مجموعه داستان کوتاه "نگاه خاموش"|Behnam.r کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Behnam_Rastaghi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
747
امتیاز واکنش
16,563
امتیاز
671
محل سکونت
گرگان
آنان به همراه هم به خوشگذرانی میپردازن وبه سینمامیروندوبه شهربازی میروندوبه جاهای دیدنی شهرسرمیزنندوتاشب برایشان خوش گذشت.تااین که شب آنان به بالاترین نقطه رفتندکه ازانجاشهربه خوبی معلوم بودودرحالی که به شهرنگاه میکردندمریم گفت:(یه سئوال...)-:(بپرس)-:(تو،منو،دوس،داری؟)بردیاسکوت کرده بودومریم دوباره گفت:(آقابردیا،تومنودوس داری؟)-:(سئوال بعد.)-:(آهان،توبه من علاقه مندی؟)بعدازکمی سکوت بردیاروبه مریم کردوگفت:(متاسفانه آره)مریم بسیاربسیارخوشحال میشودمیگوید:(بامن ازدواج میکنی؟)-:(مردم وقتی عاشقه یه نفرمیشن باهاش ازدواج میکنن دیگه...)آنان بسیارخوشحال میشوند.مریم وبردیابه خانه میروندومریم قراربودبه پدرش ومادرش بگویدکه قراراست ازدواج کندوبردیارادوست دارد؛مریم باخوشحالی به داخل خانه میاید،درحالی که مادروپدرش درحال خوردن میوه وتماشای تلوزیون بودند،مریم به سمت اتاقش میرودودرهمین حال علی گفت:(سلام دخترسلام،مابایدبهت سلام کنیم نه؟!ای خدادوره ی ما که ازاین حرفانبود،کافی بودپاهامونوجلوبابائه درازکنیم تاپدرمونودربیارن،من نمیدونم این جووناکی میخوان یکم به بزرگتراشون احترام بزارن)سمیرا:(راست میگه دیگه دخترم،صبح میری شب میای،ناهاروشامم که نیستی،وقتی هم که میای بدون هیچ سلام سرتومیندازی پایینو میری تواتاقت،تازه نیشتم که بازه...)مریم:(اووووف،تموم شد؟ببخشیدخب،ازبس خوشحالم شمارویادم رفت ببخشید؛سلام)علی:(علیک عیلک،پس ماهم موقعه ی خوشحالی چشامونوببندیموتورویادمون بره؟دست مریزاددختر،باباحاشابه معرفتت؛خب اون بیریخت کیه که دخترموخوشحال کرده؟ها؟)مریم:(حالایه بنده خدا)سمیرا:(بگودغ کردیم دیگه،بگو)علی:(ببین من بایستی بفهمم کی تادیروزچشاتوبارونی میکردوالان داره لباتومیخندونه دختر،بایستی بفهمم)مریم:(اگه گفتی؟)سمیرا:(بگودیگه)-:(انشانویس بزرگ...)علی:(خب اینکه ازاول معلوم بود،من بایستی بدون این گوهرشب چراغ کدوم خری هست یانه؟بالاخره وقتی بپرسن دومادت کیه بایدیه اسم بدم یانه؟بگم نمیشناسمش،بگم آدم مهمیه دوس نداره کسی بشناسش؟)سمیرا:(بابات راست میگه.)مریم کمی فکرمیکندومیگوید:(بزارین ازش اجازه بگیرم شایدبگم.)مریم به اتاقش میرودوعلی میگوید:(بِ هَ،این دختریه چیزیش میشه ها...).مریم به اتاقش میرودوباتلفن همراهش به بردیازنگ میزند،بردیاپاسخ میدهدومیگوید:(سلام عزیزم،خوبی؟چیه؟چی شده باززنگ زدی؟)-:(سلام عشقم،من خوبم توچی؟ببین میخوام ازت اجازه بگیرم...)-:(واسه چی؟)-:(بابام...بابام فهمیدکه یکیودوس دارم،گفت کیه،گفت میدونم انشانویس بزرگ دیوونت کرده،گفت اگه دوسش داری بایدبشناسمش،منم الان موندم که بگم توکی هستی یانه؟بگم؟)-:(خب معلومه که بایدمنوبشناسه،عیبی نداره میتونی بگی)-:(باشه پس،مواظب خودت باش،خدافظ)-:(خدافظ عشقم).مریم به حال میایدومیگوید:(اسمش بردیاست،بردیامهرگان)علی:(خب اون میخوادباقصه نویسی شکمتو سیر کنه؟غیرازاین کارمسخره کاردیگه ای هم بلدهست؟یانه فقط ازاون جوونای عاشقه که فقط عاشقنو هیچ برنامه ای واسه فرداشون ندارن؛چه جوریاست؟)-:(منظورت چیه کارمسخره؟اون تخصصش تواین کاره،غیرازاین کارهیچکاردیگه ای هم بلدنیست...)-:(دوسش داری؟)-:(آره)-:(دوستت داره؟)-:(آره)-:(ببین عشقوعاشقی خیالاته،فقطم همودوس دارین،دیگه بابقیشم حتما کاری ندارین دیگه؟زندگی،بچه،مشکل،پول،غذا،پوشاک،و و و و،میخواین چیکارکنین باعشق؟)-:(یعنی چی میخواین باعشق چیکارکنین؟بایدهمودوس داشته باشیم یانه؟اگه عشق نباشه مگه زندگی تشکیل میشه؟)-:(آره،مگه منوننت،همودوس داشتیم؟)سمیرا:(اِ اِ اِ،ینی تومنودوس نداشتی؟یادت رفته چه روزاییوجلوخونه ی بابام چهارزانومیشستی تاجواب بعله بشنوی؟ها؟الان میگی دوسم نداری؟)علی:(ای بابا،حالایکی بیاداین زنکهوساکت کنه،بسه،بسه،حالامایه چیزی گفتیم،ساکت شو)مریم:(من که متوجه نمیشم)علی:(یه شرط داره،دیگه نبایدبنویسه،بایدبره سره یه کارخوب بایدکارکنه،بعدشم باننه باباش بیادخواستگاری)-:(ولی)-:(همین که گفتم...)-:(اون نه میتونه کارشوول کنه نه میتونه بامامان باباش بیاد)-:(پس من مخالفم...).
فردای آن روزمریم بانامیدی وپریشانی به پیشه بردیامیرود،بردیادررابرایش بازمیکندومیگوید:(سلام عزیزم،چیه؟چراقیافت اینجوریه؟طوری شده؟)درحالی که مریم به بردیاخیره شده بودازدم دربه داخل میرودومینشیند،بردیابااسترس وپریشانی دوباره گفت:(عشقم چی شده؟ای بابایه چیزی بگودغ کردم،چی شده؟)کمی بعدمریم باگریه وپریشانی گفت:(بابام...بابام مخالفه،گفت نمیزارم،گفت دوس ندارم زنشی،گفت...)بردیادرحالی که محکم به پیشانیش کوبیده بودسرش رابه پایین گرفتوگفت:(دوباره باختم...)مریم باگریه ازجایش بلندمیشودومیرودوبردیابه گریه کردن مشغول میشود.
ساعاتی بعدبردیاازجایش بلندمیشودوبه سمت گوشی مبایلش میرودوبه یکی ازدوستان قدیمیش زنگ میزندومدتی بعدوقتی پاسخ میدهدوبردیاباحال پریشانش میگوید:(الوسلام محسن،الو،سلام محسن،منم،بردیا،بردیامهرگان،شناختی؟آره آره،بلندشوبیاخونه ی من،بلندشوبیاحالم خیلی خرابه یه چیزی بیارحالم بهترشه،بلندشوزودتربیا،اومدی؟خدافظ خدافظ)درحالی که گوشی راقطع کرده بودچندقدمی به آهستگی برمیداردوبعدبه زمین میفتدباگریه فریادمیکشدومیگوید:(آخه چراخدا؟چرادست روهرچی میزارم ازم میگیری؟چرادوس نداری خوشبختشم؟مامانوباباموازم گرفتی بس نبود؟حالامیخوای عشقموهم ازم بگیری؟چرانمیخوای من خوشبختشم؟چراآخه؟).
ساعتی بعدصدای زنگ میاید،بردیاکه روی زمین درازکشیده بودبازحمت ازجایش بلندمیشودوبه سمت درمیرودوگوشی رامیگیردومیگوید:(اِ محسن توئی؟بیاتو)دررابازمیکندوبعدبه سمت درخانه میرودودرخانه رانیزبازمیکندومدتی بعددوستش محسن به بالامیایدوبادین حال پریشان بردیاتعجب میکندومیگوید:(اِبردیا!؟چرااینقددربوداغونی؟اِحالشوببین)همین که محسن به بردیامیرسدبردیاازحال میرودومحسن اورامیگیردوبه داخل میبردوبعدازکمی آب زدن به صورتش به هوش میایدومحسن باناراحتی میگوید:(ای بابا بردیاجون،چی شد؟چرایهورفتی؟بینم مریض پریض که نشدی؟چیه چراچت میزنی؟چیزمیزمسرف کردی؟)بردیابعدازمدتیباحال پریشانش گفت:(نه بابا،شکست خوردم رفیق،شکست عشقی،عشقم ازدست رفت،دارم دیوونه میشم)-:(پس شکست ازنوع عشق خوردی،دواش فقط خوردنیه اگه مردش باشی فراموشی میگیری)-:(چی؟چی خوردنیه؟راستی چی آوردی حالم بهترشه؟)-:(من چمیدونستم دردت چیه که واست یه چیزی بیارعزیزم؟پاشوپاشو،پاشوبریم یه جایی که غم دنیاازسرت بپره حال کنی،پاشو)-:(کجا؟کجابریم؟)-:(پاشوبریم).آنان به یه مهمانی بزرگ(پارتی)میروند.
بخش5:درآن مهمانی محسن وبردیاگوشه ای ایستاده بودندکه یکی ازدوستای محسن به اسم جوادبه پیشش میایدومیگوید:(سام علیک محسن جون،خوبی؟)-:(به به به،آقاجواد،مگه میشه اینجابودوبدبود؟!)-:(اِ که اینطور،پس این رفیقت چرااینقددمغه؟)-:(شکست)-:(حتمی ازنوع عشق نه!؟)-:(زدی وسط خال)-:(خب بیاحالشوخوب کنیم،توکه خودت سـ*ـینه سوخته ای بزاررفیقتم حال کنه خب!)بردیا:(بریم حال کنیم)آنان به اتاقی میروندووقتی که بردیاازآن اتاق خارج میشوددیگرآن آدم صابق نبود.
فردای آن روزاومست ازخواب بلندمیشودویک زنگ به محسن میزندومیگوید:(الو،الومحسن جون دادا،خوبی؟)-:(آره ولی انگاری توبهتری)-:(نه بابا حالم بده،میگم محسن جون یکم ازاون دیشبیابیار،دارم میمیرم بدو)-:(دیشبیا؟)-:(پ نه پ،ازاون قرقوروتای تلخ ازاون آب معدنیا ی تلخ ازاون...خودت میدونی که)-:(باشه داداش ولی پول میخوادداری؟)-:(پول؟پول میخواددیگه؟توبگیرباهات حساب میکنم آره،بگیر)-:(پس آماده کن اومدم رسوندم اول مایع مایع)-:(باشه،گورپدرت بیازود،مُردم)-:(خدافظ)-:(آره همون که توگفتی).پس ازقطع باخودش گفت:(حالاپول ازکجابیارم؟ای بابا)به سمت اتاق خوابش میرودوکشوهاوزیرفرشهاوتمام سوراخ وسنبه های خانه رامیگرددومقداری پول گیرمیاوردودرهمین هنگام صدای زنگ درمیایدودررابازمیکند،درحالی که سرش به پایین بوددرحال شموردن پولهابودگفت:(محسن،اومدی نفله؟بیاپول جورکردم،جنسوآوردی؟)وقتی سرش رابه بالاگرفت متوجه شدکه مریم آنجاست ومحسن نیامده است،درحالی که مریم بادیدن حالوروزبردیاگوشه ی چشمانش اشک حلقه زده بودقدمی به جلوبرمیدارد،بردیانیزقدمی به جلوبرمیداردومیگوید:(اِتوئی؟پس محسن کو؟)بعدازاینکه متوجه شداومریم است به جلومیایدومیگوید:(چرااومدی؟بروازخونه ی من بیرون،بروبیرون)درحالی که مریم داشت گریه میکردبه پیشه بردیامیایدومیگوید:(چ چ چی شدی؟چ چرااینجوری شدی؟)بردیاپاسخی ندادوبه سمت بطری مشروبش میرودوکمی درلیوان میریزد،درهمین هنگام مریم اشکهایش راپاک کردوگفت:(معتادشدی؟اینجوری میخواستی خوشبختم کنی؟اینجوری میخواستی منوببری به اوجوبرگردونی؟ها؟چراباخوداینکاروکردی ها؟چرا؟چرابامن اینکاروکردی خب؟مگه من چیکارت کردم که بازندگیم بازی کردی ها؟چرا؟چرا؟چرا؟...)درحالی که لیوان دردستانه بردیابودآن رامحکم به زمین میکوبدومیگوید:(توچی میخوای توچی میخوای؟ازم چی میخوای؟نابودم کردی؟منوازبین بردی؟دارم دیوونه میشم،تازه داشتم خوب میشدم داشتم بهترمیشدم،حالم داشت باهات خوب میشدچرااومدیوبازم گل ناامیدیوتودلم کاشتی ها؟ چرااززندگیم بیرون نمیری؟برواززندگیم بیرون)-:(آخه چرا توفقط بهم بگوچرا؟داشت همه چی خوب میشد چرا؟)-:(میگی چرا؟میگی چرا؟مگه نگفتی اون بابای ناکست گفت نه گفت مخالفم،من چیکارمیتونستم بکنم،ها؟خسته شدم خسته،اصن دوس دارم بمیرم به توچه؟بروبیرون حال ندارم،بروازصن دیگه ازت بدم میاد،بروبیرون)-:(باشه ولی یادت باشه اومده بودم بگم بابام رضایت داده بود،خیلی تندرفتی،خودت خودتونابودکردی...)درحالی که بعدازرفتن مریم بردیابشدت ناراحت شدوگریه میکردوخودش رابه درودیوارمیکوبیدووسایل خانه رامیشکاندودرهمین حال محسن سرمیرسدوبادیدن این حال بردیابه سمت اومیرودومیگوید:(آروم باش آروم باش،چی شده؟ناراحت چی هستی؟آوردم برات)درحالی که روی زمین نشسته بودوبه زمین افتاده بوده باگریه ودرحالی که محکم به سرش میکوبید میگفت:(رفت رفت،ای وای رفت،من خرمن خر دوباره باهاش بدحرف زدم دوباره باهاش بدحرف زدم من احمق بخاطرچی؟ای خدا،ای خدا،رفت،چرارفت چرا؟چرا؟)-:(آروم باش عزیزم،بیادوابخورآروم شی،بیا اینقدحرس نخور)-:(بده من بده من،بده بده دارم میمیرم)-:(آروم باش فقط،فقط مایعه چی؟هاداداش بردیا؟!پولات کجاست؟)-:(همینجاست،چشاتوواکن میبینی)محسن به دوروورش نگاهی میندازدوبعدازدیدن پولهابه سمتش میرودوانهارامیگیردومیگوید:(به به،دمت گرم داش بردیا،هرچی بیشتردست به جیب باشی بیشتربهت میرسم.)درحالی که بردیاهرروزبه موادبیشترمعتادمیشدروزی خانوم فروزنده به دم دره خانه ی بردیا میرودودرمیزند؛بردیادرحالی که لش افتاده بودروی زمین کمی بعدازجایش بلندمیشودومیگوید:(بله!کیه این موقعه شب؟!)به سمت درمیرودودررابازمیکندوبادیدن خانوم فروزنده میگوید:(وای سلام خانوم فروشنده!)-:(اِوا،فروشنده!؟)-:(نه نه فروزنده....)-:(آره فروزنده،بعدشم الان شبه؟!الان صلات ظهره مادر...)-:(اِ!؟نه که تازه ازخواب بلندشدم گفتم شایدشب باشه)-:(آیاآدم وقتی بیدارمیشه شبه؟!)-:(حالاهرچی خانوم،خب این موقع اینجاچیکاردارین خطرناکه؟)-:(خطرچی؟)-:(ولش بابا هیچی)-:(وامادر،صدات چرااینجوریه؟)-:(صدام!؟...صدام...ماله سرماخوردگیه...)-:(این موقع سال؛سرماخوردگی؟)-:(گیردادیا)-:(اومدم بگم نزدیکای برجه...)میان حرفهای خانوم فروزنده بردیاگفت:(کجانزدیکه برجه؟میلادکجااینجاکجا؟)-:(منظورم آخرای ماهه...)-:(ماه که توآسمونه باماچیکارداره؟)خانوم فروزنده بعدازکمی نگاه کردن به بردیاگفت:(نه،توتازه ازخواب بلندشدی خون به مغزت نمیرسه بازبعداًبهت سرمیزنم...)-:(به سلامت...)بعدازرفتن خانوم فروزنده وبستن در،بردیاباقدم های آهسته قدم برمیدارومیگوید:(فکرکرده مااوشکولیم...توهروقت بیای ماتازه ازخواب بیدارمیشیم...)به سمت همان جاکه درآنجاافتاده بودمیرودوبه زمین میفتدودرازمیکشد،درحالی که روی زمین بودچشمانش به اتاق اسرارمیفتدبعدازکمی نگاه کردن به درآن اتاق ازجایش بلندمیشودوبه جلوی آینه میرود،به صورتش آبی میزندومدتی به آینه خیره میشودوبعدمیگوید:(دِبه چی خیره شدی لاکردار؟ازاین خسته شدم،ازاین بی مرام خسته شدم،دِآخه بی مرام نگفتی باهاش اینجوری نبایدحرف میزدی؟...)باعصبانیت به آینه مشت میزندومیگوید:(آخه چرا...)درحالی که دستانش خون میامدوباشیشه بریده شده بودباگریه درحالی که دستش راداشت به طرف پارچه ای میرودوباهزارزحمت آن رامیبنددودرحالی که داشت دستانش رامیبست دوباره چشمتنش به اتاق اسرارمیفتد،اینبارباعصبانیت به سمت درمیرود،دستگیره ی دررامیفشاردولی دربازنمیشود،بادستپاچگی به دنبال کلیدآن درخانه رابهم میزندووقتی کلیدراپیدانمیکندبه سمت درمیرودودررامیشکاندوباعصبانیت به سمت دیواریادگاری میرودوآن راپاره میکندوباگریه وعصبانیت به زمین میفتدومیگوید:(آآآه،خدااا،خداااخسته شدم خسته،چیکارکنم؟چیکار؟خدااا).
 
  • پیشنهادات
  • Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    آن شب نعشگی موادازسربردیامیفتدوبه خماریش میرسد،درحالی که بدن دردواسترس داشت به آشپزخانه میرودودرحالی که لرزش داشت درکمدهابه دنبال قرص ودوایی بودکه یک یسته قرص آرامبخش پیدامیکندکه یک دانه بیشتردرآن قرص نبود،آن رادرمیاوردوبه داخل دهانش میندازدوبعدبه سمت لیوان میرودوآن رامیگیردوبه سمت شیرآی میرودکه لیوان ازدستش میفتدواوبادست آب میخوردوبعدازآن به سمت تلفن میرودوشماره ی محسن رامیگیردولی اشغال بود،بعدازچندین بارگرفتن شماره ی محسن آخرین بازپاسخ میدهدومیگوید:(به به بردیاجون،جووونم؟)-:(خفه شو!چراجواب نمیدی بیست بارگرفتمت؟برسون خمارم،دارم میمیرم،محسن جون دستم به دامن نداشتت،بدجورنمکیم)-:(الان؟این موقعه شب؟)-:(خفوشوزودتربیار،میگم دارم میمیرم حالته؟)-:(باشه باشه چراکفری میشی؟الان میام،قربون اعصابه خط خطیت برم؛اومدم)بعدازساعتی بدن دردوقدم زدن درخانه صدای زنگ میایدوبردیابا عجله دررابازمیکند؛محسن به سرعت به داخل میایدوبردیابادیدن گفت:(دِاخه نالوتی،زودتربیادارم میمیرم،بیادیگه آشغال)-:(اومدم قربونت)محسن موادراازجیبش درمیاوردومیگوید:(پول،اول پول)بردیادرحالی که داشت به سمت محسن میامدازحرکت می ایستدومیگوید:(دِآخه نالوتی؛این همه زدم به اون شیکم صاب مردت بس نبود؟الان جون داداخالیه خالیم،ولی به جون آقام تافردابرات جورمیکنم)-:(اول پول)بردیاباعصبانیت گفت:(دِآخه بی مرام ینی نمیتونی تافرداصبرکنی؟نمیتونی؟من دارم تلف میشم عوضی)-:(تافردا؟)-:(آره)محسن موادرامیندازدجلوی بردیاوازآنجاخارج میشود.
    فردای آن روزبردیابه پیشه امیرعلی میرود،امیرعلی بادیدن بردیاازجایش بلندمیشودوباخوشحالی میگوید:(به به بردیاجون،چه خبر؟ازوقتی که این خانوم خدابنده میادپیشت دیگه خبری ازمانمیگیری؟اِ!چرااینقدشکسته شدی؟انگاری صدسال پیرشدی؟اِ!چراقیافت اینجوری شده؟)-:(دیشب دیرخوابیدم پف کردم بیخی؛دم دستی چقدپول داری قرض بدی؟)-:(پول؟!)-:(آره پول)-:(ندارم که...)-:(ببین به والای علی اگه بهم پول ندی کاری میکنم اززندگیت سیربشی،تمام زیرآبیاتوپیشه زنت میگم تابابات بسوزه؛حالاهم هرچی بیشتربهتر،بهتم برمیگردونم چون دوس ندارم به یه بی همه چیزبدهکارباشم خیالت راحت)امیرعلی درحالی که حاجوواج مانده بودازکشوپول درمیاوردوروی میزمیگذارد،بردیاآن راازروی میزبرمیداردوهمین لحظه امیرعلی باترس گفت:(توحالت خوبه؟)-:(خوب)بردیاآنجاراترک میکندودرمیان راه به محسن زنگ میزندومیگوید:(بیاخونه پولتوبگیر،فقط جنس یادت نره...خدافظ)به خانه میرود،درحالی که داشت سیگارمیکشیدصدای درمیایدواودررابازمیکند،درهمین حال محسن به داخل میاید،بردیادرحالی که پول دردستانش بودگفت:(دیدی گفتم تافرداپول جوره...)محسن باپوسخندی به سمت بردیامیایدوپولهاراازدستانه بردیامیگیرد؛درحالی که پولهارانگاه میکردوتکان تکانش میدادیکهوچندین نفرآدم به داخل خانه میریزندوشروع به زدن بردیامیکنندوبعدازمدتی که بردیاروی زمین افتاده بودوخونین ومالین بودمیگفت:(آخ آخ...واسه چی میزنی نامرد؟آخ...)درهمین حالمحسن باعلامت دست آنان رابه کنارمیکشاندودلامیشودویقه ی بردیارامیچسبدوباعصبانیت میگوید:(یادت میاد؟یادت میادسه سال پیش منوبخاطرتوانداخته بودن بیرون؟یادت میادبخاطرتوئه کثافت،توئه عوضی منوازدفترخونه انداختن بیرون،اون روزمادربی نوام که فقط منوداشت ازشنیدن این خبرسکته کردومُرد؛این بلاهایی که میبینی سرت اومده همه حقته عوضی،خوشحالم که من این همه بلاسرت آوردم من؛ازاین به بعدم ازخماری بمیرکثافت...)این رامیگویدوآنجاراترک میکند،دقایقی بعدازرفتن محسن درحالی که بردیامشغول گریه کردن وفریادکشیدن بودمریم ازراه میرسدوبادیدن حال بردیاوحشت میکندوبه بالای سرش میرودومیگوید:(بردیا...بردیا؛چت شد؟کی باهات این کاروکرده؟عزیزم...)بردیادرحالی که درخون غلط میزدگفت:(اومدی؟چه خوب که اومدی،داشتم بدون تومیمردم،داشتم میمردم؛چه خوب شدکه اومدی عشقم؛دیگه نرو،نرو،نرو...)-:(نمیرم عزیزم نمیرم،پیشت میمونم)درهمین مریم گوشیش راازجیبش درمیاوردوشماره ی اورژانس رامیگیرد:(الواورژانس؟...).بعدازآمدن اورژانس بردیارادربیمارستان بستریش میکنندومریم تمام وقت بالای سرش بود،درحالی که عمل دفع سموم رااجراکرده بودند،بردیابه هوش میایدوبادیدن مریم میگوید:(ع ع عزیزم،توهنوزهستی؟)-:(آره،ببین من همیشه کنارتم،عشق یعنی هرکاری بخاطره معشوق انجام بدی حتی مردن،ببین بردیامن باهات ازدواج میکنم)-:(بامن؟من یه معتادم،به چه دردت میخورم آخه دختر؟)-:(ببین توخودتم میدونی که اگه بخوای میتونی ترک کنی،آخه مدت طولانی مصرف نمیکردی که...)-:(ببین یه بارشم یه بار،زندگیه آدمونابودمیکنه...)-:(میدونم میدونم،ولی تومیتونی،توارادشوداری،توروزای سخت ترازاینوتجربه کردیوجلومشکلات سرخم نکردی یادت رفته؟)بردیادرحالی که گریه میکردوخودش رابه تخت میکوبید[دستانش به تخت بسته بود]میگفت:(من نمیتونم من نمیتونم...نمیتونم نمیتونم...)-:(آروم باش عشقم تومیتونی بخدامیتونی،فقط کافیه بخوای،من کنارت کمکت میکنم،آروم باش آروم باش)بردیاپس ازکمی زجه زدن آرام میشود،درهمین حال پرستارمیایدومیگیود:(خانوم لطفابرین بیرون تزریقات بایدانجام بشه)-:(چی؟)-:(داروی خواب آوره)-:(باشه باشه،عزیزم من بیرونم،بادکترت حرف میزنم،راستی اون دوستت نارفیقت محسن،محسنوپولیساگرفتنش)بردیا:(توازکجافهمیدی؟توازکجامیشناسیش؟)-:(اون موقع که اومده بودم پشت بندم اومده بوددیدمش بعدشم کنجکاوشدم آخرسرفهمیدم دیگه...)پرستار:(خانوم لطفابرین بیرون)-:(باشه باشه).مریم به بیرون میرودوبادکتره بردیا ملاقت میکندومیگوید:(سلام آقادکتر،ببخشیددکتر؟)-:(دکتررضایی هستم)-:(بله بله،میخواستم بگم حاله بردیاخوب میشه؟)-:(آره خوشبختانه زوداقدام به ترک کرد،میشه براش کاری کردالبته اگه خودش بخواد)-:(حتما خب مابایدچیکارکنیم؟)-:(البته بایدیه چندوقتی کمپ بره تاکاملابهبودپیداکنه...)-:(من خودم نمیتونم ازش مراقبت کنم؟نمیتونم کارایی که کمپ انجام میدهوخودم انجام بدم؟)-:(البته که میتونین،کمپ کارش مراقبت کردن ازبیماره که طبق برنامه ی خاصی پیش میره که میتونین خودتون اینکاروانجام بدین)-:(خب چه کارای مثلا؟)-:(ورزش کردن،مراقبش بودن،تامین نیازهای روزانش،دادن داروهای ترک سرموقعه وبه اندازه،درکل تمام وقتتون بایدصرف آقابردیابشه خانوم...)-:(مشکلی نیست)-:(فقط من دکتردانایی روبه شمامعرفی میکنم،دکترروانشناسه،حتما بهش سربزنین تابتونه خودشویه جورایی خالی کنه میفهمین که؟)-:(بله بله؛فقط کی مرخص میشه؟)-:(تافردامهمان ماهست،فرداصبح مرخصه)-:(خوبه)-:(فقط فرداکه دارین میبرینش یه سربه من بزنین تاداروهاشوبایه برنامه خوب بهتون بدم)-:(حتما آقای دکتر)-:(باشه من دیگه بایدبرم)-:(خدافظ).درهمین لحظه پرستاربه بیرون می آیدومریم به داخل میرودولی متوجه میشودبردیاخوابیده است یادداشتی برایش مینویسدکه:(عزیزم دارم میرم خونه تابا بابام حرف بزنم فردامیبینمت...).
    مریم به خانه میرودووقتی دررابازمیکندبه پیشه پدرش میرودومیگوید:(سلام)-:(علیک...)-:(بابامن فردامیخوام ازدواج کنم)-:(چی؟)سمیراازراه میرسدومیگوید:(چی گفتی؟)مریم:(سلام مامان...)سمیرا:(سلام)مریم:(میگم فردامیخوام ازدواج کنم)علی:(مگه نگفتی طرف معتاده،بایه معتاداصلاوابدا،من نمیزارم مگه ازروجنازه ی من ردشی...)مریم:(ببین بابا میدونم نگرانمی ولی قراره ترک کنه قراره کمکش کنم...)-:(اگه نکردچی؟)-:(ببین من ایمان دارم که ترک میکنه،اگه نکردطلاق میگیرم...)-:(اگه نداد؟)سمیرا:(راست میگه اگه ندادچی؟)مریم:(حق طلاق بامنه،خیالت راحت...)علی:(من نمیزارم...)-:(هرجورراحتی ولی من باهاش ازدواج میکنم...)این رامیگویدوبه اتاقش میرود.فردای آن روزعلی وسمیرانیزبه همراه مریم به بیمارستان میروندولی درماشین میمانندوبه پیشش نمیرود،مریم ابتدابه پیشه دکترمیرودودرمیزندوبه داخل میرودومیگوید:(سلام آقای دکتر...)-:(سلام خانوم خدابنده،بفرمایید)مریم مینشیندومیگوید:(گفته بودین داروهای بردیاروقراره بدین،بایه برنامه ی خوب)-:(بله بله)دکتررضایی برنامه ی تنظیم شده ای به روی ورقه ی آچارنوشته بودرابه مریم میدهدبه همراه نسخه ی داروهاومیگوید:(ولی حتما پیشه دکتردانایی برین،فریبرزدانایی)-:(حتما فقط همانگ کردین؟)-:(آره خیالتون راحت هماهنگ شدست فقط کافیه بگین من فرستادمتون)-:(باشه،فقط الان دارن مرخصش میکنن دیگه من برم؟)-:(آره میتونین برین)-:(خدافظ)-:(خدافظ).مریم به اتاق بردیامیرودودرحال مرخص شدن بودوبعدازمدتی به همراه اوبه پیشه ماشین میروندوبردیابادیدن پدرومادرمریم گفت:(مادروپدرتن؟)-:(آره)-:(اوناواسه چی اومدن؟)-:(مگه قرارنیست بریم محرم شیم؟)-:(محرم؟!)-:(آره دیگه،اجازه ی پدرومادرلازمه دیگه)بردیاپس ازکمی مکث گفت:(تومطمئنی؟)-:(آره به شرطی که حق طلاق بامن باشه)-:(اخه واسه چی میخوای بایه معتادازدواج کنی؟)-:(اولاچون عاشقشم،ثانیاچون قرارنیست دیگه معتادباشی)بعدازگفتن این حرف میخواست سوارماشین بشودکه بردیاگفت:(شناسنامم چی؟)-:(نترس آوردمش)آنان سوارماشین میشوندوبردیاسلام میکندوباعلی دست میدهدوبعدازمدتی به دفتر ازدواج میرسندومنتظرمیمانندتانوبتشان بشود،درهمین هنگام علی ازجایش بلندمیشودودستان بردیامیگیردوبه بیرون میکشانددرهمین همنگام بردیاازجایش بلندمیشودوهمراهش میرودومریم نیزازجایش بلندمیشودوعلی میگوید:(بشین دختر،بایدچندکلوم حرف مردونه زدبااین شازده قبل عقد)آنان به بیرون میروندوبردیامیگوید:(خب،حرف مردونه بزنیم)-:(ببین پسرمن نمیدونم دخترمن باچه عقلی داره باتوازدواج میکنه ولی نخواستم جلوشوبگیرم چون اوضاش بترمیشدبرای همین تنهاراه برام اینه که باتوحرف بزنم،ببین این دخترخیلی خاطرتومیخواد،اگه یه زره فقط یه زره غیرت داری اعتیادکوفتیتوبزارکنار،مثه یه مردباش،به ولای علی اگه دختراشکاش سرازیرشه دودمانتوبه بادمیدم،کاری میکنم که حتی نتونی موادجورکنیوازخماری بمیری،میفهمی که،خواستم بگم همون قدکه مریم خاطرتومیخوادتوهم خاطرشوبخواهوبخاطرش زندگی کن،زندگی؛فقط نفس نکش،سعی کن همیشه مردباشی،نامردی به تونمیخوره پسر،اگه هنوزم میتونی باهاش باشی بسم الاه)-:(بسم الاه)بعدازحرف زدن به داخل میروندوهمین که به داخل میروندنوبتشان میشودوبه داخل میروندوعقدمیکنندوبعدازآن آنان رسماًزن وشوهربودند،بعدازآن درمیان راه مریم به داروخانه میرودوداروهای بردیاراتهیه میکندوبعدازرساندن پدرومادرش به خانه به خرید میروندوبرای خانه تلویزیون میخرندوبعدازکلی خریدبرای خانه به خانه بازمیگردندومریم فضای خانه راتغییرمیدهدودکوراسیون خانه راتغییرمیدهدوتلویزیون رادرآنجامیگذارندوآن راروشن میکنندوبردیابعدازروشن شدن تلویزیون گفت:(واای میدونی الان چندساله تلویزیون نمیبینم؟)-:(چندساله؟)-:(ازوقتی پونزده شونزده سالم بودتاالان)-:(چقدزیاد!)-:(آره زیاده خیلی زیاده)-:(بردیا...)-:(جونم؟)-:(یه چیزه باحال بپرسم؟)-:(دوتاچیزباحال بپرس.)-:(ماالان واقعازنوشوهریم؟)-:(آره دیگه)-:(وااای چه حس خوبی داره)-:(آره چه حس خوبی،خیلی حس خوبیه،قشنگ ترین حسیه که توعمرم تجربه کردم)-:(راستی فرداصبح بایدبریم ورزشا)-:(صبح؟بزارواسه غروب)-:(نه نه نه،توبرنامه نوشته صبح زود)-:(ای بابا،ولی من فردافک کنم حالم بدبشه)-:(نگران نباش داروهاتوبهت میدم حالت بهترمیشه).
    درحالی که بردیا میخوابیدمریم تاصبح بالای سرش بیدارمیماندتااگردردی چیزی داشت به اوکمک کندودرهمین حال خوابش میبرد،فرداصبح مریم بزوربردیارابیدارمیکندوبعدازدادن داروهایش لباس هایش راتنش میکندوباهم به پارک میروندوشروع به ورزش میکنن درحالی که اوایل بازحمت زیادبردیاورزش میکردولی کم کم بهترشد؛خلاصه کاره هروزمریم وبردیا این بودکه صبح ها ورزش کنندومریم به تدریج داروهایش رامیدادوبردیانیزبه کارش بازگشته بودوشروع به نوشتن میکردودوباره مشغول کارشده بود.
    ده سال بعد:درحالی که مریم وبردیاکودکی ده ساله داشتندباهم دچاراختلاف ومشکل مشوندوکارشان به جایی میرسدکه به دادگاه طلاق میروند،درحالی که فرزاد(پسرمریم وبردیا)نیزدردادگاه حاضربود،مریم خطاب به دادگاه گفت:(آقای قاضی حق طلاق بامنه،من دوس دارم ازاین آقاجداشم دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم)قاضی:(چرادخترم مگه شوهرتون چه مشکلی داره؟)مریم:(شایدمشکلی نداشته باشه ولی من اشتباه کردم که یه عمربامردی که فکروافکارش یک عمرباهام فرق داره ازدواج کردم،الان میخوام اشتباهموجباران کنم...)بردیا:(ولی من زنمودوس دارم،تازه مگه توخودت عاشقه من نبودی؟)-:(آره اون واسه جوونی بود،ولی الان چشمام بازشده،میخوام توواقعیت زندگی کنم نه توخیال)-:(پس فرزادچی اون هنوزخیلی بچست)-:(اونم یه جوری بزرگ میشه خب...)بردیاروبه دادگاه میکندومیگوید:(جناب قاضی،مریم خانوم،من دوس ندارم پسرمم سرگذشته منوداشته باشه،دوس ندارم بلاهایی که سرمن اومد سراونم بیاد...)....
    «پایان»
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    نام داستان:از پیش من نرو هرگز
    نام نویسنده:Behnam.r
    خلاصه:
    داستان درباره ی پسری کوچک است که در سن کم دچار بیماری ایدز میشود و از این اتفاق ماجرا های داستان به وجود می آید.داستان در اوایل سال هایی است که این بیماری در ایران شدت گرفته بود و از اطلاع کم مردم و افکار اشتباه آنهاست...
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    به نام خدا
    بخش1:شهاب به خانه می آیدودرحالی که دردستانش پلاستیک های میوه بودباشادی وخوشالی بلندبه رها میگوید:(عزیزم،رها،بیااین پلاستیکاروازدستم بگیر،بدودستم افتاد،اومدی؟!)درحالی که رهادرحال ظرف شستن بودودستش بندبودبلندخطاب به راتین میگوید:(راتین،مامان،بروبه بابات کمک کن،بروپسرم برو.)راتین درحالی که داشت باخواهرش قایم باشک بازی میکردگفت:(مامان،من دارم بازی میکنم.)رها:(اِ،حرف بزرگترتوگوش بده دیگه،بروآفرین،آفرین پسرم برو.)بعدراتین بازی رارهامیکندوبه سمت پدرش میرودومیگوید:(سلام باباجون،خسته نباشی.)-:(قربون پسره نازم برم.)-:(اِبابا،پسراکه نازنیستن!)-:(خب حالا؛پهلوون خوبه!؟پسره پهلوونم.بروبروایناروبزارتوآشپزخونه،بروآفرین.)راتین پلاسیک هارادرآشپزخانه میگذاردودوباره به پیش ساراخواهرش بازمیگرددوبااوبازی میکند،شهاب نیزبه پیش رهامیرودومیگوید:(سلام همسره عزیز،نگفتی مهمونمون کیه؟)-:(عیلک سلام،هیچ معلوم هست توکجایی؟چراتلفناموجواب نمیدی؟ببینم دوباره عطرزدی؟شهاب تواین چندروزخیلی مشکوکیا!)-:(این چه حرفیه!؟توجلسه بودم نمیتونستم جواب بدم ببخشید.بعدشم مگه عیب داره عطرزدم!؟قبلناکه همش میگفتی عطربزن ازبوی گندت خسته شدم،حالاداری منوواس خاطره عطرزدن بازخواست میکنی!؟این دیگه چه کاریه!؟)-:(خب!یکی ازدوستای دوره ی دبیرستانم داره میاد،تازه شم فامیلمونم هستن،فامیل دور.)-:(باشه،من برم یه دوش بگیرم زودمیام.)درحالی که داشت به اتاق خواب میرفت تاحوله را بردارد به ساراکه درحال بازی کردن بود،میرسدوزانومیزندواورادرآغوش میگیردومیگوید:(سلام بابایی،خوبی دخترگلم؟)-:(آره باباجون،توخوبی؟خیلی خسته شدی باباجون؟)-:(آره ولی حالاکه تورودیدم خستگیم رفت.بدوبروبازی کن،برم)بعدخطاب به راتین گفت:(راتین بابا،مواظب خواهرت باش.)بعدازاینکه به حمام رفت وبازگشت،مهمانشان می آیدواف ام زنگ میزند،شهاب گوشی رابرمیداردومیگوید:(بله؟بفرمایید.)-:(من زهراطرب هستم،منزل رهاخانوم؟)-:(بله بله بفرمایید.)بعدازگذاشتن گوشی بااضطراب به رهامیگوید:(رهااومد؛ببینم این زهراخانوم چکارست؟!شبیه دانشمنداحرف میزد!)-:(شهاب!مسخره نشودکتره.روانشناس.)-:(اووو،پس خانوم دکترتشیف داره.)بعددرحالی که رهادرخانه رابازکرده بودخطاب به راتین وسارامیگوید:(بچه ها،آروم باشین شیطونی نکنین.راتین مامان وقتی خانوم دکتراومدسلام میکنی باشه!سارادخترم توهم همین طور.)بعدازدقایقی زهرامی آیدوبادیدن رهاخوشحال میشودومیگوید:(رها!عزیزم سلام،خوبی؟)بعدازاینکه یکدیگررادرآغوش گرفتندرهاگفت:(من خوبم،توچطور؟میدونی چنوقتبودندیدمت!؟دلم واست تنگ شده بود.)-:(وااای نگودله من که یه زره شده بود.)بعدچشمانهزهرابه شهاب می افتدومیگوید:(وااای ببخشید،سلام.)شهاب:(سلام خانوم طرب.)بعدرهاباخنده میگوید:(راستی این آقاشوهرمه،این دوتاهم بچه هامن.اسم این آقائه شهابه،اسمه این آقاکوچولوهم راتینه،اینم دخترعزیزم ساراخانومه.)زهرا:(سلام بچه ها.)بعدراتین به جلوقدم برمیداردودستش رادرازمیکندبه نشانه ی دست دادن ومیگوید:(سلام خاله،من راتینم،نه سالمه.)بعدزهرازانومیزندوبه اودست میدهدومیگوید:(ازآشناییت خوشبختم آقاکوچولو.)بعدساراسرش رابه پایین می اندازدومیگوید:(سلام خاله.)-:(سلام خاله جون،به به چه دخترنازی،چه دخترخوبی.)بعدساراسرش رابامیکندمیگوید:(شُ،شما،دوست مادرمین؟)-:(آره)-:(دکترهم هستین؟)-:(آره)-:(آمپولم میزنین؟)-:(اگه دخترخوبی باشیومامانتواذیت نکنی آنپولم نمیزنم،قول میدی؟)-:(قول میدم خاله جون.)-:(آفرین.)درهمین حال رهاباناراحتی میگوید:(اِوا،اصلا حواسم نیس،بیاتودم دربده،بیا.)بعدازکمی حرف زدن ودرست شدن شام،به روی میزمینشینندودرمیان خوردن غذاشهاب باخنده به زهراگفت:(ببینم خانوم دکتر،شمادرمونی واسه مشکوک شدن زنابه همسرشونودارین؟یعنی اون مردبدبخت بایدچیکارکنه که زنش اینقدبهش شک نکنه.)درحالی که زهرامیخندید،رهاباناراحتی گفت:(اِوا،شهاب!این چه حرفیه!؟)شهاب:(نه فقط میخواستم بدونم اون مردبدبخت بایدچیکارکنه،آخه یکی ازدوستام همچین مشکلی داره،خواستم راهنماییش کنم.)زهرادرحالی که داشت میخندیدگفت:(آقاشهاب به اون دوستتون بگین،یکم به همسرش محبت کنه،بعدشم شکشوبرطرف کنه،باهاش حرف بزنه.)رهاباحرس وعصبانیت خطاب به شهاب میگه:(آره،به اون دوستت حتما بگو،اصلامن خودم بهش میگم.)شهاب:(خب حالاعصبی نشو،خودم باهاش صحبت میکنم،اون بایدمشکلشوباهمسرش حل کنه،من به قضیه امیدوارم.)درهمین حال ساراباکنجکاوی میگوید:(مامان!مشکوک ینی چی؟!)رهامیخواست توضیح بده که راتین به ساراگفت:(اگه کسی به کسی راجبه چیزی شک کنه،بهش مشکوکه.)سارا:(یکم فهمیدم!)بعدازاتمام شام وشستن ضرف ها،زهرادرحال رفتن بودکه رهابه اومیگوید:(بازم ازاین کارابکن.ماروچشم به راه نزار.)-:(حتما.ولی انبارشمابیاین خونه ی من،خدافظ)شهاب:(خدافظ،خدافظ)رها:(خدافظ عزیزم)بعدازرفتن زهرا،شهاب خودش راروی مبل می اندازدوولومیشودورهابه آشپزخانه میرود،درهمین حال شهاب باخستگی خطاب به رهامیگوید:(رها!میگم این دوستمم آدم خوبی بودا.)-:(خب حالا،دوربرندار،اگه بهت چیزی نگفتم فقط بخاطره زهرابود،اِ اِ اِ اِ اِ،خجات نکشیدی بهش گفتی بهت مشکوکم!؟)-:(نه عزیزم چرابایدخجالت بکشم،توبایدخجالت بکشی که به من مشکوکی.خب من بایدبرم بخوابم،دیگه دارم میمیرم.)همین جوری که درحال رفتن به اتاق خواب بودبه راتین میگوید:(بابا،راتین بابا.)راتین:(بله بابا.)-:(میخوای بخوابی یادت نره مسواک بزنی.)-:(باشه باشه،مسواکمم میزنم.)؛پنج ماه بعد؛
    راتین ازمدرسه می آیدودرحالی که شکمش رانگه داشته بودبه دستشویی میرودوکمی بعدکه بیرون می آید،احساس ضعف میکندوبه مادرش میگوید:(مامان،یه چیزی بیارمن بخورم،خیلی گشنمه.)رها:(چی شده پسرم؟عزیزم طوری شده؟)-:(نه فقط گشنمه.)رهابه جلومی آیدودستش راروی پیشانی راتین میگذاردوباناراحتی میگوید:(ای وای،تب داری که،داری توآتیش میسوزی،نه بایدبریم دکتر.)-:(حالاباشه فعلن یه چیزی بیارمن بخورم.)-:(بروروی گازواسه خودت جاکن بخورتامنم یه زنگ به بابات بزنم تابیاد.)درحالی که راتین بسمت آشپزخانه میرفت،رهابه شهاب زنگ میزندوبعدازچنددقیقه جواب میدهدورهامیگوید:(الوشهاب!بیاخونه راتین مریضه،داره توتب میسوزه،بیابایدبریم دکتر،باشه باشه خدافظ.)رهاپس ازحرف زدن باشهاب روبه راتین میکندومیگوید:(غذاتوبخورالان بابات میادمیریم،باش؟)-:(باشه ولی هنوزسارانیومده،اُ،راستی امروزبعدازظهریه نه؟)-:(آره مامان،نگران سارانباش،تااون موقع برمیگردیم.).بعدازگذشت زمانی رهابهساعتش نگاه میکندوباخودش میگوید:(ای بابا،دیرکردکه.)کهدرهمین موقعه شهاب می آیدومیگوید:(رها!راتین تب کرده؟)-:(آره)شهاب بسمت راتین میرودومیگوید:(بابایی!مریض شدی!؟ای بابا،حاضرشین بریم.)رهاباعصبانیت میگوید:(ماالان دوساعته حاضریم آقا!چرااینقددیرکریدی ها؟)شهاب:(ای ول کن دیگه،الان وقته این حرفاست؟!بازخوبه نگفتی چرابوی عطرمیدم،چه عجب!)-:(ببینم مگه بوی عطرمیدی!؟)-:(بروولش کن دیگه،برو،میریم پیش دکترجباری،دکتره خوبیه.).آنان به پیشه دکتراطفال،آقای دکترصادق جباری میروند؛وقتی واردمطب میشوندرهاوراتین به روی صندلی مینشینندوشهاب به سمت منشی میرودوبه منشی میگوید:(ببخشیدخانوم من یه وقت میخواستم.)-:(وقت داشتین؟)-:(نه)-:(پس یکم صبرکنین این دونفرم برن داخل یعدمیتونین برین.)-:(مرسی).شهاب به سمت رهاوراتین میرودوکنارآنها مینشیند،رهاباکنجکاوی پرسی:(چی شد؟)-:(هیچی،گفت بعدازاین دونفرمیتونین برین.)بعدازرفتن آنها،شهاب بلندمیشودوپشت سرش راتین ورهابلندمیشوندوشهاب ازمنشی میپرسد:(میتونیم بریم داخل؟)-:(بله بفرمایید.)آنان به داخل اتاق پزشک میروندوشهاب به دکترمیگوید:(سلام آقای دکتر.)دکتر:(سلام جانم.)رها:(آقای دکترسلام،آقای دکتراین آقاپسرماخیلی تبش شدیده.)-:(آروم باشین خانوم،آروم باشین طوری نشده که خب تبشوپایین میاریم؛بیاآقاپسربیا.)راتین به جلومیرودومیگوید:(آقای دکترسلام.)-:(سلام جانم،خب مردمردا،چته؟چی شده؟بگوببینم کجات دردمیکنه.)-:(یکم سرم،یکمم شکمم،تازشم سرم خیلی داغه.)دکتربه پیشانی راتین دست میزندوپس ازمعاینه نسخه مینویسدومیگوید:(چندتاقرص تب بربرات نوشتم،باشربت خوبه؟)راتین:(آره،آقای دکتر،آمپولم نوشتی؟)-:(آره ولی فقط یه دونه)راتین باعصبانیت وناراحتی میگوید:(خیلی بدی.)بعدازاتاق خارج میشودودرهمین حال رهامیگوید:(اِوا،راتین مامان بده.)وبعدرهانیزبه پیش راتین میرود.؛ده روزبعد؛
    رهابه این نتیجه میرسدکه حال راتین هرروزبدمیشودوتیش قطع نمیشودوانگارحالش بدترشده است.درحالی که شهاب درحال تلویزیون نگاه کردن بود،رهاازاتاق راتین بیرون می آیدوباناراحتی به شهاب میگوید:(شهاب میگم انگاری تب این بچه قطع شدنی نیس،داروهاشم تموم شده ولی انگارنه انگار،تازه مثه انکه اسهالم داره،میگن خیلی خطریه،بریم پیشه این دکتره تاببینیم چی میشه.)-:(نه بابا،ینی هیچ فرقی نکرده؟اصلابهترنشده؟آخه مگه میشه؟الان که دیروقته فردامدرسه نره ببریمش دوباره دکتردیگه.)-:(باشه).فردای آن روزراتین به مدرسه نرفت وباچهره ی بی رنگورخساروباناتوانی به میزصبحانه ملحق میشودوبه روی صندلی مینشیندومیگوید:(سلام مامان،سلام بابا،سلام آبجی کوچولو.)رها:(سلام پسرم،چی میخوری بهت بدم؟)شهاب:(سلام پسرم،هرچی میخوای بگومامانی بهت بده.)سارا:(داداشی سلام)-:(مامان بهم یکم تخم مرغ بده.)رها:(بیاپسرم،نوش جونت،بخورکه یکم دیرترمیریم دوباره پیشه آقادکتره؛بخور)بعدازاتمام صبحانه راتین به پیش تلویزیون مینشیندوکارتون میبیندودرهمین حال که سرویس سارابه دنبالش آمده است،اوبالجبازی وناراحتی میگوید:(منم نمیخوام برم مدرسه،منم میخوام کارتن ببینم)ودرحالی که رهادرحال انداختن کیف برپشت سارا بودمیگفت:(کارتن همیشه هست عزیزم،برومدرسه،بادوستات بازی کن،درس بخون،برودخترم اومدی خودم برات کارتن میزارم باشه؟برودیرت شد.)بعدازرفتن سارابه مدرسه راتین به بهانه جویی وناراحتی به مادرش میگوید:(مامان منم میخوام برم مدرسه بادوستام بازی کنم.)-:(میری پسرم،توهم میری،هروقت خوب شدی میری مدرسه بادوستات بازی میکنی،درس میخونی،خوش میگذرونی،باشه پسرم توخوب شودیگه راحت میشی.)بعدازاین گفت گوشهاب ازدستشویی بیرون می آیدورهابه اومیگوید:(شهاب برویه زنگ به مطب اون دکتره بزن نوبت بگیر،دیگه مثه اون دفه بدون نوبت نریم بده،برو.)-:(باشه حالا،زنگ میزنم.)شهاب به سمت تلفن میرودوپس ازشمارگیری وکمی بعدپاسخ میدهندوشهاب میگوید:(سلام ببخشیدیه وقت میخواستم؛به نام راتین رادمهر؛بله بله،پس ساعت نه،مرسی خانوم خدافظ.)بعدازگذاشتن گوشی روبه رهامیکندومیگوید:(الان ساعت هشته،یه ساعت دیگه میریم،تااون موقه من یه چرت میزنم.)شهاب به اتاق خواب میرودوراتین مقابل تلوزیون نشسته بود.ساعتی بعدرهابه بالا ی سرشهاب میرودواوراصدامیکندوبلندمیگوید:(شهاب،شهاب بلندشو،بلندشوبریم.)شهاب باحالت خواب آلودی میگوید:(ها!باشه باشه،بلندشدم،شما حاضرشین.).آنان به سمت مطب دکترجباری حرکت میکنندوبه محظه رفتن به مطب به داخل اتاق دکترواردمیشوند،رهابادیدن آقای دکتربااظطراب وناراحتی میگوید:(آقای دکتر،آقای دکتر،پسرم ازاون روزبعدبهترکه نشدبدترم شد،چیکارکنیم آقای دکتر؟)دکتر:(سلام.آروم باشین خانوم،طوری نشده که،درستش میکنیم.)-:(سلام،ولی آخه چطوری؟)درهمین حین شهاب میگوید:(آقای دکترسلام،پسره من الان حتی تموم قرصاشوبه موقه خورده،مرتب مرتب،آخه چرااینجوری شده.)دکتر:(خب بزارین من بااین آقاپسرمون حرف بزنم تاببینم چی شده؛آقاراتین بیاببینم چی شده؟بیا.)راتین باقدم های آرام به دکترنزدیک میشودومیگوید:(سلام،من خیلی زودگشنم میشه،تب دارم،شباخیلی تبم بالاترمیره.)بعدباصدای آروم ویواشکی گفت:(تازه آقای دکتر،اسهالم دارم،ازنوع وخیمش.)دکتربعدازکمی مکث وفکرکردن روبه رهاوشهاب گفت:(من برای آقاپسرتون چندتاآزمایش مینویسم،به یه چیزی مشکوکم که بایدمطمئن بشم ولی امیدوارم حدسم اشتباه باشه؛برین آزمایش خون،روده ومعده بده تاببینم چه خبره.)بعدازنوشتن آزمایش آنان میروندتاآزمایش راانجام دهندوپس ازانجام آزمایش شهاب به کسی که آزمایش راانجام دادگفت:(کی بیایم نتیجه شوبگیریم؟)-:(فردامیتونین بیاین.).فردابعدازگرفتن آزمایش به سمت مطب دکترمیروندوبعدازداخل شدن،آزمایش رابه دکترنشان میدهندودکترپش ازنگاه کردن باناراحتی وناامیدانه به شهاب میگوید:(ببینین آقای رادمهر،این آزمایشوببرین پیشه دکترقریب،دکتررامیرقریب،اون متخصصه خودش بهتون توضیحات لازمومیده،منم بهش زنگ میزنم باهاش هماهنگ میکنم،شمابرین پیش اون خیلی بهتره.)شهاب:(واسه ی چی آقا ی دکتر؟چراخودتون نمیگین،مگه پسرمن چه شه که ببریمش پیشه دکترمتخصص؟)رهاباناراحتی گفت:(آقای دکترلطفابگین ماداریم میمیریم،من دارم ازنگرانی میمیرم لطفابگین.)دکتر:(لطفاآروم باشین.ایشون دکترخیلی خوبیه امیدوارم بتونه کاری بکنه،امیدوارم.)پس ازصحبت های دکترجباری،آنان به سمت مطب دکترامیرقریب متخصص بیماری های عفونی میروند.
    بخش2:وقتی واردمطب دکترمیشند،شهاب بااسترس ودست پاچگی به سمت منشی میرودومیگوید:(ببخشیدخانوم مارودکترجباری معرفی کرده،بهتون،بهتون اطلاع دادن؟)-:(آروم باشین آقا،بله،اطلاع دادن میتونین برین داخل.)شهاب به سرعت دررابازمیکندوبلافاصله میگوید:(آقای دکترچی شده؟چه اتفاقی افتاده؟پسرم چه شه؟)-:(آقا!ببخشیدا،پسرتون کیه؟شمااصلن کی هستین؟)شهاب باعصبانیت میگه:(یعنی چی آقا؟منونمیشناسین؟من همون بدبختیم که نمیدونم پسرم چه شه؟همونیم که پسرمو هی این دکتربه اون دکترپاسش میدن،همونیم که داره دیوونه میشه،هی آزمایش آزمایش!اااه،خسته شدم،میگم پسرم چه شه؟)درحالی که رهاهمزمان باصحبت های شهاب به اومیگفت:(شهاب آروم باش؛آروم باش.)بعدازاتمام حرف های شهاب دکترمیگه:(آهان!شمارودکترجباری فرستاده!؟)شهاب:(پس چی؟فکرکردی ازطرف بابای آقای دکتراومدیم!)-:(آروم باشین آقا.)-:(هی آروم باش آروم باش،شمابهم بگین پسرم چه شه تاشایدآرومشم.)رها یه قدم به جلومی آیدومیگوید:(ببینین آقای دکتر،پسره من،خب،الان چنوقته حالش بده ماهم نگرانشیم،میترسیم خدایی نکرده چیزیش شده باشه.)دکتر:(آزمایشوبدین من ببینم.)بعدشهاب آزمایشومیده دسته آقای دکترقریب،دکتربعدازنگاه کردن میگه:(پسرم!شماچنددقیقه بیرون باش،برو پسرم آفرین.)راتین آروم آروم به بیرون میرودوبه روی صندلی مینشیندوسرش راپایین می اندازد.ازآن طرف شهاب بعدازبیرون رفتن راتین باعصبانیت ودستپاچکی به دکترمیگوید:(خب رفت بگین،بگین پسرم چه شه،بگین بگین،میگم بگوپسرم چه شه.)-:(اول آروم باشین،تاآروم نشین نمیگم.)-:(من آرومم،آروم.)درحالی که شهاب دراتاق قدم میزدورها نشسته بوددکترگفت:(پسره شما؛متاسفانه...متاسفانه،دچارویروسه،اچ آی وی شده.)شهاب ازراه رفتن می استد،رهاازروی صندلی بلندمیشود،شهاب به نزدیک میزه دکترمیرودوبالحنی تعجب آمیزوآرام میگوید:(چیـ ..یـی!؟)-:(اچ آی وی.)رها:(اچ آی وی!؟)شهاب باعصبانیت هرچیزی که روی میزبودرابادستش به زمیزمیریزدومیگوید:(ینی چی؟باآبروی کی بازی میکنی؟ها؟!باآبروی کی بازی میکنی؟ینی چی آچ ای وی گرفته،رها ول کن میگم.چی میگی؟دکتردوزاری،ینی میخوای بگی به پسرمن تچاوزکردن!؟حرف دهنتوبفم.)دکترازجایش بلندمیشودومیگوید:(چی کارمیکنی آقا؟به من چه؟حالاگیریم یه نفرم پیداشد...لاالهه الا،بفرماییدبیرون آقا،بفرماییدبیرون.)درحالی که رهاشهاب رابه طرف بیرون میکشاند،شهاب میگفت:(میرم بیرون!ولی یادت باشه باآبروی من نمیتونی بازی کنی؛دروغتودرمیارم،ازت شکایت میکنم،میفهمی!؟کثافت.)رها:(ولش کن شهاب،بیابریم بیرون).بعدازاین ماجرابه طرف خانه حرکت میکنندوپس ازبه خانه رسیدن راتین باقدم های آرام درحالی که سرش رابه پایین انداخته بودبه طرف اتاقش میرود،روی تختش مینشیندوآرام آرام اشک میریزد.ازآن طرف،شهاب ورهادرحال جروبحث بودندوشهاب باعصبانیت میگفت:(رهاکی بابچم اینکاروکرده ها کی؟همش تقصیرتوئه،همش تقصیرتوئه،میفهمی همش به تومربوط میشه.)رها:(به من چه!؟چرامن؟)-:(من که بیرون سرکارم،توتوخونه هستی،میدونی کجامیره!؟باکی میره!؟چیکارمیکنه!؟)-:(نه بابانه بابا،پس توچی؟وقتی سرکارنمیری هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی!؟)-:(واستابینم توازکجامیدونی من سرکارنمیرم!؟)-:(آهان!فک کردی همه مثه خودتن،زنگ میزنم ازمنشیت آمارمیگیرم آقا.)-:(توغلط میکنی.به توچه که من کجامیرم چی کارمیکنم.هان،به توچه؟)-:(شهاب خیلی بی شعوری،خیلی،من زنت شهاب حق ندارم بدونم کجامیری چیکارمیکنی؟)شهاب روشوبرمیگردونهومیگه:(گمشوبابا،حق دارم حق دارم.بجااین فوضولیاحواست به کرت باشه که معلوم نی داره چه گوهی میخوره که همچین مرضی گرفته.)بعدبه سمت اتاق راتین میرودوبادین راتین که درحاله گریه کردن است وسرش نیزپایین است میگوید:(راتین،هوی.)راتین سرش رابالامیگیرد،شهاب به سمتش میرودوزانومیزندوباآرامش میگوید:(ببین پسرم؛اگه کسی اذیتت میکنه به من بگو،اگه آدام بزرگی چمیدونم یه آدم بداصلن،بهت چیزی گفتن یاکاره بدی کردن بهم بگو.)راتین سکوت کردوچیزی نگفت،شهاب باعصبانیت گفت:(دِآخه توله سگ،کسی باهات کاری کرده؟ها،چیکارت کردن؟دِمیگم بگوچیکارت کردن،اسمشوبگو،اسمشوبگو...)راتین وسط های حرف های شهاب گریه ی آرامش بلندمیشودوزارمیزند،درهمین حین رهامی آیدوباعصبانیت به شهاب میگوید:(هوووو،این چه طرزحرف زدن بابچس...برواون ور،برو،عوضی)شهاب به اون طرف می رودوسیگارروشن میکندرهانیزدست به روی سرراتین میکشدومیگوید:(آروم باش پسرم،آروم باش،چیزی نیس،چیزی نیس)بعدبه درون حال میرودودراتاق راتین رامیبنددبه سمت شهاب میرودوآرام به شهاب میگوید:(این چه کاریه!؟چرابابچه اینجوری حرف میزنی؟بازم داری این کوفتیومیکشی که!)-:(دِول کن دیگه،چه جوری باهاش حرف بزنم ها؟)-:(آروم تر...)-:(میگم چه جوری باهاش بحرفم،بایدیه جوری بفمیم چه خبره دیگه.)-:(آره ولی اینجوری!؟این راهش نیست.)-:(پس راهش چیه!؟)-:(ببین،من الان زنگ میزنم به زهراخب...)-:(زهرادیگه کیه؟!)-:(بابادوستم دیگه...)-:(خب)-:(زنگ میزنم بهش بیادباراتین حرف بزنه،بالاخره روانشناسه،میدونه بایدچیکارکنه.)-:(نه نه نه،دوس ندارم کسی بفهمه.)-:(این حرفاچیه؟مگه غریبست!؟تازه دکترمحرم آدمه.)-:(اگه بیادچرتوپرت بگه چی!؟)-:(نه بابا،کارشوبلده.)-:(باش ولی هرکاری میکنی زودباش.).رهابه زهرازنگ میزندوبعدازجواب دادن،زهرا:(بله بفرمایید؟)-:(الو،زهرا!منم رهاشناختی!؟)-:(سلام عزیزم،خوبی؟)-:(من میگم خوبم ولی توباورنکن.)-:(چی شده عزیزم؟صدات چرااینجوریه؟اتفاقی افتاده؟)-:(میتونی بیای اینجا؟اگه بیای خیلی خوب میشه.)-:(آره آره،الان میام،فقط آروم باش.).پس ازآمدن زهراودرجریان قرارگرفتنش درماجرا،زهرابسیارناراحت شدوگفت:(این بیماری هرجوری میتونه به راتین منتقل شده باشه،مگه فقط راهه جنـ*ـسی مطرحه!؟)شهاب باعصبانیت گفت:(ینی میخوای بگی ازطریق سرنگ،ینی اون معتاده،یامثلا،مثلاچی؟غیرازاین دوراه که دیگه راهی وجودنداره.)-:(اشتباه میکنی.اصلن شما خودتون آزمایش دادین ببینین سالم هستین یانه!؟)-:(این چه حرفیه خانوم،ینی میخوای بگی ماایدزداریم،بعدحتماخودمونم به راتین منتقل کردیم،ها؟دیگه چی؟بگوخجالت نکش...)-:(اول صداتوبیارپایین،این چه طرزحرف زدنه)-:(بیشین بینیم با...)شهاب به عقب میرودوسیگارروشن میکندورهابه زهرامیگوید:(بیخیال،یخورده بی اعصابه،خب ماچیکارکنیم.)زهراعصبی میشودورهاراکنارمیزندوبه شهاب میگوید:(خجالت بکش،خجالت؛داری به بچه ی خودت خودت تهمت میزنی!؟چقدتوبی غیرتی خیلی بی شعوری خیلی احمقی؛اون بچه تونه،ینی شماخجات نمیکشین بایه بچه اینجوری حرف میزنینوبهش این حرفارومیگین.)بعبه سمت اتاق راتین میرود،دررابازمیکند،به پیشه راتین که درحاله گریه کردن بودمیرودواورادرآغوش میگیردوبامحبت به اومیگوید:(آروم باش عزیزم،آروم باش،ناراحت نشومامان بابایکم عصبی شدن،اگه باهات بدحرف زدن من ازت معذرت میخوام،ناراحت نشو.)راتین باگریه گفت:(بابام...بابام میگه،بامن یه کاره بدکردن!؟)-:(نه خاله،نه،داش شوخی میکرد...)-:(من اونودوس دارم ولی چرااون منودوس نداره خاله؟)-:(اونم تورودوس داره خاله جون)-:(من مریضم خاله؟دیگه خوب نمیشم؟)-:(خوب میشی خاله جون،خوب میشی.)بعدازاتاق خارج میشودودرحالی که اشک هایش راپاک میکرددوباره باعصبانیت میگوید:(ببینین چقدناامیدش کردین؛ببینین،یه بچه ی نه سالهوبه چه روزی انداختین.)درهمین حین صدای بازوبسته شدن درمی آیدوساراازمدرسه می آید،بادیدن زهرامیگوید:(سلام خاله جون،سلام باباسلام مامان.)شهاب:(سلام دخترم.)رها:(سلام دخترنازم)زهرا:(سلام خاله جون.)راتین وقتی ساراازمدرسه آمدازاتاقش به بیرون می آیدومیگوید:(سلام سارا.)سارابادیدن راتین بدوبدوبه طرفش میرودتااورادرآغوش بگیردولی شهاب دستش رامیگیردوومیگوید:(سارادخترم،راتین مریضه طرفش نرو.)راتین گریه میکندوبه اتاقش میرودومحکم دراتاق رامیبنددوزهرابا ناراحتی میگوید:(برات متاسفم!)بعدازخانه خارج میشود،رهامیرودکه جلویش رابگیردکه شهاب گفت:(ول کن بزاربره).
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    فردای اون روزشهاب به سمت مدرسه ی راتین حرکت میکندوبه اتاق مدیرمدرسه میرود.مدیرمدرسه بادیدن شهاب ازجایش بلندمیشودومیگوید:(سلام آقای رادمهر،این راتین خان هم که چنوقتی نبوده،مسافرت بودین؟)شهاب به سمتش میرودوبعدازدست دادن میگوید:(نه آقای مدیرنه،راستش راتین...راتین،راتین مریضه آقای مدیر.)-:(خدابدنده.)-:(فعلاکه داده...)-:(الان نیاوردینش؟)-:(نه آقای مدیر،راستش راتین،یه،مرضیه،راستش،اون،اون،اچ آی وی گرفته.)-:(اچ آی وی!)-:(اچ آی وی.)-:(نه بابا،چی میگی؟!راتین؟!نه داری اشتباه میکنی.)-:(چه اشتباهی آقای مدیر،گرف دیگه،منم اومدم اطلاع بدم،بدونین چنوقت راتین مدرسه نمیاد.)-:(عیبی نداره نیاد،راستش خیلی ناراحت شدم اون یکی ازبهترین شاگردامون بود،هم درس خون هم باانضباط،اگه کاری ازدستم برمیادبگین؟)شهاب سرش رابه بالا گرفتوباعلامت سرگفت نه،بعدازاتق خاج شد.درحالی که داشت میرفت دید،سرایدارمدرسه درحاله دست کشیدن به روی سریک بچه است،شهاب بادیدن این صحنه عصبانی شدوبدوبدوبه طرفش میرودودرحالی که داشت اورامیزدمیگفت:(کثافت؛بابچم چیکارکردی؟ها؟کثافت.)که مدیرومعلم ها به بیرون می آیندواوراجدامیکنندودرحالی که شهاب تازه به خودش آمده بودمدیرگفت:(چیکارمیکنین آقای رادمهر!؟)درحالی که دست شهاب راگرفته بود،شهاب دستش راازدستش جدامیکندومیگوید:(ولم کن بابا.)بعدازآنجامیرود.
    بخش3:بعدازاین ماجرا،شهاب به طرف مطب دکترقریب حرکت میکندودرراه حسابی باخودش کلنجارمیرودوبسیارناراحت ودلشکسته بنظرمیرسد؛پس ازرسیدن به مطب دکترقریب وواردشدن به مطب به طرف میزمنشی میرودومیگوید:(سلام خانوم،میخواستم دکترقربوببینم.)-:(سلام،بله ولی دکترنمیخوادشماروببینه.)-:(یعنی چی!؟حالادکترم مثه بچه ها قهرمیکنه،من بایدببینمش.)-:(نمیشه آقا.)-:(بروبینیم با...)به طرف درمیرودودررابازمیکند،دکتردرحال کتاب خواندن بودوبادیدن شهاب ازروی صندلی بلندمیشودومیگوید:(بازم شما!بفرماییدبیرون لطفا،بفرماییدبیرون.)-:(آقای دکترمن حق میدم عصبی بشین؛معذرت میخوام یه خرده تندرفتم.)-:(یه خرده تندرفتی!؟آقا،شماازقطارسریعوسیرتندتررفتی،اصلابه من چه ربطی داشت من وظیفموانجام دادم آقا)-:(قبول دارم قبول دارم،حق کاملاباشماست،ولی پایه جونه بچم وسطه،لطفا...)بعدباگریه ادامه داد:(لطفا یه کاری بکنین،اگه اون چیزیش بشه من میمیرم،میفهمی؟دارم دیوونه میشم،این بلایهوازکجاپیداشد،اون تموم زندگیه منه آقای دکتر،میخوای التماست کنم،التماس میکنم التماس میکنم جونه بچمونجات بده،اصلن من غلط کردم من گوه خوردم،من غلط کردم؛آقا ی دکتر...)دکترقریب به سمت شهاب میرودکه زانوزده بودودرحال گریه کردن بودمیرودودستش رامیگیردوبلندش میکندومیگوید:(هرکاری ازدستم بربیادانجام میدم،هرکاری،بیابشین.)شهاب به روی صندلی مینشیندودرحالی که داشت اشک هایش راپاک میکردگفت:(ازبچگی هروقت میخواستم گریه کنم برمیگشتن بهم میگفتن مردکه گریه نمیکنه،مردمگه گریه میکنه،مرد...مرداله بله،فلانه؛بابااین گریه،این لامسب دله آدموجلامیده،اگه گریه نکنی میمیری،مردوزنم نداره آقای دکتر.نداره.حالابایدچیکارکنم؟حالابایدچیکارکنم؟دلم داره میترکه،دیگه طاقت ندارم.)-:(آروم باش،ببین متاسفانه این بیماری درمان قطعی نداره ولی قرصایی هست که به ایمنی بدن کمک میکنه،فقط یادت باشه که حتی نبایدسرمابخوره،یه ویروس ساده کافیه که تموم شه،متاسفانه مشکلمون همینه،بایدخیلی مواظبش باشین.)-:(آقای دکتربنظرشمااین بیماری چطوری به راتین منتقل شده؟)-:(من درباره ی این موضوع هیچ نظری ندارم،هرجوری ممکنه،البته ماموردکمی داشتیم که قربانی سنش اینقدپایین باشه؛البته نکه نباشه متاسفانه اینگونه مواردزیاده ولی چراکه بایدازطریق آزمایش خون متوجه این بیماری بشیم وخیلی کم این اتفاق میفتده،مراجعه کم داریم.)-:(خب این بیماری توی خارج چی؟اونجاهم درمون نداره!؟)-:(متاسفانه کلاهیچ جادرمون نداره،البته اونجاشایدازماجلوترباشن،شایدبهترباشه نمیدونم؛خب این نسخه روبگیر،داروهای کمیابوگرونین ولی چاره چیه!؟بیا.)-:(خیلی ممنونم آقای دکتر.).
    شهاب به طرف خانه حرکت میکندووقتی واردخانه میشودمیبینددراتاق راتین بسته است،به طرف اتاق راتین میرودودررابازمیکندومیبیندرهاوراتین کنارهم خوابیده اند،به طرف اتاق سارامیرودومیبینداونیزخوابیده است؛به حال میرودوروی مبل خودش راولومیکندودازمیکشد،نگاهش رابه سقف میدوزاندودرفکرفرومیرود،که رهاازاتاق راتین خارج میشودوبادیدن شهاب میگوید:(شهاب!توکی اومدی!؟)-:(پیش پسرگلت خوابت بـرده بودمتوجه ی اومدنم نشدی،آفرین مادرفداکارآفرین؛مادرفداکار!میدونستی پسرت به این راحتی خوب نمیشه!؟میدونستی کارازکارگذشته!؟نمیخوای به خانوم دکتره روانشناست زنگ بزنی بیادبه راتین بامهرومحبت بگه پسرم تودیگه خوب نمیشی،افتادی به جون پدرومادرت،آبرشونوبردی،توخیلی پسرخوبی هستی،تو...)-:(این چه حرفیه شهاب!؟)درحالی که شهاب ورهاداشتن جروبحث میکردند،راتین ازپشت دردرحال گوش دادن حرفهایشان بودوبسیارناراحت میشودواشک میریزد.شهاب:(این چه حرفیه شهاب!؟فقط همینوبلدی،آره اون...)که یهوراتین ازاتاقش بیرون می آیدودرحالی که داشت گریه هایش راپاک میکردگفت:(من دیگه خوب نمیشم؟من خیلی بدم،آبروی باباجونموبردم،من خیلی بدم خیلی ناراحتتون کردم،منوببخشین،قول میدم بچه ی خوبی باشم بابا،دیگه ناراحتت نمیکنم.)این راگفت وبه اتاقش رفت ودررابست.شهاب که ازخجالت سرش رابه پایین گرفته بودرهابه طرفش میرودوباعصبانیت میگوید:(دلت خنک شد؟ها؟دله بچموشکوندی،دلشوشکوندی؛ازاین حرفای مسخره چیزی آیلت شد!؟چیومیخوای ثابت کنی؟اینکه یه خدانشناس به پسرمن تعارزکرده!؟آره!؟هی آبروم آبروم،مرده شوراون آبروتوبرم؛عوضی.)-:(خفه شو...)بعدشهاب به رهاسیلی میزندوبه طرف دیوارمیرودوبه دیواربارهاوبارهامشت میزندوبعدازمدتی مشت زدن پای همان دیوارمینشیندوگریه میکندومیگوید:(میگی چیکارکنم!؟ها!؟فکراینکه یه کثافت اینکاروکرده باشه داره دیوونم میکنه،فک کردی من احساس ندارم،دارم پرپرمیشم میفهمی!؟پرپر؛ازاین دنیاخسته شدم،خسته شدم،خسته شدم...)رهادرحالی که آرام آرام به سمت شهاب درحرکت بود،به اومیرسدومینشیندومیگوید:(یکم مثبت ترفکرکرن،ازکجامعلوم راتین اینجوری این بیماریوگرفته!؟توازکجافهمیدی؟!)-:(آخه اگه اینجوری نیس،پس چه جوریه!؟ماکه توخونوادهامون نه معتادداریم نه چیزی که بخوادباراتین درارطبات باشهوبهش این بیماریومنتقل کرده باشه.)-:(ولی...)-:(ولی اما نداره،دوباره باهاش حرف میزنم،سه باره باهاش حرف میزنم،بالاخره بایداسمه اون لعنتیوبگه،بایداسمه اون کثافتوبگه،میفهمی؟!)بعدازاین صحبت ها شهاب دوباره به اتاق راتین میرود،درحالی که راتین زانوهایش رابغل کرده بودواشک میریخت،به طرف اومیرودومیگوید:(پسرم،راتین؛ببین پسرم من باباتم،بایدبدونم چی شده؟کسی باهات کاری کرده؟کسی اذیتت کرده؟بهم بگوپسرم.)راتین سرش پایین بودوحرفی نمیزدوآرام آرام گریه میکرد.شهاب دوباره گفت:(پسرم،چراحرفی نمیزنی؟اسمشوبهم بگو؛اسم اون کثافتوبهم بگوبابا.)راتین هیچ حرفی نمیزدکه شهاب باعصبانیت وباصدای بلندگفت:(اسمشوبگو،اون لعنتی کیه؟کی باهات اینکاروکرده؟بهم بگو،کسی باهات کاری کرده یانه؟حرف بزن.)درحالی که شهاب سرش پایین بودسرش رابالامیگیردوباعصبانیت سرپدرش فریادمیکشدودرحالی که باآن دستان کوچکش به شهاب مشت میزدمیگفت:(نه نه نه،کسی باهام کاری نکرده،کسی باهام کاری نکرده؛بروازاتاق من بیرون؛بروازاتاق من بیرون،برو برو برو،ازت بدم میاد؛ازاتاق من بروبیرون،بروبیرون...)درحالی که بلندبلندگریه میکردشهاب ازاتاقش بیرون میرودودررامیبنددوسرش رابه رابه روی دیوارمیگذاردودوبارمحکم سرش رابه دیوارمیکوبدوباخودش میگوید:(ای خدا،ای خدا...اینم جزای ما...).فردای اون روزراتین به پیشه پدرمیرودودرحالی که سرش پایین بودباعصبانیت وبی محلی میگوید:(من حوصلم سررفته،میخوام برم پیشه دوستام،میخوام برم مدرسه.)شهاب به آرامی وباخونسردی میگوید:(امابابا،مدرسه...مدرسه فعلن نمیتونی بری.)-:(نه میخوام برم.)-:(ولی...)-:(میخوام برم.)-:(آخه...)-:(میگم میخوام برم)-:(ای بابا؛باشه بروآماده شوببرمت.)پس ازآماده شدن راتین،ابتدابه مطب دکترمیروندورایت میگوید:(اینجا که مدرسه نیست)-:(آره ولی اول بریم دکتراجازه بده،اگه اجازه دادمیبرمت مدرسه.)واردمطب میشوندشهاب به راتین میگوید:(باباتواینجابشین من برم وقت بگیرم.)راتین به روی صندلی مینشیند،شهاب به طرف منشی میرودومیگوید:(میخوام دکتروببینم،یه کاره فووری.)-:(یه چنددقیقه وایستید)منشی به اتاق دکترزنگ میزندومیگوید:(آقای دکتر،آقای رادمهراومدم میگن یه کاره فووری دارن،بفرستم داخل؛بله بله؛میتونین برین تو.)شهاب به راتین میگوید:(بابابیا.)راتین وشهاب وارداتاق میشوندوراتین میگوید:(آقای دکترسلام،من میخوام برم مدرسه پیشه دوستام لطفااجازه بدین.)-:(سلام آقاکوچولو؛خب آقای رادمهررایت میخوادبره مدرسه!؟)شهاب:(آره دیگه،عیبی داره!؟)-:(نه فک نکنم مشکلی باشه به شرطی که زیادشیطونی نکنه.)راتین:(باشه اقای دکترقول میدم.)دکتر:(اگه حالت بدشدزودبه آقای مدیرخبربده،باشه!؟)راتین:(باشه)دکتر:(من یه نامه مینوسم،کتبن نوشتم که حظوره راتین تومدرسه هیچ عیبی نداره.)بعدازنوشتن نامه نامه رابه شهاب میدهدوبه راتین میگوید:(قول دادی شیطونی نکنیا.)راتین:(قول دادم.)شهاب:(آقای دکترخدافظ)راتین:(خدافظ)دکتر:(به سلامت،خدافظ).شهاب به همراه راتین به سمت مدرسه حرکت میکنند.وبه پیش مدیرمدرسه میروندوشهاب نامه رابه آقای مدیرمیدهدومیگوید:(آوردمش مدرسه،داش واسه همکلاسیاش تنگ شده،دکتراجازه داده،موردی نداره.)آقای مدیردرحالی که داشت نامه رامیخواندپس ازاتمام نامه گفت:(بله میتونه بره کلاس؛بروپسرم برو.)بعدازرفتن راتین شهاب به آقای مدیرگفت:(فقط آقای مدیراگه مشکلی پیش اومدیااینکه حالش بدشدبهم خبربدین لطفا.)-:(خیالتون راحت.)شهاب درحال رفتن بودکه مدیرگفت:(دوباره...دعوانکنیا!)-:(خیلی ببخشیدبابت اون روز،چشم،هرچی شمابگین.).رایتن به کلاس درس میرودوپس ازدرزدن به داخل میرود.معلم بادیدن راتین میگوید:(سلام راتین،کجابودی چراچنوقت نبودی!؟)-:(اجازه؛من،من،مریض بودم،واسه همین...)-:(خب بروبشین.)راتین درحالی که داشت به درس گوش میدادزنگ به صدادرمی آیدوبچه هابه حیاط میروند.راتین تنهاگوشه ای ازحیاط نشسته بودکه یکی همکلاسیانش می آیدومیگوید:(سلام راتین؛مریض بودی نیومدی!؟)-:(سلام بهداد،آره؛میگم من خیلی بدم!؟)-:(نه،برای چی!؟)-:(آخه دیگه خوب نمیشم.)-:(چرادیگه خوب نمیشی!؟)-:(آخه ایدزگرفتم.)-:(وااای؛ایدز،همونکه هیچ وقت آدم خوب نمیشه...)-:(هییییییس!به کسی نگی؛قول بده به کسی نمیگی.)-:(باشه قول میدم.)-:(خب،حالامن بدم!؟مگه تقصیرمن بودکه اینجوری شد!؟)-:(توخیلی خوبی؛توبهترین دوسته منی؛من توروخیلی دوس دارم راتین.)-:(منم تورو؛توهم بهترین دوسته منی،بیاقول بدیم هیچوقت ازهم جدانشیم،مثه دوتابرادر.)-:(باشه ازاین به بعدماداداشیم.)-:(بهداد.)-:(بله!)-:(میگم من با بابام خیلی بدحرف زدم،ازش معذرت بخوام!؟)-:(آره،اون باباته.)-:(ولی اون منودوس نداره،باهام بدحرف میزنه،مامانمودعوامیکنه،تازه باخاله زهراهم بدحرف زد.)-:(خاله زهرادیگه کیه؟خالته؟)-:(نه ولی مثه خالمه،من اونوخیلی دوس دارم.)-:(بلندشوبریم بازی کنیم.)-:(باشه).راتین درحال بازی کردن بادوستانش بود،درحالی که آقای مدیردرحاله دیدن آنها بودازپنجره ی دفتر،ازکنارپنجره به آن ورمیرودوباخودش میگوید:(ای بابا؛این بچه داره بابقیه بازی میکنه؛اگه یه وقت کسی طوریش بشه من جوابه پدرمادرشوچی بدم!؟بهتره یه زنگ بزنم بگم بیادبچه شوببره؛آره اینجوری بهتره.)به شهاب زنگ میزندوپس ازجواب دادن میگوید:(آقای رادمهر!؟).شهاب به مدرسه می آیدوآقای مدیرمیگوید:(ببینین آقای رادمهر،پسرشمامریضه؛اگه خدایی نکرده این بیماری به کسی منتقل بشه من چه خاکی بایدتوسرم کنم!؟ها!بهترراتینوببرین خونه؛اینجوری خیلی بهتره.)-:(ینی چی آقای مدیر!؟مگه بچه ی من چه گناهی کرده!؟)-:(آروم باشین آقای رادمهر.)شهاب باعصبانیت ادامه داد:(چی چی میگی آروم باش آروم باش.انگارهمه فقط همینوبلدن؛بخوره توسرتون اون مدرسهوکلاس درستون؛بابابیابریم.)شهاب باعصبانیت دستانه راتین رامیگیردوازآنجامیرود؛درون ماشین حسابی سرراتین قورمیزدومیگفت:(اِاِاِ؛آبروی منوبردی،دیگه کم بوداون مدیرپوفیوزیه چیزی بگه،یه چیزی بپرونه که اونم گفت،آبروی منوبردی،منوخواروضلیل کردی توبچه.).پس ازرسیدن به خانه شهاب دررامحکم میبنددوبلندمیگوید:(بیاخانوم،بیا؛بیاتحویل بگیردسته گلتوکه حسابی امروزتومدرسه آبریه منوپیش اون ناظمواون مدیراوزگل برد،بیاتحویل بگیر.)-:(بازچی شده؟)راتین درحالی که گریه میکردمامانش به اونگاهی کردوگفت:(ای بابا،راتین پسرم بروتواتاقت برو.)رهاپس ازرفتن راتین به اتاقش گفت:(بازچی شده داری دادبیدادراه میندازی؟)-:(چراازدسته گلت نپرسیدی که امروز باباشوچطوری خواروضلیل کرد!؟)-:(بجای اینکه اینقدبه فکر آبروت باشی یکم به فکرپسرت باش که فرداپس فردامیفته میمیره اون وقت سرقبرش هی زارزارگریه نکنی،ببین اگه راتین چیزیش بشه من خودموآتیش میزنما،ولی قبلش تورومیکشم آقا؛آخه پسرم اگه ازاین بیماری نمیره ازدسته چرتوپرتای تومیمیره آقا،فهمیدی!؟)-:(خفه شوبابا،ازدسته تومیمیره ازدسته تومیمیره؛من ازدستش نمیرم شانس آوردم.)شهاب سیگارروشن میکندورهابه سمت تلفن میرودوبه زهرازنگ میزندومیگوید:(سلام،زهرامیتونی بیای اینجا!؟)زهرابه خانه ی آنان میرودوبه سمت شهاب میرودوباعصبانیت میگوید:(بازچیشده؟بازچیکارکردی؟ها؟)رهابه طرف زهرامیرودومیگوید:(هیچی فقط ازدیروزتاالان فقط هی میگه آبروم آبروم آبروم؛داره دیوونمون میکنه.)زهرا:(ببینم توآبروتوبیشتردوس داری یاپسرتو؟)شهاب:(بروبینیم با...پسرتوبیشترمیخوای یاآبروتو؛هردوشونو؛مگه آبروموازسزراه آوردم که یه الف بچه به بادش بده!؟)-:(نه بابا!پسرتوچی؟ازسرراه آوردی؟ازپشته کوه آوردی؟یاازتوجوب؟دِبگودیگه؛چرالال شدی؟!من نمیزارم بایه بچه اینجوری حرف بزنیوتوی امیدبه زنگیش گندبزنی؛اون هنوزخیلی بچس،حتی ازچیزایی که تومیگیوتهمتایی که توبهش میزنی هیچی نمیدونه،حتی نمیدونه اچ آی وی یعنی چی؛اصلن گیریم توراست بگی،یکی به راتین تجاوزکرده باشه،خودت داری میگی تجـ*ـاوز،تقصیرراتین چیه!؟اون فقط یه بچس باهاش اینکارونکن،دنیای شیرینشونابودنکن.)-:(آخه من مگه چی میگم!؟من مگه میگم تقصیرراتینه!؟تقصیرهرکسی هست اسمشوبهم بگه من خودم باباشودرمیارم خودم اززندگی ساقتش میکنم.)-:(بازداره حرفه خودشومیگه.ببین اگه قرارباشه باهاش اینطوری رفتارکنی،ازت شکایت میکنم،آره به عنوانه کودک آزاری میکشونمت دادگاه.)-:(اون بچه ی خودمه به دادگاه چه ربطی داره!؟هرجوری که بخوام باهاش رفتارمیکنم به هیچکسم ربطی نداره،میفهمی؟)-:(نه نمیفهمم؛درواقع تویی که نمیفهمی،کودک آزاری یه جرم محثوب میشه،نه تنهاراتینوازت میگرنوآبروتومیبرن،یه کاری باهات میکنن که مرغای آسمون به حالت گریه کنن آقا.)-:(اصلن تواینجاچیکارمیکنی؟!ها!؟تواینجاچیکارمیکنی؟)رها:(من بهش گفتم بیاد.)-:(توغلط کردی توبیجاکردی،بفرماییدبیرون؛بروبیرون حاله شرووراتوندارم؛بروبیرون)زهرا:(میرم؛ولی حق نداری باراتین اینجوری رفتارکنی یادت باشه.)
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    بخش4:یعدازرفتن زهرا،میان شام تلفن همراه شهاب زنگ میزندواوبه اتاق خواب میرودتاباآن حرف بزند؛رهابه این قضیه مشکوک میشودوبه پشت درمیرودتابه حرفهای شهاب گوش بدهد؛رهاآرام آرام به پشت درمیرودوگوشهایش رابه روی درمیگذاردومیشنود:(نه عزیزم نه؛شایدفردانتونم بیام؛قربونت برم؛ببینم چی میشه؛فردا؟!رستوران چی...آهان؛باشه باشه؛ساعت 6؛میام؛خدافظ عزیزم خدافظ.)رهابعدازخداحافظی کردن شهاب سریع به آشپزخانه میرودوسرش راباچیزی گرم میکندوازشهاب میپرسد:(عزیزم کی بودزنگ زد!؟)-:(هیچی بابا هیچی؛دکتره راتین بود.)-:(خب چی میگفت!؟)-:(خواست بیشترهشداربده بیشترمواظبش باشیم همین.)-:(آهان...فهمیدم.).پس ازاتمام شام،شهاب باگوشیش ورمیرفت ورهانیزمواظبش بود؛راتین نیزدراتاقش نشسته بودودردفتری درحال نوشتن خاطراتش بودکه درهمین حال رهابه اتاق راتین می آیدوبادیدن اینکه راتین درحال نوشتن است میگوید:(راتین عزیزم؛چی داری مینویسی مامان!؟مشقته!؟)-:(مقشامونوشتم؛دارم خاطراتمومینویسم.)رهابه طرف راتین میرودکه ببیندراتین چه مینویسدکه راتین دفترش راجمع میکندومیگوید:(الان نه؛الان دوس ندارم بخونیش.)-:(پس کی بخونم مامان!؟)-:(مگه من مریض نیستم!؟مگه قرارنیس دیگه خوب نشم!؟پس یه روزی میرم پیشه بابابزرگ؛همونجایی که فرشته هاهستن،هروقت رفتم اونجااون موقعه بیاایناروبخون.)رهاناراحت میشودودرحالی که گوشه ی چشمانش اشک حلقه زده بودراتین رادرآغوش میگیردومیگوید:(این چه حرفیه مامان!؟توخوب میشی،میری بازی میکنی،بزرگ میشی،زن میگیری بچه دارمیشی؛من میدونم توخوب میشی؛بایدخوب بشی عزیزم؛اگه توچیزیت بشه من میمیرم،تو خوب میشی.)-:(اگه خوب نشدم اینارومیخونی!؟)-:(خوب میشی،الانم دیگه بگیربخواب دیروقته.)-:(مامان!)-:(جونه مامان.)-:(برام قصه میگی؟لالایی میخونی!؟)-:(آره مامان،تودرازبکش من برات میخونم؛بزارچراغاروخاموش کنم.)رهاازروی تخت بلندمیشودوچراغ هاراخاموش میکندودرحالی که روی تخت وبالای سرراتین نشسته بودمیخواند:(لالالالا،گله پونه،لالالالا،گله لاله؛بخواب امشب گله لاله؛لالالالا،لالالالا،گله پونه،لالالالا،گله لاله،بخواب امشب گله لاله،لالالا،گله نرگس؛ازپیشه من نروهرگز...)درحالی که رهاغرقه درگریه بودباگریه وهق هق ادامه داد:(لالا...لالا..لالا...گله نرگس...از..پیشه من...نروهرگز...نروهرگز؛ازپیشه من...نروهرگز...لالالالا،گله...)درهمین حال رهامتوجه میشودکه راتین خوابیدوازروی تخت بلندمیشودوآرام ازاتاق خارج میشودووقتی به بیرون می آیدمیبیندشهاب روی مبل خوابش بـرده واونیزرویش رامیپوشاندوبه سمت اتاقش میرودومیخوابد.فردای اون روزشهاب حسابی به خودش میرسدوتیپ میزندودرحالی که داشت به خودش اوتکلن میزدرها می آیدومیگوید:(چیه؟تیپ زدی؟بازچه خبره؟)-:(بده مایه بارم تیپ زدیم!؟)-:(نه ولی امروزخیلی تیپ زدی،خوش تیپ شدی.)-:(چشمات قشنگ میبینه عزیز.)-:(پیشه دکتره راتین نمیری؟)-:(نه دیگه واسه چی برم!؟اگه حالش بدشدبهم زنگ بزن،قرصهاشوبهش بدیافراموش نکنی!؟من دارم میرم،خدافظ.)-:(خدافظ.)بعدازرفتن شهاب،رهاسریع حاظرمیشودودرحالی که داشت میرفت راتین ازاتاقش خارج میشودومیگوید:(مامان کجا؟)-:(بیرون کاردارم زودمیام.)بعدبه طرف درمیرودودوباره بازمیگرددوبه آشپزخانه میرودوقرصش رادرمی آوردویک لیوان آب میریزدوبه راتین میگوید:(مامان ازاین قرصه که روی میزه یکی بخورباشه؛یکی بخورافراموش نکنی.)باعجله میرود.به رستورانی میرودکه دیشب شهاب حرفش رامیزدمیرودوبه روی یکی ازمیزهامینشیندومیبیندکه شهاب تنهانشسته است؛بعدازکمی مدت زنی به روی میزه شهاب مینشیندورهابادیدن اوتعجب میکندوآنان راتماشامیکندوازآنان فیلم میگیردوبعدازمدتی باعصبانیت به سرمیزآنان میرودوشهاب بادیدن رهامی ایستدومیپرسد:(رها!تواینجاچیکارمیکنی!؟)-:(من بایدبپرسم تواینجاچیکارمیکنی!؟این کیه؟ها؟زیرسرت بلندشده!؟سرم هووآوردی؟واسه همین بودهی آبروم آبروم میکردی؟هی کی انکاروکرده کی انکاروکرده میکردی؟هی پسرم پسرم!خیلی پستی،خیلی؛این کیه؟)-:(صبرکن بهت توضیح میدم.)-:(چه توضیحی میخوای بدی؟ها؟)-:(من ایشون باهم همکاریم.)مهسا:(نه بابا!که اینطور؛پس همکاریم!من مهسام زنش،میفهمی زنش.)رها:(اِ؛پس من چیم؟برگه چغندریا...)-:(یاچی؟ها؟یاچی؟توفقط توشناسنامه زنشی،ولی من چی؟اون روزی که توسرش غرمیزدیواعصابشوبهم میریختی میومدسرشومیزاشت روشونه های من گریه میکرد،میفهمی!؟پس اینجا واسه من زنم زنم نکن.)-:(ببین من اصلن باهات هیچ حرفی ندارم...)بعدباگریه روبه شهاب کردوادامه داد:(فقط تو؛توچشمام نگاه کنوبهم این حرفاروبگو؛من برات زنه بدی بودم؟کم سروکله ی خودتوبچه هاتوزدم؟دوتابچه مثه دسته ی گل بهت تحویل دادم،بدبود؟خوشی زیره دلتوزده بود؟...)شهاب:(فعلا که یکی ازبچه های دستهی گلت ناقصومریض دراومدوکلی خرج گذاشت دستمون؛اصلن ولش کن،آره ازت خسته شدم،ازت بدم میاد،همین فرداهم میرم طلاقت میدم مهساروعقدمیکنم،آره،الانم بروسوارماشین شوتوخونه حرف میزنیم.)-:(من باتوهیچ حرفی ندارم.)-:(بروتوماشین میگم باهات میخوام حرف بزنم؛نهسا،فعلاخدافظ.)مهسا:(خدافظ عزیزم.).درحالی که رهاداخل ماشین ومسیرراهوفقط گریه میکردوناراحت بودبه خانه میرسند،رهادررابازمیکندوبادیدن علی برادرش تعجب میکندومیگوید:(سلام!علی!؟تویی!؟آزادشدی؟کی؟)علی:(آره آبجی؛من علی،داداشه مایعه آبروریزیت،آزادشدم،بعدازچندماه حپسی،آزادم کردن پی بردن من بیگناهم واس همین گفتن حیفه جونه مردم توبازداشگاه باشه،بره توآغوشه گرم آخ ببخشیدواس ماهمیشه یخ بوده،آغـ*ـوش سردخونواده،ماهم گفتیم یه سری به آبجی گل بزیم.)شهاب بادیدن علی گفت:(اِ،علی آقاسلام.)-:(سام علیک به داماد.)علی روبه رهاکردوگفت:(رها!این بچه چی میگه؟میگه مریض شده؟چی شده؟بهم بگو.)رهابغضش رامیشکاندومیگوید:(آخ داداش نگووو؛راتینم مریض شده؛یه مریضیه لاعلاج گرفته،جیگرمونوکباب کرده.)علی باتعجب پرسید:(بیماریه لاعلاج!؟ینی چی ینی چی؟یعنی دیگه خوب نمیشه!؟مگه میشه همچین چیزی!؟حالاچه بیماریی گرفته؟)-:(اچ آی وی.)-:(چی!؟اچ آی وی!؟)-:(اچ آی وی.)علی به دیواری که کنارش بودمشت میزندوباتاسف وناراحتی میگوید:(واااای،یاقمربنی هاشم یاابلفزل؛مسبتوشکرروزگار؛بچه ی به این کوچیکی!؟مگه میشه؛وااای،بدبخت شدیم رفت.)رهادرحالی که گریه میکردبه پیشه علی حرکت میکندومیگوید:(تازه یه چیزه دیگه هم شده.)-:(دیگه چی؟مثه اینکه این چندروزکه ماحپس بودیم خیلی اتفاقات افتاده.)رها نگاهی به شهاب کردوشهاب به کناررهامیرودوباعصبانیت میگوید:(بگودیگه چرانمیگی؟بگوداداش قول چماغت منوبزنه،بگودیگه.)علی:(درست صحبت کن.چی شده آبجی؟دومادچیکارکرده؟)رها:(دومادت تازه دومادشده؛سرآبجیت هووآورده.)علی:(چه غلطی کرده!؟هووآورده!؟)بعدازگفتن این حرف علی شهاب راحسابی کتک میزندودرحالی که شهاب غرق درخون بود،علی به رهامیگوید:(وسایلتوجم کن بریم تامن تکلیفتوبااین عوضی مشخص کنم.)رهاساکش گرفته بودودرحالی که دسته راتین راگرفته بودکه اورانیزببردشهاب به زحمت بلندمیشودوبلندمیگوید:(دست به بچه ی من نمیزنیا،خودت میخوای بری بروحری ولی حق نداری بچه هاروببری.)رها:(چی شد!؟حالابرات عزیزشد!؟اون موقه که توداشتی بااون مهساجونت حال میکردی من داشتم واسه این بچه هامادری میکردم،اون موقه که توبه بچه ی خودت انگ زدی من بودم که پشتش دراومدم،اون موقه که توآبروم آبروم میکردی من اونوتروخشک کردم،اون موقه که...)علی:(دِول کن خواهر،بچهوبده بره،فرداتودادگاه ازش قانونی میگیریم؛آره...)دراین حال که راتین درحال گریه کردن بودوقتی مادرش رفت حسابی دلشکسته شدوبلندمیگفت:(مامان نرو،مامان نرو،نرو...)درحالی که شهاب به دیوارتکیه داده بودوباکمک به دیوارخودش رابه جلومیکشاندبه زمین میفتدوراتین به بالای سرش میرودوبادستانه کوچکش اشکهایه پدرش راپاک میکندودستانه اورامیگیردومیگوید:(بابا!خوبی!؟طوریت که نشد!؟)-:(نه پسرم نه.)-:(مامان دیگه برنمیگرده خونه!؟)-:(نمیدونم پسرم نمیدونم،شایددیگه هیچوقت برنگرده.)-:(ولی آخه چرا؟من اونوخیلی دوس داشتم.)-:(نمیدونم پسرم نمیدونم...).
    فردای اون روزدردادگاه نشسته بودندومنتظراین بودندکه نوبتشان بشودودرهمین حین زهرامی آیدوبااضطراب ودستپاچگی میگوید:(رها!واقعامیخوای طلاق بگیری؟!شمانبایدطلاق بگیرین،چرانمیفهمین این کاره شماروی راتین اثربدمیزاره،روحیه ی راتینوبهم میریزه،اونونابودمیکنه؛من نمیزارم.)شهاب بلندمیشهوباعصبانیت میگه:(ببین خانوم دکتر،من نمیدونم،ایناروبه دوسته عزیزت بگوکه به طلاق بندکرده،حالاگیریم مابایه نفرزیرآبی رفته باشیم،محزه طفریح که عیبی نداره خواهره من...)-:(خیلی بی شعوری،اگه راتین اینقدرکوچیک نبودومریض نبودبایدتورواعدام میکردن بااین حرفایی که میزنی؛ولی حیف که یه بچه ی مریض داری یکم به فکراون باش)رهانیزازروی صندلی می ایستدومیگوید:(ببین زهراجون؛درسته حق باتوئه ولی من دیگه طاقت دیدنشوندارم،دیگه نمیتونم بااین گودزیلاتویه خونه زندگی کنم،میفهمی!؟)زهرا:(درسته ولی یکم...)نوبتشان میشودوبه داخل دادگاه میروندوحرفهای زهرانیمه کاره باقی میماند.آنان وقتی ازدادگاه بیرون می آینددیگرهیچ نسبتی بایکدیگرنداشتند.پس ازبیرون آمدن ازدادگاه زهرابه آنان نگاهی میکندوباعصبانیت میگوید:(خیالتون راحت شد،بچتونوبادسته خودتون بدبخت کردین رفت،اونونابودیدکردین؛خدابه این دوتابچه رحم کنه که قراره ازاین به بعدچطوری بزرگ بشن خدامیدونه؛هیچ میدونین شماهاقاتلین،شماهاقاتل این بچه هایین...)شهاب:(دِول کن دیگه،چی واسه خودت داستان سرایی میکنی،فیلسوف بازی درمیاری؛زندگی خودمه،زندگی بچه ی خودم به خودم مربوط میشه.)شهاب این رامیگویدومیرود،زهرابعدازرفتن شهاب به رهامیگوید:(چی شد؟راتین ماله توئه یاشهاب؟)-:(ساراروبه من دادن راتینوبه شهاب.)زهراباناراحتی بسیاروتعجب ادامه داد:(وااای؛راتین رفت زیردسته نامادری؛آخه توچطورمادری هستی ها؟حداقل بخاطره راتینم که شده بودیکم طلاقوعقب مینداختین؛اون هنوزخیلی بچس تحمل این همه دردونداره،بادسته خودت بچتوبدبخت کردی،میخوام بدونم توطاقتشوداری بچت بانامادری بزرگ بشه؟ها؟توفقط اینوبهم بگو.)رهاباگریه وزاری میگوید:(آخه من چیکارکنم؟دیگه طاقته دیدنه اونوندارم،وقتی میبینمش دلم میخوادبالابیارم،فک کردی من دلم برابچم نمیسوزه تنگ نمیشه؟بخدااگه دلم براش یه زرست،دارم دیوونه میشم،ولی خب دیگه نمیتونستم توخونه ای باشم که اون هست،میفهمی؟)بعدازگفتن این حرف،رهانیزمیرودوزهرابسیارناراحت وغمگین آهی میکشدوناامیدمیشود.
    بخش5:فردای آن روزشهاب مهسارابه خانه می آوردوبعدازورودشان به خانه ونگاه کردن مهسابه خانه به شهاب میگوید:(نخیر!ازاین خونه خوشم نیومد،سرفرصت بایدبریم یه جای دیگه،بااینجاحال نمیکنم.)شهاب باخنده میگوید:(چشم خانوم؛به موقعه ازاین لونه خلاص میشیم خوبه؟)-:(آره،خیلی خوبه.)درهمین موقعه راتین ازاتاقش خارج میشودوشهاب بادیدن راتین میگوید:(سلام بابا؛ببینم قرصاتوخوردی بابا؟)راتین:(آره؛پس مامان کجاست؟دیگه خونه نمیاد؟دیگه منودوس نداره؟)شهاب به نزدیک میرودومیگوید:(ازاین به بعداین خانوم مامانه جدیدته.)مهسابه نزدیک میرودودرحالی که دستش رادرازمیکندتاباراتین دست بدهدومیگوید:(سلام،من مهسام؛مامان مهسا!)راتین بعدازضل زدن به مهساواخم کردن به اوبه اتاقش میرودومحکم دراتاقش رامیبنددوشهاب به طرف اتاق میرودومیگوید:(راتین...)مهساهم میگوید:(ولش کن؛بازبیشتربهم عادت میکنیم باهم مچ میشیم نگران نباش.).ازآن طرف زهرابه کلانتری میرودتابیشتردرباره ی مهساتحقیق کندوراهی پیداکندکه راتین راازچنگاله نامادری نجات بدهد؛به پیشه سرگردی میرودومیگوید:(سلام جناب سرگرد؛من زهراطرب هستم؛میخواستم راجبه یکی تحقیق کنم،میتونین کمکم کنین؟)-:(درچه زمینه ای؟)-:(دربارهی سابقش.)-:(اسمشوباتمامی مشخصاتشوبهم بدین لطفا.)-:(راستش فقط میدونم اسمش مهساست.)-:(ببخشیدخانوم ولی تامشخصات کامل نباشه من نمیتونم بهتون کمکی کنم.)-:(که اینطورپس من دوباره مزاحمتون...)تلفن همراه زهرازنگ میزندوزهرامیگوید:(ببخشیدمیتونم جواب بدم ازخونس آخه مادرم مریضه بایدجوابشوبدم؟)-:(موردی نداره.)زهرابه تلفنش پاسخ میدهدومیگوید:(سلام،اِداداش توئی!؟گوشیه مامان دسته توچیکارمیکنه؛چی!؟مامان سکته کرده!؟واااای؛یاامام رضا(ع).)بعدسریع بااسترس وعجله ازکلانتری خارج میشود.ازآن طرف راتین وشهاب ومهسادرحال خوردن ناهاربودندوبعدازاتمام ناهارشهاب حاضرمیشودودرحاله رفتن به بیرون میگوید:(من دارم میرم سرکارزنه خونه؛پسرخونه خدافظ،قرصاتوهم حتمابخوربعدازناهار،یادت نره.)مهسا:(خدافظ مرده خونه.)راتین:(باباوایستا.)شهاب می ایستدومیگوید:(چی شده بابایی؟حالت بده؟)راتین به پیش پدرش میرودویواشکی به اومیگوید:(بابامنوتنهانزارمن میترسم.)-:(ازچی میترسی بابا؟)-:(من مامانمومیخوام بابا؛برومامانوبیار.)-:(لج نکن،اون دیگه برنمیگرده حالابروباخاله مهساکه ازاین به بعدمامانه جدیدته دوست شواونومامانه خودت بدون برو.)شهاب میرودوراتین بعدازکمی مکث به اتاقش بازمیگردد.ازطرفی دیگرزهرابه بیمارستان میرودوبابرادرش روبه رومیشودوبااسترس ودستپاچگی به طرفش میرودومیگوید:(مامان چیش شده؟ها؟چی شده؟طوریش که نشده؟ها؟بگودیگه بگوبگو.)-:(آروم باش خواهرآروم باش؛طوری نشده که یه سکتهی ناقص بودکه ردکردالانم حالش خوبه فقط فعلا اجازه ی ملاقات نمیدن،همین.)-:(همین؟)-:(آره همین.)-:ولی تاخودم باچشمای خودم نبینم حالش چطوریه آروم نمیشم،بایدببینمش.)درهمین حین پرستارازاتاق بیرون می آیدومیگوید:(میتونین مریضوببینین حالش خوبه.)زهرابعدازیک نفس عمیق کشیدن میگوید:(آخی،خدایاشکرت،شکر.)زهرابه داخل میرودودستانه مادرش رامیگیردوبعدازدیدن مادرش وپی بردن به اینکه حالش خوب است باخوشحالی به مادرش میگوید:(خدایاشکر؛مامان،حالت خوبه؟خدابخیرکردا.)مادرش:(آره خدابخیرکرد.)-:(الان خوبی؟)-:(آره مادرآره.)برادزهرا:(خدارو شکربهتری،ازاین به بعدبیشترمواظب باش مامان.)-:(باشه پسرم باشه.)زهرا:(ازاین به بعدمیای پیشه خودم،دیگه هم اماواگرنداریم.باشه؟میارمت پیشه خودم،خودم ازت مراقبت میکنم.)-:(باشه مادر،میام پیشه خودت.راستی اون بچهه چطوره مادر؟همونکه ایدزداشت؟)-:(ه هی؛اونم هست دیگه،خوب که نه ولی یکم بهتره داره قرص میخوره دیگه،الانم که رفته زیردسته نامادری،بزاریه نزنگ بهش بزنم ببینم چه خبره.)زهرابه تلفن خانه ی راتین زنگ میزندودرحالی که مهسامیرفت تاتلفن راپاسخ دهدراتین ازاتاقش خارج میشودباعجله تلفن رامیگیردومهسامیگوید:(واا!)راتین:(الوبفرمایید.)زهرا:(سلام خاله؛من خاله زهرا،شناختی؟)راتین:(خاله زهراسلام.)زهرا:(ببینم بابات خونست؟)راتین:(نه.)زهرا:(پس تنهایی؟)راتین:(نه!)-:(آهان فهمیدم اون خانومه هم پیشته آره؟)راتین:(آره)زهرا:(اسموفامیلیشوبهم میگی خاله؟لازم دارم.)راتین گوشیه تلفن راکنارمیگذاردوازمهسامیپرسد:(اسموفامیلیت چیه؟)مهسا:(وااا!واسه چی میخوای؟)راتین:(بگولازم دارم.)مهسا:(مهسارسولی.)راتین گوشی رادم گوشش میگذاردوخطاب به زهرامیگوید:(مهسارسولی.)زهرا:(که اینطور،راستی حالت خوبه؟حالت بدکه نشد،شد؟)راتین:(حالم خوبه طوریم نیست)زهرا:(که اینطورپس خدافظ)راتین:(خدافظ.)راتین گوشی راقطع میکندوبه اتاقش میرودودرهمین حین مهسانیزازاومیپرسد:(کی بود؟میگم کی بودبچه؟ای باباهمه روبرق میگیره ماروچراغ نفتی.)بعدازاینکه راتین به اتاقش رفت،مهسانیزبه آشپزخانه میرودوچشمتنش به قرص های راتین میفتدوباخودش میگوید:(اِاِاِاِاِ،این بچه قرصاشونخوردکه؛نمیره بیفته دستمون!)قرص رابایک لیوان آب گرفت وبه دم درراتین رفت ودررابازکردومتوجه میشدکه درقفل است وبعدازدرزدن میگوید:(بچه بیادروبازکن قرصاتوبخور.)درمیزندولی نه صدایی میشنودونه چیزی،دوباره بلندمیگوید:(دروبازکن بیاقرصاتوبخوربچه؛دربازنمکنی ها؟باشه یه بلایی سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن،دربازکن میگم؛اصلن بازنکن تاسقدبشی ازدستت راحت بشم،بازنکن.)راتین درحالی که ترسیده بودوگریه میکردبلندگفت:(من مامانمومیخوام،بروازت بدم میادبرو)-:(ه،مامانت کجابودکوچولو؟اون رفته،اون تورودوست نداشت،ولت کرد،بدبخت،تنهای تنهاشدی.)راتین باناراحتی وعصبانیت دادمیزد:(ازخونه ی مامانم بروبیرون؛ازاینجابرو،ازت بدم میاد،خیلی بدی،خیلی بدی.ازاینجابرو.)مهسالیوانی که دردستش بودرامحکم به زمین میزندوبعدگوشه ای ازدستش راباآن میبراندوازآنجامیرودووقتی شهاب می آیدمیبیندکه خرده شیشه به روی زمین است وبه سوی مهسامیرودوبانگرانیوتعجب میگوید:(مهسا!چیشده!؟شیشه چراشیشه خرده روزمینه؟!)نگاه سیاوش به دسته بریده ی مهسامیفتدوادامه میدهد:(دستت چیشده؟چه اتفاقی افتاده؟)مهسادرحالی که گریه میکردگفت:(میخواستم قرصای راتینوبهش بدم اون...اون،لیوانوازدستم گرفتومحکم زدزمین،منم رفتم جمع کنم دستموبریدم،نمیدونم چراولی بهم فوحشم میداد،خیلی ناراحت شدم دیگه دوس ندارم بهم بی احترامی بشه،میفهمی؟)شهاب پس ازکمی سکوت وناراحتی گفت:(نگرتن نباش من باهاش حرف میزنم بیادازت معذرت خواهی کنه؛نگران نباش.)شهاب باعصبانیت به طرف اتاق راتین میرودوبعدازچندباردرزدن وگفتن:(راتین؛دروبازکن،میگم دروبازکن.)بعدازمدتی راتین دررابازمیکندوشهاب باعصبانیت میگوید:(این چه کاری بودکه کردی راتین؟قرصاتوکه نخوردی هیچ لیوانوهم میشکونی؟چرااینقدبی ادب شدی توها؟چرا؟)راتین:(من...)-:(هیچی نگو،ساکت باش.)-:(ولی آخه من...)-:(میگم ساکت،دیگه تکرارنشه فهمیدی؟الانم ازمهسامعذرت خواهی کن وگرنه من میدونم باتو.)-:(ولی...)-:(همین الان)مهسابه پیشه اومیرودوراتین پس ازکمی مکث میگوید:(معذرت میخوام)مهسا:(عیبی نداره عزیزم،مهم نیست،فقط دیگه ازاین کارانکن.)شهاب ومهساازاتاق راتین خارج میشوندوبه اتاق خواب میروندودرحالی که شهاب روی تخت خوابه نشسته بودمهساگفت:(خونه چی شد؟)-:(چی خونه چی شد؟)-:(مگه قرارنبودازاینجابریم؟)-:(آره ولی اول بایدبریم باهم خونه ببینم تایکیوقبول کنیم دیگه...)درحالی که آنان درحال گفتوگوبودند.راتین به حال می آیدوروی کاغذی آدرس زهرارامیخواندوبعدازکمی فکرآن برگه رامیگیردویواشکی ازخانه خارج میشودوبه سرکوچه میرودودرحالی که ازجیب پدرش پول گرفته بودتاکسی میگیردووبه رانندتاکسی آدرس هرارامیدهدوبه خانه ی زهرامیرود.درحالی که مادره زهرانیزدرخانه ی اوبودراتین زنگ خانه ی زهرارابه صدادرمی آوردوزهرابعدازدیدن راتین ازپشت اف ام،دررابازمیکندوباتعجب باخودمیگوید:(راتین!اینجاچیکارمیکنه!؟)دررابازمیکندوبادیدن راتین میگوید:(راتین!خاله؛تواینجاچیکارمیکنی؟چطوری اومدی؟بیاداخل بیا.)راتین به داخل می آیدومیگوید:(سلام.)-:(سلام؛حالابگوچطوری اومدی اینجااونم تنها؟)راتین به داخل میرودوبعدازدیدن مادرزهرابه روی تخت میگوید:(خاله مامانت مریضه!؟)-:(آره)-:(عینه من؟)-:(تقریباآره)-:(خاله خوش بحالت الان مامانت پیشته؛من که مامانم دیگه دوسم نداره منوولم کرده؛دلم براش تنگ شده.)-:(آخی الهی؛مامانه توهم دوستت داره خاله،رفته مسافرت تاچندروزدیگه هم میاد.)-:(اون مهسائه خیلی بده،لیوانوشکست انداخت تقصیرمن،باهام دعواکرد،بهم گفت مامانت دوستت نداره،گفت دیگه برنمیگرده.)ازاون طرف شهاب حسابی عصبانی شده است ومتوجه نبودراتین شده است وبه رهازنگ میزندومیگوید:(الوببینم راتین پیشه توئه؟)-:(نه،مگه خونه نیس؟)-:(بودولی الن نیس،اب شده رفته توزمین؛اوو،راستی زهرا!بزاربه اونم یه زنگ بزنم شایدپیشه اون رفته باشه،فعلا.)-:(به منم خبربده دارم ازنگرانی میمیرم.)شهاب به زهرازنگ میزندوبااسترس واضظراب میگوید:(الو،زهراخانوم؛رایتن اونجاس؟که اینطور،پس نگران نباشم!؟خودتون میارینش دیگه من نگران نباشم؛باشه باشه پس زودتربیاین)بعدازاین به رهازنگ میزندومیگوید:(پیشه زهرابود نگران نباش.).ازآن طرف زهراآماده میشودودرحاله رفتن بودکه به مادرش میگوید:(مامان من دارم میرم زودبرمیگردم،مراقب باش اگه چیزی شد زنگ بزن.)مادرزهرا:(باشه مادرباشه،بسلامت.)زهرابه همراه راتین به آن خانه بازمیگردند.
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    درحالی که راتین روی مبل نشسته بودوسرش رابه پایین گرفته بودوشهاب بادیدن پشیمانی راتین اورادعوانکردوچیزی نگفت وروبه زهرامیکندومیگوید:(خب زهراخانوم،خانوم فیلسوف،چی کارامیکنی؟)زهرا:(دنباله کارای راتینم دیگه.)-:(پس کاراگاه هم شدی!؟چقدباهال!)درحالی که زهرابادستش به مهسااشاره میکردگفت:(این زنته!؟)-:(آره چطورمگه؟)-:(خیلی خشکله؛باریکلابه سلیقت!)-:(الان داری مسخره میکنی!؟)-:(نه بخدا،خوشکله دیگه؛)بعدروبه مهساکردوگفت:(خانوم ازدیدنتون خوشحالم،عجب شاه ماهی روتورکردیا!آفرین آفرین)مهسا:(آخی،داری منم مسخره میکنی؟!)-:(ای بابا چراشماهافک میکنین من دارم مسخرتون میکنم!؟ببین شهاب من اومدم واسه آخرین بارباهات حرف بزنم؛این بچه گـ ـناه داره هرکاری که میتونی بایدبراش بکنی؛ولی تونتنهاکمکش نمکنی اونوازمادرش دورکردیوبهش ظلم بزرگی کردی؛بیاازخرشیطون پیاده شو،این دخترلیاقتشونداره که بخوای بخاطرش پسرتونابودکنی...)مهساباعصبانیت میگه:(هووو،مگه من چمه؟ها؟)زهرا:(من باتوحرف نزدم،قاشقه نشسته نشو؛این آخرین هشداره من بود.)شهاب:(آفرین،گشته ارشادم شدی که!)-:(خلاصه،من آنچ بایدمیگفتم راگفتم؛توالت کدوم وره؟میتونم برم توالت؟)-:(آره برو)زهرابه کناره دره دستشویی میرودومیگوید:(اینه!؟)شهاب:(آره همونه.)زهرابه توالت میرودوشهاب به آرامی به مهسامیگوید:(دیوونس بیخیال!)بعدروبه راتین میکندومیگوید:(خب بابا،چیکاراکردی؟خونه ی خاله زهراخوش گذشت؟)راتین:(مامانه خاله زهرامریضه)-:(نه بابا!).ازآن طرف زهرادرحال شستن دستش بودکه چشمش به مسواک میفتدوبعدازاتمام دست شستنش مسواک رابه دست میگیردوآن رامیبیندولکه ای خون روی آن مشاهده میکندوسریع به بیرون می آیدومیگوید:(این مسواک ماله کیه؟!)راتین ازجایش بلندمیشودومیگوید:(ماله منه خاله.)شهاب:(چی شده!؟)زهرابه نزدیک شهاب میرودومسواک رانشان میدهدومیگوید:(اینوببین؛این لکه ی خونومیبینی؟)-:(آره،خب که چی؟)-:(خب که چی!این لکه ی خون یه مدرکه،یه مدرک.)بعدزهراروبه راتین میکندومیگوید:(خاله توچنوقته مسواک نزدی؟)-:(بخدامن مسواک میزنم خاله.)-:(چندوقته که بااین مسواک مسواک نزدی خاله جون!؟)-:(اون مسواکه قدیمیمه،الان بابام برام یه مسواک نوخریده خیلی وقته بااون مسواک نمیزنم خاله.)زهرا:(که اینطور...)شهاب:(خب این یعنی چی؟گیریم مسواک لکه ی خون روش باشه،خب براراتینه دیگه.)-:(ببین شایدیه وقتی یکی دیگه اومده باشه خونتون بااین مسواک زده باشه بعدویروس اینجوری به راتین منتقل شده باشه؛بایدببریم خونوآزمایشگاه ببینیم واسه کیه.)شهاب سریع آماده میشودوهمراه باراتین به آزمایشگاه میروندوزهرابادکترصحبت میکندوازاومیخواهدکه این خون راموردبرسی قراربدهندوببینندکه آیاسالم است یاخیر.دکتربه آنان میگوید:(نتیجه ی آزمایش فرداآماده میشه،بهتره که برین،بهتون خبرمیدم.)آنان به خانه میروندوزهرابه سمت کلانتری حرکت میکندودرراه با خانه ی خودش زنگ میزندتابامادرش حرف بزندوپس ازجواب دادن میگوید:(الومامان،حالت خوبه؟ببین زنگ زدم داداش بیادپیشت من یکم دیرمیام،مواظب خودت باش،قرصاتم بخور،خدافظ مامان جون،خدافظ.)پس ازداخل شدن به کلانتری به پیش همان جناب سرگردمیرودودرمیزندوداخل میشودوپس ازنشستن میگوید:(سلام جناب سرگرد؛من اومدم راجبه یه نفرتحقیق...)-:(میدونم خانوم امروزاومده بودین،خب اسموفامیلیشودرآوردین؟)-:(بله جناب سرگرد؛مهسا رسولی.)-:(مهسا رسولی؟)-:(بله بله)جناب سرگرداین اسم راواردسیستم میکندوبعدازکمی صبرتمامی صابقه اش رادرمی آوردوکمی بعدباکمی تعجب میگوید:(بعله!این خانوم خیلی وضعش خرابه،خیلی...)-:(ینی چی جناب سرگرد؛مگه صابقه داره؟)-:(صابقه داره!؟خیلی بیشترازصابقه خانوم،این خانوم بدکارست،کلی پرونده داره توکلانتری؛جزءعوامل فحشاست.)-:(چی!؟بدکاره!؟)-:(آره)زهرابعدازکمی تعجب کردن وسکوت گفت:(ببخشیدمیتونین این صابقه هاروبرام پیرینت بگیرین همرابامهرکلانتری بهم بدین؟)-:(بله خانوم چرانشه؛ولی ببخشیدااین صابقه هاروواسه چی میخواین؟)-:(راستش میخواستیم باهاش وسلت کنیم خداروشکرزودفهمیدیم ازشرش خلاص شدیم.)-:(که اینطور...)زهرابه همراه باپرونده ی سیاه مهساازکلانتری خارج میشودوبه خانه میرودوفردای ان روزوقتی میخواخندبروندجواب آزمایش رابگیرندباخودش می آورد.ابتدابه پیشه دکترمیروندوزهرامیگوید:(ببخشیدنتیجه ی آزمایش اومده؟حاضرشده؟)شهاب:(آقای دکترلطفاهمه چیوبگین تاخیاله این خانوم طرب جمع شه.)درحالی که تمامی آنان آنجابودندومهسانیزآنجابود،آقای دکترازحرکت می ایستدوروبه زهرامیگوید:(نتیجه خیلی عجیبه خانوم طرب.)زهرا:(واسه چی عجیبه!؟)دکترپس ازنگاه کردن به شهاب وراتین وزهرامیگوید:(اون خون اصلن برای راتین نیست.)زهرا:(برای راتین نیست؟!)شهاب:(پس واسه کیه؟اصلن آلوده هست؟)دکتر:(آره آلودست.)زهرایک نفس راحت میکشدوروبه شهاب میگوید:(دیدی؛دیدی اونجوری که توفک میکردی این لعنتی به راتین منتقل نشده بود؛دیدی.)شهاب پس ازکمی مکث باتعجب روبه دکترمیکندومیگوید:(پس ماله کیه!؟)زهرا:(آره ماله کیه؟)مهسا:(ماله کیه!؟)دکتر:(ماله آقاشهابه.)زهرا:(شهاب!؟)شهاب:(من!؟چی داری میگی آقای دکترچی داری میگی؟ینی من خودم این ویروسوبه بچم منتقل کردم؟...)دکتر:(آره دوسته عزیزآره...)شهاب باعصبانیت ادامه میدهد:(بروبابا،برو،برویکی دیگهوسیاه کن؛ینی من بادسته خودم بچموبدبخت کردم،مگه میشه؟ینی من خودم مریضم؟نه نه نه نه،همچین چیزی ممکن نیست.)زهرا:(آروم باش یه لحظه،آروم باش)شهاب ازشدت عصبانیت به زمین میفتدودرحالی که همه دورش جمع شده بودندباگریه میگوید:(چی جوری آروم باشم؟چی جوری آروم باشم؟ها؟چقدبه بچه ی خودم بدکردم!؟چقدبهش تهمت زدم!؟چقدبهش بدوبیراگفتم؟واااای دارم دیوونه میشم؛پسرم بیا توبغلم بیا عزیزم بیا.)رایتن به آغـ*ـوش پدرش میرودومیگوید:(باباگریه نکن،مردکه گریه نمیکنه...)-:(نه بابا،نه،مرداهم بعضی وقتاگریه میکنن،منوببخش خب،منوببخش عزیزم،منوببخش پسره پهلونم،بابارومیبخشی؟)-:(آره بابا،گریه نکن،بخشیدم.)-:(آشتی؟)-:(آشتی.)درحالی که شهاب راتین رادرآغوش گرفته بودوگریه میکرد،زهراپرونده راازکیفش به بیرون آوردوبه شهاب گفت:(شهاب؛بیا یه نگاهی به اینم بکن،بیا.)شهاب راتین راازآغوش بیرون می آوردومیگوید:(بابا یه لحظه بروکنارببینم خاله چی میگه.)بعدازرفتن راتین گفت:(این دیگه چیه؟!)زهرا:(بگیرخودت بخون میفهمی.)شهاب پرونده رامیگیردومیخواندوبعدکمی مدت ازجای خویش بلندمیشودوباعصبانیت روبه مهسامیکندمیگوید:(آشغال این چیه؟ها؟دِبنال دیگه،این چیه؟توکی هستی آشغال؟به من نگاه کن این چیه؟...)مهسا:(چمیدونم این چیه.)-:(بیا؛بیاخودت بخون کثافت آشغال،بیا.)مهساپس ازخواندن باترس ولرزمیگوید:(بخدااینادروغه شهاب بخدادروغه.)-:(خفه شو؛اینادروغه اینادروغه.)-:(خودم بهت توضیح میدم.)-:(خفه شو؛خودم بهت توضیح میدم خودم بهت توضیح میدم؛خب بده،غیرازنکه میخوای کثافت کاریاتوبهم بگی غیره اینه)-:(من...)-:(خفه شو؛آشغال که بهت میگن،منوبگوبخاطرکی اززندگیم گذشتم.)-:(ولی من،میخواستی چشماتوبازکنی درست درمون عاشق بشی آقا...)شهاب دستش رابه نشانه ی زدن بالامیبردودرحالی که زهرابین آنان می استدشهاب میگوید:(خفه شو؛کثافت؛دیگه پاتوتوخونم نمیزاری عوضی،وسایلتم میندازم جلودربعدن بیابگیر،بروازجلوچشمام گمشودیگه نبینمت،بروگمشو.)درحالی که مهساداشت میرفت زهراگفت:(وایستا،نرو.)شهاب:(میگم بزاربره گمشه.)زهرا:(نه بایدبره آزمایش بده؛آخه ممکنه توویروسوازاون گرفته باشی؛ببینم تاچه حدبهش نزدیک شده بودی؟)-:(میشه نگم؟)-:(لازم نیست بگی همه چیوفهمیدم.).شهاب وزهراوراتین درحالی که روی صندلی نشسته بودندشهاب به زیرگریه میزند،زهرامیگیود:(بازچی شد؟چراداری گریه میکنی؟)-:(من خیلی بدکردم؛به خودم،به راتین،به رها؛بایدبرم ازش معذرت بخوام،بایدبرش گردونم خونه؛بایکی ازدوستام حرف زدم میخوادکمکمون کنه راتینوبرای مداواببریمش خارج.)درحالی که داشت اشک هایش راپاک میکردازجایش بلندمیشودومیگوید:(من بایدبرم پیشه رها،بایدبرش گردونم،میتونم راتینوبسپرم به تو؟)-:(آره میتونی بری.)درحالی که داشت میرفت،راتین ازجایش بلندمیشودوبلندمیگوید:(بابا؛موفق بشی.)شهاب نیزبرمیگردوبالبخندی پاسخ میدهدوبعدمیرود.شهاب به خانه ی پدررهامیرودوبغداززنگ زدن در،مادررهاپاسخ میدهدومیگوید:(بله بفرمایید.)-:(سلام فرشته خانوم،منم شهاب میخواستم بارهاحرف بزنم میتونه یه لحظه بیادپایین؟)-:(نه اون نمیخوادببینت،ازاینجابرو.)-:(فرشته خانوم فرشته خانوم؛راجبه راتینه،لطفابهش بگین بیاد،خیلی مهمه.)باکمی مکث پاسخ داد:(وایستاتابیاد.)بغدازکمی ایستادن شهاب درجلوی در،رهابه بیرون می آیدومیگوید:(چی شده؟راتین چیزیش شده؟)-:(سلام)-:(سلام؛راتین طوریش شده یانه؟)-:(راتین!؟همونطوریه.)-:(پس چراگفتی بیام؟)-:(میخواستم ببینمت.)-:(که چی بشه اون وقت!؟)-:(راستش...راستش،دلم برات تنگ شده بودرها.)-:(اِ!بروبرو،بروخرخودتی،من دیگه خرنمیشم،برو.)این راگفت ودرحال رفتن بودکه شهاب گفت:(یه لحظه ویستا،ببین من قبول دارم من اشتباه کردم،ولی بخداتقصیرخودت بود،بااون بی محریات،بااون بی توجهیات،بااون بی...)-:(وایستاوایستا،تابیات زیادنشده من برم،اصلن تقصیره من بودخوبه!؟)درحاله رفتن بودکه شهاب دوباره گفت:(توروجونه راتین ویستا.)رهامی ایستدودرحالی که پشتش به شهاب بودگفت:(بازچیه!؟)شهاب گریه میکندورهابادیدن گریه های شهاب برمیگرددوشهاب باگریه میگوید:(رها؛راتین دیگه داره حالش بدمیشه؛اون دیگه داره حالش بدمیشه،میفهمی؟همش تقصیرمنه خربودمنه بیشعوربود،همش تقصیرمنه گاگول بودمنه اوزگل،منه اوزگل؛راتین ویروسوازمن گرفته،ازمنه...،دیگه دارم دیوونه میشم رها؛دارم ازعذاب وجدان میسوزم،تمومه وجودم آتیشه آتیش؛من خرنبایدبهت خــ ـیانـت میکردم،النم دارم پاشومیخورم،دارم جزاشوباازدست دادن بچم میکشم رها،میفهمی؟)-:(واستاواستا؛راتین ویروسوازتوگرفته؟!باورم نمیشه،ینی توهم آلوده هستی؟!توچطوری؟)-:(ازاون دختره ی...؛ولش کن،ببین رهاراتین الان به مانیازداره،توبایذبرگردی؛)-:(شایدحق باتوباشه ولی من دیگه به هیچ وجه پاموتواون خونه نمیزارم؛حالاهم راتوبکش برو.)-:(ببین یا همرام میای یامن ازاینجاتکون نمیخورم؛تاتوروازاینجانبرم ازاینجانمیرم...)-:(هرجورخوددانی؛بای)رها به بالا میرودوشهاب درآنجامیماند.شهاب به زهرازنگ میزندومیگوید:(الوالو؛سلام خانوم دکتر،ببین من یه چندروزی شایدنتونم بیام،فقط میخواستم بگم میتونین ازراتین مراقب کنین؟اِ،مرسی خانوم دکتر،مرسی،پس خدافظ.).روزهاگذشت وشهاب جلوی خانه ی رهاایستاده بودورهانیزاوراازپشت پنجره میدیدویک روزکه باران میباردوشهاب درزیرباران باقی مانده بود،رهاباکابشنی به پایین می آیدوبدوبدوبه سمت شهاب میرودودرهمین حین میگفت:(دیوونه،بیا،دیوونه؛بیااین کابشنوبگیرسرمانخوری،بیا.)شهاب کابشنومیگیردومیگوید:(اِ،این کابشن ماله کیه؟)-:(ماله آق داداشمه،بپوش نچایی)-:(اِ!ماله اونه بیا،بیابگیرمن ماله اونونمیپوشم،حتی اگه ازسرماخوردگی هم بمیرم کابشنه اونونمیپوشم.)-:(خیلی هم دلت بخواد.)-:(خب باشه ممنون؛خب حالابریم.)-:(حالاپرونشودیگه کجابریم؟)-:(خونه دیگه...)-:(نه بابا)-:(جونه من،بیابریم دیگه؛بخداغلط .کردم)رهابعدازکمی مکث گفت:(باشه ولی بیااول یکم زیربارون بدویم.)-:(بدویم!؟)-:(آره،شهاب؛بخاطرمن.)-:(باشه ولی فقط بخاطرتوها.)بعدازاینکه آنان زیرباران بدوبدومیکنندوحسابی خیس میشوندبه خانه ی زهرامیروندتاراتین رانیزبگیرند،درحالی که سارادرماشین نشسته بود،شهاب ورهابه بالا میروندوزهرابادیدن آنان کنارهم خوشحال میشودوباخوشحالی میگوید:(وااای؛دوباره شدین کفترعاشق؟!واااای خیلی خوشحال شدم.)راتین:(آشتی کردین؟)رها:(ما قهرنبودیم که مامان جون.)رهاروبه زهرامیکندومیگوید:(زهراجون ببین امشبوبایدبیای خونه ی ما؛قراره بادکتره راتین صحبت کنیم دوس داریم توهم باشی...)زهرا:(ولی آخه من...)-:(ولی وآخه نداره،بایدشام بریم خونه ی ماباهم جشن بگیریم.)شهاب:(درست میگه این جشن بخاطروجوده شما داره انجام میشه.)زهرا:(پس من حاضرشم میام.).آنان به خانه بازمیگردندبه همراباراتین وساراوزهرا؛رهابعدازواردشدن به خانه واردآشپزخانه میشودوبقیه نیزبه روی مبل مینشینند؛درحالی که راتین حالتی افسده مانندپیداکرده بودوسرش پایین بودویواشکی گریه میکرد،شهاب باناراحتی خطاب به زهراگفت:(همیشه ازواقعیتافرارمیکردم،ازشون میترسیدم،مثه ته خیارهروقت به قسمته تلخش میرسیدم مینداختمش دور،ازبچگی ازهرچی حقیقته میترسیدم،راجبه خودم راجبه مادروپدرم،راجبه خونوادم؛آره واقعیتابعضی وقتاخیلی تلخ میشن،مثه واقعیتی که راجبه عوضی بودنم بود؛مثه راتینوبیماریش...)زهرانیزباناراحتی وبغض پاسخ میدهد:(واقعیتاتلخ هستن،ولی تلخی دونستنش کمترازندونستنشه.)درهمین حال رهاکه درآشپزخانه مشغول بودبلندخطاب به راتین گفت:(پسرم؛راتین مامان،بلندشوبروحموم،بروحموم خوشکل شوبیابیرون،بروعزیزم.)راتین ازجایش بلندمیشودوبه داخل حمام میرود.درحالی که رهابه پیش بقیه آمده بودازشهاب میپرسد:(راستی شهاب این دوستت که گفتی دکترآشناداره اون ورآب؟منظورم اینکه همه چی حله دیگه؟)-:(آره عزیزم آره؛خیالت راحت،درمانه قطعی نیست ولی بیماری راتین خداروشکرزیادپیشرفته نیست یه امیدایی هست به امیدخدا.)زهرا:(آره خیالت راحت باشه به امیدخداهمه چی حل میشه نگران نباش.).بعدازمدت هاتمامی آنان دورمیزشام نشته بودندودرحالی که رها زهرامیزراچینده بودندوروی صندلی نشسته بودندشهاب گفت:(رها؛راتین ازحموم بیرون اومده؟)-:(اِ!راست میگیا،نیومده.)-:(چراینقددیرکرد؟!)همگی ازجایشان بلندمیشوندودرحالی که شهاب بلنددادمیزد:(راتین؛بابا،بیابیرون دیگه میخوایم شام بخوریم.راتین.)رها:(راتین.)زهرا:(خاله،راتین.)سارا:(داداشی.)به دم درحمام میروندوشهاب میگوید:(راتین بابا؛رها!نکنه خدایی نکرده توحموم حالش بدشده باشه دربشکونم؟)رهابانگرانی میگوید:(بشکون بشکون،چراجواب نمیده آخه؟)شهاب دررامیشکاندوبعدازشکاندن درتعجب میکندوبادیدن راتین که برزمین افتاده بودوزمین راخون پرکرده بودهاجوواج میماندوبلندفریادمیکشد:(راتین،پسرم...)شهاب اورادرآغوش میگیردورهانیزبادیدن این صحنه به زمین میفتدودرحالی که زهراسارارادرآغوش گرفته بودوچشمانش راداشت درحاله اشک ریختن بود،شهاب راتین رادرآغوش گرفته بودوبااشک وفریادمیگفت:(زنگ بزن اورژانس،زنگ بزن اورژانس آتش نشونی پلیس،به یه جازنگ بزن بچم داره میمیره،دِزنگ بزن دیگه،زنگ بزن...)رهانیزباگریه واشک،فریادمیزدومیگفت:(راتین؛پسرم،عزیزم،تونبایدبمیری تونبایدبمیری...)شهاب درحالی که راتین رارهاکرده بودوبادستانی خونین خودرابه دیوارمیکشیدوباگریه واشک آرام آرام ازحمام بیرون می آیدوبه زمین میفتدوکمی بعدازگریه کردن باگریه میگوید:(زندگی مثه یه دفترمیمونه که واسه من همیشه سیاه بود،دفترزندگی این بچه بایددفترنقاشی میبودولی بخاطرمن،بخاطرمن دفتراونم یه دفترسیاه شد؛ازاین دنیاهیچ خیری به ماآدمانمیرسه،ماآدماخیلی بیمعرفتیم خدا،خیلی؛ازبس ناشکری کردم که آخرزدی توکمرم،عیبی نداره،حقمه؛ولی ای کاش منوجای اون میگرفتی،منومیبردی اون دنیا،توجهنم آتیش میگرفتم بهترازاین بودکه تواین حال جنازه ی پسرموببینم...)درحالی که زهراداشت گریه میکرداشک هایش راپاک میکندومیگوید:(زندگی یه دفترنیست،یه بازی هم نیست؛زندگی کلاس درسه؛زندگی جلسه ی امتحانه؛زندگی کلاس جبرانی نداره،ازشهریوروامتحان تجدیدی هم خبری نیست...)
    «پایان»
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    نام داستان:روزی پدر می آید
    نام نویسنده:Behnam.r
    خلاصه:
    داستان روایتگر پسری کم سن و سال است که با برادر مریضش تنها زندگی میکند و سعی دارد برادر دلسوزی باشد و زندگی شان را بگرداند،او به سرکار میرود و درس میخواند و ازاین ماجرا پراز رنج و درد است و یک تهمت زندگی او را تغییر میدهد...
     

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    به نام خدا
    بخش1:زنگ مدرسه میخوردوپالیزماننددیگردانش آموزان ازمدرسه خارج میشودوبه سمت خانه ی همسایشان حرکت میکندوزنگ درآنان رامیزند،آقاجهان به پایین میایدودررابازمیکندوبادیدن پالیزمیگوید:(اومدی برادرتوببینی؟)-:(سلام آقاجهان،آره آره فقط من زودتربایدبرم سرکار،حالش خوبه؟خدایی نکرده تشنجی چیزی که نکردها؟)-:(نه خیالت راحت بااون پولایی که بهم دادی ازش خوب مراقبت میکنم،ازصب تاحالایه ریزمیگه بابا بابا،من که نمیدونم چه شه؟مگه اون پیمان بی غیرت شماروول نکردونرفت؟نمیدونم والاچرااین هی یه بندمیگه بابا؟)پالیزباشنیدن این حرف جامیخوردوکمی بعدمیگوید:(میتونم ببینمش؟)-:(واستاواستا،بزاربیارمش بیرون آخه داخل مهمون دارم نمیخوام کسی ببینش)آقاجهان به داخل خانه میرودتابهمن رابیاورد،درهمین حال پالیزباخودش کلنجارمیرفت که جهان به همراه بهمن میایندوآقاجهان درحالی که دست بهمن رانگه میداشت میگفت:(بهمن؛بهمن،ببین داداش پالیزاومده،ببین داداشت اومده،بهمن...)پالیزبادیدن بهمن خوشحال میشودوبه کنارش میرود،جهان به داخل خانه میرودوپالیزباگویشی کودکانه شوع به صحبت کردن بابهمن میکندومیگوید:(عزیزم،بهمن،خوبی داداشی؟خوبی؟آره)کمی بعدبهمنگفت:(آ...آ...آ...ره،خوپم،تُ تُ توخوپی؟)-:(آره داداش جون منم خوپم،خب امروزچیکاراکردی؟بگوببینم؟)-:(اِ امروزکلی بازی کردم،ش ش شربت خوردم،کلی خوپ پود...)-:(خب دیگه؟)-:(ک کارتون دیدم)-:(چی بود؟)-:(خ خیلی ق قششنگ بود)-:(خیلی قشنگ بود؟آفرین پسرخوب،ببین من بایدبرم سرکاردادش جون دیروقت میام،مواظب خودت باش عموجهانوهم اذیت نکن،باشه؟)-:(با باشه)-:(قول؟)-:(ق قول)درهمین حال پالیزبلندآقاجهان راصداکرد:(آقاجهان،آقاجهان)جهان دررابازمیکندوپالیزنیزمیگوید:(آقاجهان من دارم میرم مواظب بهمن باش)-:(باشه باشه،فقط قربون دستت داری میای چندتانون بخربیار)-:(ولی آقاجهان من خودم هشتم گروی نهمه پول ندارم که)-:(ببین منم وعضم خیلی هم ازتوبهترنیستا،فکرکردی من سره گنج نشستم که هرچی درمیارم بدم به داداش عجق وجقت بخوره؟یانون میگیری یاپول میدی یاهم ازفردادیگه بهمن خانواینجانمیاری،شیرفم شد؟)درحالی که پالیز سرشوبه پایین انداخته بودسرش رابه بالامیگیردومیگوید:(باشه)پالیزعزم رفتن میکندووقتی به درمیرسددرحالی که جهان داشت بهمن رابه داخل خانه میبردبهمن گفت:(با با،با با)پالیزازجایش ایستادوبعدازکمی مکث به بیرون رفت ودررابست.
    پالیزبه سمت خانه ای که درآنجا به عنوان کارگرکارمیکردوروزانه حقوقی ناچیزدریافت میکردمیرود.
    اوپس اززدن دروبازشدنش به داخل میرودواول ازهمه به همکلاسیش که پسرآن خانواده
    بودمیرسدومیگوید:(سلام امیرحسین.)امیرحسین:(علیک سلام چرااینقددیراومدی؟همیشه ی خدابایددیربیای،بدوبدوبایدبیل دستت بگیری،بدو)-:(وای ببخشیدبایدیه سر...)-:(بایدیه سربه داداشت میزدی،آره میدونم این حرفاتوازحفظم،بدوزودتربه کارت برس)درهمین حال عباس پدرامیرحسین میرسدومیگوید:(اِ پالیز!چرااینقددیراومدی پسر،پیشه دادشت بودی؟میدونم میدونم،ببین من که صددفعه بهت گفتم بیااونوبزاریم آسایشگاه،پول نداری؟اونم میدونم،اصن به حصاب من به خرج من بزارش اونجابعدشم بچسب به کار)پالیزکه سرش راپایین گرفت بودگفت:(آقامن تنهاازدنیاهمین یه نفرودارم بعداونوقت شمامیگین بزارمش آسایشگاه!؟نه من اگه دارم نفس میکشم همش به خاطره اونه،هیچ وقت این کارونمیکنم...)عباس نیزباتمسخروعصبانیت گفت:(خفه شو،بروسرکارت بینیم برامن فازسلمان خانو گرفته نکبت،بروسره کارت،هیچ وقت این کارونمیکنم هیچ وقت این کارونمیکنم،نکردی که نکردی به درک؛امیرحسین توهم بیابالافرداامتحان ریاضی داری بایدبخونی،بدو)امیرحسین:(باشه بابا،اومدم)امیرحسین داشت میرفت که پالیزبادستپاچگی پرسید:(فرداامتحان ریاضی داریم؟)-:(آره)پالیزباناامیدی به کارش مشغول میشودبعدازاتمام کارش به پیش عباس میرودومقداری پول میگیرد
    وبعدازخریدنان به خانه ی آقاجهان میرودوزنگ خانه رامیزند،جهان دررابازمیکنددرحالی که بهمن نیزکنارش ایستاده بودبادیدن نان هاخوشحال میشودمیگوید:(دستت دردنکن خریدی؟خب بیااین توئواینم آقاداداشت،بیابگیرش)پالیزبه جلومیرودوازآن نان هاکه پنجتابودندسه تایش رابرای خودش برمیداردودوتای دیگررابه جهان میدهدوجهان بادیدن این صحنه ازرفتن بهمن جلوگیری میکندومیگوید:(همشوبده من همشوبده،چقدم پروئه سه تاگرفت،بده من بینیم)پالیز:(ولی آقاجهان شمایه نفربیشترنیستین ولی مادونفریم خب)-:(دونفرهستین که هستین به من چه؟بده من)پالیز:(ولی آقاجهان...)-:(بده من میگم)پالیزتمامی نان هارابه جهان میدهدوبعدازآمدن بهمن جهان یکی ازنان هارانصف میکندوبه پالیزمیدهدوباتحقیرمیگوید:(بیا
    اینم ازسرتون زیاده،بگیرش)پالیزباناامیدی آن تکه نان رامیگیردوبه همراه برادرش آنجاراترک میکندوبه خانه میروند.درحالی که آن نصف نان رانیزبهمن خورده بودپالیزازکیفش آموپلهای بهمن رادرمیاوردویکی اش رابه بهمن میزندوبعدازان به خواندن وتمرین کردن ریاضی میپردازدوتادیروقت بیدارمیماند.فردای آنروزصبح زودبیدارمیشودوپس ازگذاشتن بهمن به خانه ی آقاجهان به مدرسه میرودوامتحان میدهد،ومعلم به دانش آموزان میگوید:(تاپایان مدرسه برگه هاتونوتصحیح میکنم بهتون میدم.)بعدازاتمام امتحان زنگ آخرمعلم برگه های امتحانی رامیدهدوخطاب به همه میگوید:(بالاترین نمره ی کلاستونوپالیزجمشیدی گرفته،شده بیست؛پایین ترین نمره ی کلاستونوهم امیرحیسن رحمانی گرفته خاک برسرامتحان به این آسونیوگرفته ده)پالیزبسیارخوشحال شده بودوبعدازخوردن زنگ ورفتن بچه هابه بیرون امیرحسین به پیشه پالیزمیرودومیگوید:(هی،خاک برسرت کنم،بچه خرخون،من نمیدونم توکه تانصف شب خونه ی ماحمالی میکنی چطوری بیست شدی؟من نمیدونم توگداکی وقت میکنی درس بخونی آخه؟)درحالی که پالیزناراحت شده بودگفت:(مواظب حرف زدنت باش)-:(اگه نباشم چی؟)پالیزامیرحسین راهول میدهدوامیرحسین نیزگفت:(باشه امروزحالیت میکنم،توفقط دیربیامن میدونم باتو...)این رامیگویدوانجاراترک میکند.پالیزنیزبه دفترمیرودوباتلفن آنجابه جهان زنگ میزندومیگوید:(الو،سلام آقاجهان،میگم من امروزنمیتونم به بهمن سربزنم حالش خوبه؟خب خداروشکر،ببین من دیگه بایدقطع کنم مواظبش باش،اگه چیزی شدزنگ بزن خونه ی آقاعباس رحمانیو میشناسی که؟پس خدافظ)پالیزگوشی راقطع میکندوبه سرعت به سمت محل کارش میرود،درحالی که عباس درحیاط مشغول بودبادیدن پالیزپوست خندی زدوگفت:(چه عجب زوداومدی!)درحالی که امیرحسین داشت ازپله هابالامیرفت نگاهی به پالیزانداخت واخمی کردوبعدبه داخل خانه رفت،درجواب عباس پالیزگفت:(سلام آقا،آره آقاامروززودتراومدم)-:(به اون داداش دیوونت سرنزدی؟)پالیزسرش رابه پایین انداختو پاسخی ندادکه دوباره عباس گفت:(باتوام؛سرنزدی؟)-:(نه آقا)عباس به بالامیرودوپالیزبه کارمشغول میشود،درهمین حال عباس ازبالای سکوخطاب به پالیزمیگوید:(پالیزبیابالاآقاجهان زنگ زده کارت داره)-:(باشه باشه)پالیزبه سمت شیرآب میرودودرحالی که داشت دست وصورتش رامی شست صدای سروصدا ازخانه بالامیرودوکمی بعدوقتی واردخانه میشودمیبیندعباس درحال جروبعث باامیرحسین است ودرحال زدن اوست بخاطرنمره ی کمی که گرفته است،پالیزبعدازدرزدن وداخل شدن کمی می ایستدوبعدبه سمت تلفن میرود،دم گوشش میزادومیگوید:(ای بابا این که قعطه!)شماره ی خانه ی جهان رامیگیردوکمی بعدمیگوید:(الوآقاجهان،چی شده؟چرازنگ زدی؟)بعدازمدتی هاج وواج ماندن گوشی ازدستش میفتدوبه سرعت آنجا راترک میکند،ابتدابه خانه میرودوآمپول های بهمن رامیگیردوباعجله درحالی که گریه میکند به خانه ی جهان میرسدوبادرزدن وزنگ زدن انتظارمیکشدوبعدازبازشدن دربه سرعت ودست پاچگی درحالی که گریه میکردبه داخل خانه رفت وآمپول بهمن رازدودرحالی که بهمن رادرآغوش گرفته بودباگریه گفت:(داداش؛بهمن داداش؛عزیزم خوبی؟داداش گلم خوبی؟داداش خوبی؟داداشی خوبی؟)پس ازمدتی که حال بهمن خوب شددستش رامیگیردوآنجاراترک میکنندوبه خانه ی خودشان میروند؛پالیزبرادرش رابه روی رخت خواب درازمیدهدوبرایش لیوانی آب میاوردوبعدازآن بالای سرش مینشیندوسرش رادست میکشدتااینکه اوخوابش میبرد.فردای آن روزپالیزمثل همیشه ابتدابهمن رابه پیشه جهان میگذاردوبعدازآن به مدرسه میرودوبعدازاتمام مدرسه به سرعت به پیشه برادرش میرودوزنگ درخانه ی جهان رامیزندوبه داخل میرود،بهمن به همراه جهان به بیرون می آیندوبهمن بادیدن پالیزخوشحال میشودومیگوید:(پ پالیز...)پالیزاورادرآغوش میگیرد،جهان به داخل خانه میرودوپالیزدرحالی که دستان بهمن راگرفته بودوگوشه ی چشمانش اشک حلقه زده بودگفت:(داداش؛داداش جون خوبی؟حالت بهتره؟عزیزم)بهمن:(خ خوپم،توخ خوپی؟)-:(منم خوپم)-:(دا داری گریه می میکنی؟)-:(نه؛انگشتم رفته توچشمم)-:(نه؛داری گریه میکنی.)بهمن دستش رابه سمت پالیزدرازمیکندواشک هایش راپاک میکندوپالیزبادیدن این صحنه اورادرآغوش میگیرد؛پالیزباصدای بلندخطاب به جهان گفت:(آقاجهان،بیا)جهان ازخانه به بیرون می آیدومیگوید:(چی شد؟میری؟)-:(آره؛بیشترمواظبش باش).پالیزآنجاراترک میکندوبه سرکارمیرودوبه داخل خانه میرودبه نظافت مشغول میشود،درحالی که درآشپزخانه بودومشغول نظافت کردن بودمتوجه میشودامیرحسین درحال گرفتن پول ازجیب پدرش است؛کمی بعدوقتی پالیزدرحیاط مشغول بودعباس درحالی که کیف پولش دردستانش بودباعصبانیت به همراه امیرحسین به پایین میایند؛عباس:(پالیز،پالیز،یه دیقه بیااینجابینم)-:(بله آقا؟)-:(یه لحظه بیااینجا)پالیزبه نزدیک میرودوگفت:(چی شده آقا؟)-:(کیفت کجاست؟)-:(اونجاآقا)-:(بروبیارش)-:(چشم اقا)پالیزکیفش رامیاورد،عباس ان رامیگیردوبه امیرحسین میگوید:(بگردش)پالیز:(واسه چی آقا؟)درحالی که عباس درحال گشتن کیف پالیزبودازآنجامقداری پول بیرون میاوردوبعدازنگاه کردن به پولهایواش یواش به پالیزنزدیک میشودوباعصبانیت میگوید:(ایناچیه؟)-:(م م من نمیدونم...)-:(نمیدونی؟توکیفه توچیکارمیکنه؟)پالیزپاسخی نمیدهدوعباس دوباره باعصبانیت ادامه میدهد:(گفتم توکیفه توچیکارمیکنه پولای من؟)-:(ن ن نمیدونم،من ایناروبرنداشتم)-:(پس توکیفه توچیکارمیکنه؟)-:(نمیدونم)درحالی که عباس به پالیزحمله کرده بودودرحال زدن اوبودپالیزگریه میکردومیگفت:(کاره من نیس،بخدامن کاری نکردم،من دیدم امیرحسین برداشت،من کاری نکردم)درحالی که امیرحسین درحال نگه داشتن پدرش بودعباس میگفت:(خفه شوآشغال...بروگم شوبیرون،بروازخونه من بیرون،بروبیرون،گفتم بروبیرون...)درهمین حال که عباس مشغول بیرون کردن پالیزبودپالیزباگریه میگفت:(بخدامن کاری نکردم،بابامن بایدکارکنم،پس پولموبدین...)-:(پوله چی میخوای عوضی همین که ندادمت دسته پلیس بروخداتوشکرکن...)-:(من چه جوری برم آمپولای داداشموبخرم،دیویست
    هزارتومن،هرآمپولش دیوست هزارتومنه،ازکجابیارم آخه؟بخدامن کاری نکردم...)عباس اوراازخانه به بیرون میندازد،پالیزبادستوپای زخمی درحالی که پیراهنش پاره شده بودجلوی خانه به روی زمین مینشیندوشروع به گریه کردن میکندودرهمین حال کیفش راعباس ازبالای دربرایش به بیرون میندازد.
    بخش2:پالیزکیفش رامیگیردودرحالی که خسته بودبه سمت زمین فوتبال راهی میشود،درمیان راه به مسجدمیخوردودستوصورت زخمیش رامیشویدوبعدازکمی نگاه کردن به گلدسته ی مسجدبه سمت زمین فوتبال میرود،درحالی که بچه هامشغول بازی کردن بودند یکی ازآنان بادیدن پالیزبه پیشش میایدومیگوید:(اِسلام پالیز،بازی نمیکنی؟)-:(سلام،دوس دارم ولی کفش ندارم...)-:(خب برواونجایه کفش هست ماله منه بروبپوش)پالیزبه سمت کفش میرودوپس ازپوشیدن کفش به پیشش بازمیگرددوهمین که میخواست واردشود آن مردگفت:(پول داری میخوای بیای تو؟)-:(پول؟پول واسه چی؟)-:(آخه بازی شرطیه،تاپول ندی نمیتونی بازی کنی)-:(ولی من...)-:(نترس میبریم)-:(ولی آخه...)-:(آخه چی؟هرچقدم هست عیبی نداره)پالیزدست درجیبش میکندودوهزارتومن درمیاوردومیگوید:(همه ی پولم همین قدره)-:(بیاعیب نداره)پالیزبه داخل میرودودرحالی که خوب بازی میکرد بازی رامیبرندوپول پالیزبیشترمیشود؛ازآن پس پالیزهرروزبه بازی شرطی میپرداخت تااینکه یک روزوقتی به زمین فوتبال میایدبادیدن بچه هاوباتوجه به بردهای قبلش تمامی پولهایش رابه وسط میگذاردومیگوید:(من همه ی پولم میزارم وسط کی مردشه بازی کنه؟)درهمین حال آنان به بازی میپردازندودرحالی که پالیزسخت به بازی کردن مشغول بودآن بازی رامیبازدوتمامی پولهایش راازدست میدهد؛اوباناامیدی به سمت خانه حرکت میکندودرحالی که بغضی درگلویش بودونزدیک ترکیدن بودوقتی به مسجدمیرسدوگلدسته رامیبیندبه جلوی مسجدمیرودبغضش میشکندوشروع به گریه کردن میکندومیگوید:(خدااااغلط کردم گوه خوردم،دیگه ازاین غلطانمیکنم دیگه نمیکنم،خدااا؛حالامن بااین جیب خالیم چطوری شکمه داداشموسیرکنم؟چه جوری آمپولاشوبخرم؟کمکم کن،دستموبگیر،نزارازبین برم نزار...)درحالی که گریه میکردبااعصبانیت ازجایش بلندمیشودبه سمت دیوارمیرودوخودش رابه دیوارمیکوباندودرحالی که خودزنی میکردمیگفت:(غلط کردم،غلط کردم،منوببخش منوببخش؛خدادستموبگیر؛اصن اگه به من رحم نمیکنی به داداش بی چارم رحم کن؛منوببخش منوببخش...)درحالی که گریه میکدوخودش رامیزدبه زمین میفتدومشغول به گریه کردن میشودومیگوید:(بخدادیگه این کارارونمیکنم،میگیم باباموازم گرفتی مامانوازم گرفتی عیب نداره حداقل داداشمونگیر...اونوازم نگیرخدا اونونگیربجاش منوببرمنو...)بعدازکمی گریه کردن بازحمت ازجایش بلندمیشودبه سمت خانه میرود.
    فردای آن روزجمعه بودوپالیزبه مدرسه نرفته بود،درحالی که بهمن درحال آوازخواندن بودومیگفت:(جمعه تعطیله،جمعه تعطیله...)درهمین حال پالیزباچایی به پیشه بهمن میایدوچایی درنلبیکی میریزتاخنک شودوپس ازفوت کردن آن رابه بهمن میدهدتا بخورددرحالی که پالیزمشغول رسیدن به بهمن بودصدای درمیایدوپالیزبه بهمن میگوید:(بهمن داداش یه لحظه واستامن برم دروبازکنم ببینم کیه؟)-:(با شه)پالیزبه سمت درمیرودووقتی دررابازمیکندمیبیندامیرحسین استوباعصبانیت میگوید:(چیه؟دلت خنک نشد؟اومدی یه بلادیگه سرم بیاری؟منوببین من اون پولاروبرداشته بودم؟من خودم دیدم داشتی پولاروبرمیداشتی؛حالااومدی اینجاچیکار؟)-:(اومدم بگم ببخشید،میدونم کاربدی کردم ولی ببخشید)-:(خیلی خب بخشیدم حالابرو)-:(ببین من با بابام حرف زدم قضیه روگفتم؛اونم گفت میتونی بیای سرکارعیبی نداره؛ازت کلی معذرت خواست،میدونم بهت خیلی بدکردم ولی ببخشید)-:(خب حالابیاتوبزارغذای بهمنوبهش بدم بعدبزارمش خونه همسایه بعدمیریم)آنان به داخل میروند،امیرحسین بادیدن حالوروزپالیزناراحت شد؛بعدازاتمام کارپالیز،امیرحسین وپالیزنسشتن وگرم صحبت بودن،پالیزدرحال تعریف زندگیش بودومیگفت:(بهمن همیشه حال بدنبود؛ازوقتی که مادرم مُردحالش کم کم بدشد،پدرم صبح تاشب کارمیکردتابتونه یه کاری واسه بهمن کنه تااینکه یه روزگذاشتورفت،ازش فقط یه نامه ی عزرخواهی موندکه نه نون میشدنه آب،خیلی وقته اونواززندگیم انداختم بیرون،اگه بودهمه چی خوب میشد،اگه نمیرفت شایدحتی بهمنم خوب میشد،دکترامیدواربودولی ازوقتی که باباپیمان رفت زندگی بدشد،حال بهمنم بدترشد؛دیگه هیچ امیدی به زندگی نمودتا اینکه تصمیم گرفتم کارکنم،باکلی مشکل باکلی سختی پول جورمیکنم که فقط بتونم آمپولاشوبخرم که دونه ای دیویست هزارتومنه،اگه هم چیزی تهش بمونه بازم خرج شکم بهمن میشه دیگه به من چیزی نمیرسه...نبایدمیرفت...)-:(عیبی نداره،یه روزپدرت میاد...).
    آنان به خانه ی امیرحسین میروند،وعباس بادیدن پالیزبه سوی اورفتوگفت:(پالیزجان ببخشید،حلالم کن،من اشتباه کردم...)این رامیگویدومیرودودرحالی که داشت میرفت گفت:(راستی امروزاگه خواستی زودتربرو،پولتم میزارم توکیفت...)اوبسوی کیفش رفت وپول رادرآن گذاشت .به داخل خانه میرودوامیرحسین نیزبه خانه میرود،پالیزمشغول کارمیشودوبه سوی خانه میرود،ابتدابه پیشه جهان میرودوجهان میگوید:(رفت خونه...)-:(چی؟رفت خونه توهم گذاشتی؟اگه چیزیش میشدچی؟)به سرعت به سمت خانه میرودودررابازمیکندومیگوید:(بهمن...)پالیزمتوجه چیزی میشودوحسابی متعجب میشود،پدرش آمده بودوپالیزگفت:(بابا...).
    «زیبنده ترین چیز خانواده است»
    ـ پایان ـ​
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    خسته نباشید

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا