داستان عشق مطلق | samane-abdollahi کاربر انجمن نگاه دانلود

samane abdollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/18
ارسالی ها
39
امتیاز واکنش
142
امتیاز
121
IMG_20160814_130534.jpg مشاهده پیوست 11604 مشاهده پیوست 11604 مشاهده پیوست 11604 نام رمان : عشق مطلق
نویسنده : samane_abdollahi
ژانر : جنایی ، عاشقانه
مقدمه:
شاید خیلیا شانس رو تو پول مبینن،شاید تو علم میبینن،تو عشق میبینن،اما شانس اون نقطه محوی هست که وقتی تو از کاری ناامیدی به سمتت میتابه

خلاصه
زندگی تکرار نشدنی ترین اتفاق است،با لبخند میتوان زندگی بخشید،با خودخواهی میتوان زندگی را تباه کرد،در این داستان هرکسی نقش واقعی خود را دارد،داستان دختری به نام نهال که از قشر مرفه جامعه بود،برخورد او با یک جوان از قشر متوسط جامعه و یک لحظه و یک عشق در یک نگاه اتفاق می افتد،اما روزگار بر وقف مراد نیست و نهال بر اثر یک قتل مجبور به ازدواج با پسر دوست پدرش،که شریک و دوست خانوادگی بودند میشود،اما عشق جاویدان او و عشقش ادامه دارد،گاه آرام گاه طغیان...

پایان خوش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    یه شبای تو زندگیت هست که وقتی دفتر خاطرات زندگی تو ورق میزنی به چیزای میرسی که نمیدونی تقدیرت بوده یا تقصیرت،چشمامو اشک آلود بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم،صبح با صدای طلا خانوم بیدار شدم
    _دخترم،نهال،بیدارشو پدرومادرت سر میز صبحانه منتظرتن
    یه چشممو به زور باز کردم گفتم:
    _فقط 5دقیقه
    _دختر بیدارشو،امروز روز نظافت خونست
    با نق نق بیدار شدم و شلوارمو از لای پام کشیدم بیرون و زل زدم به خودم تو آیینه،یه جفت چشم آبی تیره،بینی کوچولوی عروسکی و لبای گوشتی،ترکیب صورتم به مادربزرگ خدا بیامرزم رفته بود،موهای مشکیمو که تا گودی کمرم بود دم اسبی بستم و صورتمو آب زدم،پله های سالن رو دوتا دوتا میومدم پایین که دست آخر یه بازوی مردونه منو از رو زمین کند،جیغ میزدم و میخندیدم
    _وای نیمااااا داداشی الان میفتم ولم کن
    _هیس فسقلی!ساکت باش
    منو کنار میزصبحونه گذاشت زمین و منتظرم بودم شوخی کنه ولی ساکت رفت نشست،از پشت نگاهش کردم،مثل بابام قد بلند و خوش هیکل بود،به همه سلام دادم و نشستم سرمیز و باولع تمام از همه چیز نوش جان کردم،پدر و مادرم مشغول شوخی و عشـ*ـق بـازی بودن،دوتا بچه داشتن ولی باز هم عاشقانه زندگی میکردن،با یه سرفه گفتم:
    _اهم،اهم،جناب اقای مهندس درخشان من امروز کلاس نقاشی دارم و فردا نمایشگاه منه لطفا مبلغی ناچیز به حسابم واریز کنید
    _مثلا چقد بابایی؟
    _هر چی کَرَمته
    با این جمله خون تو صورت بابام جریان پیدا کرد و مامانم با تندی گفت:
    _درست صحبت کن،ما تورو اینجوری تربیت کردیم؟
    خندمو قورت دادم با شرمندگی گفتم:
    _پوزش میطلبم
    نیما گفت:
    _چه باادب شدی فسقلی
    منم زود براش زبون درازی کردم،پا شدم رفتم اتاقم،داشتم آماده میشدم همیشه سر لباس پوشیدن مشکل دارم باخودم

    یه مانتوی مشکی بالاتر از زانو با شلوار لی روشن قد نود و یه روسری قواره دار ابریشمی مشکی و کیف و کفش مشکی ست شد،یه برق لب صورتی کمرنگ زدم،با ریمل و موهامم فرق وسط باز کردم،با یه نگاه خودمو برانداز کردم و یه چشمک زدم،رفتم به سمت پارکینگ سوار ماشین گُلف خوشگلم بشم که درجا خشکم زد،نبود،بدو بدو رفتم بالا و با داد و فریاد گفتم:
    _کیییی ماشین منو برداشته؟مگه بی صاحابه ماشینم یا اینجا گاراژه؟
    _هی هی دختر جون درست صحبت کن،ترمز ماشینت مشکل داشت فرستادم تعمیرگاه
    _ولی بابایییییییی..
    _غر نزن بابا،با آژانس برو
    یه اخم کردم و بدون خداحافظی بوم طراحی رو زدم زیر بغلم،تصمیم گرفتم با اتوبوس برم کلاس،منتظر بودم تا یه اتوبوس اومد مقصدش نزدیک به آموزشگاه بود،اونقدر با ماشین گشتم که به خط یازده عادت نداشتم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    داخل اتوبوس شلوغ بود و جایی برای نشستن نبود،سرپا ایستادم،مدام ساعتمو نگاه میکردم که دیر نشه،وقت داشتم،گوشیمو درآوردم و به دوستم غزاله مسیج دادم:
    _سلام،آخرهفته بریم دور دور؟
    خندم گرفت،همیشه یهویی تصمیم میگرفتم تا عملی بشه،داشتم بیرونو نگاه میکردم برای یکی از بچه های کار دست تکون دادم و اونم لبخند مهربونی تحویلم داد،ناگهان راننده اتوبوس بدون مکث زد رو ترمز و من با مخ رفتم تو شیشه و پرت شدم زمین،گیج بودم،صدای داد و بیداد مردم میومد تا گریه و جیغ بچه،راننده اتوبوس میگفت:
    _اخه نامسلمون چته؟چرا پریدی جلوی اتوبوس؟فکر مسافرا باش
    یه صدای مردونه و آرامش بخش گفت:
    _عذر میخوام واقعا شرمنده،از همگی عذر میخوام
    یه خانومی اومد بازومو گرفت و بلندم کرد گفت:
    _ببینم دخترم،خوبی؟
    مثل خنگا فقط نگاش کردم و تهش یه لبخند زدم،خانوم گفت:
    _اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر
    باز صدای مردونه اون پسر تو گوشم پیچید:
    _ببخشید خانوم حالتون خوبه؟
    یه لحظه گم شدم تو دوتا گوی خاکستری،بدنم یخ کرد،چهره آرومی داشت،انرژی مثبت تو نگاهش قلبمو منقبض کرد

    _خانوم،خانوم حالتون خوبه؟
    _....
    _خانوم چیزی شده؟چرا صحبت نمیکنید من که عذرخواهی کردم
    یه لحظه بخودم اومدم دیدم حدود یک ربعی میشه که محو.چشماش شدم،به جرأت میتونم بگم تاحالا اینقد محو یه پسر نشده بود،فهمیدم گند زدم خودمو جمع و جور کردم،با کنجکاوی نگاهم کرد گفت:
    _شوک بهتون وارد شده؟مدتیه که خیره بودید به من
    نگاهمو از صورتش گرفتم و دنبال بهونه ای گشتم تا چشمم تار موی طلایی رو گرفت که روی کتش بود با انگشت اشاره نشون دادم و گفتم:
    _این تار مو...
    فوری نگاهشو از من گرفت و تار مورو برداشت،پوزخندی زد و گفت:
    _چیزی نیست
    تعجب کردم و خودمو زدم به اون راه،یک ایسگاه مونده بود تا برسم آموزشگاه،کیف پولمو درآوردم و منتظر شدم تا اتوبوس بایسته،همزمان با همون پسر پیاده شدیم و من به راه خودم ادامه دادم،دوست داشتم بدونم کجا میره ولی خُب اهمیتی ندادم
    _مثل اینکه باهم یه مقصد رو طی میکنیم
    برگشتم و دوباره زل زدم به چشماش و گفتم:
    _ببخشید آقای...
    _ایمان هستم،ایمان نهروان
    اسمش هم مثل چهرش آرامش بخش بود
    _اهم اهم،شما همیشه عادت دارید دخترای مردم رو دنبال کنید؟
    از حرفم جاخورد و بدون مکث سرشو انداخت پائین و به طرف آموزشگاه رفت،دیدم جلو آسانسور وایساده،لج کردم و خواستم از پله ها برم بالا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    ولی طبقه چهارم بود و کلی پله،باکلافگی با خودم حرف زدم
    _دِ اخه دختر منگول،اون بتو چیکار داره،اه آخه آدم با خودش لج میکنه؟
    من کل راه رو باخودم غر زدم و رسیدم دم آموزشگاه،دوباره خودمو مرتب کردم اومدم در بزنم که صدای نفس زنونی گفت:
    _وایسا..
    برگرشتم و دیدم بهعععله اقا ایمان پشت سرم پله هارو بالا اومده،با حیرت گفتم:
    _تو...تو...همه راهو با من اومدی بالا؟
    _بله،وای نفسم بالا نمیاد
    _اخه چرا؟
    _دختر سوال نپرس برو تو
    چقد بدم اومد از تخس بودنش،در رو زدم رفتم تو،همه سر بوم بودن که بلند سلام دادم بهشون و رفتم سرجام،بعد از مدتی ایمان و اقای محمدامین استادمون اومدن،استادمون با صدای گیرایی گفت:
    _شاگردای عزیزم فردا نمایشگاهه خودتون میدونید که باید سنگ تموم بذاریم،هرکسی خواست میتونه امشب بمونه اموزشگاه تا کارارو کامل کنیم
    دخترا خانواده هاشونو بهونه کردن پسرام اوکی رو دادن،بالاخره باکلی اصرار از خانوادم اجازه گرفتم،بعد با صراحت کامل پرسیدم:
    _استاد جونم این اقا رو معرفی نمی کنید؟
    چشماشو گرد کرد و چشم غره ای بهش رفتم

    استاد زل زدم به چشمام،همیشه از رنگ چشمام تعریف میکرد با مهربونی گفت،ایشون موقت پیش شما شاگرد منن،همه باهم با یک دو سه من گفتیم:
    _ایول،خوش اومدی
    حدوداً ساعت ده شب بود که همه گشنه بودیم و مثل یک طعمه بهم دیگه زل زده بودیم که من گفتم:
    _پیتزا مهمون من
    همه بلند زدن زیرخنده،با استاد اماده شدیم بریم فست فود معروفی که تو فرمانیه بود،حدود سه ربع بعد با دوازده تا پیتزا برگشتیم و همه با میـ*ـل خوردیم،هرکسی رفت سر بوم خودش،ولی من حواسم پی ایمان و استاد بود،ولی خبری نبود ازشون،تو اتاق استاد کار میکردن،کار طراحی تموم شد و رفتم به استاد نشون دادم و تائید کرد،ازش خواستم تا یکم بخوابم باز بیدار میشم و کارای نصفه نیمه رو تموم میکنم،رفتم اتاق بغلی،روی کاناپه دراز کشیدم ولی فقط شالمو از رو.سرم برداشتم،چشمام گرم خواب بود که
    _لنز برای چشم ضرر داره
    چشامو گرد کردم و گفتم:
    _چشمای خودت لنزه،من چشمام رنگش اصلِ
    با حیرت گفت:
    _واقعاً؟
    _بله واقعا
    یه قدم اومد جلو یه قدم رفتم عقب که پرت شدم رو مبل،نترسیدم چون با یه ضربه به جای حساسش کارش ساخته بود،گفتم:
    _چته؟نگا نگاه میکنی؟
    _نه ولی خب چشمات قشنگن
    وای این دیگه کیه،با سردی سری به نشونه بیخیالی تکون دادم و در اتاق و نشون دادم گفتم:
    _ببخشید خوابم میاد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    رفت بیرون بی هیچ حرفی،حدود ساعت چهارونیم صبح با صدای اذان بیدار شدم،همه جا ساکت بود،اما ظاهرا استاد بیدار بود،در زدم رفتم تو،تیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    _بیا تو
    خندیدم و دلبرانه درو بستم،استاد خیلی مهربون بود،یه مرد واقعی بود،اما هیچوقت ازدواج نکرده بود،میگفت دختری رو میخواست که فاصله طبقاتی داشتند و پدر دختره اجازه نداده،دختره از دین ارمنی ها هم بوده،اومدم بشینم دیدم ایمان نیست گفتم:
    _استاد ایمان کو؟
    _هیس اینجا خوابه
    _استاد این دوستتونه؟
    _بله
    _میشه ازش یکم برام بگید؟
    استاد نگاه خسته ای بهم کرد و گفت:
    _از قشر متوسط جامعه هستن،قبل از اینجا کنار پدرش تو آرایشگاه کار میکرد،دانشگاه صنعتی شریف مهندسی معدن میخونه و اینجا هم برای تفریح میاد
    _چه جالب،امیدوارم موفق باشه،استاد من میرم فعلا

    اومدم بیرون از اتاق و رفتم آب بخورم برم سر بوم،تو آشپزخونه یه بویی مشامم رو نوازش کرد

    رفتم سمت بو دیدم بوی کت ایمانِ،چشمامو بستم و تاجایی که تونستم بو کشیدم،چه عطری..چه سّری داشت این عطر..کت رو گرفتم تو دستام و بازهم بو کشیدم،انگار با این عطر خو گرفتم،اما چه کنم که صاحبش رو نمیتونم تحمل کنم،البته بیچاره کاریم نکرده،یهو چشمم افتاد به سایه یه نفر پشت در،کت ایمان رو گذاشتم سرجاش و رفتم به سمت در،با ایمان رو به رو شدم،باز خاکستر چشماشو پاچید تو صورتم،باز غرق شدم،دل کندم از چشماش و داشتم میرفتم که گفت:
    _برای شروع دیر نیست؟
    چه جمله ای،ولی من که به ایمان حسی نداشتم،با خونسردی گفتم:
    _هه..مطمئن نباش،فقط عطرت خوش بو بود
    رد شدم رفتم،با خودم کلنجار میرفتم که عاشقش نشم،همیشه عشق رو تو سن بزرگ تصور میکردم اما من همش 20 سالم بود،همیشه جمله «عشق سن و سال نمیشناسه» رو انکار میکردم،ساعت 6:45 بود،چقدر گذشته بود،همه کم کم بیدار شدن،ایمان رفت نون سنگک تازه،با خرما و پنیر و کره گرفت،همه موقع سِرو کردن صبحانه بودن و میگفتن میخندیدن،شیدا از همکلاسیامون بود برگشت رو به ایمان گفت:
    _آقای نهروان متولد چندید؟
    _من متولد 67
    _دوست دختر ندارید؟
    ایمان یکم مکث کرد و گفت:
    _بیشتر تشکیل خانواده رو ترجیح میدم تا این بحثا
    تو دلم یه ایولا به ایمان گفتم،شیدا این حرفو به خودش گرفت و.گفت:
    _ازدواج کنید خوب
    _بله حتما،شما چرا شوهر نکردید؟
    _من..خب..خب..
    _بله در جریانم،کمبود شوهر مسئله جدی و خوف انگیزیه
    همه زدیم زیر خنده و شیدا سرشو انداخت پائین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    استاد ساعت رو یادآوری کرد،همه جمع و جور کردیم و ده تا بوم رو داخل ماشین استاد گذاشتیم و چند نفر با استاد رفتن،منو شیدا،ایمان،ارسلان که همکلاسی بودیم باهم آژانس گرفتیم،مشخص بود که ایمان خیلی خون گرم و ساکته،بیشتر با ارسلان صحبت میکرد،رسیدیم دم ساختمون چندطبقه ای واقع در غرب تهران،به قدمای ایمان نگاه کردم و قدمام رو باهاش موازی کردم و که آروم خندید گفت:
    _دخترء دیوونه
    نداشتم جوابی،چون به دیوونگیم اعتقاد داشتم،یه لبخند کمرنگی زدم بهش،داخل شدیم تابلوهارو سرجاش قرار دادیم و کم کم بازدید کننده ها اومدن،تابلوها حرف نداشت از نظر من عالی بودن،با قیمتای خوبی هم فروخته میشد،دست آخر هم یه عکس دست جمعی گرفتیم و هرکسی برگشت به خونه خودش،منو استاد و ایمان باهم رفتیم،تو راه از هر دری حرف میزدن و منم ساکت زل زده بودم به تهران شلوغ،استاد گفت:
    _نهال جان وقت نشد بپرسم،پدر حالش خوبه؟کمرش بهتره؟
    _بله استاد حالش خوبه،ولی خب باز هم میره شرکت
    _خدا سلامتی بده
    _ممنون،استاد چهار راه بعدی پیاده میشم
    ماشین توقف کرد و من پیاده شدم،از استاد خداحافظی کردم و رو به ایمان گفتم:
    _شبتون خوش جناب نهروان
    _شب خوش نهال
    یادم افتاد کامل خودمو معرفی نکردم و ایمان بعد یک روز و نصفی اسم منو فهمیده،لبخندی زدمو سر تکون دادم
     
    آخرین ویرایش:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    در خونه رو باز کردم و رفتم تو،صدا میومد،میدونستم یه مشت آدم نچسب نشستن دورهم،درو باز کردم کسی متوجه اومدنم نشد و با پشت پا در کوبیدم بهم تا همه نگاها برگشت رو به من،شریک پدرم و پسرش اومده بودن،امیر به ظاهر خاطرخواه من بود ولی من ازش خیلی بدم میومد درصورتی که هم خوش تیپ بود هم خوش قیافه و هم موقعیت خوبی رو داشت،یه سلام دادمو رفتم بالا،نیما از پله ها پائین میومد سلام داد ولی با حرس نگااهش کردم،رفتم تو اتاقم باز زل زدم به اتاقم همه چیز مرتب بود،اتاقم رو دوسداشتم،مربعی شکل بود با دیوارای لیمویی رنگ،میز توالت و پاتختی و تخت و کمدم به رنگ سفید،خودمو تو آئینه برانداز کردم،چه شلخته بودم،تصمیم گرفتم برم حموم صدای در اومد
    _بفرمائید
    _سلام عزیزم
    _امیر؟بهتره بری بیرون
    _اومدم عشقمو ببینم
    _گمشو من عشق تو نیستم
    _هه مطمئنی؟میگیرمت حتی شده به زور..
    درو بست و رفت،من با کلی فکرو خیال تنهام گذاشت

    با همون لباسا رفتم نشستم تو وان و آب یخ رو باز کردم،بدنم داغ بود ولی اصلا آب یخ تأثیری نداشت،نمیدونم چندساعت گذشت ولی چشامو باز کردم تو رخت خوابم بودم،مامانم بالا سرم نگران نشسته بود و گفت:
    _خدایاشکرت،دخترم با خودت چیکار کردی؟چرا زیر دوش آب سرد رفتی
    سرم سنگین بود باز به خواب عمیقی فرورفتم،با صدای تو مخی بیدار شدم
    _خانوم دکتر ریمانفر به اتاق زایمان
    اوه اون نزاییده باشم،اصلا حامله نبودم که،در اتاق باز شد همه اومدن،خانوادم،بچه های آموزشگاه و امیر و پدرش،مامانم بغلم کرد و نیما اخماش توهم بود،بچه ها هم سر به سرم میذاشتن،تق تق صدای در اتاق اومد
    _اجازه هست
    بعله اقا ایمان بود با شیرینی و چندتا آبمیوه،با لبخند ازش استقبال کردم و خوش آمد گفتم،میخواستم حرس امیرو در بیارم جلوی همه گفتم:
    _ایمان جان آبمیوه چیا گرفتی؟انبه هم داره؟
    همه گنگ نگاهم کردن و ایمان جا خورد
    _بله داره بفرمائید
    _ممنون عزیزم
    دیگه مامانم با تندی گفت:
    _نمیفهمم چه خبره؟
    _مامان؟خبری نیست عزیزم،ایمان هم کلاسی منه
    ارسلان از اون ور گفت:
    _خب منم همکلاسیتم چرا به من نمیگی عزیزم؟
    همه زدن زیرخنده،پدر زیاد جدی نمیگرفت،فکر میکرد منو امیر لیلی و مجنونیم بخاطر همین چیزی نگفت و به چشم یک دوست معمولی ایمانو دید،پرستار اومد گفت:
    _خاله ریزه 48ساعت بود بیهوش شده بودی،همه بیرون لطفا باید دکتر بیاد بالا سرش
    مامانم با نگرانی گفت:
    _چیزی شده؟
    _نه خانم درخشان،بفرمائید همگی بیرون
    همه رفتن و با پرستار تنها بودم،پرستار گفت:
    _نامزد داری؟
    _نه چطور؟
    _آخرین آقایی که وارد اتاق شد،تو این 48ساعت همش داخل محوطه پیگیر حالت بود
    چشمام از تعجب گرد شد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    اخه اون چیکار میتونه با من داشته باشه با کلافگی گفتم:
    _خب من سر از این کارا درنمیارم،معنی این کار چیه؟
    _چیزی جز دوست داشتم به نظرم نمیرسه
    _ولی پرستار جون ما سه چهار روز بیشتر نیست همو میشناسیم
    نگاهی کرد به چشمام،یه غمی بود تو چشماش گفت:
    _اولین بار دیدیش چی توی اون شخص توجهت رو جلب کرد؟
    _چشماش
    _پس بگو،شاید جفتتون دچار «عشق در یک نگاه»شدید
    ساکت رفتم تو فکر..مگه میشه؟عشق؟بابامو چیکار کنم؟پس امیر چی؟مهمتر از اینا ایمان گفته بود فکر به زندگی مشترک فکر میکنه
    دکتر اومد بالای سرم،معاینم کرد خداروشکر خوب بودم و مرخص شدم،تو خونه کمی استراحت کردم و بعد از سِرو شام به نیماگفتم:
    _فردا میرم کلاس
    _باشه فسقلی چرا به من میگی؟
    _سوئیچ ماشینمو از بابا بگیر
    _چرا خودت نمیگیری؟
    _برم سوئیچ بده میگه زن امیرشو،نیما داداشی چرا نمیفهمی اون پول بابارو میخواد نه منو
    _نهال،امیر دوست منه،ولی خودت تصمیم بگیری بهتره
    بی توجه رد شدم که باز گفت:
    _فردا صبح سوئیچ ماشینتو میارم میذارم تو اتاقت
    برگشتم و گفتم:
    _خیلی مخلصیم
    قهقه بلندی سَرداد و رفت،منم بی درنگ لباس خواب تنم کردم موهامو شونه زدم و پریدم تو رختخواب
     
    آخرین ویرایش:

    samane abdollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/18
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    142
    امتیاز
    121
    چشمامو بستم ایمان اومد جلو چشمام،یه لبخند ملیح یه صورت مردونه،دوباره چهرشو مرور کردم،یه صورت کشیده و گونه های استخوانی،ابروهای کم پشت،چشمای خاکستری و مژه های فر پرپشت،بینی استخوانی متوسط،لبای متوسط که لب بالا خطی و لب پائین گوشتی و دندونای سفید و مرتب،موهای مردونه پرپشت،قد بلند و هیکل ورزیده
    نفهمیدم کی خوابم برد،ساعت نه صبح چشمامو باز کردم و سرجام یه لبخند زدم و یه حس خوب تو وجودم بود،پریدم صورتمو شستم و با لباس خوای رفتم طبقه پائین،همه سرمیز نشسته بودن،بلند گفتم:
    _سلام اهالی،صبحتون بخیررر
    مامانم چپ چپ نگاهم کرد،گونه تپلشو بوسیدم و نشستم سرمیز،انگار حالم خوب بود،همه ساکت بودیم من میخواستم زودتر برم کلاس،به نیما با حرکت لب هام گفتم:
    _م ا ش ی ن
    چشماشو بازو بسته کرد،یه تشکر کردم و رفتم طبقه بالا،برای امروز یه مانتو کوتاه به رنگ سبز یشمی و شلوار مشکی کتان،شال مشکی ساده،یه کیف اسپرت و کفش اسپرت در نطر گرفتم،و یه رژلب قرمز که خیلی خودنمایی میکرد رو لب هام،چشمامم فقط یه ریمل زدم،سوئیچ رو نیما آورد دم اتاقم
    _مرسی داداشی
    _فدات فندق
    رفتم طبقه پایین،با حرکت دست از مادروپدرم خداحافظی کردم و رفتم،ماشین عزیزم تو پارکینگ بود،نشستم پشت فرمون و صدای جیغ لاستیکا سکوت رو تو کوچه شکوند

    رسیدم به آموزشگاه،کیفمو برداشتم رفتم،بومم مونده بود آموزشگاه،داخل آسانسور خودمو برانداز کردم و یاد ایمان افتادم،یه لبخند محو زدم،و در آسانسور باز شد،رفتم داخل به همه سلام دادم همه با یه نظم گفتن:
    _سلام نهال،سلام چشم قشنگ
    بعد همه زدیم زیر خنده،ایمان و استاد اومدن سلام دادم بهشون،استاد حال و احوال پرسی کرد و من موندم با نیما،نگاهمون خیره بهم،نمیدونستیم تکلیف دلامون چیه،آروم گفت:
    _خوبی؟
    با یه لبخند گفتم:
    _خوبم
    همین،از کنارم رفت و من ایستادم سرجام،با صدای شیدا بخودم اومد
    _گلم تا کی میخواد ماتت ببره؟حداقل برو اونور سرراهی
    بهش چشم غره رفتم و برگشتم سمت بوم،کارمو شروع کردم،طرحم منظره پائیز بود و سفارش یکی از دوستان استاد،خب من نسبت به همه کارم بهتر بود،دوساعت پای بوم نشستم بعد دستی کنارم یه فنجون قهوه گذاشت،برگشتم چهره ایمان رو دیدم،گفتم:
    _مَ..َممنون،خودتون میل کردید؟
    _بله،چه طرح قشنگی
    به بوم زل زدم،آره واقعا بینظیر بود
    _نهال؟
    _جانم
    از گفتن این کلمه جا خوردم و باز نگاهش گره خورد تو نگاهم،یه لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
    _میخواستم اگه افتخار بدی امشب شام رو باهم میل کنیم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا