داستان دختر بد|نگین حبیبی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگین حبیبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/03/01
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
4,499
امتیاز
0
محل سکونت
Rasht
رفتم توی حیاط...مسیر باغو در پیش گرفتم...چه هوایی!یدفعه یه چیزی از بالای درخت افتاد پایین که باعث شد جیغ هفت رنگ بکشم!زیرپامو نگاه کردم..آخی...دوتا گنجیشکه...نشستم..یکیشون پرش شکسته بود..عزیزم.اون یکی..اون یکی مُرده بود!وووییی...قلبم درد گرفت...
-تو بودی جیغ می کشیدی؟
با ترس و سریع برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم باراد با تک کت اسپرت چهار خونه مشکی و سفید،پیرهن مردونه سفیدو شلوار جین مشکی به علاوه یه شال مشکی که دور گردنش انداخته بود وایساده پشت سرم!سرعت آنالیزم تو حلق خاطرخواهام!
-اه..ترسوندیم!
اومد حرفی بزنه که گفتم:
-هیس!بیا اینجا...
پوفی کردو اومد جلو...گنجشکی که زنده بودو گرفتم سمتش...
-بگیرش...
ابروهاش پرید بالا و با تعجب گفت:
-بله؟!
-اه زودباش!دستم خسته شد!
نفسشو با حرص بیرون دادو گنجشکو از دستم گرفت...خواستم برم توی خونه که گفت:
-کجا میری؟!
-اه صبر کن دیگه!عجول...
بدو رفتم توی خونه و یه دستمال کهنه رو برداشتمو گنجشکی که مُرده بودو گذاشتم روش...از روی زمین برش داشتمو بلند شدم...
باراد-این یکی چیه دیگه...
-نمی بینی؟گنجشکه!
باراد-اینو که خودم میدونم...
یکم دقت کردو پرسشی و تعجبی گفت:
-مُرده؟!
سرمو به معنای آره تکون دادم...یکم به دور و اطراف نگاه کردمو گفتم:
-برو زیر اون درخت وایسا من الان میام.
باراد-من باید برم کار دارم!
-ای بابا!دو دقیقه ست دیگه!
بعدم رفتم توی انبار و یه بیل کوچیک برداشتم...رفتم زیر درختی که باراد بود...بیلو زدم به زمین...گنجشکی که مُرده بودو گذاشتم روی زمین،گنجشک زندهه رو از باراد گرفتمو به بیل اشاره کردم...باراد با ناباوری گفت:
-الان باید بیل بزنم؟!
-اشکالی داره؟نکنه بلد نیستی؟
تک خنده عصبی کردو گفت:
-من یه خواننده معروفما...یادت رفته؟!
با تعجب گفتم:
-این چه ربطی به بیل زدن داره؟قانونی هست که نوشته یه خواننده معروف نباید بیل بزنه؟
نفسشو با حرص بیرون دادو کف دستاشو سابید بهم و گفتو:
-فراموشش کن!انجامش میدم...
بعدم بیلو برداشت و اولین ضربه رو زد و وایساد...با ابروهایی که بالا پریده بود بهش خیره شده بودم...دوباره یه استارت!خخخ...بلد نیست یه بیل بزنه...وایساد...نگاهی بهم کردو دوباره بیلو زد به زمین...ولی نه!نمی تونست...زدمش کنارو گفتم:
-برو اونور...بگیر اینو...
گنجشکو بهش دادمو بیلو برداشتم..
-چطور یه مرد نمی تونه بیل بزنه؟
یه بار بیلو زدم به زمین و خاکشو ریختم اونورو گفتم:
-فکر کنم از بچگی تاحالا دست به سیاه و سفید نزدی که نمی تونی اینکارو هم انجام بدی.
همین جور که به کارم ادامه میدادم گفتم:
-احتمالا هیچ کاری جز خوردن،خوندن،دستشویی رفتن انجام ندادی!
با چشمای از حدقه بیرون اومده گفت:
-دستشویی؟!
وایسادمو گفتم:
-آره..دستشویی!
دهنش از تعجب باز شد از رک حرف زدنم...خخخخ...بسی خر کیف شدم...الان کاملا فهمید حرفای بعدازظهرو بهش تحویل دادم!آخیش...دق و دلیم خالی شد...بالاخره با موفقیت گنجشک مُردهه رو چال کردم...بلند شدمو لباسمو که روش خاک بود تکوندم...دستامو بهم زدم که خاک دستام بپره...گنجشکه که فکر کنم بچه بودو از باراد گرفتمو آروم گفتم:
-عزیزم...تنها شدی؟
بعدم خواستم برم سمت خونه که باراد گفت:
-داری میری؟!
برگشتم سمتشو گفتم:
-پَ نَ پَ!میخوای بیام؟خب برو به کاری که داشت دیر میشد برس دیگه!
بعدم رفتم سمت خونه...خخخخ...آی حرص خورد!گنجشکه رو دادم به پری جون که بالشو پانسمان کنه...رفتم نشستم روی مبل جلوی تی وی زدم شبکه پنج...یه پرتقال برای خودم برداشتم و شروع کردم به پوست کندن...مجریه گفت:
-خب!مهمون امشب مون کسی نیست جز!باراد راد!
سریع سرمو گرفتم بالا که گردنم صدا داد!انگشت اشاره ام سوخت..بهش نگاه کردم که دیدم با چاقو بریدمش!یه دستمال برداشتم و دورش پیچیدم.نگاه کردم به آرم شبکه که دیدم برنامه زنده ست..مجریه شروع کرد به دست زدن و باراد اومد توی استودیو..اِ..پس اون کاری که می گفت این بود؟با مجری دست داد و نشستن روی مبل روبروی هم...همین جوری زل زده بودم به تی وی...
مجری-خب باراد جان خوش اومدی..
باراد-مرسی امید جان،ببخشید میتونم یه سلام بکنم؟
مجری-بله حتما.
باراد رو کرد به تی وی و گفت:
-سلام عرض میکنم خدمت همه مردم عزیز که این برنامه رو تماشا میکنن و عید نوروز رو هم پیشاپیش تبریک میگم.
مجری-مرسی باراد جان،ماهم عیدو بهت تبریک میگیم...باراد جان،دیر کردی؟
باراد که معلوم بود داره حرص میخوره گفت:
-بله..یه مشکلی پیش اومد...رفع شد..
خندم گرفته بود عجیب!ریز خندیدم...
مجری-خب خداروشکر..خب آلبومتم که تازه وارد بازار شده داره میترکونه...
باراد-شما لطف داری..البته من انتظار همچین فروشی رو نداشتم..
مجری-خب بهرحال تو طرفدارای زیادی داری و این امر امکان پذیر بود.یه سوال..اگه اشکال نداره..خصوصیه.
باراد لبخندی زدو گفت:
-نه بپرسین.
توروخدا نگاهش کن!چه برای من اخم و تخم میکنه اینجا نیشش تا بناگوش بازه!خوب بازیگریه به خدا!یادم باشه بهش بگم یه جا توی قطعه هنرمندان برای خودش اجاره کنه!
مجری-شایعه شده برای ازدواجت...
باراد تک خنده ای کرد و گفت:
-خودت میگی شایعه...
دیگه بحث های موزیک و موسیقی شد...مجریه گفت:
-خب میریم یه آهنگ از باراد و مازیار عزیز که فعلا سرشون گرم آلبوم جدیدشونه..اتفاقا ما امشب مازیارو هم دعوت کردیم ولی گفت سرش شلوغه ایشالله یه شب دیگه...
باراد-آره...متاسفانه دیگه وقت دیدن مارو هم نداره!انشالله یه آهنگ برای عید مشترک خونده میشه با مازیارجان.
اههه...حیف شد مازیار نیومد...مازیارو می شناختم...طرفدارشم بودم...ولی خب نمی دونم چرا از وجود خواننده ای مثل باراد بی خبر بودم...یه دو سه باری آهنگشو شنیده بودم..از صداشم خوشم اومده بود ولی حوصله نداشتم برم دنبال اسم آهنگو دانلودش...هر آهنگی گوش میکردم از آنی و بیتا می گرفتم..خودم حوصله گشتن نداشتم...
آهنگ پخش شد...یه نوار کوچیک کناره تی وی باز شدو نوشت:
-عشق من؛خواننده:باراد راد و مازیار اعتمادی.
(خواننده های عزیز،من به هیچ وجه قصد ندارم که آثار خواننده های کشورمون رو به اسم این شخصیت ها تموم کنم.اصلا این قصدو ندارم.ولی خب منکه نمی تونم از خودم آهنگ بسازم.به ناچار از آهنگ های خواننده های دیگر استفاده میکنم.درهرصورت معذرت)
یه موزیک ویدیو بود...اول مازیار اومد..توی یه دشت بود:
-نگو تموم شد هرچی بوده
داری میری از پیشم
من هنوزم از نبودن تو
دیوونه میشم
هنوزم با دیدنت،دلم تو سـ*ـینه میزنه
هنوزم اسم قشنگت تموم دنیای منه
حالا باراد!توی یه جنگل خوشگل بود..کنار یه آبشار روی سنگ نشسته بود دستشو گذاشت رو قلبش و خوند:
-تو قلب من جز عشق تو
هیچی دیگه جا نداره
دستشو گذاشت روی پاش و ادامه داد:
-نگو بهم میخوای بری
نگو که حرف آخره
بی تو میمیرم به خدا
بی تو میمیرم من!
بعدشم همین آهنگا تکرار میشد...موزیک ویدیو تموم شد...دوباره مجری و باراد،باهم صحبت کردن و بالاخره از هم خداحافظی کردن...شبکه رو عوض نکردم...آهنگای دیگم میذاشتن...تقریبا 45دقیقه گذشته بود که در خونه باز شدو باراد اومد داخل...شالشو از دور گردنش باز کرد...برگشتمو به تی وی خیره شدم..داشت از پشت سرم می گذشت که چشمش به تی وی خورد...پوزخندی زدو گفت:
-این برنامه رو می دیدی؟
اهههه...اهمممم...چه گافی دادما...آب دهنمو قورت دادمو خونسرد گفتم:
-نه...تازه زدم این شبکه...چیز خاصی داشت مگه؟
اونم دید من از رو نمیرم گفت:
-نه همین جوری گفتم..
بعدم رفت توی اتاقش...ساعتو نگاه کردم..اووو کِی 12شب شد؟!رفتم توی اتاق و سریع خوابم برد.
****
سریع شالمو گذاشتم روی سرم...یه خط چشم زیرچشمم کشیدم...با یه رژ نارنجی...تموم!همون لباسایی که با نریمان و روژان خریده بودمو پوشیدم...سریع از اتاق بیرون اومدم...از پله ها رفتم پایین...در خونه باز شدو نازی بدو اومد توی خونه...عمه خانوم از روی مبل بلند شد و رفت سمتشون...نازی پرید بغـ*ـل عمه خانوم..مامان و بابا هم اومدن..باهاشون روبوسی کردم و گفتم برن بشینن روی مبلا...سرمو از در خونه بیرون انداختم که نریمان مثل جن پرید جلوی درو گفت:
-سلام!
دستمو روی قلبم گذاشتمو خواستم جیغ بزنم ولی دیدم جایز نیست!خخخخ...تلنگری به پیشونیش زدمو گفتم:
-ببینم تو زن گرفتی آدم نشدی؟
نریمان ویولن رو طرفم گرفتمو گفت:
-فرشته که آدم بشو نیست...
ویولنو ازش گرفتمو گفتم:
-آره جون مادر صاحب بچه ات!حالا کو این زن داداش ما؟
نریمان درحالی که می خندید و می رفت داخل خونه گفت:
-داره میاد...
تا سرمو برگردوندم روژان که داشت کفشاشو درمیاورد سرشو گرفت بالا و گفت:
-سلام نگین جون.
وایساد و باهم روبوسی کردیمو گفتم:
-سلام رژی جون.بیا تو...
باهم رفتیم داخل...ویولن رو گذاشتم گوشه سالن و نشستم پیش بقیه...مامان گفت:
-من بالاخره نفهمیدم دقیقا عید ساعت چنده؟!ساعت12شب مارو کشوندین اینجا تا ساعت چند؟
-بابا مادر من!ساعت 2:11 و 15ثانیه ست...
مامان-اووو..دیگه نخواستم زیر و روشو برام دربیاری که.
عمه خانوم-بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین.
بابا-مرسی عمه جان.باراد کوش؟
عمه خانوم-یه کاری داشت بیرون.زنگ زدم گفت خودشو میرسونه.
دیگه تا ساعت 2فقط حرف زدیم...ساعت شد2:1دقیقه که عمه خانوم گفت:
-نگین جان،باراد چرا دیر کرد؟
-نمی دونم عمه خانوم.
عمه خانوم-خب یه زنگ بهش بزن.
-باشه باشه.
و بلند شدم رفتم توی آشپزخونه...خوب بچه که نیست!خودش میاد دیگه.میوه و شیرینی رو برداشتم و بردم گذاشتم روی سفره هفت سین.نشستم روی زمینو گفتم:
-بیاین الانه که سال تحویل بشه ها...
نریمان و روژان بدو اومدن یکی این ورم نشست یکی اون ورم!
-وا...چرا همچین می کنین؟
نرمیان-بَده دوست داریم پیش خواهرمون بشینیم؟
روژان-نه خدایی راست میگه!بَده میخوایم پیش خواهر شوهرمون بشینیم؟
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
-نه!اینکارا به شما نمیاد..یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست...
ریز خندیدنو چیزی نگفتن...بعدشم بابا و مامان و عمه خانوم اومدن نشستن.پری جون ماهی رو گذاشت روی سفره و نشست کنار عمه خانوم.عمه خانوم قرآن رو برداشت و شروع کرد زیرلب خوندن.منم چشمامو بستم و دستامو به نشانه دعا باز کردم.خدایا...نوکرتم،امسال سال خوبی برام باشه!کمتر با مامان و بابا اعصاب خوردی داشته باشم.خدایا ببخش اگه گـ ـناه کردم.خودت کاری کن که به راه راست هدایت شم.یه راه پیش روم بزار.بغضم گرفته بود...دستامو گذاشتم روی صورتمو گفتم:
-الهی آمین!
ساعت شد 2:14دقیقه!ولی باراد نیومد.یدفعه در خونه باز شدو باراد بدو اومد توی خونه که تلویزیون آغاز سال جدیدو اعلام کرد!همه به باراد نگاه کردیمو زدیم زیر خنده!بعدم همه بلند شدن و شروع کردن به روبوسی... عمه خانوم به همه عیدی داد...نشسته بودیم که نریمان گفت:
-نگین؟
درحالی که بادوم هندی مینداختم توی دهنم گفتم:
-هوم؟
نریمان-باراد میخواد پیانو بزنه برامون بخونه.بیا توهم همراهش ویولن بزن.
-بله؟!
مامان-آره راست میگه.هم نوازی پیانو و ویولن عالیه!زودباش بلند شو...
بعدم دستشو گذاشت روی کمرم و هُلم داد.اوکی.رفتم ویولن رو آوردم...بارادم نشست روی صندلی پیانو.نشستم کنارش..گفت:
-اول من میزنم..بعد 6ثانیه تو شروع کن به زدن.
سرمو تکون دادم...شروع کرد به زدن..شروع کردم به شمردن..1.2.3.4.5.6!منم شروع کردم به زدن...بعد10ثانیه شروع کرد به خوندن...منم دست ازکار کشیدم.چه شروع تو شروعی شداااا!
چجوری شد،نمی دونم
که عشق افتاده به جونم
خودت خونسردی اما من
نه اینطوری نمی تونم
دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته تر میشم
تو انگاری حواست نیست،دارم دیوونه تر میشم
یه لحظه وایساد و دوباره شروع کرد:
-یه حالی دارم این روزا
نه آرومم نه آشوبم
به حالم اعتباری نیست
تو که خوبی منم خوبم
بهم اشاره کرد یعنی بزنم..شروع کردم به زدن...بعد 10،20ثانیه دست از کار کشیدمو اون خوند:
بگو با من چیکار کردی
که این جور درب و داغونم
نه گریونم نه خندونم
مثل موهات،پریشونم
من از فکر و خیال تو
هرشب سردرد میگیرم
سرتو با خودم با تو
با یه دنیا درگیرم
یه بار دستشو روی آکوردای پیانو کشیدو تموم!همه شروع کردن به دست زدن..نیم نگاهی به باراد کردمو از کنارش بلند شدم.نازی رفت سمت بارادو گفت:
-عالی بود!
باراد لُپ نازی رو کشیدو گفت:
-چقدر نازی تو نازی...
نریمان-باراد؟انگاری بچه دوست داریا...
باراد خندیدو گفت:
-آره خیلی!البته میشه گفت یکم بیشتر از حد معمول...
همه خندیدن...نشستم سرجامو مشغول آجیل خوردن و جواب به اس های دوستام که عیدو تبریک می گفتن شدم...
 
  • پیشنهادات
  • نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    عیدم سریع گذشت!یه عالمه عید دیدنی و خلاصه جاتون خالی!امروز تولدمه...4اردیبهشت!میخوام با دوستام تولد بگیرم...آخی پس فردا عروسی نریمانه...به همه زنگ زدم و دعوتشون کردم...آرایشگاه و اینام نیاز ندارم.همه باهم دوستیم رودروایسی نداریم.یه لباس آبی روشن حریر که روی کمر،کمربند طلایی میخورد و از کمر به پایین دامنش کلوش میشد برای امروز انتخاب کردم.عمه خانومم اجازه دادن تولدو اینجا بگیرم.رفتم توی اتاق عمه خانوم.نشستم کنارشو گفتم:
    -خوشمل من چطوره؟
    عمه خانوم خندیدو گفت:
    -لوس نشو دختر.چی میخوای؟
    با انگشتام بازی کردمو گفتم:
    -راستش...میخواستم با،باراد صحبت کنین امروزو خونه نباشه.بعدم بگین میوه و شیرینی و کیک و اینجور چیزا بخره.
    عمه خانوم سرجاش خوابید و گفت:
    -قربونت برم دختر.این کار من نیست.حوصله فک زدن با اونو ندارم.کار،کار خودته!
    بعدم خودشو به خواب زد!بفرما...میدونستم از اول کار خودمه...ولی اگه ضایعم کنه؟از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق باراد...در بزنم؟نه بیخیال.خواستم برم که گوشیم زنگ خورد.آنی بود:
    -بنال.
    آنی-کوفت!بی تربیت.ادبت نم کشیده ها.
    -اه آنی زر بزن کار دارم.
    آنی-اصلا یادم رفت.
    خواست قطع کنه که گفتم:
    -خب بابا!حالا قهر نکن نازت خریدار نداره.
    آنی-حالا که دیدیم شما بدجور پیله ای.میخواستم بگم باراد میره دیگه؟نیام ببینم نامحرم اونجاست؟
    -وای خواهر این حرفا چیه میزنی؟ما و این کارا؟
    آنی-درد!گفتم که یادت باشه.ما اونجا لباسامون مناسب نیست شالمونو برمیداریم..
    -خب بابا!میخوام برم باهاش صحبت کنم.دعا کن قبول کنه.
    آنی با لحن بامزه ای گفت:
    -به حق پنج تن!برو پشتتم!
    خندیدمو گفتم:
    -برو گمشو بابا!
    آنی-فعلا.
    قطع کردمو بدون معطلی دراتاقو زدم.
    -بله؟
    -نگینم.میتونم بیام تو؟
    -بیا.
    در اتاقو باز کردم.اهممم...خدایا به امید تو!اصلا حرف زدن با این چلغوز دل شیر میخوادو پشتکار رستم که بخوای از هفت خانش بگذری!همچین اخم کرده و تو فکره... نشسته بود روی تختش و یه ورقه دستش بود...یه خودکارم توی دهنش...وای که من چقدر بدم میاد یکی خودکار بندازه توی دهنش!ناخودآگاه دستم رفت سمت خودکارو از دهنش کشیدم بیرون.
    باراد-اِ..چته؟دندونم درد گرفت.
    -خب بابا!
    خودکارو انداختم بغـ*ـل دستش.نشستم روی کاناپه و گفتم:
    -ببین.اصلا حوصله حاشیه و پاشیه ندارم.امروز تولدمه.همه دوستامو دعوت کردم.امروزو میری استودیویی چیزی.قبلشم میوه و شیرینی و کیک و اینجور چیزا میخری میاری.
    همون جوری خشکش زد عین مته حرف میزدم خب!ابروهاش بالا پریدو گفت:
    -نوکر بابات سیاه بود.
    با پررویی گفتم:
    -چون سیاه بود دوستش داشتم.حالا اینکارو میکنی؟
    باراد-خواهش کن.
    -ها؟!
    باراد-میگم خواهش کن.نوکرت نیستم که هرچی گفتی بگم چشم!
    نفسمو با حرص بیرون دادمو گفتم:
    -لطفا!اینکارو برام انجام بده!
    باراد-نه خواهش کافی نیست.کِی دوستات میان؟
    به ساعت گوشیم نگاه کردمو گفتم:
    -سه چهار ساعت دیگه.
    باراد از روی تخت بلند شدو گفت:
    -اوکی.پس اول اتاقمو تمیز کن.بعدشم یه قهوه برام درست کن بیار توی سالن!
    بلند شدم اعتراض کنم که گفت:
    -فقط در این صورت کارایی که گفتی رو انجام میدم.
    بعدم از اتاق رفت بیرون...اِی بزنم لهش کنما!آی حرص میخورم!من اتاق خودم سال دوازده ماه دست نمی خوره بعد این پسره مغرور خودخواه از خودراضی ازم میخواد اتاقشو تمیز کنم.حالا خوبه زیاد اتاقش نامرتب نیست!مثل خونه مجردی فرناز هم دانشگاهیم نیست که دستی میندازی توی خروار خروار پتو و لباس و پشتی آخرش قندونو از زیرش درمیاری!والله...تند تند اتاقو تمیز کردم.وقتم کم بود.خب اینم تموم شد...حیف حیف که کارم بهش گیره..اصلا حوصله خرید ندارم دیرم میشه...حالا خریدو بزاریم کنار اصلا باراد نباید توی خونه باشه...رفتم توی آشپزخونه و یه قهوه برای شازده آماده کردم.گذاشتم روی میز روبروییش.دیدم کلافه ست...فضولیم گُل کرد..یه ساعته سرشو کرده توی اون کاغذ که چی؟اصلا اون کاغذه چیه؟رفتم بالا سرش...متن ترانه بود...مگه خودش ترانه نویسه؟زیرلب یه بیتی که نصفه مونده بودو خوندم:
    -عزیزم عیدِ امسالو کنار سفره هفت سین
    یکم فکر کردمو گفتم:
    -دعا کردم واسه تو...
    یه چیزی تو ذهنم می چرخید ولی روی زبونم نمی یومد...دعا کردم واسه تو...زیرلب گفتم:
    -بشم دیوونه تر از این.
    یدفعه برگشت سمتم...بشکنی زدو گفت:
    -آره همینه!
    بعدم زیرلب زمزمه کرد:
    -عزیزم عیدِ امسالو کنار سفره هفت سین،دعا کردم واسه تو بشم دیوونه تر از این!
    با خوشحالی گفت:
    -مرسی نگین!واقعا دیگه مونده بودم...
    با تعجب گفتم:
    -خواهش میشه...
    بعدم بلند شد رفت توی اتاقش...همین جوری سرجام خشک شده بودم...واو!من به یه خواننده کمک کردم؟خندم گرفت و ریز خندیدم.بعدم رفت توی اتاق برای آماده شدن.موهامو فِر کردم یه آرایش دخترونه،لباسمم پوشیدم.صندل 10سانتی سفید خوشملمو پوشیدم تکمیل!رفتم جلوی آینه..وای چه جیگری شدم!خب خب میدونم پپسی گرون شد!از پله ها آهسته رفتم پایین..نکنه باراد خونه باشه؟داد زدم:
    -پری جون؟
    پری جون بعد چند ثانیه از آشپزخونه بیرون اومدو گفت:
    -جانم؟
    آهسته گفتم:
    -باراد هست؟
    پری جونم عین خودم گفت:
    -نه رفته...
    خندم گرفت و با حالت عادی از پله ها پایین اومدم...همین که پامو روی پله آخر گذاشتم زنگ در به صدا دراومد.پری جون درو باز کرد...رفتم سمت استریو و یه آهنگ شادو پلی کردم...
    بیتا-سلووووم!
    برگشتم سمتشو باهاش روبوسی کردم...
    آنی-سلام آجی خوبی؟
    -مرسی.
    باهاش روبوسی کردم.آتنا اومد داخلو گفت:
    -هِلو مای فرندزززز!
    منو آنی و بیتا سری تکون دادیمو من رفتم سمتشو باهاش روبوسی کردم.
    آتی-نگین،کجا برم لباسمو عوض کنم؟
    -بیاین دنبالم.
    هرسه دنبالم اومدن وسط پله ها بودیم که دوباره زنگ خورد.اتاقو بهشون نشون دادمو اومدم پایین.مهسا وسط سالن وایساده بود.
    -سلام مهسا خانووووم!
    مهسا برگشت سمتم...لبخندی زدو گفت:
    -سلااام بر هم دانشگاهی عزیز.تولدت مبارک.
    باهاش دست دادمو گفتم:
    -ممنون خانوم.برو بالا لباستو عوض کن صدای بچه ها میاد دیگه.
    مهسا خندیدو گفت:
    -آره میشناسمشون.
    بعد دوقیقه ساغر(خواهر باراد)اومد.دعوتش کرده بودم.بالاخره فامیلم بود.همسنم بودیم.باهاش روبوسی کردمو راهنماییش کردم بالا.یاس و مینا و نساء و مائده هم اومدن.همه توی سالن نشسته بودیم.
    آتی-نگین،بیا این فلشو بگیر برات آهنگ ریختم.
    فلشو وصل کردم.آتی آهنگ خورشید از احمد سولو و بهزاد پکس و علیرضا شاهو گذاشت.همه ریختیم وسط.توی اوج آهنگ بود که آهنگ رپ پخش شد!همه وایسادیمو بهم نگاه کردیم.بیتا کم نیاورد ادای خواننده های رپو درآورد!!!دیگه مُردیم از خنده بجای رقـ*ـص نشسته بودیم روی زمین می خندیدیم.آتنا کنترلو برداشتو گفت:
    -بی مزه ها...
    بعدم زد آهنگ احسان پایه،عزیزی.خداروشکر این آهنگش خوب بود!زنگ در به صدا دراومد.پری جون رفته بود طبقه بالا نماز بخونه...از بچه ها جدا شدمو رفتم سمت آیفون.باراد بود.یه شال گذاشتم روی سرم درو باز کردم.از پله ها بالا اومد.چشمش که به من افتاد یه لحظه خشکش زد!یه تای ابروم پرید بالا...گفتم:
    -اهم...
    سریع خودشو جمع و جور کرد و بدون اینکه نگاهم کنه وسایلو داد دستم...آخ دستم شکست!چقدر سنگینه!بیتا بدو اومد کمکم.همین که بیتا رفت در حیاط باز شدو رویا اومد داخل...رویا تا بارادو دید خر ذوق شدو گفت:
    -وای سلام آقای راد!باورم نمیشه...از دیدنتون خیلی خوشبختم.
    باراد یه لبخند هُل زد انگاری دیرش شده بود...گفت:
    -سلام...منم همین طور...ببخشید من دیرم شده...
    و بعدم بدو از حیاط رفت بیرونو درو پشت سرش بست!این باراد چرا یهویی تغییر موضع داد؟!رویا که دهنش همینجوری باز مونده بود وسط حیاط وایساده بود...بدبخت کُپ کرد باراد باهاش اینجوری برخورد کرد...رفتم سمتشو گفتم:
    -چته خانوم؟
    رویا با دهنی که از تعجب باز و کج شده بود گفت:
    -یعنی الان منو ندید؟
    خندیدمو گفتم:
    -چرا دید ولی گویا عجله داشتن...
    رویا-پسره پررو از خود راضی الدنگ!
    -وا چرا فحش میدی؟
    رویا-ولی خیلی خوشگل بودا...لامصب!
    یکی زدم پس کلشو گفتم:
    -هووووی!مراقب باشا بفهمم بخوای به داداش مرتضی خــ ـیانـت کنی تک تک گیساتو میکنم!
    رویا خندیدو گفت:
    -اصلا نگران نباش...یه ورزنه ای به پای هردومون بسته شده که نه من میتونم از جام جُم بخورم نه اون!
    با منگی گفتم:
    -ها؟!
    رویا-خنگ...
    بعدم برگه آزمایشو دستم داد!چشمام از تعجب گرد شد...گفتم:
    -وای رویایی...خیلی واست خوشحالم!مرتضی میدونه؟
    رویا-مرسی...نه هنوز..شب میرم بهش میگم!
    -خب بریم تو که این خبر خوش یُمن و مبارک را به اهالی شهر برسانیم!
    رویا-دیوانه روانی!
    دستشو گرفتمو رفتیم داخل خونه...به همه خبر بارداری رویا رو گفتم اونام بهش تبریک گفتنو کلی خوشحال شدیم! بقیه تولدم به خیر و خوشی گذشت...بیتا برامون یه رقـ*ـص بابا کرمی کرد که از خنده روده بر شدیم!آنی هم نقش زنو داشت و هی براش ناز میکرد...!ساعت نزدیکای 9شده بود که گوشیم زنگ خورد!شماره ناشناسه!برداشتم:
    -الو؟
    صدای باراد پیچید توی گوشی!!!این شماره منو از کجا آورده؟
    -ببینم جشنت تموم نشد؟
    با حالتی که با شنیدن صداش هول شده بودم گفتم:
    -نه..یعنی یه نیم ساعت دیگه!
    بعدم قطع کردم!وای...چه استرسی گرفتما..موقع دادن هدیه ها شد...بچه ها تک تک اومدنو هدیه هاشونو دادن.یه هدیه موند.گفتمک
    -این مال کیه؟
    بیتا درحالی که مچ پاهاشو مالش می داد گفت:
    -من!
    شروع کردم به پاره کردن کاغذ کادو...بیتا در حالی که میومد سمتم زیرلب میگفت:
    -212 اصل!
    پرسشگرانه نگاهش کردم که لبخند شیطونی زد!یه اسپری خوشگل اصل فرانسه بود.روشو زیرلب خوندم:
    -212...S.....!
    با تعجب به بیتا نگاه کردم...خندم گرفته بود...بیتا یه چشمک زدو گفت:
    -اولین وسیله جهیزیتو من خریدم!حواست باشه...
    -گمشو...بی شعوووور...
    بچه ها که کنجکاو شده بودن همه اومدن بالا سرم...آنی خوند:
    -اسپری212..S*E*...وای بچه ها من دیگه نمی خونم!مورد داره...
    همه خندیدن و رفتن کنار...موقع رفتنشون شد...تک تک ازم خداحافظی کردنو رفتن...رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردمو اومدم پایین که سالنو تمیز کنم...اوفففف شدم23 ساله!چقدر زود گذشت...در خونه باز شدو باراد اومد داخل...هنوز اومده نیومده خودشو پرت کرد روی کاناپه!مشکل داره بابا...کاغذ کادو هارو از رو زمین جمع کردم بلند شدم برم توی آشپزخونه که دیدم همون اسپری مورد داره که بیتا خریده بود دسته باراده!وای یا حضرت فیل!عین چی پریدم سمتشو از دستش قاپیدم...!همه کاغذ کادو ها ریخت روی سرو صورتش!به من که از خجالت سرخ شده بودم نگاهی کرد...من از خجالت سرخ شده بودم اون از خنده!سرشو انداخت پایین و رفت توی اتاقش...همین که درو بست صدای قهقه اش رفت هوا!ای کوفت!درد..مرض..یاتاقان..جذام..دِ ببند اون گاله رو!ایش...بالاخره بعد یه ساعت سالنو تمیز کردم...انقدر که میوه و شیرینی خورده بودم سیر بودم،از پله ها بالا رفتم که در اتاق باراد باز شد..همین که اومد بیرون نگاهش به من افتاد..منم توقف کردم..توی چشماش خنده موج میزد...درحالی که ریز می خندید رفت سمت آشپزخونه...زیرلب با حرص گفتم:
    -کوفت...
    آی بیتا!من یه حالی از تو بگیرم...آبرومو بُردی!خلاصه اینکه تا رسیدم توی اتاق زنگ زدم به بیتا چندتا فحش خوشگل و جدید تحویلش دادم و قطع کردم...بعدم بلافاصله گرفتم خوابیدم...
    ****
    به روژان که با لباس عروس به آینه قدی زل زده بود خیره شدم..از روی صندلی بلند شدمو رفتم سمتش...دستمو انداختم دور گردنشو گفتم:
    -بابا خوشگلی!چقدر خودتو نگاه میکنی...
    روژان آروم خندیدو گفت:
    -واقعا؟
    -اوهوم..
    گوشیم زنگ خورد...نریمان بود.رو به روژان گفتم:
    -بدو که شازده منتظره.
    کمک کردم شنلشو بزاره روی سرش...خودمم همون لباسی که نریمان بهم سوغاتی داده بودو پوشیده بودم.خیلی ناز بود...موهامم کج گذاشته بودم،دو تیکه شو از جلو بـرده بودم پشت بهم گره زده بودم،بقیه موهامم روی شونم آزاد بود...حوصله مدل مو نداشتم...با روژان و نریمان رفتیم آتلیه بعدشم تالار...اصولا من دُمشون بودم..یه دقیقه هم تنهاشون نمی ذاشتم..خخخ مردم آزارم دیگه...بیتا و آنیم دعوت بودن...پیششون نشسته بودمو باهم گپ می زدیم که یه پسره وایساد کنارم..!یه تای ابرومو بالا دادم از بالا تا پایین بهش نگاه کردم...دستشو سمتم دراز کردو گفت:
    -افتخار می دین؟
    چی کار کنم؟حوصلم سر رفته...بیخی...دستمو گذاشتم توی دستشو گفتم:
    -با کمال میل...
    باهم رفتیم وسط پیست و شروع کردیم به رقصیدن...پسره خوشگلو جذابی بود...یه چرخ زدم که بارادو دیدم..اوه!این چرا اینجوری شده؟آدم می ترسه بهش نگاه کنه...مشغول رقـ*ـص شدم...آهنگ تموم شد...خواستم برم که پسره دستمو گرفت...برگشتم سمتش..گفت:
    -من برسامم.میتونم اسمتونو بدونم؟
    -نگینم.با اجازه.
    دستمو از دستش کشیدم بیرونو رفتم سمت آنی و بیتا...جلوی راهم بارادو دیدم با یه پسره..چقدر این پسره آشنائه...اهههه اینکه مازیار اعتمادیه!رفتم سمتشون...مازیاره دید بهش زل زدم برگشت سمتم...بدبخت هنگ بود...بدجور ذوق کرده بودم...نمی دونستم چی باید بگم...گفتم:
    -سلام!
    آروم گفت:
    -سلام...
    درحالی که به مازیار زل زده بودم رو به باراد گفتم:
    -نگفته بودی آقا مازیارم دعوتن...
    باراد درحالی که آبمیوه شو میخورد گفت:
    -لازم نمی دیدم بهت بگم...شما که مشغولی.
    با حرص برگشتم طرفش...به من تنه میزنی دیگه؟!گوشیم گرفتم سمتشو گفتم:
    -یه عکس از منو آقا مازیار بگیر.میشه آقا مازیار؟
    مازیار لبخندی زدو گفت:
    -چرا که نه.
    وایسادم کنارش...باراد با کلافگی یه عکس ازمون گرفت..ایش آدم کار دست این نمی ده!والله...همچین بی حوصله گرفت عکسو خراب کرد...احمق!
    مازیار-باراد؟معرفی نمی کنی؟
    باراد-دختر برادر زاده مادر بزرگ پدریمه.
    مازیار-اوه!چه طولانی!درهر صورت...خوشبختم.
    -منم همین طور..واقعا باعث خوشحالیه که تونستم شمارو ببینم.
    مازیار-اسمتون؟
    لبخندی زدمو گفتم:
    -نگین هستم!
    مازیار-آها...نگین خانوم..
    -بعله.
    دوباره پیست رقـ*ـص شلوغ شد..همه ریختیم وسط...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    خسته شدم رفتم نشستم سرجام...به گوشیم یه اس اومد:
    -بیا توی حیاط.
    این کیه دیگه؟!هاج و واج مونده بودم..جواب دادم:
    -شما؟
    -یه آشنا...بیا..
    گوشی رو انداختم توی کیفم...بیخیال بابا...به نریمان و روژان که مشغول رقـ*ـص بودن خیره شدم...نه!نمیشه فکرش مثل خوره افتاده به جونم...هرکیه آشناست...کی میتونه باشه؟بدون فکر بلند شدم رفتم توی حیاط...همین جور چشم می چرخوندم که صدای کسی که از پشت سرم میومد سرجا میخکوبم کرد:
    -ساده لوح!
    برگشتم سمت صدا..هیعععع...این..زبونم قفل شد..وای نگین خدا نگم چیکارت کنه با این فضولیت!چرا یکیو با خودم نیاوردم؟این اینجا چی کار میکنه؟رعشه افتاده بود به تنم...وایساد روبروم..صورتشو آورد جلو گفت:
    -نه..خوشگل شدی.. منو یادت میاد؟
    اشک توی چشمام حلقه بست...دوباره خاطرات تلخم هجوم آوردن به مغزم!چشمامو از ترس بستم و یه قدم رفتم عقب...هی عقب عقب رفتم که خوردم به ستون..!اونم اومد جلو یه دستشو گذاشت کنار سرمو با صدای نحسش گفت:
    -ازم می ترسی؟من که باهات کاری ندارم عزیزم...
    وای دارم حالت تهوع میگیرم...آب دهنمو با ترس قورت دادم...زیرلب گفتم:
    -برو گمشو...
    نوچ نوچی کردو گفت:
    -ادبت نم کشیده ها...قبلنا بهتر بودی..
    -مگه الان چشه؟!
    با صدای باراد هردو سرمونو برگردوندیم!وای فرشته نجاتم اومد...خدایا عاشقتم...باراد اومد سمتم و منو پشت خودش پنهان کرد...از روی شونش نگاهم کردو گفت:
    -اذیتت کرد؟
    می لرزیدم...فقط سرمو به علامت نه بالا بردم...مانی اومد جلوی باراد و گفت:
    -شما کی باشی؟من داشتم با دخترخالم اختلات میکردم.
    باراد پوزخندی زدو گفت:
    -اختلات؟!چجور اختلاتیه که تو دهن طرفی؟
    مانی یکم روی صورت باراد دقیق شد...سوتی کشیدو گفت:
    -واو...باراد راد!خواننده معروف کشور...مشتاق دیدار جناب!
    باراد-در کمپوت مزه تو ببند توی جایی که به درد بخوره بازش کن.دیگم نبینم به این دختر نزدیک بشی.
    دعا دعا میکردم مانی چیزی به باراد نگه که آبروم بره!باراد دستمو کشید و از اونجا دور شدیم..رفت پشت تالار...عرق کرده بودم عجیب!وایساد روبروم..با بُهت زل زد بهمو گفت:
    -خوبی نگین؟
    بهش نگاه کردم...چیزی نگفتم..دستشو گذاشت روی شونمو بغلم کرد!!!همون جوری مونده بودم این چی کار کرد که یدفعه دوباره خاطرات گذشته اومدن جلوی چشمم..نه من نباید به یه پسر اجازه ورود به قلبمو بدم!نباید بزارم بهم نزدیک بشن!نه..!همه مثل همن...بارادو هُل دادم و برگشتم شروع کردم به دوییدن...رسیدم به یه آلاچیق...نشستم روی یکی از صندلیاش و زدم زیر گریه...نباید..باراد نباید منو دوست داشته باشه...نباید!شاید فکر دخترونه کرده باشم که دوستم داره..ولی حتی اگه به احتمال یک درصد منو دوست داشته باشه باید از بین بره...من..نمی تونم..!نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم...
    -نگین؟!
    صدای بیتا باعث شد سریع سرمو برگردوندم...با آنی نشستن کنارم..خودمو انداختم بغـ*ـل بیتا و زار زار گریه کردم...میون گریه گفتم:
    -دیدینش؟دیدینش کصافطو؟
    بیتا-آره..دیدیمش..
    آنی-باراد بهمون گفت اینجایی.ببینم چیزیم دید؟
    براشون کل ماجرا رو تعریف کردم...آنی با حالتی که تو شُک بود گفت:
    -واقعا..باراد..
    نگاهی بهم کردو ادامه داد:
    -بغلت کرد؟
    فین فینی کردمو گفتم:
    -به جون عزیزترین کسم.
    هردوشون شیطون نگاهم کردنو گفتن:
    -ای بلا...
    بیتا-یعنی احتمال میدی دوستت داشته باشه؟
    از روی صندلی بلند شدمو گفتم:
    -حتی اگه یک درصدم باشه فایده نداره.
    دامنمو کشیدم بلاا که بتونم از پله ها بیام پایین.از آلاچیق بیرون اومدیم...آنی و بیتا کنارم قدم برداشتن..
    آنی-آخه واسه چی؟
    باغم بهش نگاه کردمو گفتم:
    -من حق دوست داشتن کسیو ندارم.
    بیتا-داری خودتو اذیت میکنی.مگه تو مقصری؟
    آنی-حالا تا به حال بهش فکر کردی؟
    -به کی؟باراد؟
    آنی سرشو به علامت آره تکون داد...یکم فکر کردمو گفتم:
    -نه...یعنی..فکر نمی کردم منو دوست داشته باشه.اصلا یه درصدم احتمال نمی دادم.اون یه خواننده معروفه.براش بهترینا هستن.
    آنی-اوووو...همچین میگه خواننده معروف انگاری آدم نیست...خب اونم دل داره...
    -وای آنی!حالا انگار اومده عاشق منه مشنگ شده!توهم یه چیزی میگیا...
    آنی شونه ای بالا انداخت...باهم رفتیم توی دستشویی...آرایشمو پاک کردم و یه آرایش ساده کردم...ریمل گند زده بود به صورتم!برگشتیم توی سالن...وای خدایا...گوشه سالن نشسته بود با چشمای هیزش زل زده بود به من!با بیتا و آنی نشسته بودیم...این دونفر که همش زل زده بودن به عروس و داماد!
    -نگاهش اذیتت میکنه؟
    سرمو گرفتم بالا که دیدم باراد کنارم نشسته..سرشم پایینه.تا خواستم چیزی بگم گفت:
    -بخاطر اتفاق یه ساعت پیش...متاسفم.من درست رفتار نکردم.
    حرفی نزدم...
    باراد-من بلد نیستم مقدمه چینی کنم...
    سرشو گرفت بالا و زل زد توی چشمام..نه توروخدا...قلبم شروع کرد به تند تند زدن...
    باراد-من...واقعا...واقعا..از ته قلبم...دوستت دارم!
    بغضم گرفت... سرمو گرفتم پایین...یه نفس عمیق کشیدمو سرمو گرفته بالا که دیدم آنی و بیتا زل زدن بهمون...!با مهربونی و تعجب!زیرلب نوچی گفتمو بلند شدمو رفتم سمت دستشویی...وایسادم جلوی روشویی و آبی به دست و صورتم زدم...تاحالا کسی...انقدر..انقدر صریح نگفته بود دوستم داره!خیلی برام شُک بود!اینکه یکی صادقانه بگه دوستم داره برام سخت بود...اینکه مجبور بودم پسش بزنم...از در دستشویی اومدم بیرون که باراد جلوم قرار گرفت...سرم پایین بود...اومد حرفی بزنه که زل زدم توی چشماشو با صدای لرزون گفتم:
    -منو...منو از فکرت بیرون کن..
    یه اشک چکید روی گونم...ادامه دادم:
    -خواهش میکنم...
    بعدم کنارش زدمو رفتم...غمو توی نگاهش حس کردم...ولی چی کار می تونستم بکنم..؟چرا انقدر خودمو اذیت میکنم؟منکه حسی بهش ندارم...آره ولی..اولین کسی بود که بهم ابراز علاقه کرد...صادقانه!غرورشو شکست و بهم گفت!ولی من غرورشو له کردم.جشنم تموم شد...حوصله اینکه عروسو تا خونه می برن نداشتم گفتم سرم درد میکنه و با ماشینم رفتم خونه عمه خانوم..ماشینو که پارک کردم ماشین بارادو دیدم!میگم چرا یدفعه توی عروسی غیبش زد!بگو زودتر اومده خونه...یه نفس عمیق کشیدم،سعی کردم تا حد ممکن جدی باشم...رفتم داخل خونه که دیدم روی کاناپه نشسته...اخم هام تو هم بود..سرشو برگردوند و بهم زل زد...بی تفاوت از پله ها رفتم بالا...در اتاقو بستم و لباسامو درآوردم...نشستم روی تخت و سرمو بین دستام پنهان کردم...اوفففف...چه شبی!دیوانه کننده!دوتا اتفاق توی یه شب!دیدن مانی و ابراز علاقه باراد!امیدوارم بتونه فراموشم کنه...
    ****
    دو سه روزی از اون شب نحس گذشته بود...کم تر از اتاقم بیرون میومدم و فقط برای دیدن عمه خانوم 10یا20دقیقه می رفتم اتاقشو برمی گشتم...ناهار و شامم توی اتاقم!عمه خانومو پری جون از رفتارم تعجب کرده بودن...ولی می خواستم باراد منو نبینه تا راحت تر بتونه فراموشم کنه...حالا که توی یه خونه ایم براش سخته...من چرا براش دلسوزی میکنم؟..چه میدونم والله!برای اینکه پسر خوب و صادقیه دلم براش می سوزه..قلبش پاک پاکه!اما من چی؟یه چندباریم که با آنی و بیتا رفتم بیرون ندیدمش خداروشکر...وقتاییم که خونه نبود می رفتم توی سالن.آهنگو عوض کردمو رفتم جلوی پنجره...چشمم خورد به حیاط که باراد از ماشینش پیاده شد سرشو گرفت بالا و به پنجره اتاقم خیره شد...تقریبا این چند روز همش اینکارو میکنه...البته بیشتر وقتا من پشت پنجره نیستم...از جلوی پنجره رفتم کنار...گوشیم زنگ خورد.بیتا بود.
    -الو؟سلام آجی خوبی؟
    بیتا-سلااام گُل دختر!منم خوبم.تو خوبی؟
    -مرسی.چه خبر؟
    بیتا-خبر مبر یوختی!تو چی؟چه خبر از شازده؟
    -دیوونه!من که زیاد نمی بینمش..بهتره بگم اصلا نمی بینمش.
    بیتا-گـ ـناه داره نگین..
    -وا!بیتا؟تو چرا اینجوری میکنی؟اینم مثل همه پسرای دیگه!میره رد کارش...
    بیتا-نمی دونم چی بگم والله.این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست.حالا گفته باشم.این بارادی که من میشناسم راحت دست نمی کشه!
    -حالا می بینیم!
    بیتا-اوکی.ببین آنی زنگ زده بود بهم.
    -خب؟
    بیتا-میخواد خرید عروسیشو بکنه.
    -از الان؟!
    بیتا-وا...چند هفته دیگه ست دیگه!گفت فردا صبح باهم بریم بیرون.به علاوه آقاشون...
    باهم خندیدیمو گفتم:
    -من موندم چجوری آنی با اون سختگیریش این بدبختو قبول کرده!یادته راحت شماره کسی رو قبول نمی کرد؟
    بیتا-آره...هی..آنی داره سروسامون میگیره...تو هم که در شرفشی!من اینجا سرم بی کلاه موند!
    -کوفت!چی چی منو همین جور شوور دادی!کی میگه من در شُرُفم؟
    بیتا-اِ..این باراد پس کشکه؟
    -اه!بیتا دیگه اسمشو نیار دیگه...من باید قبولش کنم که نمی کنم.توئم سوژه بیاد دستت ول کن نیستیا!
    بیتا-خوبه منو میشناسی.حالا!میای؟
    -معلومه که میام!راستی برای ترم جدید ثبت نام کردی؟من بهارو دیگه برای اینکه اینجا بودم انتخاب نکردم.
    بیتا-منو آنیم همین طور.واسه تابستون واحد برمیداریم.
    -اوکی.پس فردا ساعت چند؟
    بیتا-9یا10آماده باش میام دنبالت.کاری نداری؟
    -نه قربونت.بای.
    بیتا-فدای تو.بای!
    گوشی رو قطع کردم...اینم از این.برنامه فردا پُر شد..چقدر روزا برام سخت میگذره ها...چی میشه زودتر بگذره من برم خونمون؟هی...یکم توی اینترنت چرخ زدم بعدم گرفتم خوابیدم.صبح باید زود بیدار شم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    سریع یه مانتو گلبهی با شلوار جین سفید و شال سفید پوشیدم.یه رژ زدمو کیفمو برداشتم.از اتاق بیرون اومدم...همین که در خروجی رو باز کردم باراد از ماشینش پیاده شد..پوفففف...از پله ها پایین اومدم..از کنارش رد شدم که گفت:
    -جایی میری؟
    برگشتم سمتشو گفتم:
    -معلوم نیست؟
    باراد-چرا.گفتم اگه میخوای برسونمت.
    -لازم نکرده.میان دنبالم.
    بعدم برگشتمو از در خارج شدم...این تنها راه بود...سردی!یکم منتظر موندم که یه پرادو سفید جلوی پام ترمز کرد...سرمو خم کردم که دیدم آنی نشسته روی صندلی کنار راننده و اشاره میکنه بیا بالا!نشستم توی ماشین.
    -سلام!
    بیتا-سلام.خوفی؟
    -اییییش...لوس.خوبی آنی؟
    آنی برگشت سمتمو گفت:
    -مرسی عزیز.
    به پسری که راننده بود اشاره کردم...گفتم:
    -سلام آقا..
    پسره از آینه نگاهم کردو گفت:
    -سلام نگین خانوم.خوبین؟
    -مرسی ممنون.
    آنی-خب نیما..حرکت کن.
    آقا پسری که اسمش نیما بود ماشینو روشن کردو راه افتاد.تکیه دادم به صندلیو به بیتا اشاره کردم سرشو بیاره جلو...دم گوشش گفتم:
    -نه خوشمان آمد!پسره خوبیه..
    بیتا خندیدو گفت:
    -آره والله...خیلی مودبه!
    آنی برگشت سمتمون و مشکوک نگاهمون کرد...از بیتا فاصله گرفتمو گفتم:
    -برگرد!تو دیگه متاهلی!اینجا جمع مجرداست..
    آنی ایشی کردو برگشت و مشغول صحبت با نیما شد.منم با بیتا درباره اتفاقای چند روز پیش صحبت کردم.باهم رفتیم یه عالمه پاساژو گشتیم و بالاخره آنی خانوم خریداش تموم شد!البته ماهم لباسی که می خواستیم برای عروسیش بپوشیمو خریدیم.با نیما هم بیشتر آشنا شدیم...توی شرکت پدرش مشغول به کار بود.یعنی باباش رییس شرکت بودو اون معاونش.منو جلوی خونه پیاده کردنو رفتن...وارد حیاط شدم...نشستم لبه حوض وسط حیاطو به آسمون زل زدم...یعنی به خواب نمی دیدم یه بار زندگیم اینجوری بشه!وقتی بچه بودم فکر می کردم بزرگ میشم،درس میخونم،یه کاره ای میشم،ازدواج میکنم،بچه دار میشم و اوووو...یه عمر با خونوادم خوشبخت زندگی میکنم...ولی زهی خیال باطل...اینجوری نشد!خیلی پیچیده تر شد..من درسمو دارم می خونم...ولی از این مرحله به بعد برام گیج کننده ست...توی فکر بودم که در حیاط باز شدو باراد با یه شلوار ورزشی مشکی و یه سویی شرت سفید اومد داخل...بلند شدم برم توی خونه که گفت:
    -چرا خودتو ازم قایم میکنی؟
    سرجام وایسادم...رسید به پشت سرم..برگشتم سمتش..زل زدم توی چشماشو گفتم:
    -برای اینکه خودت اذیت نشی...
    باراد-ولی من اینجوری اذیت میشم...نگین،نمی تونم فراموشت کنم...وقتی خودتو ازم قایم میکنی عذاب میکشم...
    وای خدا..دارم دیوونه میشم..این پسر..با این صداقتش..
    -ببین..باراد!باید فراموشم کنی.تو پسر خوبی هستی...صادقی..ولی من...
    بغضم گرفت...با صدای لرزون ادامه دادم:
    -با من خوشخبت نمیشی باراد..باور کن.نمی خوام غرورتو بشکنم.خواهش میکنم.
    حرفمو قطع کردو گفت:
    -نگین!تو تنها دختری هستی که به این راحتی اجازه دادم وارد قلبم بشه...نمی تونم به همین راحتیم بیرونت کنم.
    دستمو گذاشتم روی سرمو گفتم:
    -بسه...
    باراد-نه!بزار همه حرفامو بزنم.بزار راحت شم.تو تنها دختری هستی که بدون جلب توجه جذبت شدم.تو حتی وقتی فهمیدی من یه خوانندم رفتارت باهام عوض نشد...همون جور که باهام در جنگ بودی موندی.همین رفتارات بود که منو جذب کرد.
    با حالت عصبی و صدای لرزونم گفتم:
    -خب قلب من پس چیه؟!قلب من مثل اتوبانه!هزارتا پسر این تو(به قلبم اشاره کردم) رفتنو اومدن!تو هم باید اینجوری باشی تا منو فراموش کنی...تو هم..
    حرفمو قطع کردو جدی گفت:
    -نمی تونم!من نمی تونم اینکارو بکنم...نمی تونم به عشق اولم خــ ـیانـت کنم.تو منو نمی خوای باشه.ولی من راحت ازت دست نمی کشم!
    بهم تنه زد و رفت داخل خونه...نشستم روی لبه حوض...زیرلب گفتم:
    -ای خداااا...این چه دردسری بود؟چرا نمی تونم مثل بقیه پسرا باهاش برخورد کنم؟آخه چراااا...
    ****
    دست توی دست کامیار توی خیابونا بودم...!تقریبا ساعت 11یا12مشب میشد...نمیدونم چرا اجازه دادم این پسره دستمو بگیره...بعد شب عروسی فهمیدم پسرعموی روژانه...اونم شمارمو پیدا کردو باهم دوست شدیم...
    کامیار-نگین؟
    -هوم؟
    کامیار-میگم...این چند روز چرا دمقی؟
    -هیچی...خوب میشم...
    کامیار وایساد روبروم...زل زد توی چشمامو گفت:
    -اممم...نمیدونم چجور بگم...ولی من با روژان در موردت صحبت کردم...
    -خب؟
    کامیار-گفتم با مادرت صحبت کنه برای خواستگاری!
    با تعجب گفتم:
    -چی؟!کی بهت اجازه همچین کاریو داد؟نباید قبلش با من صحبت کنی؟
    کامیار-من فکر کردم خودتم راضی ای.
    یدفعه بغلم کرد!آروم گفت:
    -منو ببخش...
    چشمم خورد به اونور خیابون...هیعععع اینکه باراده!توی ماشین نشسته بودو زل زده بود به من!چرخیدم جوری که پشتم به باراد بود...آروم گفتم:
    -کامی...خواهشا ولم کن...
    تا اینو گفتم صدای بوق ماشین باعث شد از هم جدا بشیم...برگشتم سمت صدا که دیدم باراد وسط خیابون وایساده و یه ماشین چسبیده به پاش...!فقطم به من نگاه میکنه و حواسش به بوقهای مکرر راننده ها نیست!دستمو از دست کامیار کشیدم بیرونو رفتم سمت باراد...راننده از ماشین پیاده شدو گفت:
    -حواست کجاست پسر؟
    باراد نگاهی به راننده کردو گفت:
    -ببخشید...
    مچ دستمو گرفت و خواست ببره سمت ماشین که دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم:
    -کجا؟!
    باراد-خونه...
    -مگه من بچه ام؟
    باراد عصبی گفت:
    -پدرت تورو به من سپرده.منم اینو قبول ندارم دختر از ده شب به بعد بیرون باشه!
    بعدم دستمو کشیدو برد سمت ماشین!هُلم داد توی ماشین و درو بست...خواستم پیاده شم که نشستو درارو قفل کرد...با اعصاب خورد خودمو فرو کردم توی صندلی.رسیدیم خونه...ماشینو که پارک کرد بلافاصله پیاده شدم...رفتم سمت پله ها که بازومو کشید عقب...تند برگشتم سمتشو گفتم:
    -ببین!یه بار با زبون خوش گفتم پاتو از زندگیم بکش بیرون...!اگه غرور داری،اینکارو بکن!
    بعد زدن این حرف دستمو از دستش کشیدم بیرونو با قدمای محکم و حرصی رفتم داخل خونه...
    ****
    امروز،روز عروسی آنیه...وای که چقدر خوشحالم..با خانوم اومدیم آرایشگاه...اول آرایش منو بیتا تموم شد،لباسامونو پوشیدم و نشستیم روی صندلی و عین بز!زل زدیم به آنی...
    آنی-چیه عین بز زل زدین به من؟
    بفرما!میگم دل به دل راه داره،اینم فهمید عین چی بهش زل زدیم!
    -خوشگلی دیگه..
    آنی-اینو که خودم میدونم...
    و سرشو برگردوند...بالاخره عروس خانوم آماده شد...آقا داماد اومد..منو بیتا با ماشینم رفتیم تالار...کامیارم اونجا بود...دعوتش کرده بودم..این بهترین راه بود که به باراد فکر نکنم...این روزا خیلی بهش فکر میکردم..خلاصه یکم باهم رقصیدیم..شب خیلی زود گذشت...آخرشبم عروسو تا خونه بدرقه کردیم...از ماشین پیاده شدیم...رفتیم سمت آنی..دم گوش آنی گفتم:
    -امشب چه شبی ست!شبه مراد است امشب!
    آنی هُلم دادو گفت:
    -برو گمشو..بی شعوووور..
    بیتا-خب راست میگه دیگه!نگین،ای کاش اون اسپره رو به جای تو به آنی داده بودما...این زودتر احتیاجش شد...
    آنی هردومونو هُل دادو گفت:
    -شماها نمی خواین برین خونه؟از اول صبح چسبیدین به من؟برین دیگه...
    بیتا چشمکی زدو گفت:
    -چشم عزیزم..فردا صبح زنگ می زنم حالتو بپرسم...
    آنی-کوفت!
    براش بـ*ـوس فرستادیمو سوار ماشین شدیم...بیتا رو رسوندم دم خونش...یه سر به مامان اینا زدمو شبو اونجا موندم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    دو ماه دیگم گذشت...بابا گفت تا مرداد بمونم خونه عمه خانوم...داره کم کم حالش خوب میشه...توی اتاقم نشسته بودمو با اینترنت ور می رفتم...که گوشیم زنگ خورد...از روی عسلی برش داشتم..باراد بود!این وقت شب؟
    -الو؟
    -الو نگین خانوم؟
    صدای ناآشنا بود...گفتم:
    -شما؟
    -مازیارم!
    -اِ...سلام.خوبی؟
    بعد با تردید گفتم:
    -چیزی شده؟
    مازیار-میتونی بیای به این آدرسی که میگم؟
    دلم شور افتاد...با استرس گفتم:
    -چی شده؟
    مازیار-باراد...
    عین فنر از جام پریدم...
    -باراد چیزیش شده؟!
    مازیار-مـسـ*ـت کرده...
    تقریبا جیغ زدم:
    -چی کار کرده؟!
    مازیار-ببخشید تنها کسی که میتونستم باهاش تماس بگیرم تو بودی.
    -نه خواهش میکنم...آدرسو بگو.
    آدرسو گرفتمو قطع کردم...سریع لباسامو پوشیدم...پسره احمق...یعنی چی که مـسـ*ـت کرده؟!دروغ نگم باراد برام مهم شده بود...یعنی برام متفاوت بود...همچین چیزی...سوییچ ماشینو برداشتم و سریع رفتم توی حیاط...رفتم به آدرسی که مازیار گفته بود...باورم نمیشد باراد مـسـ*ـت کرده باشه!از همچین کاری متنفرم!عصبانیتمو روی پدال گاز خالی کردم...نه!باراد نباید به خاطر من پاکیشو از دست بده..چراغ قرمز شد محکم زدم روی ترمز که نزدیک بود با سر برم توی شیشه!اه بدشانسی...!با هزار تا بدبختی خونه رو پیدا کردم...یه پارتی!اوففف...ماشینو یه گوشه پارک کردمو پیاده شدم...نگاه اجمالی به ساختمون انداختمو رفتم دم در...زنگو زدم...یه پسر که احتمالا مـسـ*ـت بود جواب داد:
    -بله؟
    با صدای جدی گفتم:
    -باز کن درو!
    -وای چه جوجویی!
    بعدم درو باز کرد...ببین توروخدا اومده چه جایی!رفتم داخل ساختمون...مازیار درو برام باز کرد...
    مازیار-بالاخره رسیدی؟این که خودشو کشت..تا خره خره خورده!
    -پسره دیوونه...
    رفتم داخل خونه...نگاهی به اطراف کردم...
    مازیار-اونجاست...
    سمتی که مازیار اشاره کردو نگاه کردم..باراد نشسته بود روی یه کاناپه،یه گیلاس دستش...دوتا دخترم کنارش!جوش آوردم رفتم سمتش و دستشو کشیدم بلندش کردم...با صدای مـسـ*ـت و کشیده ای گفت:
    -بـــــع!ببین کی اومده...چرا زحمت کشیدی خانوم..
    دستم رفت بالا و با عصبانیت زدم توی گوشش!این دومین سیلی بود که بهش می زدم و خیلی برام درد داشت..!چیزی نگفت زل زد بهم...دوباره خودشو انداخت روی کاناپه...رفتم سمت مازیارو گفتم:
    -بلندش کن بیار توی ماشین من..
    می خواستم از خونه برم بیرون که بازومو گرفتو گفت:
    -میخوای ببریش خونه مادربزرگش؟
    -آره...
    مازیار-با این وضع؟
    -میگی چی کار کنم؟
    مازیار-باراد خونه مجردی داره.بیا اینم کلیدش.برای آدرسشم گوشیتو بده برات بنویسم...
    کلیدو ازش گرفتمو گوشی رو بهش دادم...چاره ای نبود..با این حال نباید می بردمش خونه...مازیار،بارادو صندلی عقب خوابوند..
    -خودم می برمش.دستت درد نکنه.
    مازیار-نگین...
    برگشتم سمتش...یکم این پا اون پا کردو گفت:
    -ببینم ارزششو داره انقدر اذیتش کنی؟
    -مازیار...چرا هیچ کس حال منو نمی فهمه؟!چرا همه طرف بارادو میگیرن؟باراد حق داره خوشبخت باشه.بامن خوشبخت نمیشه.
    بعدم نشستم توی ماشین...اینا چه اصراری دارن من بارادو دوست داشته باشم؟!راه افتادم...بالاخره بعد این کوچه اون کوچه کردن رسیدم!یه خونه دو طبقه لوکس و خوشگل...از بیرون که نماش خوشگل بود...ببین توش چه خبره...دست بارادو انداخت دور شونم و یکی از دستامو انداختم دور کمرش..تقریبا بیهوش بود...فقط قدم برمیداشت...چشماش بسته بود...با کلید درو باز کردم...وارد حیاط شدم...چقدر حیاطش خوشگله!وقت آنالیز کردن نداشتم...طبقه اول در ش باز نشد!برای طبقه دوم پله میخورد طبقه بالا!به زور از پله ها بردمش بالا و درو باز کردم...رفتم داخل خونه...وای که چه خونه ایه!پرفکت پرفکت!تک تک در اتاقارو باز کردم که بالاخره اتاق خوابشو پیدا کردم...پرتش کردم روی تخت و یه نفس عمیق کشیدم...اوفففف عرق کرده بودم...نشستم رو تخت..نفسام تند بود...نگاهی به باراد انداختم...چشماش بسته بود...نیم خیز شدم که بلند شم که مچ دستمو گرفتو دوباره نشوندم روی تخت...نگاهش کردم درحالی که چشماش بسته بود با صدایی که از ته چاه میومد گفت:
    -ای کاش می دونستی داری نابودم میکنی...
    چیزی نگفتم...خنده عصبی در حالت مـسـ*ـتی کردو ادامه داد:
    -اصلا توی خوابم نمی دیدم یه روز همچین حالی داشته باشم...همیشه دخترا میومدن سمتم..حالا که یه دختر پسم زده برام خیلی درد داره..غرورم خش برداشته...اصلا هم دلیل پس زدنشو بهم نمیگه...ببینم..
    سرشو برگردوند طرفم و ادامه داد:
    -واقعا کسه دیگه ای رو دوست داری؟
    حرفی نزدم...بزار اینجور فکر کنه که من یکی دیگه رو دوست دارم...شاید اینجوری راحت تر باشه...خنده غمگینی کردو گفت:
    -هیچ وقت نمی خواستم نفر سوم یه خلوت دونفره باشم...خیلی سخته...تلخ..
    بغضمو قورت دادم...بلند شدم که گفت:
    -باشه...من تمام سعیمو میکنم...سرد میشم مثل یخ...قلبمو مثل جاده اتوبان میکنم...آدمی میشم مثل خودت...آری از احساسات...میخوام بارادی بشم که تو میگی..میخوام ببینم یه آدم دیگه بودن چه جوریه...اینکه خودت نباشی...ولی..امشبو پیشم بمون...میخوای تو یه اتاق دیگه بخواب..ولی بمون...
    از اتاق بیرون اومدم..اشکام ریخت روی گونم...با این وضع نمی تونستم تنهاش بزارم...خواستم آخرین خواستشو که به عنوان این باراد بود انجام بدم...رفتم روی کاناپه دراز کشیدم...دست راستمو به صورت قائم گذاشتم روی پیشونیم...بغضم ترکیدو بی صدا گریه می کردم...
    ****
    با صدای گوشیم از روی کاناپه افتادم پایین!زیرلب گفت:
    -بمیری هِی..
    صفحه گوشی رو نگاه کردم...سارا بود...بع!بهتر از این نمی شد!جواب دادم:
    -بله؟
    سارا-الو؟کجایی عمو دختر؟
    -میخوای کجا باشم؟خونه عمه خانوم دیگه...
    سارا-ولی من که خونه عمه خانومم...تو کجایی؟
    یدفعه بهم شُک وارد شد انگاری بلند شدمو گفتم:
    -گفتی کجایی؟!
    سارا-خونه عمه خانوم...تو که نیستی..
    -آها..ببخشید آخه من خواب بودم تازه موقعیت مکانیم دستم اومد...من خونه یکی از دوستامم..همون جا باش من الان میام.باشه؟
    سارا خندیدو گفت:
    -باشه.
    قطع کردم...در اتاق بارادو باز کردم...همون جوری که دیشب خوابیده بود با لباسای بیرون خواب بود...تازه تونستم خونشو آنالیز کنم...یه بخشش مبلای سلطنتی و رسمی بود.یه بخشش مبلای نشیمن که جلوش تلویزیون ال ای دی60اینچ بود...یه گوشه میز غذا خوری هشت نفره مر مر بود...یه گوشه یه کتابخونه کوچیک بود کنارشم دوتا مبل یه نفره...یه در بزرگ داشت برای بالکن کنار میز غذاخوری.یه گوشم پیانو بود!خونش خدایی خیلی بزرگ بود...لامصب از گلوی آدمم پایین نمیره...سه تا اتاق خوابم داشت...رفتم توی آشپزخونه و یه چایی دم کردم...نون و پنیر و عسل و مربا و این چیزا رو گذاشتم رو میز...خودمم لباسامو پوشیدم...در اتاق باراد باز شدو آقا در حالی که با حوله سرشو خشک میکرد اومد بیرون...رفته بود حموم.اومد توی آشپزخونه اصلا نگاه به منو میز غذا نکرد!یه راست رفت سمت یخچالو ازش یه لیوان شیر برداشتو سر کشید...تموم مدت نشسته بودم روی صندلی و با فنجون چایی که دستم بود بهش زل زده بودم...بازم بدون اینکه نگاهم کنه رفت سمت اتاقش و بعد 10دقیقه بیرون اومد...شیک و پیک رفت سمت در...از همون جا گفت:
    -سعی کن بی سر و صدا بری.نمی خوام کسی اینجا ببینتت...
    بعدم درو بستو رفت!واو!180درجه تغییر کرده بود...آفرین...خوشم اومد...ببینم تا کی میتونه دووم بیاره...سریع از خونه بیرون اومدم...همون جور که گفته بود خیلی بی سر و صدا از خونه دور شدم...خدا کنه کسی ماشینمو ندیده باشه...با سرعت رفتم سمت خونه عمه خانوم...ماشینو پارک کردم توی حیاطو پیاده شدم...وارد خونه شدم...
    -سلام!
    سارا از روی مبل راحتی بلند شدو گفت:
    -سلام...چقدر دیر کردی بابا...
    سارا با اینکه 4سال ازم کوچیک تر بود ولی تقریبا هیکلش باهام هم خونی داشت...یعنی میشه گفت من یه نمه ریزه میزم...ولی خدایی هیچ کی هیکل منو نداره ها...هرچی میخورم چاق نمیشم!میدونم پپسی گرون شد!وایساد کنارم..گفتم:
    -ببخشید دیگه..کار پیش اومد...الان میام.
    رفتم توی اتاقو لباسامو عوض کردم..برگشتم پایین...سارا داشت سیب پوست میکند...روبروش نشستمو گفتم:
    -خب...از این ورا؟
    سارا-آها...هیچی همین جوری...خواستم یه سر به دخترعموم بزنم...بده؟
    یه تای ابروم رفت بالا و گفتم:
    -نه چرا بد باشه...
    خلاصه سارا دوساعتی موندو بعدم رفت...وسایل پذیرایی رو جمع کردم و بُردم توی آشپزخونه...رو به پری جون گفتم:
    -شما برو استراحت کن..من اینارو می شورم...
    پری جون لبخندی زدو گفت:
    -ایشالله خیرببینی دختر...
    زیرلب گفتم:
    -ایشالله...
    پری جون که رفت مشغول شستن ظرفا شدم...تقریبا 5دقیقه گذشته بود که در خونه باز شدو باراد با مازیار اومد داخل...رفتم کنار اُپن...
    -سلام آقا مازیار...
    مازیار لبخندی زدو گفت:
    -سلام آبجی نگین...
    باراد یه راست رفت داخل اتاقش...مازیار اومد سمتمو گفت:
    -ببینم دیشب چی شد؟
    -چی باید بشه؟
    مازیار-آخه..باراد یکم فرق کرده..یکم که نه!خیلی!دیشب بهش چی گفتی؟
    -والله من هیچی نگفتم...همش اون بود حرف میزد...
    مازیار-توی مـسـ*ـتی؟
    -میگن مـسـ*ـتی و راستی!بهم قول داده دیگه بهم فکر نکنه و یکی بشه عین خودم!به قول خودش آری از احساسات!
    مازیار متفکر به زمین خیره شدو گفت:
    -که این طور...
    باراد با لباسای راحتی خونه که شامل یه شلوار ورزشی سفید با پیرهن آستین کوتاه آبی روشن جذب میشد از در اتاق بیرون اومد..با دیدن ما که جیک تو جیک هم بودیم پوزخندی زدو رفت نشست روی کاناپه...با غیض زیرلب گفتم:
    -پوزخندت بخوره تو فرق سر..
    ادامه حرفمو نزدمو گفتم:
    -لا الا حی الله...
    مازیار ریز خندید...گفتم
    -برو بشین براتون چایی بیارم..
    مازیار-مرسی.
    رفتمو سه تا چایی ریختم...اومدم توی سالن..اول به مازیار تعارف کردم که تشکر کردو برداشت..جلوی باراد گرفتم...همه نگاهش به تی وی بود...فنجونو برداشتو گذاشت روی میز...با حرص نشستم روی مبل تک نفره کنار مازیار...یکم خودمو خم کردم طرفشو آروم گفتم:
    -کِی آلبوم جدیدت میاد؟
    مازیار برگشت طرفمو گفت:
    -فعلا فکری برای آلبوم جدید ندارم.دارم یه تک آهنگ با باراد میخونم...
    -آها...
    ****
    خلاصه این سه ماه تابستونم گذشت...دانشگاهم به لطف خدا به خیر گذشت...ولی خدایی جای باراد خالی بود...اوه گفتم باراد!چه حرصایی که من از دستش نخوردم...توی تولد ساغر که با سارا گرم گرفته بود ناجور...سارا هم مثلا بهم سو سو میداد!!!چندباریم که با کامیار بیرون رفتم منو دید این پوزخنداش رو اعصابم بود...کامیارم بهش مشکوک شده بود این پسره کیه..خلاصه که خیلی حرص خوردم و بدتر از همه اینکه...خیلی بی محیلیای باراد اذیتم میکرد...حداقل اون موقع ها یه سلام خشک و خالی هم بهم میکرد!الان..هیچ!هیچ جوره ام نمی تونم خودمو قانع کنم که پایبند یه مرد بشم...میخواما ولی خیلی سخته!فکر کن ازدواج کنم بعد دوماه از یارو خسته بشم!دیگه بار بیارو باقالی بار کن..ولی خب..باراد فرق میکنه...اه چی میدونم..بیخی!توی خیابونا دنبال یه مانتو می گشتم...آخرای شهریور بود...خیلیم گرم!آها..این خوشگله...یه مانتوی یاسی شیک و دخترونه...خریدمشو از مغازه که بیرون اومدم گوشیم زنگ خورد..آنی بود:
    -جانم آجی؟
    آنی با صدای گرفته گفت:
    -کجایی نگین؟
    -خوبی آنی؟بازار..
    آنی-میتونی بیای خونم؟لطفا...
    -باشه عزیزم..الان میام.
    گوشیو قطع کردمو با هزارتا دردسر همونجا یه تاکسی گرفتم به مقصد خونه آنی...جلوی کوچه خونه آنی پیاده شدمو پول تاکسی رو حساب کردم...وارد کوچه شدم...وای که چه خونه های خوشگلی..وارد برج شدم...از نگهبان اجازه خواستم اونم به آنی زنگ زدو اجازه ورود داد.رفتم داخل آسانسور...توی آینه آسانسور به خودم خیره شدم...سرمو به چپ و راست تکون دادم...نه نگین...تو نباید عاشق بشی...این حقت نیست...رسیم طبقه 10.از آسانسور پیاده شدمو رفتم طرف خونه آنی که دیدم درش بازه...وارد خونه شدم...کفشامو درآوردمو گذاشتم روی جاکفشی و داد زدم:
    -آنی؟
    آنی-اتاقم...
    وارد اتاق شدم...روی تخت دراز کشیده بودو تی وی میدید...موهاش خیس بود انگاری تازه از حموم اومده...
    -سلام...
    با صدای گرفته و چشمای پُف کرده گفت:
    -سلام...ببخشید زحمتت شد...
    -نه بابا...این چه حرفیه؟
    شالمو درآوردمو گفتم:
    -طبق معمول دعوا؟
    آنی-آره...
    -چی می بینی؟
    آنی تی وی رو خاموش کردو گفت:
    -فیلم مونت کارلو...
    -آها...
    داشتم مانتومو درمیاوردم که آنی نشست روی تختو گفت:
    -میدونی توی مونت کارلو چه خونه هایی هست؟همه چیش عالیه..پیاده روها...چمن زارها..
    نشستم کنارش و پاهامو دراز کردم..ادامه داد:
    -من آرزوی زندگی توی همچین خونه هایی رو داشتم..بخاطرهمین با نیما ازدواج کردم..خیلی احمق بودم..
    -نه آرزوی تو احمقانه نیست...همه دخترا همچین آرزویی دارن...
    آنی-آره..ولی من نیما رو بازیچه قرار دادم...فقط میخواستم باهاش برم خارج.همین!من خیلی بی احساسو بدجنسم...اون منو بخاطر خودم میخواد ولی من...
    دیگه نتونست حرف بزنه و اشکاش بی صدا ریختن..دستمو انداختم دور شونش و گفتم:
    -خیله خب دختر...گریه نکن..
    آنی ازم جدا شدو گفت:
    -من یه خونه خیالی نمی خوام...من..من فقط نیما رو میخوام و بس!
    بینمون سکوت شد...یدفعه برگشت طرفمو گفت:
    -نگین...اگه همه چیزو خراب کرده باشم چی؟
    بغضم گرفته بود...به آنی حسودیم شد که تونسته پایبند یه مرد باشه...زیرلب گفتم:
    -آنی...
    سرمو گرفتم پایین...دستشو گذاشت روی دستمو گفت:
    -ببینم تو که بخاطر من گریه نمیکنی؟
    نگاهش کردم..ادامه داد:
    -من..من همه چیو درست میکنم..مثل همیشه!
    سرمو تکون دادمو گفتم:
    -میدونم که میتونی.
    دوباره سرمو گرفتم پایین...
    آنی-چی شده؟
    بغضمو قورت دادمو گفتم:
    -من..فقط..من بالاخره مردی رو پیدا کردم که منو به خاطر خودم بخواد و من بتونم بهش پایبند بمونم...
    آنی لبخند مهربونی زدو گفت:
    -باراد...
    سرمو به معنای آره تکون دادم...ادامه دادم:
    -ولی من دارم یه رازو ازش مخفی میکنم.اما حس میکنم عاشقش شدم.اگه باراد حقیقتو بفهمه از من بدش میاد...
    آنی حرفمو قطع کردو گفت:
    -نگین باور کن!وقتی حقیقتو بفهمه...شخصیت درونتو درک کنه...نگینی که من میشناسم...اونوقته که می فهمه چقدر خوشبخته...
    پوزخندی زدمو گفتم:
    -اینطور فکر میکنی؟
    آنی-اینو از دقیقه اولی که دیدمت فهمیدم.
    لبخندی زدو گفت:
    -دختر!تو دیگه عاشق شدی..
    سرمو گذاشتم روی شونش...اونم سرشو تکیه داد به سرم...گفتم:
    -چرا با نیما دعوا کردی؟
    آنی-هیچی...بحث همیشگی...گفتم بریم خارج.اونم مخالفت کرد.
    -خب؟و حالا؟
    آنی-بیشتر از هروقت دیگه ای دلم میخواد توی کشورمو کنار عشقم باشم.
    خندیدمو گفتم:
    -آنی اصلا بهت رمانتیک بازی نمیاد...
    بعدم سریع از تخت پایین اومدم...یکی از کوسن های تختو پرت کرد طرفمو گفت:
    -کوفت!حالا تورو هم می بینیم...خیلی دلم میخواد وقتیو ببینم که ناز بارادو میکشی!
    -هه هه...اولا اون باید ناز منو بکشه.دوما!همین الان زنگ بزن به نیما بگو برگرده خونه..ازش عذرخواهی کنو بگو میخوای همینجا بمونی.
    آنی-واقعا؟
    -آره دیگه!زودباش...
    آنی خندیدو گفت:
    -یه موقعیت پَ نَ پَ رو از دست دادی!
    بعدم گوشیشو برداشتو شماره نیما رو گرفت...خندیدمو نشستم کنارش...حس سبکی میکردم که حرف دلمو به کسی که بهش اعتماد دارم زدم...
    آنی-الو؟نیما؟
    -.....
    آنی-راستش...میخواستم بگم.متاسفم..خواهش میکنم منو ببخش...
    -....
    آنی-من دیگه نمیخوام برم خارج.میخوام توی ایرانو پیش تو بمونم...
    -...
    آنی-راست میگم...حالا برگرد خونه.
    -....
    آنی-دیوونه بی حیا!زود باش بیا.بای.
    بعدم قطع کرد....
    -چرا یدفعه جوش آوردی دختر؟
    آنی-لا الا حی الله...هنوز هیچی نشده بهم پیشنهاد منکراتی میده پسره منحرف!
    خندیدمو گفتم:
    -پس من برم که مزاحم خلوتتون نباشم...
    آنی خندیدو گفت:
    -بی شعور شدیا...
    مانتو و شالمو پوشیدم...گونه آنیو بوسیدمو گفتم:
    -واقعا ممنون...سبک شدم...
    آنی-پس دوست واسه ی چه روزاییه؟
    -خداحافظ...
    آنی-برو به سلامت...
    تا دم در همراهیم کرد...داشتم کفشامو می پوشیدم که در آسانسور باز شدو نیما ازش بیرون اومد...یه نگاه به من کرد..یه نگاه به آنی و گفت:
    -سلام.
    هردو جوابشو دادیم...زیرگوش آنی گفت:
    -فکر کنم توی پارکیگنگ منتظر زنگت بود بیاد بالا...
    آنی ریز خندیدو گفت:
    -برو وروجک...
    دوباره ازش خداحافظی کردمو رفتم سمت آسانسور...
    -خداحافظ آقا نیما...
    لبخندی زدو گفت:
    -خداحافظ...
    بعدم رفت سمت آنی...جلوی در وایسادو دستشو انداخت دور کمر آنی...یه لبخند عشقولانه بهم زدنو دوباره بهم خیره شدن...گفتم:
    -نمیرین تو؟
    هردو سرشونو به علامت نه بالا دادن...رفتم توی آسانسور...دکمه طبقه همکفو فشار دادم قبل اینکه در بسته بشه سرمو از آسانسور بیرون آوردمو زیرلب گفتم:
    -برین تو...
    خندیدن و رفتن داخل خونه...درآسانسور بسته شد...تکیه دادم به دیوار آسانسور...باورم نمیشه..من..به عشقم اعتراف کردم؟ولی چه فایده..اون که دیگه منو نمیخواد...حیف...بالاخره رسیدم خونه عمه خانوم...به محض ورود گوشیم زنگ خورد...سارا بود!تعجب کردم..کمتر پیش میومد بهم زنگ بزنه...
    -الو؟
    سارا-سلام عمو دختر...چطوری؟
    -مرسی...یه لحظه..
    گوشی رو از گوشم دور کردمو به عمه خانومو پری جون سلام گفتم...از پله رفتم بالا که وسط راه پله باراد جلوی روم قرار گرفت...سرمو انداختم پایین و کنار کشیدم که بره پایین...بدون اینکه نگاهم کنه رفت داخل اتاقش...نفسمو با حرص بیرون دادم...صدای داد سارا اومد:
    -ببینم مُردی؟!
    گوشی رو گرفتم جلوی گوشم...رفتم داخل اتاقمو گفتم:
    -خجالت بکش...مثلا 4سال ازت بزرگترما...
    سارا-خب بابا!ساری...حالا میزاری حرفمو بزنم بعد هرجا خواستی برو...
    -خب!بگو..
    سارا-ببین ما فردا میخوایم بریم رامسر...باهامون میای؟
    با تعجب گفتم:
    -فردا؟!چرا انقدر دیر گفتی؟حالا من چه جوری مامانمو راضی کنم؟
    سارا-زن عمو که حله!من راضیش کردم..گفت تو باید قبول کنی.میای؟
    -اول بگو کیا هستن؟
    سارا-الناز و ساناز(دختر عموهام).ساناز با نامزدش میاد.نریمان و روژان.میترا(دختر عمه ام).مهسا دخترخالم با نامزدش میاد.کامیار پسرعموی روژانم هست.
    -اِ..اون واسه چی؟
    سارا-چه میدونم والله...به روژان گفتم گفت باید کامیارم باشه.انگاری اینا مثل خواهر برادرن همه جا باهم میرن.
    -آها...
    سارا-چی شد؟نمیای؟
    -فقط میتونم دوتا از دوستامو بیارم؟
    سارا-آره.چرا که نه؟بیتا و آنی؟
    -آره.
    سارا-آره بیارشون.خوش میگذره.
    سارا-حالا میای؟
    -چرا نیام؟میام.فردا ساعت چند؟چقدر می مونیم؟
    سارا-ساعت8صبح.یه دوهفته.
    -آها..اوکی.شب خوش.
    سارا-شب شیک.بای.
    گوشی رو قطع کردم...بدو وسایلمو برای فردا آماده کردم...رفتم واسه شام...وسطای غذا رو به عمه خانوم گفتم:
    -عمه خانوم؟
    عمه خانوم-جانم؟
    -من فردا با سارا دخترعموم میرم رامسر.گفتم که اگه نبودم نگران نشین.
    عمه خانوم-مرسی از خبر دادنت عزیزم.حالا کیا هستن؟
    -الناز و ساناز با نامزدش.روژان و نریمان با پسرعموی روژان...
    تا اینو گفتم باراد یه پوزخند تحویلم داد...یعنی سرش پایین بود...ایشی گفتمو ادامه دادم:
    -میترا.مهسا با نامزدش.دوتا از دوستامم میان.
    عمه خانوم-ایشالله به سلامت برینو برگردین.
    -مرسی.
    بعد شام زنگ زدم به آنی و بیتا که با سر قبول کردن.بعدم سریع گرفتم خوابیدم برای اینکه فردا راحت بیدارشم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    نشستم رو تخت و دستامو گرفتم بالا و کش و قوسی به بدنم دادم...قلنج گردنمو شکستمو بلند شدم رفتم توی دستشویی صورتمو شستم..بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم...همون مانتوی شیک یاسی با شلوار جین سفید و شال سفید...ساعت7:30بود...چمدونمو برداشتمو از پله ها پایین اومدم...
    -اووو...بالاخره خانوم بیدار شد؟
    با تعجب به دور و اطرافم نگاه کردم که دیدم سارا و باراد پایین نرده ها دارن نگاهم میکنن...اونیم که این حرفو زده بود سارا بود!به دست سارا که دور بازوی باراد حلقه شده بود نگاه کردم...دندونامو با حرص بهم فشردم..
    سارا-باراد؟چرا نمیری چمدونو ازش بگیری؟
    سریع گفتم:
    -نه نیازی نیست...
    باراد سریع از پله ها اومد بالا و چمدونو از دستم گرفتو رفت توی حیاط...به سارا نزدیک شدمو آروم در حالی که به جلو نگاه میکردم گفتم:
    -چه زود باهاش مچ شدی...
    سارا-ها؟
    بهش نگاه کردمو گفتم:
    -مراقب خودت باش..مردا خطرناکن..
    بعدم رفتم توی آشپزخونه...قشنگ ترسو توی چشماش دیدم...خخخخ...بعد خوردن صبحونه از آشپزخونه بیرون اومدم که دیدم ساغر اومد طرفمو گفت:
    -به به سلام...خانوم!پارسال دوست امسال آشنا...باید توی سفر و اینا ببینمت؟
    با تعجب گفتم:
    -سلام..مگه تو هم میای؟
    ساغر-آره خب...باراد میاد دیگه!
    اخم هام رفت تو همو گفتم:
    -سارا کوش؟
    ساغر با تعجب گفت:
    -تو حیاط...مشکلی داره؟
    -نه..چه مشکلی...
    بعدم رفتم سمت حیاط...زیرلب گفتم:
    -این آقا باراد برای من سرتا پا مشکله!
    رفتم سمت سارا و بازوشو از پشت کشیدم...برگشت سمتمو گفت:
    -وا..چرا همچین میکنی؟
    -ببینم..نگفته بودی بارادم میاد...
    سارا-آره خب...صبح اومدم اینجا...گفتم اونم بیاد.بعدم گفت من بدون خواهرم نمیام منم زنگ زدم به ساغر.مشکلی داره؟
    با عصبانیت چشمامو بستم...دستامو به کمر زدمو نفسمو با حرص بیرون دادم...وای خدا!از این بهتر نمیشه...یعنی خوشبختی از سر و روی من میباره!
    -سلام نگین خانوم...
    برگشتم سمت صدا که کامیارو دیدم...زیرلب با حرص گفتم:
    -اینو کجای دلم بزارم...
    لبخند تصعنی زدمو رفتم طرفش...
    -سلام کامی...خوبی؟
    کامیار-واقعا خوشحال شدم وقتی فهمیدم توهم میای...
    زیرلب گفتم:
    -خوشحالیت بخوره تو فرق سرت..
    کامیار-چیزی گفتی؟
    -نه...
    صدای بوق ماشین باعث شد سرمو برگردونم سمت در...ماشین نیما جلوی در توقف کرده بود...هر سه پیاده شدن و اومدن داخل حیاط...رفتم به سمتشون...با آنی و بیتا روبوسی کردم...
    -سلام خوش اومدین...
    آنی-مرسی...
    نیما-واقعا به یه سفر احتیاج داشتیم.
    بیتا-نگین..ببینم این کیه عین بز بهت زل زده؟
    برگشتم سمتی که بیتا اشاره میکرد...برگشتم سمت بیتا و گفتم:
    -کامیار...پسر عموی زن داداشم.
    بیتا-آها...
    -میشه من با شما بیام؟
    آنی-حرفها میزنیا.خب یه جا اضافه داریم که.
    -باشه.پس برین بشینین توی ماشین من الان میام...بیتا!تو بیا کمک کن چمدونمو بیارم...
    بیتا-نوکر بابا غلام سیاه!
    بعدم اومد دنبالم...آنی و نیما رفتن سمت ماشین...رفتیم داخل خونه...
    بیتا-پس کو چمدون؟
    -چمدون چیه بابا!
    بیتا-شکر خدا آلزایمرم که گرفتی...خودت الان..
    یه لحظه وایسادو گفت:
    -آها...الکی گفتی...خب مگه مرض داری؟
    -بیتا...این کامیاره...من باهاش دوست شدم..بعد عروسی نریمان.
    بیتا-وای خاک عالم!
    بعدم زد توی سرش...یدفعه گفت:
    -خب مگه آنی نامحرمه؟
    -نه بابا خنگه!نمیخواستم نیما چیزی بفهمه...حالا بدبختیم اینه...من یکی دیگه رو دوست دارم این کامیار رفته به روژان گفته با مامانم برای خواستگاری صحبت کنن!
    بیتا چشماش درشت شدو گفت:
    -کی رو دوست داری؟!
    نگاهم به باراد خورد که گوشه سالن با سارا حرف میزد...بیتا نگاهی به باراد کردو گفت:
    -دروغ؟!
    سرمو به علامت آره تکون دادم...بیتا زد به بازومو گفت:
    -ای کلک!تو که گفتی تنوع پذیری...!پس چی شد؟
    -اووو...تا آخر عمر که نمی شد اینجوری بمونم!حالا یکی پیدا شده میتونم بهش پایبند بمونم ولی حالا اون منو نمیخواد...
    بیتا به چارچوب در خروجی تکیه دادو گفت:
    -بدبخت شدی که...
    ابروهامو شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
    -چه کنم...
    بیتا یدفعه شیطون بشکن زدو گفت:
    -عاشقی...عاشقی بد دردیه!نگین گرفتارش شده...
    جوری اینو گفت که سارا و باراد برگشتن سمتمون...زدم به بازوی بیتا و گفتم:
    -اِ..میشنون...
    بیتا-بیخیال بابا...ولی خدایی!تو دم به تله نمیدادی؟
    با حال زار گفتم:
    -نمیدونم بخدا...یعنی هیچ توضیحی براش ندارم...اصلا همه چی یهویی شد...
    بیتا حرفمو قطع کردو گفت:
    -یه روز صبح بیدار شدی دیدی عاشق کسی شدی که یه روز پسش زدی!
    آروم زد روی پیشونیمو گفت:
    -خنگول..بریم توی ماشین..
    لبخندی زدم...وقتی چرخیدم دیدم باراد هنوز نگاهش به منه...رفتم توی حیاط که دیدم ساناز و الناز و نامزدش اومدن...باهاشون روبوسی کردم...
    -سلام الی خانومو سانی خانوم...
    الناز-تو که بازم اسم مارو شکستی!
    ساناز-تو که میدونی این آدم نمیشه...دیگه چرا هی بهش میگی...
    الناز نگاهی به سارا و باراد کردو یدفعه گفت:
    -هیعععع...اینکه باراد راده!وای خدا...
    بعدم رفت سمتشون...
    ساناز-دیوونه ست این خواهر من...کشته مُرده این خواننده ست دیگه...
    نگاهی به سارا کردو گفت:
    -ببینم...چجوری میخوای دو هفته با سارا توی یه خونه سر کنی؟
    شونه ای بالا انداختمو گفتم:
    -با توکل به خدا...ایشالله که میگذره...
    داشتیم می خندیدیم که...
    -بگین ماهم بخندیم...
    سرمونو برگردوندیم که دیدیم میترا خانوم با ژست خاصش که میگفت شبیه مدلینگاست یکم ازمون دور وایساده...یه قدم برداشت که نزدیک بود با اون کفشای پاشنه بلندش بخوره زمین که دستشو به درخت گرفت...دلقکه دیگه!رفتیم سمتش...
    میترا-سلوووم...
    -سلام...ببینم تو مجبوری با این کفشای پاشنه بلند راه بری؟خب یه جفت کفش اسپرت بپوش دیگه...مهمونی که نمیخوایم بریم...
    ساناز-راست میگه والله...
    میترا پشت چشمی نازک کردو شبیه کسایی که رژ زدن نمیخوان رژشون پاک بشه گفت:
    -آخه میدونین...کالاس داره...
    منو ساناز خندیدیمو من گفتم:
    -چی داره؟
    میترا-کالاس..کالاس..اصلا میدونی چیه؟
    دوباره خندیدیمو ساناز گفت:
    -خوب تو نقشت فرو رفتی میترا...
    میترا یدفعه رژشو با دستمالش پاک کرد...کلاه گیس بلوندشو برداشتو موهای مشکیشو مرتب کرد...کفشای پاشنه بلندشو کند از کیفش یه جفت کفش اسپرت برداشت پوشید و کفشای پاشنه بلندشو انداخت توی چمدونش...بعد گفت:
    -آخیش...راحت شدم..
    با تعجب گفتم:
    -این الان چی بود؟...یکی منو روشن کنه...
    ساناز خندیدو گفت:
    -مگه نمیدونی میترا توی آزمون بازیگری قبول شده؟
    -نه...
    میترا-آره بابا!تازه کارگردانه بهم گفته باید نقش یه دختره جلف بازی کنم...همینی که الان دیدی...اه بدم میاد...
    خندیدمو گفتم:
    -نه اتفاقا خیلی بهت میومد...
    بعدم رفتم سمت ماشین آنی اینا...با صدای بلند گفتم:
    -خب دوستان سوار شید دیگه!دیر شد بابا!
    همه سوار ماشینا شدن...البته!سارا با باراد دونفره اومدن!وسط راه بودیم که نیما گفت:
    -میگم...ماشین باراد پشت سرمون نبود؟
    -آره...
    نیما-ولی الان نیست!
    منو بیتا یدفعه برگشتیم پشت که سرمون به همدیگه خورد..
    -آخ...
    برگشتم نشستمو گفتم:
    -نیستن...کجان پس؟
    به نریمان زنگ زدم...
    -الو؟
    روژان جواب داد:
    -جانم؟
    -اِ...پس نریمان کوش؟
    روژان خندیدو گفت:
    -نریمان مثلا داره رانندگی میکنه ها...
    -آها...ببین رژی...ماشین باراد ناپدید شده...یه زنگ میزنی بهش؟
    روژان نگران گفت:
    -واقعا؟باشه...فعلا..
    گوشی رو قطع کرد...بعد 5دقیقه گوشیم زنگ خورد...ساغر بود:
    -الو؟
    ساغر-نگین؟یعنی چی ماشین باراد ناپدید شده؟
    -نمیدونم والله...تا الان پشت سرمون بود...
    گوشیم بوق خورد..پشت خطی داشتم...
    -ساغر جان..من پشت خطی دارم...فعلا.
    قطع کردمو دوباره دکمه تماسو زدم...نریمان بود:
    نریمان-الو؟نگین؟
    -بله؟چی شد؟
    نریمان-هیچی...
    -اِ..پس چی کار کنیم؟
    نریمان-هیچی...هرچی بهش زنگ میزنم در دسترس نمی باشد...
    -خب..الان دقیقا باید چی کار کنیم؟
    نریمان-ناچاریم بزنیم بغـ*ـل..بریم یکم جلوتر اینورا یه ایستگاهی چیزی هست دیگه...
    -باشه.فعلا.
    گوشیو قطع کردم...توی جاده های شمال بودیم...واقعا درختاش خوشگل بودن...خیلی...انرژی خاصی داشتن...کنار یه مغازه کنار زدیم...پیاده شدیم و مردا که شروع کردن به زنگ زدن...ماهم نشستیم روی دوتا تخت که گذاشته بودن بیرون برای نشستن...چشمم خورد به عکس پوسترایی که روی دیوار مغازه زدن بودن...ساناز برامون دلستر خرید...با خنده گفتم:
    -اَهههه...شاهرخ خان...بچش!فرانکیو!جکی چان!آمیتا پاچان...وای خدایا این چقدر خوشگله...
    دم گوش بیتا گفتم:
    -این شبیه باراد نیست؟
    بیتا خندیدو گفت:
    -بابا..باراد که چشماش آبیه..
    یدفعه مغازه داره که یه پسر جوون بود از مغازه اومد بیرونو با خنده رو به ما گفت:
    -نوکرتم آبجی...چه میشه کرد دیگه خوشگلیه...
    نگاهی به سرتاپاش کردمو گفتم:
    -تو چرا به خودت گرفتی؟من این عکسو میگم...
    بعدم به عکس پسره اشاره کردم...پسره که مشنگ میزد دوباره خندیدو گفت:
    -ایول آبجی...بد سوتی دادی!این دی کاپریوئه...منم کوچیک شما بهروزم.
    لبخند مسخره ای زدمو گفتم:
    -آقا بهروز؟
    پسره دوباره خندیدو گفت:
    -حالا اگه آقا بهروز سخته میتونی منو دی کاپریو صدا کنی...
    ایشی گفتم که ساغر که جلوی جاده بود اومد نشست روی تخته کنارمو گفت:
    -من دلم عین سیر و سرکه می جوشه اونوقت تو...
    دلسترمو که از اصلا نتونستم یه قلوپم ازش بخورم برداشتو سر کشید!گفتم:
    -تو همیشه سیر و سرکه ای!
    بعدم رو به پسره گفتم:
    -لطفا یه چیبس سرکه ای!
    پسره چشمی گفت و یه چیبس داد دستم...
    ساغر-چرا انقدر دیر کرده؟!
    -دُنت فوری آبجی!هرجا باشن الان میان...
    پسره خندیدو گفت:
    -طرف کاشته؟
    چشم غره ای براش رفتمو گفتم:
    -نخیر!
    پسره سری تکون دادو گفت:
    -چرا کاشته!این همه آدمو یه جاهم کاشته!این درختارو می بینی؟
    نگاهی به درختا کردمو گفتم:
    -خب؟
    پسره-اینارم اینجا کاشتن..فکر کنم طرف یکم دیگه دیر کنه شمام عین اینا سبز میشین...
    -بی مزه..
    روژان-گم نشده باشن؟
    ساغر-باراد؟!منو بگی یه چیزی!باراد بچه جاده ست...
    10دقیقه ای گذشته بود...اما خبری از باراد نشده بود...حرصم می گرفت سارا هم باهاشه..نکنه..وای این فکرا چیه؟خاک تو سرت...خدایا این ذهن منحرف منو به راه راست هدایت کن..ساغر از لب جاده اومد سمتمونو گفت:
    -جا قحط بود اومدیم اینجا وایسادیم؟می رفتیم یه جای دیگه...حداقل قابل دید باشیم.
    پسره برامون کبابم آورد!یه لقمه گرفتم انداختم دهنم...ساناز رو به پسره گفت:
    -ببینم...ندیدی یه مازارتی سفید از اینور رد بشه؟
    پسره گفت:
    -چرا.دیدم.
    با تعجب برگشتیم سمتش که گفت:
    -رد شد،ولی دوباره امتحان داد قبول شد!
    بعدم بنای خنده رو گذاشت!غذا تو دهنم بود خندم گرفت...ساناز دستشو به علامت تهدید آورد بالا که بزنه تو سرم...دستامو به علامت تسلیم بالا آوردم...
    ساناز با حرص گفت:
    -تو همیشه انقدر بامزه ای؟
    پسره دوباره خندیدو گفت:
    -نه..یه روز در میون..شانس شما امروز بامزم...
    بعدم رفت توی مغازه اش...
    ساناز با حرص گفت:
    -هه هه هه...چلغوز...
    بعدم روشو کرد سمت جاده...یدفعه گفت:
    -اِ..اون مازاراتی نیست؟
    همه برگشتیم سمت جاده...خودش بود...نریمان براش دست تکون داد که زد کنار...رفتم سمتشون...
    نریمان-تو که مارو کُشتی پسر!تا الان کجا بودی؟
    سارا اومد بازوی بارادو بگیره که با چشم اشاره کردم به نریمان...سارا اومد بغـ*ـل دستم وایساد...چشم دیدنشو نداشتم...باراد گفت:
    -ببخشید...بنزین ماشین تموم شد...کنار جاده وایسادیم که بهمون بنزین بدن...
    زیرلب جوری که بشنوه گفتم:
    -معلومه هرکی همچین ماشینی ببینه وایمیسه..وای به روزی که مازاراتی بنزین تموم کنه...
    بعدم رفتم سمت ماشین نیما...قشنــــــگ حرص خوردنشو دیدم...چون وقتی نشستم توی ماشین برگشتو نگاهم کرد...چشم غره ای براش رفتم و رومو برگردوندم...همه سوار شدنو حرکت کردیم...بیتا زیرگوشم گفت:
    -درکت میکنم عزیزم...
    -چی؟
    بیتا-بدجور داری حرص میخوری...نمیدونی من چه حرصی میخورم که سارا به باراد میچسبه...
    -اه..بیخیال بیتا..هرچی بهش بیشتر فکر کنم...اعصابم خورد تر میشه...
    نگاه خورد به آینه جلو...نیما یه لحظه بهمون نگاه کرد...بعد گفت:
    -راحت باشین...
    دم گوش بیتا گفتم:
    -دارم دیوونه میشم بیتا!چی کار کنم؟
    بیتا-درکت میکنم...ولی بهش اهمیت نده...کاری نکن فکر کنه چه آدم مهمیه...
    سرمو به علامت باشه تکون دادم..یکم که از راه گذشت احساس حالت تهوع گرفتم...نفسم بالا نمیومد...آروم گفتم:
    -میشه بزنین کنار؟
    آنی برگشت سمتمو گفت:
    -خوبی آجی؟
    سرمو به علامت منفی تکون دادم...
    آنی-بزن کنار نیما...
    خداروشکر دقیقا کنار یه رستوران نگه داشت...!بیتا باهام پیاده شد...
    بیتا-برو دستشویی اونجاست...
    به سمتی که گفت نگاه کردمو شروع کردم به دوییدن...وقتی رسیدم پریدم توی دستشویی و هرچی خورده بودم بالا آوردم!اه اه...سرم گیج می رفت عجیب...صورتمو شستم...رنگ به رخ نداشتم...از در دستشویی بیرون اومدم...
    بیتا-خوب شدی؟
    -بله..هرچی خوردم...
    دیگه حرفی نزدم...بیتا دستشو گذاشت روی کمرم و گفت:
    -باشه...بریم...
    رفتیم سمت ماشین دیدم همه بچه ها از ماشین پیاده شده بودن!اینا دیگه واسه چی توقف کردن؟نریمان اومد سمتم...
    نریمان-چی شدی؟
    -هیچی..خوبم...شما چرا وایسادین؟
    نریمان-اینم سوال داره؟دیدیم نیما وایساد ماهم وایسادیم.
    دیگه چیزی نگفتمو سوار ماشین شدم...دوباره حرکت کردیم...اصلا جون توی تنم نبود...سرمو گذاشتم روی پای بیتا و خوابیدم..
    -نگین؟نگین؟
    چشمامو باز کردم...سرمو از روی پای بیتا برداشتمو گفتم:
    -هوم؟
    بیتا-برو پایین رسیدیم.
    از ماشین پیاده شدم...چشمم که به ویلا خورد دهنم باز موند..چقدررر خوشگله!رفتیم داخل...
    -اِ..پس اتاقا کجاست؟
    سارا-اتاقا از این وره...
    نگاه سرسری بهش کردم و به راه پله ای که به زیرزمین می خورد رفتم...یوخ بابا؟!چقدر لوکسه...
    -میگم سارا...عمو اینجارو خریده یا ساخته؟
    سارا در حالی که در اتاقارو یکی یکی باز میکرد گفت:
    -خریده...
    بعد گفت:
    -بیا...اینم اتاق تو و دوستات.البته آقاشون باید با آقایون بخوابه...
    -مرسی...
    بیتا و آنی اومدن توی اتاق...لباسامو عوض کردم...رفتم نشستم توی سالن...بیتا بدو اومد سمتمو گفت:
    -حدس بزن کامیار با کی هم اتاقی شده؟
    -باراد...
    بیتا-از کجا فهمیدی؟
    با تعجب گفتم:
    -واقعا؟!
    بیتا-آره...
    -خب پس برو کنار...
    بیتا-کجا؟
    بلند شدمو گفتم:
    -میرم پیش عشقم...
    بیتا خندیدو گفت:
    -برو دارمت...
    با خنده رفتم سمت سارا...
    -اتاق کامیار کجاست؟
    سارا-اونجاست...
    و با دست سمتی رو بهم اشاره کرد...رفتم سمتش...درو زدم...صدای باراد اومد:
    -بله؟
    از قصد گفتم:
    -کامی؟هستی؟
    یدفعه صدیا کامیار اومد:
    -آره هستم..بیا تو.
    درو باز کردمو رفتم داخل...باراد داشت لباساشو از چمدونش درمیاورد اصلا هم نگاهم نکرد...به درک!کامیار تا منو دید از روی تخت بلند شدو اومد سمتم...
    کامیار-کاری داشتی؟
    -آره...
    یکم ناز چاشنی حرف کردمو گفتم:
    -کامی؟
    کامیار-جونم؟
    -میگم...بریم لب ساحل؟
    کامیار-هنوز نیومده؟
    -خب بریم دیگه!
    کامیار-باشه...پس صبر کن...
    در چمدونشو بست و اومد سمتم..دستمو گرفت و از اتاق بیرون رفت...وقتی از اتاق بیرون رفت دستمو از دستش کشیدم بیرونو گفتم:
    -کامیار...اینجا برادرم هست...از این کارا ممنوع...
    کامیار لبخندی زدو گفت:
    -چشم خانومی..
    خواستیم بریم که صدای نریمان اومد:
    -کجا میری نگین؟
    برگشتم سمتش...با ابروهای بالا پریده بهم نگاه میکرد...گفتم:
    -میرم لب ساحل...
    نریمان-با کی؟
    -با...
    کامیار حرفمو قطع کردو گفت:
    -من راه اینجارو بلدم...میخوام ببرمش یکم حال و هواش عوض شه..همش توی ماشین بوده...
    تا نریمان اومد حرفی بزنه روژان گفت:
    -نریمان اجازه بده دیگه...
    نریمان یکم به روژان نگاه کردو گفت:
    -باشه برین...ولی زود بیاین..
    -مرسی...
    بدو از خونه زدم بیرون...
    کامیار-بابا یکم آروم تر...
    از ویلا زدم بیرون...بالاخره رسیدیم لب ساحل...نشستم روی شنا...
    کامیار-اِاِاِ..دختر این چه کاریه؟
    -بیخی بابا...بیا بشین...
    نشست کنارم...یکم که گذشت چشمم خورد به پنجره ویلا...باراد و سارا رو دیدم که کنارهم وایسادن و دارن یه ریز حرف میزنن...چشم باراد به من خورد پوزخندی زدو دستشو دور کمر سارا انداخت...یعنی اون لحظه خونم به جوش اومد...خواستم بلند شم که کامیار دستمو گرفت...با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    -میدونم دوستش داری...و الان نرو..چون واقعا ضایعست..
    دوباره نشستم سرجام...به تته پته افتاده بودم...گفتم:
    -تو...تو میدونستی؟
    کامیار لبخند تلخی زدو گفت:
    -از اول صبح این موضوعو فهمیدم...فکر کردی من خنگم؟صبح که باراد همش به تو نگاه میکرد...اینجام تو به اون!فکر میکنی نمیدونم واسه چی اومدی توی اتاق؟چرا منو کشوندی اینجا؟
    -کامیار...
    کامیار-ولی من!
    همون جوری منتظر موندم ادامه حرفشو بزنه...لبخندی زدو گفت:
    -من دوستت دارم...نمیشه...نمیشه منو دوست داشته باشی؟
    با ناراحتی نگاهش کردم...خواستم بگم نمیتونم که گفت:
    -الان جوابمو نده...بهت وقت میدم...این چند شبو فکر کن...آخر هفته ازت جوابو میگیرم...
    بعدم بلند شد رفت...با حرص چشمامو بستم...بفرما!حالا اینو چیکارکنم؟بلند شدم رفتم توی سالن...به به!سارا و باراد تو دهن هم دارن فیلم می بینن...نشستن روی کاناپه و دارن فیلم می بینن...باراد دستشو انداخته دور کمر سارا...یدفعه سارا گفت:
    -اِ..بیاین داره آهنگ بارادو نشون میده!
    همه بدو رفتن جلوی تی وی ولی من کاملا ریلکس نشسته بودم روی صندلی میز غذاخوری...حالا داشتم خودمو میکشتم نرم جلوی تی وی.!والله...از اینجام به تی وی دید داشتم...خیره شده به صفحه تی وی!آهنگ شروع شد...بازم با مازیار بود!دستمو گذاشتم زیرچونم...آهنگ شروع شد:
    اول باراد بود،توی یه کافی شاپ نشسته بود:
    -بی تو دلگیرم،وقتی که می بینم
    با دیگری نشستی من آروم نمی گیرم
    شکستن من رو چه ساده می بینی
    به غیرتو هیچ کسی تو دلم نمی بینم
    صحنه عوض شد رفت توی یه باغ بزرگ!باراد داشت راه می رفتو می خوند:
    -دروغه که دوستم داری،آره میری تنهام میزاری
    من میمونمو غصه هات که داری توی قلبم میکاری
    حرفات باد هواست،همه کارات اشتباست
    میخوام مثل خودت شم ولی قلبم خیلی باحیاست...
    تا این تیکه رو شنیدم چشمم رفت سمت باراد،اونم به من نگاه کرد...دیگه مطمئنم این حرف که میخواد مثل من بشه رو به من گفته!
    مازیار خوند و ما همچنان بهم خیره شده بودیم:
    -میگم حرفهای تورو تو قلبم من حک کنم
    میگی نه باز کاری میکنی به حس خودم شک کنم
    همه ی شعرام جون تو دلیره وقتی که تو با منی
    دنیا با منه وقتی که تو بامنی
    دوباره باراد اومد که باعث شد نگاهامونو از هم بگیریم:
    -نمیدونم که دلت بند کجاست
    پابنده کیه،خیلی بی وفاست
    نمیدونم با کی هم بازی شده
    چطور راضی شده،خیلی سر به هواست
    مازیار-نمیدونم که دلت منو میخواد
    پا به پام میاد،اصلا عشقمو میخواد؟
    نمیدونم سرکارم یا که نه؟
    بیدارم یا که نه؟
    تورو دارم یا که نه؟
    میگم حرفهای تورو تو قلبم من حک کنم
    میگی نه باز کاری میکنی به حس خودم شک کنم
    همه ی شعرام جون تو دلیره وقتی که تو با منی
    دنیا با منه وقتی که تو بامنی
    آهنگ که تموم شد همه بچه ها شروع کردن به دست زدن...ولی من بلند شدم رفتم توی آشپزخونه...یه لیوان آب خوردم..دستی روی شونم قرار گرفت...بغضم گرفته بود عجیب!سرمو برگردوندم که دیدم آنیه..خودمو انداختم بغلش..بغضمو قورت دادمو آروم گفتم:
    -خیلی سخته آنی..خیلی...
    آنی-میدونم عزیزم..میدونم...
    اشکام راه گرفتو گفتم:
    -آنی...رامین راست میگفت...بالاخره آه کسایی که دلشونو شکوندم منو گرفت...گرفتار بد چیزی شدم...عاشقی بد دردیه آنی...
    آنیم که با گریه من گریه اش گرفته بود گفت:
    -گریه نکن منم گریه ام میگیره ها...
    اشکامو پاک کردم که بیتا اومد توی آشپزخونه...
    بیتا-آبجیا خلوت کردین؟
    آنی-نگین یکم حالش بد بود...بهم ریخته...
    بیتا تکیه داد به کابینت که روی زمین نصب بودو گفت:
    -میدونم...دلم میخواد سارا رو از سه قسمت مساوی نصف کنم!
    -اِ..بابا ناسلامتی دخترعمومه ها...
    آنی-من نمیدونم تو فکر خودتی...فکر دیگرانی!اوفففف...
    نیما اومد توی اشپزخونه...
    نیما-آماده شین میخوایم بریم ساحل..
    باهم رفتیمو آماده شدیم...یه تونیک سبز یشمی پوشیدم با شلوار آدیداس مشکیو روسری مشکی...صندل مشیکمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم...سارا اومد کنارم...
    سارا-میگم این باراد خیلی پسره خوبیه...
    بدون اینکه نگاهش کنم به سمت در خروجی رفتمو اونم دنبالم اومد...گفتم:
    -خب که چی؟
    سارا-میگم...تو بهش نزدیکی نه؟
    -چطور؟
    سارا-اِهِم...شمارشو داری؟
    یدفعه وایسادم..برگشتم طرفشو گفتم:
    -میخوای باهاش دوست بشی؟
    سارا-خب...
    حرفشو قطع کردمو گفتم:
    -ببین..اون تو سنیه که دیگه باید ازدواج کنه...دوست بازی به چه دردش میخوره؟
    سارا-خب...یه مدته دیگه...اگه تونستیم باهم به تفاهم برسیم ازدواج میکنیم...
    -سارا..میخوای خودتو خورد کنی؟از کجا میدونی دوستت داره؟
    سارا-فکر نمیکنم...ولی میدونم میتونم عاشق خودم بکنمش...
    وای خدایا...دلم میخواست خفش کنم...وایسا ببینم اگه شماره سارا رو به باراد بدم چی کار میکنه...
    -باشه..ببینم چی میشه...بهش میگم...
    سارا با ذوق گفت:
    -مرسی نگین...
    بعدم رفت سمت ساحل...بارادو دیدم که داره چوب جمع میکنه برای هیزم...گوشیمو برداشتمو شماره سارارو براش فرستادم...یه لحظه وایساد گوشی رو از جیب شلوارش درآورد...رفتاراش دقیقا زیرنظرم بود...رفتم پشت درخت قایم شدم...قایمکی نگاهش می کردم...سرشو آورد بالا و انگاری با نگاهش دنبالم می گشت...صدای اس ام اس گوشیم دراومد..اسو باز کردم..باراد بود:
    -این شماره کیه؟
    جواب دادم:
    -سارا...
    باراد-این کارت یعنی چی؟
    -دیدم خیلی بهم میاین،بعد این سفرم ممکنه دیگه همو نبینین،بهتره که شماره همو داشته باشین.نه؟
    چند دقیقه گذشت ولی جوابمو نداد...پشتش به من بود...سریع صدای اس گوشیم دراومد...ولی در کمال ناامیدی سارا بود:
    -مرسی آجی..بهم اس داد.بـ*ـوس.
    با حرص گوشیمو انداختم توی جیبم..چقدر احمقم..انتظار داشتم به سارا محل نده...همش تقصیر خودته دیگه نگین...اه بیخی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    رفتم سمت ساحل..فقط باراد بود که نشسته بود جلوی آتیش...نشستم روبروش...گوشیش اس اومد..دستامو گرفته بودم جلوی آتیش که گرم بشم..کم کم داشت شب میشد هوام سرد...گوشیشو گرفت بالا...زیرلب چیزی رو خوند و لبخند زد...یعنی اون لحظه دلم میخواست برگردم تهران!خیلی عذاب میکشیدم اینجا...همه اومدن نشستن...سیب زمینی کبابی گذاشتن..همه باهم حرف میزدن...بیتا اومد دم گوشم گفت:
    -این دوتا چرا هی بهم لبخند ژکوند میزنن؟
    -بخاطر اینکه ضایع نباشه،وگرنه نیششون تا بناگوش برای هم بازه.
    بیتا با تعجب گفت:
    -اِ..واسه چی؟
    آنیم سرشو آورد این ور گوشمو گفت:
    -راست میگه...اینا مشکوک میزنن...
    -باهم دوست شدن...
    هردو با تعجب و صدایی که سعی میکردن آروم نگهش دارن گفتن:
    -چی؟!
    -اِهههه...چتونه؟!گوشم کر شد...
    بیتا تا خواست چیزی بگه که سارا گفت:
    -خب دوستان!آقا باراد میخواد برامون بخونه...
    همه دست زدن...من بی تفاوت به سارا نگاه کردم..باراد تک سرفه ای کرد که گلوش صاف بشه...همه ساکت شدن...
    باراد-این آهنگ....واقعا این آهنگو دوست دارم...
    کنجکاو شدم بدونم آهنگی که دوست داره چیه؟درحالی که سرم پایین بود گوشام کامل تیز بود...
    باراد-قلب من،میگه که هستی
    اما چشمام،میگه نیستی
    خیلی سخته،باورم شه
    که تو پیشم دیگه نیستی
    بگو که هنوز چشاتو رو به عشق من نبستی
    چشم من،میگه تو رفتی
    اما قلبم،میگه هستی
    حالا که همش خیاله،بزار دستاتو بگیرم
    بزار تو، فرض محالم،با تو باشم تا بمیرم
    بزار عاشقت بمونم،بزار عاشقت بمونم
    بزار عاشقت بمونم...
    صداش یکم اوج گرفت:
    -حالا که همش تو رویاست
    نزار دلتنگت بمونم
    مرگ بیداری برا من
    اینو خیلی خوب میدونم
    بزار عاشقت بمونم،بزار عاشقت بمونم
    بزار عاشقت بمونم...
    صداش آروم شد و غمگین:
    -مگه میشه تو نباشی...
    تو مثل نفس میمونی
    دستای گرمتو کاشکی
    تو به دستم برسونی
    بی تو قلبم بی پناهه
    میمیرم وقتی که نیستی
    مگه میشه باروم شه
    که تو پیشم دیگه نیستی
    حالا که همش خیاله،بزار دستاتو بگیرم
    بزار تو، فرض محالم،با تو باشم تا بمیرم
    بزار عاشقت بمونم،بزار عاشقت بمونم
    بزار عاشقت بمونم...
    دیگه نخوند...همه فهمیدن آهنگ تموم شده و شروع کردن به دست زدن...به محض اینکه سرشو گرفت بالا با من چشم تو چشم شد،سریع نگاهمو ازش گرفتم...بحثا عوض شد...داشتم با روژان حرف میزدم که بیتا زد به شونم...برگشتم سمتش...
    -هوم؟
    بیتا-بیا اینور...
    سرمو گرفتم سمتش...دم گوشم گفت:
    -من یه ساعته توی فکر خوندن بارادم...
    -خب؟که چی؟
    بیتا-منظور نداشته؟
    -اه برو بابا!
    خواستم سرمو دور کنم که دو دستی چسبید به گیره روسریمو گفت:
    -اِ...دروغ نمی گم...چرا از بین اینهمه آهنگ باید این آهنگو بخونه؟
    -وااای بیتا!من چه میدونم...حتما دوست داشته دیگه...
    بیتا-ولی من بازم میگم با منظور خونده...
    شونه ای بالا انداختمو گفتم:
    -هرجور دلت میخواد...
    بعدم ازش دور شدم همین که سرمو برگردوندم دیدم یه سیب زمینی جلوی صورتمه!ترس خوردمو یکم عقب کشیدم...روژان سیب زمینی رو از جلوی صورتش بُرد کنارو گفت:
    -بفرما...بخور..
    سیب زمینی رو ازش گرفتمو گفتم:
    -مرسی...
    چندجاش سوخته بود،جاهایی که سیاه شده بودو با دستم داشتم میکندم که چشمم خورد به باراد و سارا!اوفففف...سارا همچین چسبیده بود بهش...بارادم سیب زمینی که پوستشو کنده بود داد به سارا...اه..سرمو گرفتم پایین...بغ کرده بودم!خب بابا چیه؟!مسخره نکنین دیگه...عاشق شدم...گـ ـناه نکردم که!ولی اون راز...باید ازش مخفی کنم...نباید بخاطر اتفاق چندسال پیش زندگی آینده و عشقمو از دست بدم...سیب زمینی رو که خوردیم وسایلو جمع کردیم رفتیم سمت ویلا...کامیار وایساد کنارم...
    کامیار-امشب خیلی خوش گذشت نه؟
    سبدو توی دستم جا به جا کردمو گفتم:
    -به من که نه!تورو نمی دونم...
    کامیار-ببینم،تو مجبوری این سفرو به خودت زهر کنی؟اونارو ولش کن...
    وایسادم و با عصبانیت رو بهش گفتم:
    -اصلا من دلم میخواد این سفر بهم زهر بشه،تورو سننه سکینه باجی؟اه...
    بعدم رفتم توی ویلا...سریع رفتم توی اتاق و روی تختم دراز کشیدم...بیتا اومد توی اتاق:
    -آخیش...شب باحالی بودا..نه؟
    چشم غره ای براش رفتم که گفت:
    -نه واسه همه!
    بعدم شالشو درآورد تا کرد گذاشت روی لبه تختش...
    -آنی کوش؟
    بیتا-در حال خداحافظی با یاره...ایناهاش...
    به سمت پنجره ای که اشاره کرده بود نگاه کردم...رفتم سمتش...نیما و آنی توی حیاط روبروی هم وایساده بودن...
    -بیتا...بیا اینارو ببین..
    تا بیتا اومد نیما آنی بوسید!که منو بیتا از خنده روی زمین ولو شدیم...آنی اومد داخل اتاق...با دیدنش خندمون شدید تر شد!آنی که گیج شده بود نشست روی تختشو گفت:
    -خندتون واسه چیه؟
    خندمون شدید تر شد و هردو نشستیم روی تخت بیتا...
    بیتا-آخه..قربونت برم...میرفتی پشت یه دیواری چیزی...جا قحط بود رفتی توی حیاط؟
    آنی ابروهاش بالا پرید...گفتم:
    -آنی؟تو رژت پررنگ تر نبود؟
    آنی لبشو گزید...خندش گرفته بود..سریع شالشو درآورد و پرید زیر پتو..منو بیتا بهم نگاه کردیمو ریز خندیدیم...رفتم روی تخت دراز کشیدمو سریع به خواب رفتم...
    ****
    سه روز از اومدنمون گذشته بود...به من که خیلی سخت گذشت...توی بازار باهم گشت میزدیم...یه انگشتر خوشگل خریدم که خیلی دوستش دارم...دیدم باراد رفت توی مغازه ای که از این تیتانیومو استیل میفروختن...نیم ستش خیلی خوشگل بود...قایمکی دیدش میزدم...دیدم فروشنده هه یه انگشترو گذاشت توی یه جعبه انگشتر و داد دست باراد...سارا رفت توی مغازه که باراد جعبه رو انداخت توی جیب کتش..خواستن برگردن که بدو رفتم سمت بیتا...دستشو گرفتمو گفتم:
    -باراد یه انگشتر خرید...
    بیتا-واقعا؟برای کی؟سارا؟
    -نه بابا...وقتی سارا رفت توی مغازه ازش قایم کرد!
    بیتا-خب خنگه!ممکنه بعدا میخواد بهش بده...
    بادم خالی شد...نا امید شدم بدجور...با بیحالی و ناراحتی گفتم:
    -راست میگی...
    از بیتا جدا شدم..تنها راه می رفتم...ناهارو توی یکی از رستورانها خوردیم...ماهی!خیلی چسبید خدایی...از رستوران بیرون اومدیم..همه داشتیم می رفتیم سمت ماشینا..فکرم بد درگیر بود..یعنی توی دو سه روز به تفاهم رسیدن ازدواج کنن؟...یدفعه پام پیچ خورد محکم خوردم زمین...وااای پام...چه تیری کشید...کامیار و باراد و سارا که از من جلوتر بودن برگشتن سمتم...با درد چشمامو بستم...سرمو گرفتم بالا...باراد یه قدم برداشت سمتم ولی برگشت و رفت سمت ماشینش...کامیار اومد سمتم...
    کامیار-خوبی نگین؟
    -نه...فکر کنم پام پیچ خورده...
    نریمان اومد سمتمون...
    نریمان-چی شده؟
    کامیار-پاش پیچ خورده...
    نریمان-خب بلند شو...بلند شو بریم یه دکتری چیزی...
    بازومو گرفت و کمک کرد بلند شم...دو نفری رفتیم یه مطب عمومی...دکتر عمومیه گفت پام آسیبی ندیده و فلان..اومد سمتم دستشو گذاشت روی مچ پام چنان پیچی داد!که جیغ کشیدم از نوع رنگین کمان!نریمان دستشو گذاشت جلوی دهنم...دکتره رفت عقب و با لبخند گفت:
    -خب...درست شد..فقط بزار یه باند پیچیش بکنم...
    با غیض نگاهی میکردم...به نریمان نگاه کردم که دستشو از جلو صورتم برداشت...مچ پامو باند پیچی کردو گفت:
    -تا سه روز پاتو زمین نزار!
    -بعله؟!یعنی نباید از جام تکون بخورم؟
    دکتر-میتونی پاشی بری این ور اونور...ولی با عصا دیگه...
    نفسمو با حرص بیرون دادمو گفتم:
    -اصلا خوشبختی از سر و روی من میباره...
    دکتر خندیدو گفت:
    -پسرجان،میتونی خواهرتو ببری...
    نریمان کمکم کرد تا ماشین،نشستم روی صندلی...دیگه با لی لی راه می رفتم...یعنی از این عصاها متنفر بودم...نریمان رفت و برام خریدش...از این عصاهای زیربغلی بود...با نفرت انداختمش صندلی عقب...رسیدیم به ویلا...به ناچار با کمک عصا رفتم داخل...بیتا و آنی و ساغر اومدن سمتم...ساغر گفت:
    -وای چی شدی نگین؟
    -هیچی بابا...پام پیچ خورد فقط...
    آنی-ووویییی...مچ پاتو جا انداخت؟
    -اووووففف آره!دلم میخواست سرشو از تنش جدا کنم...
    بیتا-خب بیا بشین بابا خسته میشی...
    نشستم روی کاناپه...بیتا گفت:
    -قهوه میخوری یا چایی؟
    -قهوه...
    بیتا-قهوه فوری یا اینکه بزارم دم شه؟
    -فوری...
    بیتا با اعتراض گفت:
    -اخه قهوه فوریم قهوه ست؟!
    با تعجب بهش نگاه کردیم که گفت:
    -خب...تو دوست داری دیگه...رقیق یا غلیظ؟
    دیگه داشت اعصابم خورد میشد...به آنی و ساغر نگاه کردمو گفتم:
    -رقیق...
    بی شعورا مشکوک میزدن...بیتا دوباره گفت:
    -شیرین یا تلخ...
    با حرص رو بهش گفتم:
    -شیرین!
    بیتا-یا شکر یا عسل؟
    -عسل!
    بیتا-عسل کوهستانی؟
    -آره...
    بیتا-کوهستان شمال ایران یا فلات مرکزی؟
    -شمال ایران.
    بیتا-خب..مال مورچه های کارگر یا ملکه؟
    -آخه مگه تواینارو داری؟!
    بیتا-اه بگو دیگه...
    -مورچه ملکه.
    بیتا-لیوان کوچیک یا بزرگ؟
    -کوچیک..
    شیر داشته باشه؟
    -آره...
    بیتا-شیر کم چرب یا پُر چرب؟
    -کم چرب...
    بیتا خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم:
    -وای بیتا!باورم نمیشه اینهمه سوالو فقط برای یه قهوه آوردن داری ازم میپرسی!
    ساغر-راست میگه دیگه...بیا برو درست کن...
    بیتا-اِ...تو داری توی انجام کار من مانع میشی...
    ساغر- منو نگاه بیتا...
    بیتا و ساغر چند لحظه بهم چشم دوختنو یدفعه بیتا گفت:
    -باشه باشه...فهمیدم!رفتم...
    رفت توی آشپزخونه و یدفعه داد زد:
    -با دستمال یا بدون دستمال؟
    که همه ی اهل خونه زدن زیر خنده!اوفففف...حالا اعصاب من خورد اینم تکنو میره رو اعصابم!بالاخره خانوم رفتو یه قهوه برام آورد...نشستم روی کاناپه جلوی تی وی...سارا نشست کنارمو گفت:
    -وای این باراد خیلی پسرخوبیه...
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    -چطور؟
    سارا-خیلی مودبه...مهربونه...هرچی گفتم برام خرید...
    توی دلم گفتم...برعکس مغروره،بی احساسه،لجبازه...ولی خدایی راست میگفتا...من الان باهاش لج کردم اینارو میگم...
    -ایشالله خوشبخت بشین...
    زد به بازومو گفت:
    -دیوونه..هنوز که خبری نیست...
    سرمو تکون دادم...صدای اس ام اس گوشیش در اومد...باراد بود،اسو باز کرد:
    -بریم لب ساحل؟
    بغضم گرفت...سارا لبخندی زدو گفت:
    -میگن دل به دل راه داره،منم دلم میخواست برم لب ساحل...
    جواب داد:
    -آره بریم...
    سارا-من برم آماده شم...فعلا...
    بلند شد رفت...بعد چند دقیقه از اتاق اومد بیرون دست بازوی بارادو گرفت...صدام کرد:
    -نگین؟
    سرمو برگردوندم سمتشون...باراد خیلی سرد بهم نگاه میکرد...سارا گفت:
    -ما میریم...واسه شام بهم زنگ بزن...
    تا اینو گفت کامیار نشست کنارمو بهم کیوی تعارف کرد...برگشتم سمت کامیار و لبخندی بهش زدم که دور از چشمای باراد نموند چون اخم کرد...درحالی که به کامیار نگاه میکردم گفتم:
    -باشه برین...
    دیگم نگاهشون نکردم..از خونه رفتن بیرون...کامیار گفت:
    -انگاری همو دوست دارنا...
    گره روسریمو یکم شُل کردمو گفتم:
    -ایشالله خوشبخت شن...
    خیلی این حرف برام درد داشت...خیلی...بالاخره وقت شام شد که به سارا زنگ زدمو گفتم بیان...بعد شام زودتر از همه رفتم توی اتاقمو خوابیدم...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    وسطای خواب بیدار شدم...دستشویی لازم بودم شدید!اول خواستم بخوابم که نشد...با حرص پتورو کنار زدمو بلند شدم...حوصله عصا دست گرفتن نداشتم!از دستشویی بیرون اومدم..حالا تشنه ام شده بود!رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم..از آشپزخونه که بیرون اومدم دیدم یه جسم سیاه داره میاد طرفم!جیغ زدم و نزدیک بود بیفتم که از کمر بغلم کرد و جلوی دهنمو گرفت که جیغ نزنم!کلید برقی که کنارمون بودو روشن کردمو در کماله تعجب دیدم کامیاره!
    کامیار-اِ...چرا جیغ میزنی؟
    -خب ترسیدم...تو اینجا چیکار میکنی؟
    کامیار-خودت اینجا چیکار میکنی؟
    در اتاقشون باز شد و باراد از اتاق اومد بیرونو...هیععع مارو در این وضع دید...خواستم از کامیار جدا شم که بدتر نزدیک بود بخورم زمین که اینبار کاملا افتادم توی بغـ*ـل کامیار...اوه اوه!باراد اخمهاش بد توی هم رفته بود...این ابروهاش درد نگرفت این چند روز انقدر اخم کرد؟!اومد توی آشپزخونه یه لیوان آب برداشت با حرص خورد و گفت:
    -ببینم مگه تو عصا نداری؟
    برگشتم سمتش و چیزی نگفتم...از کامیار جدا شدمو به دیوار تکیه دادم...باراد رفت سمت اتاقم...سرشو گرفت پایین و بدون اینکه سرشو بگیره بالا عصامو برداشتو اومد سمتم...با اخم گفت:
    -بگیر...
    بدون اینکه نگاهش کنم عصارو گرفتمو رفتم توی اتاقم...نچ نچ نچ...حالا خوبه باراد سرشو گرفته بود پایین این دوتا چلغوزو ندید!بیتا که طاق باز خوابیده دهنش نیم متر بازه!آنیم دمر خوابیده دهنش نیم متر بازه!یه دستشم از تخت آویزونه...خندم گرفت...دراز کشیدم روی تخت...مچ پام یکم درد میکرد...
    ****
    نشسته بودم روی کاناپه،دو روز گذشته بود. همه ی بچه ها رفتن ساحل..منم گفتم برم که حرص بخورم؟درد پامو بهونه کردمو موندم خونه..تی وی هم اصلا برنامه های خوبی نداره...اه..سرمو تکیه دادم به پشتی و چشمامو بستم...در خونه باز شدو باراد اومد توی خونه...نشست روی صندلی میز غذاخوری...دید دارم بهش نگاه میکنم با عصبانیت گفتم:
    -چیه؟نگاه میکنی؟
    اخم کردمو رومو برگردوندم...سارا اومد توی خونه و چشم غره ای به باراد رفت و رفت توی اتاقش...آروم بلند شدم رفتم توی اتاق سارا..ماجرا بو دار بود...نشسته بودی روی تختش و با عصبانیت ناخناشو می جویید...نشستم کنارش...حرفی نزدم...یهویی نگاهم کردو با حرص گفت:
    -وای نگین...
    -چی شده؟
    سارا-من دیگه بارادو دوست ندارم...
    -اِ...چرا؟
    سارا-پسره...لا اله الا الله...میاد راست راست بهم میگه به من نچسب من یکی دیگه رو دوست دارم...من با این عشـ*ـوه هات جذبت نمیشم...
    خندم گرفت ولی خودمو نگه داشتم...گفتم:
    -که این طور...
    سارا-آره بابا...منم گفتم دیگه چرا خودمو بهش بچسبونم؟غرورم بیشتر از این خورد نشه...بیخیال بابا...چیزی که واسه من زیاده پسر!واسه اون دختر!هفته دیگم میرم اسپانیا...
    -اِ...واسه چی؟!
    سارا-میرم درسمو ادامه بدم...
    -آفرین...فکر خوبی کردی...
    داشتم از ذوق میمیردم!باور کنین...دوست داشتم بپرم بغـ*ـل سارا بگم مرسی بارادو ول کردی!ولی حجب و حیا نذاشت...خخخخ...از اتاقش بیرون اومدم...
    ****
    دو روز دیگه میمونیم...امروز باید به کامیار جواب بدم...نشسته بودم روی شنا...اگه ببینه اینجام میاد پیشم...آها اومد!دقیقا پشت سرم وایساد...ولی صدای قدمهاشو شنیدم...اینجوری بهتره که چشم تو چشم نباشیم...سریع گفتم:
    -ببین کامیار!من نمیتونم تورو دوست داشته باشم!من...من یکی دیگه رو دوست دارم...خب؟
    و برگشتم طرفش که...هیععععع اینکه باراده!وای مامانی اخمهاشو...آب دهنمو قورت دادم که گفت:
    -اگه اون یه نفری که دوست داری کامیار نیست...پس کیه؟
    -من..فکر کردم کامیار میاد...
    باراد نشست کنارمو گفت:
    -آها...پس منتظرش بودی...پسر خوبیه.
    سرمو گرفتم پایین...گفت:
    -نکنه اینم نمیتونی مثل من دوست داشته باشی؟
    -من..میتونم دوستت داشته باشم..
    حرف دلمو زدم!آخیش...راحت شدم...سرمو گرفتم بالا که دیدم با چشمای متعجب بهم خیره شده...ادامه دادم:
    -حالا اگه تو میخوای میتونی غرورمو خورد کنی...من غرورتو خورد کردم...
    باراد-من گیج شدم..چی داری میگی؟تو...
    و به من اشاره کرد...ادامه داد:
    -منو دوست داری؟
    و به خودش اشاره کرد...جوابی ندادم...دوباره گفت:
    -آره؟
    چیزی نگفتم...پوزخندی زدو گفت:
    -ولی تو گفتی نمیتونی منو دوست داشته باشی...
    -آره..به یه دلایلی..ولی حالا...دیدم نباید خودمو اذیت کنم...تو...هنوزم رو حرفت هستی؟
    باراد-چه حرفی؟
    -هنوزم...هنوزم دوستم داری؟
    توی این مدت همش سرم پایین بود...دستشو گذاشت زیرچونم و سرمو آورد بالا...زل زد توی چشمامو گفت:
    -اگه...اگه بگم آره...چی میگی؟
    چشمامو بستمو گفتم:
    -اگه میخوای غرورمو بشکنی عیبی نداره...منم غرورتو شکوندم...میتونم...
    چشمامو باز کردمو ادامه دادم:
    -دوستت داشته باشم؟
    انگاری باورش نشده باشه بهم چشم دوخت...اشک توی چشمام حلقه بستو دوباره گفتم:
    -میشه...میشه رازمو مخفی کنم؟میشه؟
    بازم حرفی نزد...اشکام روی گونه هام ریختن...خیلی سخت بود که میخواستمو رازمو مخفی کنم...بازم گفتم:
    -میشه...رازمو مخفی کنم و درکنارت باشم؟میشه؟
    باراد ازم جدا شد،سرشو گرفت بین دستاش و گفت:
    -یعنی...بعد چند هفته ولم نمیکنی؟
    سرشو گرفت بالا و گفت:
    -نمیتونم نگین...نمیتونم...
    بعدم بلند شد رفت...دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر گریه...اونم حرف خودمو به خودم زد...آخر این کارا کار دستم داد!خدایا...دیگه نمیخوام دل کسی رو بشکونم...دیگه نمیخوام...خدایا غلط کردم...میدونم همه کارام اشتباه بود...خدایا کمبود محبت داشتم ولی حالا یکی پیدا شده که منبع محبته برام...کسیه که منو بخاطر خودم میخواد...خدایا یعنی نمیتونم کنارش باشم؟این یه شانسم ازم میگیری؟!
    ****
    از رامسر اومدیم...از اون روز به بعد منو باراد انگار غریبه ایم...باهم سرد برخورد نمی کنیم...بی اعتنایی نمیکنیم..انگاری غریبه ایم...یه سلام و خداحافظ...!امروز زنگ زدم به بابا و گفتم میخوام برگردم خونه...اینجا عذاب میکشم...پری جون در اتاقو زد:
    -بله؟
    پری جون-نگین جان،بیا پایین بابات اومد...
    -اومدم...
    چمدونو برداشتمو رفتم توی سالن...با بابا روبوسی کردم...رفتم سمت عمه خانوم که ناراحت بهم چشم دوخته بود...
    -عمه خانوم..ناراحت نباشین دیگه...من میام بهتون سر میزنم...بالاخره باید یه روزی میرفتم..حالا یه روز دو روز زودتر...
    عمه خانوم پوفی کردو گفت:
    -نمیدونم والله..هرچی خودت میدونی...
    گونه بــ..وسـ...ید و رفتم سمت پری جون...اونم ناراحت بود،اونم راضی کردمو ازش خداحافظی کردم...از خونه بیرون اومدیم که باراد از ماشینش پیاده شد...با دیدن ما تعجب کردو گفت:
    -سلام...
    بابا-سلام پسر خوبی؟
    منم آروم سلام کردم...باراد گفت:
    -عمو جان،چیزی شده؟چمدون می برین؟
    بابا-آره...نگین گفت میخواد برگرده خونه،حال عمه خانومم که شکر خدا خوب شده...
    باراد ابروهاش بالا رفت...به من نگاه کرد و گفت:
    -آره حالشون خوب شده...به سلامت...
    بابا چمدونو برداشت و از حیاط رفت بیرون...خواستم از کنارش بگذرم که گفت:
    -بخاطر منه؟
    چیزی نگفتم....دوباره گفت:
    -بخاطر منه که میخوای بری؟
    سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:
    -بالاخره باید می رفتم..خداحافظ...
    از کنارش رد شدم و از خونه بیرون زدم...در ماشینو باز کردم،آخرین نگاهو به خونه کردم،من توی این خونه عاشق شدم...اما چه عشق تلخی...هی...نشستم توی ماشین...رفتیم به سمت خونه!داشتم لباسامو توی کمد می چیدم که در اتاق زده شد...
    -بفرمایین...
    در کمال تعجب بیتا اومد داخل!گفتم:
    -اِ...تو چجوری فهمیدی من اومدم؟
    بیتا-جلوی پنجره بودم دیدم از ماشین پیاده شدی...چرا اومدی دیوونه؟
    نشست کنارم روی زمین...گفتم:
    -منظورت چیه؟نباید برگردم؟
    بیتا-دلشو داشتی برگردی؟
    به زمین چشم دوختمو گفتم:
    -اون بهم اطمینان نداره...چه فایده...
    بیتا-خب اون تو رامسر یه چی گفت!
    -نه بیتا!اون راست گفت...نمی تونه بهم اعتماد کنه!جلوی خودش سه تا my friend عوض کردم!
    بعد صدام آروم شدو با بغض گفتم:
    -اصلا تو مخیلم نمی گنجید یه روز بخوام عاشق این پسر بشم...
    بیتا-عشق شاخ و دُم نداره که بشناسیش...
    -اصلا من اعتقادی به عشق نداشتم...حالا دامن گیرش شدم...چرا چیزی رو که نمیخوای واست پیش میاد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    یه ماهی بود که برگشته بودم خونه...می رفتم دانشگاهو میومدم...هیچ خبریم از باراد نداشتمو این عذابم میداد!از ماشین پیاده شدمو ریموتشو زدم...وارد خونه شدم...همین که درو بستم صدای بارادو شنیدم...البته از تی وی!داشت آهنگ میخوند:
    -امشبم مثل هرشب دوباره برات گریه کردم
    گریه کردم،گریه کردم که شاید بدونی بگی برمیگردم
    امشبم مثل هرشب زل زدم به عکست رو دیوار
    گریه کردم گریه کردم که شاید ببینی تو دستای سردم
    یکم رفتم جلوتر...این بار اجرای زنده بود!
    کجایی بیا خیلی تنهام،کجایی که تاریکه دنیام
    برات مینویسم یه نامه،کجایی که غم تو چشامه....
    دیگه نتونستم تحمل کنم...بدو رفتم توی اتاقم...اشکام بی صدا می ریختن...لباسامو عوض کردم و رفتم صورتمو آب زدم که یکم حالم بهتر شد...رفتم توی سالن...
    -سلام!
    مامان-سلام خانوم...
    نشستم پشت میز غذاخوری...گفتم:
    -مامان؟امروز مهربون شدی...
    برگشتو گفت:
    -خیلی بی انصافی نگین...من مهربون نیستم؟
    -اون که هستی!برمنکرش لعنت...ولی وقتی میخوای یه چیزیو بگی همچین حالتی میشی...
    مامان نشست روبرومو گفت:
    -خیلی ضایعست؟
    -بدجور!
    مامان-خب پس بزار بگم راحت شم...یکی از فامیلا زنگ زد برای امر خیر...
    ابروهام بالا پریدو گفتم:
    -خب؟
    مامان-گفت از تو خوشش اومده برای پسرش!منم گفتم فرداشب بیان!
    عین فنر از جا پریدمو گفتم:
    -چی کار کردی؟!
    مامان-تو چرا داد میزنی؟!ها؟!
    پوفی کردمو نشستم سرجام...گفتم:
    -آخه...شما نباید به من بگی؟
    مامان-خب میدونستم اینجوری جنجال بازی درمیاری دیگه!
    دیگه حرفی نزدم...فوقش میاد ردش میکنم دیگه...بعد شام رفتم طبقه بالا...اعصابم خورد بود...رفتم روی بالکن...هی خدا...یعنی به همین راحتی از دستش میدم؟...چقدر بد..چشمم خورد به مازاراتی سفید!خودشه؟آره خودشه!از ماشین پیاده شد و زل زد بهم...!بدو رفتم توی خونه و شال و مانتومو پوشیدم...گوشیمو برداشتم و رفتم پایین...به مامان گفتم:
    -مامان؟
    مامان-بله؟
    -من میرم خونه بیتا اینا...کارش دارم...باشه؟
    مامان-باشه...
    از خونه زدم بیرون...ما کلا با خونواده بیتا اینا راحت بودیم...حتی بهم اجازه میدادن شب پیششون بمونم.رفتم توی کوچه...با قدمای تند رفتم سمتش...نفسام تند تند میزد...رسیدم بهش..روبروش وایسادم..میخواستم حرف بزنم که انگشت اشاره شو گذاشت رو لبمو گفت:
    -درد داره...موقعی که هنوز دوستت دارمو نباید به روم بیارم.موقعی که میخوام مثل قبل باشمو نمیشه.موقعی که یاد کارات میفتمو لبخند میشینه رو لبم. موقعی که دل یه چیز میگه و عقل یه چیز دیگه،موقعی که نمیدونم کجای زندگیتم،موقعی که تو برام جذاب ترینی،موقعی که باید ازت ناراحت باشم ولی نمیتونم،من بهت اعتماد دارم،از وقتی که بهت دل بستم بهت اعتماد پیدا کردم،حتی اگه روزیم ازم خسته بشی ولت نمیکنم...دوستت دارم بخاطر شخصیتت،بخاطر شخصیتی که وقتی که کنارتوئم پیدا میکنم.
    دستمو بردم بالا که بزنم توی صورتش الکی مثلا میخواستم بترسونمش...ولی دستمو توی هوا نگه داشت..دستمو آورد پایینو بوسید!سرخ شدم...گفتم:
    -اگه...اگه بهم اعتماد داشتی چرا عذابم دادی؟چرا توی این مدت عذابم دادی؟میخواستی تلافی کنی؟
    باراد-اولش...فکر میکردم بهت اعتماد ندارم...توی این مدت فکر کردمو دیدم از همه بیشتر به تو اعتماد دارم...
    -حالا...چه فایده...خواستگار دارم..نمیدونم چه پسر چلغوز و مشنگی هست که مامانم همین فرداشب بهشون گفته بیاین!
    باراد خندید...اومد دم گوشمو گفت:
    -اون پسر چلغوز و مشنگ..
    سرمو برگردوندم سمتش...خیلی به صورتم نزدیک بود...بهم نگاه کردو گفت:
    -منم...!
    چشمام از تعجب درشت شد...گفتم:
    -دروغ میگی؟!
    باراد-دروغم کجا بود؟توی این یه ماه داشتم مامان و بابامو راضی میکردم،بابام یکم سختگیره...داشت درباره ات تحقیق میکرد...شانس آوردی هیچ کی درباره دوست پسرای مختلفت چیزی نگفته..
    سرمو انداختم پایینو گفتم:
    -اون ماله دوران جاهلیت بود...
    فقط نگاهم کرد...گفتم:
    -تو..چرا دختری مثل منو دوست داری؟همه دنبال دخترای پاکن..
    باراد سرشو گرفت سمت آسمونو گفت:
    -نمیدونم..دله دیگه..یه جایی گیر میکنه..
    -باراد..من..بخاطر کمبود محبت از طرف خونوادم اینکارو کردمو میدونم اشتباه بزرگی کردم که نجابتمو نگه نداشتم...و..
    باراد-و...
    -همین!
    توی دلم گفتم و بخاطر انتقام از پسرایی شبیه مانی...
    -منو ببخش...
    باراد خندید و گفت:
    -بریم قدم بزنیم؟
    -نچ!هروقت محرم شدیم...اوکیه..
    باراد-ببینم تو با پسرا تا ساعت11شب قدم میزدی،حالا نوبت ما شد اوفه؟
    -نه دیگه گفتم میخوام آدم بشم...بای بای...
    بعدم رفتم سمت خونه بیتا..خندیدو گفت:
    -خداحافظ بدجنس خانوم...
    درحالی که می رفتم دستمو بلند کردمو تکون دادم به علامت بای بای!زنگ خونشونو زدم...در باز شد...رفتم بالا...بیتا اومد جلوی درو گفت:
    -سلام..
    -چیه تعجب کردی؟
    بیتا-خب آره...
    -بریم تو برات خبر دارم...
    به مامان و بابای بیتا سلام کردمو رفتیم توی اتاقش..
    بیتا-خب بگو دیگه!مُردم از فضولی...
    نفسمو محکم دادم بیرونو گفتم:
    -هنوزم باورم نمیشه!
    بیتا-چیو؟
    -همین الان!
    بیتا-خب؟
    -باراد توی کوچمون بود...گفت...گفت بهم اعتماد داره...تازه فرداشب قرار خواستگاری با مامانم گذاشتن!
    بیتا با چشمای از حدقه در اومده گفت:
    -دروغ میگی؟!
    -والله...
    بیتا محکم بغلم کردو گفت:
    -وای نگین!خیلی برات خوشحالم!دیدی گفتم توئم رفتی سر من بی کلاه موند؟
    -دیوونه...
    بیتا-دقیقا بگو چی گفت؟
    نشستمو همه چیو براش تعریف کردم بعدم ازش خداحافظی کردمو رفتم خونه...انقدر ذوق داشتم برای فردا بی خوابی زده بود به سرم!باراد اینهمه برام حرف زد من هیچی بهش نگفتم...گوشی رو برداشتمو بهش اس دادم:
    - تموم شیطنت های دخترونمو فدات میکنم،وقتی مردونگیتو به رخم میکشی،وقتی غیرتی میشی،وقتی حسودی میکنی،وقتی اخم میکنی،وقتی دعوام میکنی،وقتی از عشق زیاد فریاد میزنی...من با تموم وجود دوستت دارم!
    باراد-چرا نخوابیدی نگین خانوم؟
    -تو چرا نخوابیدی؟!
    باراد-خب خوابم نمیبره...بگیر بخواب.
    -اوفففف...فکرای فردا نمیزاره بخوابم.
    باراد-مثلا؟
    -چی بپوشم؟خونه رو تمیز کنم...اوففف هزارتا کار.
    باراد-پس واجب شد بخوابی.اوکی؟بخواب سر خواستگاری خوابت نبره.
    -دیوونه.باشه.
    باراد-عاشقتم!
    -منم همین طور.شب خوش.
    باراد-شب خوش نگینم.
    لبخندی زدم و گوشی رو گذاشتم روی عسلی...خب..بزار به حرفش گوش کنم بخوابم!چقدر من حرف گوش کن شدما...خلاصه با فکر فردا به خواب رفتم...
    ****
    استرس تموم وجودمو گرفته بود...اگه از من خوششون نیاد چی؟!وای نه خدایا...زنگ در خونه به صدا در اومد که عین گربه پریدم روی آیفون...خودشون بودن!
    -مامان!اومدن...
    مامان-خب درو باز کن دیگه...نوید کجایی؟بیا اومدن...
    بابا حاضر و آماده از اتاق اومد بیرون.روژان اومد سمتمو گفت:
    -نگین...چرا استرس داری؟!
    -خب...میترسم...اگه از من خوششون نیاد؟
    روژان-وقتی قبول میکنن بیان خواستگاری وقتی تحقیق کردن دیگه چرا قبول نکنن؟
    -نمیدونم والله...
    در خونه باز شدو اول از همه بابای باراد که واقعا مرد مغروری به نظر می رسید اومد داخل...رفتیم سمتشون...
    -سلام...
    نگاهی بهم کردو گفت:
    -سلام...
    بابا-خوش اومدین آقای راد..بفرمایین...
    نفر بعد ساغر بود...باهم روبوسی کردیم...
    ساغر-وای..یعنی میشه بشی زن داداشم؟
    -اصلا فکر میکنی از من خوششون بیاد؟
    ساغر-آره بابا...اونا اوکیه...
    بعدم رفت سمت مبلا...مامان باراد و باراد باهم اومدن...
    -سلام...
    مامان باراد لبخند گرمی زدو گفت:
    -سلام دختر گلم...
    بعدم باهام روبوسی کرد...
    -بفرمایین...
    باراد-سلام..
    برگشتم سمتش...لبخندی زدمو گفتم:
    -خوش اومدی...
    بعدم دسته گلو ازش گرفتم..دیگه رفتم توی آشپزخونه...معذب بودم...مامان اومد توی آشپزخونه و گفت:
    -نگین..چایی حاضره؟
    -آره...
    مامان-بریز..بیار.
    -مامان؟
    برگشت طرفمو گفت:
    -بله؟
    -چی شد؟
    مامان لبخندی زدو گفت:
    -انگاری اینبار جوابت بله؟آره؟
    سرمو با خجالت انداختم پایین...مامان سرمو نوازش کردو گفت:
    -حله دختر...حله!
    بعدم رفت توی سالن...سریع چایی ریختمو رفتم توی سالن..به تک تکشون تعارف کردم...جلوی باراد که اصلا سرمو بالا نیاوردم...!باباشم که بدجور منو زیر ذره بین داشت!بابا گفت:
    -بیا بشین پیشم دختر...
    نشستم کنارش...بابا گفت:
    -خب...آقای راد..
    آقای راد حرفشو قطع کردو گفت:
    -بهراد هستم.
    بابا لبخندی زدو گفت:
    -آقا بهراد..ما همه حرفامونو زدیم...شمام که تحقیق کردین...حرف دیگه ای مونده؟
    آقا بهراد-نه نوید جان..فقط اینکه دختر و پسر دوکلوم باهم حرف بزنن...اگه با هم تفاهم داشتن..بعدش قرار مدار نامزدی و عروسی رو بزاریم.
    بابا نگاهی بهم کردو گفت:
    -چشم...
    بعدم رو بهم گفت:
    -نگین جان،آقا بارادو راهنمایی کن اتاقت...
    بلند شدمو راه افتادم سمت اتاق بارادم پشت سرم...وقتی رفتیم توی اتاق نفس حبس شدمو بیرون دادم...باراد خندیدو گفت:
    -تحت فشاری؟
    -اوفففف...بدجور..یه چیزی میگم ناراحت نشی..
    باراد-بگو.
    -بابات بدجور زیر ذره بین داره منو ها...
    باراد خندید و نشست روی تختم...تازه تونستم تیپشو ببینم!کت و شلوار مشکی که خیلی بهش میومد!دکمه کتشو باز کرد و گفت:
    -بابای من همیشه همین جوره...تو به دل نگیر...
    نشستم روی صندلی میز کامپیوترمو گفتم:
    -خب چه حرفی بزنیم؟
    باراد-به نظرت ما حرفامونو نزدیم؟
    با کلافگی گفتم:
    -آره...
    باراد با شوخی گفت:
    -بیا در مورد بچه هامون صحبت کنیم...
    سریع سرخ شدمو گفتم:
    -پررو...
    باراد خندیدو گفت:
    -وای لپاتو ببین...میگم...
    یکم سرشو آورد جلو و ادامه داد:
    -وقتی خجالت میکشی خوشگل تر میشی...
    بعدم خندید...داره اذیتم میکنه ها...منم خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم...
    20دقیقه ای گذشت که گفتم:
    -خب بریم دیگه...
    باراد بلند شد و رفتیم توی سالن...
    بابا-خب...نظرت چیه بابا؟
    سرمو انداختم پایین و گفتم:
    -بله...
    من که از همه چی راضی بودم چرا خواستگاری رو مینداختم جلس بعد؟!همه دست زدنو ساغر بلند شد شیرینی تعارف کرد...رسید به منو باراد...
    ساغر-بخور زن داداش...کامتو شیرین کن که توی زندگیم شیرین کام باشی...
    خندیدمو گفتم:
    -مرسی...
     

    نگین حبیبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/03/01
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    4,499
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    Rasht
    ****
    اون شب گذشت...همه چی توی یه ماه گذشت...آزمایش دادیم،عقد کردیم،خرید عروسی کردیم،فردا هم عروسیمونه...ساعت 7صبحه..منو باراد توی خیابونا همین جوری قدم میزنیم...خیلی خلوته!باراد گفت:
    -میگم...باورت میشد منو تو باهم ازدواج کنیم؟
    -نچ...اصلا فکرشم نمی کردم یه روز پسری مثل توگیرم بیاد!
    باراد-چطور؟
    -می ترسیدم،یه روزی یه آدم مغرور پول دوست از خود راضی که منو واسه خودم نمیخواد باهام ازدواج کنه!ولی تو خوبی..مهربونی...منو واسه خودم میخوای...این برای من نهایت خوشبختیه...
    باراد-حالا انقدر ازم تعریف نکن...لوس میشما...
    لب ورچیدمو گفتم:
    -اصلا میخوام لوست کنم!مگه چه عیبی داره آدم شوهرشو لوس کنه؟
    باراد-خب بابا...هرچقدر دلت میخواد لوسم کن...
    چشمکی زدو ادامه داد:
    -فقط لباتو اینجوری نکن..
    خندیدمو گفتم:
    -یه سوال...
    باراد-بپرس..
    -از کِی...از من خوشت اومد؟
    باراد یکم فکر کردو گفت:
    -از وقتی توی کلاس دیدمت...فهمیدم با همه برام فرق داری.اما زیاد به این حسم توجه نمی کردم..میدونی کجا فهمیدم دوستت دارم؟
    -از کجا بدونم آخه؟
    باراد لبخندی زدو گفت:
    -اون شبی که اون پسره اومده بود خونه مادرجون دنبالت...وقتی بهم سیلی زدی!اولین سیلی بود که خورده بودم!من تاحالا از دست مامان و بابامم کتک نخورده بودم...این برام عجیب تر بود که نتونستم بهت چیزی بگم...
    دستمو روی گونش کشیدمو گفتم:
    -الهی بمیرم...خیلی دردت گرفت؟
    باراد خندیدو گفت:
    -این چه حرفیه میزنی تو؟...دستات خیلی ظریف بود...ولی خب..شُکش این بود که یه دختر بهم سیلی زد...حالا یه خواهش!
    -بگو...
    -یه آهنگ برام بخون...
    با تعجب گفتم:
    -چی؟!
    باون ریز ریز میومد...باراد دسته چترو یکم جا به جا کردو گفت:
    -برام بخون...میخوام صداتو بشنوم...
    -برای تو بخونم؟
    باراد-آره...برای من بخون!
    یکم فکر کردم...آها!از باراد یکم دور شدم و جلوش وایسادم...تک سرفه ای کردمو گفتم:
    -نگین نجم تقدیم میکند!
    با سر بهش احترامی گذاشتم...سرجاش وایساد...آب دهنمو قورت دادمو خوندم:
    -چه روز خوبی!چقدر هوا خوبه
    چه خوبه اگه،همین جور بمونه
    منو تو باهم،زیربارون
    دوتایی خیس میشم خیس زیر بارون
    چه روز خوبی،چقدر هوا خوبه
    قرارمون مثل همیشه دم غروبه
    همه تو خونن،منو تو بیرونیم
    با همه فرق داریم مثل هم میمونیم
    صدام اوج گرفت:
    -چی شده باز،بگو چیه چته؟
    بهم بگو هرچی تو دلته
    دیوونه میخوامت
    بگو مال منی،منو میخوای
    هرجا برم باهام میای
    دیوونه میخوامت
    دوباره صدام آروم شد:
    -این هوا جون میده کنار آتیش
    آهنگی که دوست دارم برام بخونیش
    بگی حس تو،هیچ کی نیست مثل تو
    بگی دوستت دارم...
    این هوا جون میده تا دمای صبح
    مگه چی میشه خبـــــ...
    دستتو بدی،حستو بگی
    بگی دوستت دارم...
    دوباره صدام اوج گرفت:
    - چی شده باز،بگو چیه چته؟
    بهم بگو هرچی تو دلته
    دیوونه میخوامت
    بگو مال منی،منو میخوای
    هرجا برم باهام میای
    دیوونه میخوامت
    یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    -خوب بود؟
    همین جوری زل زده بود بهم!دستمو توی هوا تکون دادمو گفتم:
    -هوی باراد!
    یدفعه چترو ول کرد اومد سمتم!دستاشو گرفت دو طرف صورتمو (ابراز احساسات )!چشمامومحکم بسته بودم!یه حس خوبی بهم القا شد...!نرم وگرم...اولین بـ..وسـ..ـه واقعی توی عمرم...تو اون هوا گرمم شده بود...عد چند ثانیه ازم جدا شد...پایینو نگاه میکردم...از خجالت داشتم میمردم که صدای اتوبوس اومد...سرمونو برگردوندیم...یکم جلوتر یه اتوبوس مدرسه جلوی مدرسه وایساده بودو داشت بچه هارو پیاده میکرد برای مدرسه...وای مامانی...ندیده باشه مارو!بسی خجالت زده شدم...باراد دستمو گرفت و رفت سمت مدرسه...دستشو از پشت انداخت دور کمرم...دم گوشم گفت:
    -این بچه ها ناز نیستن؟
    سرمو به علامت آره تکون دادم...گفت:
    -بیا از این به بعد...اول مهر بیایم اینجا...
    -ولی الان که اول مهر نیست...اول آذره...
    باراد-ولی من دوست دارم اول مهر بیام اینجا کلاس اولیارو ببینم...چه دختربچه های نازی...
    خواست بره سمتشون که گفتم:
    -من داره حسودیم میشه ها...
    خندیدو گفت:
    -یعنی اگه بچه دار بشیم؟میخوای به بچه ی خودت حسودی کنی؟
    نگاهی به بچه ها کردمو گفتم:
    -اگه تعادلو بین منو بچه رعایت نکنی...بعله...حسادت میکنم...
    بعدم از اونجا دور شدم...اومد سمتمو دستمو گرفت...باهم قدم برداشتیم...گفت:
    -میگم...دور از شوخی،بابام خیلی پسر دوست داره.
    -خب؟
    باراد-می ترسم این دوست داشتنش روی زندگیمون تاثیر بزاره.
    -چرا؟
    باراد-چون اون نوه پسر میخواد...یه وارث میخواد!
    -وا...مگه امپراطوریه؟!
    باراد شونه ای بالا انداختو گفت:
    -بابای من اینجوریه...
    -نترس... اگه یه دختر شیرین زبونم باشه ،حریف بابات میشه.!
    باراد خندیدو دیگه چیزی نگفت...رفتیم نون خریدیمو رفتیم خونه ما.صبحونه خوردیم،بارادم رفت استودیو به کارایی داشت...ساعت 10 صبح بود...ولی ناجور خوابم میومد...خودمو انداختم رو تختو نمیدونم چی شد که خوابم برد...
    ****
    ساغر اومد سمتم...نگاهی به خودم توی آینه آرایشگاه کردم...
    ساغر-بدو...باراد اومد...
    -باشه باشه...
    آخرین نگاهو به خودم کردم،لباسم پوشیده بود و آستین سه ربع.موهامم یه مدل خوشگل داده بودن که خیلی ناز شده بود...تورمم که تا روی زمین ادامه داشت!بیتا شنل رو روی سرم انداخت و رفتم بیرون...درو که باز کردم فیلم بردار عین چی پریدم جلومو یه عالمه دستور داد!اوففف...چندتا سر تکون دادم که رفت پی کارش...باراد اومد سمتم..دستمو گرفت و بوسید...همش کارای فیلم برداره ها!بعدم کمک کرد نشستم توی ماشین...آنی و بیتا و ساغر با ماشین من پشت سرمون اومدن...
    باراد-این فیلم بردار که نذاشت ما خانوممونو ببینیم...
    -حالا میریم آتلیه می بینی...
    خندیدو چیزی نگفت...رسیدیم آتلیه..اول من رفتم توی اتاق..نشستم روی صندلی،هنوز هیچی نشده این کفشای پاشنه بلند داره کار دستم میده!شلنمو باز کردم گذاشتم روی صندلی کناریم...باراد اومد توی اتاق...وای خدایا!چقدر خوشگل شده بی شعور...کت و شلوار سفید خیلی بهش میاد...با دیدنم چند لحظه کُپ کردم..رفتم طرفش و وایسادم جلوش...اومد نزدیک که منو ببوسه که سرمو بُردم عقب..باراد با تعجب گفت:
    -نمیزاری ببوسمت نگین؟
    -بعله...الان رژم پاک میشه..آتو میدم دست آنی و بیتا!
    باراد خندش گرفته بود ولی جلوی خودشو گرفت...
    باراد-یک هیچ به نفعت...شب از خجالتت در میام...
    با حرص بهش نگاه کردم که در اتاق باز شدو عکاس اومد داخل...به درخواست من عکاس زن بود...بعد از این عکاسی رفتیم توی فضای سبزو اونجاهم عکس برداری کردیم...بعدم رفتیم سمت تالار...خدایی عجب تالاری بودا!از ماشین که پیاده شدیم،مامان ثریا اومد سمتمونو برامون اسفند دود کرد...ساغر دوتا تخم مرغ گذاشت زیر پامون که شکوندیمو وارد تالار شدیم...زن و مرد جدا بود...رفتیم سمت جایگاهمون...نشستیم...یکم که گذشت باراد گفت:
    -واو!جمعیتو ببین...
    -بعله دیگه...عروسی خواننده معروف کشوره...کساییم که دعوت نیستن خودشونو می رسونن...
    باراد-قدم همشون روی چشم...
    خندیدمو گفتم:
    -خوب هوای طرفداراتو داریا جناب خواننده...
    باراد بادی به غبغب انداختو گفت:
    -معلومه که دارم!من خاکیم...مگه نه؟
    -بر منکرش لعنت...
    بیتا و آنی و ساغر اومدن وسط برای رقـ*ـص...باراد به همشون دوتا تراول 50تومنی شاباش داد...بخشنده ست دیگه...بعدم منو کشیدن وسط...انقدر قشنگ می رقصیدم باراد خیره موند بود بهم...خندم گرفته بود عجیب...دستشو گرفتمو آوردمش وسط..اول وایساد و فقط دست زد...دم گوشش گفتم:
    -برقص دیگه...
    باراد-نچ...
    پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم:
    -اگه نرقصی باهات قهر میکنما...
    باراد-لوس...
    خیلی خوشگل و مردونه باهام رقصید...یکم که گذشت همه ریختن وسط!تا شام فقط رقصیدیم!بعد شام که به لطف فیلم بردار کوفتمون شد برگشتیم توی تالار...خواننده زن و شوهرا رو خواست برای رقـ*ـص تانگو...عین چی پریدن وسط...خدایی عجب عروسی شدا...اصلا فکر نمی کردم عروسی به این خوبی داشته باشم...همه چیش شاهانه بود.خلاصه برای رقـ*ـص تانگو هم رفتیم...مازیار اومد سمتمون...میکروفون رو از خواننده گرفت و رو به جمعیت وایساد...یه لحظه برگشت سمتمونو گفت:
    -ببخشید پشتم به شماست...
    باراد لبخندی زدو سری براش تکون داد...دوباره برگشت سمت جمعیت و گفت:
    -امشب به افتخار دوست عزیزم،آهنگی که تازه خوندمش و هنوز وارد بازار نشده رو براتون اجرا میکنم.یعنی کنسرت مجانی!
    همه خندیدن و دست زدن...تک سرفه ای کردو خوند:
    -بازم نشستی روبروم
    منو دیوونه میکنی
    گوشه کنار قلبمو
    پُر از نشونه میکنی
    میخوای که عاشقم کنی
    داری منو راضی میکنی
    بازم داری با حس من
    یه جورایی بازی میکنی
    تو مال من میشی
    منو میکشی با این کارات
    این دل دیوونه شده دیوونه ی رفتارات
    تو مال من میشی آره همه اینو میدونن
    نباشی میمیرم،دیگه چیزی نمی مونه از من!
    همه شروع کردن به دست و جیغ و سوت زدن...مازیار دست بارادو گرفت و کشید...بدبخت نفس نفس میزد...بریده بریده گفت:
    -خب...نظرتون چیه آقا داماد یه دهن برامون بخونن؟
    تا اینو گفت تالار ترکید!آخرای مراسم بود و مردا هم اومده بودن تو جمع...!باراد نگاهی به من کرد که لبخندی براش زدم..میکروفون رو گرفت و گفت:
    -این آهنگ رو تقدیم میکنم به عشق اول زندگیم...
    همه دست زدن و بعد ساکت شدن...از ذوق نیشم شُل شد...سرمو گرفتم پایین...سعی کردم نیشمو ببندم و سرمو گرفتم بالا...مازیار وایساد کنار من...باراد اشاره کرد برم برقصم!با چشمای درشت رفتم سمتشو گفتم:
    -مگه با آهنگای تو میشه رقصید؟!
    باراد-این یکی مخصوص رقصه توئه...حالا شروع میکنی عروس خانوم؟
    خندیدم...اول موزیک شروع شد که آروم باهاش رقصیدم و باراد یکم با فاصله وایساده بود و بهم نگاه میکرد...نه خدایی آهنگی بود که آدم رقصش می گرفت...شروع کرد به خوندن:
    -یکی یه دونه گل من عزیزم
    همه عشقمو به پات می ریزم
    حالا که پیشمی حتی یه لحظه غم ندارم من
    دل دیوونمو داری میبری،بگو نگاه منو تو میخری
    حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من
    خنده ام گرفته بود...خنده ام از این بود که باراد توی کت و شلوار دامادی داره میخونه...خیلی بامزه میشد خدایی...همه با دست زدن همراهیش میکردن..ادامه داد:
    -تو که قشنگ ترینی توی شهر قصه هامی
    توی ترانه های من همیشه هم صدامی
    گل قشنگ من بخند که خنده هات قشنگه
    بزار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
    یکم سکوت کرد که همه با دست و جیغ تشویقش کردن...دوباره ادامه داد و اومد سمتم:
    -همه می دونن عزیز دلمی
    که تو شیطونی گل من یکمی
    همیشه دوست دارم سر روی شونه هات بزارم من
    دل دیوونمو داری میبری بگو نگاه منو تو میخری
    حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من
    تو که قشنگ ترینی توی شهر قصه هامی
    توی ترانه های من همیشه هم صدامی
    گل قشنگ من بخند که خنده هات قشنگه
    دلم برای خنده هات همیشه تنگه
    خنده هات قشنگه...
    آهنگ تموم شد و کل سالن از صدای جیغ و دست پُر شد...دستشو انداخت دور کمرم و از روی زمین بلندم کرد و چند دور چرخید...منم که سعی داشتم جلوی خنده هام بگیرم!بعد اینکه گذاشتم زمین در حالی که می رفتم سمت جایگاه آروم زدم زیر خنده...خیلی خوشحال بودم...خیلی!...مراسم کیکو کادو هم انجام شدو کم کم همه داشتن می رفتن که...چندتا دختر همچین آرایش کرده اومدن سمتمون!
    دختر اولی-سلام آقای راد...ما طرفدارای شما هستیم...میشه با ما یه عکس بندازین؟
    باراد نگاهی به من انداختو گفت:
    -چرا که نه...
    دختر اولی وایساد کنار باراد عکس گرفتو رفت...سومیه اومد نشست وسط منو باراد!!!!یعنی چشمام از این بیشتر درشت نشده بود...حرصم گرفت از روی مبل بلند شدم رفتم سمت بیتا..
    بیتا-اِ....اینجا چی کار میکنی عروس خانوم؟
    به باراد و دخترا نگاه کردو گفت:
    -اوه...اوکی.فهمیدم.
    بعد برگشت طرفمو گفت:
    -خب..اینم جزئی از شغلشه..درکش کن...
    -فعلا که با اونا خوشه...
    بیتا-اوکی...ولی سخت گیر نباش...
    گونمو بوسیدو گفت:
    -خیلی خوش گذشت...خوشبخت بشین.من دیگه باید برم...
    لبخندی زدمو گفتم:
    -مرسی اومدی.
    آنیم اومدو باهام روبوسی کرد...آنی چشمکی زدو گفت:
    -چه شبی شود امشب!
    زدم توی بازوشو گفتم:
    -کوفت!
    بیتا-راست میگه...حرف خودتو بهت برگردوند...
    خندیدمو گفتم:
    -خب دیگه..شیطون نشید...آنی!فکر کنم نیما باهات یه کاری داره ها..
    آنی برگشت سمت نیما و گفت:
    -آره راست میگی...میگه بریم.بیتا زود باش...
    بیتا-باشه...خداحافظ عزیزم..
    آنی در حالی که می رفت سمت نیما گفت:
    -توئم قاطی مرغا شدی!خوش اومدی...
    -کوفت!بی تربیت...
    هردو رفتن..برگشتم که با صورت باراد روبرو شدم...
    باراد-چرا رفتی؟
    -خواستم با طرفدارات راحت تر باشی...
    باراد-تو که نباید منو تنها بزاری..اینجور موقع ها باید پیشم باشی که بدونن صاحاب دارم...
    خندیدمو بازوشو گرفتم...از خونواده ها خداحافظی کردیم..با بابا روبوسی کردم..رسیدم به مامان که با بغض نگاهم میکرد...بغلش کردم که بغضش ترکید...
    -اِ..مامان؟گریه نکن دیگه...
    مامان اشکاشو پاک کردو گفت:
    -مراقب خودت باشیا...خوب غذا بخور...هرچی شد سریع به باراد بگو..
    با لبخند گفتم:
    -چشم چشم چشم!حالا گریه نکن باشه؟نمیخوام برم سفر قندهار که!توی همین شهرم...حالا خوبه خودت همیشه میگفتی شوهر کنی راحت شم...
    دور و اطرافیا با شنیدن حرفم خندشون گرفت...مامان با اخم گفت:
    -حالا من یه چیزی گفتم ببین چه خوب توی ذهنش مونده..
    بعدم رو کرد به سمت باراد و گفت:
    -پسرم..دیگه سفارش نمی کنما...این دختر ما یکمی نازنازیه!
    یدفعه با تحکم گفت:
    -خوب ازش کار بکش!
    چشمای منو باراد درشت شد...مامان خندیدو گفت:
    -شوخی کردم بابا...ایشالله خوشبخت شین...
    لبخندی زدمو گونه بــ..وسـ...ید...به سمت خونه حرکت کردیم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا