کامل شده داستان کوتاه بیسیمچی عشق | زهرابهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

از این رمان راضی هستید؟

  • بله

    رای: 14 93.3%
  • خیر

    رای: 1 6.7%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
به توکل نام اعظمت
بسم اللّه الرحمن الرحیم

نام رمان: بی‌سیم‌چیِ عشق
نویسنده: زهرابهاروند
ژانر: عاشقانه
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!



قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمی‌توان مردانه عاشق بود؟

fsxi_bisimchiye-eshgh2.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    photo_2016_08_04_15_45_01.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    همه‌ی قصه‌ها شروع و پایانی دارند. قصه‌ی من اما، شروعی بی‌پایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛ سرنوشت جوری دیگر ورق خورد.

    فصل۱
    خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز می‌کنم.
    کفش‌‌هایم را در می‌آورم و کنار حوض پرت می‌کنم!
    اگر عمو سبحان این‌جا بود می‌گفت آن‌قدر شلخته‌ام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم می‌فرستند!
    گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده.
    عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار می‌کند و یک سالی می‌شود به تهران منتقل شده است.
    لبخندی می‌زنم و زیر لب "دلم برات تنگ شده عمو"یی می‌گویم.
    می‌خواهم چادرم را دربیاورم که با کفش‌های زیادی دم در مواجه می‌شوم، شستم خبردار می شود که خانواده‌ی عمو سعید مهمان خانه‌مان هستند.
    در را که باز می‌کنم و داخل می‌شوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم می‌خورد!
    ناگهان، آن‌قدر حسِ خوب به رگ‌‌هایم تزریق می‌شود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی می‌شوم و وقتی تکیه‌زده به پشتی‌ها می‌بینمش، امانش نمی‌دهم و به سمتش می‌روم.
    خندان از جایش بلند می‌شود و به سمتم می‌آید.
    به عادت بچگی از گردنش آویزان می‌شوم!
    می‌خندد و دستش را نوازش‌گونه از روی مقنعه‌ی سورمه‌ای رنگم روی سرم می‌کشد.
    - آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده این‌جوری آویزون میشی! کی می‌خوای بزرگ شی؟
    استفاده از تضادها، آن هم در چند جمله‌ی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است.
    با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدا می‌شوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به دنبال دارد می‌گویم:
    - دلم تنگ شده بود برات عمو جونم‌!
    صدای اعتراض گونه‌ی مادرم بلند می‌شود.
    - هانیه!
    نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و می‌خواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدن‌ها را هم دارد دیگر! تازه یادم می‌افتد که کلی آدم نشسته‌اند.
    خجالت‌زده و آرام سلامی می‌دهم و همه با خنده جوابم را می‌دهند‌.
    نگاهم به جایی درست کنار پدرم می‌افتد، مَردِ چشم آبی بچگی‌‌هایم آن‌جا نشسته.
    قلبم می‌کوبد، بی‌امان!
    پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    به اتاقم می‌روم تا لباس‌‌هایم را عوض کنم.
    لباس‌هایم را می‌پوشم و چادرِ گل‌دارم را سرم می‌کنم.
    می‌خواهم از اتاق خارج شوم که چشمم می‌خورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز تحریرم جا خوش کرده است.
    نگاهم که به چهره‌ی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس می‌افتد، لبخندی روی لبانم نقش می‌بندد.
    «تو عجین شده‌ای،
    با خاطراتم،
    بچگی‌هایم،
    و دنیایم..!
    عجین شده را، خیالِ رفتن از سر نیست!»
    از اتاق بیرون می‌آیم و می‌خواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز می‌شود!
    همان‌‌طور که نگاهش سمتِ فرش است و با یقه‌ی پیراهن خاکی رنگش ور می‌رود می‌گوید:
    - میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟
    - آره الان میارم.
    برمی‌گردم به اتاقم، سجاده‌ام را برمی‌دارم و می‌آورم و به دستش می‌دهم.
    یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی می‌کشم و لبم را می‌گزم.
    سجاده را از دستش می‌قاپم که متعجب نگاهم می‌کند!
    لابد دارد با خودش می‌گوید دردانه‌ی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم!
    افکارم را پس می‌زنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون می‌آورم، سجاده‌ی خالی از چادر سفیدِ گل‌دار را، به دستش می‌دهم و می‌گویم:
    - الان شد، اون احتیاجتون نمی‌شد.
    می‌خندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز می‌شود!
    به سمت یکی از اتاق‌ها می‌رود که صدایش می‌زنم:
    - آقا مهدی؟
    - بله؟
    - التماس دعا.
    با لبخندی محو "محتاجم به دعا"یی زیرِ لب می‌گوید و به اتاقی که کنار اتاق من است می‌رود تا نماز بخواند.
    رفتنش را خیره می‌شوم و در دل می‌گویم:
    "هنوز هم مثل کودکی‌هایمان، تعجب که می‌کند خنده‌دار می‌شود!"
    ***
    سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمه‌سهیلا می‌اندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار سفره دعوت می‌کند.
    کنارِ فاطمه، دخترِ عمه‌سهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدی‌اش در انگشتش برق می‌زند، می‌نشینم و مثل همیشه با نامِ روزی دهنده‌مان، سر به زیر و آرام شروع می‌کنم.
    آقاجان، پدر پدرم را می‌گویم؛ همیشه می‌گفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛ می‌گفت باید یک‌جوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سال‌ها سجده‌ی شکر به جا بیاوریم.
    آه خفیفی می‌کشم، کاش این‌جا بودی آقاجان! نمی‌دانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست سپیدت، برای چشم‌های آبی رنگت، برای دست‌های لرزان اما پُرمهرت تنگ شده.
    کم کم صحبت‌ها شروع می‌شوند و هر کس چیزی می‌گوید.
    بیماریِ خانم‌جان که از نظر پزشکان به‌خاطر کهولت سن است؛ ولی به‌نظر من برای دوری آقاجان است و این‌که هفته‌ای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیه‌ی زن گرفتنش و زیر بار نرفتنش!
    که البته فقط من درد این عموی سمجم را می‌دانم، دردی که خود درمان نیز هست!
    با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقه‌ام می‌گردم که نزدیک عموسعید می‌بینمش.
    از من دور است و محال است دستم را دراز کنم.
    خجالتی بودن هم مایه‌ی دردسرم شده، نه احساساتم را می‌توانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را!
    کاش مثل مینا، دخترِ کوچک‌ عموسعید و خواهر مهدی و مریم سر و زبان‌دار بودم، حداقل حرف‌‌هایم سرِ دلم نمی‌ماندند.
    همان‌طور با برنج‌ سفید روبرویم بازی می‌کنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم می‌گیرد.
    متعجب فاطمه را نگاه می‌کنم و آرام می‌گویم:
    - فکر آدم‌ها رو می‌خونی؟
    می‌خندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره می‌کند.
    - نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده.
    در حالی که ته دلم غنج می‌رود، اخم الکی می‌کنم و ظرف را می‌گیرم.
    کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمان‌ها بسته‌اند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و مهدی باشیم!
    اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم می‌گذارم، ذهنم می‌رود به دوران بچگی‌‌هایم و آن زمان‌هایی که مدرسه هم نمی‌رفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند.
    جمعه‌ها، روی تختِ توی حیاطِ خانه‌ی خانم‌جان می‌نشستیم و بساط هر هفته‌مان خوردنِ قورمه سبزی خوش‌عطر خانم‌جان بود.
    مگر می‌شود همبازی کودکی‌‌هایم نداند من چه دوست دارم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    پشت میز تحریرم می‌نشینم و دفترِ خط‌خطی‌‌هایم را باز می‌کنم.
    طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم!
    بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم.
    باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچاره‌ام را سد کنند.
    اصلا همه‌ی آدم‌ها یک‌جایی، یک طوری باید همه‌ی حرف‌هایشان را از پسِ پرده‌ی دلشان بیرون بیاورند وگرنه جانِ آدم پر می‌شود از کلمه‌ها و جمله‌ها و شاید دیوان‌ها!
    دفتر را باز می‌کنم، خودکار به دست می‌گیرم و همین‌طور سیلِ کلمات هستند که روانه‌ی کاغذ می‌شوند:
    «چرا...چرا...چرا..؟
    ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی
    بیا ای پاسخِ همه دردهای من»
    درِ اتاق که باز می‌شود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را می‌بندم و منتظر نگاهش می‌کنم.
    لبخند می‌زند و می‌گوید:
    - اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همه‌ش تو شعر و شاعری بودی!
    می‌داند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که راهنمایی بودند گردن من بود، می‌گفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده.
    - شعر؟ نه بابا! داشتم درس می‌نوشتم.
    ابرو بالا می‌اندازد:
    - آهان، بله! میگم هانیه؟
    این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی می‌خواهد از زهرا بپرسد.
    استرس به جانم افتاد، چه‌طور بگویم حالا؟!
    قبل از این‌که حرفی بزند می‌گویم:
    - زهرا هم خوبه.
    می‌خندد و می‌گوید:
    - تیزی ها!
    با پوست لبم بازی می‌کنم و کاسه‌ی چشم‌‌هایم هی پر و خالی می‌شود.
    من دلم برای عموی 23 ساله‌ای که عاشق رفیقم شده گرفته.
    - چی شده هانیه؟
    - زهرا...
    نگران نگاهم می‌کند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم می‌آمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟
    تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف می‌کنم:
    - زهرا این هفته عقدشه...
    به خدا که من رگ بیرون زده‌ی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمی‌آورم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    فصل۲
    کنار حوض آبی و کوچک‌مان که ماهی‌های قرمز و گلی درونش پیچ و تاب می‌خوردند، می‌نشینم.
    نگاهم را می‌دوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری می‌کند.
    ستاره‌های دورش چشمک می‌زنند و خودنمایی می‌کنند.
    یادش بخیر! آن وقت‌ها که بچه بودیم، وقتی شب‌ها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط خانم‌جان به تماشای ستاره‌ها می‌نشستیم، هر کداممان ستاره‌ای برای خودش انتخاب می‌کرد. همیشه ستاره‌ی پرنور مالِ من بود و آن ستاره‌ی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق اعتراض نداشتند چون من عزیزکرده‌ی خانم‌جان بودم.
    به قول پدرم دیکتاتور و به گفته‌ی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همه‌ی چیزهای خوب را برای خودم می‌خواستم.
    لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم می‌نشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به آهی کوتاه می‌دهد. وقتی خبر را دادم، آن‌قدر داغون شد که گفت اگر به خانه‌ی خودشان برود، از چهره‌ی پریشانش خانم‌جان پس می‌افتد و همین‌جا ماند.
    کنارم می‌نشیند و خیره به ماه می‌گوید:
    - پسرِ خوبیه؟
    گیج و گنگ می‌پرسم:
    - کی پسرِِ خوبیه؟
    از تردیدش در گفتن می‌توانم بفهمم که می‌خواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم:
    - آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست.
    این آه کشیدن‌های پشت سرِ همش، مرا دیوانه می‌کنند آخر سر.
    - پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید...
    بغضش، بغض به جانِ گلویم می‌اندازد. با چشمانی لبالب از اشک می‌گویم:
    - کاش زودتر می‌اومدی، اون‌وقت این‌طوری نمی‌شد. اون‌وقت زهرا غم نداشتن چشم‌هاش. اون‌وقت دمِ نامزدیش قیافه‌ش مثه ماتم‌زده‌ها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ می‌دونی اصلا اجازه‌ی تصمیم‌گیری نداد بهش؟
    نگاهم خیره به ماه است؛ ولی می‌دانم که چشم‌هایش نم برمی‌دارند. از گوشه‌ی چشم می‌بینم که دستش مشت می‌شود، می‌بینم که لبش را می‌گزد.
    با صدایی خش‌دار می‌گوید:
    - می‌دونستم برادرش خودرایه؛ ولی این‌قدرش رو نه، نمی‌دونستم.
    اولین قطره‌ی اشکم، برای مظلومیت زهرا می‌چکد و می‌گویم:
    - چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله‌ باهش رو نداره؛ یعنی توان مقابله که نه، اون حرمت نگه می‌داره؛ خودش رو مدیون می‌دونه به برادرش.
    بلند می‌شود و همان‌طور که به سمت خانه می‌رود می‌گوید:
    - ای کاش، "کاش"وجود نداشت!
    قطره‌ی دوم اشکم، می چکد؛ برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانم‌جان.
    می‌رود و خیره به ماه می‌مانم. ماه، این دایره‌ی نقره‌ای، مرا یاد مهدی می‌اندازد.
    کاش روزی بیاید که با آوردن اسمش "ای کاش" پشت سرِ هم ردیف نکنم، روزی برسد که غمِ عشق سنگینی نکند روی قلبم، که نفسم نگیرد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    صبح زودتر از همیشه، با تابش نور طلایی‌رنگ خورشید از پنجره‌ی اتاقم به داخل، چشم‌هایم را باز می‌کنم.
    تمامِ شب، عکسِ چشم‌های پر از غم عموسبحان جلوی چشم‌‌هایم بود.
    به این فکر می‌کردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه می‌شود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که چشم‌هایم گرمِ خواب شدند.
    مطمئن بودم از علاقه‌ی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمی‌توانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر گردنش داشت و از آن مهم‌تر احساس دِین می کرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند!
    آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد و شرایط این یک سالِ اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود.
    از فکرهای بی‌سروسامانم که به نتیجه‌ی دقیقی نمی‌رسند دل می‌کنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ مدرسه به تن، چادرم را سر می‌کنم و به حیاط می‌روم.
    مادرم دنبالم می‌آید و می‌گوید:
    - بدون صبحانه ضعف می‌کنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو.
    همان‌طور که کفش‌‌هایم را می‌پوشم، می‌گویم:
    - اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی می‌خورم تو مدرسه.
    - این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر.
    از روی پله بلند می‌شوم و لبخندی می‌زنم به دل نگرانی‌های همیشگی‌اش:
    - و بدرود دبیرستان! من برم دیگه، خداحافظ مامانم!
    - وایسا هانیه! من کار دارم جایی، تا یه مسیری باهات میام.
    لب می‌گزم و صدای عمویم هنوز هم بغض دارد!
    از خانه بیرون می‌آیم و عموسبحان قدم به قدم همراهم می‌شود. به چشمانِ قرمزش نگاه می‌کنم و می‌گویم:
    - تو هم دیشب نخوابیدی؟
    دستپاچه می‌شود، خودش را می زند به راهی که ته‌ش را خوب بلدم؛ مگر صداقتِ چشمانش دروغ بلدند؟
    - چرا، خوابیدم.
    می‌گوید خوابیده؛ ولی چشم‌های قرمزش، صدایِ گرفته‌اش و موهای پریشانش چیز دیگری می‌گویند. تلخ می‌خندم و می‌گویم:
    - من هم‌ نخوابیدم!
    گنگ می‌پرسد:
    - تو چرا؟
    لبخند تلخی روی لب‌‌هایم می‌نشیند، نگفتم صداقتِ چشمانش دروغ را بلد نیست؟
    - پس نخوابیدی!
    تلخ‌تر از من می‌خندد و می‌گوید:
    - آره...نخوابیدم!
    سر کوچه که می‌رسیم و از همان فاصله‌ی کم، زهرا را می‌بینم، دنیا روی سرم آوار می‌شود!
    اصلا یادم رفته بود امروز می‌آید تا با هم به مدرسه برویم.
    نزدیک‌مان که می‌رسد، برق اشک در چشمانش، دلم را می‌سوزاند.
    متحیر می‌گوید:
    - آقا سبحان؟
    عمو اصلا نگاهش نمی‌کند. همان‌طور که به نوک کفش‌هایش خیره است، با همان صدای بم و پر از بغض می‌گوید:
    - سلام زهراخانم! شنیدم عروس شدین، مبارکه خوشبخت بشین!
    می‌گوید و راهش را کج می‌کند و می‌رود. می‌رود و از پشت می‌بینم کمری را که خم شده. من که گفته بودم "عشق خانمان سوز است!"
    - چرا؟ چرا الآن باید برمی‌گشت؟ چرا الآنی که نمی‌تونم و نمی‌دونم چی‌کار کنم؟ چرا هانیه؟ چرا الآن که وسط اشتباهی که کردم موندم؟ چرا الآنی که دارم توی آتیش می سوزم و نه بارونی میاد تا نم بگیره شعله‌هام، نه کسی آب روم می ریزه؟
    اولین قطره‌ی اشک که از چشمانش سرازیر می‌شود، دستش را دنبال خودم می‌کشم و به سمت مدرسه راه می‌افتیم.
    - بیا بریم، زشته وسط خیابون...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    - هانیه؟ بیا دیگه مادر، همه معطلِ توئیم‌ها!
    - چشم مامان، حاضرم... اومدم.
    عموسعید همه را برای شام دعوت کرده بود.
    کاش می‌توانستم نروم؛ اما هیچ توجیهی نداشتم برای سر باز زدن از این مهمانی.
    به خانه‌ی عموسعید که می‌رسیم و داخل می‌شویم، از دیدن خانم‌جان آن‌قدر ذوق می‌کنم که به سمت آغوشش پر می‌کشم.
    در آغوشم می‌کشد و می‌گوید:
    - دختر گلم چه‌طوره؟
    با اشتیاق، عطرِ محمدیِ تنش را عمیق نفس می‌کشم و می‌گویم:
    - چه‌قدر دلم تنگتون بود خانم‌جون...
    مینا دستم را می‌گیرد و می‌گوید:
    - بیا لوسِ خانم‌جون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونه‌بازی زیاده!
    می‌خندم و دنبالش می‌روم.
    چادر گل‌داری دستم می‌دهد و چادر مشکی‌ام را می‌گیرد.

    چادر را که سرم می‌کنم و از اتاق خارج می‌شویم، میان جمع مثلا نامحسوس چشم می‌چرخانم؛ ولی نمی‌بینمش!
    - رفته مسجد، الاناست که پیداش بشه.
    دستپاچه به سمت فاطمه برمی‌گردم و شرم‌زده نگاهش می‌کنم که لبخند معناداری می‌زند و به آشپزخانه می‌رود.
    یعنی این‌قدر ضایع بودم؟
    کلافه می‌روم سمت خانم‌جان و کنارش می‌نشینم و گرم صحبت می‌شویم.
    چند دقیقه که می‌گذرد می‌آید.
    روسری‌ام را جلوتر می‌کشم.
    به سمت خانم‌جان می‌آید و دستش را می‌بوسد.
    سلام آرامی به من می‌دهد که آرام‌تر از خودش جواب می‌دهم.
    می‌خواهد برود که خانم‌جان دستش را می‌گیرد و کنار خودش، درست روبروی من می‌نشاندش.
    کم کم مینا، مریم، فاطمه و میثم نامزدش و عموسبحانِ ماتم زده به جمع‌مان اضافه می‌شوند.
    مثل همیشه نقل مجلس‌شان می‌شود شیطنت‌های بچگی من و بلاهایی که بر سر مهدی می‌آورده‌ام.
    از خجالت سرم را پایین می‌اندازم.
    خانم‌جان شروع می‌کند به تعریف خاطره‌ی سر شکستن مهدی توسط من!
    - آره داشتم می‌گفتم... این هانیه‌ی وروجک به‌خاطر یه قاچ هندونه افتاد دنبال مهدیِ مظلوم من. هی دور حیاط می‌دوید دنبال این بچه. آخر سر هم که دید نمی‌ایسته، سنگی طرفش پرت کرد که خورد به سرش و کله‌ی بچه رو شکوند.
    خنده‌ی جمع که به هوا می‌رود، معترض و حق به جانب می‌گویم:
    - آخه خانم‌جون، چرا همه‌ی ماجرا رو نمیگین؟برداشت قاچ هندونه‌ی به اون قرمزیم رو خورد!
    خانم جان با خنده می‌گوید:
    - بعدش که برات یه قاچِ خنک آورد مادر! تو زدی کله‌ی‌ بچه‌م رو شکوندی! اون با سرِ خونی اومد واسه تو هندونه آورد.
    یک‌دنده و لجباز می‌گویم:
    - من اون رو می‌خواستم... اصلا بهم چشمک می‌زد قرمزیش!
    - گرم بود اون قاچ، مریض می‌شدین.
    با صدایش، خنده‌ی جمع قطع می‌شود. نفسم می‌آید و می‌رود.
    حس می‌کنم گونه‌هایم گل انداخته‌اند.
    عموسبحان بلند می‌شود و به حیاط می‌رود.
    بهانه‌ای پیدا می‌کنم و دنبالش می‌روم.
    روی ِ تختی که‌ گوشه‌ی حیاط عموسعید است می‌بینمش، کنارش می‌نشینم.
    - چی شد عمو کوچیکه؟
    - نِمیره...
    گنگ نگاهش می‌کنم. با صدایی که لحظه به لحظه خش‌دارتر می‌شود می‌گوید:
    - عکسِ چشم‌هاش از جلوی چشم‌هام کنار نمیره. من عوضی‌ام هانیه؟
    متحیر می‌گویم:
    - چی میگی عمو؟
    کلافه از روی تخت بلند می‌شود، دور خودش می‌چرخد و عصبی بین موهایش دست می‌کشد.
    - آره، عوضی‌ام. من خیلی عوضی‌ام هانیه! عوضی‌ام که به کسی فکر می‌کنم که هفته‌ی دیگه انگشتر یکی دیگه می‌شینه توی دستش! عوضی‌ام که عکس چشم‌هاش از جلوی صورتم کنار نمیره... عوضی‌ام که به ناموس یکی دیگه فکر می‌کنم.
    ماتِ حرکاتش، می‌ایستم کنارش. دور می‌شود و چند ثانیه بعد، صدای محکم به هم خوردن در حیاط بلند می‌شود.
    چشم‌‌هایم را روی هم می‌گذارم که صدایی درست در چند سانتی متری‌ام به گوشم می‌خورد.
    - چه‌ش بود سبحان؟
    هینی می‌کشم و ترسیده چشمانم را باز می‌کنم و برمی‌گردم که پشت سرم می‌بینمش.
    - ترسیدم آقا مهدی...
    - ببخشید از قصد نبود، چه‌ش بود سبحان؟
    لبخند محوی می‌زنم:
    - هیچ‌وقت نشد که بهش بگین عمو!
    می‌خندد، گونه‌اش چال می‌افتد!
    - فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چه‌ش بود یا نه؟
    - نِمیره...
    متعجب می‌گوید:
    - کی؟
    در دل به قیافه‌ی متعجبش می‌خندم.
    - عکس چشم‌های کسی که دوست داره، از جلو چشم‌هاش کنار نمیره!
    چند ثانیه مات نگاهم می‌کند. زیر لب چیزی زمزمه می‌کند که نمی‌فهمم.
    - چیزی گفتین؟
    - نه، نه! خانم‌جون داره فال حافظ می‌گیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم دنبال سبحان...
    از در که بیرون می‌رود، می‌خندم و زیر لب می‌گویم:
    -با خودش هم رودربایستی داره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    سری تکان می‌دهم و به داخل خانه بر می‌گردم.
    خانم‌جان با لبخند اشاره می‌کند کنارش بروم.
    کنارش جا می‌گیرم که می‌گوید:
    - نیت کن مادر؛ مهمونی‌های ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن!
    چشم‌‌هایم را می‌بندم. ته ته دلم نیت می‌کنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا...
    صدای بغض کرده‌اش چنان دلم را سوزانده که یادم می‌رود برای دل خودم نیت کنم.
    دیوان حافظ را باز می‌کنم و به دست خانم‌جان می‌دهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن می‌کند:
    -«یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
    کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور »
    تمام که می‌شود نگاه معناداری به من می‌اندازد! جوان‌های جمع همه با لبخند نگاهم می‌کنند.
    مینا پر از شیطنت می‌گوید:
    - چه فال عاشقانه‌ای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟
    تند و سریع می‌گویم:
    - واسه خودم نیت نکردم که...
    صدای تلفن خانه‌ی عموسعید، مینا را از جا بلند می‌کند و نفس راحتی می‌کشم.
    چند دقیقه بعد می‌آید و رو به خانم‌جان می‌گوید:
    - داداش مهدی بود خانم‌جون. از خونه‌ی شما زنگ می‌زد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین این‌جا فردا میاد دنبالتون.
    خیالم راحت می‌شود، پس عمو را آرام کرده!
    عزم رفتن که می‌کنیم، مینا و مریم اصرار می‌کنند که پیششان بمانم و من هم که این‌روزها حوصله‌ام از تک فرزند بودن سر رفته قبول می‌کنم.
    آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن می‌کند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش بـرده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر می‌زند:
    - می‌بینی؟ هرشب این‌جوری خرخر می‌کنه.
    سرم را به سمت مریم برمی‌گردانم، چشم‌هایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق می‌تابد، برق می‌زنند.
    چشم‌هایش چه‌قدر شبیه چشم‌های مهدی است!
    - خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام!
    می‌خندد:
    - تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت!
    لبم را می‌گزم. چرا همه مهدی را می‌گذارند جای برادر نداشته‌ام؟
    چرا فکر می‌کنند جای خواهر و برادریم؟
    چرا کسی به دادِ دلم نمی‌رسد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    - سبحان خوابه مادر؟
    رو می‌کنم سمت خانم‌جان که این سوال را پرسیده.
    - آره خانم جون، خوابیده.
    - بچه‌م این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بی‌تابه.
    دست می‌برم سمت ظرف میوه و سیبی جدا می‌کنم تا برای خانم‌جان پوست بگیرم.
    صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانه‌ی خانم‌جان آمدیم، مهدی از دیشب این‌جا بود و ظاهراً هوای دل عمو فعلا ابری بود.
    تلفن خانه‌ی خانم‌جان که به صدا در می‌آید، باعث می‌شود مهدی که از اول آمدن‌مان گوشه‌ای نشسته و سربه زیر بود، از جایش بلند شود.
    صدایش به گوشم می‌خورد:
    - سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه!
    به سمت خانم‌جان می‌آید و می‌گوید:
    - زن‌عمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن.
    نمی‌دانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب می‌شود، آشوب از کاری که مادرم با خانم‌جان دارد.
    چند لحظه بعد، خانم‌جان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان می‌آید و می‌نشیند.
    مضطرب می‌پرسم:
    - چیزی شده خانم‌جون؟ بابام چیزیش شده؟
    - اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر...
    نفس راحتی می‌کشم که می‌گوید:
    - پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه.
    می‌خندم و به شوخی می‌گویم:
    - بیرونم می‌کنی دیگه؟ باشه حاج‌خانم... باشه.
    - پاشو دختر، کم نمک بریز.
    رو می‌کند سمت مهدی و می‌گوید:
    - راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو می‌شناسی؟
    - بله خانم‌جون. سربازی هم‌دوره بودیم... چه‌طور؟
    - امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه...
    - آخ...
    خیره می‌شوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده.
    خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی می‌کند.
    حس می‌کنم دنیا و آدم‌هایش همه جلوی چشمم می‌چرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟!
    مینا دستم را می‌گیرد و می‌گوید:
    - داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟
    در دلم می‌گویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را می‌گزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار می‌کند و روی گونه‌ام می‌ریزد، نگاهم کشیده می‌شود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه می‌کند.
    خانم‌جان به حرف می‌آید و می‌گوید:
    - راضی نیستی مادر؟ آره؟
    هیچ نمی‌گویم. بلند می‌شوم و با قدم‌هایی سست، به سمت آشپزخانه می‌روم و دستم را زیر شیرِ آب می‌گیرم.
    هق‌هق گریه‌ام را همان‌جا خفه می‌کنم.
    صدای بلند به هم خوردن در حیاط می‌آید و پشت بندش صدای مینا که:
    - چشه مهدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا