کامل شده داستان کوتاه رنج کشیده|Zahra1381 کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون زوج فاطمه داستان یه عرب باشه یا یه ایرانی


  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zahra1381

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/18
ارسالی ها
40
امتیاز واکنش
58
امتیاز
81
سن
22
محل سکونت
اصفهان
پارت ۱۰
به سمت جیپ بردنش به زِبون خودشون داشتند با هم حرف میزِدند یکیشون رو به من چیزی گفت کا(که)منم با چشمای گرد نیگاشون کردم که با سر اصلحه اشاره کردن بلند بشم بلند شدنم همانا و پیچیدن درد عجیبی تو کتف و تخته سینَم همانا دردش طاقت فرسا بود نفسم به زور بالا می اومِد سر چرخوندم و نَنَم را دیدم کا اونم وایساده بود اکرم بی جون رو زمین افتاده بود ولی صدای خِس خِساش می اومِد یکیشون به سمتم اومِد با اصلحه به کِمِرم زِد و مِنَم راه افتادم از اون طِرِفم نِنه ام دنبال ما میومِد اون وسط یکی از عراقی ها با داد به زِبون خودش چیزی بهشون گفت که بعد اونم برمون گردوندن سمت اکرمِ بی جون و درست جلوی چشمامون رگبار را به اکرم گرفتن و داغ سوم.. من بی صدا با چشمای اشکی به آبجیم نیگا کردم، نَنَم زَجه میزِد بین گریه هام بین زجه های نَنَم ما را کشون کشون به سمت کامیون میبردند که یه دفعه توقف کردیم چراغ قوه سرباز عراقی رو یه جسدی توقف کرد،جسد به پشت افتاده بود یکی از سربازا به سمت جسد رفت با پاش صورت جسد را سمت ما بر گردوند تمومی نداشت نه! اینم داغ چهارم آقام، انگار خبری از جسد محسن نبود امکان میدادم تو کامیون باشه ، حدسم درست بود محسن بی هوش داخل کامیون بود جز ما تعداد دیگه ای هم از زن و مرد پیر و جوون و بچه اونجا بودن یه چهار ساعتی بود که بی وقفه میروند این بین محسن به هوش اومِد این پشت سه تا نیروی عراقی مصلح چشم ازِمون بر نیمیداشتند نیم ساعت بَد(بعد) ماشین توقف کرد
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۱۱
    صدا آب میومد چند دقه بَدِش(بعدش)پرده لجنی رنگ کنار رفت و چند تا سرباز اومدن بالا وسن بالا ها و بچه ها رو بیرون میبردند این بین نِنه منم بیرون بردن کا منا(که منو) محسن تا اومِدیم جلوشون رو بیگیریم اصلحه هاشون را سمت ما گرفتن و مجبور به نشستنمون کردن داغ پنجم وقتی بود کا (که)جلو چشممون نِنِما(مامانمو) تو اون رودخونه بزرگ اِنداختند کا بعدا فهمیدم اون رود کارونه البته فقط ننه مِ نه! همه اونایی کا پیادشون کرده بودن حدود دوساعت بَد(بعد) اردوگاهشون بودیم،البته اردوگاه نه کشتار گاه عده ای با طناب بسته شده بودن و از پا آویزون بودن و عده ای کل هیکلشون تو زمین بود الا سرشون عده ای همه دست و پاهاشون رو به میله های آهنی بسته بودن همه اینا چیزایی بود که تو تاریکی به کمک چراغ های سرتاسر مقرشون میدیدم، اوج فاجحه موقعی بود که فمیدم سلول مِ(من) با بقیه زندانیا و مهم تر از همِه با محسن جداست اونا منو به اتاقکی بردن کا(که) تا میومدم راه برم میخوردم به دیوار، سرد بود خیلی سرد بود هم سرد بود هم تاریک، داشتم میلرزیدم رو زمین نشستم اتاق انقدر بزرگ نبود که بتونم پاهامو دراز کنم نه که قد بلند باشم مگه آدم با قد ۱۶۳قد بلنده! پاهامو تو دلم جمع کردم که یه دفعه حرکت چیزی رو کنار پام حس کردم و پریدم بالا، فاطمه بیخیال انتظار داری بهترین اتاقو بهت بِدَن!
    انقدر بی حوصله بودم که حوصله نداشتم بترسم
    بغضم گرفت، کمرم شکست ولی مثل همیشه خودمو آروم نکردم،
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۱۲
    بغضمو نخوردم برعکس با صدای بلند گریه کردم زَجه زدم خدا آخه به چه گناهی خودم..‌خودِ من با چشمای خودم مرگ عزیزامو دیدم حتما بعدی هم محسنه..نه! خدا التماست میکنم به بزرگیت اگه قراره کسی بمیره اول من بعد محسن
    *********
    نیمیدونم چقدر وقت تو اون اتاق بودم ولی میدونم خیلی وقته اینجام یه کم بعد در باز شد و یکی از سربازای دم در وارد شد و کشون کشون بیرون آورد خوردن نور به چشمام باعث شد چشمام بسوزه و بسته بشه ، ظعف را به راحتی تو بِدِنم حس میکردم ولی کاری از دستم بر نیمیومِد چند قدم
    بیشتر جلو نرفته بودیم کا از پشت چادورم کشیده شد و متقابلا روسری و پوشیه ،نتیجه مقواومتم هم یه سیلی و یه لگد به شیکمم(شکمم) آخرشم کشون کشون به سمتی که میله های آهنی بود بردنم به یکیشون بستنم یه مرد چشم بسته و زخمی هم کنارم بود حدس میزدم کی باشه ولی ترجیح میدادم به خودم بگم نه اون نیست ،یکم بعد سه نفر به سمتمون اومدن یکیشون به عربی‌ حرف میزد یکیم با صدای کلفت و لحجه عربیش حرفاش رو ترجمه میکرد اون یکی هم.. کسی بود که قرار بود قرئه مرگ به یکی از ما ها بندازه؛
    (مترجم مرد عرب):دختر جان لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی ببینم اصلا میدونی به کی شلیک کردی!
    سرم رو به سرعت به معنی ندونستن به چپ و راست تکون دادم
    (مترجم مرد عرب):این پسره کنارتو میشناسی!
    سرمو به سمت اون پسر گردوندم آره میشناسم ولی
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۱۳
    گفتم:ن..نه
    ( مترجم مرد عرب): واقعا!
    سرم رو به معنی آره به سمت پایین تکون دادم
    (مترجم مرد عرب): خب پس مهم نیست
    سرشو سمت اون یکی مرد عرب گردوند به زبون خودش چیزی بهش گفت که اون مرد به سمت پسره رفت اصلحش رو روی سرش گذاشت که این کارش مساوی بود با ریختن قلب من
    بغض کردم،جیغ زدم،داد زدم و شیون کشیدم و این بین اشکی پایین میومد:تو رو به خدایی که میپرستی تو رو به عزیزت ، همه اینا را با صدای بلند میگفتم که جوابم شد..
    (مترجم مرد عرب): تو که گفتی نمیشناسیش پس
    چرا داری برای زنده موندنش التماس میکنی! دوباره و برای آخرین بار میپرسم این پسر چه نسبتی باهات داره! سربازا میگن وقتی میخواستن شما رو بگیرن با هم بودید پس بهتره راستشو بگی!
    اشکام ریخت به هق هق افتادم دهن باز کردم و با صدای آرومی گفتم:د..داد..داداشمه
    مرد عربی که به زبون ما میتونست حرف بزِنه پوزخندی بهم زِد و به زِبون خودش به مردی که از درجه رو شونِش معلوم بود مقام بالاتِری از اون دوتا داره چیزی گفت که اونم جوابی بهش داد که نِتیجش شد بسته موندن ما خالی کردن هفت تیر و گذاشتن یه فشنگ و چرخوندن حلقه خشاب و عقب رفتن اونا و نشونه گرفتن هفت تیر به سمتمون
    تیر اول به سمت محسنِ بی هوش که مساوی بود با لرزش بدنم و زنده بودن محسن
    این دفعه نشونه من بودم و شلیک.. یه دقه خشکم زد و نفسم گرفت چشمام رو روی هم بستم ...سالم بودم
    خدایا من .. محسن نه من میخوام زودتر بمیرم..خدایا التماست میکنم
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۱۴
    چشم باز کردم بهشون نیگاه کردم از بدشانسی این بین تیک عصبی را کم داشتم مدام ابروم میپرید این کارشون یه بار دیگه تکرار شد و هیچکدوممون تیر نخورده بودیم یه چند تایی عرب دورمون جمع بودن با هر بار کشیدن ماشه صدای قهقهشون بالا میرفت و به زبون خودشون چیزی میگفتن که مطمعنا داشتن مسخرمون میکردن منم اشکام پایین میومد و هق هقم بند بند نمیومد
    دوباره به سمت محسن......داغ ششم....چرا محسن! چرا باید تنها بشم! یعنی راه نداشت یکیشون بمونه!
    نه جلوی اشکامو گرفتم نه جلوی جیغ و شیونام با تموم وجود داداشامو صدا میکردم با تمام وجود نِنِمو آقامو اکرمو حتی سمیه رو صدا میکردم و مهم تر از همه خدا رو صدا میکردم گله میکردم ولی کفر...نه
    -خدا.. چرا محسن!..به چه گناهی!..مگه چیکار کردم!خـدا!
    سرمو به سمت آسمون نارنجی رنگ که نشون دهنده غروب بود گرفتم با جیغ و داد خدا رو صدا میکردم
    اون روز بدترین روز توی تمام عمرم بود،تنهایی و بی کسی را به وضوح حس میکردم یکم بد(بعد) اومدن و جنازه محسن بردن و من.. همون جور بسته بودنم کم کم دیدم تار شد دنیا سیاه شد
    *************
    *عماد*
    با منگی چشم باز کردم خواستم دستی به صورتم بکشم که سوزش بدی تو دستم پیچید به دستم نگاه کردم سِرُم بهم وصل بود سر بالا آوردم که نگام به سه سرباز مصلح دم در افتاد با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:آهای سرباز!
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۱۵
    به سمتم چرخیدن و احترام نظامی گذاشتن یکیشون به سمتم اومد یکی اونجا رو ترک کرد و اون یکی همون جا موند
    سرباز: بله قربان! الان دکتر میاد بهتون سر میزنه
    سرمو به معنی باشه به سمت پایین تکون دادم و گفتم:میتونی بری
    چند دقه بعد رفتن سرباز،دکتر وارد اتاق شد و با صدای خش دارش گفت: عجبی سرگردمون به هوش اومد داشتیم نا امید میشدیم جاییت که درد نمیکنه!
    -نه خوبم....چند وقته اینجام؟
    دکتر:یه سه هفته و سه چهار روزی میشه میدونی شانسی که آوردی اینه که کسی که بهت شلیک کرده ناشی بوده بچه های میگن حالشو جا آوردن ولی سگ جونه و زنده مونده فعلا دارن باهاش بازی میکنن
    - مرد گنده مگه بازی کردن داره!
    دکتر :مگه ندیدیش؟
    -چه دیدنی تاریک بود بعدم تا اومدم به خودم بیام شلیک کرد
    دکتر: طرف یه دختر بچست
    -بچه!
    دکتر: نه بچهِ بچه! یه۱۶،۱۷ساله
    -کی میتونم مرخص بشم؟
    دکتر:تا۴۸ساعت دیگه باید تحت مراقبت باشی اگه دیدیم حالت مساعده بیسیم میزنم پایگاه بیان دنبالت در غیر این صورت باید بمونی
    -باشه
    حدودا ۷،۸ساعت به ۷،۸ساعت دکتر سری بهم میزد و وضعیت جسمانیم رو چک میکرد که دست آخر گفت حالم نسبتا خوبه و از این به بعدش با دکترای پایگاهه و ۴۸ساعت بعد اومدن دنبالم و دوساعتم تو را بودیم به محض رسیدنم چند تا فرمانده ها سری بهم زدن بعد رفتنشون لنگون لنگون به سمت پنجره رفتم از منظره پنجره اتاقم حالم به هم میخورد میدون شکنجه؛
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۱۶
    چشم گردوندم روی عده ای که بی جون و خسته آرزوی مرگ بی درد میکردن ولی مگه امکان داشت همچین چیزی این بین نگام روی شخصی با قد و هیکلی ریزه میزه افتاد با موهای
    بلند و به هم ریخته که صورتشو پوشونده بود معلوم بود بی هوشه بسته بودنش به اون میله های آهنی تو فکر و خیال خودم بودم که دستی روی شونم نشست که باعث شد از جا بپرم سر برگردوندم عثمان بود اونم یکی از فرمانده های اینجا
    عثمان:چطوری پسر! کی رو داری نگاه میکنی!اون همونیه که بهت شلیک کرده
    - خوبم،شکنجش چی بوده؟
    عثمان: وقتی آوردنش رفت انفرادی یه چهار روز بعدم حجابشو برداشتنو داداششو جلو خودش کشتن البته سر کشتنش یه کم خلاقیت و سرگرمی به کار بردن [با گفتن این حرف قهقهش بالا رفت] و ادامه داد یکمم بیشتر از یکم کتک خورد
    -و؟
    عثمان: همین
    -همین!
    عثمان: آره
    -نخواستن بفروشنش!
    عثمان: نه صبر کردیم تو بیای تا تو تصمیم نهایی رو بگیری
    -باشه بعدا یه سر بهش بزنم و خبرت میکنم
    عثمان: اینو بیخیال سوال برام پیش اومد!
    -چی؟
    عثمان: تو چجوری تیری که به پهلوت خورده باعث شده از هوش بری! جایی که خورده ناجور نبوده آسیب آنچنانی هم بهت نزده!
    -وقتی بهم شلیک کرد نزدیکم بود و باعث شد از پشت بخورم زمین، اونجایی که بودم پر آجر بود و نتیجش شد ضربه خوردن گودی پشت گردنم[نویسنده:بچه ها اگه دست بزارید به پشت گردنتون به سمت بالا نزدیک جایی که مو روییده گودی ای هست ضربه ای که یکم صفت باشه باعث میشه از هوش بریم و ضربه صفت باعث مرگ میشه]
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۱۷
    ضربش‌جوری بود که درجا از هوش رفتم
    عثمان: آهان حالا منطقی شد من مونده بودم تو با این قد و هیکلت چجوری پرت شدی حالا پرت شدن هیچ از هوش رفتنت کجا بوده
    نیشخندی بهش زدم و جوابشو ندادم
    عثمان: من رفتم شب میخوایم بریم گشت زنی، فعلا.
    سری براش تکون دادم بعد رفتنش به سمت تخت رفتم و به خواب رفتم؛ یک ساعت بعد بیدار شدم
    به سمت میدون شکنجه رفتم این بین کسایی که درجه کمتری از من داشتن احترام نظامی میگذاشتن و اونایی که درجه های بالاتری داشتند بهشون احترام نظامی میگذاشتم و رد میشدم وقتی بهش رسیدم به سربازی که کنارش ایستاده بود گفتم سرشو بگیره بالا و موهاشو بده کنار قیافش معلوم بود سن کمی داره خیلی بدجور زخمیش کرده بودن رو به سرباز
    -ببرش درمانگاه
    سرباز: چشم قربان
    راهمو به سمت اتاقم کج کردم این بین به دو نفر دیگه از سربازا همین دستور رو دادم

    *فاطمه*
    با منگی و حالت تهوع چشم باز کردم ضعف را تو وجودم حس میکردم نفسم به زور بالا میومِد به دست چپم نیگا(نگاه) کردم نتیجه پیچوندن دستم درد شدیدش بود سعی کردم بلند شَم(بشم) ولی جون نداشتم مثل یه تیکه گوشت شده بودم با منگی دوباره چشمام را بستم و به خلع فرو رفتم
    ***********
    چشم که باز کردم داخل یه سلول بودم و بین زندانی های دیگه فکر کنم حدودا یه ۲۰۰و خورده تایی بودیم موندن من تو اون سلول یه دوهفته ای بودم زندانی های اونجا بیشتر عصیرای معمولی و پرستارای بیمارستان های صحرایی بودن ولی بینمون ۷نفر از رزمنده های زن ایرانی بودن که هر روز اونا رو بیرون سلول میکشیدند و زخمی برمیگشتند
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت ۱۸
    هم سلولی هام میگفتند اطاعات دارن و عراقی ها اون اطلاعات رو میخوان این بین بعضی روزا یکیمون غیبش میزد و‌دیگه برنمیگشت از وضعیت سلول بخوام بگم باید بگم افتضاح بود
    این سلول حدودا۱۵۰متری یه تیکش نبود که تمیز باشه موش،سوسک و مارمولک و همچین چیزا پر بود از اون طرفم شرایط دوش گرفتن نبود این بین کسایی بودن که سه ماهه یه دوش ساده هم نگرفته بودند، بعد اون دوهفته دوتا سربازا داخل سلول اومدن و به زور بیرونم کشیدن و بردنم داخل یه اتاق متوسط هیچکس اونجا نبود همون جور که وایساده(ایستاده)بودم داشتم اتاق رو برسی میکردم که صدای در اومد و مِ(من) سریع صاف سر جام وایسادم(ایستادم) زیر چشمی سعی میکردم طرفمو بیبینم چهرشو نتونستم بیبینم ولی قد خیلی بلندی داشت و چهار شونه بود و از این عرب شکم گنده ها نبود وقتی رفت و نِشِست رو صندلیش سرمو پایین انداختم خب راحت نبودم بین اینهمه مرد بی حجاب باشم ولی کاری هم از دستم بر نمی اومد جز اینکه سرمو پایین بندازم
    مرد عرب(به زبان فارسی): سرتو بگیر بالا ببین منو میشناسی!
    با تعلل سر بالا گرفتم و نیگاش(نگاهش)کردم ولی سریع سرمو پایین انداختنم و سرمو به چپ و راست تکون دادم گفتم:نه
    مرد عرب:خب! پس بزار خودم معرفی کنم سرگرد عماد یاسر هستم مسلمانِ سُنی اگه الان اومدم جنگ به اجبار نیست داوطلبم یا اگه به این صورت نشناختیم راحت تر بگم میشه همونی که بهش شلیک کردی
    با جمله آخرش یه دقه نفسم گرفت سریع سر بلند کردم و در حالی که چشمام داشت میزد از کاسَش بیرون چند قدم عقب رفتم دلم میخواست در اتاقو باز کنم و برم، اعصابم زیر سلطه بود و باعث شده بود ابروم بپره و بدنم بلرزه و ترس بهم چیره کنه
    مرد عرب:اینو بهت نگفتم که بخوام بترسونمت یا مسخرت کنم ازت میخوام برام یه کاری کنی
    با صدای آرومی گفتم:چیکار؟
    مرد عرب: رابط
     
    آخرین ویرایش:

    Zahra1381

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/18
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    58
    امتیاز
    81
    سن
    22
    محل سکونت
    اصفهان
    پارت۱۹
    وقتی دید منتظر دارم نیگاش میکونم ادامه داد
    مرد عرب: یه رابط بشی بین من فقط و فقط این طرف من و طرف دیگه اون هفتا رزمنده زنِ داخل سلولتون قبول کردن و نکردنش دست تو نیست البته در صورتی که قبول نکنی جونتو از دست میدی،دیگه بقیش دست خودته
    با چند دقه مکث و سبک و سنگین کردن قبول کردم
    مرد عرب: میتونی بری
    سر تکون دادم و رفتم بیرون بد(بعد) بیرون رفتنم همون دو نفر قبلی برمگردوندن سلول،اون مرد یا همون عماد یاسر دستوری نداده بود پس کاری ندارم بکنم، میخواستم از نزدیک اون هفت نفرو ببینم میدونستم معمولا کوجا(کجا)میشینند به سمت اونجا رفتم و دیدمشون ،حالشون زار بود خیلی شکنجشون میکردن ولی حرفی نمیزدند ولی چرا باید رابط بین اون مرد اینا بشم! اون عراقی و فرماندهٔ عراقی ها و اینا نیروهای ایرانی، چه ربطی به هم دارن آخه! نزدیکای اونا جای خالی ای پیدا کردم و نشستم، چشم ازشون برنمیداشتم که یکیشون یه دفعه برگشت سمتم که هول شدم و سرمو انداختم پایین چند دقه بد(بعد)ز‌یر چشمی
    نگاهی بهشون کردم توجه همشون بهم جلب شده بود وقتی دیدم هنوز دارن نیگام میکنن از جام بلند شدم و به جای قبلیم برگشتم اطلاعاتشون را تو ذهنم مرور کردم به چهار نفرشون میخورد تو رده های۲۰سال باشن و سه نفر دیگه رده های۳۰سال ولی اسماشون را نیمیدونستم
    *******
    چهار روز از روزی که سرگرد عماد اون پیشنهاد که البته پیشنهاد نه کارشو بهم تحمیل کرده بود میگذره ولی هنوز کاری بهم نداده راستش بهش شک کردم این شک من دو حالت میتونه داشته باشه
    حالت اول:اینکه اون هفتا هم جز عراقی ها هستند و جاسوسند
    حالت دوم:سرگرد عماد طرف ما ایرانیاست و جاسوس ایرانیاست
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا