنگارارو خیلی دور بـرده بود و باهاشون صحبت میکرد...سریع از خونه زدم بیرون...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا