کامل شده داستان کوتاه سرباز | Samira.Aroom کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Samira.Aroom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
1,476
امتیاز واکنش
16,498
امتیاز
740
محل سکونت
طهران
آروم کفشاش رو درآورد و وارد واحد شد. نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. گوشه پیراهنش رو گرفتم تو دستم و مچالش کردم. بااینکه جفتمون هم دیگه رو دوست داشتیم اما عقاید مذهبیمون اجازه پیشروی بهمون نمیداد و تا حالا بهم دست هم نداده بودیم، آغـ*ـوش گرفتن که جای خود داشت‌. خوب که گریه کردم، دلم خالی شد. نگاهی به متین کردم که با چشمای مهربون نگاهم میکرد.
متین: سودا خانوم نمیخوای سلام بدی؟
لبخندی زدم و سلام آرومی دادم.
متین: چرا امروز نیومدی با دایی اینا؟
+داشتم دعا میخوندم. کی اومدی؟
-امروز صبح. نمیتونستم بیام دنبالت‌‌، بهونه ای نداشتم. الآن رفته بودم هیئت که دیدم عمو اینا اومدن و تو نیستی. سراغت رو گرفتم گفتن دعا میخونی‌. بهونه شربت گلاب رو گرفتم اومدم دنبالت.
+چه بهونه ای هم گرفتی. بازم هیئت از اون شربت گلاب خوشمزه ها میدید؟
خندید و سرش رو به تائید تکون داد.
+پس فقط به خاطر اون شربتا میام.
رفتم و در عرض سه سوت حاضر شدم. شربت گلاب هیئتی که متین و محمد میرفتن، هرسال به دست متین درست میشد‌ و متین میدونست الآن شربت گلاب مصداق شعر "مقصود تویی
کعبه و بت خانه بهانست" بود‌.
مامان و بابا از دیدنم تعجب کردن.
منم گفتم متین گفته واسم شربت گلاب میاره. متین که نبود شربتی هم نبود که من بیام‌. مامان بابای ساده ی منم باور کردن‌. البته هر کی میدید هرسال یه پارچ از شربتا رو دخترش میخوره و یه پارچم میبره خونه باور میکرد.
تو اون هیئت متین و محمد از بچگیشون، از جون و دل مایه میزاشتن و یه جورایی حق آب و گل داشتن. بقیه هم همسن محمد و متین بودن و من رو میشناختن و با خنده شربت هرسالم رو دستم میدادن‌.
یکی از دوستای متین که دانشجوی مهندسی نفت بود و ارشد قبول شده بود و هنوز صابون سربازی به تنش مالیده نشده بود با یه پارچ جلو اومد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    ارسلان: به به سلام سودا خانم. اینم پارچ شربتتون. امسال نبودید اصلا انگار یه چیزی کم بود‌. شربتا بی قراری میکردن. کجا بودید تا الآن؟
    لبخندی زدم و شربت رو ازش گرفتم.
    +والله نمیدونستم متین اومده و شربتای خوشمزش رو درست کرده وگرنه زودتر میومدم. من گفتم الآن یکی شربت درست میکنه، مزه گاز و بنزین میده، یکی دیگه درست میکنه مزه لیدوکائین میده، یا اینکه مزه برف و بارون میده‌‌.
    تیکه انداخته بودم به رشته خودش و دوستش که دندونپزشک بود و دوست دیگش که رشتش هواشناسی بود‌.
    خندید.
    ارسلان:بفرما بخور که مزه تیر و تفنگ میده.
    هممون خندیدم. بچه که بودم، بخاطر تک فرزند بودنم با محمد و متین بیرون میرفتم؛ بخاطر همین دوستاشون من رو میشناختن.
    متین و محمد ساعت دوشب به سمت کردستان پرواز داشتن تا صبح، واسه صبحگاه برسن. تا فرودگاه همراهیشون کردیم. منم با تمام نیروم سعی کردم گریه نکنم تا رسوا نشم‌.
    یک ماهی از نیمه شعبان و اومدن متین به تهران گذشت. کارهای روتینم رو انجام میدادم، تا اینکه یکی از بچه ها اومد توی کلاس و گفت که روی برد طبقه همکف دانشکده، اطلاعیه کاریابی، واسه رشته ما زدن. و شما تصور کنید هجوم بچه هایی رو که تصور میکنن واسه این رشته مزخرفِ درسی، که سالانه فقط ۴۰ تا دانشجو قبول میکنه، کاری وجود نداره؛ اما حالا کار پیدا شده‌.
    من اما ایستادم تا خلوت بشه. بعد از نیم ساعت که کلاسا شروع شد و سالن خلوت، رفتم سراغ برد. خدا رو شکر این ساعت کلاس نداشتم. مضمون اطلاعیه این بود:
    "خانه دوبله ایران در نظر دارد، از میان دانشجویان زبده ی رشته ی زبان ارمنی، پنج مترجم، برای دوبله آثار کشور دوست و همسایه، ارمنستان، به فارسی و بالعکس استخدام نماید‌. از متقاضیان محترم خواهشمند است با ارائه...."
    باورم نمیشد. مگه واسه رشته ماهم کار هست؟
    سریع کاغذ و خودکار درآوردم و آدرس و شماره تلفن و مدارک لازم رو نوشتم. چندبارم چک کردم تا چیزی از قلم نیوفته و کار رو از دست ندم. گویا قرار بود آزمون گرفته بشه. اگه قرار بود همه امتحان بدن، با احتساب کسایی که دوره تحصیلیشون بیشتر از ۴ سال طول کشیده بود، یه چیزی حدود ۱۵۰-۱۶۰نفر آزمون دهنده وجود داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    آزمون جمعه هفته آینده بود و من دوست داشتم حتما این کار رو گیر بیارم. شب تو سایت معرفی شده تو اطلاعیه ثبت نام کردم و مبلغی هم واریز کردم. یه برنامه ریزی کوچولو کردم تا از امروز که سه شنبه بود تا جمعه هفته آینده چقدر درس بخونم‌‌. کارم شده بود مطالعه روزانه و دعاهای شبانه‌. جفتشونم مربوط به آیندم بود‌. یکی شغلم و اون یکی همسرم‌. واسه یکیش تلاش لازم بود و واسه یکیش دعا‌‌. ده روز تمام به سختی گذشت. به اساتیدم گفته بودم میخوام تو این آزمون شرکت کنم تا غیبتم رو موجه کنن. اونام با روی گشاده قبول کرده بودن و چندتا جزوه کم حجم و کاربردی بهم قرض داده بودن. دلیل این لطفشونم اول نمره های خوب و بازدهی بالام سرکلاساشون بود و اینکه من برخلاف بقیه بهشون احترام گذاشته بودم و غیبتم رو اطلاع داده بودم، که کلی هم خوششون اومده بود و در نهایت اینکه گویا تعداد داوطلبا زیاد نبوده. که خب عجیب نبود. ورودی های جدید و کسایی که علاقه به این رشته و یا کار تو محیط صدا و سیما رو نداشتن رو حساب میکردیم به یه تعداد ۲۰-۳۰ نفره میرسیدیم.
    جمعه، صبح آزمون فرا رسید.
    استرس خیلی زیادی داشتم. با بابا تا جلوی در یکی از ساختمونای صداو سیما رفتیم. همونطور که حدس میزدم تعدادمون زیاد نبود، اما کسایی که بودن، ترم بالایی ها بودن که بیشتر از من حالیشون بود‌.
    اول یه برگه گذاشتن جلومون که با فونت ریز، پشت و رو، متن به زبان ارمنی روش نوشته شده بود‌. باید تو ۴۰ دقیقه دو صفحه رو ترجمه میکردیم که مسلماً منِ ناشی نمیتونستم تمومش کنم. کلمات ناآشنا واسم خیلی زیاد بود و باید با ریشه یابی و تشابه یابی و حدس براساس جمله، ترجمه میکردم. نیم ساعت از آزمون نگذشته بود هنوز که دوتا دختر سانتال مانتال بردن برگه هاشون رو دادن. از همین فاصله هم میتونستم برگه هایی رو که از ترجمه های فارسی پرشده بودن رو ببینم. استرسم زیاد شد و دست وپام رو حسابی گم کردم. اما همچنان ادامه دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    بعد از اتمام‌وقت، دوتا ورق دیگه جلومون گذاشته شد‌. یه ورق پشت و رو ویه ورق یه رو. باهمون فونت ریز، اما اینبار به زبان شیرین مادری، برای ترجمه به ارمنی. ۸۰ دقیقه هم بابت این ترجمه وقت داشتیم. مسلما ترجمه به فارسی، به خاطر داشتن دایره لغات بیشتر آسون تر بود. منکه اونو به سختی و ناقص ترجمه کرده بودم تو این کارم زار بود. با بدبختی شروع کردم و ۸۰ دقیقه فسفر سوزوندم‌.
    خلاصه برگه ها رو دادیم. بازم برگه اون دوتا دختر پر شده بود. قرار شد ترجمه ها رو بازبینی بکنن و واسه یه امتحان دیگه که ترجمه همزمان فیلم بود صدامون کنن.
    از ساختمون سیما بیرون اومدم و سوار ماشین بابا که تاالآن منتظرم بود نشستم و تا خونه امتحان رو بهش توضیح دادم. نزدیکای خونه بابا بهم گفت که صبح متین بهش زنگ زده بود و وقتی شنیده من دارم آزمون میدم گفته باهام تماس میگیره. هنوز جمله های بابا تموم نشده بود که گوشیش دوباره زنگ خورد.
    بابا: بیا خود حلال زادشه.
    و گوشی رو جواب داد‌.
    بابا: الو سلام متین جان. خوبی دایی؟....آره آره تموم شده نیم ساعت پیش، الآن اینجاست‌....باشه دایی جون کاری بامن نداری؟...گوشی رو میدم بهش. خداحافظ
    +الو متین؟
    صدای متین اومد که انگار عصبانی بود.
    متین: به به سودا خانم. پارسال دوست امسال آشنا. بی خبر میری امتحان میدی.
    +علیک سلام آقا متین.
    -سلام.
    +خب من که شمارت رو نداشتم. تو باتلفن عمومی زنگ میزنی.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    انگار یکم عصبانیت صداش کم شد و سعی کرد با لحن مهربونتری ادامه بده.
    -خب دختر دایی چیکار کردی امتحانت رو؟
    +وای متین انقدر سخت بود، من نرسیدم همش رو بنویسم. بقیه بچه ها ترم بالایی بودن و انقدر راحت مینوشتن. دوتا دخترم بودن برگه هاشون پرِ پر شده بود‌.
    همون لحظه رسیدیم جلوی در و من پیاده شدم تا بابا ماشین رو ببره تو پارکینگ و منم با آسانسور بالا رفتم.
    متین که انگار خیالش راحت شده بود با صدایی که آرامشش اصلا شبیه اول مکالممون نبود جواب داد: خب پس خدارو شکر احتمال قبولیت کمه. ایشالله قبول نمیشی!
    خشکم زد.
    +متین؟ جدی میگی؟
    صدای خندش اومد.
    سعی کردم بزنم به کوچه علی چپ خودمو.
    +زود تند سریع دعا کن قبول شم‌. زودباش.
    -خداحافظ....
    و صدای بوق با صدای خنده هاش قاطی شد‌‌. نمیدونستم جدی میگی یا نه اما دلشوره عجیبی به جونم انداخت.
    سه شنبه تو خونه نشسته بودم و تحقیقی که یکی از اساتید خواسته بود رو مینوشتم. صدای زنگ آیفون بلند شد. مامان در رو باز کرد و گفت پستچی بود‌. رفت پایین و پاکت روآورد.
    مامان: مال تو سودا.
    +من؟ از طرف کیه؟
    -شیرین فرهادی. از کردستان هم هست. مگه تو تو کردستان دوستی داری سودا؟
    +نه! بده ببینم کیه‌.
    پاکت رو گرفتم و به اتاق خودم رفتم.
    مامان: سودا بیارش منم ببینم.
    +اول بزار خودم ببینم.
    -شاید چیز خوبی توش نباشه. شاید بمبی چیزی توش باشه آخه‌.
    در حین باز کردن پاکت صدامو بلند کردم: مامان مگه من چه آدم مهمیم که واسم بمب بفرستن؟ یا با کی دشمنی دارم که چیزای ناجور بفرسته برام؟
    مامان جوابم رو داد اما من نشنیدم‌‌ گوش و چشم و تمام حواس پنجگانم به نامه ی جلوم بود. یه نامه از متین همراه با یه عکس از خودش. اولین بارش نبود با یه اسم مستعار نامه میفرستاد. قرار گذاشته بودیم هر ماه تو یه روز خاص نامه بفرسته و تو یه روز خاص زنگ بزنه. دفعات قبل شانس باهام یار بود و مامان متوجه نمیشد، ولی اینبار...
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    فوری شروع به خوندن کردم:
    به نام خدایی که عشق را آفرید
    صودای عضیذتر از جانم ثلام. در فراق جانصوظت میصوضم و میصازم و گـه گاه سر به بیابان های منتهی به کردسطان میگظارم. تصویر کج و کولت را با پشت غاشق رستوران پادگان روی کیوسک نگحبانی رثم کرده ام و به امید روظهایی که با تو به زیر یک سفق برویم و چند جوجه ی قد و نیم غد از سر و کولمان بالا برود نگاهش میکنم. میدانم که تو هم از فراغم بال بال میذنی. به آضمونهای واحی دل نبند و ثعی کن به شوهرآینده ات فکر کنی‌.
    عی نامه که میروی به ثویش از جانب من ببوص رویش.
    خداهافز
    و در انتهای نامه ی پر سوز و گداز و پر از غلطهای عمدیش، چند قلب تیر خورده و خون چکیده کشیده بود‌. حاشیه نامه هم چند چشم شهلا و گل و بلبل کشیده بود‌‌.
    خندم گرفت از دیونه بازیاش. از اشاره ی نامحسوسش به آزمونی که دادم سرسری گذشتم و نگاهی به عکسش کردم. تو لباس سربازی، با چهره ی فوق العاده خسته اما خندون، اسلحه به بدست ایستاده بود کنار محمد و برای هم دیگه شاخ گذاشته بودن. نامه رو بستم و همراه عکس گذاشتمش لای دفتر خاطراتم‌. همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد. گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره بدون اسم روی صفحه انداختم‌ و بدون معطلی دکمه سبز رو کشیدم.
    +الو بفرمایید؟
    -الو خانم سودا یکتا؟
    +بله بفرمایید خودم هستم.
    -کاظمی هستم خانم. از خانه دوبله تماس میگیرم، راجع به آزمون مترجمی زبان ارمنی.
    +آهان بله بله بفرمایید.
    -خانم ورقه ها تصحیح شده و شما و نه نفر دیگه نمره قابل قبول رو کسب کردید. بی زحمت فردا راس ساعت ۲ عصر همون جایی که جمعه امتحان دادید برای آزمون عملی تشریف بیارید.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    باورم نمیشد. با خوشحالی جیغ جیغ کنان از اتاق بیرون رفتم و قضیه رو به مامان شرح دادم. اونقدر ذوق کرده بودم که حس خوشم رو به مامان و باباهم انتقال دادم و تا شب حالمون عالی بود. اونقدر عالی که مامان یادش رفت قضیه نامه رو بپرسه و من یادم رفت که متین نامحسوس گفته بود که کار بی کار!
    ساعتها به سرعت سپری شدن و من رو به جلوی در ساختمون صدا و سیما رسوندن. تو سالن چندتا پسر و دختر حضور داشتن و اون دوتا دختر اون روزی که برگه هاشون پر‌ بود هم نشسته بودن. اگه قبول نمیشدن باید تعجب میکردم. خلاصه یکی یکی وارد میشدن و بعد از ده دقیقه خارج. از چهره ها فقط استرس مشهود بود و این نشون میداد جوابا رو اون لحظه نمیگن. بالاخره نوبت منم شد. داخل رفتم.‌‌ یه آقای خیلی چاق که تا دکمه ی آخر پیراهن خاکستری رنگش رو بسته بود و یک آقای کچل، با شماره عینک بالا که چشماشو کج و کوله و بزرگ نشون میداد و یک خانم مسن که با وجود چین و چروک های زیادش آرایش محسوسی روی صورتش داشت کنار همدیگه، پشت یه میز نشسته بودن و جلوشون پر از ورقه بود. دست چپشون هم یه صفحه نمایش ۴۸-۵۰ اینچی بود که تصویر مات شده ی یه زن راهبه رو نشون میداد. سلامی کردم و روی تک صندلی روبه روی مانیتور نشستم‌. اوناهم جواب دادن.
    زن گفت: آماده ای؟
    سرم رو به تایید تکون دادم و بله ی آهسته ای گفتم.
    زن: خوب گوش بده و درآخر بگو چیا گفتن. کلی میخوایم.
    مرد خپل دکمه کنترل رو زد.
    نزدیک به سه چهار دقیقه فیلم رو دیدم. راجع به دختر بچه ی فقیری بود که از گرسنگی به کلیسا پناه آورده بود اما راهبه و کشیش اون رو نمی پذیرفتن.
    داستان و مکالمات رو تقریبی بیان کردم‌. تشکر کردن و ازم درمورد خودم سوال کردن. وقتی گفتم اواسط ترم پنج هستم خیلی تعجب کردن و تند تند چیزهایی رو توی برگه های جلوشون نوشتن.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    آزمون همه تموم شد و تو سالن منتظر جوابا نشستیم. ده دقیقه بعد همون آقای کچل که شماره چشمش۶-۷ میشد از در اومد بیرون. نگاهی به جمع انداخت و گفت: هر کی میخونم بمونه و هر کی نمیخونم بره.
    مینو خواجوی - شهلا رستمی-ساسان اقدامی- سودا یکتا-همایون زنجبیلی. این پنج نفر بیاید تو قبولید‌.
    کپ کرده بودم. من؟ من قبول شدم؟ یعنی الآن استخدامم میکنن؟ بی صدا اما پر از خوشحالی و فکر، همراه بقیه پا تو اتاق گذاشتم.
    اون دوتا دختر هم بودن. باورم نمیشد بتونم بااونایی که اطلاعاتشون انقدر زیاده همسطح بشم.
    مرد چاق: خب. از اونجایی که پنج تاتونم دانشجویید و اطلاعاتتون کامل نیست، یه دوره فشرده واستون سازمان قراره بزاره و خانمِ؟ اسمش چی بود رسول؟
    همون مرد بی مو، درحالی که با انگشت وسط و شصت عینکش رو روی دماغش جابه جا میکرد نگاهی به لیست انداخت. دماغش کوچیک بود و عینک مدام از روی صورتش میوفتاد.
    رسول: یکتا. سودا یکتا.
    مرد چاق سری براش تکون داد و گفت: آره یکتا. کدوم بودی؟
    و بااین حرف نگاهش رو بچه ها لغزید.
    دستم رو بلند کردم.
    زن گفت: تو و دونفر دیگه سطحتون یکی بود. منتهی چون دیدیم تو کوچیکتری، ولی اطلاعاتت در حد اوناست، تو رو انتخاب کردیم. امیدوارم تو کلاسایی که واستون گذاشته میشه بتونی خودت رو بکشی بالا. تو نسبت به بقیه به تلاش بیشتری احتیاج داری.خوب ادامه بدی آینده درخشانی برات میبینیم.
    مرد چاق: خب دیگه میتونید برید‌. بعد از برگزاری کلاس ها پروژه ها رو شروع میکنیم و حقوقتون رو محاسبه میکنیم. الآنم برید پیش آقای شاکری، طبقه آخر فرم مخصوص رو بگیرید و پر کنید.
    از اتاق خارج شدیم. بالا رفتم و بعد از پر کردن فرما از مجتمع بیرون اومدم. تو راه با خوشحالی بی اندازه ای واسه بابا همه چیز رو تعریف کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    روزها با سرعت سپری میشدن. کلاسها رو رفتم و همراه اون چهار نفر شروع کردیم به ترجمه ی یه سریال ۱۷۰ قسمتیه تاریخی.
    متین بازم سر موعد معین نامه میداد و زنگ میزد.
    همه چیز خوب پیش میرفت تا دو روز قبل از عید، که متین و محمد، بعد از پنج ماه برای تحویل سال به خونه برگشتن.
    شب برای دیدنشون همگی به خونه ی عمه رفتیم‌. عمه حسابی واسه اومدن پسرش و برادرزادش سنگ تموم گذاشته بود و هر غذایی که اون دوتا دوست داشتن رو پخته بود‌‌. جفتشون حسابی لاغر شده بودن و عمه و زنعمو این موضوع رو سوژه کرده بودن و مدام میوه و آجیل و خوراکی و شیرینی و شربت میچپوندن تو دهنشون‌‌.
    اون دوتا هم که بعد از سختی افتاده بودن تو آغـ*ـوش پر از محبت ماماناشون، قدر عافیت میدونستن و حسابی خودشون رو لوس میکردن‌.
    سر سفره بودیم و طبق معمول بحث های وقت غذا خوردن باباها شروع شده بود.
    از گرونی گوشت و مرغ گرفته تا آبی که پای سبزی ها ریخته میشه و تفاوت طعم خوراکی های اینور آب و اونور آب.
    یکدفعه عمو سلیم، بی مقدمه به طرف من برگشت و گفت: سودا جان این فیلمایی که ترجمه میکنی، چیزی راجع به محصولاتشون و خوراکی هاشون توش نمیگن؟
    تمام تنم یخ بست‌‌. حتم داشتم رنگمم پریده. خودم به متین تو تماسهاش چیزی نگفته بودم و با هزار و یک دلیل واقعی و غیر واقعی به بقیه هم فهمونده بودم به متین چیزی نگن. اما حالا...
    نگاهم به متین افتاد. از موقعی که اومده بودیم نگاه های زیرزیرکی و پر از محبتش رو احساس میکردم، اما الآن نگاهش پر از خشم و ناباوری بود.
    سعی کردم حواسمو به سوال عمو جمع کنم.
    +نه عمو چیزی راجع به خورد و خوراکشون نگفتن. بعدشم عمو من فقط یه فیلم ترجمه کردم که اونم هنوز تموم نشده‌ بزارید ایشالله حسابی جا بیوفتم اونوقت.
    بااین حرفم هم فهموندم که تا حالا یه کار بیشتر انجام ندادم و هم اینکه قصد ندارم این کار رو ول کنم‌.
    متین صدام کرد، که همه ی نگاه ها به سمتش کشیده شد‌.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    متین: نگفته بودین بهمون دختر دایی جان. مثل اینکه نبودمون خیلی بهتون ساخته.
    لبخندی زدم و با خوشرویی گفتم: حالا که عمو زحمتشو کشید و گفت. دونستن و ندونستنشم فرقی نداشت.اینکارم شانسی گیر آوردم.
    عمو بهمن، شوهر عمه حلیمه خنده ای کرد و گفت: سلیم بچه ها رو به جون هم انداختیا.
    بابا نگاهی به عمو بهمن کرد و گفت: بهمن خان اینا رو ول کن، چه خبر از خواستگار شیوا؟
    بااین حرف بابا غذا پرید گلوی محمد و شروع کرد به سرفه کردن. شیوا از خجالت سرش رو پایین انداخته بود و سرخ و سفید میشد‌. متین که کنار محمد نشسته بود چند تا مشت به پشتش کوبید و یه لیوان آب دستش داد. محمد سرش رو بالا آورد و با چشمای اشکیِ حاصل از سرفه نگاهی به شیوا انداخت. نگاه هممون روی محمد رسوا شده و شیوای خجالت زده میچرخید. نگاه شیطنت بار بابا و عمه و عمو به محمد به خندم انداخته بود.
    همین رسوایی یکدفعه ای باعث شد تو اولین دید و بازدید بعد از عید، که تنها چند ساعت بعد از تحویل سال بود، شیوا برای محمد خواستگاری بشه و حلقه ی نشون هم دستش بره. چون محمد سرباز بود و زیاد شیوا رو نمیدید، بهم محرم نشدن. قرار عقد و عروسی هم افتاد بلافاصله بعد از پایان خدمت پسرا.
    متین مدام سر به سر محمد میزاشت که از این به بعد محمد مرخصی نمیاد و پاچه خواری فرمانده ها رو میکنه تا سربازیش زودتر تموم شه. برای شیوا خوشحال بودم که با پسر خوبی مثل محمد آیندش رو میساخت.
    کاش منم شانس اینو داشتم که یه خواستگار داشته باشم تا با حول شدن متین، زودتر تکلیف دلم معلوم بشه...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا