رفتم توی حیاط...مسیر باغو در پیش گرفتم...چه هوایی!یدفعه یه چیزی از بالای درخت افتاد پایین که باعث شد جیغ هفت رنگ بکشم!زیرپامو نگاه کردم..آخی...دوتا گنجیشکه...نشستم..یکیشون پرش شکسته بود..عزیزم.اون یکی..اون یکی مُرده بود!وووییی...قلبم درد گرفت...
-تو بودی جیغ می کشیدی؟
با ترس و سریع برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم باراد با تک کت اسپرت چهار خونه مشکی و سفید،پیرهن مردونه سفیدو شلوار جین مشکی به علاوه یه شال مشکی که دور گردنش انداخته بود وایساده پشت سرم!سرعت آنالیزم تو حلق خاطرخواهام!
-اه..ترسوندیم!
اومد حرفی بزنه که گفتم:
-هیس!بیا اینجا...
پوفی کردو اومد جلو...گنجشکی که زنده بودو گرفتم سمتش...
-بگیرش...
ابروهاش پرید بالا و با تعجب گفت:
-بله؟!
-اه زودباش!دستم خسته شد!
نفسشو با حرص بیرون دادو گنجشکو از دستم گرفت...خواستم برم توی خونه که گفت:
-کجا میری؟!
-اه صبر کن دیگه!عجول...
بدو رفتم توی خونه و یه دستمال کهنه رو برداشتمو گنجشکی که مُرده بودو گذاشتم روش...از روی زمین برش داشتمو بلند شدم...
باراد-این یکی چیه دیگه...
-نمی بینی؟گنجشکه!
باراد-اینو که خودم میدونم...
یکم دقت کردو پرسشی و تعجبی گفت:
-مُرده؟!
سرمو به معنای آره تکون دادم...یکم به دور و اطراف نگاه کردمو گفتم:
-برو زیر اون درخت وایسا من الان میام.
باراد-من باید برم کار دارم!
-ای بابا!دو دقیقه ست دیگه!
بعدم رفتم توی انبار و یه بیل کوچیک برداشتم...رفتم زیر درختی که باراد بود...بیلو زدم به زمین...گنجشکی که مُرده بودو گذاشتم روی زمین،گنجشک زندهه رو از باراد گرفتمو به بیل اشاره کردم...باراد با ناباوری گفت:
-الان باید بیل بزنم؟!
-اشکالی داره؟نکنه بلد نیستی؟
تک خنده عصبی کردو گفت:
-من یه خواننده معروفما...یادت رفته؟!
با تعجب گفتم:
-این چه ربطی به بیل زدن داره؟قانونی هست که نوشته یه خواننده معروف نباید بیل بزنه؟
نفسشو با حرص بیرون دادو کف دستاشو سابید بهم و گفتو:
-فراموشش کن!انجامش میدم...
بعدم بیلو برداشت و اولین ضربه رو زد و وایساد...با ابروهایی که بالا پریده بود بهش خیره شده بودم...دوباره یه استارت!خخخ...بلد نیست یه بیل بزنه...وایساد...نگاهی بهم کردو دوباره بیلو زد به زمین...ولی نه!نمی تونست...زدمش کنارو گفتم:
-برو اونور...بگیر اینو...
گنجشکو بهش دادمو بیلو برداشتم..
-چطور یه مرد نمی تونه بیل بزنه؟
یه بار بیلو زدم به زمین و خاکشو ریختم اونورو گفتم:
-فکر کنم از بچگی تاحالا دست به سیاه و سفید نزدی که نمی تونی اینکارو هم انجام بدی.
همین جور که به کارم ادامه میدادم گفتم:
-احتمالا هیچ کاری جز خوردن،خوندن،دستشویی رفتن انجام ندادی!
با چشمای از حدقه بیرون اومده گفت:
-دستشویی؟!
وایسادمو گفتم:
-آره..دستشویی!
دهنش از تعجب باز شد از رک حرف زدنم...خخخخ...بسی خر کیف شدم...الان کاملا فهمید حرفای بعدازظهرو بهش تحویل دادم!آخیش...دق و دلیم خالی شد...بالاخره با موفقیت گنجشک مُردهه رو چال کردم...بلند شدمو لباسمو که روش خاک بود تکوندم...دستامو بهم زدم که خاک دستام بپره...گنجشکه که فکر کنم بچه بودو از باراد گرفتمو آروم گفتم:
-عزیزم...تنها شدی؟
بعدم خواستم برم سمت خونه که باراد گفت:
-داری میری؟!
برگشتم سمتشو گفتم:
-پَ نَ پَ!میخوای بیام؟خب برو به کاری که داشت دیر میشد برس دیگه!
بعدم رفتم سمت خونه...خخخخ...آی حرص خورد!گنجشکه رو دادم به پری جون که بالشو پانسمان کنه...رفتم نشستم روی مبل جلوی تی وی زدم شبکه پنج...یه پرتقال برای خودم برداشتم و شروع کردم به پوست کندن...مجریه گفت:
-خب!مهمون امشب مون کسی نیست جز!باراد راد!
سریع سرمو گرفتم بالا که گردنم صدا داد!انگشت اشاره ام سوخت..بهش نگاه کردم که دیدم با چاقو بریدمش!یه دستمال برداشتم و دورش پیچیدم.نگاه کردم به آرم شبکه که دیدم برنامه زنده ست..مجریه شروع کرد به دست زدن و باراد اومد توی استودیو..اِ..پس اون کاری که می گفت این بود؟با مجری دست داد و نشستن روی مبل روبروی هم...همین جوری زل زده بودم به تی وی...
مجری-خب باراد جان خوش اومدی..
باراد-مرسی امید جان،ببخشید میتونم یه سلام بکنم؟
مجری-بله حتما.
باراد رو کرد به تی وی و گفت:
-سلام عرض میکنم خدمت همه مردم عزیز که این برنامه رو تماشا میکنن و عید نوروز رو هم پیشاپیش تبریک میگم.
مجری-مرسی باراد جان،ماهم عیدو بهت تبریک میگیم...باراد جان،دیر کردی؟
باراد که معلوم بود داره حرص میخوره گفت:
-بله..یه مشکلی پیش اومد...رفع شد..
خندم گرفته بود عجیب!ریز خندیدم...
مجری-خب خداروشکر..خب آلبومتم که تازه وارد بازار شده داره میترکونه...
باراد-شما لطف داری..البته من انتظار همچین فروشی رو نداشتم..
مجری-خب بهرحال تو طرفدارای زیادی داری و این امر امکان پذیر بود.یه سوال..اگه اشکال نداره..خصوصیه.
باراد لبخندی زدو گفت:
-نه بپرسین.
توروخدا نگاهش کن!چه برای من اخم و تخم میکنه اینجا نیشش تا بناگوش بازه!خوب بازیگریه به خدا!یادم باشه بهش بگم یه جا توی قطعه هنرمندان برای خودش اجاره کنه!
مجری-شایعه شده برای ازدواجت...
باراد تک خنده ای کرد و گفت:
-خودت میگی شایعه...
دیگه بحث های موزیک و موسیقی شد...مجریه گفت:
-خب میریم یه آهنگ از باراد و مازیار عزیز که فعلا سرشون گرم آلبوم جدیدشونه..اتفاقا ما امشب مازیارو هم دعوت کردیم ولی گفت سرش شلوغه ایشالله یه شب دیگه...
باراد-آره...متاسفانه دیگه وقت دیدن مارو هم نداره!انشالله یه آهنگ برای عید مشترک خونده میشه با مازیارجان.
اههه...حیف شد مازیار نیومد...مازیارو می شناختم...طرفدارشم بودم...ولی خب نمی دونم چرا از وجود خواننده ای مثل باراد بی خبر بودم...یه دو سه باری آهنگشو شنیده بودم..از صداشم خوشم اومده بود ولی حوصله نداشتم برم دنبال اسم آهنگو دانلودش...هر آهنگی گوش میکردم از آنی و بیتا می گرفتم..خودم حوصله گشتن نداشتم...
آهنگ پخش شد...یه نوار کوچیک کناره تی وی باز شدو نوشت:
-عشق من؛خواننده:باراد راد و مازیار اعتمادی.
(خواننده های عزیز،من به هیچ وجه قصد ندارم که آثار خواننده های کشورمون رو به اسم این شخصیت ها تموم کنم.اصلا این قصدو ندارم.ولی خب منکه نمی تونم از خودم آهنگ بسازم.به ناچار از آهنگ های خواننده های دیگر استفاده میکنم.درهرصورت معذرت)
یه موزیک ویدیو بود...اول مازیار اومد..توی یه دشت بود:
-نگو تموم شد هرچی بوده
داری میری از پیشم
من هنوزم از نبودن تو
دیوونه میشم
هنوزم با دیدنت،دلم تو سـ*ـینه میزنه
هنوزم اسم قشنگت تموم دنیای منه
حالا باراد!توی یه جنگل خوشگل بود..کنار یه آبشار روی سنگ نشسته بود دستشو گذاشت رو قلبش و خوند:
-تو قلب من جز عشق تو
هیچی دیگه جا نداره
دستشو گذاشت روی پاش و ادامه داد:
-نگو بهم میخوای بری
نگو که حرف آخره
بی تو میمیرم به خدا
بی تو میمیرم من!
بعدشم همین آهنگا تکرار میشد...موزیک ویدیو تموم شد...دوباره مجری و باراد،باهم صحبت کردن و بالاخره از هم خداحافظی کردن...شبکه رو عوض نکردم...آهنگای دیگم میذاشتن...تقریبا 45دقیقه گذشته بود که در خونه باز شدو باراد اومد داخل...شالشو از دور گردنش باز کرد...برگشتمو به تی وی خیره شدم..داشت از پشت سرم می گذشت که چشمش به تی وی خورد...پوزخندی زدو گفت:
-این برنامه رو می دیدی؟
اهههه...اهمممم...چه گافی دادما...آب دهنمو قورت دادمو خونسرد گفتم:
-نه...تازه زدم این شبکه...چیز خاصی داشت مگه؟
اونم دید من از رو نمیرم گفت:
-نه همین جوری گفتم..
بعدم رفت توی اتاقش...ساعتو نگاه کردم..اووو کِی 12شب شد؟!رفتم توی اتاق و سریع خوابم برد.
****
سریع شالمو گذاشتم روی سرم...یه خط چشم زیرچشمم کشیدم...با یه رژ نارنجی...تموم!همون لباسایی که با نریمان و روژان خریده بودمو پوشیدم...سریع از اتاق بیرون اومدم...از پله ها رفتم پایین...در خونه باز شدو نازی بدو اومد توی خونه...عمه خانوم از روی مبل بلند شد و رفت سمتشون...نازی پرید بغـ*ـل عمه خانوم..مامان و بابا هم اومدن..باهاشون روبوسی کردم و گفتم برن بشینن روی مبلا...سرمو از در خونه بیرون انداختم که نریمان مثل جن پرید جلوی درو گفت:
-سلام!
دستمو روی قلبم گذاشتمو خواستم جیغ بزنم ولی دیدم جایز نیست!خخخخ...تلنگری به پیشونیش زدمو گفتم:
-ببینم تو زن گرفتی آدم نشدی؟
نریمان ویولن رو طرفم گرفتمو گفت:
-فرشته که آدم بشو نیست...
ویولنو ازش گرفتمو گفتم:
-آره جون مادر صاحب بچه ات!حالا کو این زن داداش ما؟
نریمان درحالی که می خندید و می رفت داخل خونه گفت:
-داره میاد...
تا سرمو برگردوندم روژان که داشت کفشاشو درمیاورد سرشو گرفت بالا و گفت:
-سلام نگین جون.
وایساد و باهم روبوسی کردیمو گفتم:
-سلام رژی جون.بیا تو...
باهم رفتیم داخل...ویولن رو گذاشتم گوشه سالن و نشستم پیش بقیه...مامان گفت:
-من بالاخره نفهمیدم دقیقا عید ساعت چنده؟!ساعت12شب مارو کشوندین اینجا تا ساعت چند؟
-بابا مادر من!ساعت 2:11 و 15ثانیه ست...
مامان-اووو..دیگه نخواستم زیر و روشو برام دربیاری که.
عمه خانوم-بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین.
بابا-مرسی عمه جان.باراد کوش؟
عمه خانوم-یه کاری داشت بیرون.زنگ زدم گفت خودشو میرسونه.
دیگه تا ساعت 2فقط حرف زدیم...ساعت شد2:1دقیقه که عمه خانوم گفت:
-نگین جان،باراد چرا دیر کرد؟
-نمی دونم عمه خانوم.
عمه خانوم-خب یه زنگ بهش بزن.
-باشه باشه.
و بلند شدم رفتم توی آشپزخونه...خوب بچه که نیست!خودش میاد دیگه.میوه و شیرینی رو برداشتم و بردم گذاشتم روی سفره هفت سین.نشستم روی زمینو گفتم:
-بیاین الانه که سال تحویل بشه ها...
نریمان و روژان بدو اومدن یکی این ورم نشست یکی اون ورم!
-وا...چرا همچین می کنین؟
نرمیان-بَده دوست داریم پیش خواهرمون بشینیم؟
روژان-نه خدایی راست میگه!بَده میخوایم پیش خواهر شوهرمون بشینیم؟
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
-نه!اینکارا به شما نمیاد..یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست...
ریز خندیدنو چیزی نگفتن...بعدشم بابا و مامان و عمه خانوم اومدن نشستن.پری جون ماهی رو گذاشت روی سفره و نشست کنار عمه خانوم.عمه خانوم قرآن رو برداشت و شروع کرد زیرلب خوندن.منم چشمامو بستم و دستامو به نشانه دعا باز کردم.خدایا...نوکرتم،امسال سال خوبی برام باشه!کمتر با مامان و بابا اعصاب خوردی داشته باشم.خدایا ببخش اگه گـ ـناه کردم.خودت کاری کن که به راه راست هدایت شم.یه راه پیش روم بزار.بغضم گرفته بود...دستامو گذاشتم روی صورتمو گفتم:
-الهی آمین!
ساعت شد 2:14دقیقه!ولی باراد نیومد.یدفعه در خونه باز شدو باراد بدو اومد توی خونه که تلویزیون آغاز سال جدیدو اعلام کرد!همه به باراد نگاه کردیمو زدیم زیر خنده!بعدم همه بلند شدن و شروع کردن به روبوسی... عمه خانوم به همه عیدی داد...نشسته بودیم که نریمان گفت:
-نگین؟
درحالی که بادوم هندی مینداختم توی دهنم گفتم:
-هوم؟
نریمان-باراد میخواد پیانو بزنه برامون بخونه.بیا توهم همراهش ویولن بزن.
-بله؟!
مامان-آره راست میگه.هم نوازی پیانو و ویولن عالیه!زودباش بلند شو...
بعدم دستشو گذاشت روی کمرم و هُلم داد.اوکی.رفتم ویولن رو آوردم...بارادم نشست روی صندلی پیانو.نشستم کنارش..گفت:
-اول من میزنم..بعد 6ثانیه تو شروع کن به زدن.
سرمو تکون دادم...شروع کرد به زدن..شروع کردم به شمردن..1.2.3.4.5.6!منم شروع کردم به زدن...بعد10ثانیه شروع کرد به خوندن...منم دست ازکار کشیدم.چه شروع تو شروعی شداااا!
چجوری شد،نمی دونم
که عشق افتاده به جونم
خودت خونسردی اما من
نه اینطوری نمی تونم
دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته تر میشم
تو انگاری حواست نیست،دارم دیوونه تر میشم
یه لحظه وایساد و دوباره شروع کرد:
-یه حالی دارم این روزا
نه آرومم نه آشوبم
به حالم اعتباری نیست
تو که خوبی منم خوبم
بهم اشاره کرد یعنی بزنم..شروع کردم به زدن...بعد 10،20ثانیه دست از کار کشیدمو اون خوند:
بگو با من چیکار کردی
که این جور درب و داغونم
نه گریونم نه خندونم
مثل موهات،پریشونم
من از فکر و خیال تو
هرشب سردرد میگیرم
سرتو با خودم با تو
با یه دنیا درگیرم
یه بار دستشو روی آکوردای پیانو کشیدو تموم!همه شروع کردن به دست زدن..نیم نگاهی به باراد کردمو از کنارش بلند شدم.نازی رفت سمت بارادو گفت:
-عالی بود!
باراد لُپ نازی رو کشیدو گفت:
-چقدر نازی تو نازی...
نریمان-باراد؟انگاری بچه دوست داریا...
باراد خندیدو گفت:
-آره خیلی!البته میشه گفت یکم بیشتر از حد معمول...
همه خندیدن...نشستم سرجامو مشغول آجیل خوردن و جواب به اس های دوستام که عیدو تبریک می گفتن شدم...
-تو بودی جیغ می کشیدی؟
با ترس و سریع برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم باراد با تک کت اسپرت چهار خونه مشکی و سفید،پیرهن مردونه سفیدو شلوار جین مشکی به علاوه یه شال مشکی که دور گردنش انداخته بود وایساده پشت سرم!سرعت آنالیزم تو حلق خاطرخواهام!
-اه..ترسوندیم!
اومد حرفی بزنه که گفتم:
-هیس!بیا اینجا...
پوفی کردو اومد جلو...گنجشکی که زنده بودو گرفتم سمتش...
-بگیرش...
ابروهاش پرید بالا و با تعجب گفت:
-بله؟!
-اه زودباش!دستم خسته شد!
نفسشو با حرص بیرون دادو گنجشکو از دستم گرفت...خواستم برم توی خونه که گفت:
-کجا میری؟!
-اه صبر کن دیگه!عجول...
بدو رفتم توی خونه و یه دستمال کهنه رو برداشتمو گنجشکی که مُرده بودو گذاشتم روش...از روی زمین برش داشتمو بلند شدم...
باراد-این یکی چیه دیگه...
-نمی بینی؟گنجشکه!
باراد-اینو که خودم میدونم...
یکم دقت کردو پرسشی و تعجبی گفت:
-مُرده؟!
سرمو به معنای آره تکون دادم...یکم به دور و اطراف نگاه کردمو گفتم:
-برو زیر اون درخت وایسا من الان میام.
باراد-من باید برم کار دارم!
-ای بابا!دو دقیقه ست دیگه!
بعدم رفتم توی انبار و یه بیل کوچیک برداشتم...رفتم زیر درختی که باراد بود...بیلو زدم به زمین...گنجشکی که مُرده بودو گذاشتم روی زمین،گنجشک زندهه رو از باراد گرفتمو به بیل اشاره کردم...باراد با ناباوری گفت:
-الان باید بیل بزنم؟!
-اشکالی داره؟نکنه بلد نیستی؟
تک خنده عصبی کردو گفت:
-من یه خواننده معروفما...یادت رفته؟!
با تعجب گفتم:
-این چه ربطی به بیل زدن داره؟قانونی هست که نوشته یه خواننده معروف نباید بیل بزنه؟
نفسشو با حرص بیرون دادو کف دستاشو سابید بهم و گفتو:
-فراموشش کن!انجامش میدم...
بعدم بیلو برداشت و اولین ضربه رو زد و وایساد...با ابروهایی که بالا پریده بود بهش خیره شده بودم...دوباره یه استارت!خخخ...بلد نیست یه بیل بزنه...وایساد...نگاهی بهم کردو دوباره بیلو زد به زمین...ولی نه!نمی تونست...زدمش کنارو گفتم:
-برو اونور...بگیر اینو...
گنجشکو بهش دادمو بیلو برداشتم..
-چطور یه مرد نمی تونه بیل بزنه؟
یه بار بیلو زدم به زمین و خاکشو ریختم اونورو گفتم:
-فکر کنم از بچگی تاحالا دست به سیاه و سفید نزدی که نمی تونی اینکارو هم انجام بدی.
همین جور که به کارم ادامه میدادم گفتم:
-احتمالا هیچ کاری جز خوردن،خوندن،دستشویی رفتن انجام ندادی!
با چشمای از حدقه بیرون اومده گفت:
-دستشویی؟!
وایسادمو گفتم:
-آره..دستشویی!
دهنش از تعجب باز شد از رک حرف زدنم...خخخخ...بسی خر کیف شدم...الان کاملا فهمید حرفای بعدازظهرو بهش تحویل دادم!آخیش...دق و دلیم خالی شد...بالاخره با موفقیت گنجشک مُردهه رو چال کردم...بلند شدمو لباسمو که روش خاک بود تکوندم...دستامو بهم زدم که خاک دستام بپره...گنجشکه که فکر کنم بچه بودو از باراد گرفتمو آروم گفتم:
-عزیزم...تنها شدی؟
بعدم خواستم برم سمت خونه که باراد گفت:
-داری میری؟!
برگشتم سمتشو گفتم:
-پَ نَ پَ!میخوای بیام؟خب برو به کاری که داشت دیر میشد برس دیگه!
بعدم رفتم سمت خونه...خخخخ...آی حرص خورد!گنجشکه رو دادم به پری جون که بالشو پانسمان کنه...رفتم نشستم روی مبل جلوی تی وی زدم شبکه پنج...یه پرتقال برای خودم برداشتم و شروع کردم به پوست کندن...مجریه گفت:
-خب!مهمون امشب مون کسی نیست جز!باراد راد!
سریع سرمو گرفتم بالا که گردنم صدا داد!انگشت اشاره ام سوخت..بهش نگاه کردم که دیدم با چاقو بریدمش!یه دستمال برداشتم و دورش پیچیدم.نگاه کردم به آرم شبکه که دیدم برنامه زنده ست..مجریه شروع کرد به دست زدن و باراد اومد توی استودیو..اِ..پس اون کاری که می گفت این بود؟با مجری دست داد و نشستن روی مبل روبروی هم...همین جوری زل زده بودم به تی وی...
مجری-خب باراد جان خوش اومدی..
باراد-مرسی امید جان،ببخشید میتونم یه سلام بکنم؟
مجری-بله حتما.
باراد رو کرد به تی وی و گفت:
-سلام عرض میکنم خدمت همه مردم عزیز که این برنامه رو تماشا میکنن و عید نوروز رو هم پیشاپیش تبریک میگم.
مجری-مرسی باراد جان،ماهم عیدو بهت تبریک میگیم...باراد جان،دیر کردی؟
باراد که معلوم بود داره حرص میخوره گفت:
-بله..یه مشکلی پیش اومد...رفع شد..
خندم گرفته بود عجیب!ریز خندیدم...
مجری-خب خداروشکر..خب آلبومتم که تازه وارد بازار شده داره میترکونه...
باراد-شما لطف داری..البته من انتظار همچین فروشی رو نداشتم..
مجری-خب بهرحال تو طرفدارای زیادی داری و این امر امکان پذیر بود.یه سوال..اگه اشکال نداره..خصوصیه.
باراد لبخندی زدو گفت:
-نه بپرسین.
توروخدا نگاهش کن!چه برای من اخم و تخم میکنه اینجا نیشش تا بناگوش بازه!خوب بازیگریه به خدا!یادم باشه بهش بگم یه جا توی قطعه هنرمندان برای خودش اجاره کنه!
مجری-شایعه شده برای ازدواجت...
باراد تک خنده ای کرد و گفت:
-خودت میگی شایعه...
دیگه بحث های موزیک و موسیقی شد...مجریه گفت:
-خب میریم یه آهنگ از باراد و مازیار عزیز که فعلا سرشون گرم آلبوم جدیدشونه..اتفاقا ما امشب مازیارو هم دعوت کردیم ولی گفت سرش شلوغه ایشالله یه شب دیگه...
باراد-آره...متاسفانه دیگه وقت دیدن مارو هم نداره!انشالله یه آهنگ برای عید مشترک خونده میشه با مازیارجان.
اههه...حیف شد مازیار نیومد...مازیارو می شناختم...طرفدارشم بودم...ولی خب نمی دونم چرا از وجود خواننده ای مثل باراد بی خبر بودم...یه دو سه باری آهنگشو شنیده بودم..از صداشم خوشم اومده بود ولی حوصله نداشتم برم دنبال اسم آهنگو دانلودش...هر آهنگی گوش میکردم از آنی و بیتا می گرفتم..خودم حوصله گشتن نداشتم...
آهنگ پخش شد...یه نوار کوچیک کناره تی وی باز شدو نوشت:
-عشق من؛خواننده:باراد راد و مازیار اعتمادی.
(خواننده های عزیز،من به هیچ وجه قصد ندارم که آثار خواننده های کشورمون رو به اسم این شخصیت ها تموم کنم.اصلا این قصدو ندارم.ولی خب منکه نمی تونم از خودم آهنگ بسازم.به ناچار از آهنگ های خواننده های دیگر استفاده میکنم.درهرصورت معذرت)
یه موزیک ویدیو بود...اول مازیار اومد..توی یه دشت بود:
-نگو تموم شد هرچی بوده
داری میری از پیشم
من هنوزم از نبودن تو
دیوونه میشم
هنوزم با دیدنت،دلم تو سـ*ـینه میزنه
هنوزم اسم قشنگت تموم دنیای منه
حالا باراد!توی یه جنگل خوشگل بود..کنار یه آبشار روی سنگ نشسته بود دستشو گذاشت رو قلبش و خوند:
-تو قلب من جز عشق تو
هیچی دیگه جا نداره
دستشو گذاشت روی پاش و ادامه داد:
-نگو بهم میخوای بری
نگو که حرف آخره
بی تو میمیرم به خدا
بی تو میمیرم من!
بعدشم همین آهنگا تکرار میشد...موزیک ویدیو تموم شد...دوباره مجری و باراد،باهم صحبت کردن و بالاخره از هم خداحافظی کردن...شبکه رو عوض نکردم...آهنگای دیگم میذاشتن...تقریبا 45دقیقه گذشته بود که در خونه باز شدو باراد اومد داخل...شالشو از دور گردنش باز کرد...برگشتمو به تی وی خیره شدم..داشت از پشت سرم می گذشت که چشمش به تی وی خورد...پوزخندی زدو گفت:
-این برنامه رو می دیدی؟
اهههه...اهمممم...چه گافی دادما...آب دهنمو قورت دادمو خونسرد گفتم:
-نه...تازه زدم این شبکه...چیز خاصی داشت مگه؟
اونم دید من از رو نمیرم گفت:
-نه همین جوری گفتم..
بعدم رفت توی اتاقش...ساعتو نگاه کردم..اووو کِی 12شب شد؟!رفتم توی اتاق و سریع خوابم برد.
****
سریع شالمو گذاشتم روی سرم...یه خط چشم زیرچشمم کشیدم...با یه رژ نارنجی...تموم!همون لباسایی که با نریمان و روژان خریده بودمو پوشیدم...سریع از اتاق بیرون اومدم...از پله ها رفتم پایین...در خونه باز شدو نازی بدو اومد توی خونه...عمه خانوم از روی مبل بلند شد و رفت سمتشون...نازی پرید بغـ*ـل عمه خانوم..مامان و بابا هم اومدن..باهاشون روبوسی کردم و گفتم برن بشینن روی مبلا...سرمو از در خونه بیرون انداختم که نریمان مثل جن پرید جلوی درو گفت:
-سلام!
دستمو روی قلبم گذاشتمو خواستم جیغ بزنم ولی دیدم جایز نیست!خخخخ...تلنگری به پیشونیش زدمو گفتم:
-ببینم تو زن گرفتی آدم نشدی؟
نریمان ویولن رو طرفم گرفتمو گفت:
-فرشته که آدم بشو نیست...
ویولنو ازش گرفتمو گفتم:
-آره جون مادر صاحب بچه ات!حالا کو این زن داداش ما؟
نریمان درحالی که می خندید و می رفت داخل خونه گفت:
-داره میاد...
تا سرمو برگردوندم روژان که داشت کفشاشو درمیاورد سرشو گرفت بالا و گفت:
-سلام نگین جون.
وایساد و باهم روبوسی کردیمو گفتم:
-سلام رژی جون.بیا تو...
باهم رفتیم داخل...ویولن رو گذاشتم گوشه سالن و نشستم پیش بقیه...مامان گفت:
-من بالاخره نفهمیدم دقیقا عید ساعت چنده؟!ساعت12شب مارو کشوندین اینجا تا ساعت چند؟
-بابا مادر من!ساعت 2:11 و 15ثانیه ست...
مامان-اووو..دیگه نخواستم زیر و روشو برام دربیاری که.
عمه خانوم-بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین.
بابا-مرسی عمه جان.باراد کوش؟
عمه خانوم-یه کاری داشت بیرون.زنگ زدم گفت خودشو میرسونه.
دیگه تا ساعت 2فقط حرف زدیم...ساعت شد2:1دقیقه که عمه خانوم گفت:
-نگین جان،باراد چرا دیر کرد؟
-نمی دونم عمه خانوم.
عمه خانوم-خب یه زنگ بهش بزن.
-باشه باشه.
و بلند شدم رفتم توی آشپزخونه...خوب بچه که نیست!خودش میاد دیگه.میوه و شیرینی رو برداشتم و بردم گذاشتم روی سفره هفت سین.نشستم روی زمینو گفتم:
-بیاین الانه که سال تحویل بشه ها...
نریمان و روژان بدو اومدن یکی این ورم نشست یکی اون ورم!
-وا...چرا همچین می کنین؟
نرمیان-بَده دوست داریم پیش خواهرمون بشینیم؟
روژان-نه خدایی راست میگه!بَده میخوایم پیش خواهر شوهرمون بشینیم؟
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
-نه!اینکارا به شما نمیاد..یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست...
ریز خندیدنو چیزی نگفتن...بعدشم بابا و مامان و عمه خانوم اومدن نشستن.پری جون ماهی رو گذاشت روی سفره و نشست کنار عمه خانوم.عمه خانوم قرآن رو برداشت و شروع کرد زیرلب خوندن.منم چشمامو بستم و دستامو به نشانه دعا باز کردم.خدایا...نوکرتم،امسال سال خوبی برام باشه!کمتر با مامان و بابا اعصاب خوردی داشته باشم.خدایا ببخش اگه گـ ـناه کردم.خودت کاری کن که به راه راست هدایت شم.یه راه پیش روم بزار.بغضم گرفته بود...دستامو گذاشتم روی صورتمو گفتم:
-الهی آمین!
ساعت شد 2:14دقیقه!ولی باراد نیومد.یدفعه در خونه باز شدو باراد بدو اومد توی خونه که تلویزیون آغاز سال جدیدو اعلام کرد!همه به باراد نگاه کردیمو زدیم زیر خنده!بعدم همه بلند شدن و شروع کردن به روبوسی... عمه خانوم به همه عیدی داد...نشسته بودیم که نریمان گفت:
-نگین؟
درحالی که بادوم هندی مینداختم توی دهنم گفتم:
-هوم؟
نریمان-باراد میخواد پیانو بزنه برامون بخونه.بیا توهم همراهش ویولن بزن.
-بله؟!
مامان-آره راست میگه.هم نوازی پیانو و ویولن عالیه!زودباش بلند شو...
بعدم دستشو گذاشت روی کمرم و هُلم داد.اوکی.رفتم ویولن رو آوردم...بارادم نشست روی صندلی پیانو.نشستم کنارش..گفت:
-اول من میزنم..بعد 6ثانیه تو شروع کن به زدن.
سرمو تکون دادم...شروع کرد به زدن..شروع کردم به شمردن..1.2.3.4.5.6!منم شروع کردم به زدن...بعد10ثانیه شروع کرد به خوندن...منم دست ازکار کشیدم.چه شروع تو شروعی شداااا!
چجوری شد،نمی دونم
که عشق افتاده به جونم
خودت خونسردی اما من
نه اینطوری نمی تونم
دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته تر میشم
تو انگاری حواست نیست،دارم دیوونه تر میشم
یه لحظه وایساد و دوباره شروع کرد:
-یه حالی دارم این روزا
نه آرومم نه آشوبم
به حالم اعتباری نیست
تو که خوبی منم خوبم
بهم اشاره کرد یعنی بزنم..شروع کردم به زدن...بعد 10،20ثانیه دست از کار کشیدمو اون خوند:
بگو با من چیکار کردی
که این جور درب و داغونم
نه گریونم نه خندونم
مثل موهات،پریشونم
من از فکر و خیال تو
هرشب سردرد میگیرم
سرتو با خودم با تو
با یه دنیا درگیرم
یه بار دستشو روی آکوردای پیانو کشیدو تموم!همه شروع کردن به دست زدن..نیم نگاهی به باراد کردمو از کنارش بلند شدم.نازی رفت سمت بارادو گفت:
-عالی بود!
باراد لُپ نازی رو کشیدو گفت:
-چقدر نازی تو نازی...
نریمان-باراد؟انگاری بچه دوست داریا...
باراد خندیدو گفت:
-آره خیلی!البته میشه گفت یکم بیشتر از حد معمول...
همه خندیدن...نشستم سرجامو مشغول آجیل خوردن و جواب به اس های دوستام که عیدو تبریک می گفتن شدم...