النا با شگفتی از چیزی که شنیده بود، سعی کرد او را متقاعد کند تا دست از عشق خشایارشا بردارد؛ اما آرتمیس نپذیرفت. او تا مدت ها در تب عشق پادشاه می سوخت و دم نمی زد و این را تنها ندیمه اش می دانست. در آن اوضاع، فردی به نام مردخای به دربار راه یافت و به همراه خود، دختر برادرش را نیز به قصر آورد. استر برادرزاده مردخای و دختر یتیم از نسل تبعید شدگان یهودیّه بود که با وساطت مردخای به دربار خشایارشا راه یافت. او در چند دیدار از دور با پادشاه دلباخته اش شد.
یک شب او رو بنده ای از جنس حریر بر چهره زد و تنها چشمان کشیده و سیاه رنگش را در معرض دید قرار داد. گیسوان بلند سیاهش را با زیبایی به روی سرش پیچید، بهترین جواهراتش را بر سر و صورت خود آویخت و زیباترین لباسی را که در اختیار داشت بر تن کرد.
لحظه ای که خشایارشا سر بر بالین گذاشت، ناگهان متوجه ورود شخصی به خلوتگاهش شد. بی درنگ در تاریکی شمشیر کشید و خطاب به سایه پیش رویش فریاد زد:
- کیستی و از جان ما چه می خواهی؟
ناگهان در آن ظلمات متوجه زانو زدن شخص پیش رویش شد و سپس نجوای ضعیف و زنانه او، سکوت حاکم را درهم شکست:
- من از جان پادشاهمان چیزی نمی خواهم جز آن چیزی که در طلبش هستم!
خشایارشا با استفاده از نور شمعی که بر بالینش گذاشته بود، تیزی شمشیر را پیش برد و با آن روبنده را از صورت الهه روبرویش کنار زد. ناگهان با شگفتی نالید:
- بانواستر! چه چیزی را از ما می خواهید که در نیمه شب به نزدمان آمده اید؟
آخرین ویرایش: