با سردرد چشمامو باز کردم...چشمم به ساعت روی عسلی خورد...اوففف...هنوز یه ساعت نشده بود خوابیده بودما...لعنت به این زندگی..گند بزنن بهش!بلند شدم رفتم صورتمو آب زدم...بیرون که اومدم سرم گیج رفت و خوردم زمین!چشمام دو دو میزد...بخاطر گریه دیشبه...به زور بلند شدم رفتم جلوی میز آرایش...یکم خودمو مرتب کردم...شده بودم شبیه از ما بهترون!با آسانسور رفتم طبقه اول...وارد آشپزخونه شدم...نشستم پشت میز..زری خانوم اومد سمتمو برام چایی ریخت و گفت:
-خانوم؟حالتون خوبه؟
سرمو با بیحالی به علامت آره تکون دادم...خواست بره که دستشو گرفتمو با صدایی که گریه گرفته بود گفتم:
-زری خانوم...
برگشت سمتمو گفت:
-جانم خانوم؟
لبمو با زبونم تر کردم..برام سخت بود این سوالو بپرسم...انگاری خودش فهمید گفت:
-آقا رفتن ورزش صبحگاهی.
با بغض سرمو به علامت باشه تکون دادم...احساس میکردم سرم میخواد بیفته...سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم...توی چرت زدن بودم که صدای باز شدن در اومد...نمی خواستم منو توی این وضعیت ببینه...بلند شدم رفتم توی اتاقم...تلو تلو می خوردم...یکم دراز کشیدم حالم خوب بشه...فکر کنم فشارم افتاده بود...گوشیمو برداشتمو به زری خانوم زنگ زدمو گفتم صبحونمو بیاره بالا...با اینکه اشتها نداشتم ولی برای اینکه حالم خوب بشه به زور دو لقمه خوردم...دیگه نباید که خودمو بکشم!خدایی الان که فکر میکنم عجب غلطی کردما...چه خنگ بازی ای! اه بیخی...انقدر خوابم میومد که کلا اون روز کلا توی تخت خواب بودم...
****
به لطف کامیار خیلی سریع کارای طلاقم جور شد..همه تعجب کرده بودن..که چجوری زیر حرفم زدم!شاید مسخره میشدم..ولی از یه عمر عذاب کشیدن توی اون خونه نکبتی بهتر بود!آره!خسته شده بودم!خسته!باراد توی جلسات شرکت نمی کرد..یه بار زنگ زد به وکیلشو گفت رضایت میده...غیابی طلاق گرفتم...خوبه نبود...وگرنه دلشو نداشتم...یادمه روز آخری که حکم طلاقو صادر کردن وقتی از محضر بیرون اومدم باراد روبروم بود... وایسادم سرجام،می دونستم حرف داره...اومد جلو و روبروم وایساد..زل زدم بهش..ولی اون سرش پایین بود..انگار حرف زدن براش سخت بود..بالاخره زبون باز کرد...
باراد-من..واقعا متاسفم...عذابت دادم..بخاطر همین از دستت دادم..اینها همش به خاطر پدر منه..منو ببخش..
لبخند تلخی زدمو گفتم:
-باراد...توئم..عذاب کشیدی...پدرت بهت فشار آورد...هردو اشتباه کردیم...
باراد-من همش به خودم فکر میکردم..به غروری که خُرد شده بود...اصلا بهت فکر نکردم که ممکنه توئم عذاب بکشی...احساست آسیب ببینه..من قلب و احساستو ندیدم...فقط و فقط از دستت عصبانی شدم..اگه یکم فکر میکردم می دیدم توئم آسیب دیدی.
قشنننننگ معلوم بود نمی تونه توی چشمام نگاه کنه...اما من داشتم از آخرین لحظاتمون کمال استفاده رو میبردم..دیگه هیچ وقت نمی تونستم انقدر با لـ*ـذت نگاهش کنم...لبخند تلخی زدمو گفتم:
-پس فهمیدی!که چقدر عذاب کشیدم...اما..من ناراحتم..واسه همین نمی تونم بهت بگم که اشکال نداره..تو منو خیلی عذاب دادی...منو ببخش،ولی..از پدرت متنفرم!اون بود که باعث شد عشق ما از بهم بپاشه..
بغضمو قورت دادمو ادامه دادم:
-یه درخواستی ازت دارم..
بالاخره سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد...ادامه دادم:
-با...آنا خوب باش..اون هیچ تقصیری نداره..اون یه دختر بی گناهه...دوستش داشته باش..
چونش شروع کرد به لرزیدن...اشک توی چشماش جمع شد...زیرلب گفت:
-نمی تونم...
سریع و محکم گفتم:
-باید بتونی!منو از فکرت بیرون کن!الان...آنا زن زندگیته..
نفسمو شمرده بیرون دادم...باید با این حرف راضیش کنم:
-بخاطر...عشقمون..نزار آنا ضربه ببینه..بخاطر بردیا!نزار بچه تو و آنا چیزی رو حس کنه...برای هردوشون یه زندگی عالی رو بساز!
خواست مخالفت کنه که گفتم:
-قول بده!
فقط نگاهم کرد..سعی کردم چهره ام شاد باشه...لبخندی زدمو گفتم:
-قول بده!زودباش..
زیرلب گفت:
-قول میدم...
میدونم براش سخت بود..ولی هرچی بود تموم شد!
لبخندم غمگین تر از همیشه شد..به جرات میتونم بگم تلخ ترین لحظه زندگیم بود... ادامه دادم:
-همینه!
بغضم گرفته بود..نخواستم بغضمو مخفی کنم..با صدای لرزون گفتم:
-ازت ممنونم باراد..بخاطر همه چی..من توی این 5سال..بهترین سالهای عمرمو تجربه کردم...از عشق هیچی برام کم نذاشتی..همیشه توی خاطرم میمونی..به عنوان یه دوست..یه خاطره خوب!
لبخندی بهش زدم..از کنارش داشتم می گذشتم که دستمو گرفت...وایسادم..دستش می لرزید...از بغضش بود..هی دستمو فشار میداد..دستشو فشار دادمو گفتم:
-گریه کن..تو خودت نریز..یه وقتایی لازمه مرد گریه کنه..
اینو که گفتم انگاری تیر خلاصی بود که مقاومتش از بین بره...صدای گریشو میشنیدم و این قلبمو به درد میاورد..از جیب دستمال ابریشمی که منو بردیا روش با نخ و سوزن اسم هر سه تامونو نوشته بودیم و همیشه پیشم بودو به علاوه حلقم در آوردم وگذاشتم توی دستش و دستمو از دستش کشیدم بیرون...چند قطره از اشکم ریخت و سریع و با قدمای تند از حیاط محضر خارج شدم...
****
-اه مازیار...نمیشه نیام؟
-نخیرم...باید بیای.
آروم خندیدمو گفتم:
-باشه.
-منتظرم.
با تعجب گفتم:
-مگه کجایی؟!
مازیار-پایین منتظرم.از مامان و باباتم اجازه گرفتم.
-باشه.فعلا.
.با خنده رفتم سمت کمد لباسام..درشو باز کردمو طبق معمول شروع کردم به قدم زدن داخلش...یه پالتوی صورتی خوش دوخت که یه کمربند مشکی روش میخورد با شلوار جین مشکی و شال صورتی پوشیدم...بُت های مشکیمو پام کردم...یه رژ زدم با یه مداد زیر چشمم...گوشیمو انداختم توی جیب پالتومو از پله ها رفتم پایین.....چشمکی برای مامان زدمو وارد حیاط شدم...خدا میدونه چقدر ذوق داشتم می رفتم بیرون...سوار آئودی مشکی مازیار شدم و با لبخند گفتم:
-میخوایم کجا بریم؟
مازیار خندیدو گفت:
-ذوق داریا...آبجی کوچولو...
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-معلومه...اعصابم خورد شد توی این خونه کوفتی...
خندید و چیزی نگفت...دیگه که تا مقصد فقط خندیدیم...خدایی مازیار نمکدون بود!نمی دونم چرا این زن نمیگیره زنشم از نمکی بودنش فیض ببره!
مازیار-پیاده شو...
درحالی که از خنده شکممو گرفته بودم پیاده شدم...اِ..اینجا که برج میلاده!چشمام از تعجب گرد شد...ماشینو پارک کردو اومد سمتم...باهم رفتیم داخل...با آسانسور رفتیم بالا...اینجا سالن اجراش نیست؟اجرا واسه چی؟ولی برخلاف انتظارم یه در دیگه رو باز کرد..وارد یه اتاق شدم...همه در حال تکاپو بودن...اِ...اشکانم اینجاست...هم کلاسی دوران دانشگاهم...آهنگساز آهنگای باراد و مازیار شده بود...اومد سمتمون..با دیدنم با خوشحالی گفت:
-سلام نگین خانوم!خوش اومدی..
با لبخند گفتم:
-مرسی...خوشحال شدم دیدمت...
سری تکون دادو گفت:
-همچنین...
یدفعه با قیافه کفری رو به مازیار گفت:
-مازیار؟!این چه وقت اومدنه؟سالن پُر شده...همه منتظرتن...امید بیچاره رفته رو سن داره چرت و پرت میبافه...
مازیار-ای بابا...رفتم دنبال مادمازل دیگه...
و به من اشاره کرد...سریع گفتم:
-مشکلی بخاطر من پیش اومده؟
اشکان-فراموشش کن...مازی..برو اتاق گریم..
مازیار اشاره ای به من کردو رفت سمت یه اتاقی...اشکان گفت:
-بشین روی مبل نگین...
نشستم روی مبل...اشکان برام یه قهوه فوری ریختو گفت:
-حتما سردته...بخور...
تشکر کردمو فنجونو ازش گرفتم..اشکان در حالی که بندای کتونیشو محکم میکرد گفت:
-چه خبر؟زندگی چجور میگذره؟
سرشو گرفت بالا و گفت:
-داری کنار میای نه؟
یکم از قهوه رو خوردمو گفتم:
-زندگی تلخیه...
صاف نشست و گفت:
-میتونم حالتو ببینم..ناسلامتی چندسالی هم دانشگاهی بودیم...غمو توی چشمات می خونم...هروقت مشکلی پیش اومد بهم بگو...مثلا جای داداشتم...
لبخندی زدمو گفتم:
-چشم..
چشمم خورد به پرده بزرگ و قرمزی که کنار دستم بود...گفتم:
-اشکی؟این پرده چیه؟
لبخندی زدو یه گوشه پرده رو کنار زد...اونور پرده یه سالن بزرگ بود پُر از جمعیت!پرده گذاشت کنارو گفت:
-سالن کنسرت...
-حدس میزدم...
اشکان-بلند شو بریم میون جمعیت..از اینجا که نمیتونی ببینیشون..
همراهش رفتم توی سالن...سعی میکردم صورتمو مخفی کنم..خداروشکر یه گوشه سالن نشستیم و من آخرین صندلی که سمت چپم دیوار بود نشستم...
-آهنگش غمگینه یا شاد؟
اشکان-کِی دیدی مازیار شاد بخونه؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
-اینم حرفیه...
سرمو بُردم نزدیکو گفتم:
-چه خبر از کارای باراد؟
اشکان-خوب پیش میره...تا آخر تابستون یه آلبوم دیگم میده بیرون..
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-اوووو...تا 9ماه دیگه؟!
اشکان-تو که زنده شو در اختیار داری چه نیازه به صدای ضبط شده اش؟
با غم بهش نگاه کردم...انگاری فهمید چی گفته...گوشه لبشو گزیدو گفت:
-ببخشید...منظوری نداشتم...
پرده های سن رفتن کنار و مازیار اومد روی سن که همه دست و جیغ زدن...اشکان گفت:
-حالا غم برک نزن...کنسرت مجانی نصیبت شده ها...
به زور لبخند زدم و به مازیار خیره شدم...اول آهنگ بود و چشماشو بسته بود و با پاش به زمین ضرب می گرفت...بعد خوند:
-کسی که تو خلوتت زیاد بهش فکر میکنی
تا یه آهنگ جدید میاد بهش فکر میکنی
یه نفر هست که همیشه خیلی دوست داری بره
یکی ام هست که برای داشتنت منتظره
رو به روم عکس کسیه
که به روم چشماشو بست
یه نفر بغضشو باز
کنار عکس من شکست
توی زندگی هرکس
یه نفر هست که نیست
توی زندگی هرکس
یه نفر نیست...
که هست...
من واسه هرکی پَر در آوردم
از خاطراتت سر در آوردم
اما نمیخوامت
دلتنگمو خیلی ازم دوری
با اینکه من میمیرم اینجوری
بازم نمیخوامت
نمیخوامت...
یا تو تنهایی یا اون یکیو داره همیشه
یا یکی تو زندگیته وقتی اون تنها میشه
اون یکیو داره و سخته حسادت نکنی
کم کم عادت میکنی به هیشکی عادت نکنی
من واسه هرکی پَر در آوردم
از خاطراتت سر در آوردم
اما نمیخوامت...
دلتنگمو خیلی ازم دوری
با اینکه من میمیرم اینجوری
بازم نمیخوامت
نمیخوامت..
به وجد اومده بودم...اشکان با صدایی که بشنوم گفت:
-جیغ بزن!
سرمو برگردوندم سمتش...دوباره گفت:
-خودتو خالی کن!جیغ بزن!
آهنگ تموم شد...همه شروع کردن به جیغ و دست زدن...منو اشکانم جیغ و داد راه انداخته بودیم!همه انرژیمو خالی کردم...چندتا اهنگ دیگم خوندو از همه خداحافظی کرد...رفتیم پشت سن...دستامو بهم زدمو گفتم:
-پرفکت!براووو براووو...
مازیار که داشت کتشو در میاورد خندید و گفت:
-مقسی مادام مقسی...
کت اسپرتشو پوشیدو گفت:
-بریم شام بخوریم؟
دستمو گذاشتم روی شکممو گفتم:
-آخ گفتی...الان سنگ بزارن جلوم می خورم...
مازیار خندید و از برج خارج شدیم..رفتیم یه رستوران سنتی و خلاصه خیلی ازم پذیرایی کرد...منو دم خونه رسوند...
-خانوم؟حالتون خوبه؟
سرمو با بیحالی به علامت آره تکون دادم...خواست بره که دستشو گرفتمو با صدایی که گریه گرفته بود گفتم:
-زری خانوم...
برگشت سمتمو گفت:
-جانم خانوم؟
لبمو با زبونم تر کردم..برام سخت بود این سوالو بپرسم...انگاری خودش فهمید گفت:
-آقا رفتن ورزش صبحگاهی.
با بغض سرمو به علامت باشه تکون دادم...احساس میکردم سرم میخواد بیفته...سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم...توی چرت زدن بودم که صدای باز شدن در اومد...نمی خواستم منو توی این وضعیت ببینه...بلند شدم رفتم توی اتاقم...تلو تلو می خوردم...یکم دراز کشیدم حالم خوب بشه...فکر کنم فشارم افتاده بود...گوشیمو برداشتمو به زری خانوم زنگ زدمو گفتم صبحونمو بیاره بالا...با اینکه اشتها نداشتم ولی برای اینکه حالم خوب بشه به زور دو لقمه خوردم...دیگه نباید که خودمو بکشم!خدایی الان که فکر میکنم عجب غلطی کردما...چه خنگ بازی ای! اه بیخی...انقدر خوابم میومد که کلا اون روز کلا توی تخت خواب بودم...
****
به لطف کامیار خیلی سریع کارای طلاقم جور شد..همه تعجب کرده بودن..که چجوری زیر حرفم زدم!شاید مسخره میشدم..ولی از یه عمر عذاب کشیدن توی اون خونه نکبتی بهتر بود!آره!خسته شده بودم!خسته!باراد توی جلسات شرکت نمی کرد..یه بار زنگ زد به وکیلشو گفت رضایت میده...غیابی طلاق گرفتم...خوبه نبود...وگرنه دلشو نداشتم...یادمه روز آخری که حکم طلاقو صادر کردن وقتی از محضر بیرون اومدم باراد روبروم بود... وایسادم سرجام،می دونستم حرف داره...اومد جلو و روبروم وایساد..زل زدم بهش..ولی اون سرش پایین بود..انگار حرف زدن براش سخت بود..بالاخره زبون باز کرد...
باراد-من..واقعا متاسفم...عذابت دادم..بخاطر همین از دستت دادم..اینها همش به خاطر پدر منه..منو ببخش..
لبخند تلخی زدمو گفتم:
-باراد...توئم..عذاب کشیدی...پدرت بهت فشار آورد...هردو اشتباه کردیم...
باراد-من همش به خودم فکر میکردم..به غروری که خُرد شده بود...اصلا بهت فکر نکردم که ممکنه توئم عذاب بکشی...احساست آسیب ببینه..من قلب و احساستو ندیدم...فقط و فقط از دستت عصبانی شدم..اگه یکم فکر میکردم می دیدم توئم آسیب دیدی.
قشنننننگ معلوم بود نمی تونه توی چشمام نگاه کنه...اما من داشتم از آخرین لحظاتمون کمال استفاده رو میبردم..دیگه هیچ وقت نمی تونستم انقدر با لـ*ـذت نگاهش کنم...لبخند تلخی زدمو گفتم:
-پس فهمیدی!که چقدر عذاب کشیدم...اما..من ناراحتم..واسه همین نمی تونم بهت بگم که اشکال نداره..تو منو خیلی عذاب دادی...منو ببخش،ولی..از پدرت متنفرم!اون بود که باعث شد عشق ما از بهم بپاشه..
بغضمو قورت دادمو ادامه دادم:
-یه درخواستی ازت دارم..
بالاخره سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد...ادامه دادم:
-با...آنا خوب باش..اون هیچ تقصیری نداره..اون یه دختر بی گناهه...دوستش داشته باش..
چونش شروع کرد به لرزیدن...اشک توی چشماش جمع شد...زیرلب گفت:
-نمی تونم...
سریع و محکم گفتم:
-باید بتونی!منو از فکرت بیرون کن!الان...آنا زن زندگیته..
نفسمو شمرده بیرون دادم...باید با این حرف راضیش کنم:
-بخاطر...عشقمون..نزار آنا ضربه ببینه..بخاطر بردیا!نزار بچه تو و آنا چیزی رو حس کنه...برای هردوشون یه زندگی عالی رو بساز!
خواست مخالفت کنه که گفتم:
-قول بده!
فقط نگاهم کرد..سعی کردم چهره ام شاد باشه...لبخندی زدمو گفتم:
-قول بده!زودباش..
زیرلب گفت:
-قول میدم...
میدونم براش سخت بود..ولی هرچی بود تموم شد!
لبخندم غمگین تر از همیشه شد..به جرات میتونم بگم تلخ ترین لحظه زندگیم بود... ادامه دادم:
-همینه!
بغضم گرفته بود..نخواستم بغضمو مخفی کنم..با صدای لرزون گفتم:
-ازت ممنونم باراد..بخاطر همه چی..من توی این 5سال..بهترین سالهای عمرمو تجربه کردم...از عشق هیچی برام کم نذاشتی..همیشه توی خاطرم میمونی..به عنوان یه دوست..یه خاطره خوب!
لبخندی بهش زدم..از کنارش داشتم می گذشتم که دستمو گرفت...وایسادم..دستش می لرزید...از بغضش بود..هی دستمو فشار میداد..دستشو فشار دادمو گفتم:
-گریه کن..تو خودت نریز..یه وقتایی لازمه مرد گریه کنه..
اینو که گفتم انگاری تیر خلاصی بود که مقاومتش از بین بره...صدای گریشو میشنیدم و این قلبمو به درد میاورد..از جیب دستمال ابریشمی که منو بردیا روش با نخ و سوزن اسم هر سه تامونو نوشته بودیم و همیشه پیشم بودو به علاوه حلقم در آوردم وگذاشتم توی دستش و دستمو از دستش کشیدم بیرون...چند قطره از اشکم ریخت و سریع و با قدمای تند از حیاط محضر خارج شدم...
****
-اه مازیار...نمیشه نیام؟
-نخیرم...باید بیای.
آروم خندیدمو گفتم:
-باشه.
-منتظرم.
با تعجب گفتم:
-مگه کجایی؟!
مازیار-پایین منتظرم.از مامان و باباتم اجازه گرفتم.
-باشه.فعلا.
.با خنده رفتم سمت کمد لباسام..درشو باز کردمو طبق معمول شروع کردم به قدم زدن داخلش...یه پالتوی صورتی خوش دوخت که یه کمربند مشکی روش میخورد با شلوار جین مشکی و شال صورتی پوشیدم...بُت های مشکیمو پام کردم...یه رژ زدم با یه مداد زیر چشمم...گوشیمو انداختم توی جیب پالتومو از پله ها رفتم پایین.....چشمکی برای مامان زدمو وارد حیاط شدم...خدا میدونه چقدر ذوق داشتم می رفتم بیرون...سوار آئودی مشکی مازیار شدم و با لبخند گفتم:
-میخوایم کجا بریم؟
مازیار خندیدو گفت:
-ذوق داریا...آبجی کوچولو...
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-معلومه...اعصابم خورد شد توی این خونه کوفتی...
خندید و چیزی نگفت...دیگه که تا مقصد فقط خندیدیم...خدایی مازیار نمکدون بود!نمی دونم چرا این زن نمیگیره زنشم از نمکی بودنش فیض ببره!
مازیار-پیاده شو...
درحالی که از خنده شکممو گرفته بودم پیاده شدم...اِ..اینجا که برج میلاده!چشمام از تعجب گرد شد...ماشینو پارک کردو اومد سمتم...باهم رفتیم داخل...با آسانسور رفتیم بالا...اینجا سالن اجراش نیست؟اجرا واسه چی؟ولی برخلاف انتظارم یه در دیگه رو باز کرد..وارد یه اتاق شدم...همه در حال تکاپو بودن...اِ...اشکانم اینجاست...هم کلاسی دوران دانشگاهم...آهنگساز آهنگای باراد و مازیار شده بود...اومد سمتمون..با دیدنم با خوشحالی گفت:
-سلام نگین خانوم!خوش اومدی..
با لبخند گفتم:
-مرسی...خوشحال شدم دیدمت...
سری تکون دادو گفت:
-همچنین...
یدفعه با قیافه کفری رو به مازیار گفت:
-مازیار؟!این چه وقت اومدنه؟سالن پُر شده...همه منتظرتن...امید بیچاره رفته رو سن داره چرت و پرت میبافه...
مازیار-ای بابا...رفتم دنبال مادمازل دیگه...
و به من اشاره کرد...سریع گفتم:
-مشکلی بخاطر من پیش اومده؟
اشکان-فراموشش کن...مازی..برو اتاق گریم..
مازیار اشاره ای به من کردو رفت سمت یه اتاقی...اشکان گفت:
-بشین روی مبل نگین...
نشستم روی مبل...اشکان برام یه قهوه فوری ریختو گفت:
-حتما سردته...بخور...
تشکر کردمو فنجونو ازش گرفتم..اشکان در حالی که بندای کتونیشو محکم میکرد گفت:
-چه خبر؟زندگی چجور میگذره؟
سرشو گرفت بالا و گفت:
-داری کنار میای نه؟
یکم از قهوه رو خوردمو گفتم:
-زندگی تلخیه...
صاف نشست و گفت:
-میتونم حالتو ببینم..ناسلامتی چندسالی هم دانشگاهی بودیم...غمو توی چشمات می خونم...هروقت مشکلی پیش اومد بهم بگو...مثلا جای داداشتم...
لبخندی زدمو گفتم:
-چشم..
چشمم خورد به پرده بزرگ و قرمزی که کنار دستم بود...گفتم:
-اشکی؟این پرده چیه؟
لبخندی زدو یه گوشه پرده رو کنار زد...اونور پرده یه سالن بزرگ بود پُر از جمعیت!پرده گذاشت کنارو گفت:
-سالن کنسرت...
-حدس میزدم...
اشکان-بلند شو بریم میون جمعیت..از اینجا که نمیتونی ببینیشون..
همراهش رفتم توی سالن...سعی میکردم صورتمو مخفی کنم..خداروشکر یه گوشه سالن نشستیم و من آخرین صندلی که سمت چپم دیوار بود نشستم...
-آهنگش غمگینه یا شاد؟
اشکان-کِی دیدی مازیار شاد بخونه؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
-اینم حرفیه...
سرمو بُردم نزدیکو گفتم:
-چه خبر از کارای باراد؟
اشکان-خوب پیش میره...تا آخر تابستون یه آلبوم دیگم میده بیرون..
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-اوووو...تا 9ماه دیگه؟!
اشکان-تو که زنده شو در اختیار داری چه نیازه به صدای ضبط شده اش؟
با غم بهش نگاه کردم...انگاری فهمید چی گفته...گوشه لبشو گزیدو گفت:
-ببخشید...منظوری نداشتم...
پرده های سن رفتن کنار و مازیار اومد روی سن که همه دست و جیغ زدن...اشکان گفت:
-حالا غم برک نزن...کنسرت مجانی نصیبت شده ها...
به زور لبخند زدم و به مازیار خیره شدم...اول آهنگ بود و چشماشو بسته بود و با پاش به زمین ضرب می گرفت...بعد خوند:
-کسی که تو خلوتت زیاد بهش فکر میکنی
تا یه آهنگ جدید میاد بهش فکر میکنی
یه نفر هست که همیشه خیلی دوست داری بره
یکی ام هست که برای داشتنت منتظره
رو به روم عکس کسیه
که به روم چشماشو بست
یه نفر بغضشو باز
کنار عکس من شکست
توی زندگی هرکس
یه نفر هست که نیست
توی زندگی هرکس
یه نفر نیست...
که هست...
من واسه هرکی پَر در آوردم
از خاطراتت سر در آوردم
اما نمیخوامت
دلتنگمو خیلی ازم دوری
با اینکه من میمیرم اینجوری
بازم نمیخوامت
نمیخوامت...
یا تو تنهایی یا اون یکیو داره همیشه
یا یکی تو زندگیته وقتی اون تنها میشه
اون یکیو داره و سخته حسادت نکنی
کم کم عادت میکنی به هیشکی عادت نکنی
من واسه هرکی پَر در آوردم
از خاطراتت سر در آوردم
اما نمیخوامت...
دلتنگمو خیلی ازم دوری
با اینکه من میمیرم اینجوری
بازم نمیخوامت
نمیخوامت..
به وجد اومده بودم...اشکان با صدایی که بشنوم گفت:
-جیغ بزن!
سرمو برگردوندم سمتش...دوباره گفت:
-خودتو خالی کن!جیغ بزن!
آهنگ تموم شد...همه شروع کردن به جیغ و دست زدن...منو اشکانم جیغ و داد راه انداخته بودیم!همه انرژیمو خالی کردم...چندتا اهنگ دیگم خوندو از همه خداحافظی کرد...رفتیم پشت سن...دستامو بهم زدمو گفتم:
-پرفکت!براووو براووو...
مازیار که داشت کتشو در میاورد خندید و گفت:
-مقسی مادام مقسی...
کت اسپرتشو پوشیدو گفت:
-بریم شام بخوریم؟
دستمو گذاشتم روی شکممو گفتم:
-آخ گفتی...الان سنگ بزارن جلوم می خورم...
مازیار خندید و از برج خارج شدیم..رفتیم یه رستوران سنتی و خلاصه خیلی ازم پذیرایی کرد...منو دم خونه رسوند...