سهیل
*******
با بچه ها از کلاس نجفی اومدیم بیرون رفتیم تو حیاط دانشگاه نشستیم
من سهیل رضایی هستم 21 ساله ترم اول ریاضی از یک خوانواده ثرمتمند یه ابجی دارم 17 سالشه اسمش سهیلا هس
منو دوستام از راهنمایی باهم دوستیم و از یک برادر به هم نزدیک تریم
دوستام:
ارمان کریمی 21ساله از یک خوانواده بسیار ثروتمند یه داداش داره که 15 سالشه و یه خواهر داره که 10 سالشه
امیرصالح شمس 21 ساله واونم از یه خوانواده ثروتمند یه داداش داره که 29 سالشه
سبحان راستاد 21ساله اونم باز ازیک خوانواده ثروتمند که مامانش رو از دست داده و یه داداش داره که 18 سالشه
منو بچه ها یک سال پشت کنکور بودیم و دوسال هم رفتیم سربازی دیگه این شد که 21 سالگی تونستیم وارد دانشگاه بشیم
همینجور داشتم فکر میکردم که صدا بچه ها رو شنیدم
ارمان - خدایی بچه ها اون چهارتا دختره عجب دخترایی بودن
سبحان - اره واقعا هرکسی دیگه بود جواب نجفی رو نمیداد تا ازکلاس نندازتش بیرون
- پسرا بیخیال اونا پاشید بریم خونه خستمه
همه - بریم
رفتیم دم دانشگاه امروز من ماشین اورده بودم اومدم که سواربشم که ارمان داد زد
ارمان - واااااااای سهیل
-چیه؟
ارمان - تایرات همش پنچره
یه نگاه به تایر ها کردم دیدم بعله همش پنچره
سبحان -کار کیه؟
امیر صالح- بچه ها بیاین اینجارو ببینیی
به جایی که امیر گفت نگاه کردیم رو شیشه جلو یکی نوشته بود ( دیگه هـ*ـوس نکنید جای ما چهارتا بشینید )
ارمان - اینا کین دیگه
- ببینید غیر از اون چهار تا دختره که نجفی بیرونشون کرد کسی دیگه ای که گروهی وارد کلاس نشد
امیر - خب چرا اونا باید این کارو کنن؟
ارمان - اصلا از قیافشون شیطنت میبارید
- اوووف بیاین با تاکسی بریم خونه تا منم یکی زنگ بزنم بیاد این رو از اینجا ببره
همه- باشه بریم
*******
با بچه ها از کلاس نجفی اومدیم بیرون رفتیم تو حیاط دانشگاه نشستیم
من سهیل رضایی هستم 21 ساله ترم اول ریاضی از یک خوانواده ثرمتمند یه ابجی دارم 17 سالشه اسمش سهیلا هس
منو دوستام از راهنمایی باهم دوستیم و از یک برادر به هم نزدیک تریم
دوستام:
ارمان کریمی 21ساله از یک خوانواده بسیار ثروتمند یه داداش داره که 15 سالشه و یه خواهر داره که 10 سالشه
امیرصالح شمس 21 ساله واونم از یه خوانواده ثروتمند یه داداش داره که 29 سالشه
سبحان راستاد 21ساله اونم باز ازیک خوانواده ثروتمند که مامانش رو از دست داده و یه داداش داره که 18 سالشه
منو بچه ها یک سال پشت کنکور بودیم و دوسال هم رفتیم سربازی دیگه این شد که 21 سالگی تونستیم وارد دانشگاه بشیم
همینجور داشتم فکر میکردم که صدا بچه ها رو شنیدم
ارمان - خدایی بچه ها اون چهارتا دختره عجب دخترایی بودن
سبحان - اره واقعا هرکسی دیگه بود جواب نجفی رو نمیداد تا ازکلاس نندازتش بیرون
- پسرا بیخیال اونا پاشید بریم خونه خستمه
همه - بریم
رفتیم دم دانشگاه امروز من ماشین اورده بودم اومدم که سواربشم که ارمان داد زد
ارمان - واااااااای سهیل
-چیه؟
ارمان - تایرات همش پنچره
یه نگاه به تایر ها کردم دیدم بعله همش پنچره
سبحان -کار کیه؟
امیر صالح- بچه ها بیاین اینجارو ببینیی
به جایی که امیر گفت نگاه کردیم رو شیشه جلو یکی نوشته بود ( دیگه هـ*ـوس نکنید جای ما چهارتا بشینید )
ارمان - اینا کین دیگه
- ببینید غیر از اون چهار تا دختره که نجفی بیرونشون کرد کسی دیگه ای که گروهی وارد کلاس نشد
امیر - خب چرا اونا باید این کارو کنن؟
ارمان - اصلا از قیافشون شیطنت میبارید
- اوووف بیاین با تاکسی بریم خونه تا منم یکی زنگ بزنم بیاد این رو از اینجا ببره
همه- باشه بریم
آخرین ویرایش: