آنان به همراه هم به خوشگذرانی میپردازن وبه سینمامیروندوبه شهربازی میروندوبه جاهای دیدنی شهرسرمیزنندوتاشب برایشان خوش گذشت.تااین که شب آنان به بالاترین نقطه رفتندکه ازانجاشهربه خوبی معلوم بودودرحالی که به شهرنگاه میکردندمریم گفت:(یه سئوال...)-:(بپرس)-:(تو،منو،دوس،داری؟)بردیاسکوت کرده بودومریم دوباره گفت:(آقابردیا،تومنودوس داری؟)-:(سئوال بعد.)-:(آهان،توبه من علاقه مندی؟)بعدازکمی سکوت بردیاروبه مریم کردوگفت:(متاسفانه آره)مریم بسیاربسیارخوشحال میشودمیگوید:(بامن ازدواج میکنی؟)-:(مردم وقتی عاشقه یه نفرمیشن باهاش ازدواج میکنن دیگه...)آنان بسیارخوشحال میشوند.مریم وبردیابه خانه میروندومریم قراربودبه پدرش ومادرش بگویدکه قراراست ازدواج کندوبردیارادوست دارد؛مریم باخوشحالی به داخل خانه میاید،درحالی که مادروپدرش درحال خوردن میوه وتماشای تلوزیون بودند،مریم به سمت اتاقش میرودودرهمین حال علی گفت:(سلام دخترسلام،مابایدبهت سلام کنیم نه؟!ای خدادوره ی ما که ازاین حرفانبود،کافی بودپاهامونوجلوبابائه درازکنیم تاپدرمونودربیارن،من نمیدونم این جووناکی میخوان یکم به بزرگتراشون احترام بزارن)سمیرا:(راست میگه دیگه دخترم،صبح میری شب میای،ناهاروشامم که نیستی،وقتی هم که میای بدون هیچ سلام سرتومیندازی پایینو میری تواتاقت،تازه نیشتم که بازه...)مریم:(اووووف،تموم شد؟ببخشیدخب،ازبس خوشحالم شمارویادم رفت ببخشید؛سلام)علی:(علیک عیلک،پس ماهم موقعه ی خوشحالی چشامونوببندیموتورویادمون بره؟دست مریزاددختر،باباحاشابه معرفتت؛خب اون بیریخت کیه که دخترموخوشحال کرده؟ها؟)مریم:(حالایه بنده خدا)سمیرا:(بگودغ کردیم دیگه،بگو)علی:(ببین من بایستی بفهمم کی تادیروزچشاتوبارونی میکردوالان داره لباتومیخندونه دختر،بایستی بفهمم)مریم:(اگه گفتی؟)سمیرا:(بگودیگه)-:(انشانویس بزرگ...)علی:(خب اینکه ازاول معلوم بود،من بایستی بدون این گوهرشب چراغ کدوم خری هست یانه؟بالاخره وقتی بپرسن دومادت کیه بایدیه اسم بدم یانه؟بگم نمیشناسمش،بگم آدم مهمیه دوس نداره کسی بشناسش؟)سمیرا:(بابات راست میگه.)مریم کمی فکرمیکندومیگوید:(بزارین ازش اجازه بگیرم شایدبگم.)مریم به اتاقش میرودوعلی میگوید:(بِ هَ،این دختریه چیزیش میشه ها...).مریم به اتاقش میرودوباتلفن همراهش به بردیازنگ میزند،بردیاپاسخ میدهدومیگوید:(سلام عزیزم،خوبی؟چیه؟چی شده باززنگ زدی؟)-:(سلام عشقم،من خوبم توچی؟ببین میخوام ازت اجازه بگیرم...)-:(واسه چی؟)-:(بابام...بابام فهمیدکه یکیودوس دارم،گفت کیه،گفت میدونم انشانویس بزرگ دیوونت کرده،گفت اگه دوسش داری بایدبشناسمش،منم الان موندم که بگم توکی هستی یانه؟بگم؟)-:(خب معلومه که بایدمنوبشناسه،عیبی نداره میتونی بگی)-:(باشه پس،مواظب خودت باش،خدافظ)-:(خدافظ عشقم).مریم به حال میایدومیگوید:(اسمش بردیاست،بردیامهرگان)علی:(خب اون میخوادباقصه نویسی شکمتو سیر کنه؟غیرازاین کارمسخره کاردیگه ای هم بلدهست؟یانه فقط ازاون جوونای عاشقه که فقط عاشقنو هیچ برنامه ای واسه فرداشون ندارن؛چه جوریاست؟)-:(منظورت چیه کارمسخره؟اون تخصصش تواین کاره،غیرازاین کارهیچکاردیگه ای هم بلدنیست...)-:(دوسش داری؟)-:(آره)-:(دوستت داره؟)-:(آره)-:(ببین عشقوعاشقی خیالاته،فقطم همودوس دارین،دیگه بابقیشم حتما کاری ندارین دیگه؟زندگی،بچه،مشکل،پول،غذا،پوشاک،و و و و،میخواین چیکارکنین باعشق؟)-:(یعنی چی میخواین باعشق چیکارکنین؟بایدهمودوس داشته باشیم یانه؟اگه عشق نباشه مگه زندگی تشکیل میشه؟)-:(آره،مگه منوننت،همودوس داشتیم؟)سمیرا:(اِ اِ اِ،ینی تومنودوس نداشتی؟یادت رفته چه روزاییوجلوخونه ی بابام چهارزانومیشستی تاجواب بعله بشنوی؟ها؟الان میگی دوسم نداری؟)علی:(ای بابا،حالایکی بیاداین زنکهوساکت کنه،بسه،بسه،حالامایه چیزی گفتیم،ساکت شو)مریم:(من که متوجه نمیشم)علی:(یه شرط داره،دیگه نبایدبنویسه،بایدبره سره یه کارخوب بایدکارکنه،بعدشم باننه باباش بیادخواستگاری)-:(ولی)-:(همین که گفتم...)-:(اون نه میتونه کارشوول کنه نه میتونه بامامان باباش بیاد)-:(پس من مخالفم...).
فردای آن روزمریم بانامیدی وپریشانی به پیشه بردیامیرود،بردیادررابرایش بازمیکندومیگوید:(سلام عزیزم،چیه؟چراقیافت اینجوریه؟طوری شده؟)درحالی که مریم به بردیاخیره شده بودازدم دربه داخل میرودومینشیند،بردیابااسترس وپریشانی دوباره گفت:(عشقم چی شده؟ای بابایه چیزی بگودغ کردم،چی شده؟)کمی بعدمریم باگریه وپریشانی گفت:(بابام...بابام مخالفه،گفت نمیزارم،گفت دوس ندارم زنشی،گفت...)بردیادرحالی که محکم به پیشانیش کوبیده بودسرش رابه پایین گرفتوگفت:(دوباره باختم...)مریم باگریه ازجایش بلندمیشودومیرودوبردیابه گریه کردن مشغول میشود.
ساعاتی بعدبردیاازجایش بلندمیشودوبه سمت گوشی مبایلش میرودوبه یکی ازدوستان قدیمیش زنگ میزندومدتی بعدوقتی پاسخ میدهدوبردیاباحال پریشانش میگوید:(الوسلام محسن،الو،سلام محسن،منم،بردیا،بردیامهرگان،شناختی؟آره آره،بلندشوبیاخونه ی من،بلندشوبیاحالم خیلی خرابه یه چیزی بیارحالم بهترشه،بلندشوزودتربیا،اومدی؟خدافظ خدافظ)درحالی که گوشی راقطع کرده بودچندقدمی به آهستگی برمیداردوبعدبه زمین میفتدباگریه فریادمیکشدومیگوید:(آخه چراخدا؟چرادست روهرچی میزارم ازم میگیری؟چرادوس نداری خوشبختشم؟مامانوباباموازم گرفتی بس نبود؟حالامیخوای عشقموهم ازم بگیری؟چرانمیخوای من خوشبختشم؟چراآخه؟).
ساعتی بعدصدای زنگ میاید،بردیاکه روی زمین درازکشیده بودبازحمت ازجایش بلندمیشودوبه سمت درمیرودوگوشی رامیگیردومیگوید:(اِ محسن توئی؟بیاتو)دررابازمیکندوبعدبه سمت درخانه میرودودرخانه رانیزبازمیکندومدتی بعددوستش محسن به بالامیایدوبادین حال پریشان بردیاتعجب میکندومیگوید:(اِبردیا!؟چرااینقددربوداغونی؟اِحالشوببین)همین که محسن به بردیامیرسدبردیاازحال میرودومحسن اورامیگیردوبه داخل میبردوبعدازکمی آب زدن به صورتش به هوش میایدومحسن باناراحتی میگوید:(ای بابا بردیاجون،چی شد؟چرایهورفتی؟بینم مریض پریض که نشدی؟چیه چراچت میزنی؟چیزمیزمسرف کردی؟)بردیابعدازمدتیباحال پریشانش گفت:(نه بابا،شکست خوردم رفیق،شکست عشقی،عشقم ازدست رفت،دارم دیوونه میشم)-:(پس شکست ازنوع عشق خوردی،دواش فقط خوردنیه اگه مردش باشی فراموشی میگیری)-:(چی؟چی خوردنیه؟راستی چی آوردی حالم بهترشه؟)-:(من چمیدونستم دردت چیه که واست یه چیزی بیارعزیزم؟پاشوپاشو،پاشوبریم یه جایی که غم دنیاازسرت بپره حال کنی،پاشو)-:(کجا؟کجابریم؟)-:(پاشوبریم).آنان به یه مهمانی بزرگ(پارتی)میروند.
بخش5:درآن مهمانی محسن وبردیاگوشه ای ایستاده بودندکه یکی ازدوستای محسن به اسم جوادبه پیشش میایدومیگوید:(سام علیک محسن جون،خوبی؟)-:(به به به،آقاجواد،مگه میشه اینجابودوبدبود؟!)-:(اِ که اینطور،پس این رفیقت چرااینقددمغه؟)-:(شکست)-:(حتمی ازنوع عشق نه!؟)-:(زدی وسط خال)-:(خب بیاحالشوخوب کنیم،توکه خودت سـ*ـینه سوخته ای بزاررفیقتم حال کنه خب!)بردیا:(بریم حال کنیم)آنان به اتاقی میروندووقتی که بردیاازآن اتاق خارج میشوددیگرآن آدم صابق نبود.
فردای آن روزاومست ازخواب بلندمیشودویک زنگ به محسن میزندومیگوید:(الو،الومحسن جون دادا،خوبی؟)-:(آره ولی انگاری توبهتری)-:(نه بابا حالم بده،میگم محسن جون یکم ازاون دیشبیابیار،دارم میمیرم بدو)-:(دیشبیا؟)-:(پ نه پ،ازاون قرقوروتای تلخ ازاون آب معدنیا ی تلخ ازاون...خودت میدونی که)-:(باشه داداش ولی پول میخوادداری؟)-:(پول؟پول میخواددیگه؟توبگیرباهات حساب میکنم آره،بگیر)-:(پس آماده کن اومدم رسوندم اول مایع مایع)-:(باشه،گورپدرت بیازود،مُردم)-:(خدافظ)-:(آره همون که توگفتی).پس ازقطع باخودش گفت:(حالاپول ازکجابیارم؟ای بابا)به سمت اتاق خوابش میرودوکشوهاوزیرفرشهاوتمام سوراخ وسنبه های خانه رامیگرددومقداری پول گیرمیاوردودرهمین هنگام صدای زنگ درمیایدودررابازمیکند،درحالی که سرش به پایین بوددرحال شموردن پولهابودگفت:(محسن،اومدی نفله؟بیاپول جورکردم،جنسوآوردی؟)وقتی سرش رابه بالاگرفت متوجه شدکه مریم آنجاست ومحسن نیامده است،درحالی که مریم بادیدن حالوروزبردیاگوشه ی چشمانش اشک حلقه زده بودقدمی به جلوبرمیدارد،بردیانیزقدمی به جلوبرمیداردومیگوید:(اِتوئی؟پس محسن کو؟)بعدازاینکه متوجه شداومریم است به جلومیایدومیگوید:(چرااومدی؟بروازخونه ی من بیرون،بروبیرون)درحالی که مریم داشت گریه میکردبه پیشه بردیامیایدومیگوید:(چ چ چی شدی؟چ چرااینجوری شدی؟)بردیاپاسخی ندادوبه سمت بطری مشروبش میرودوکمی درلیوان میریزد،درهمین هنگام مریم اشکهایش راپاک کردوگفت:(معتادشدی؟اینجوری میخواستی خوشبختم کنی؟اینجوری میخواستی منوببری به اوجوبرگردونی؟ها؟چراباخوداینکاروکردی ها؟چرا؟چرابامن اینکاروکردی خب؟مگه من چیکارت کردم که بازندگیم بازی کردی ها؟چرا؟چرا؟چرا؟...)درحالی که لیوان دردستانه بردیابودآن رامحکم به زمین میکوبدومیگوید:(توچی میخوای توچی میخوای؟ازم چی میخوای؟نابودم کردی؟منوازبین بردی؟دارم دیوونه میشم،تازه داشتم خوب میشدم داشتم بهترمیشدم،حالم داشت باهات خوب میشدچرااومدیوبازم گل ناامیدیوتودلم کاشتی ها؟ چرااززندگیم بیرون نمیری؟برواززندگیم بیرون)-:(آخه چرا توفقط بهم بگوچرا؟داشت همه چی خوب میشد چرا؟)-:(میگی چرا؟میگی چرا؟مگه نگفتی اون بابای ناکست گفت نه گفت مخالفم،من چیکارمیتونستم بکنم،ها؟خسته شدم خسته،اصن دوس دارم بمیرم به توچه؟بروبیرون حال ندارم،بروازصن دیگه ازت بدم میاد،بروبیرون)-:(باشه ولی یادت باشه اومده بودم بگم بابام رضایت داده بود،خیلی تندرفتی،خودت خودتونابودکردی...)درحالی که بعدازرفتن مریم بردیابشدت ناراحت شدوگریه میکردوخودش رابه درودیوارمیکوبیدووسایل خانه رامیشکاندودرهمین حال محسن سرمیرسدوبادیدن این حال بردیابه سمت اومیرودومیگوید:(آروم باش آروم باش،چی شده؟ناراحت چی هستی؟آوردم برات)درحالی که روی زمین نشسته بودوبه زمین افتاده بوده باگریه ودرحالی که محکم به سرش میکوبید میگفت:(رفت رفت،ای وای رفت،من خرمن خر دوباره باهاش بدحرف زدم دوباره باهاش بدحرف زدم من احمق بخاطرچی؟ای خدا،ای خدا،رفت،چرارفت چرا؟چرا؟)-:(آروم باش عزیزم،بیادوابخورآروم شی،بیا اینقدحرس نخور)-:(بده من بده من،بده بده دارم میمیرم)-:(آروم باش فقط،فقط مایعه چی؟هاداداش بردیا؟!پولات کجاست؟)-:(همینجاست،چشاتوواکن میبینی)محسن به دوروورش نگاهی میندازدوبعدازدیدن پولهابه سمتش میرودوانهارامیگیردومیگوید:(به به،دمت گرم داش بردیا،هرچی بیشتردست به جیب باشی بیشتربهت میرسم.)درحالی که بردیاهرروزبه موادبیشترمعتادمیشدروزی خانوم فروزنده به دم دره خانه ی بردیا میرودودرمیزند؛بردیادرحالی که لش افتاده بودروی زمین کمی بعدازجایش بلندمیشودومیگوید:(بله!کیه این موقعه شب؟!)به سمت درمیرودودررابازمیکندوبادیدن خانوم فروزنده میگوید:(وای سلام خانوم فروشنده!)-:(اِوا،فروشنده!؟)-:(نه نه فروزنده....)-:(آره فروزنده،بعدشم الان شبه؟!الان صلات ظهره مادر...)-:(اِ!؟نه که تازه ازخواب بلندشدم گفتم شایدشب باشه)-:(آیاآدم وقتی بیدارمیشه شبه؟!)-:(حالاهرچی خانوم،خب این موقع اینجاچیکاردارین خطرناکه؟)-:(خطرچی؟)-:(ولش بابا هیچی)-:(وامادر،صدات چرااینجوریه؟)-:(صدام!؟...صدام...ماله سرماخوردگیه...)-:(این موقع سال؛سرماخوردگی؟)-:(گیردادیا)-:(اومدم بگم نزدیکای برجه...)میان حرفهای خانوم فروزنده بردیاگفت:(کجانزدیکه برجه؟میلادکجااینجاکجا؟)-:(منظورم آخرای ماهه...)-:(ماه که توآسمونه باماچیکارداره؟)خانوم فروزنده بعدازکمی نگاه کردن به بردیاگفت:(نه،توتازه ازخواب بلندشدی خون به مغزت نمیرسه بازبعداًبهت سرمیزنم...)-:(به سلامت...)بعدازرفتن خانوم فروزنده وبستن در،بردیاباقدم های آهسته قدم برمیدارومیگوید:(فکرکرده مااوشکولیم...توهروقت بیای ماتازه ازخواب بیدارمیشیم...)به سمت همان جاکه درآنجاافتاده بودمیرودوبه زمین میفتدودرازمیکشد،درحالی که روی زمین بودچشمانش به اتاق اسرارمیفتدبعدازکمی نگاه کردن به درآن اتاق ازجایش بلندمیشودوبه جلوی آینه میرود،به صورتش آبی میزندومدتی به آینه خیره میشودوبعدمیگوید:(دِبه چی خیره شدی لاکردار؟ازاین خسته شدم،ازاین بی مرام خسته شدم،دِآخه بی مرام نگفتی باهاش اینجوری نبایدحرف میزدی؟...)باعصبانیت به آینه مشت میزندومیگوید:(آخه چرا...)درحالی که دستانش خون میامدوباشیشه بریده شده بودباگریه درحالی که دستش راداشت به طرف پارچه ای میرودوباهزارزحمت آن رامیبنددودرحالی که داشت دستانش رامیبست دوباره چشمتنش به اتاق اسرارمیفتد،اینبارباعصبانیت به سمت درمیرود،دستگیره ی دررامیفشاردولی دربازنمیشود،بادستپاچگی به دنبال کلیدآن درخانه رابهم میزندووقتی کلیدراپیدانمیکندبه سمت درمیرودودررامیشکاندوباعصبانیت به سمت دیواریادگاری میرودوآن راپاره میکندوباگریه وعصبانیت به زمین میفتدومیگوید:(آآآه،خدااا،خداااخسته شدم خسته،چیکارکنم؟چیکار؟خدااا).
فردای آن روزمریم بانامیدی وپریشانی به پیشه بردیامیرود،بردیادررابرایش بازمیکندومیگوید:(سلام عزیزم،چیه؟چراقیافت اینجوریه؟طوری شده؟)درحالی که مریم به بردیاخیره شده بودازدم دربه داخل میرودومینشیند،بردیابااسترس وپریشانی دوباره گفت:(عشقم چی شده؟ای بابایه چیزی بگودغ کردم،چی شده؟)کمی بعدمریم باگریه وپریشانی گفت:(بابام...بابام مخالفه،گفت نمیزارم،گفت دوس ندارم زنشی،گفت...)بردیادرحالی که محکم به پیشانیش کوبیده بودسرش رابه پایین گرفتوگفت:(دوباره باختم...)مریم باگریه ازجایش بلندمیشودومیرودوبردیابه گریه کردن مشغول میشود.
ساعاتی بعدبردیاازجایش بلندمیشودوبه سمت گوشی مبایلش میرودوبه یکی ازدوستان قدیمیش زنگ میزندومدتی بعدوقتی پاسخ میدهدوبردیاباحال پریشانش میگوید:(الوسلام محسن،الو،سلام محسن،منم،بردیا،بردیامهرگان،شناختی؟آره آره،بلندشوبیاخونه ی من،بلندشوبیاحالم خیلی خرابه یه چیزی بیارحالم بهترشه،بلندشوزودتربیا،اومدی؟خدافظ خدافظ)درحالی که گوشی راقطع کرده بودچندقدمی به آهستگی برمیداردوبعدبه زمین میفتدباگریه فریادمیکشدومیگوید:(آخه چراخدا؟چرادست روهرچی میزارم ازم میگیری؟چرادوس نداری خوشبختشم؟مامانوباباموازم گرفتی بس نبود؟حالامیخوای عشقموهم ازم بگیری؟چرانمیخوای من خوشبختشم؟چراآخه؟).
ساعتی بعدصدای زنگ میاید،بردیاکه روی زمین درازکشیده بودبازحمت ازجایش بلندمیشودوبه سمت درمیرودوگوشی رامیگیردومیگوید:(اِ محسن توئی؟بیاتو)دررابازمیکندوبعدبه سمت درخانه میرودودرخانه رانیزبازمیکندومدتی بعددوستش محسن به بالامیایدوبادین حال پریشان بردیاتعجب میکندومیگوید:(اِبردیا!؟چرااینقددربوداغونی؟اِحالشوببین)همین که محسن به بردیامیرسدبردیاازحال میرودومحسن اورامیگیردوبه داخل میبردوبعدازکمی آب زدن به صورتش به هوش میایدومحسن باناراحتی میگوید:(ای بابا بردیاجون،چی شد؟چرایهورفتی؟بینم مریض پریض که نشدی؟چیه چراچت میزنی؟چیزمیزمسرف کردی؟)بردیابعدازمدتیباحال پریشانش گفت:(نه بابا،شکست خوردم رفیق،شکست عشقی،عشقم ازدست رفت،دارم دیوونه میشم)-:(پس شکست ازنوع عشق خوردی،دواش فقط خوردنیه اگه مردش باشی فراموشی میگیری)-:(چی؟چی خوردنیه؟راستی چی آوردی حالم بهترشه؟)-:(من چمیدونستم دردت چیه که واست یه چیزی بیارعزیزم؟پاشوپاشو،پاشوبریم یه جایی که غم دنیاازسرت بپره حال کنی،پاشو)-:(کجا؟کجابریم؟)-:(پاشوبریم).آنان به یه مهمانی بزرگ(پارتی)میروند.
بخش5:درآن مهمانی محسن وبردیاگوشه ای ایستاده بودندکه یکی ازدوستای محسن به اسم جوادبه پیشش میایدومیگوید:(سام علیک محسن جون،خوبی؟)-:(به به به،آقاجواد،مگه میشه اینجابودوبدبود؟!)-:(اِ که اینطور،پس این رفیقت چرااینقددمغه؟)-:(شکست)-:(حتمی ازنوع عشق نه!؟)-:(زدی وسط خال)-:(خب بیاحالشوخوب کنیم،توکه خودت سـ*ـینه سوخته ای بزاررفیقتم حال کنه خب!)بردیا:(بریم حال کنیم)آنان به اتاقی میروندووقتی که بردیاازآن اتاق خارج میشوددیگرآن آدم صابق نبود.
فردای آن روزاومست ازخواب بلندمیشودویک زنگ به محسن میزندومیگوید:(الو،الومحسن جون دادا،خوبی؟)-:(آره ولی انگاری توبهتری)-:(نه بابا حالم بده،میگم محسن جون یکم ازاون دیشبیابیار،دارم میمیرم بدو)-:(دیشبیا؟)-:(پ نه پ،ازاون قرقوروتای تلخ ازاون آب معدنیا ی تلخ ازاون...خودت میدونی که)-:(باشه داداش ولی پول میخوادداری؟)-:(پول؟پول میخواددیگه؟توبگیرباهات حساب میکنم آره،بگیر)-:(پس آماده کن اومدم رسوندم اول مایع مایع)-:(باشه،گورپدرت بیازود،مُردم)-:(خدافظ)-:(آره همون که توگفتی).پس ازقطع باخودش گفت:(حالاپول ازکجابیارم؟ای بابا)به سمت اتاق خوابش میرودوکشوهاوزیرفرشهاوتمام سوراخ وسنبه های خانه رامیگرددومقداری پول گیرمیاوردودرهمین هنگام صدای زنگ درمیایدودررابازمیکند،درحالی که سرش به پایین بوددرحال شموردن پولهابودگفت:(محسن،اومدی نفله؟بیاپول جورکردم،جنسوآوردی؟)وقتی سرش رابه بالاگرفت متوجه شدکه مریم آنجاست ومحسن نیامده است،درحالی که مریم بادیدن حالوروزبردیاگوشه ی چشمانش اشک حلقه زده بودقدمی به جلوبرمیدارد،بردیانیزقدمی به جلوبرمیداردومیگوید:(اِتوئی؟پس محسن کو؟)بعدازاینکه متوجه شداومریم است به جلومیایدومیگوید:(چرااومدی؟بروازخونه ی من بیرون،بروبیرون)درحالی که مریم داشت گریه میکردبه پیشه بردیامیایدومیگوید:(چ چ چی شدی؟چ چرااینجوری شدی؟)بردیاپاسخی ندادوبه سمت بطری مشروبش میرودوکمی درلیوان میریزد،درهمین هنگام مریم اشکهایش راپاک کردوگفت:(معتادشدی؟اینجوری میخواستی خوشبختم کنی؟اینجوری میخواستی منوببری به اوجوبرگردونی؟ها؟چراباخوداینکاروکردی ها؟چرا؟چرابامن اینکاروکردی خب؟مگه من چیکارت کردم که بازندگیم بازی کردی ها؟چرا؟چرا؟چرا؟...)درحالی که لیوان دردستانه بردیابودآن رامحکم به زمین میکوبدومیگوید:(توچی میخوای توچی میخوای؟ازم چی میخوای؟نابودم کردی؟منوازبین بردی؟دارم دیوونه میشم،تازه داشتم خوب میشدم داشتم بهترمیشدم،حالم داشت باهات خوب میشدچرااومدیوبازم گل ناامیدیوتودلم کاشتی ها؟ چرااززندگیم بیرون نمیری؟برواززندگیم بیرون)-:(آخه چرا توفقط بهم بگوچرا؟داشت همه چی خوب میشد چرا؟)-:(میگی چرا؟میگی چرا؟مگه نگفتی اون بابای ناکست گفت نه گفت مخالفم،من چیکارمیتونستم بکنم،ها؟خسته شدم خسته،اصن دوس دارم بمیرم به توچه؟بروبیرون حال ندارم،بروازصن دیگه ازت بدم میاد،بروبیرون)-:(باشه ولی یادت باشه اومده بودم بگم بابام رضایت داده بود،خیلی تندرفتی،خودت خودتونابودکردی...)درحالی که بعدازرفتن مریم بردیابشدت ناراحت شدوگریه میکردوخودش رابه درودیوارمیکوبیدووسایل خانه رامیشکاندودرهمین حال محسن سرمیرسدوبادیدن این حال بردیابه سمت اومیرودومیگوید:(آروم باش آروم باش،چی شده؟ناراحت چی هستی؟آوردم برات)درحالی که روی زمین نشسته بودوبه زمین افتاده بوده باگریه ودرحالی که محکم به سرش میکوبید میگفت:(رفت رفت،ای وای رفت،من خرمن خر دوباره باهاش بدحرف زدم دوباره باهاش بدحرف زدم من احمق بخاطرچی؟ای خدا،ای خدا،رفت،چرارفت چرا؟چرا؟)-:(آروم باش عزیزم،بیادوابخورآروم شی،بیا اینقدحرس نخور)-:(بده من بده من،بده بده دارم میمیرم)-:(آروم باش فقط،فقط مایعه چی؟هاداداش بردیا؟!پولات کجاست؟)-:(همینجاست،چشاتوواکن میبینی)محسن به دوروورش نگاهی میندازدوبعدازدیدن پولهابه سمتش میرودوانهارامیگیردومیگوید:(به به،دمت گرم داش بردیا،هرچی بیشتردست به جیب باشی بیشتربهت میرسم.)درحالی که بردیاهرروزبه موادبیشترمعتادمیشدروزی خانوم فروزنده به دم دره خانه ی بردیا میرودودرمیزند؛بردیادرحالی که لش افتاده بودروی زمین کمی بعدازجایش بلندمیشودومیگوید:(بله!کیه این موقعه شب؟!)به سمت درمیرودودررابازمیکندوبادیدن خانوم فروزنده میگوید:(وای سلام خانوم فروشنده!)-:(اِوا،فروشنده!؟)-:(نه نه فروزنده....)-:(آره فروزنده،بعدشم الان شبه؟!الان صلات ظهره مادر...)-:(اِ!؟نه که تازه ازخواب بلندشدم گفتم شایدشب باشه)-:(آیاآدم وقتی بیدارمیشه شبه؟!)-:(حالاهرچی خانوم،خب این موقع اینجاچیکاردارین خطرناکه؟)-:(خطرچی؟)-:(ولش بابا هیچی)-:(وامادر،صدات چرااینجوریه؟)-:(صدام!؟...صدام...ماله سرماخوردگیه...)-:(این موقع سال؛سرماخوردگی؟)-:(گیردادیا)-:(اومدم بگم نزدیکای برجه...)میان حرفهای خانوم فروزنده بردیاگفت:(کجانزدیکه برجه؟میلادکجااینجاکجا؟)-:(منظورم آخرای ماهه...)-:(ماه که توآسمونه باماچیکارداره؟)خانوم فروزنده بعدازکمی نگاه کردن به بردیاگفت:(نه،توتازه ازخواب بلندشدی خون به مغزت نمیرسه بازبعداًبهت سرمیزنم...)-:(به سلامت...)بعدازرفتن خانوم فروزنده وبستن در،بردیاباقدم های آهسته قدم برمیدارومیگوید:(فکرکرده مااوشکولیم...توهروقت بیای ماتازه ازخواب بیدارمیشیم...)به سمت همان جاکه درآنجاافتاده بودمیرودوبه زمین میفتدودرازمیکشد،درحالی که روی زمین بودچشمانش به اتاق اسرارمیفتدبعدازکمی نگاه کردن به درآن اتاق ازجایش بلندمیشودوبه جلوی آینه میرود،به صورتش آبی میزندومدتی به آینه خیره میشودوبعدمیگوید:(دِبه چی خیره شدی لاکردار؟ازاین خسته شدم،ازاین بی مرام خسته شدم،دِآخه بی مرام نگفتی باهاش اینجوری نبایدحرف میزدی؟...)باعصبانیت به آینه مشت میزندومیگوید:(آخه چرا...)درحالی که دستانش خون میامدوباشیشه بریده شده بودباگریه درحالی که دستش راداشت به طرف پارچه ای میرودوباهزارزحمت آن رامیبنددودرحالی که داشت دستانش رامیبست دوباره چشمتنش به اتاق اسرارمیفتد،اینبارباعصبانیت به سمت درمیرود،دستگیره ی دررامیفشاردولی دربازنمیشود،بادستپاچگی به دنبال کلیدآن درخانه رابهم میزندووقتی کلیدراپیدانمیکندبه سمت درمیرودودررامیشکاندوباعصبانیت به سمت دیواریادگاری میرودوآن راپاره میکندوباگریه وعصبانیت به زمین میفتدومیگوید:(آآآه،خدااا،خداااخسته شدم خسته،چیکارکنم؟چیکار؟خدااا).
دانلود رمان های عاشقانه