آروم کفشاش رو درآورد و وارد واحد شد. نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. گوشه پیراهنش رو گرفتم تو دستم و مچالش کردم. بااینکه جفتمون هم دیگه رو دوست داشتیم اما عقاید مذهبیمون اجازه پیشروی بهمون نمیداد و تا حالا بهم دست هم نداده بودیم، آغـ*ـوش گرفتن که جای خود داشت. خوب که گریه کردم، دلم خالی شد. نگاهی به متین کردم که با چشمای مهربون نگاهم میکرد.
متین: سودا خانوم نمیخوای سلام بدی؟
لبخندی زدم و سلام آرومی دادم.
متین: چرا امروز نیومدی با دایی اینا؟
+داشتم دعا میخوندم. کی اومدی؟
-امروز صبح. نمیتونستم بیام دنبالت، بهونه ای نداشتم. الآن رفته بودم هیئت که دیدم عمو اینا اومدن و تو نیستی. سراغت رو گرفتم گفتن دعا میخونی. بهونه شربت گلاب رو گرفتم اومدم دنبالت.
+چه بهونه ای هم گرفتی. بازم هیئت از اون شربت گلاب خوشمزه ها میدید؟
خندید و سرش رو به تائید تکون داد.
+پس فقط به خاطر اون شربتا میام.
رفتم و در عرض سه سوت حاضر شدم. شربت گلاب هیئتی که متین و محمد میرفتن، هرسال به دست متین درست میشد و متین میدونست الآن شربت گلاب مصداق شعر "مقصود تویی
کعبه و بت خانه بهانست" بود.
مامان و بابا از دیدنم تعجب کردن.
منم گفتم متین گفته واسم شربت گلاب میاره. متین که نبود شربتی هم نبود که من بیام. مامان بابای ساده ی منم باور کردن. البته هر کی میدید هرسال یه پارچ از شربتا رو دخترش میخوره و یه پارچم میبره خونه باور میکرد.
تو اون هیئت متین و محمد از بچگیشون، از جون و دل مایه میزاشتن و یه جورایی حق آب و گل داشتن. بقیه هم همسن محمد و متین بودن و من رو میشناختن و با خنده شربت هرسالم رو دستم میدادن.
یکی از دوستای متین که دانشجوی مهندسی نفت بود و ارشد قبول شده بود و هنوز صابون سربازی به تنش مالیده نشده بود با یه پارچ جلو اومد.
متین: سودا خانوم نمیخوای سلام بدی؟
لبخندی زدم و سلام آرومی دادم.
متین: چرا امروز نیومدی با دایی اینا؟
+داشتم دعا میخوندم. کی اومدی؟
-امروز صبح. نمیتونستم بیام دنبالت، بهونه ای نداشتم. الآن رفته بودم هیئت که دیدم عمو اینا اومدن و تو نیستی. سراغت رو گرفتم گفتن دعا میخونی. بهونه شربت گلاب رو گرفتم اومدم دنبالت.
+چه بهونه ای هم گرفتی. بازم هیئت از اون شربت گلاب خوشمزه ها میدید؟
خندید و سرش رو به تائید تکون داد.
+پس فقط به خاطر اون شربتا میام.
رفتم و در عرض سه سوت حاضر شدم. شربت گلاب هیئتی که متین و محمد میرفتن، هرسال به دست متین درست میشد و متین میدونست الآن شربت گلاب مصداق شعر "مقصود تویی
کعبه و بت خانه بهانست" بود.
مامان و بابا از دیدنم تعجب کردن.
منم گفتم متین گفته واسم شربت گلاب میاره. متین که نبود شربتی هم نبود که من بیام. مامان بابای ساده ی منم باور کردن. البته هر کی میدید هرسال یه پارچ از شربتا رو دخترش میخوره و یه پارچم میبره خونه باور میکرد.
تو اون هیئت متین و محمد از بچگیشون، از جون و دل مایه میزاشتن و یه جورایی حق آب و گل داشتن. بقیه هم همسن محمد و متین بودن و من رو میشناختن و با خنده شربت هرسالم رو دستم میدادن.
یکی از دوستای متین که دانشجوی مهندسی نفت بود و ارشد قبول شده بود و هنوز صابون سربازی به تنش مالیده نشده بود با یه پارچ جلو اومد.
آخرین ویرایش: