کامل شده داستان کوتاه بی آبان دنیا بیابان می شود|DENIRA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]
-آبان کجاست آذر؟!
به مهرنوش که ضعیف تر از قبل روی تخت بیمارستان خصوصی افتاده بود خیره شدم و لب زدم
-نمی دونم. تو حالت خوبه؟!
سرش را تکان داد و به گوشه ای خیره شد. چند ساعتی از بهوش آمدنش می گذشت. هنوز بدنش خمـار نشده بود و حالت عادی داشت؛ اما امان از زمانی که....
با آمدن پرستار از اتاقش فاصله گرفتم و به سمت حیاط بیمارستان رفتم تا آبان را پیدا کنم. روی صندلی نشسته بود و با پسربچه ای که لباس بیمارستان بر تنش بود حرف میزد. حدس اینکه پسربچه بیماری داشته باشد سخت نبود.
ساده که می شوی، همه چیز خوب می شود. خودت، غمت، مشکلت، غصه‌ات، آدم های اطرافت و حتی دشمنت.
یک آدم ساده که باشی، برایت فرقی نمی کند که تجمل چیست، که قیمت تویوتا لندکروز چند است، بنز آخرین مدل چند ایربگ دارد. مهم نیست که نیاوران کجاست، شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه کدام حوالی اند، رستوران چینی ها گرانترین غذایش چیست.
ساده که باشی، همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود. همیشه لبخند بر لب داری، بر روی جدول های کنار خیابان راه میروی. زیر باران، روی شیشه های بخار گرفته با انگشت می نویسی باران را! آدم برفی که درست می کنی، شال گردنت را به او میبخشی!
ساده که باشی، بربری داغ با پنیر واقعا عشـ*ـق بـازی‌ست!
آدم های ساده، مانند آبان را دوست دارم. بوی ناب آدمیزاد می دهند. ساده که می شوی، فرمول نمی خواهی، ایکس تو همیشه مساوی با ایگرگ توست! درگیر رادیکال و انتگرال نیستی! هرجایی به راحتی محاسبه می شوی، ساده که می شوی حجم نداری، جایی را نمی گیری! زود به یاد می آیی و دیر از خاطر می روی!
ساده که می شوی، کوچک می شوی! توی دل هر کسی جا می شوی و باز همیشه در جیبت شکلات پیدا می شود!
من آدم های ساده مانند آبان را دوست دارم، و شاید هم....من آبان را دوست دارم!
چند روزی است که این اعتراف را کرده ام! دوست داشتن آبان، تکیه کردن به آبان! من آبان را دوست دارم و این بهترین حسی است که تا به حال تجربه کردم.
حس من به بنیامین عشق بود، نه دوست داشتن! عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته. هر داغی یک روز سرد می شود؛ ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود!
عقب گرد کردم و به سمت اتاق مهرنوش راه افتادم. پرستار برایش آرامبخش زده بود تا موقع خماری زیاد درد نکشد. من که نمی فهمیدم کار این پرستارها چیست، آذین که نبودم! اما وقتی فهمیدم که سرنگ آلوده به ویروس اچ آی وی نبوده خدا را صد هزار مرتبه شکر گفتم! با صدای گرفته ای گفت
-آبان کجا بود؟!
-تو حیاط، رفته بود هوا بخوره.
چشمانش را از هم گشود و با تعجب زمزمه کرد
-فکر می کردم میره پیش آذین!
چشمانم گشاد شد و دلم لرزید. سعی کردم تا لرزش صدایم را کنترل کنم و به آرامی پرسیدم
-چرا باید بره پیش آذین؟!
با اعتماد به نفس گفت
-چرا نره؟! تو این چند سالی که اومده ایران همیشه هر وقت دلش می گیره، خوشحاله، ناراحته، شاده میره پیش آذین! خیلی وقته که نامزدی شون رو علنی کردن! من و آذین ازش خواستیم که بیاد پیش تو؛ وگرنه اصلا جریان تو و بنیامین رو نمی دونست. وقتی که من براش تعریف کردم و آذین تایید کرد سریع اومد پیش تو. خودش هم از کاری که بنیامین کرده بود عذاب وجدان گرفته بود و می خواست بهت کمک کنه. فکر می کرد که با چند بار حرف زدن تو برمی گردی پیش خانواده‌ات و با آذین عروسی می کنه؛ اما بعد از اولین دیدارتون گفت که تو افسردگی داری و تا آخرین مرحله درمانت باید پیش جمشید و سلطان خانم بمونی.
نگو مهرنوش! نگو! لطفا ساکت باش! این خنجر ها را به تن نحیف من نزن. لطفا! دستم دیگر آشکارا می لرزید. آن برق چشم های آبان وقتی نام آذین را بر زبان می آورد، آن شخص دیگر که از او خواسته بود که مرا با اجتماع آشتی دهد. باورم نمی شد که همه آن ها....
حواس مان نیست که چه راحت با حرفی که در هوا رها می کنیم چگونه یک نفر را به هم می ریزیم. چند نفر را به جان هم می اندازیم. چه سرخوردگی یا دلخوری هایی به جای می گذاریم. چقدر زخم می زنیم! حواس مان نیست که ما می گوییم و رد می شویم و می گذاریم به پای رک بودن مان؛ اما یکی ممکن است گیر کند بین کلمه های ما، بین قضاوت های ما، بین برداشت های ما. دلی که می شکنیم ارزان نیست، به خدا نیست!
مهرنوش که نگاه متعجب و اشک درون چشمانم را دید با حیرت پرسید
-نگو که نمی دونستی آذین و آبان با هم عقد کردن؟!
نفسم رفت، چگونه می توانست اینقدر راحت درباره....چگونه می توانست این موضوع را راحت بگیرد؟! کاخ آرزوهایم به یک باره روی سرم خراب شد و من برای اولین بار آرزو کردم تا مهرنوش مُرده بود و مرا از این خواب خرگوشی بیدار نمی کرد!
به سرعت از جایم بلند شدم و به سمت بیرون راه افتادم. من عاشق کسی شده بودم که در شناسنامه اش نام زن دیگری بود؟! نام خواهرم بود؟! باید حواسم می بود! باید حواسم می بود که به چه کسی دست می دهم تا همه چیزم را از دست ندهم! اهمیتی به آبان که پشت سرهم اسمم را صدا میزد ندادم تا زمانی که بازویم را کشید و تمام درد های من بغض و فریاد شد به سمت آبان!
-چیه آبان؟! چیه؟! چیکارم داری؟! ولم کن بذار برم به درد خودم بمیرم.
بهت زده نگاهم می کرد. چطور باور کنم که این چشم ها، این لحن، این آدم ساده روبه رویم برای کس دیگری است؟! برای خواهرم است؟! اصلا من چگونه اینقدر راحت عاشق شده ام؟
تنهایی که طولانی بشود معیار دوست داشتن آدم ها هم عوض می شود. مثلا می بینی که آن آدم گلدان شعمدان گوشه اتاقش را با کل دنیا عوض نمی کند؛ اما عشق.... عشق ناگهانی است. به خودت میای و می بینی یکی هست که با همه دنیا فرق می کند. صدای پایش را می شناسی و از دور احساس می کنی. وقتی او را می بینی آنقدر قلبت تند تند می زند که فکر می کنی الان صدایش را همه می شنوند. بهت محل نگذارد کلافه ای، وقتی که هست خوبی! مهم نیست که با همدیگر قهر هستيد یا آشتی، مهم این است که پیشت باشد! آبان پیش من بود! آبان همراه من بود، مرا دلبسته خود کرد و حال می فهمم او همسر قانونی خواهرم است! چرا من هر دفعه باید از خواهر هایم ضربه بخورم؟!
-آذر...دختر تو چته؟! مهرنوش چیزی بهت گفته؟!
آری، خوبش را هم گفته! نمی فهمیدم چه بر زبان می آورم، نمی فهمم که حرف هایم در آینده آذین و آبان چقدر تاثیر دارند.
-آره گفته! می دونی بهم چی گفته؟! میگه تو و آذین عقد کردید! من اینقدر غریبه بودم که نباید بدونم خواهرم با تو ازدواج کرده؟!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    بغض کرده بودم و دست هایم می لرزیدند. باز آن احساسي را که در زندان برایم اتفاق می افتاد را پیدا کرده بودم. می دانستم که اگر حرف هایم را نزنم سکته می کنم.
    -آبان من غریبه بودم؟! چشمم شور بود؟! چم بود؟! من خواهر آذینم! مگه نیستم؟! چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی که آذین نامزد و همسرته؟! چرا گذاشتی این احساس من اینقدر رشد کنه تا ثمره هاش بشه عشق؟! چرا سکوت کردی؟!
    اشک هایم را پس زدم؛ اما راه خودشان را ادامه می دادند. آبان با حیرت به من خیره شده بود و نمی توانست حرف هایم را تجزیه و تحلیل کند. چرا اینقدر بد فهمیدم؟! چرا درست زمانی که فهمیدم دوسش دارم باید متوجه بشم که نامزدش خواهر خودم است؟! قدمی به عقب برداشتم، خواست حرفی بزند که با بغض گفتم
    - تو به عشقت رسیدی، فقط این وسط من بدبخت اضافیم! هر بار عاشق شدم و هر بار شکست خوردم. هر بار باختم، هر بار که ریسک کردم باختم. چرا آبان؟! چرا بهم نگفتی که همه این مهربونیات به خاطر شرط های آذینه؟!
    دست هایم را تکان دادم، حس می کردم کم کم دنیا برایم تیره و تار می شود.
    -آبان چرا گذاشتی دوستت داشته باشم که الان عذاب بکشم؟! همش تقصیر من احمقه! تقصیر منه که به هر کس و ناکسی اعتماد می کنم و آخرش میشه شکست، میشه حماقت، میشه بدبختی، رنج، تنهایی!
    دست هایم را آرام به یکدیگر زدم و زمزمه کردم
    -تموم زحمت هات رفت به هوا آقای روانشناس! حال من دیگه خوب نمی شه!
    زیر لب ادامه دادم
    -بی تو هیچ وقت حال من خوب نمیشه.
    مبهوت سرجایش خشک شده بود و من حتی این حالتش را هم دوست داشتم. لعنت بر منی که عاشق این مرد شده بودم! لعنت بر این دل بی صاحاب من که عاشق هر کسی که دوتا نگاه مهربان می اندازد دل می بندد. از او دور شدم، از آبان دور شدم. او صاحب داشت، عشق داشت، عاشق بود. عاشق خواهرم بود! خواهرم عاشقش بود! من مانع بودم برای رسیدن آبان به آذین یا آذین مانع بود؟!
    قلب من قبل از آمدن آبان یخ زده بود، سرد شده بود. هیچ احساسی درونش وجود نداشت و گرمای نگاه آبان آن حصار سرما را ذوب کرد! حال که می تپد، عاشق شده! عاشق یک ممنوعه! هرچند که تفاوت من و آبان به اندازه آسمان و زمین است.
    او در کافه می نشیند و می گوید همان همیشگی و من هر زمانی که زانوی غم بغـ*ـل می کنم و کسی می پرسد چه شده است؟! من می گویم همان همیشگی! منِ افسردهِ بی سواد را چه به آبان که مدرکش را در بهترین دانشگاه گرفته است؟!
    اما...تکرار همه چیز در دنیا خسته کننده‌ است؛ اما تکرار آبان تضمین زندگی است! من بی آبان چه کنم؟!
    کاش می شد یک آگهی تجاری هم بود به این شکل:
    "دل گرفته تان را به بالاترین قیمت خریداریم. شانه می دهیم؛ سر بگذارید و درد و دل کنید و نترسید از بعد! بعد از درد و دل هم، نخود نخود هر که رود خانه ی خود."
    نه دلی جا می ماند و نه احساسی خش برمی داشت!
    دلم می خواست زیر همین ماشین های خیابان می رفتم و می مُردم. تمام می کردم این نحسی را! این عذاب را تمام می کردم.
    چه کسی گفته غمگین ترین درد مرگ است؟! حال و روز مرا ندیده که از مرگ هم بدتر است! دلبسته کسی هستم که می دانم هست، مرا تنها نمی گذارد، در مرامش تنهایی نیست؛ اما اجازه ی بودن در کنارش را ندارم! ممنوعه است!
    امروز به خودم آمدم و دیدم هر چقدر برای به دست آوردن آبان جنگیدم ، او برای به دست آوردن آذین جنگید. هر چقدر برای جای خالی اش جنگیدم او برای رفتن پیش آذین جنگید!
    امروز فهمیدم که باید کنار آمد، با خودت، با نبودنش، با جای خالی اش، با نخواستنش! از یک جایی به بعد فهمیدم که هرچیزی با تلاش نتیجه می دهد الا عاشقی!
    در خانه را باز کردم.
    نفس نفس می زدم. دستم را به دیوار گرفتم و به آن تکیه دادم. او هم مرا ترک کرده بود، حال به چه کسی تکیه کنم؟ به همین دیوار که ممکن است فردا رویم آوار شود؟
    صدایی در مغزم، ذهنم و افکارم فریاد های بلند می کشید تا به من پیام مهمی را برساند؛ اما من ابلهانه سعی می کردم که آن پیام را نادیده بگیرم. یک دستم به دیوار است تا تعادلم را حفظ کنم و دست دیگرم روی قلبی است که آرزو دارم دیگر نزند. دیگر نمی توانستم جلوی آن صدای درونم را بگیرم تا حرفش را نزند و مانند من سکوت کند. صدا درون مغزم مانند ناقوس کلیسا می پیچید.
    -اون تکیه گاه نبود، پرتگاه بود!
    هجوم قطره های شور را بر روی گونه هایم حس می کردم؛ اما دیگر توانی برای پاک کردن شان نداشتم. تکیه گاهی که قرار بود مرا همیشه حفظ کند حال....حتی فکر کردن به آن هم سخت بود! دست هایم لرزش مشهودی داشت. به خودم فکر کردم، به او...به مانعی که سر راهم بود؛ من آدم پستی بودم! خیلی پست! اما دیگر نمی توانستم به هم خونم صدمه بزنم. خوشبختی من در گرو بدبختی او نبود. حقیقت ها مانند سیلی مرا از خواب زمستانی که رفته بودم بیدار می کردند. با صدایی وحشتناک جیغ زدم:
    -آبان!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    گوشه خانه جمع شده بودم و گریه می کردم. آبان را از دست داده بودم، خودم را از دست داده بودم. پایانم نزدیک است! نابودی ام نزدیک است!
    من عاشق او شده بودم، دوست داشتن بود، عشق بود، چه فرقی می کرد؟!
    عشق نقطه ی سوزان زندگی من است و هرچه عشق قوی تر باشد درد بیشتر است. عشق خود درد است، درد واقعی زنده بودن!
    جمشید کنارم نشست و سعی داشت آرامم کنم، حرف هایش را نمی شنیدم. اهمیتی هم مگر داشت شنیدن حرف های جمشیدی که خودش عشقش را پیدا کرده؟! مگر می توانست درک کند که آبان چه بلایی بر سرم نازل کرده است؟! وقتی دید حالم دارد بدتر می شود زنگ زد به آبان، هرچقدر زنگ می زد جواب نمی داد. تاریخ مصرف من برای آبان تمام شده بود که حال با سکوتش مرا آزار می دهد. اصلا تاریخ مصرفی داشتم؟!
    جمشید:هی میگه دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد! ای خدا! این پسر کجا رفته؟!
    هق هق‌ام قطع شد. این جمله نحس همیشه باید روی سر من سایه سنگینی داشته باشد!
    آری دیگر! منِ تاریخ مصرف گذشته شده ام پشت خطی، تماس بی پاسخ، مشترک مورد نظر شما دستگاهش خاموش است؛ اما خودش روشن است!
    یعنی پیش آذین است؟! لعنتی! چرا خواهران من همه نقاب بره را می زنند و بعد از مدتی روح و روانم را مانند گرگ می درند؟!
    سرم را آرام روی زمین گذاشتم و چشم هایم را بستم. دلم می خواست مانند فرشته ها می پریدم بر روی زمین و مانند آن قصه هایی که مامان برای آذین می گفت می رفتم پیش خدا! شاید خدا مرا دوست داشته باشد. شاید خدا مرا ترک نکند، مرا درد ندهد. خدایا! می شود مرا زودتر ببری؟! قول می دهم اذیتت نکنم، فقط مرا ببر! خدایا! اگر زمین‌ات خوب بود که خودت به آن بالا نمی رفتی!
    خدایا! یعنی باید فراموش اش کنم؟!
    باید فراموشش کنم، شبیه خیابانی که بن بستش را، کوچه ای که نامش را، درختی که زمستانش را، بهاری که بارانش را، کتابی که فصل هایش را، شاعری که شعرش را، عاشقی که حرفش را و زخمی که دردش را...باید فراموشش کنم!
    خدایا! راست می گویند که هر کس در آسمانت یک ستاره دارد؟! اگر راست است که ستاره ی من باید دور، تاریک و بی معنی باشد! شاید من اصلا ستاره نداشته‌ام!
    از پلک های بسته ام قطره اشکی روی زمین چکید. خدایا! می شود برای یک بار، فقط یک بار، پارتی بازی کنی و مرا پیش خود ببری؟! نکند تو هم مرا دوست نداری که مرا نمی بری؟!
    *******
    صدای مکرر زنگ خانه باعث شد پلک های متورم را از هم باز کنم و به سختی دست و پای خشک شده ام را تکان دهم. نمی دانم چه کسی پشت در خانه بود که اینگونه با در دعوا داشت. به زور بلند شدم و لنگ لنگان در خانه را باز کردم. با دیدن چهره آبان تمام اتفاقات امروز از ذهنم گذشت. این شخص روبه رویم آن آبان همیشگی نبود. من هم آن آذر قبلی نبودم. بین من و اویی فاصله ای به اندازه آذین بود! به چشم هایم نگاه کرد، به چشم هایش نگاه کردم. قرمز شده بودند؛ مانند آن زمانی که فهمید چه بلایی سر مهرنوش آمده. من چه بلایی سر خودم و او آوردم؟! من چه کار کرده‌ام؟! صدایش روی روح و روانم خراشید.
    -رفتی و نذاشتی حرفام رو بزنم آذر! این بود رسم مون؟! اومدی و گفتی بی غیرتم، گفتی بی مرامم، گفتی بی معرفتم، به خودت توهین کردی و گفتی...گفتی...
    نفسش را در صورتم فوت کرد. به چهارچوب در تکیه داده بود. لباس هایش ژولیده و موهای لختش در هم گره خوده بود. ادامه داد
    -آره به درخواست آذین اومدم پیشت! تو برام مثل خواهر بودی آذر، خواهر آذین، خواهر منم هست! فکر نمی کردم از محبت های برادرانه‌ام جور دیگه ای برداشت کنی آذر.
    قلبم هر لحظه می سوخت و حالم بدتر از قبل می شد. چشم هایم خیس شدند، مگر من چه گناهی کرده بودم که این بلا را بر سرم نازل کردی خدا؟! امتحان الهی است؟! بیشتر شبیه انتقام است!
    -آبان...چرا بهم نگفتی؟! چرا گذاشتی بهت وابسته بشم؟! تو روانشناسی، باید می فهمیدی که من عاشق تو شدم! چطور نفهمیدی؟!
    مشتم را بر روی دیوار کوباندم. دلم می خواست در این لحظه چیزی را محکم بشکنم، قلبم شکسته بود! به دست این مرد! به دست خواهرم! خنجر هایی که بر قلبم زده اند دارد مرا از پای در می آورد!
    -گِل بگیرن اون دانشگاهی که تو توش درس خوندی آبان! اونجا بهت یاد ندادن نشونه های عاشقی رو؟! یا یاد دادن و تو نفهمیدی؟! شاید هم ارزش من اونقدر پایین بوده که اهمیتی به احساساتم ندادی!
    بغضم شکست! مانند قلبم. دیگر فریاد می زدم
    -حواست به آذین بوده! همیشه من باید دومین نفر باشم! برای بنیامین، برای تو! برای همه! آبان مگه من چمه؟! بیماری افسردگی مگه چیه؟! یعنی هر کی افسرده ست نباید بفهمه که خواهرش با کی داره ازدواج می کنه؟!
    سکوت کرده بود. این هم یکی از روش هایش بود دیگر! سکوت می کرد؛ با سکوتش راحت تر می توانستم حرف بزنم و عقده هایم را خالی کنم.
    -آقای روانشناس! آقای مشاور! روش هات از بیخ و بن اشتباه بوده! قرار بود من رو به درخواست آذین و مهرنوش خوب کنی! نه اینکه وابسته‌ام کنی به خودت!
    روی زمین نشستم و زانوهایم را در آغوشم کشیدم. آبان سرش را به در تکیه داده بود و آرام زمزمه کرد
    -قرار نبود این جوری بشه، نمی خواستم وابسته‌ام بشی! آذر...من آذین رو دوست دارم، لطفا خرابش نکن.
    من همیشه همه چیز را خراب می کردم. زندگی ام به گند کشیده شده بود. زندگی آبان و آذین در خطر بود. حتی طاقت شنیدن اسم شان کنار هم را نداشتم. حالم خراب بود. آبان را برای خود می خواستم و او ماه ها بود که به کس دیگری تعلق داشت! به خواهر زیبا رویم!
    -برو آبان! از زندگیم، از خونه‌ام، برو آبان!
    خودم را آرام تکان می دادم و زمزمه کردم
    -بذار به درد خودم بمیرم. برو با آذین خوشبخت شو! اما بدون تو هم مثل برادرتی، تو هم مثل اون نامردی! بدترین روش رو انتخاب کردی! این رو بدون که یکی تو این دنیا هست که زندگیش به دست تو نابود شده! بدون که یکی خواست بلند بشه، دستش رو گرفتی؛ اما ولش کردی و دوباره افتاده. دیگه زخمام خوب نمیشه آبان! راست میگی! منی که آینده‌ای ندارم رو چرا باید کسی قبول کنه؟! آذین خوشگله، تحصیل کرده‌‌اس! خانواده‌اش قبولش دارن. برو آبان! دیگه نمی خوام ببینمت، هیچ وقت! بذار آروم آروم بمیرم. من خسته شدم آبان! دیگه نمی کِشم!
    سرم را روی زانوهای لرزانم گذاشتم و صدای بسته شدن در را شنیدم. خدایا! اگر خودم را بکشم ناراحت نمی شی؟! ممنوع کرده بودی مرگ به دست خود را!

    ******
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    یک هفته گذشته بود. یک هفته ای که حال و روزم افتضاح بود. دوبار به اصرار جمشید سرم قندی زدم؛ اما باز هم فشارم بیش از حد پایین بود. هیچ چیزی نمی خوردم و زهرا هم کنارم همیشه می نشست و دلداری‌ام می داد. تنها خبر خوشی که شنیده بودم دستگیر شدن دانیال بود و چند هفته دیگر دادگاه‌اش برگذار می شد. فکر نمی کنم که به من نیازی باشد.
    از آبان هیچ خبری نداشتم و این دلواپسی مرا دیوانه می کرد. لعنت بر من که باعث دردسر هستم.
    هر روز خودخوری می کردم و تمام خانه را راه می رفتم. به این فکر می کردم که چرا همیشه من باید بدترین بلا ها سرم بیاید؟! بارها در خواب آبان و آذین را می دیدم که لباس عروسی بر تن داشتند و می خندیدند؛ اما زمانی که مرا می دیدند اشک در چشمان شان جمع می شد و خنده از لب هایشان پر می کشید. لباس عروس آذین پر از لکه های سیاه می شد و با بغض به من می گفت که این لکه های سیاه را من بر روی دامن‌اش ریخته‌ام! خواب بر من حرام شده بود، آبان بر من حرام شده بود. آرامش حرام شده بود.
    در این یک هفته برای اولین بار نگرانی را در چشمان سلطان خانم دیدم. برای اولین بار پیشانی ام را با دستانش لمس کرد. برای اولین بار در این پنج سال حس کردم که مادرم پیشم است. مادری که معلوم نبود مشغول چه کاری بود که یادی از من نمی کرد.
    پیر شدن جمشید را می دیدم. ناراحتی زهرا و نگرانی های سلطان! من داشتم آب می شدم و آبان معلوم نبود کجا بود.
    روی تخت نشسته بودم و به سرنوشت دردناکم فکر می کردم. چشم هایم را برای چند لحظه بستم تا بخوابم؛ اما صدای زنگ تلفن مانع بستن پلک هایم شد. پاهایم را روی زمین گذاشتم و به آرامی به سمت تلفن خانه حرکت کردم. جواب دادم
    -بله؟!
    صدای هق هق زنی می آمد. هق هقی به آشنایی پنج سال گذشته! هق هق زنی که زندگی ام را نابود کرد. برای دومین بار شکست مرا!
    -آذر...
    روی زمین کنار میز تلفن نشستم، گوشی در دستم بود و منتظر ادامه حرفش بودم. زانوهایم را در آغوشم کشیدم و سرم را رویشان گذاشتم.
    -آذر من...اصلا فکر نمی کردم که این طوری بشه. آبان برام تعریف کرد. آذر... من آبان رو دوست دارم، عاشقشم. قرار بود مجلس عروسی مون دو روز دیگه باشه. یک هفته‌اس که ازش خبری نیست. آذر، من زندگیم رو دوست دارم. آذر...من که گناهی نکردم، به آبان زنگ بزن. بگو برگرده!
    من هم گناهی نکرده بودم، من هم بی گـ ـناه بودم! پس چرا خنجر همه به سمت من است؟!
    -آذر...این روزا خیلی می ترسم، می ترسم که نکنه ما رو نفرین کرده باشی، نکنه قراره دست مردی رو بگیرم که کسی حسرتش رو داشته باشه! آذر بگو که آبان رو فراموش می کنی، بگو و من رو خلاص کن از این عذاب! می ترسم از بی آبرویی که قراره دو روز دیگه برپا بشه! می ترسم که با کسی برم زیر یه سقف که دل کسی رو شکسته باشه! ازت می ترسم آذر، می ترسم که زندگیم رو با آه های ناخواسته‌ات نابود کنی. آذر...
    هق هق‌اش بیشتر شد و من بیشتر در خودم جمع شدم. زبانم نمی چرخید تا حرفی بزنم. ساکت به رو به رو خیره شده بودم. به خاطر دل کوچک ترین خواهرم به زور گفتم
    -بهش میگم برگرده، فراموشش می کنم؛ اما...
    بغض به گلویم خراش برداشت و هق هق او تبدیل به گریه شد. می توانستم تصور کنم که چشم های سبز رنگش چقدر با گریه زیبا تر می شود.
    -اما قول بده که خوشبخت می شین آذین! قول بده که نمی ذاری ناراحت بشه، قدرش رو بدون آذین! عاشقش باش...تا ابد!
    تماس را قطع کردم و بی مکث شماره آبان را گرفتم. من قول داده بودم که آبان را فراموش کنم و می کردم! فقط دوری...دوری می توانست تضمین فراموش کردن آبان باشد
    یک بوق...دو بوق...سه بوق...چهار بوق..
    -بله آذر؟!
    صدایش گرفته بود و کوبش قلبم بیشتر شد. واقعا می توانستم این مرد را فراموش کنم؟!
    -آذین نگرانته! برگرد پیشش. دو روز دیگه عروسی تونه! خوشبختش کن، من خوشبخت نشدم، آسا هم کم سختی نکشید پیش شوهر قبلیش. حداقل بذار خیال مون راحت باشه که آذین خوشبخته!
    آهی کشیدم و ادامه دادم
    -درباره من هم نگران نباش، پنج ساله که دارم با این سختی و بیابون زندگیم دست و پنجه نرم می کنم، بی توهم می تونم! مزاحم زندگیت نمیشم، نمی ذارم از من حتی یک اسم هم بشنوی. من خیلی وقته که فراموش شدم.
    آرام زمزمه کرد
    -آذر...من...
    حرفش را قطع کردم و گفتم
    -خوشبختش کن!
    و تماس را قطع کردم. به سمت پنجره حرکت کردم. آرام زمزمه کردم
    -خداحافظ آبان!
    و رویم را برگرداندم و شماره ای را گرفتم.
    -سلام، یه بلیط می خواستم برای آنکارا، بدون برگشت!
    فکر می کردم عشق ورزیدن به انسان ها، آخرین مرحله ایست که هر انسان استحقاق آن را دارد؛ ولی به مرور زمان فهمیدم شناخت واقعی هر انسان، آخرین مرحله ایست که یک انسان به آن نیاز دارد و و مستحق آن است!
    عشق، احساسی ناشناخته است و شناخت، احساسی عاشقانه است!
    پایان!
    1396/5/26
    ساغر.پ(DENIRA)

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا