- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
در چشمانش زل میزنم و با فریاد میگویم:
- مگه نه؟
صدای پچپچ اطرافیان بالا میرود. او کتش را از دستم جدا میکند و با خشم میگوید:
- تمومش کن بابا. هی من، من، من! از کجا معلوم؟ شاید تو خودت دارایی شرکت رو دزدیدی.
خون جلوی چشمم را میگیرد. یقههایش را محکم میگیرم و بالا میکشم:
- خیلی داری تند میری دیگه.
- بیخیال آقایون. الان؟
آقای دادخواه نزدیکمان میآید. چند نفر دیگر هم تاییدش میکنند. نمیتوانم بیش از این ادامه دهم، این را میدانم. همیشه از دعوا فراری بودم و به قول بچههای دوران راهنمایی، ریقو! یقهاش را ول میکنم. هنوز هم با چشمان سرخ از خشم نگاهم میکند. آقای دادخواه دست روی شانهام میگذارد:
- دعوا؟ اونم تو این شرایط مهم که باید برای آینده سرمایهتون تصمیم بگیرین؟
امیری کتش را صاف میکند و عقب میرود. آقای رضاپور وارد صحبت میشود:
- صلوات بفرستین، خوبیت نداره.
دوباره میزگردِ بدون میز برپا میشود؛ اما یک چیز مثل قبل نیست. امیری طوری نگاهم میکند که انگار نقشهی مرگم در سرش است. آقای دادخواه با خنده میگوید:
- آقا امیری بیخیال. ما رفیقیم با هم. حالا چیزیه که پیش اومده. داشتی دربارهی اینکه چرا نباید به این خانم اعتماد کنیم میگفتی. ها؟
آقای رئیسی چند بار شانههای امیری را چنگ میزند:
- آره آقا، ادامه بده. ما گوش میکنیم.
- این خانم، شیش ماه پیش تو این شرکت کار میکرده. منشی من بوده. بعدِ دو هفته متوجه شدم وقتی من نیستم کاراشو انجام نمیده و غیبت میکنه. بعداً که پی کاراشو گرفتم، فهمیدم دوازده میلیون به شرکت ضربه زده. میفهمین؟ دوازده میلیون!
چشمهایم مثل دو توپ پینگپنگ میشوند. گرد و قلبمه. نمیتوانم باور کنم. بقیهی سهامدارها هم مثل مناند. آقای شهابیان با حرص میگوید:
- خب.. که دوازده میلیون ضرر؟!
می پرسم:
- شما چیکار کردین آقای امیری؟
- مگه نه؟
صدای پچپچ اطرافیان بالا میرود. او کتش را از دستم جدا میکند و با خشم میگوید:
- تمومش کن بابا. هی من، من، من! از کجا معلوم؟ شاید تو خودت دارایی شرکت رو دزدیدی.
خون جلوی چشمم را میگیرد. یقههایش را محکم میگیرم و بالا میکشم:
- خیلی داری تند میری دیگه.
- بیخیال آقایون. الان؟
آقای دادخواه نزدیکمان میآید. چند نفر دیگر هم تاییدش میکنند. نمیتوانم بیش از این ادامه دهم، این را میدانم. همیشه از دعوا فراری بودم و به قول بچههای دوران راهنمایی، ریقو! یقهاش را ول میکنم. هنوز هم با چشمان سرخ از خشم نگاهم میکند. آقای دادخواه دست روی شانهام میگذارد:
- دعوا؟ اونم تو این شرایط مهم که باید برای آینده سرمایهتون تصمیم بگیرین؟
امیری کتش را صاف میکند و عقب میرود. آقای رضاپور وارد صحبت میشود:
- صلوات بفرستین، خوبیت نداره.
دوباره میزگردِ بدون میز برپا میشود؛ اما یک چیز مثل قبل نیست. امیری طوری نگاهم میکند که انگار نقشهی مرگم در سرش است. آقای دادخواه با خنده میگوید:
- آقا امیری بیخیال. ما رفیقیم با هم. حالا چیزیه که پیش اومده. داشتی دربارهی اینکه چرا نباید به این خانم اعتماد کنیم میگفتی. ها؟
آقای رئیسی چند بار شانههای امیری را چنگ میزند:
- آره آقا، ادامه بده. ما گوش میکنیم.
- این خانم، شیش ماه پیش تو این شرکت کار میکرده. منشی من بوده. بعدِ دو هفته متوجه شدم وقتی من نیستم کاراشو انجام نمیده و غیبت میکنه. بعداً که پی کاراشو گرفتم، فهمیدم دوازده میلیون به شرکت ضربه زده. میفهمین؟ دوازده میلیون!
چشمهایم مثل دو توپ پینگپنگ میشوند. گرد و قلبمه. نمیتوانم باور کنم. بقیهی سهامدارها هم مثل مناند. آقای شهابیان با حرص میگوید:
- خب.. که دوازده میلیون ضرر؟!
می پرسم:
- شما چیکار کردین آقای امیری؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: