کامل شده داستان کوتاه فلق | سناتور [SheRviN DoKhT] نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SheRviN DoKhT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/19
ارسالی ها
1,883
امتیاز واکنش
147,427
امتیاز
1,086
سن
22
تا می‌خوام قدمی به‌سمتش بردارم برای تحقق رؤیام، سمت در میره. در رو باز می‌کنه و نمی‌بینم کی پشت در بوده، فقط می‌بینم سجاد با کله تو صورتش میره.
داد می‌زنه:
- بی‌پدر مگه از روی جنازه من رد شی که بذارم ببریش.
شناختم. اون آدم پشت در هم متینه.
- خفه شو بابا! تو یه‌لاقبا سگ کی باشی که جلو من درآی؟ همین که نمی‌برم تو رو هم چفت اون خاک کنم برو خدا رو شکر کن آشـ*ـغال!
یکی محکم تو صورتش می‌زنه که سر سجاد به دیوار می‌خوره. خودم دردم می‌گیره. کاش من به دیوار می‌خوردم!
‌- بی‌پدر تویی عـ*ـوضـی! زمینای من رو آتیش می‌زنی؟ بدبخت اونا قراره بشن سرمایه و پول واسه توی کودن! به حاجی نگفتم خونه‌ها رو تو آتیش زدی؛ وگرنه الان پدر پدرجدت رو درمی‌آورد. گفتم یه کودن بی‌شعور گاوی از ده بالا اومده. دفعه بعد هم که خواستی صورتت رو بپوشونی و نینجا بازی درآری، حواست باشه جنس بنجل نپوشی که کسی نبینتت. غلام‌رضا دیده بودت، با پول دهنش رو گل گرفتم.
خیالم از بابت متین راحت باشه؟ که هر چقدر هم عـ*ـوضـی باشه در حق سجاد کوتاهی نمی‌کنه؟ مبادا همین‌طور که داره همه رو دور می‌زنه، سجاد رو هم دور بزنه؟ برادرش رو دوست داره، مگه نه؟
سجاد جلوی در رو می‌گیره.
- نمی‌ذارم ببری خدیج رو! نمی‌ذارم! الان هم تا نزدم دهنت رو پر خون کنم، دمت رو بذار رو کولت و گم شو!
متین می‌خنده.
- بزرگ شدیا کره‌خر. گم شو بابا!
سجاد سمتش می‌پره و باهم درگیر میشن. جلو میرم که جداشون کنم؛ ولی متین که چند برابر سجاده، روش می‌افته و تا می‌خوره می‌زنتش. دلم برای سجاد کباب میشه؛ ولی هر چقدر تلاش می‌کنم متین رو ازش جدا کنم، نمی‌تونم و بدتر خودم هم کتک می‌خورم.
هر آخی که سجاد میگه آتیش می‌گیرم. چطور دلش میاد این‌قدر محکم بزنتش؟
اون‌قدری می‌زنتش که صورتش از خون دیده نمیشه. همین که از روش بلند میشه، می‌خوام بدوئم سمتش که می‌گیرتم.
نگاه ترسیده‌م به چشم‌هاش می‌افته. چقدر ترسناک بود. قالب تهی می‌کنم.
‌- لباس هم که تنت کرده دوزاری!
با گریه به سجاد اشاره می‌کنم. پوزخند می‌زنه.
- هیچیش نمیشه. اینا رو هم باید می‌خورد تا ادب شه.
نگاه آخرم به جسم بی‌جونش که رو زمین افتاده و غرق خونه می‌افته. چرا باید آخرین نگاهم این‌جور باشه؟
من رو می‌کشونه و می‌بره. از تک به تک پله‌هایی که پایین بـرده میشم، روحم اون بالا کنار سجاد می‌مونه و تیماردارش میشه؛ جسمم تو دست متین و روحم چفت سجاد.
خیلی التماس متین رو می‌کنم و تقلا، شاید که برگرده و ببینه سجاد خوبه یا نه؛ ولی فکر می‌کنه تقلا می‌کنم که همراهش نرم؛ برای همین کتکم می‌زنه و دنبال خودش می‌کشونتم.
سوار یه ماشینی که نمی‌دونم چیه میشم. از پنجره‌ی ماشین نگاه آخرم رو به بالا می‌اندازم. آخرین باری بود که دیدمش؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    جلوتر سه مرد دیگه رو که شامل محمود و دوتا پسرش میشن سوار می‌کنه و توضیح میده که خیلی گشته و بپا برام گذاشته و تو یکی از خیابون‌ها پیدام کرده. یه چک محکم هم از محمود می‌خورم، بعلاوه کلی لیچار و درشت. چرا این کتک‌ها و حرف‌ها به «آخرین» نمی‌رسیدن؟
    همون‌جور شبونه راه سمت روستا می‌افتیم. دلم هنوز پی سجاده. خیابون‌ها و جاده‌ها تندتند پشت‌سرهم جا گذاشته میشن و کیلومتر‌ها دور میشم از سجادَم، از همه کس‌وکارم، از پسر شجاعم که به‌خاطر من روستا رو آتیش زد، تو روی همه وایستاد و برام جنگید.
    سربلندم؟ سربلندم که دارَمش؟ سربلندم که سه سال که رفته حاجی حاجی مکه نبوده و به‌خاطرم برگشته و نجاتم داده؟
    همه تو زندگیشون به یه قهرمان نیاز دارن و اون قهرمان منه. اون اولین و آخرین قهرمان زندگی منه.
    قهرمانم! هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم روزی «گلو شیشه‌ای» اون‌قدری بزرگ شه که بزرگ‌مرد کوچیک من شه.
    چشم‌هام رو هم می‌افتن.
    چادرم رو سرم می‌زنم و هراسون به‌سمت در می‌دوئم تا فرار کنم که جلوی در وایمیسته.
    ‌- خدیج! مثل آدم راه بیا باهام. بیا بریم همین محضر سر کوچه. آخه لامصب این تنها راه نجاتته.
    به عقب هلش میدم. سرپا وایمیسته و به سیم آخر می‌زنه.
    - چیه ها؟ می‌ترسی این‌جور اون طاهای کثـ*ـافـت آشغـ*ـال نخوادت دیگه؟ ها؟ نمی‌خوای زن من شی؟ از اون [قر...] کمترم؟
    کپ می‌کنم. باورم نمیشه اون می‌دونه. حالم بد میشه. کسی قلبم رو تو مشتش می‌گیره و محکم فشارش میده.
    ‌- ها کپ کردی! فکرش رو هم نمی‌کردی بدونم نه؟ من به‌خاطر تو، چون می‌دونستم عاشق اون مادر[...]ای التماس متین رو کردم که بیارتم تهرون، که اون فکر نکنه من آویزونتم، که اگه می‌خوادت بهونه نکنه من رو، که نگه تو لَلـه و کلفت بیست‌وچهاری پس‌انداخته‌های شهناز و رضایی، که هزارویک چیز! من به‌خاطر تو اومدم این خراب‌شده! حالا تو هنوز هم به فکرشی؟ ها؟ که چی؟ اون یه‌لاقبا ارزش داشت؟ دیدی لکه‌ی ننگ گذاشت تو دامنت؟ دیدی اون‌قدر مرد نبود پشتت درآد؟ دیدی اون‌قدر حـ*ـرو*م‌زاده‌ست به‌جای اینکه عقدت کنه سنگسارت می‌کنه؟ دیدی یا نه کور بودی؟ هنوز هم تو اون عقل ناقصت ازش خدا ساختی شب و روز عبادتش می‌کنی؟ این کبودیا و زخمای رو صورتت از کیه ها؟ از اون [...] به ننه بابای خودش هم خیری نمی‌رسه، چه برسه به تو یکی. دماغش رو بگیری جونش درمیاد بچه فوکول. دوزار قیافه داره عاشقشی؟ یا چون پسر کدخداست؟ دیدی کردت انگشت‌نمای روستا که هرکی چپ رفت بگن عین خدیجه‌ست؟ ها دیدی یا نه؟ دیدی به‌خاطر خودش تو رو به [...] داد؟ دیدی بی‌آبروت کرد یا نه؟
    نفس نگرفته، سیل بعدی حرف‌هاش رو روونه می‌کنه:
    - الان کجایی ها؟ کیه داره برات سگ دو می‌زنه؟ اون‌وقت تو میگی کلفت دیدمت؟ می‌خوام نجاتت بدم، می‌فهمی؟ دیگه طاها پرید. دیگه طاها تموم. فقط سجاده، سجاده که می‌خواد از شر اون [...] که می‌خواد بی‌آبروت کنه، نجاتت بده. ننگ و فحش و کتکش واسه من؛ نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد، حتی اگه خودت هم بخوای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    حالم خیلی بده. از خدا شاکیم که چرا زبون نداده بهم تا سرش داد بکشم به‌خاطر طاها نیست، به‌خاطر خود احمقشه. که نمی‌خوام قاتی من شه، که نمی‌خوام آبروش بره، کسی فحش و لعنتش بده، که نمی‌خوام اگه طاها شد لکه ننگ من، من هم بشم لکه ننگ اون. به‌خاطر اینه که من همیشه پسرم دونستمش و حالا نمی‌تونم ببینم زنش میشم. به‌خاطر خودشه که نمی‌خوام زنی که ازش بزرگ‌تره و هیچ آبرویی تو روستا نداره، حتی شده اسمی تو شناسنامه‌ش بره. نمی‌خوام که بچه‌ی هیجده-نوزده ساله‌م رو بدبخت کنم. اون کله‌ش داغه، اون جاهله، نمی‌فهمه. من که می‌دونم، چرا حماقت کنم و بذارم کاری کنه که بشه یه مهر رو پیشونیش؟ چرا بدنامش کنم؟
    اونی که باید بشه بده‌ی قصه منم، نه سجاد. من دیگه یه دختر موجه نیستم، من الان دختر خـ*ـرابه‌ی یه روستام، نمی‌خوام بدبودنم رو اسم سجاد هم بیاد. من حتی خودم رو برای بدترین بنده‌های خدا هم نمی‌خوام. به خدا که نمی‌خوام!
    همین که جلو میاد، با اینکه نمی‌دونم چقدر برام ارزش قائله، با اینکه نمی‌دونم این حرف تأثیر داره یا نه؛ ولی تنها برگ برنده‌مه.
    با اینکه حتی فکرش رو هم نمی‌کردم روزی برسه بخوام این حرف رو بهش بزنم، با اینکه برام سنگینه، با اینکه نمی‌خوام همچین چیزی بینمون بمونه؛ ولی با همون شبه‌صوت‌های مسخره و ابلهانه‌م، با همون زبونی که نمی‌چرخه، با همون مزخرف صدایی که حتی فکرش رو هم نمی‌کنم بفهمه چی گفتم، با همون آخرین توانم بهش میگم که عاقش می‌کنم.
    تموم! سر جاش موند. انگار که پاهاش رو قطع کردم. نه فقط اون لحظه، تا یه ساعتِ تموم خشک‌شده همون‌جور موند.
    چرا این رو گفتم؟ یعنی هیچ راه دیگه‌ای نبود؟ نمی‌شد جور دیگه‌ای نگهش دارم؟ چرا این حرف رو زدم؟ خدایا چرا من رو رسوندی به نقطه‌ای که مجبور شم این رو بگم؟ چرا؟ خدا!
    ***
    داستان همه‌ی آدم‌ها لابه‌لای یکی از سوره‌های قرآن پنهونه. قرآن، کتاب سرگذشت و آینده گذر زندگی تموم آدم‌هاست. باید قرآن رو بخونی، بفهمی و زندگی خودت رو لای یه سوره، لای یه آیه‌ش پیدا کنی. قرآن اون‌قدری بزرگ و عمیق و بلند هست که زندگی این‌همه آدم رو تو خودش جا بده. فقط باید ببینی ته سوره، ته آیه چه سری پنهونه؟ چه راه حل و کلیدی؟ جواب زندگیت چیه؟ جواب زندگیت رو تو دنیای پشت هر آیه پیدا کن.
    سپیده‌ی صبحه که به روستا می‌رسیم، فلق*!
    * فلق: به معنای سپیده‌ی صبح
    زندگی من هم لای این سوره‌ست. از تهران تا روستا، خیلی فکر کردم و تهش به همین سوره رسیدم. اصلاً همین که الان هم سپیده‌ی صبحه، یه نشونه‌ست، نیست؟
    «قُل اعوذُ برَبّ الفَلَق: بگو پناه می‌جویم به خدای فروزنده‌ی صبح روشن»
    از ماشین هلم میدن پایین و سمت میدون می‌برنم. همه‌ی آدم‌های روستا جمعن. کیپ تا کیپ آدم وایستاده و همه به من خیره‌ن و به گودالی که انتظارم رو می‌کشه. آخرین باریه که می‌بینمشون. چه بهتر!
    طاها هم هست. بعد حرف‌های سجاد دیگه دوستش ندارم. باورم نمیشه دلیل جدایی سه ساله‌ی من از بچه‌م، طاها بوده باشه. حالا حتی ازش متنفر هم هستم. حق با سجاده؛ من باید از اون متنفر باشم! اون زندگی من رو خراب کرده. دلم از عشق بی‌سروتهم می‌گیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    دیگه حتی با به یاد آوردن بـ*ـوسـ*ـه‌ش رو پیشونیم، حالم خوب نمیشه؛ بدتر جهنم میشه.
    حلالش نمی‌کنم، می‌کنم؟
    «من شَر ما خَلَقَ: از شر مخلوقات [شریر و مردمان بداندیش]»
    توی گودال میرم، با پای خودم. دیگه حالا تقلا هم نمی‌کنم، به‌خاطر سجادم! دیگه این زندگی رو نمی‌خوام. بودنم سجاد رو بد می‌کنه. کدوم مادری حاضر نیست از خودش به‌خاطر بچه‌ش بگذره؟ مگه از سنگم که نگذرم؟
    «و من شَر غاسقٍ اذا وَقَب: و از شَر شب تار هنگامی که [از پی آزار برآید[ و [حشرات موذی و جنایتکاران و فتنه‌انگیزان را به کمک ظلمتش به ظلم و جور و ستم برانگیزد[»
    از هیچ کدومشون نمی‌گذرم، از متین هم حتی. این یه دم خودخواهم و مطمئنم هیچ کدومشون رو نمی‌بخشم. نفرین نمی‌کنم ولی؛ چون می‌دونم خدایی هست که اون هم ازشون نگذره. گاهی وقت‌ها عقل ما قد نمیده به اینکه چطور سزای کارشون رو می‌بینن. گاهی صفحه داستان به آخر می‌رسه و بی‌خبریم از اینکه چند صفحه بعد، توی یه داستان دیگه، چه بلایی سرشون خواهد اومد.
    «وَ من شَر النَّفاثات فی العُقَد: و از شر زنان افسونگر که به جادو در گره‌ها بدمند.»
    خاک دوباره و دوباره روم ریخته میشه و صدای لعن و نفرین‌ها بلند میشه.
    وقتی هنوز متین نیومده بود، آره آخرین باری که سجاد رو داشتم صحیح و سالم می‌دیدم، وقتی با چشم‌های سرخ و قرمزش نگاهم کرد و اشک ازشون پایین چکید و گفت:
    - دلم واست تنگ میشه.
    فکر کنم اولین و آخرین باری بود که دلم اون‌قدر خالصانه و پاک لرزید. انگار که یه ماهی لیز توی تنگ بلوری دلم تکون بخوره! همون‌قدر آروم و صاف و پاک.
    براش رو کاغذ نوشتم «دعا می‌کنم الان آخرین باری باشه که دلت واسه‌م تنگ میشه.»
    نگاهم کرد و پربغض گفت:
    - اگه تا ابد دلم واسه‌ت تنگ موند چی؟
    «و من شر حاسدٍ اذا حَسَدَ: و از شر حسود بدخواه چون شراره آتش، رشک و حسد برافروزد»
    راستش نمی‌دونم. خیلی وحشتناکه تا ابد دلت برای کسی تنگ بمونه. وقتی کسی می‌میره یا کسی برای همیشه ترکت می‌کنه، همه رو شونه‌ت می‌زنن و میگن بی‌خیال! فراموشت میشه؛ ولی آیا کسی هم می‌دونه اگه تا ابد دل‌تنگ بمونی چی؟ اگه فراموش نکنی چی؟
    خیلی درد داره؛ خیلی! که همیشه کسی تو ذهنت باشه، تو دلت باشه که به‌خاطرش به گذشته پرت شی، که حسرت بخوری، که جای خالیش خار تو چشمت شه. خدایا این «آخرین» خواسته منه؛ سجاد تا ابد دلش واسه‌م تنگ نمونه. فراموشش شم، نه تا اون حدی که قَد یه فاتحه هم یادم نکنه، نه تا حدی هم که خودش رو مقصر مرگ من بدونه. خدایا تا حدی که خودت می‌دونی، جوری که خودت می‌دونی، تو حکیمی، تو پس هر کاریت حکمتی هست، سجادم رو سالم و خوب نگه دار. به درک که تو دلم موند مامان صدام کنه، این آخرین آرزوم برآورده شه کافیه.
    طاهاست که با سنگ بالا سرم میاد. حتی نگاهش هم نمی‌کنم. وقت رهاییه، پرواز، عروج.
    فلقه، سپیده‌دمه که «آخرین» نگاهم گره می‌خوره به سجادی که تو حصار بازوهای چند مرد نگه داشته شده و «آخرین» چیزی که می‌شنوم فریاد پربغضشه که داد می‌زنه:
    - مامان!
    و سنگ، سریع و محکم فرود میاد.
    یه چیز رو الان فهمیدم؛ آخرین چیزی که فهمیدم اینه که وحشتناک‌ترین چیز دنیا اینه که اولین و آخرینت یکی بشن.
    و تموم میشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    ساعت 14:41 دوازدهم مرداد 98
    سلام! خیلی خوش‍‌حالم که همراه من بودین. امیدوارم تونسته باشم هر شخصیت رو صحیح به نمایش بذارم. مثل خدیجه، یه دختر احساساتی روستایی که کتاب زیاد خونده؛ سجاد، نوجوونی پر از کله‌شقی و خریت که هر کاری می‌کرد تا مادرش رو نجات بده یا متین که یه آدم گربه‌صفت طمع‌کار بود و طاها که نمونه‌ی آدم‌هاییه که همه فکر می‌کنیم خوبن؛ ولی نمی‌دونیم چقدر خوب از دست رفته تا این بد، خوب به نظر بیاد.
    ترجمه آیات قرآن از مهدی الهی قمشه‌ای بود.
    این کار رو، که خیلی متفاوته دوستش دارم و مطمئنم روزی می‌رسه بهش بال و پر بدم و رمانش کنم.
    و ورای تموم کارهام از کسی که حتی یه خط از این کار رو کپی کنه نمی‌گذرم.
    تقدیم می‌کنم به مادرم؛ که خودش رو وقف من کرده و من هم اندک چیزایی که دارم و می‌دونم خیلی پیش‌کش‌های حقیری هستن، وقفش می‌کنم.
    نمی‌دونم روزی می‌رسه بتونم چیزی رو وقف عام کنم یا ن؛ ولی مطمئنم تا همین لحظه، هرچی دارم وقف خاصه، وقف مادرم.
    و تقدیم ویژه به بهترینَم، یکی از مهم‌ترین‌های زندگیم، یکی از اون‌ها که درسته هم‌خون نیستیم، درسته شناسنامه یه حرفی می‌زنه برای خودش؛ ولی دل‌هامون، پیوند دل‌هامون ما رو به هم نسبت داده، تا حدی که مثل اعضای خونواده‌م دوستش دارم؛ مهسا.
    موفق و موید باشید.
    آثار من (منتشرشده با نام سناتور):
    رمان این مرد ویران است (طنز، عاشقانه)
    رمان من به برلین نمی‌روم (تراژدی، عاشقانه)
    رمان کاریزما (اجتماعی، پلیسی، عاشقانه، تراژدی)
    رمان نهاد (طنز، اجتماعی)
    رمان کبریا (اجتماعی، عاشقانه)
    داستان کوتاه فلق (اجتماعی، تراژدی)
    وان‌شات تیغ و دلیل (عاشقانه، تراژدی)
    وان‌شات همه‌چیز ریخت به هَم (اجتماعی، تراژدی)
    وان‌شات آینه (عاشقانه، تراژدی)
    مجموعه دل‌نوشته فقط دیبا بخواند (عاشقانه، تراژدی)
    مجموعه دل‌نوشته شروین دخت هنوز از بهر ط می‌نویسد (عاشقانه، تراژدی)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا