داستان دامون | m.jalali کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان دامون چیست ؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

m.jalali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/01
ارسالی ها
48
امتیاز واکنش
185
امتیاز
0
سن
28
damoon.png
نام : دامون
نویسنده : m.jalali
ژانر : عاشقانه


دامون پسری از دل دامنه جنگل ،که خیلی وقته باطبیعت قهر کرده و حالا بعد از سالها عشق رو با دختری از دل طبیعت میشناسه و همه کاری میکنه برای به دست اوردن عشقش.تو این راه بهترین دوستش سهیل کمکش میکنه تا شیرینی های عشقش رو بیشتر درک کنه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    از مرز خواب میگذشتم

    سایه تاریک یک نیلوفر

    روی همه این ویرانه فرو افتاده بود

    کدامین باد بی پروا

    دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟!؟!؟

    در پس درهای شیشه ای رویاها

    در مرداب بی ته ایینه ها

    هرجا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

    یک نیلوفر روییده بود

    گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت

    و من در صدای شکفتن او

    لحظه لحظه خود را میمردم

    بام ایوان فرو میریزد

    و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستون ها میپیچد

    کدامین باد بی پروا

    دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد

    نیلوفر رویید

    ساقه اش از ته خواب شفافم سرکشید

    من به رویا بودم

    سیلاب بیداری رسید

    چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم

    نیلوفر به همه زندگیم پیچیده بود

    در رگهایش

    من بودم که میدویدم

    هستی اش در من ریشه داشت

    همه من بود

    کدامین باد بی پروا

    دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟!؟!؟

    فصل یک



    درست روبه روم نشسته بود...کنار پنجره ...افتاب کاملا صورتش رو نورانی و روشن کرده بود.سرش کاملا پایین بود و تمام حواسش به کتابی بود که تو دستاش گرفته بود .گاهی حالت های صورتش عوض میشد.گاهی تعجب...گاهی ناراحت ...گاهی هم خوردن خنده هاش...با عوض شدن حالت های صورتش کنجکاو شدم تا ببینم چه کتابی میخونه پس نگام رو برای چند لحظه از صورتش گرفتم و به دستاش دوختم که کتابی حدودا صد صفحه ای با جلد سفید و طوسی رو نگه داشته بود...اسم کتاب رو نمیتونستم بخونم اخه فاصله اش از من یک متر ونیم میشد ...ولی از حالت های صورتش میشد حدس زد که کتابی که میخونه داستان یا رمان یا چیزی شبیه به این هاست ...دوباره نگاهم رو به صورت معصومش دوختم ...هر از چند گاهی سرش رو بالا می اورد که من امید وار میشدم که شاید نگاش به من بیفته که البته اون میزد تو ذوقم و نگاهی به بیرون می انداخت که احتمالا ببینه کجاست و خدایی نکرده از ایستگاهش رد نشه و دوباره مشغول خوندن کتابش میشد .همینطور بهش ذل زده بودم و دعا و دعا میکردم که سرش رو بالا کنه و نگاش به من بیفته که دستی سنگین خورد رو شونه هام و باعث شد که از ترس دو متر بالا بپرم که البته شاید با اغراق به توان ده به اون دو متر برسید برگشتم که صاحب اون دست های قوی کیه و چرا منو از اون همه احساس خوب بیرون اورده که با پیرمردی لاغراندام حدودا هفتاد هشتاد ساله با کت و شلوار سرمه ای راه راه رو به رو شدم که البته توقع روبه رو شدن با هر کسی رو داشتم الا این پیرمرد همینطوربهش ذل زده بودم و داشتم با خودم حساب میکردم که چه جوری میشه با همچین هیکلی همچین دستی سنگینی داشت که با صدای لرزان گفت:جوون بشین نشسته هم میشه مراقب معشوق بود و رفت و روی اولین صندلی نشست ،من که تازه متوجه صندلی های اتوبوس شدم نگاهی به صندلی های خالی انداختم یه جای خوب که هدف درست در تیرسم باشه رو پیدا کردم و رفتم نشستم که نگام روی صندلی خالی کنار پنجره خشک شد ...چشمام رو چند بار باز و بسته کردم و بعد هم نگاهی به صندلی های دیگه انداختم که شاید جاش رو عوض کرده باشه که خیالام خام بود و اون پیاده شده بود ...درست تو همون چند دقیقه ای که من رفتم که رو صندلی بشینم ...خشکم زده بود و نگام خیره مونده بود به همون صندلی که روش نشسته بود که البته حالا جاش رویه پسر بچه سه چهار ساله پر کرده بود، بعد از چند دقیقه به خودم اومدم و نگاهی از پنجره به بیرون انداختم که ببینم کجام ؛حدود چهار پنج ایستگاهی از ایستگاهی که باید پیاده میشدم رد شده بودم به محض ایستادن اتوبوس پیاده شدم و رفتم کمی بالا تر و دوباره سوار اتوبوس دیگه ای شدم وایستگاه قبلی پیاده شدم همون ایستگاهی که احتمال میدادم پیاده شده ،اون ایستگاه درست بر میدون بود و اطرافش کلی خیابون ،مطمئنا نمیتونستم کل خیابونا رو بگردم و پیداش کنم پس ناامیدانه نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت و پنج دقیقه بود توذهنم حدودی حساب کردم که احتمالا اون حدود ساعت یک ربع به هشت پیاده شده ،امروزم دوشنبه است ووقتی اینطوری راحت نشسته بود و کتاب میخوند یعنی که بار اولش نبوده که این مسیر میومده پس شاید دوباره ببینمش و با این خیال لبخند کجی روی ل*ب*هام نشست این بار امیدوار به ساعتم نگاه کردم و تازه فهمیدم که چه قدر دیرم شده ولی با این حال با همون لبخند سوار اولین اوتوبوسی که جلو پام ترمز زد شدم و روی اولین جای خالی نشستم و بیحال اما امیدوار از پنجره به بیرون خیره شدم که صدای اون پیرمرد پیچید تو سرم :جوون بشین نشسته ام میشه مراقب معشوق بود،و با خودم تکرار کردم :معشوق...معشوق...معشوق ...و صدای اشنای استاد نادری :تا عاشقی نباشه معشوقی هم نیست و تا معشوقی هم نباشه عاشقی نیست این دو مکمل همدیگند و عاشق و معشوقند که همو کامل میکنند تا این دو نباشه عشقی هم نیست ...یعنی من عاشق شده بودم؟...عاشق کی؟...و صدایی که در ذهنم جواب میداد.اره عاشقی ...عاشق همون دختری که ماتش بودی ...عاشق همونی که وقتی جای خالیش رو دیدی بغض گلوت رو گرفت ووقتی امید پیدا کردی که شاید دوباره ببینیش لبخند رو لبت جا گرفت و همین لحظه صدایی از تلمبار خاطرات کهنه و نخ نما شده ی مغزم تو سرم پیچید :

    (با حالت تمسخر)هه...عشق ...اخه این حرف های مسخره چیه که میزنی؟نگو که تو رو هم با این حرف ها خر کردند.

    سهیل:خرم کردند !کی ؟کی خرم کرده؟تو خری که این چیز ها رو نمیفهمی ...ولی امیدوارم که خدا بهت رحم کنه و یه روز معنیش رو بفعمی...(صدای محکم بسته شدن در)

    (با صدای بلند )دعات هیچوقت بر اورده نمیشه ...من مثل شماها خام این حرف ها نمیشم.

    و حالا چی شده بود ،چی عوض شده بود که خام شده بودم ،از وقتی یادم میاد زود با همه رفیق میشدم و هیچوقت تنها نبودم ،اره نبودم میگم نبودم چون الان نسبت به اون موقع ها خیلی تنهام،تنهاییم از اولای جوونیام شروع شد ،از وقتی که دیگه مثل هم سن و سالام نبودم ،دیگه دغدغه ام مثل بقیه هم سن و سالام نبود یعنی بود ولی تو یه دغدغه نبود ،دغدغه ای که برای اونا مهم بود برای من وجود نداشت ،اره من تو دغدغه عشق نبودم ،تو دغدغه عاشق شدن ،دوست داشتن نبودم ،نه این که بی احساس باشم نه اتفاقا بعضی وقت ها اخر احساساتم ،منظورم عشق فقط عشق به جنس مخالفه و ازدواجه و گرنه جز این همه میدونن که چه قدر عاشق مادرمم .تمام این حرف ها باعث شد تا نیم ساعت زمان تو راه بودنم رو احساس نکنم.

    ساعت یک ربع به نه رسیدم به شرکت ...شرکت باقری .اسم شرکتیه که من توش کار میکنم ...یه شرکت تولیدی لوازم بهداشتی و بیمارستانی من حسابدارشم یه پنج سالی میشه اینجا مشغولم ،بیست وسه سالم بود که استخدام شدم البته با سهیل ...سهیل رفیق فابریکم بود، اونم سر دغدغه عشق از دست دادم البته نه به طور کامل هنوز هم با هم حرف میزنیم ولی خب اون دیگه بعد از قضیه ازدواجش دیگه با من حرف نمیزنه و دیگه سنگ صبورش نیستم البته قبول دارم که نارفیقی از من بوده اخه قضیه از این قرار بود که از من خواسته بود که برم با پدر دختره حرف بزنم اخه میشناختمش امامن چون کلا اعتقادی به ازدواج نداشتم و نمیخواستم رفیقم تو اول جوونیش بد بخت بشه هیچ کاری نکردم البته اون بالاخربه خواسته اش رسید ولی خب من هیچ نقشی توش نداشتم و به قول معروف هیچ قدمی براش بر نداشتم بگذریم بریم تو شرکت...تو شرکت همه چیز مثل همیشه بود مثل همیشه با لبخندی مصنوعی وارد شدم و بعد از عرض ارادت نسبت به رییس محترمه به اتاقم رفتم ،اتاقی حدودا بیست متری با کف پوش قهوه ای تیره با پنجره ای بزرگ در انتهای اتاق و میز قهوه ای بزرگی که جلوش قرار داشت و کتابخانه ای چوبی که در کنار دیوار ها قرار داشت و پر بود از پوشه های رنگی بزرگ و کوچیک .

    رفتم و پشت میزم نشستم دستم رو مثل همیشه پشت سرم قلاب کردم و سرم رو به عقب هل دادم این کارباعث تمرکزم میشه ،(صدای درزدن)که البته معمولا خانوم منشی بهمش میزنه.

    _بفرمائید

    و خانوم منشی همیشه عاشق وارد شد،من این اسمو روش گذاشتم اخه هر وقت که اتفاقی صدای حرف زدناش رو پای تلفن میشنیدم مشغول تعریف کردن خاطره ی افتادن در دام عشق یک پسر بود و متقاعد کردن مخاطبش که عشق رو خیلی خوب میشناسد.

    _اقای راستین جناب باقری گفتند که امروزبه این پرونده ها رسیدگی کنید و بقیه کار هارو کنار بذارید وگفتند که بهتون بگم که فردا بهشون نیاز دارند.

    یکی از پرونده ها رو برداشتم و رو به منشی:

    _ولی اینا که مربوط به من نمیشن؟

    _بله می دونم اخه اقای علیزاده مرخصین و چون مهمونای اماراتی فردا میان جناب باقری گفتند که شما انجامشون بدید.

    _اونا که قرار بود هفته دیگه بیان؟

    _زنگ زدن گفتن زود تر میان

    _باشه ممنون شما میتونید برید.

    نگاهی به در بسته انداختم و زیر لب گفتم :

    _قبلنا خوشقدم تر بودی!نحذیش روز به روز بیشتر میشه !

    نگاهی به پرونده ها انداختم و با دست کنارشون زدم،دستام رو روی چشام گذاشتم و برای چند لحظه بسته نگهشون داشتم.

    دوباره دستم رو پشت سرم قلاب کردم و سرم رو به عقب هل دادم،یه نفس عمیق کشیدم و یه پرونده برداشتم و جلوم بازش کردم و مشغول خوندنش شدم.

    نوع محصول:

    نام شرکت های تولید کننده:



    بیمارستان های در خواست کننده:





    _(زیر لب)یعنی الان داره چیکار میکنه؟

    _(در حالی که سرم را به چپ وراست تند تکان میدهم)نه انگار این حواس امروز نمیخواد جمع کار بشه...چته ؟چرا اینطوری میکنی !...مگه همیشه دنبال یه فرصت نبودی که خودتو به باقری ثابت کنی !

    نمیدونم چم بود،هم بودم وهم نبودم،جسم وتنم تو شرکت تو اتاقم بود ولی فکرو روحم...مدام صورتش جلوی چشمم بود ولی چه فایده من که حتی اسمشم نمیدونستم ،با یه تصویر که نمیشه زندگی کرد. زندگی ،چی میگفتم؟!!یعنی کار انقدر بیخ پیدا کرده بود،من به فکر زندگی کردن با اون افتاده بودم؟اونی که حتی اسمشم نمیدونستم ،چرا اینقدر بی منطق شده بودم؟من که همیشه منطقم بر احساسم غلبه داشت، دیگه خودمو نمیشناختم...نمیدونستم این منم یا کس دیگه ای!کارام هیچ شباهتی به دامون راستین نداشت، دامون راستین کجا و اینی که الان هستم کجا،واقعا کدومشون من بودم؟کدومشون دامون راستین بود؟

    _کجایی...دامون...هی...خوبی...دامون

    به خودم که اومدم سهیل جلوم بود ودستش رو جلوی چشمام تکون میداد.

    _چیه چرا بای بای میکنی؟

    _اخیش ...از ترس مردم ...کجایی دو ساعته؟

    _همینجا ،کجام؟!

    _ إ إ إ...خوب شد گفتی من فکر کردم در جزایر قناری تشریف دارین...چته،مریضی؟

    _نه خوبم فقط اصلا حال کار کردن ندارم.

    _بد موقع شارژت تموم شده دامون خان...امروز باید پرونده های علیزاده رواز خودشم بهتر انجام بدی...میدونی که علیزاده پاچه خوار مرخصیه.

    _اره میدونم ولی کاش یه امروزو بود.

    _دیوونه الان بهترین وقته برای افزایش حقوق.

    _برو بابا حقوق بالا میخوام چیکار؟

    _راست میگی حقوق بالا میخوای چیکار تو که مثل ما خرج یه خانواده رو دوشت نیست.

    _(زیر لب )کاش بود!

    _چی گفتی؟

    _هیچی ...چیزی نگفتم.

    _چرا گفتی ،خودم شنیدم ...الکی کتمان نکنا...پس بالاخره تو هم بعله!

    _منوچیوبعله...برای خودت داستان سرایی میکنی...برای من یکی حرف در نیار لطفا.

    _نه انگار واقعا جواب بعله است،تو هیچوقت تو این مسائل اروم نمینشستی!

    _پس چیکار میکردم؟

    _بلند میشدی ومثل دیوونه ها فریاد میکشیدی...حالا طرف کیه،میشناسمش؟فامیلتونه...از بچه ها دانشگاه که نیست؟

    _حالم بده سهیل دارم دیوونه میشم.

    _اوووو...چیزی نشده که(در حالت در اوردن ادای من)دارم دیوونه میشم،این دوران گذراست...تو ادرسو واسم دختررو بده بقیه اش با من...ولی دیدی بالاخره تو دام افتادی؟

    _نه اسمشو میدونم...نه ادرسشو

    _باشه بابا چون تویی همون فامیلیش و شماره خونش کفایت میکنه.

    _شماره تلفن و فامیلیشم نمیدونم.

    _(با حالت تمسخر)پس خیالیه

    _کاش خیالی بود حداقل اینقدر عذاب نمیکشیدم.

    _(جدی )مثل ادم حرف بزن ببینم چی داری میگی؟
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل دوم



    سهیل:( در حالی که بلند میخندید و با یه دست محکم رو دلش رو گرفته بود)وای...وای خدای من...واقعا ازت ممنوم ...امروز خیلی شادم کردی.

    _من دارم از درد دلم برای تو میگم بعد تو میخندی و میگی شادم کردی...واقعا که خیلی رفیقی...منو باش که راز عشقمو به تو گفتم.

    سهیل:( در حالی که خنده هاش رو میخورد)واقعا ببخشید خوب تو هم یکم به من حق بده دیگه...کسی که همه این حرفا رو چرند میدونست حالا داره برام از عشق در یک نگاه حرف میزنه...اونم چی یه نگاه بلند و طولانی در اوتوبوس...(دوباره شروع به خندیدن)

    _(خیلی جدی و در حالی که به سمتش میرفتم ودستش رو گرفته بودم)اصلا پاشو برو بیرون ،نخواستم دردودل کنم...پاشو که کلی کار دارم.

    سهیل:(در حالی که سعی در انداختن دستم میکرد)باشه بابا حالا چرا بهت بر میخوره،قول میدم دیگه نخندم،با این که در حقم تو همچین موقعی نارفیقی کردی...ولی خب من مثل تونیستم،چون خودم دچار شدم،راستی چی شد که امروز با اتوبوس اومدی؟تو که تا سر کوچه هم با ماشین میرفتی؟

    _اره اتفاقا فکر کنم به خاطر همین هم امروز استارت نمیخورد...انگار قسمت بوده که روشن نشه من ببینمش...امروز به زور همسایه ها روشنش کردم و بردمش تعمیرگاه

    سهیل:اره قسمت این بوده که دعای اونروزم در حقت براورده بشه ،یادته؟

    _اره اتفاقا امروز تو اتوبوس یادش افتادم.

    سهیل:خب اشکال نداره این شتریه که در خونه همه میخوابه...اما انقدر سرتق بازی در اوردی که یه بد قلقش جلو در خونت خوابید.

    _ولی فکر کنم که این ضرب امثل در ارتباط با مرگ باشه ها.

    سهیل:من شنیدم عده ای از بزرگان در مسئله عشق هم از این ضرب المثل استفاده کردند.

    _(در حالی که خنده ام گرفته بود)خب بزرگ بگو حال چه کنم؟

    سهیل:(در حالت مسخره)از لطف شما سپاسگذارم لطفا من را خدمتگذار خود بدانید و کمی جلو اومد و از روی میز تعدادی از پرونده ها رو برداشت.

    _اینا رو کجا میبری؟

    سهیل:ها...واما این جاب سوال شماست که گفتید الان چه کنید؟این تعداد پرونده که برداشتم کارش با من بقیه اش که روی میزه با خودتونه این تنهاکاریه که الان ازم برمیاد تا ببینم فرداچه کاری ازم برمیاد.

    وبا پرونده ها از اتاق خارج شد و من موندم وکلی کار که رو سرم ریخته بود.به مانیتوری خیره شدم که روی صفحه اش پر بود از برنامه، نقشه تهران بزرگ، نگام قفل شد روی این نوشته که یکی از برنامه ها بود و فکری تو ذهنم جرقه خورد.

    دستم رو رو موس بردم وروش کلیک کردم اطراف میدون ...رو اوردم شامل چهار خیابون اصلی میشد از همون خیابون شمالی که مسیر اوتوبوس بود شروع کردم به گشتن دنبال محل های مهم مثل دانشگاه بیمارستان یا چیزی شبیه به این ها .

    تو خیابون شمالی یه بیمارستان بود و چند تا رستوران

    تو خیابون جنوبی دو تا کافیشاب و یه رستوران

    تو خیابون شرقی یه هتل و یه شرکت خدماتی و یه مدرسه

    تو خیابون غربی یه دانشگاه تربیت معلم و یه مهد کودک

    لیستی از این ها با ادرس دقیقشون نوشتم واز برنامه اومدم بیرون دوباره نگاهی به لیست انداختم و بلند خوندم :

    بیمارستان،سنش که به دکتر نمیخورد ولی پرستاری یا دانشجوی دکتری اره.

    رستوران،قیافه اش به اشپز نمیخورد خیلی با فرهنگ بود البته اینو از کتابی که دستش بود فهمیدم و چیزی ضربتی تو ذهنم:اوهوی مگه اشپزا چشونه حداقل از تو که با فرهنگ ترند .

    اره حق با صدای ذهنم بود،اصلا یادم نمیاد که کتابی غیر درسی رو شروع کرده باشم و تا اخرشم خونده باشم و دوباره بلند خوندم.

    کافیشاب:نه به این یکی اصلا نمیخورد کارگر کافیشاب اونم یه دختر چادری! ودوباره صدایی تو ذهنم شاید نتونه کارگر باشه اما صاحبش که میتونه باشه و باز هم حق با صدای تو ذهنم بود.

    دوباره رستوران :همون فرضیه قبلی برای این هم هست دیگه.

    هتل:و قبل از لینکه صدای ذهنم چیزی بگه به خودم گفتم شاید حسابداری یا مدیر داخلی چیزی باشه .

    شرکت خدماتی:نمیدونم منظورش چه نوع شرکتی بود ولی خب این احتمال وجود داره که منشی وکارکنش باشه.

    مدرسه:(با لبخند ملیح)مطمئنا اونجا درس نمیخونه ولی خب احتمال درس دادنش هست.

    دانشگاه تربیت معلم :این یکی از همه بیشتربهش میخوره چون به قول خودم هم به فرنگ زیادی نیاز داره هم سن وسالش بهش میخوره.

    با لبخندی ملیح روی صورتم شماره یک رو کنارش یاداشت کردم که یعنی الویت اول .

    و اخرین مرکز مهد کودکه،که احتمال اون هم شبیه به احتمال مدرسه است که یعنی ممکنه مربی مهد باشه.

    نگاهی به ساعت انداختم و برگه رو برداشتم که برم همون حول و حوش و دنبال معشـ*ـوقه بگردم که نگام روی پرونده ها میخکوب شد و دوباره صدایی در ذهنم:

    _نمیخوای که به اینا رسیدگی نکرده بری،مطمئنن لطف های اقای باقری در حقت رو فراموش نکردی!!!

    _حالا با یه بار که بی ابرو نمیشه بعدا جبران میکنم.

    _البته اگه فرصتی بهت بده برای جبران !

    _(اشفته )لعنتی...لعنت به این مهمونای اماراتی ...لعنت به این شرکت...اصلا لعنت به این عش...که ادامه حرفمو غورت دادم.

    با بی میلی پرونده ای از روی میز برداشتم و سعی کردم تمام فکرمو متمرکز کنم روی کارم که البته کمی تا قسمتی موفق شدم.

    # # #

    حدود ساعت دوازده و نیم نیمه شب بود که از شرکت اومدم بیرون،تو این پنج ساله هیچوقت نشده بود که این موقع برم خونه ،یه چند باری پرونده ها رو بـرده بودم خونه اما این که تا این موقع تو شرکت بمونم تا حالا پیش نیومده بود؛اخه همیشه از تنهایی وحشت داشتم اینم یکی دیگه از رفتار هام بود که هیچ شباهتی به دامون قبلی که میشناختم نداشت تازه علاوه بر این ها حواس پرت هم شده بودم؛تو اسانسور دکمه پارکینگ و فشار داده بودم و کلی دنبال ماشینم گشتم و حتی نگران شدم که چرا ماشینم نیست که نگهبان اومد سمتم و سلام کرد و پرسید که چرا امروز با ماشین نیومدم که تازه دوهزاریم افتاد که من اصلا امروز ماشین نیاورده بودم.

    اروم از جلو شرکت قدم زدم تا سر خیابون تا اونجا ماشینی،چیزی سوار شم که از شانس من پرنده هم پرنمیزد چه برسه به ماشین؛انگار که درست امروز مردم زود از پول دراوردن خسته شدن ... خودمو زدم به بی خیالی و دستاموپشتم قفل کردم و سرم وبالا گرفتم که حداقل از منظره اسمون لـ*ـذت ببرم که قطره ای روی گونه ام غافلگیرم کردو بهم فهموند که امروز روز شانسم نیست.اما صدای منطقی ذهنم مثل همیشه حرف حساب زد:

    _اون عشقی که امروز به دست اوردی به تمام شانسای دنیا می ارزه.

    و لبخند روی لبم حرف دلم رو تائید میکرد پس سرخوش دستم رو رو به اسمون بردم انگار که دیگه از اومدنش ناراحت نبودم و میخواستم ازش استقبال کنم.

    وقتی رسیدم خونه که ساعت از دو هم گذشته بود و حسابی خیس شده بودم ولی حالم خوب بود،خیلی خوب.

    صبح با صدای عجیب قیییییژوییییییییییییژ بیدار شدم؛با چشمای بسته به سمت سالن رفتم تا کشف کنم که صدای چیه،به وسط سالن که رسیدم چشمای بسته ام رو تا نیمه باز کردم و اطراف رو دیدی زدم که چشمام خورد به مامان که داشت با ابمیوه گیری کار میکرد با همون چشمای نیمه باز رفتم سمتش .

    _(با تعجب) إإإ...بیدار شدی؟ حیف شد میخواستم مثل مادرای مهربون برات ابمیوه بگیرم برات بیارم تو اتاقت و خودم بیدارت کنم!

    _اولا شما مهربون هستید،دوما اخه مادر من با این سروصدایی که راه انداختی همسایه هارو هم بیدار کردی چه برسه به من که همین بغلم.

    _پرو نشو...هنوز اب میوه نیورده برات اینی چه برسه به این که برات ابمیوه هم بیارم،اصلا بیا خودت اب بگیروبخور من دیرم شده باید برم.

    _چشم ابم میگیرم.

    و از اون اتاق با صدای بلند

    _راستی دیشب کی اومدی؟

    _وقتی رسیدم دو بود.

    _تا اون موقع تو شرکت بودی؟

    _اره اخه امروز قراره از امارات مهمون بیاد برای شرکت ...علیزاده هم نبود ...کاراش افتاد گردن من

    _امروزدیگه دیر نیایا.

    _دیر که دیگه نمیام ...ولی مگه امروز چه خبره؟

    _(با کمی مکث و در حالی که درو باز میکرد) وقتی اومدی میفهمی...خداحافظ

    و صدای بسته شدن در

    _(زیر لب)خداحافظ ،و نفسم رو محک بیرون دادم و روی صندلی کنار اوپن نشستم و نگاهی به ابمیوه گیری که حالا توش نصف اب میوه بود ونصف میوه انداختم و همون مخلوط نصف اب و نصف تیکه میوه رو تو لیوان خالی کردم و به زور چنگال و حورت تو گلوم خالی کردم.

    در عرض ده دقیقه حاضر شدم وبیست دقیقه ای خودمو به تعمیرگاه رسوندم و بعد اثبات مالکیت ماشین خودم که خودش هفت خانی بود ماشینو صحیح و سالم تحویل گرفتم البته به گفته مکانیک چون من هنوز چیزی ندیده بودم.

    دزدگیر و زدم و با صدای اشنای بیب بیب ماشین رو به ماشین گفتم:

    _منم دلم برات تنگ شده بود .

    در ماشین رو باز کردم و نشستم ودستمو روی فرمون قفل کردم و نگاهی به داخل ماشین کردم و گفتم :

    _نبودنت...خراب شدنت ...همه اش برام خیره رفیق،افتادم تو دام رفیق.

    تو همین حال و هوای خودم بودم و داشتم با ماشینم یا به قول خودم رفیقم درد و دل میکردم که با صدای تق تق دستی بر شیشه به خودم اومدم.

    _نمیخوای بری اقا ...ماشین پشتی میخواد بیاد رو چال.

    دستم رو اوردم بالا که یعنی بله شیر فهم شدم الان میرم .

    _خب رفیق بریم که بقیه اش رو تو راه بهت میگم.

    استارتی زدم و ازچاله اومدم بیرون که توجه ام به صدای ویزویز اروم جلب شد نگاهی به اطرافم انداختم که فهمیدم صدا از ضبطه ماشینه که صداش کمه، صدارو کمی بلند کردم :

    بردی تو دیگه

    قلب من میخوام اون دستاتو بگیرم

    عشق من باش

    جون من باش

    نزاری این دلو تنهاش

    ای دیوونه دوست دارم

    نمیتونم از تو چشم بردارم

    عشق من با تو شادم

    اخه نمیری تو از یادم

    روزی که تو رو دیدم

    دلمو به تو دادم

    لبخند زنان از حال یکی خودم وخواننده مورد علاقه ام با هاش هم خونی کردم.

    حالا من میدونم

    بی تو یه لحظه نمیتونم

    تا دنیا باشه پا برجا

    به پای عشقت میمونم

    و بلند تر و سر خوش تر تکرار کردم

    عشق من باش

    جون من باش

    نذار یه روز این دلو تنهاش

    راه افتادم اما نه به طرف شرکت ،خودمو سپردم به دلم؛تو راه هر بار که اهنگ تموم میشد دکمه برگشتو میزدم و دوباره از اول با اهنگ میخوندم .

    به خودم که اومدم تو میدون... بودم،تنها جایی که میتونستم ازش ردی پیدا کنم .خیره شده بودم به میدون و مردمی که با عجله میرفتن که یاد کاغذ ادرسایی که نوشته بودم افتادم؛شروع کردم به گشتن جیبام تو جیبای جلویی و کناریم نبود با کلی دردسر جابه جا شدم و جیبای پشتیمم گشتم با این که میدونستم هیچوقت چیزی رو اونجا نمیذارم .

    به حالت نیم خیزاومدم جلو به اسمون خیره شدم:

    _عاشقی که بد نیست ،هست؟!، اگه بده پس چرا به ازدواج امرکردی؟!،اگرم خوبه پس چرا هی سنگ میندازی جلوپام !،من که داشتم زندگیمو میکردم ... تو نشونش دادیم!...من که چشمامو بسته بودم!...تو بازشون کردی !اگه راهم درسته به ادامه راه راهنماییم کن،راه اومدنش با من...

    تق تق تق...

    اومدم عقب و سرم چرخوندم به شیشه پهلوم و شیشه رو دادم پایین.

    پسری حدودا هفت-هشت ساله با صورتی خسته و بی رمق :عمو ادامس میخوای به خدا ارزون میدما

    _نه ممنون

    _بخردیگه ارزونه ها ...فال حافظم دارم ...فال بدم؟

    به چشمای خسته و معصومش نگاه کردم باشه یه فال بده .

    دستمو کردم تو جیب داخلی کتم و کیف پول دراوردم که نگام قفل شد روی برگه داخل کیف پول

    _عمو ادامس بدم ...خوبها

    (بی توجه به حرف های پسر بچه)اره ...اره ،برگه رو باز کردم که دیدم بعله خودشه،نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم شکرت.

    _عمو پول داری؟

    _چی ؟اهان !اره دارم ویه ده تومنی بهش دادم وفال و ادامس ازش گرفتم وراه افتادم

    اولین ادرس مربوط به بیمارستان بود که اون طرف میدون بود ،دور زدم با دقت اطرافو نگاه کردم که نکنه ازش رد بشم

    _اهان خودشه

    ماشینو پارک کردم وخواستم که وارد بیمارستان بشم که نگهبان جلوم رو گرفت و گفت کجا اقا وقت ملاقات تمومه.

    _برای ملاقات نیومدم.

    _همراه کی هستی؟

    _هیچکی؟

    _خودتم که چیزیت نیست ؟

    _اقا من فقط چند تا سوال داشتم؟

    _نمیشه

    _(با حالت التماس)فقط چند دقیقه...

    _غیر ممکنه...

    _کجاش غیر ممکنه ...به خواست شما میشه.

    _من هیچکارم،اگه بری تو توبیخ میشم.

    _برا یه نفر که توبیخ نمیکنن...

    _میکنن اقاجون ...میکنن...حالا برو بزار به کارمون برسیم

    و ناامید ازاجازه نگهبان رفتم پشت در اهنی بیمارستان ایستادم که امبولانسی اومد ومن هم با وارد شدن امبولانس رفتم تو،بیمارستان حدودا بزرگی بود با دقت به اطرافیانم نگاه میکردم به این امید که شاید اتفاقی دوباره ببینمش ،وارد سالن شدم... رو به روم یه پیشخوان بود با چند نفر توش طرف راستم یه راه پله بود و بغلش هم اسانسور نمیدونستم باید چیکار کنم همینطور بدون هدف راه افتادم طرف راه پله ها که البته نگهبان جلوم رو گرفت و گفت:

    _وقت ملاقات تمومه

    _برای ملاقات نیومدم دنبال کسی میگردم؟

    _برید از پذیرش سوال کنید

    _اخه اسمشون رو نمیدونم

    _این دیگه مشکل شماست

    _حالا بذارید برم زود میام

    در حالی که با دستش اونطرف رو نشون میداد:بفرمائید اقا،مگه بقالیه که چونه میزنید

    اومدم طرف پذیرش ،همون پیشخوانی که روبه رو در بود؛خانومی حدودا سی ساله پشت پیشخوان رو صندلی چرخداری نشسته بود ذل زده بود به صفحه کامپیوتر و گـه گدار چیزی تایپ میکرد

    _سلام خانوم

    _سلام بفرمائید

    _ببخشید من دنبال کسی میگردم

    _بله اسمشون

    _اسمشون رو نمیدونم

    _تصادفین؟کی اوردنشون؟

    _نه خانوم مریض نیستن

    _یعنی چی اقا ؟

    _من میخواستم بدونم که یه خانوم چادری و حدودا بیست –بیست وپنج ساله این جا کار میکنه

    _اقا این چه حرفیه اینجا پره از خانوم این سنی بفرمائید مزاحم نشید

    _خانوم حالا گوش کنید شاید بشناسین

    نگاهی بهم انداخت وانگار که دلش برام سوخته باشه گفت:

    _حالا اسمشون چیه؟

    _نمیدونم

    و انگار که با این حرفم دوباره جوش اورده باشه باصدای بلند تری گفت:

    _بفرمائید اقا...مزاحم نشید لطفا

    _من اصلا قصد مزاحمت ندارم فقط

    که نذاشت حرفم رو ادامه بدم که البته با کلی عزت و احترام توسط همون نگهبان کنار راه پله از سالن بیرون اومدم ،با ناامیدی کنار باغچه تو حیاط بیمارستان نشستم و دنبال راه بهتر بودم که با صدای گوشیم غافلگیر شدم

    _الو-بله

    _اقای راستین کجائین ؟اقای باقری منتظرتونن ،مهمونا نیم ساعته که رسیدن

    _مهمونا ؟

    _بله ،قرار امروز رو با مهمونای اماراتی فراموش کردین؟سریع خودتونو برسونید جناب باقری خیلی عصبانین.

    _باشه اومدم

    نیم ساعت بعد از تلفن منشی باقری شرکت بودم و بالافاصله رفتم تو اتاق کنفرانس ،اتاقی که به نظرم اسم اتاق مهمان بیشتر شایسته اش بود چون انقدر اقای باقری براش خرج کرده بود که فقط در مواقع حضور مهمان های مهم اجازه ورود به اونجا رو داشتیم.

    بعد از سلام و عذرخواهی به خاطر تاخیرم در کنار سهیل و اقای باقری نشستم و بعد از کیفم پوشه سی دی مربوط به پروژه رو در اوردم و با جازه جمع شروع کردم به توضیح در مورد پروژه ودر اخر هم پیشنهاد خودم رو برای اینده کار پرژه ارائه دادم و بعد هم اونها نظرات خودشون رو دادن و سوال هاشون رو پرسیدند و کمی هم چونه زدند که البته من از فرصت استفاده کردم با اوردن دلیل های محکم شرایط رو به نفع خودمون تغییر دادم و جلسه بعد از سه ساعت تموم شد والبته به خیرگذشت .

    سهیل از پشت در حالی که دست بر شونه ام میزد: گل کاشتی پسر،فکرمیکردم گند بزنی و ما رو از داشتن یه همکار بی نصیب کنی.

    _کور خوندی ،تا اخر رقیبتم ،اخر سر هم میبازی تو این رقابت

    سهیل:نفرمائید از شما این کارا ساخته نیست ،شما بفرما کنار به لیلی بی نام ونشانتون برسید.

    _هیس ،حتما تا الان همه باخبر شدند دیگه

    سهیل:نه بابا اختیار دارین دهن لقی از خودتونه به ما یه آلو بدن تا اخر عمر تو دهنمونه،راستی تازگیا قیمت داری؟

    _چیو؟

    سهیل:آلو دیگه ،گرون که نشده!

    _در حالی که خنده ام رو قورت میدادم :

    _تو که تا اخرعمر تو دهنت داری...قیمت پرسیدنت چیه؟

    سهیل:دنه د ما نگران رفقاییم (اشاره به من)همه که مثل من نیستن

    میخواستم جواب بدم که منشی باقری پا برهنه پرید وسط حرفمون

    _ اقای راستین جناب باقری گفتن که بهتون بگم برید اتاقشون

    سهیل در حالی که سرش رو با تاسف تکون میداد:انگار قسمت نیست با هم همکار بمونیم ،امیدوارم کار و یه همکار خوب مثل من پیدا کنی.

    با حرف منشی باقری استرس گرفتم که نکنه ازم نگذره به خاطر همین با بی حوصلگی جوابشو دادم

    _تو کاری جز چرت و پرت گفتن نداری ؟

    سهیل:میدونم سخته حالا گریه نکن چند وقت یکبار میام بهت سر میزنم

    _برو بابا ،دیوونه

    به سمت اتاق باقری رفتم و با چند ضربه اروم به در و با پاسخ بفرمائید اقای باقری وارد اتاقش شدم.

    _سلام

    باقری:سلام بشین ،قصد داشتم بعد از جلسه باهات تصفیه حساب کنم ،اما من ادم نمک نشناسی نیستم ،نمیدونم برات چه اتفاق افتاده بود که به این بی ابرویی می ارزید ولی هرچی که بود دیگه نمیخوام تکرار بشه. کارت تو جلسه عالی بود و پاداشت هم سر جاشه فقط یادت نره حتی اگه یکبار دیگه هم تکرار بشه همه سوابق خوبت رو کنار میذارم و کاری که دوست ندارم رو میکنم.

    _بله ممنون بابت بخششتون ولی باور کنین قصدی تو کار نبوده

    باقری:مطمئنا اگه غیر از این بود که شما الان روبه رو من هم نبودید ،این بخشش هم به خاطرکارخوب تو جلسه و شناختیه که من ازتون دارم ،دیگه نیازی به توضیح نیست ، بفرمائید سر کارتون .

    _بازم ممنون ،حتما جبران میکنم

    از اتاق میام بیرون سهیل هنوز تو راهروئه و داره با یکی از مهمونا حرف میزنم میرم نزدیکش که با مهمونه خداحافظی میکنه و میاد سمتم.

    سهیل:چی شد همکاری یا اخراجی؟

    _به کوری چشم تو همکارم با پاداش پرژه

    سهیل:بابا ایول ...ما بودیم تا حالا تو کوچه بودیم،پارتی –مارتی داری ما بیخبریم.

    _نخیر کارم درسته

    سهیل:ببخشید همه کاردرستا اینطوری عاشق میشن؟

    و قبل از اینکه کاری کنم در میره ومیره تو اتاقم و درو میبنده

    میرم تو اتاقم که میبینم پشت میز نشسته و پاش انداخته رو پاش

    _اخه کی رو دیدی از دست کسی در بره و بعد بره تو اتاق طرف

    سهیل:اخه همه که مثل شما باهوش و کاردرست نیستن!حالا جدی چه خبر از دختره؟دیر اومدی رفته بودی پی اش؟

    روی مبل جلوی میز نشستم و با بی حالی گفتم:اره بابا رفته بودم دنبالش

    سهیل:خوب چی شد؟

    _چی شد؟!از قیافه ام معلوم نیست چی شد؟

    سهیل:اینطور که من میفهمم یعنی هیچی به هیچی

    _افرین پیشرفت کردی بالاخره یه چیزی رو فهمیدی.

    سهیل:یه راه حل داشتم حالا که توهین کردی نمیگم.

    _الان میخوای التماست کنم...عمرا

    دست به سـ*ـینه نشست و گفت:هر جور میلته

    روم و کردم اونورو یکم بعد روم کردم طرفش و گفتم:خب بابا حالا چی هست فکرت

    سهیل:چیشد عمرت به این زودی تموم شد

    _لوس نشو دیگه بگو

    سهیل:اول باید از دلم در بیاری

    _خوب ببخشید حالا میگی؟

    سهیل:باید صبح به صبح با اوتوبوس بیای؟

    _چی؟

    سهیل:گوشات سنگین شده یا نمیخوای بفهمی

    _خب چه فایده ای داره

    سهیل:خب خنگ خدا توکه نه اسمش رو میدونی و نه چیزی تنها چیزی که داری شکلشه البته تو ذهنت پس تنها راه اینه که دوباره ببینیش و این چه طور ممکنه...؟

    _چه طور؟

    سهیل:بابا باید یه بار دیگه تو اتوبوس ببینیش چون تنها احتمال اینکه دوباره سوار اوتوبوس بشه...خوب تو هم که هر روز داری این راهو میای حالا با اوتوبوس بیا.

    _اره ها ...چرا به فکر خودم نرسید ؟فقط موندم تو تنهایی چه طوری همچین فکری کردی؟

    سهیل:حالا کی گفته تنهایی فکر کردم؟

    _یعنی چی ...نکنه فرشتگان عرش الهی کمت کردند.

    سهیل:نخیر فرشته رو زمین ،همسر گرامیم کمکم کرده.

    _به فرشته خانومم گفتی؟

    سهیل:خب اره دیگه ...درس اول هیچوقت چیزی رو از زنت پنهان نکن

    _بعد میگه دهن لق نیستم

    سهیل:بابا تو خونه همش به یادت بودم و هی خنده ام میگرفت پرسید به چی میخندی هر کاری کردم نتونستم بپیچونمش ،حالا این چه ربطی به دهن لقی داره.

    _هیچی فقط میترسم همه جا به یاد من بوده باشی بعد مجبور شده باشی به رفقا و بغال سر کوچه و سبزی فروش محله وبقیه هم بگی.

    سهیل:اتفاقا همینطور هم شد...همه جا به یادت میخندیدم

    _یعنی چی سهیل ،یعنی الان همه میدونن

    سهیل:نه بابا شانس اوردی بقیه اشون سوال نکردن چی شده وگرنه الان اونها هم میدونستن.

    میخواستم بهش بگم بره از جلو چشمام که تلفن زنگ خورد و هنوز زنگ دوم نخورده سهیل گوشی روبرداشت

    _بله

    _سلام ،خوبین شما

    _خوبه ممنون ،هستیم دیگه

    _بله اینجاست،گوشی خدمتتون،بزرگیتون رو میرسونم

    سهیل در حالی گوشی رو میذاشت روی میز و میومد طرفم:مادرتونن (و اهسته در گوشم)راستی مادرتون خبر دارن و با اداهای مخصوص خودش از اتاق بیرون رفت

    _الو

    مامان:سلام خوبی؟

    _سلام خوبم ،خونه ای؟

    مامان :اره خونه ام

    _خودت خوبی ؟

    مامان:اره نگران نشو خوبم.

    _پس چرا انقدر زود رفتی خونه؟

    مامان:ناراحتی یه بار مادرت زود اومده خونه !

    _نه ،منظورم این نبود،اصلا بیخیال کارم داشتین؟

    مامان:اره میخواستم بگم داری میای بری دنبال مادر جون امشب بیارش اینجا .

    _باشه میرم ،امر دیگه؟

    مامان:هیچی دیگه مواظب خودت باش ،خداحافظ

    _چشم خدافظ
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل سوم



    نگاهی از روی عادت و بیکاری به ساعتم می اندازم ونفسم رو با صدا پوف بیرون میدم که یعنی امان از این خانوم ها و به این پی بردم که اخلاق معطل کردن خانوم ها حتی با بالا رفتن سنشون هم از بین نمیره و این رو میشد خیلی راهت ثابت کرد مثل الان مادرجون که هفتاد سالو رد کرده و الان حدود یه ربع معطلم کرده بود.

    از روی بیکاری رادیو ماشین رو روشن کردم

    ساعت هفت و نیم اینجا تهران است رادیو جوان (اهنگ شاد )

    و دو مجری با هم:رادیووووووووووجووووووووووووونی

    ای جوون ایرونی...هی هی ...اینجا رادیو جوونی...(وبا لحن تند تر)

    شادی...عاشقی...باهالی...تویی جوون ایرونی

    بی حوصله و با تعنه در حالی که موج رو عوض میکردم :

    چه جوری بعضیا انقدرشادن!!!

    ترافیک درمحورهای اتوبان صدر به غرب و اتوبان امام علی به سمت شمال ...

    و بی توجه به ادامه اش موج رو عوض کردم

    بازی در جناح چپ ادامه داره ،حیدری از دو نفر عبور میکنه پاس میده به اکبرپور ،اکبرپور میبره به کنار زمین حالا سانت میکنه ...برهانی سر میزنه و میره برای گل شدن که...گل نمیشه و توپ از بالای دروازه به بیرون میره ...

    _اه ...بی عرضه ،هیچوقت درست نمیزنی!وبا دقت به ادامه اش گوش میکنم

    حالا ضد حمله توسط داماشی ها نوری با سرعت جلو میره وبوق زننده...شنونده های عزیز با عرض پوزش از شما به علت نقص فنی که پیش اومد ...

    و بی توجه به ادامه حرفاش :اخه رادیو هم شد رسانه ،اونم برای پخش فوتبال ...اه چرا یادم نبود که امروز بازی داره...

    به در خونه مادرجون خیره شدم و بالاخره اندکی بعد در باز شد و مادرجون اومد بیرون ،سوئیچ رو چرخوندم و استارت زدم که دیدم مادر جون داره اشاره میکنه که برم پیشش ،اروم اهی کشیدم و ماشین رو خاموش کردم ورفتم پیشش

    _چی شده مادرجون چرا نمیایید سوار شید؟

    _پسرم برو بالا تو راه پله چند تا پلاستیک گذاشتم برو بیارشون بذارشون تو ماشین ،خوشبخت شی پسرم

    _چشم میارم ...شما برید تو ماشین بشینید من الان میام .

    با سرعت پله ها رو دو تا یکی کردم و رفتم بالا که البته با دیدن جلو خونه مادر جون سرعتم به یک باره به صفر رسید...جلو خونه مادرجون پر بود از پلاستیک که فقط خدا میدونه که چی توشون بود و چه فلسفه ای پشت هر کدومش خوابیده بود...بعد از توجیه کردن خودم که وقت تلف کردن هیچ فایده ای نداره و اخرش باید اینا رو پایین ببرم چند تا از پلاستیک ها رو برداشتم و بردم پایین.

    شلوارولباس خاکیم رو تکوندم و نفسم ورو بیرون دادم و سوار ماشین شدم و نگاهی به مادر جون انداختم و گفتم:

    _دیگه میتونیم راه بیافتیم؟

    مادرجون بهم خیره شده بود و حرف نمیزد

    _چیزی شده؟

    _از من میپرسی؟

    _اره دیگه جزشما که کسی اینجا نیست.

    _منظورم اینکه باید از خودت بپرسی.

    _چرا ؟

    و اشاره کرد به ضبط

    _حواسم رو به رادیو جمع کردم

    عاشقم من عاشقی بی قرارم

    کس ندارد جز من

    خبر از دل تارم

    _خب !!!

    _عاشق شدی؟

    من که حول شده بود با تته پته گفتم

    _چی ؟من؟چرا؟

    _چرا نداره مادر جون هرکسی عاشق میشه .

    _نه منظورم اینه که چرا همچین فکری کردین.

    _اخه جونای این دوره که مثل جونای قدیم نیستن ...عاشقی شون هم با قدیمی ها فرق داره،این دوره ای ها همینطورین دیگه با این اهنگا عشقشون رو نشون میدن...اما مادرجون این راها درست نیست از من میشنوی پنهانش نکن برو به مادرت بگو ،اون بیشتر از هرکس میتونه کمکت کنه.

    من که تازه شیر فهم شده بودم گفتم:

    _نه مادرجون این رادیوئه به انتخاب من که نیست.

    _الکی نمیخواد منو گول بزنی دیگه فرق جا سی دی رو با رادیو رو میدونم...خودم هزار بار تو تاکسی دیدم اون صفحه رو عوض میکنن یا همون سی دی که شما بهش میگین

    _من غلط بکنم بخوام شما رو گول بزنم مادر جون این دستگاه هم سی دی خوره هم رادیو پخش میکنه اصلا میارم موج رادیو قران تا باور کنین .

    وموج رادیو رو عوض کردم

    _ اٍ اٍ اٍ...راست میگیا این که رادیو قران خودمونه

    _من که گفتم مادرجون

    _منو بگو که میخواستم بگم سرم میشه...حالا واقعا عاشق نشدی؟داری پیر میشیا.

    وهر دو با هم زدیم زیر خنده

    # # #

    خسته وبی حال از ترافیک وباربری هایی که کرده بودم روی مبل روبه روی تلویزیون ولوشده بودم با کنترل یکی پس از دیگری عوض میکردم که شاید بالاخره برنامه ای پیدا شه که ادمو به دیدن مشتاق کنه ولی خب در این کار موفق نبودم و هیچ برنامه نظر منو به خودش جلب نکرد ،پس بیخیال کنترل شدم و زل زدم به همون شبکه ای که قرعه روش افتاده بود وبدون توجه به به کارشناس و مجری که با هم حرف میزدند در افکارم غرق شدم ،فکرهایی که پر بود از خوشبختی وسعادت ؛خوشبختی که با دختری که گمش کرده بودم بهش رسیدم ؛اما خودم بهتر از هرکسی میدونستم که این خوشبختی خیالی وهیچ تداومی نداره اما لـ*ـذت داشتنش تو رویا هم اینقدر شیرین بود که نخوام از رویاش بیرون بیام.

    غرق در رویاهام بودم که با تاریک شدن اتاق به خودم اومدم،اول فکر کردم که برق رفته که با نگاه به تلویزون که روشن بود فهمیدم که جریان از قراری دیگر است اما از چه قرار رو هنوز کشف نکرده بودم که مامان خیلی نورانی از اشپز خونه اومد بیرون و اوای تولدت مبارک رو سرداد و مادر بزرگ هم به دنبالش در حالی که تمام حواسش به فشفشه ها بود و تمام تلاشش در دور نگه داشتن ان ها از خودش

    _اینجا چه خبره؟

    مامان:معلوم نیست؟

    کمی مکث کردم وبا تاخیر گفتم:مگه امروز چندمه؟

    مامان:بیستم ...اگه شک داری تقویم بیارم.

    هنوز هاج وواج مونده بودم،این اولین سالی بود که تولد خودم رو فراموش میکردم؛همیشه چند روز مونده به تولدم دیگران رو خبر میکردم که نکنه روز تولدم یادشون بره وبهم تبریک نگن،همیشه از اینکه دیگران منو یادشون بره میترسیدم ودر واقع با این کار خودم وگول میزدم.

    مادرجون فشفشه هارو که دیگه خاموش شده بودن رو روی میز گذاشت وبا خیالی راحت اومد طرفم وتولدم رو تبریک گفت ومامان هم چراغ هارو روشن کرد.

    مامان :چیه هنوز باورت نشده که تولدت رو یادت رفته؟

    خودمو زدم به اون راه وگفتم:کی من ؟من یادم بره تولدمو؟خیلی هم یادم بود فقط می خواستم یه امساله رو یه فرجه به شما بدم که بتونین سوپرایزهایی که کردمتون رو جبران کنین ،هنگی این لحظه ام هم برای اینکه تاحالا این مدل غافلگیری رو ندیده بودم ...ادم نشسته باشه برقا خاموش بشه بعد بیان وبگن تولدت مبارک ،خب هنگی داره دیگه!!!

    مادرجون:فرقی نداره مادرجون چه الان برق خاموش بشه چه قبل ورود تو

    مامان :تازه اون نوع دیگه لو رفته این طوری جدید بود بیشتر به قول خودت سوپرایز شدی...حالا بحث نکن بیا شمعت فوت کن گشنمونه میخوام برم شام بکشم.

    واین شد شب تولد به یاد موندنی ومتفاوت من.

    تو حالت خواب وبیداری بودم و گرمی دست مامان رو سرم حس میکردم این حس رو همیشه تو شب تولدم داشتم ...چشمام رو اروم باز کردم تو تاریکی اتاق به صورت خیس شده از اشک مامان خیره شدم.

    _چرا دوستم داری؟

    مامان درحالی که اشکاشو پاک میکرد:بیدارت کردم،ببخشید.

    _جوابمو نمیدی؟

    _تو چرا منو دوست داری؟

    _چون مامانمی

    _چون پسرمی

    _اما من عشقتو ازت گرفتم.

    _تو توانایی همچین کاری رو نداری؟

    _اما من باعث مرگ بابا بودم.

    _مرگ مقصر نداره،بالاخره پیش میاد...فقط نوعش فرق داره.

    _اگه نبودم...(نذاشت حرفو تموم کنم)

    _من می مردم.

    _نه، با با زنده میموند.

    _اگه تقدیرش زنده بودن بود میموند ...چه توبودی چه نبودی.

    _من باعث مرگ بابا نیستم؟

    _تو وسیله زنده بودن منی...تو امانت امیری پیش من.

    _پس چرا همیشه شب تولدم گریه میکنی؟

    _چون بیست وهشت ساله که بین دو راهی عشق گیر افتادم...عشق تو وامیر

    _ارزشش روداشت؟

    _عشق دردسر زیاد داره ولی قشنگیش به همه چی می ارزه،اصلا همون سختیشه که قشنگه.

    _تا حالا ندیده بودم کسی سختی رو قشنگ بدونه.

    _پس تا حالا عاشق ندیدی.

    تو چشماش نگاه کردم ومطمئن گفتم :چرا دیدم!

    لبخندی رو لبش نشست وپتو رو روم کشید وگفت:این عشق رو مدیون امیر وتوهستم واز اتاق بیرون رفت.
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل چهارم



    صبح کمی زودتر از روزای دیگه بیدار شدم که به پیشنهاد سهیل وهمسرش جامع عمل بپوشانم وبا اتوبوس راهی شرکت بشم ؛خودم رو بهتر ازهمیشه اراسته کردم به این امید که امروز پیداش کنم از خونه زدم بیرون برحسب عادت در اسانسور دکمه پارکینگ وفشار دادم ووقتی متوجه این موضوع شدم که رسیده بودم به پارکینگ پس به سمت ماشین دوست داشتنی خودم رفتم تا بابت استفاده نکردن ازش پوزش بطلبم.

    دستی روی کاپوت ماشینم کشیدم وروبهش:ببخشید رفیق قول میدم بعدا جبران کنم ...امروزه رو مجبوری تو پارکینگ بمونی.

    و از پارکینگ بیرون اومدم وقدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس سرخیابون رفتم.

    خداروشکر به محض ورودم به اتوبوس صندلی ای روبه خانوم ها خالی شد ومن نشستم ،تمام حواسم رو دادم به طرف خانوم ها وبا دقت رفت وامد طرف خانوم هارو زیر نظر داشتم حتی بعد از چند دقیقه که اتوبوس پر شد از سر جام بلند شدم ورفتم کنار میله میانی اتوبوس که جداکننده سمت اقایون وخانوم ها بود ایستادم؛همه چی داشت خوب پیش میرفت وحواسم جمع جمع بود که یک دفعه چیزی مانند پتک برپشت سرم کوبیده شد...دستم روپشت سرم بردم وداشتم سرم رو برمی گردوندم که ببینم چی بوده که ضربه ای محک تر از قبلی برسرم کوبیده شد ...سرم از شدت ضربه داشت گیج میرفت...داشتم به زور چشمام رو باز نگه میداشتم که صدایی جیغ در سرم پیچید.

    _خجالتم نمیکشه...بیشعورچشم چرون ...مگه خودت ناموس نداری مرتیکه بیبببببب(کلمه ای خیلی زشت)

    تازه به خودم اومده بودم وداشتم علت ضربه محکم سرم رو درک میکردم که اتوبوس ایستاد وتوجه همه به سمت من جلب شد که چی شده وهجوم سوالات متفاوت به سمت من وسکوت ونگاه متعجب من وصدای جیغ خانومی میان سال که هر لحظه بلند تر میشد.

    راننده اتوبوس:چی شده اقا؟

    ومن در حالی که سرم رو گرفته بودم:نمیدونم من ایستاده بودم که این خانوم نمیدونم با چی زد توسرم.

    _مرتیکه چه خودشم به اون راه میزنه،چیزی نشده ،نگاه هیز هیچی نیست،دوساعته خیره شدی به سمت خانوما هیچی نیست.

    راننده اتوبوس به سمت من:ایشون درست میگن؟

    خانوم جیغ جیغو از اونور:معلومه که تکذیب میکنه ،این سواله که میرسین؟

    راننده اتوبوس:خانوم شما یه لحظه ساکت وروبه من:خب!

    _باور کنین من قصد بدی نداشتم فقط...

    ونذاشت که ادامه بدم

    _بفرمایید پایین اقا بفرمایید.

    _اخه...

    _بفرمایید اقا مسافرا منتظرن.

    وناگذیر از اتوبوس پیاده شدم واز شدت سر درد تاکسی گرفتم ورفتم شرکت.

    # # #

    سرم اینقدر درد میکرد که نفهمیدم چه جوری خودمو به شرکت رسوندم دم شرکت سرم رو پایین گرفتم وروم چرخوندم واهسته داشتم به طرف اتاق خودم میرفتم که...

    _وای (همراه با جیغ)چی شده اقای راستین ؟خدا مرگم بده کی این کارو باهاتون کرده!دستش بشکنه الهی...میخواین بریم دکتر...!

    واین کسی نبود جزءدختر ترشیده همیشه عاشق شرکتمون...

    وچند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که سهیل هم از اتاقش بیرون اومد وبه طرفم اومد والبته با صروصدایی که دختر ترشیده همیشه عاشقمون راه انداخته بود چیز عجیبی نبود با این سروصدا توقع اومدن همسایه بقلی رو هم داشتم چه برسه به سهیل کنجکاو که از کوچکترین تغییری درشرکت سر درمیاره.

    سهیل :چت شده...تو چرا این ریختی ای؟

    _هیچی بابا چیزیم نیست...وبا اشاره به دختر ترشیده الکی شلوغش کرده،فقط یه کم سرم درد میکنه.

    سهیل :لابد خون دماغتم برای سردرده؟!!!

    _(در حالی که دستم رو پایین دماغم میبردم)خون دماغ!

    سهیل :واقعا که عاشقی !!!

    دختر ترشیده همیشه عاشق با شنیدن این حرف خودشو جمع وجور کرد و از خجالت لپاش سرخ شد وموجبات خنده من وسهیل رو فراهم کرد؛سهیل کیفو از دستم گرفت و اومد کنارم وزیر گوشی گفت : غلط نکنم داستان عاشقونه امروز توئی؛و هردو در حالی که داشتیم از خنده منفجر میشدیم رفتیم اتاق من.

    سهیل :الان مطمئنا داره شماره میگیره...(ودرحالت در اموردن ادای صدای منشی)الو مسـ*ـتانه جون اگه بدونی امروز چی شد.

    رفتن تو ژست یه دختر دیگه:چی شد عزیزم؟

    _این راستینه هست تو شرکتمون نمایشی به پا کرد که به من بفهمونه عاشقمه.

    _واقعا...مگه چیکار کرد عزیزم.

    _رفته دماغشو شکونده که خون بیاد بعد اومده شرکت افتاده به پام که اگه زنم نشی دستم وپام همه رو میشکونم.

    _(در حالی که از خنده به خودم میپیچیدم)نمیری سهیل

    _من که فعلا هستم ولی اگه زودتر نگی چی شده شاید از فضولی بمیرم.

    با به یاد اوردن جریان اتوبوس اخمام رفت تو هم با پرخاش رو به سهیل

    _بمیری سهیل با این فکرت،هرچی میکشم از دست توئه واون فکرات

    _تا حالا که داشتی میخندیدی خوب بودم ونباید میمردم حالا چی شد یه دفعه؟

    _میبنی وضعمو به خاطر فکرای احمقانه تو اینجور شدم!

    _اولا توهین نکن...خوبه منم به ناموست توهین کنم!خوب شعور داشته باش دیگه.

    _به ناموست چیکار دارم!پاک دیوونه ایا

    _من دیوونه ام یا تو فراموشی داری!مگه نگفته بودم که با خانومم این فکرو کردیم!

    من که تازه دوهزاریم افتاده بود لبخند کمرنگی از فکرهای سهیل رو لبم نشست.

    _دیدی خندیدی!!!حالا با ارامش درست بگو ببینم چی شده؟چون توئی نیازی به عذر خواهی هم نیست!

    _امروز طبق همون حرفی که زدی تصمیم گرفتم با اتوبوس بیام،سوار اتوبوس هم شدم وتمام حواسم رو دادم به طرف خانوما،یکم که شلوغ شد رفتم کنار میله ها وایستادم که یه خانوم نیمه محترم با کیف زد تو سرم وشروع کرد به جیغ وداد کردن بعدشم کل اتوبوس دورم جمع شدن از اتوبوس با احترام بیرونم کردند.

    سهیل همینطور ذل زده بود بهم و بعد از چند ثانیه نتونست خودشو کنترل کنه خنده اش را پوف بلندی بیرون داد وقهقه هاش بلند وبلند تر شدو من هم که میدونستم این خنده ها به این زودی تموم نمیشه بلند شدم و رفتم ابدار خونه و ازابدارچی شرکت خواستم که بره ولباسی برام تهیه کنه؛وقتی به اتاق برگشتم با کمال تعجب دیدم که خنده های سهیل بند اومده منتظر منه که البته زیاد طول نکشید با پرسیدن جون من راست گفتی؟دوباره از خنده منفرشد.

    _سهیل خفه میشی یا خودم خفت کنم؟

    _باشه بابا حالا چه زودم بهش بر میخوره.

    _ببخشید جناب مانع خندیدنتون شدم.

    _ولی بی شوخی ایراد ازفکر ما نبوده ایراد از خودته جناب!

    _اٍاٍاٍ...بعد استاد ایرادم از کجا بوده؟

    _از هیزیت

    _هیز خودتی بیشعور

    _نه مننظورم اینه که نباید خیره میشدی ...راهش زیر چشمی بود.خوب به هر خانومی خیره شی همین رفتار باهات میکنه.

    _خوب از اول نمیتونستی مثل ادم همینو بگی،حتما باید بهت توهین بشه تا مثل ادم حرف بزنی؛حالا یعنی میگی فردا هم با اتوبوس بیام.

    _ببین منم خودم مخم تا همین جا میرسه اگه بیشتر راهنمایی می خوای باید با ایال مشورت کنم؛تو امشب میخوای بری خونه؟

    _خوب اره دیگه!نرم؟

    _نه میگم یه وقت مامانت با این اوضاع ببینتت وحشت نکنه بنده خدا.

    _اگه خونه نرم کجا برم خوب؟

    _مگه من مردم خودم تیمارت میکنم.

    _مریض خودتی!

    _منم که هرچی میگم به تیریج قبات بر میخوره ،اصلا نیا.

    _خیلی خوب بابا باشه ،ولی به مامان چی بگم ،بگم واسه چی نمیرم خونه؟

    _خوب بگو داری میای خونه من با هم در مورد کارت فکر کنیم،دروغم نیست.

    _اره خوبه ،دروغم نیست.

    _راستی منم عاشق بودم به اندازه تو خنگ بودم.

    و از اتاق با سرعتی تو مایه های میگ میگ زد بیرون و چند ثانیه بعد درو باز کرد وسرش رواورد تو گفت:

    _ساعت شش میام که باهم بریم ،یادت نره بزنگی به مامانت.

    ساعت هفت رسیدیم خونه سهیل،خونه ای نقلی اما شیک ته دلم ارزو کردم که یه روز یه همچین زندگی برای من واون باشه...اونی که حتی اسمش رو نمیدونستم اما تمام فکر وذهنم شده بود.

    تو سالن نشسته بودم و تمام حواسم پی رویای ساختگی ذهنم بود وداشتم تو ذهنم به شیرینیش پر وبال میدادم وسهیل هم کنارم با یه سینی باند وپنبه و بتادین نشسته بود وداشت به دماغ من ور میرفت وگاه گاه هم وسطاش چرت وپرت هایی میپروند مثل:

    _دست تو دماغت نمیکنی...نه؟

    _خوبه ها...ولی بالاخره این تو هم باید تمیز بشه...

    _گوش پا ک کن هم خوبه ها...اگه بدت میاد دست کنی توش...

    که دیگه چرت وپرت هاشو تحمل نکردم و گفتم:

    _تو خسته نمیشی انقدر چرت وپرت میگی ...منوادم حساب نمیکنی نکن ولی خانومت چه گناهی کرده باید این چرندیات رو بشنوه.

    _چی فکر کردی درمورد من ...فکر کردی من اینقدر بیتربیتم...خانومم کو؟میبینیش؟

    سرم وبرگردوندم ونگاهی به اطرافم واشپزخونه انداختم.

    _تو اتاق داره با مامانش تلفنی حرف میزنه...گفتم تا نیومده یخ تورو باز کنم.

    _یخی نبوده که لازم باشه تو باز کنی.

    _ببخشید پس اسم یه گوشه بق کردن چیه؟

    _بهش میگن فکر کردن ...داشتم فکر میکردم.

    _حالا داشتی به چی میفکریدی؟

    هنگ کرده بودم وداشتم فکر میکردم که دیگه این چه نوع ادبیاتیه...

    _تو میفکریدی موندی؟...یعنی فکر میکردی...ادبیات امروز بچه های کوچه بازار این طوریه...به دختره میفکریدی نه...ولی خداییا عاشق نشدی نشدی چه جوری شدی؟،چه جوری بهش فکر میکنی فقط قیافه تو فکرات کفایت میکنه ...اسم ونشون دختره برات مهم نیست.

    فرشته(زن سهیل):عاشقی نه اسم میخواد نه نشون اقا سهیل.

    سهیل :خوب اگه اسم و نشون نداشته باشی که به معشوق نمیرسی؟

    فرشته:تو از کجا میدونی...اگه خدا بخواد میرسه،تازه عاشق واقعی اونه که غم هجران یارو بکشه،اقا دامون شما هم اگه از من میپرسین بسپارینش به خدا.

    _یعنی شما میگین تنها راهش انتظاره؟

    _خوب نه تنها راهش اما مهمترینشه.

    _و راهای دیگه؟

    فرشته :بیخیالش شین

    _چی؟!؟!؟

    فرشته:شما فقط یه بار اونم از دور دیدینش ...ازش هیچ شناختی ندارین.

    _خب میخوام پیداش کنم که بشناسمش دیگه

    فرشته:خب چرا به دخترای دیکه فکر نمیکنین؟!؟!؟

    _اون دختر با دخترای دیگه فرق داره.

    فرشته:چه فرقی؟!؟!؟

    _نمیدونم این فقط یه حسه ...و تا پیداش نکنم نمیتونم مطمئن بشم

    سهیل:فرشته این رفیق ما رو جدی بگیر ...این کلا با همه ادما فرق داره

    چشم غره ای به سهیل رفتم وفرشته خانوم گفت:

    فرشته :من شما رو میشناسم اقا دامون ...میدونم ادمی نیستید که همینطوری حرفی بزنید به خاطر همین کمکتون میکنم تو پیدا کردنش

    _شما راهی دارید

    فرشته :میتونیم تصویر نگاری کنیم

    _(با تعجب)تصویر نگاری!

    فرشته:اره ،تو فیلم پلیسی ها ندیدین؟

    سهیل:ایول ایال (روبه من)حال میکنی چه زنی گرفتم!

    _حالا کجا چهره نگاری کنم؟

    فرشته:کار ما نیست باید کسی رو پیدا کنیم که وارد باشه.

    _من همچین کسی رو نمیشناسم،شما کسی رو میشناسین که وارد باشه.

    سهیل:اٍ اختیار دارین؟یا فرشته چیزی نمیگه یا اگه بگه فکر همه جاش رو کرده(رو به فرشته)مگه نه ؟

    فرشته:من یکی از دوستام تواداره پلیس کار میکنه اتفاقا اونجا کارش چهره نگاریه ،واتفاقا همین دو هفته پیش برنامه چهره نگاری رو برام ریخت.

    _یعنی شما میتونید الان چهره نگاری کنید؟

    فرشته :گفتم که باید یه ادم کار بلد انجام بده که چهره دقیق در بیاد،من میتونم یه روز ازش خواهش کنم که بیاد اینجا بعد شما براش بگید اون انجام بده.

    _الان میاد؟

    سهیل:سلیمان با قالیچه اش نمیتونه تو این ترافیک خودشو زودتریک ساعت برسونه اینجا بعد تو از دختر مردم چه انتظاری داری؟...بعدشم باید یه مقدمه چینی کرد که بیاد،پلیسه ها همینطوری که کاری نمیکنه.

    _فرشته :چون شما عجله دارین من فردا سعی میکنم برم پیشش وبیارمش.
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28


    فصل پنجم





    _دماغش کوچیکتره...

    _این خوبه؟

    _اره خودشه،فقط لبش یکم کشیده ترباشه بهتره.

    _این خوبه؟

    _نه پهنه!

    _این چی؟

    _کوچیکترندارین؟

    سهیل:مگه بقالیه ؟ببین رفیق قیافه دختره رو باید بگیا نه قیافه ای که دوست داری...عیب هاشم بگو فوقش بعدا عمل میکنه.

    درحالی که سرخ شده بودم اروم مینگیلیشی از سهیل گرفتم.

    خانم پلیسه:خوبه؟

    _اره خوبه

    خانوم پلیسه :چشماش ؟

    _گرد ومتوسط مشکی با مژه های بلند؟

    سهیل :حالا فهمیدم چرا خانومه تو اتوبوس کیفشو خابوند تو سرت...من بعد دو سال زندگی با فرشته نمیتونم انقدر دقیق توصیفش کنم...

    وخانم پلیسه که دیگه نتونست خودشو کنترل کنه زد زیر خنده ومن که با اشاره به سهیل میفهموندم که بعدا به حسابش میرسم.

    خانوم پلیسه در حالی که صندلیش رو عقب میکشید،روبه من:همینه؟

    سرمو نزدیک مانیتور بردم با دقت خیره شدم بهش و اون لحظه تو اتوبوس رو به یاد اوردم و با لبخند محوی رو لبم گفتم اره.

    سهیل:تو هم خوش سلیقه ایا کلک ...و با نگاهی به فرشته خانوم البته به پای سلیقه من که نمیرسه.

    خانم پلیسه کلیکی روی پرینت کرد و برگه ای که بیرون اومد رو بهم داد وگفت :ایشالله پیداش میکنین .

    با لحنی که امید توش خیلی پررنگ بود گفتم:انشاءالله

    فرشته خانوم:تا همین جاش هم که تونستیم درست چهره رو دربیاریم یه موفقیت بزرگه برای پیدا شدنش.

    وسهیل نذاشت که ادامه بده و پرید وسط وگفت:

    _راست میگه ایال ممکن بود طرفو در حالی که پشتش بود میدیدی،اونوقت که دیگه همین چهره نگاری رو هم نمی تونستی انجام بدی...

    واینبار همه با هم زدیم زیر خنده



    # # #

    کنار میدون...ایستاده بودم وخیره شده بودم به برگه ادرسای تو دستم...تو این فکر بودم که از کدومش شروع کنم...مغزم فرمون نمیداد،انگار که از وقتی عاشق شدم رفته مرخصی...! یا شایدم قهر کرده که چرا با دلم همراه شدم...

    سرمو چرخوندم سمت میدون...تابلو اسم میدون درست پشت سرم بود...اسمش تو ذهن من این نبود...

    یعنی اصلا تو ذهن من اسم نداشت ... این میدون تو تصور من عکس اونه...و با این تصور عکسش رو از کیفم دراوردم وروی تابلو اسم میدون نگه داشتم...اره خودش بود،تصور من از اسم این میدون!

    نگاهی به کاغذی که ادرسا رو روش نوشته بودم انداختم وچشمم افتاد به ادرس بیمارستانی که اولین بار سراغشو از اونجا گرفته بودم و تو ذهنم از خودم سوال میپرسیدم :

    _یعنی اینبار جوابمو میدن؟

    _چرا ندن؟

    _اخه دنبال کسی ام که نمیشناسمش...

    _اونا که اینو نمیدونن...

    _اگه نمیدونن پس چرا اون بار بیرونم کردن؟

    _چون اوندفعه هیچ چیزی ازش نداشتی...

    _اگه منو یادشون بیاد و فکر کنن که دیوونه ام چی؟

    _فکر کنن؟

    _منظورت چیه؟

    _عاشقی هم نوعی جنونه دیگه...جنون هم یعنی دیوونگی

    و مطمئن راه افتادم سمت بیمارستان ...ایندفعه برعکس دفعه گذشته شانس نیاوردم وبعد کلی بحث با نگهبان وارد شدم...برعکس حیاط بیمارستان که توش سکوت حکمفرما بود در ابتدای ورودم به سالن بیمارستان با صدای گریه وجیغ وداد خانواده ای مواجه شدم که دلشوره ی عجیبی رو تو دلم انداخت و باعث شد که برای چند لحظه علت حضورم تو اون مکان رو فراموش کنم؛چند دقیقه بعد از بیرون رفتن ان خانواده به خودم اومدم و خودم رو به جلوی پیشخوان رسوندم و با اعتماد به نفسی که ناشی از عکس تو دستم وبود رو به خانوم پشت پیشخوان

    _سلام خسته نباشید

    _سلام ممنون...امرتون

    عکس تو دستم رو جلوی پیشخوان بردم وگفتم:

    _میخواستم ببینم این عکس رو می شناسید؟

    _(با بی حوصلگی) کلانتری دو خیابون بالاتره!

    _(با لحن جدی)من ادرس کلانتری رو نخواستم فقط یه سوال ساده پرسیدم که جوابش به مراتب کمتر از جوابیه که شما دادین.

    سرش رو بالا گرفت واز نوع نگاش فهمیدم که زدم به خال

    _بیماره؟

    _نه

    _پس چرا از اینجا سراغشو میگیرین؟

    _گفتم شاید اینجا کار کنه؟

    _نه من همه کارکنای اینجا رومیشناسم.

    _باشه ممنون

    راهمو کج کردم سمت درخروجی که نگام افتاد به نگهبان کنار راه پله و با خودم گفتم بهتره برای اطمینان بیشتر از یکی دیگه هم بپرسم .

    _سلام

    _سلام

    وقبل از اینکه بذاره چیزی بگم

    _وقت ملاقات سه ساعت دیگه است غیراز وقت ملاقات هم کسی اجازه بالا رفتن نداره.

    _نه من قصد بالا رفتن ندارم یه سوال ازتون داشتم.

    _بفرمائید

    _شما این عکس رو میشناسید؟

    کمی جلو اومد با دقت بیشتر عکس رو نگاه کرد

    _نه تا حالا ندیدمش

    _مطمئنید؟

    _اره ...حافظه خوبی دارم
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل ششم



    اولین باره که میام تو رستورانی ولی هیچ میلی به غذا ندارم،غذا همیشه یکی از لـ*ـذت های زندگیم بوده و معمولا هم بیشترین وقت رو بهش اختصاص میدادم اما حالا...

    هیچی از گلوم پایین نمیره ...بیست دقیقه ای میشه که دارم با غذای جلوم بازی –بازی میکنم و چشم دوختم به کارکنان رستوران که شاید ببینمش...نمیدونم شاید بهتر بود میرفتم واز همون اول سوال میکردم ولی خب روم نشد واین تنها راهی بود که به نظرم رسید البته راهی که خیلی زود کلافه ام کرد.

    _چیزی لازم ندارید؟

    صدای گارسون بود که مثل عجل معلق بالا سرم وایستاده بود و صدای تو ذهنم که اسم این عجل معلق رو فرشته نجات گذاشته بود و وادارم کرد که از موقعیت استفاده کنم وعکس رو بهش نشون بدم.

    _نه ممنون...فقط یه سوال میتونم ازتون بکنم؟

    _بله بفرمایید

    عکس رو بهش نشون دادم گفتم که این عکس رو میشناسید؟

    _ببخشید حافظه خوبی ندارم ومعمولا قیافه مشتریهامون یادم نمیمونه.

    _نه ...میخواستم بدونم که اینجا کار نمیکنه؟

    _من یکساله اینجا کار میکنم...قبلا رو نمیدونم،ولی میخواین به فرهاد بگم بیاد اون خیلی ...

    ونذاشتم که حرفشو تموم کنه

    _نه ممنون... منظور من هم تو همین مدته

    و دوباره مشغول بازی بازی با غذام شدم که با ویبره گوشیم تو جیبم از این کار مسخره دست کشیدم.

    و با دیدن اسم سهیل رو گوشیم فهمیدم که باید به کار مسخره تری بپردازم و با بی حوصلگی دکمه برقراری تماس رو فشار دادم وگوشی رو کنار گوشم گرفتم و قبل گفتن چیزی انگارکه منو ببینه بدونه که گوشی رو برداشتم گفت:

    _مرخصی خوش میگذره؟

    _اگه مزاحم نشی شاید

    _دنه د ...پس دوستی به چه درد میخوره...دوستی که بذاره به رفیقش خوش بگذره که دوست نیست.

    _ببین وقت کردی این فرهنگ لغت مغزت رو بده یکی یه نگا بهش بندازه...ثواب داره

    _نه درسته خیالت راحت تازه ابدیتش کردم .

    _از شرکت چه خبر؟

    _هیچی چه خبر؟مثل همیشه حوصله سربرالبته دور از جون وقتایی که تو هستی.

    _اره راستی تو امروز سوژه خنده ات در دسترست نیست.

    _نه به جون خودت فقط به خاطر سوژه بودنت دوست ندارم...تو یه جور دیگه رفیقی

    _اره یه رفیق خر که در مقابل ریسه های تو سکوت می کنه.

    _نه بابا دور از جون خر(خوردن حرفش)یعنی دوراز جون تو

    _(با حالت گرفته )نه بگو راحت باش ...

    _اه سوسول ...ناراحت شدی...شوخی کردم.

    _(با همون حالت ناراحت ) نه پس خوشحال شدم...توقع زیادی که در برابر احساسم تنها خواسته ام ازت نمک نریختن.

    _بازم من نمک میریزم،خوب بود مثل خودت سرت داد میزدم و تنهات میذاشتم.

    _اره تنهام بذاری خیلی بهتره.

    ودکمه قطع تماس رو زدم.

    نمیدونم چرا این طوری حرف زده بودم خودم بهتر از هرکسی میدونستم که سهیل خیلی در حقم رفاقت کرده و اگه شوخیای سر نبود حتمی تا حالا دیونه شده بودم،اما اگار دیگه از خودم اختیاری نداشتم...شده بودم یه بی مخ که خودشم خودشو نمیشناسه.

    با صدای ویبره گوشیم رو میز به خودم اومدم...سهیل بود؛جواب ندادم نه به خاطر غرور و این حرفا،نه، می ترسیدم بازم چیزی بهش بگم پس بی توجه به گوشی به بازی کردن با غذام ادامه دادم اما سهیل ول کن نبود...رفیق بودنش بد گل کرده بود بهش اس دادم :

    الان اصلا حالم خوب نیست بعدا بهت زنگ میزنم.

    و با پیام ارسال شد روی گوشیم خیالم راحت شد که از دستش خلاص شدم که اس داد:

    میخواستم بهت بگم فرشته بهم گفت که بهت بگم بری اول دانشگاه و جاهایی شبیه به دانشگاه میگه احتمال پیداشدنش تو این جاها بیشتره.حالت سر جاش اومد یه زنگ به من بزن نگرانتم رفیق.

    برگه ادرسا رو در اوردم

    تو خیابون شمالی یه بیمارستان بود و چند تا سه تا رستوران

    تو خیابون جنوبی دو تا کافیشاب و یه رستوران

    تو خیابون شرقی یه هتل و یه شرکت خدماتی و یه مدرسه و نگام روی تو خیابون غربی یه دانشگاه تربیت معلم و یه مهد کودک موند.

    وای من چه قدر خنگم من کنارش نوشته بودم یک ...چرا طبق الویتی که نوشتم نرفتم جلو



    # # #



    تو لحظه ای خودم رو جلوی دانشگاه تربیت معلم دیدم.قلبم هزار بار سریعتر از حالت عادیش میزد،احساس میکردم که اینجا همون جاییه که دنبالش میگشتم و از این فکرها پام هر لحظه سست تر میشد و توان راه رفتنش رو از دست میداد...تمام انرژیم رو جمع کردم و پام رو یکی پس از دیگری جلو گذاشتم ...حالامن وسط محوطه دانشگاه تربیت معلم بودم و از من وتا درسالن چهار متری راه بود،چهار متری که با حال الان من چهار هزار متری ازم انرژی میگرفت...

    _ببخشید آقا سالن اجتماعات از کدوم طرفه؟

    صدای خانومی بود که چند قدمی اون طرف تر من ایستاده بود و احتمالا مثل من غریبه بود.

    _نمیدونم شما میدونید بخش آموزش کجاست؟

    نیشخندی زد ازم دور شد ومن تازه متوجه سوتیم شدم.

    نمای بیرونی دانشگاه رو اجر های قدیمی سه سانتی تشکیل میداد که الان دیگه به رنگ دودی بود ونمای داخل دانشگاه برعکس بیرون شیک وتمیز و باز سازی شده بود.دور وبرم پر بود از بنر های اموزشی و درست روبه روم راه پله ای سنگ ساز با پله های کوتاه بود که منو به یاد راه پله های مدرسه ام می انداخت که کوتاه بودنشون رو به رخشون میکشیدم ودوتا یکی پله ها رو طی میکردم.

    بچه شدم و شروع کردم به طی کردن پله ها به صورت دوتا یکی که ایندفعه بد خوردم زمین ...ایندفعه نوبت پله ها بود که عاشق بودنم و به رخم بکشند و بهم بفهمونند که من اون بچه ثابق نیستم .

    نمیدونم بلند شدن وتکوندن لباسای خاکیم چه قدر طول کشید...حتی نمیدونم اون موقع کسی دورم بود یا نه!ولی هرچی که بود گذشته بود و من الان روی صندلی یه اتاق حدودا نه متری تو طبقه دوم نشسته بودم و منتظر وقتی از مسئول اونجا شدم تا به سوالام جواب بده.

    _شما که باز اینجایید؟

    منم اول مثل شما فکر کردم با منه و سرمو بالا کردم که بگم خودتون گفتید منتظر بشینم که خانوم کنار دستیم بلند شد با حالت درماندگی گفت:

    _واقعا نمیتونید کاری کنید؟ آخه فقط یه درسه ؟

    _نه ...نمیشه ...من که مرض ندارم اگه بتونم کاری نکنم ...اگه وقت حذف واضافه میومدی یه چیزی ولی الان که زمان اونم تموم شده من چیکار میتونم بکنم(در حالی که به سمت در هدایتش میکرد)بیا برو سر کلاست نه وقت منو بگیر نه خودتو اذیت کن.

    _خانوم بستامپور...شما که همیشه پشت دانشجو ها بودید؟!

    _هنوزم هستم ...ولی دانشجو وقت نشناس باید عبرت بگیره.

    از طرز بیرون کردنش و با یاد آوری روزای دانشگاه خودم لبخند کمرنگی روی لبم نشست که از چشمای خانوم بستامپور هم دور نموند.

    _(با لبخندی ملیح روی لبش روبه من)فرقی نداره که چند ساله باشند...تو جایگاه یادگیرنده که باشند باید بچگی کنند.

    با این حرف لبخند روی لبم پررنگ تر شد وگفتم:

    _در مقام یادگیرنده بودن همین یه لـ*ـذت رو که بیشتر نداره!

    _(با ژستی شبیه معلما)و شما هم احتمالا خیلی از این لـ*ـذت ها بردین.

    از سر شیطنت مثل بچه ها سرم رو گرفتم پایین که مثلا دارم خجالت میکشم واون با لبخند:

    _خب امرتون

    _راستش دنبال کسی میگردم؟

    و بدون مطلی عکس رو بهش نشون دادم واشاره کردم که یعنی این شخص

    _اینجا کار میکنه؟

    _نمیدونم ...من میخوام شما جواب این سوال رو بدین

    _اسمش چیه؟

    _(در حالی که سرمو پایین میکردم)نمیدونم

    _چرا دنبال کسی هستید که اسمش رو نمیدونید؟

    ساکت موندم وفقط بهش نگاه کردم

    _شما پلیسید؟

    _نه

    _این عکس رو از کجا اوردید؟

    _من فقط از شما یه سوال پرسیدم...میتونید کمک کنید یا نه؟

    _به سوال شما میتونم در مورد همکارام جواب بدم ولی در مورد دانشجوها...

    نذاشتم که حرفش رو تموم کنه

    _یعنی میون دانشجو ها دیدینش؟

    _نه من همچین حرفی نزدم.

    _پس معنی حرفتون چیه؟

    _یعنی من همه دانشجوها رو نمیشناسم خیلی هاشون اصلا تا حالا ندیدم چون اینجا همه کارا اینترنتی انجام میشه مگر کارهای خاص ...من تو طول روز شاید صد تا دانشجو ببینم ولی این دلیل نمیشه که همه اونها یادم بمونه.

    _خب بین اونا که یادتونه نیست؟

    _نه...مطوئنم که بین کارکنا ندیدمش ولی ...

    _ولی چی...

    _ولی مطوئن نیستم که بین دانشجو ها هم نباشه.

    _چرا براتون آشنائه؟

    _آره یه جورایی احساس میکنم این صورت رو قبلا دیدم.

    _ولی یادتون نمیاد کجا؟

    _متاسفم

    _(با حالتی درمانده ونه از ته دل)نه مهم نیست.

    _چرا مهمه !

    با تعجب نگاهش کردم

    _هرکسی شما رو ببینه میفهمه که این عکس براتون مهمه.

    سرمو به علا مت تاکید تکون دادم واز صندلی بلند شدم که اونم همزمان پاشد

    _ممنون ...فقط میشه یه شماره بهتون بدم که اگه یادتون اومد یا دیدینش با من تماس بگیرید.

    _اره ...حتما

    و یکی از عکس ها رو از کیفم در اوردم اخه چند تایی ازش کپی گرفته بودم و پایینش شماره ام رو نوشتم ودادم بهش و گفتم:

    _فقط میشه اگه دیدنش بهش در مورد من چیزی نگید؟

    _چرا دنبالش میگردید؟

    _باور کنین نه پلیسم نه تلبکار

    _و من چرا باید به شما اعتماد کنم؟

    کمی ساکت موندم ونگامو دوختم بهش و گفتم:

    _من...من ازاری بهش نمیرسونم فقط می خوام

    و انگار که قانع شده باشه گفت:

    _برید اموزش و پروش اگه بتونید قانونش رو دور بزنید مطمئنا پیداش میکنید.

    _ممنون از کمکتون
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل هفتم

    (با حالت عصبی وداد)اه ...به تو هم میگن مهندس ...اصلا تو چه مهندسی هستی که بی فکر جلو میری...آخه یکی دیگه باید بهت بگه که بری آموزش وپرورش...خنگی دامون،خنگ...

    تو ماشین نشسته بودم و با سرعت بالا به سمت آموزش و پرورش میرفتم و به خاطر فکری که به سر خودم نزده بود به خودم بد وبیراه میگفتم تا شاید کمی اروم بشم.

    (در حالی که صدام رو اورده بودم پایین و سعی در ملایم گفتن حرفام داشتم)فکر کن وبرو جلو...فکر کن...الان بیشتر از هر موقع به اون کله ات نیاز داری ...دامون این راهی که توشی به مخ نیاز داره ...بدون مخ فقط راهت طولانی تر میشه ...تصویرش باید فقط تو قلبت باشه نه تو مخت ...مخت رو باید ازاد بزاری برای رسیدن بهش...حالا برو درست حرف بزن و مثل همیشه با منطقت جلو برو،این تنها راهیه که میتونی قانونشون رو دور بزنی و ازشون اطلاعات بگیری...

    آروم از ماشین پیاده شدم ونفس هام رو محکم بیرون میدادم که آروم باشم و راه افتادم سمت ساختمون آموزش وپرورش.

    امیدم از همیشه بیشتر بود...مطمئنا اسمش تو بین پرونده های این ساختمون بود ولی این که اجازه دسترسی به اون پرونده هارو داشته باشم رو...

    خواستم که مثل همیشه شانسی وبدون هدف وارد ساختمون بشم که این دفعه صدای درونم نذاشت و من رو به یاد عهدم با خودم انداخت و باعث شد که با مخ پیش برم و برم از نگهبانی بپرسم.

    _سلام خسته نباشید؟

    _سلام .ممنون

    _ببخشید میخواستم مشخصات و سوابق...

    که نذاشت حرفم رو بزنم و گفت:

    _طبقه اول راهرو سمت راست اتاق بایگانی

    بدون هیچ حرفی خیره مونده بودم بهش که دوباره گفت:

    _چیه جوون چرا ذل زدی به من...مگه دنبال پرونده ومشخصات نیستی خب برو دیگه الان وقت اداری تموم میشه ها...

    به خودم اومدم وبا خودم گفتم که دیگه لابد انقدر مثل من هستن که بنده خدا عادت کرده وبا یاد آوری اینکه آخر وقت اداری به سرعت خودمو به همون راهرو رسوندم که البته بیشتر از حدی که انتظار داشتم شلوغ بود؛با کلی مکافات که من کارم چیز دیگه است کل آدمایی رو که تو راهرو ایستاده بودند رو پیچوندم ورسیدم به همون اتاق بایگانی که نگهبان گفته بود.در باز بود و نگاهی سرسری به داخل اتاق انداختم که البته بهتره بگم به مردم چون بدون اقرار بیست نفری تو اتاق بودن و من چند نفری رو دیدم که پشت به من ورو به رو میزی ایستاده بودند و چند نفری هم روی صندلی کنار اتاق نشسته بودند.سعی کردم که مسئول اونجا رو از بین افراد داخل اتاق تشخیص بدم که البته ناموفق بودم،کنار در ایستادمو چند ضربه ای به در زدم که شاید مسئول رخی نشون بده که البته باز هم ناموفق بودم ولی باز بدون اینکه ناامید بشم چند ضربه دیگه به در زدم که سری از بین جمعیت بالا اومد و رو به من که کنار در بودم گفت:

    _چرا در میزنی آقا ؟مگه نمیبینی چه قدر شلوغه برو تو صف یا یه کنار مثل بقیه وایسا تا نوبتت شه.

    که البته بعد کمی فکر حق رو بهش دادم و بدون هیچ حرفی درگوشه دیوار ایستادم و چشم دوختم به میز رو به رو که الان هیچی از میز پیدا نبود...دوباره درافکارم فرو رفتم وباز هم آرزو کردم که پیداش کنم ، نگام همونطور خیره بود به ادمای جلو میز که به محض کمی خلوت شدن جلو برم که دو نفر عقب آمادند و نگاه من خیره موند رو همون چهره معصوم که آرزو دیدن دوباره اش رو داشتم و حالا دیده بودمش همون طور ماتم بـرده بودو از ترس اینکه دوباره نکنه از دستش بدم چشم ازش برنمیداشتم و بدون توجه به اعتراض های افراد کنار میز خودمو رسوندم به جلو میز و خیره شدم بهش که حالا سرش پایین بود داشت چیزی مینوشت ...داشتم فکر میکردم که چی بگم که فکر بدی نکنه و موجب بشه چند کلامی باهاش حرف بزنم که سرش رو بالاکرد و من...

    ومن در حیرت که چی شده بود ...مطمئن بودم که خودشو دیده بودم ...ولی حالا...پس این کی بود؟!

    تازه به خودم اومده بودم وگوشام تازه داشت صدای اعتراض ها و همهمه ها رو میشنید...همینطور صدای اون خانوم پشت میز و که ازم میخواست نوبت رو رعایت کنم،ولی من حالا فقط میشنیدم و توانایی انجام کاری که میشنیدم رو نداشتم وهمونطور خیره مونده بودم به همون خانوم که اقای کناری همون خانوم که انگار تازه متوجه نگاه خیره ام شده بود جلو اومد و با صدای بلند چند باری صدام زد و بعد هم که دید فایده ای نداره یقه ام رو گرفت و شروع به تکون دادنم کرد که من دستش رو پس زدم رو به همون خانوم...

    _پس خودش کو؟

    خانومه هاج و واج مونده بود وبه من نگاه میکرد...اینبار باصدای بلند تر

    _گفتم خودش کو؟

    همون خانوم پشت میز که حالا کمی هم عصبی شده بود:کی آقا ؟...چی میگین شما؟

    _چرا از دستم در میره من که کاریش ندارم فقط می خوام ببینمش(با التماس)

    همون خانوم:کی؟

    اقای کناری همون خانوم:شما ایشون رو میشناسین؟

    خانومه:نه ...اصلا

    _منو نمیشناسی ولی اون که جای تو نشسته بود رو که میشناختی...نمیشناختی؟

    حالا کل اتاق شده بود صحنه نمایش و همه نگاه ها خیره به من واون خانوم ومنتظر پایان نمایش ولی با این حرف من انگار که ته نمایش رو فهمیده باشن مثل یک دیوونه باهام رفتار کردن و بردنم ونشوندن روی یکی صندلی ها ی اتاق و البته من هم کم نذاشتم و مثل یک دیوانه مدام فریاد میزدم ومیگفتم :

    _بالاخره پیداش میکنم ...

    نصف اتاق دور من جمع شده بودند و سعی در ارام کردن من داشتند و نصف دیگر هم دور اون خانوم که حالش کم از من نداشت ...شاید بیشتر از من حالش بد بود چون واقعا هیچ گناهی نداشت ومن اینو خیلی دیر فهمیده بودم وقتی که کار از کار گذشته بود و آبروش رفته بود ولی حال من هم دست خودم نبود وانقدر مشتاق دیدنش بودم که حتی خیال وتوهم رو از واقعیت تشخیص نمیدادم...واین رو وقتی فهمیده بودم که به وسیله نگهبانا بیرون اومده بودم وبه ماشین پلیس تحویل داده میشدم.



    # # #



    _جناب سروان باور کنید همش یه سوء تفاهم بوده و هیچ قصدی در کار نبوده.

    جناب سروان :خوب تشخیص دادید که درجه ام چیه واین یعنی شما سالمید!

    _من که گفتم سالمم...حالا میتونم برم؟

    _نخیر اقا...اتفاقا چون سالمید جرمتون بیشتره از کجا معلوم شما از عمد دست به این آبرو ریزی نزده باشید.

    _کدوم ابرو ریزی جناب سروان من که اونجا فقط ابروی خودمو بردم ...دیدین که همه فکر میکردن من دیوونه ام!

    _در هر حال از شما شکایت شده و تا رضایت داده نشه و البته صحت روحی شما ثابت نشه شما بازداشتید.

    _باز داشت !!!

    شماره کسی رو بدین که باهاشون تماس گرفته بشه و بتونن سالم بودن شما رو تضمین کنن.

    اول خواستم شماره مامان رو بدم بعد فکر کردم که نگرانش نکم و چون از این موضوع ها خبری نداشت بهتره به سهیل زنگ بزنم وبا این فکر گفتم:

    _میشه شماره همکارم باشه

    _بله ...بفرمایید بنویسید.

    شماره رو نوشتم و گفتم صحت روحیم ثابت بشه آزادم؟

    _نه خانومی که براشون مزاحمت ایجاد کردید باید رضایت بدن.

    _میتونم ایشون رو ببینم

    و بدون جواب دادن به سوال من رو به سرباز کنار در:

    _خانوم رو راهنمایی کنید داخل

    سرباز پاهاش رو محکم به هم زد و از در بیرون رفت و بعد از چند ثانیه با همون خانوم که جای خیال خوش من نشسته بود داخل شد،جناب سروان از خانومه خواهش کردکه بشینه و اوهم درست روبه رو من روی صندلی نشست و بدون اعتنا به من به جناب سروان نگاه کرد.

    جناب سروان:خانوم این آقا ادعا میکنن که هیچ قصدی در کار نبوده و فقط یه اشتباه بوده ...شما ایشون رو میشناسید؟

    _نه جناب ...

    من پریدم گفتم:سروان هستند.

    و با تاکید خود جناب سروان ادامه داد:من هم ایشون رو ندیدم ونمیشناسمشون و فقط به خاطر شلوغ بازی که در اورده بودن ازشون شکایت کردم.

    جناب سروان :یعنی شما از ایشون شکایت ندارید؟

    خانومه نگاهی به من کرد و گفت:

    _اون خانومی که میگفتید من جاش نشستم کیه؟

    کمی فکر کردم وسرم رو پایین گرفتم وگفتم: خانومیه که دوستش دارم ولی مدتیه که گمش کردم .

    سرمو بالا کردم نگاش کردم:اونم مثل شما چادریه !!!وقتی شما رو دیدم یه لحظه که نه بیشتر فکر کردم که خودشه که ...

    نگاهی به جناب سروان انداخت و گفت:من از ایشون هیچ شکایتی ندارم وبا راهنمایی سروان ورقه ای رو امضا کرد وبلند شد که بره که رو به من

    _امیدوارم پیداش کنید.

    سرم رو به علامت تشکر تکون دادم و اون هم رفت.

    جناب سروان :شانستم خوبه ها ...فقط مونده اعلام عدم بیماری روحی.



    # # #



    با سهیل تو ماشین نشسته بودیم ومن تو فکرهای همیشگی این روزام غرق بودم.

    سهیل:خیلی سخت بود!!!

    _چی؟

    _ثابت کردن اینکه تو بیماری روحی نداری!

    _اره منم مجبور شدم شماره تو رو بدم...همش نگران بودم بفهمن؟

    حالا نوبت من بود که سرکارش بذارم .

    سهیل:چی رو؟

    _اینکه بیمار روانی ای دیگه!

    از بغـ*ـل نگاه متفکرانه ایم کرد وگفت:

    _راه افتادی؟!

    فقط خندیدم

    سهیل :دیگه تنهات نمیذارم؟

    _نه قربونت تو نباشی من راحت ترم.

    _إإإ...که راحت تری؟...بدبخت به خاطر مامانت میگم ...احتمالا دفعه دیگه یا کسی زده تو سرت وتو کمایی یا اینکه تو کسی رو کشتی!!!...وا... ما هم عاشق شدیم نه خون از دماغمون اومد نه رفتیم بازداشت...چه جوریاست داستان عشق تو؟

    آهی کشیدم گفتم :نمیدونم فقط میدونم عشقه!

    سهیل با مسخره بازی شروع کرد به خوندن:

    عاااااااااااشقم من

    عااااااااااااشقی بیقراااااااااااااااااااااارم

    کس ندااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارد

    خبر از دل ذاااااااااااااااااااااااااااااااااااارم

    اروم گفتم :اره واقعا

    که البته از گوشای سهیل پنهون نموند گفت:

    آماشا...حالا همراهیو بیا مسرور شیم

    و حالا با هم میخوندیم.

    عااااااااااااااااااااااااااشقم من

    عااااااااااااااااااااااااشقی بی قراااااااااااااااااااااااااااااااارم

    کس ندااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارد

    خبراز دل ذاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارم

    آرررررزوییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

    جز تو در دل نداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارم

    من به لبخندییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

    از تو خرسندممممممممممممممممممممممممممم

    مهر تو ای مه

    ارزومندمممممممممممممممممممممممممممممممم

    در تو پابندمممممممممممممممممممممممممممممم

    از تووفا خواهم

    من زخدا خواهم

    تا برهد بازم

    جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

    تا به تو پیوستم

    ازهمه بگسستم

    بر تو فدا سازم

    جااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

    خیز و با من در افق ها سفر کن

    دل نبازی چون نسیم سحرها

    ساز دل راااااااااااااااااااااااااااا

    نغمه گر کن

    همچو بلبل

    نغمه سر کن

    نغمه سرکن
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل هشتم



    اواسط مردادبود ...بعد از ماجرای دستگیریم دیگه سهیل نذاشت که برم دنبالش وحتی چند بار هم خیلی جدی با هم دعوا گرفتیم و قرار شد که از اون به بعد یا باهم بریم دنبالش یا سهیل تنها که تا امروز هم رئیسم اجازه مرخصی به هر دومون نداد ومعمولا سهیل میرفت وهر بار که ازش سراغ میگرفتم میگفت :یه قدم بهش نزدیک تر شدم وبالاخره با شوخی سروته ماجرا رو می اورد. مامان ومادرجون سه روز پیش برای ده روز رفتن مشهد ومن شبها اغلب دیرتر میرفتم خونه یا به قول خودم از تنهایی در میرفتم .تو این شبا کارم شده بود قدم زدن تو میدون...اونجا تنها جایی بود که آرامش داشتم.

    تو اتاقم تو شرکت نشسته بودم وسرمو با کار گرم کرده بودم تا کمتر بهش فکر کنم...تو این چند وقت شده بودم مثل بچه ها مدام با خودم سر هرچیزی مسابقه میذاشتم،مثلا اگه تونستی تا شب این پرونده ها رو تحویل بدی ...یا هرچی بیشتر کار کنی برنده ای ...مشغول مسابقه های الکی خودم بودم که تلفن اتاقم زنگ زد :

    _بله

    سهیل:سلام رفیق عاشق

    _پیشرفت کردی از مزاحمت فیص تو فیص رسیدی به مزاحمت تلفنی

    _نه بابا بیکار بودم گفتم ببینم این تلفن به چه درد میخوره تو همین امتحانا فهمیدم این دکمه هر کدوم به یه اتاق وصل میشه ...تو میدونستی...راستی خواستی امتحان کنی شماره پنج رو نگیر اتاق رئیسه من گرفتم تا برداشت قطع کردم.

    _چرت وپرت هات تموم شد

    _به جون تو اگه چرت باشه ...اصلا به من جه زنگ بزن توبیخ شی.

    _خب حالا امرتون

    _اهان هیچی دیگه راستی شمارت چند بود!

    _شماره چی؟

    _شماره کفش پات!!!شماره چی ؟...شماره اتاقت دیگه ؟...تا صدای تو رو شنیدم ذوق کردم یادم رفت شماره ات رو بنویسم.

    _هفت

    _به ...شمارتم که شماره عاشقاست.

    _یعنی چی؟

    _با با نشنیدی این همه میگن...هفت شهر عشق...هفت آسمان...هفت پیکر...ببخشید اشتباه شد آخریه ربطی نداشت.

    دیگه نتونستم نخندم

    _اهان این شد بخند ...

    _چه خبر؟

    _از چی؟

    _تو نمیدونی؟

    _ آهان هیچی دیگه یک قدم دیگه به سوژه نزدیک شدم

    _(با لحن نا امید وناراحت)میشه بگی این قدمات چند تاست؟...پس چرا تموم نمیشه ؟

    _(بدون لحن شوخی و اروم)صبر داشته باش

    ودوباره با لحن شوخی

    _گر صبر کنی زغوره حلوا سازم.

    _غوره های همه انگور شد !...چه قدر صبر آخه...؟!

    _هی رفیق ناامیدی نداشتیما...

    _(با بغض)نا امید نیستم...برعکس از امید های بی جام ناراحتم.

    _راست میگن عاشقا فیلسوفنا ...پسر عجب معرکه جمله ای گفتی!!!از من میشنوی یه ضبط همرات باشه تو این روزا...

    _امروز هستی کامل تو شرکت؟

    _آره ...چه طور؟

    _پس من امروز زودتر میرم

    _نه تو رو اجدادت ...میری یه گندی میزنی من حال ندارم بیام تمیز کنم.

    _(در حالی که خنده ام گرفته بود)بی ادب ...تو کی میخوای ادم شی اخه!

    _هستم ...فقط گاهی برای خندوندن رفیق فیلسوف لازمه ...اوه...اوه...اوه...دختر ترشیده اومد.

    _پس من برم؟

    _برو فقط بیب نزنیا...به قول دختر ترشیده(صداش رو نازک کرد)عسیسم رسیدی خونه خبر بده

    و گوشی رو قطع کرد.



    # # #

    مثل همیشه میدون شلوغ و پرهیاهو بود واینطور به نظر می رسید که من تنها نا خالصی اون جمعم ...بی هدف با ماشینم یا به قول خودم یار غارم تو میدون دور میزدم و به زوج های جوون تو ماشین ها وپیاده رو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد،نگاهی به گوشی که عکس مامان روش بود افتاده بود انداختم وماشین رو کمی جلو تر از میدون پار ک کردم ودکمه برقراری تماس رو زدم و چند لحظه گوش کردم

    که مامان مثل همیشه دستم رو خوندوگفت:

    _گشنته که سلامتو قورت دادی؟

    _سلام

    _سلام عزیزم...خوبی؟

    _آره ...شما خوبید مادر جون خوبه؟

    _اره خوبم ومادرجونتم خوبه ...کجایی؟شام خوردی؟

    _نه هنوز رسیدم خونه می خورم...زیارت قبول

    _ممنون ...ایشالله دفعه بعد با هم

    _ایشالله ...حسابی دعام کنیدا

    _ما که همش به یاد توئیم ...تنها بودی این روزا؟...سهیل نیومد پیشت.

    _آره تنها بودم...سهیل کلی اسرار کرد برم خونشون من نرفتم ...خودش هم خواست بیاد باز من نذاشتم

    _خب میرفتی ...اینطوری منم کمتر نگرانت میشم...

    _شما خیالت راحت ...من خوبم ونمیذارم بهم بد بگذره ...شما با خیال راحت به زیارتتون برسید

    _باشه ...پس خیلی مواظب خودت باشا...کاری نداری ؟

    _نه به مادرجون سلام برسونید مواظب خودتون باشید.

    _باشه خدافظ

    دکمه قطع تماس رو زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون وکمی چشمامو بستم وزمزمه وار گفتم:

    _یا امام رضا نطلبیدیمون ...گفتم لیلقت نداشتم ...حداقل از دور آمین گوی ارزوهام باش ...تو که ضامن اهویی!!!ضامن یتیم ها نیستی؟!!!آمین گوی من یتیم میشی؟!!!

    سرمو بالا کردم واز شیشه جلو ذل زدم به آسمون گفتم:

    _به عشقم برسم...آمین ضامن آهو بد رقه راهت...

    لبخندی زدم و ماشین رو روشن کردم که دوباره گوشیم زنگ خورد ماشین رو خاموش کردم وگوشی رو جواب دادم.

    _هولی ...قرار شد رسیدم خونه زنگ بزنم

    سهیل:کجایی تو چرا گوشیت اشغاله...

    _تومیدو...

    _که نذاشت حرف یزنم

    _حالا هرچی سریع...

    که دیگه بقیه حرفشو نشنیدم و زل زده بودم به جلوم ...به دختری که داشت تاکسی میگرفت...مات بودم و مدام چشمام رو باز وبسته میکردم و میمالیدم که مطمئن بشم که خیال نیست ...گوشی هنوز تو دستم بود ولی من هیچی نمشنیدم جزءصدای نفسهام وصدای قلبم که انگار ده برابر تند تر میزد...نمیدونم چند دقیقه گذشت ولی هرچی بود مهم این بودکه درست به موقع به خودم اومده بودم درست لحظه ای که داشت سوار تاکسی سمند زرد میشد...گوشی رو بدون توجه به دادهای سهیل که صدام میزد رو صندلی بغـ*ـل انداختم وتقیبش کردم...چسبیده به سمند حرکت میکردم که مبادا گمش کنم ومدام شماره تاکسی رو با خودم مرور میکردم که اگه گمش کردم دوباره برنگردم سر خونه اول...بی توجه به اسم خیابون ها وحتی شکلشون فقط دنبالشون میرفتم .

    بالاخره ماشین ایستاد ومن هم درست پشت سرش ایستادم ونگام رو زوم کرده بودم رو دختره که مطمئن بشم که اشتباه نکردم وخداروشکر هیچ اشتباهی رخ نداده بود...دختره از ماشین پیاده شد ونگاهی به اسم کوچه کردو رفت تو کوچه ،از ماشین پیاده شدم واروم وبا فاصله ازش قدم برمیداشتم که نکنه متوجه من بشه،همونطور دنبالش میرفتم ...کند حرکت میکرد انگار که دنبال یه آدرس باشه ...یه گوشه ایستاد ومن مجبور شدم برای اینکه تابلو نشم ازکنارش عبور کنم وجلو بیفتم که صدا کرد:

    _ببخشید آقا؟

    دست وپام میلرزید برگشتم ونگاش کردم وهیچی نگفتم

    _میشه بگید این آدرس کجاست؟

    هنوز لرزش داشتم وبهش خیره شده بودم ...به صورتی که با شال یاسی قاب گرفته شده بود وچادر مشکی که روش بود ومثل تابلو ورود ممنوع اجازه ورود به حریمشو بهم نمیداد ...هنوزجلوم ایستاده بودکه انگار که متوجه حال بدم شده باشه دستش رو جلو صورتم تکون داد و گفت آقا...به دستش خیره مونده بودم ...دست چپش بود ..حلقه ای تو دستش نبود...نفس راحتی کشیدم وآروم گفتم:

    _بله

    _شما خوبید؟

    _(حول ودستپاچه جواب دادم)بله...بله ...خوبم

    _خب؟

    _خب چی؟

    برگه رو دوباره بهم نشون داد و گفت :

    _این ادرس کجاست؟پیداش نمیکنم.

    نگاهی به ادرس انداختم ...چه قدر برام اشنا میومد ...نگاهی به کوچه انداختم وانگارکه تازه مغزم شروع به کار کردن کرده باشه...

    (با خودم)این کوچه خونه سهیل ایناست ...ادرسم خونه سهیل بود...داشتم با خودم مرور میکردم یافته هام رو که دوباره انگار که ازم ناامید شده باشه گفت:

    _ممنون اقا خودم پیداش میکنم

    دوباره به خودم اومدم و سریع اشاره به کوچه بنبست کردم وگفتم:

    _اونجاست

    اول نگاهی به من وبعد نگاهی به کوچه ای که اشاره میکردم کرد،انگار که به گفته هام شک داشته باشه همون طور خیره به کوچه شد و بعد نگاهی عاقل اندر صفیه به من کرد...برای اینکه خیالشو راحت کنم که حواسم جمعه گفتم:

    _همون در مشکیه...!

    نگاهی به آدرس کرد ودوباره به کوچه وبعد انگار که مطمئن شده باشه تشکر کرد ورفت به سمت خونه و من همونطور بهش نگاه میکردم تا اینکه رفت تو خونه ...دوباره با خودم مرور کردم خونه سهیل...و تازه یاد تماس سهیل افتادم؛سهیل با من چیکار داشت...یاد جمله آخر سهیل افتادم ...حالا سریع چی؟...چی می خواست بهم بگه؟

    به قصد یافتن گوشیم جیبامو گشتم ولی پیداش نکردم،یادم افتاد که انداختمش تو ماشین ...سریع رفتم سمت ماشین وگوشی رو از صندلی برداشتم .

    دوازده تماس بی پاسخ که همش از سهیل بودو اخرین تماسش هم برای پنج دقیقه پیش بود...شماره اش رو گرفتم منتظر جواب دادنش شدم

    _الو تو کدوم گوری هستی؟

    _تو چی میخواستی بهم بگی؟

    _سریع بیا خونه ما...اینجاست

    وتو سرم تکرار شد:اینجاست...اینجاست ...اینجاست
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا