کامل شده داستان کوتاه شبِ شیشه های شکسته | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
در چشمانش زل می‌زنم و با فریاد می‌گویم:
- مگه نه؟
صدای پچ‌پچ اطرافیان بالا می‌رود. او کتش را از دستم جدا می‌کند و با خشم می‌گوید:
- تمومش کن بابا. هی من، من، من! از کجا معلوم؟ شاید تو خودت دارایی شرکت رو دزدیدی.
خون جلوی چشمم را می‌گیرد. یقه‌هایش را محکم می‌گیرم و بالا می‌کشم:
- خیلی داری تند میری دیگه.
- بی‌خیال آقایون. الان؟
آقای دادخواه نزدیکمان می‌آید. چند نفر دیگر هم تاییدش می‌کنند. نمی‌توانم بیش از این ادامه دهم، این را می‌دانم. همیشه از دعوا فراری بودم و به قول بچه‌های دوران راهنمایی، ریقو! یقه‌اش را ول می‌کنم. هنوز هم با چشمان سرخ از خشم نگاهم می‌کند. آقای دادخواه دست روی شانه‌ام می‌گذارد:
- دعوا؟ اونم تو این شرایط مهم که باید برای آینده سرمایه‌تون تصمیم بگیرین؟
امیری کتش را صاف می‌کند و عقب می‌رود. آقای رضاپور وارد صحبت می‌شود:
- صلوات بفرستین، خوبیت نداره.
دوباره میزگردِ بدون میز برپا می‌شود؛ اما یک چیز مثل قبل نیست. امیری طوری نگاهم می‌کند که انگار نقشه‌ی مرگم در سرش است. آقای دادخواه با خنده می‌گوید:
- آقا امیری بی‌خیال. ما رفیقیم با هم. حالا چیزیه که پیش اومده. داشتی درباره‌ی این‌که چرا نباید به این خانم اعتماد کنیم می‌گفتی. ‌ها؟
آقای رئیسی چند بار شانه‌های امیری را چنگ می‌زند:
- آره آقا، ادامه بده. ما گوش می‌کنیم.
- این خانم، شیش ماه پیش تو این شرکت کار می‌کرده. منشی من بوده. بعدِ دو هفته متوجه شدم وقتی من نیستم کاراشو انجام نمیده و غیبت می‌کنه. بعداً که پی کاراشو گرفتم، فهمیدم دوازده میلیون به شرکت ضربه زده. می‌فهمین؟ دوازده میلیون!
چشم‌هایم مثل دو توپ پینگ‌پنگ می‌شوند. گرد و قلبمه. نمی‌توانم باور کنم. بقیه‌ی سهامدارها هم مثل من‌اند. آقای شهابیان با حرص می‌گوید:
- خب.. که دوازده میلیون ضرر؟!
می پرسم:
- شما چیکار کردین آقای امیری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    او سرش را پایین می‌اندازد:
    - بعد از اون... شرمنده‌تونم آقایون. من ضعیف بودم. وقتی اینو بهش گفتم، اون بهم التماس کرد که به این پول نیاز داشته و حاضره به جاش باهام...
    سرش را پایین می‌اندازد. شروع می‌کنم به بازی با ناخن‌های انگشتانم. مغزم به‌هم ریخته است. آقای رضاپور با ناراحتی می‌گوید:
    - راحت باش مرد. دوازده میلیون پولی نیست. می‌تونی به شرکت برگردونی.
    با خشم به او زل می‌زنم. امیری با عجله سر را بالا می‌گیرد:
    - من همون موقع پول رو برگردوندم. مسئله این نیست. اینه که من گول اون زن رو خوردم و حالا نمی‌دونم اون چه‌جوری این همه پول داره. برای همینه که میگم که نباید بهش اعتماد کنیم.
    بلافاصله پس از این جمله همه با او هم‌صدا می‌شوند. آقای دادخواه طوری نگاهم می‌کند که انگار می‌خواهد بپرسد «چه کنیم؟» شانه‌های قورباغه‌ای را بالا می‌دهم. او می‌گوید:
    - ما که مدرک نداریم؟
    به سهامدار‌ها اشاره می‌کنم:
    - اونا قبولش دارن.
    - عذر می‌خوام.
    به سمت صدا برمی‌گردیم. همان زن است. در را باز کرده و جلویش ایستاده. آقای شهابیان با لحن توهین‌آمیزی پاسخ می‌دهد:
    - بــله؟
    - می‌خوام با آقای اردبیلی صحبت کنم.
    قدمی به جلو برمی‌دارم و با تعجب می‌گویم:
    - من؟
    و با انگشت به خودم اشاره می‌کنم. آن زن نیز همین کار را می‌کند:
    - آره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    فصل پنجم
    فقط ده دقیقه
    صدای پوزخند چند تاییشان را می‌شنوم. به طرف اتاق می‌روم. او قبل از این که من بروم داخل، رفته است. به او اعتماد ندارم؛ اما قدم‌هایم محکم هستند. نمی‌دانم! کاش این چند متر باقی‌مانده آن قدری طولانی بود که می‌توانستم این مسائل را حلاجی کنم و تصمیمی بگیرم. وارد اتاق می‌شوم. روی یکی از صندلی‌های دور میز نشسته و نگاهم می‌کند. انگار از چشم‌هایم می‌فهمد که سر بستن یا باز گذاشتن در، درگیرم. چون می‌گوید:
    - در رو ببند. هر در بسته‌ای لزوماً نمی‌تونه به معنای یه چیز باشه.
    با سر حرفش را تایید می‌کنم. در را می‌بندم و می‌گویم:
    - با من کار داشتین؟
    انگشت اشاره‌ی لاغرش را روی بینی می‌گذارد:
    - بچه‌م خوابه.
    بی‌اراده لبخند می‌زنم و صدایم را پایین می‌آورم:
    - بالاخره!
    او نیز می‌خندد. با آن صورت سفید و لباس‌های سراپا مشکی، لبخندش رنگ‌دار به نظر می‌رسد. مثل آن پروانه‌ای که روی بال سفیدش، فقط چند نقطه‌ی صورتی داشت. با دست اشاره می‌کند بنشینم. با نگرانی دست‌هایش را روی میز می‌گذارد و شروع می‌کند:
    - صبح، می‌دونستم کی هستی.
    روبه‌رویش نشسته‌ام. یکه نمی‌خورم. بعد از این گفتگو‌ها، انگار همه به جز من غیرقابل پیش‌بینی هستند. ناراحت است:
    - تعجب نمی‌کنی؟
    هنوز حتی با او آشنا هم نشده‌ام؛ اما حس می‌کنم گفتگو با او برایم از هر کاری راحت‌تر است. نمی‌توانم به آسانی این را بپذیرم. جواب می‌دهم:
    - اون بیرون چیزایی ازتون شنیدم که همچین چیزی رو پیش‌ِپاافتاده می‌کنه.
    دستانش را از روی میز می‌گیرد و با پوزخندی به صندلی تکیه می‌دهد:
    - می‌دونستم کار خودش رو می‌کنه.
    چند لحظه‌ای در خیره شدن به میز می‌گذرد. بلاخره سر را بالا می‌آورد:
    - برای همین می‌خوام باهات حرف بزنم. تو امروز گفتی شرکتتو از دست میدی. این یعنی این که تو بیشتر از همه به این شرکت یا شرکت به تو تعلق داری، مگه نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    با ترس نگاهش می‌کنم. آیا واقعاً ذهن مرا می‌خواند؟ به آرامی سرم را تکان می‌دهم. می‌گوید:
    - صبح، وقتی دیدمت شناختمت. شش ماه پیش که اینجا کار می‌کردم می‌دیدمت. اون موقع نمی‌دونستم می‌تونم بهت اعتماد کنم؛ اما امروز اینو فهمیدم. حالا می‌خوام از زبون خودت بشنوم. می‌تونم؟
    به خودم می‌آیم و می‌بینم که منتظر پاسخ است. می‌پرسم:
    - چی؟
    - می‌تونم بهت اعتماد کنم؟
    سخت می‌شود جوابش را نداد. کمرم را صاف می‌کنم. مانند خودش! و سعی می‌کنم تا جای ممکن با سیاست رفتار کنم:
    - نمی‌خوام حرفی بزنم که نتونم روش وایسم.
    دستانش را آرام آرام زیر میز می‌برد و با نفس عمیقی، به گوشه‌ی اتاق خیره می‌شود. نگرانش می‌شوم. شاید ناراحتش کرده‌ام. می‌خواهم جبران کنم، می‌گویم:
    - من توی شما بدی نمی‌بینم... و در همون حد به آقای امیری اعتماد ندارم. مطمئنم شما می‌خواستین داستان رو از زبون خودتون تعریف کنین. مَـ...مَگـه نه؟
    چهره‌ی نگرانش به طرفم برمی‌گردد. یکه می‌خورم. او هنوز هم جدی است:
    - با این پول، می‌تونستم توی خونه بشینم و بدون هیچ نگرانی، پسرمو بزرگ کنم؛ اما نخواستم. شش ماه پیش، از وضعیت شرکت معلوم بود که ورشکست میشه؛ اما من نمی‌خواستم شغلمو از دست بدم. برای همین الان اینجام. برگشتم تا...
    سکوت می‌کند. نمی‌دانم چطور این کار را می‌کند. آن قدر به نظرم محترم است که حتی نمی‌توانم سکوتش را بشکنم. سرش را پایین می‌اندازد. آب دهانش را قورت می‌دهد و با صدای پایین‌تری می‌گوید:
    - از آقای امیری مرخصی بارداری خواستم. اولش از این شاکی شد که چرا از اول بهش نگفتم. حق با اون بود؛ اما منم چاره‌ای نداشتم. وضعم خوب نبود. نیاز به کار داشتم.
    - پس اصلا چرا بهش گفتین که باردارین؟
    خنده‌ی آرامی می‌کند:
    - شکمم، استفراغ‌هام. نیاز نیست زرنگ باشی تا بفهمی.
    با همان لبخند به چشمانم نگاه می‌کند. معذب می‌شوم. حس می‌کنم احمق هستم. صدایم تحلیل می‌رود:
    - ادامه بدین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - براش سخت بود به کسی که کار نمی‌کنه حقوق بده. بهش اصرار کردم. اولش قبول کرد؛ اما دو روز بعد، از کارم ایراد گرفت و اخراجم کرد. بهش گفتم قانون اینه، گفتم شکایت می‌کنم. لبخند زد. قانون حق رو به اون می‌داد؛ چون من اصلا نمی‌تونستم وکیل بگیرم.
    سوالی در ذهنم ایجاد می‌شود. چند بار سرم را بالا و پایین می‌کنم؛ اما نمی‌توانم بپرسمش.
    - اشکالی نداره، بپرس.
    آهی می‌کشم. این احساس باعث می‌شود از خودم بپرسم که آیا تا به حال این‌قدر خجالت زده شده بودی؟ معطلش نمی‌کنم. منتظر است. می‌گویم:
    - جسارت نمی‌کنم؛ اما چطور اون موقع پول نداشتین و حالا...؟
    - مدتی رو از شوهرم جدا زندگی می‌کردم. مربوط به همون دورانه.
    آهانی می‌گویم و با چشم‌های گشاد اما خجول، زیرزیرکی نگاهش می‌کنم. حس می‌کنم وقتی این‌طور به او خیره‌ام، سختش می‌شود اما هیچ نمی‌گوید. چرا؟ دلم می‌خواهد از او بپرسم پس شوهرش اکنون کجاست؟ و چرا لباسش سراپا سیاه است؟
    - آقای اردبیلی، یادتونه ما واسه چی داریم باهم صحبت می‌کنیم؟
    به خودم می‌آیم. سرم را بالا می‌گیرم:
    - نه.
    با تحکم صحبت می‌کند:
    - امروز انگار شرکت براتون مهم‌تر از بقیه به نظر میومد. برای همین خواستم با شما صحبت کنم. حقیقت رو بگم تا مقابل آقای امیری بایستین.
    به فکر فرو می‌روم. «چرا گاهی شما و گاهی تو خطابم می‌کند؟» دست رو میز می‌کوبد:
    - آقای اردبیلی؟
    بچه روی مبل، صداهای عجیبی از خود درمی‌آورد و دوباره به خواب می‌رود. نفس عمیقی می‌کشد. فورا می‌گویم:
    - داشتم فکر می‌کردم خانم. نظر من بله است؛ اما راضی کردن اون آدما سخته. مخصوصا برای من که دیروز...
    چشم‌هایش ریز می‌شوند:
    - برای شما که چی؟
    به میز چوبی خیره می‌شوم. نمی‌توانم به او بگویم که عزل شده‌ام. از جایم بلند می‌شوم:
    - ولی تمام تلاشم رو می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    نگاهش آمیخته با نگرانی است. شاید به من اعتمادی ندارد. کاش می‌توانستم روبه‌رویش بایستم و بگویم «من خوب حرف نمی‌زنم، من مرد عمل هستم» اما حیف که انگار دیگر حوصله‌ام را ندارد. پاهایم می‌لرزند. برای چه؟ خود نیز نمی‌دانم.
    - آقای اردبیلی؟
    - بله؟
    - نمی‌خواین برین و باهاشون صحبت کنین؟
    چند لحظه در صورتش خیره می‌شوم. حالا متعجب است. لبخند مضحکی می‌زنم و از اتاق بیرون می‌روم.
    - چی شد جناب اردبیلی؟
    در را بسته و نفس‌نفس می‌زنم. بقیه‌ی اعضا که کنار راه‌پله ایستاده‌اند با غضب نگاهم می‌کنند. آقای دادخواه که پشت در ایستاده بود سرتاپایم را برانداز می‌کند و می‌خندد:
    - خواست بزندت فرار کردی، نه؟
    آب دهانم را قورت می‌دهم:
    - بهم واقعیتو گفت؛ ولی اونا، حرف اون که مخصوصاً از طرف من زده بشه رو باور نمی‌کنن.
    مرا کناری می‌کشد و چهره‌اش را به چهره‌ام نزدیک‌تر می‌کند:
    - منو قاطی تصمیمات شرکت نکن. من بهشون نمیگم. حالا بگو واقعیت چی هست؟
    - گفت که امیری به بهانه‌ی ندادن حقوق مرخصی بارداری اخراجش کرده.
    پقی زیر خنده می‌زند:
    - همین؟ حتما واسه همین وام گرفته و پول جور کرده، یا مهریه‌شو گذاشته اجرا تا برگرده و امیری رو بچزونه.
    تلنگری به شانه‌اش می‌زنم:
    - اون بچه نیست.
    خنده‌اش بیشتر می‌شود:
    - «اون» درست نیست. باید بگی «ایشون».
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    با ساعد کنارش می‌زنم. روی صندلی پرت می‌شود. قبل از این که چیزی بگوید، به آرامی می‌گویم:
    - حرف‌های مفتت هیچ کمکی نمی‌کنه.
    چشم از او می‌گیرم و به طرف راه‌پله می‌روم. صدا می‌زند:
    - احسان؟
    صدایش پر از تعجب است. سرعتم را بیشتر می‌کنم. آن چند مرد خشمگین برمیگردند و با تمسخر نگاهم می‌کنند. شانه‌ام به عقب کشیده می‌شود. دادخواه زیر گوشم می‌گوید:
    - بچه نشو، الان می‌خوای چیکار کنی؟
    دست روی سـ*ـینه‌اش می‌گذارم و به عقب هلش می‌دهم. بازمی‌گردد:
    - احسان، خر نشو! الان تو می‌تونی شرکتو نجات بدی.
    چند لحظه‌ای می‌ایستم. بی هیچ حرکتی. نگاهم به اتاق کنفرانس است و لب‌هایم خود به خود جویده می‌شود.
    - پسر حداقل تلاشتو بکن.
    چشم‌هایم جلب او می‌شوند. در نگاهش نگرانی است. برای چه؟ من یا شغل خودش؟ می‌گویم:
    - من جا زدم، اینو از امروز صبح فهمیدی. یه ترسو هیچ غلطی نمی‌کنه. فهمیدی؟
    از پله‌ها پایین می‌روم. در راه به ساعتم نگاه می‌کنم. ده دقیقه‌ی دیگر وقت تمام می‌شود. من هیچ‌چیز نیستم.
    ***
    فصل ششم
    کسی آنجا نیست!
    از آشپزخانه صدا می‌آید. ظرف‌ها جابه‌جا می‌شوند و شیر آب باز است. هرازگاهی هم قل‌قل خورشتی که روی گاز می‌جوشد به گوش می‌رسد. بچه‌های خواهرم داد و بیداد می‌کنند. مشق می‌نویسند اما با جروبحث. دامادم تلویزیون می‌بیند. اخبار را دنبال می‌کند. گوینده‌ی اخبار یک‌ریز حرف می‌زند. از تحریم‌های جدید می‌گوید، از ضرب‌الاجل و خبر ناراحت‌کننده‌ی نقض حقوق بشر؛ اما بیش از همه، تمرکزش روی بی‌آبی و قطعی برق است و من هیچ یک از حرف‌هایش را نمی‌فهمم. سروصدای بچه‌ها بالا می‌گیرد. دامادم داد می‌زند:
    - ساکت.
    و بیشتر در عمق واژه‌های مجری فرو می‌رود.
    خواهرم می‌گوید:
    - بچه‌ها تا دو دقیقه دیگه میام اون‌جا، مشقتونو ننوشته باشین حسابتون رسیده‌ست. گفته باشما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    آه از نهادشان برمی‌خیزد. خواهرم را می‌بینم که مدام از این‌طرف آشپزخانه به آن‌طرف می‌رود. صدایش می‌زنم:
    - کاری هست من انجام بدم؟
    - خیارشور روی میزه، بیا خرد کن.
    از جا بلند می‌شوم و می‌روم در بالکن. نمی‌توانم تحمل کنم. هوای بیرون بهتر است. سرد است؛ اما بهتر است. بیشتر با من می‌سازد. دست‌ها را به سـ*ـینه می‌زنم. فکر می‌کنم، باید جایی دنبال کار بگردم. تلفنم زنگ می‌خورد. به صفحه‌اش نگاه می‌کنم و نام آقای دادخواه را می‌بینم. جز او کسی نمی‌توانست باشد. می‌گویم:
    - بله؟
    - خانومه وقتی دید نیستی عصبانی نشد؛ اما معلوم بود اگه یه بار دیگه ببینتت کله‌تو می‌کنه.
    یک دستم را پشت سرم می‌گذارم و موهایم را شانه می‌کشم:
    - قبلِ رفتن چیزی نگفت؟
    - چرا، خداحافظی کرد و گفت فردا همو می‌بینیم.
    بی‌اراده داد می‌زنم:
    - چی؟
    می‌خندد:
    - همین که شنیدی.
    - چطور؟
    جوابی دریافت نمی‌کنم. قطع کرده است. از خانه، صدای خواهرم می‌آید که صدایم می‌کند. باید به ‌هال برگردم و حسابی کمکش کنم. شکمم قاروقور می‌کند. برای شام بی‌تاب شده‌ام.
    ***
    باران می‌بارد. خورشید زیر ابرها پنهان شده و خدا می‌داند چگونه زمین روشن است. وارد گلفروشی می‌شوم. پشت میز کسی نیست. گلویم را صاف می‌کنم و تا می‌خواهم چیزی بگویم، کسی می‌گوید:
    - الان میام.
    نمی‌دانم صدایش از کجا آمده. خودم را سرگرم دیدن گل‌ها می‌کنم. همه جا سبز است. فضای مغازه بیشتر به یک جنگل محافظت شده می‌ماند. انواع گل با اقسام رنگ‌ها دیده می‌شود؛ اما با این‌حال بویی جز اسپری در مغازه به مشام نمی‌رسد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - روز قشنگیه! برای کی گل می‌خواین؟
    به طرفش برمی‌گردم. پسر قدبلند و خوش‌خنده‌ای پشت میز است. برای ساعت ش6 و 40 دقیقه‌ی صبح و یک جوان تنها و احتمالاً صبحانه نخورده، چنین خنده‌ای عجیب است. با تردید سلام می‌کنم. لبخندش پاک نمی‌شود. مرا یاد آقای ویلی وونکا در فیلم چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی می‌اندازد. همان فیلمی که شبکه‌ی دو همه‌اش پخش می‌کرد. مشغول تمیز کردن برگ‌های گلی که روی میزش است می‌شود. تا به حال این گل را ندیده‌ام.
    - گفتین برای کی گل می‌خواین؟
    گلویم را صاف می‌کنم:
    - چه فرقی می‌کنه؟
    لبخندش عریض‌تر می‌شود. دست از تمیز کردن برگ‌های غول‌پیکر برمی‌دارد:
    - پس بفرمایین چه گلی می‌خواین؟
    به طرف گل‌ها برمی‌گردم. نمی‌دانم کدام گل مناسب است! صدای چرخیدن گلدان روی میز بلند می‌شود. انگار واقعاً مرا به حال خود گذاشته و کارش را می‌کند. در یک لحظه به او می‌گویم:
    - برای عذرخواهی می‌خوام.
    لبخندش مهربان و لطیف می‌شود؛ مثل گل. از پشت میز کنار می‌آید و نزدیکم می‌ایستد. به یک گل سفید اشاره می‌کند:
    - میخک. گل سنگینیه!
    - نه، قشنگ نیست.
    - چرا؟
    - توجهش رو جلب نمی‌کنه.
    به سمت چپ برمی‌گردد و روی هوا دایره می‌کشد:
    - اون قسمت همه‌ش رزه. آبی چطوره؟
    دوباره سمت همان گل‌ها برمی‌گردم:
    - نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    شوکه می‌شود:
    - چرا؟!
    - خیلی به چشم میاد.
    می‌خندد:
    - اگه می‌خواین هم تو چشم باشه و هم نباشه، گل ساده با گلدون ببرین.
    - فکر خوبیه.
    به زیرپایمان اشاره می‌کند. چند سانتی‌متر جلوتر، یک گلدان پر از لاله است. گل مورد علاقه‌ی خواهرم. نچی می‌گویم. نمی‌خواهم همه بفهمند برایش گل بـرده‌ام. گل دیگری را نشان می‌دهد و نامی به زبان می‌آورد که نمی‌فهممش. رد می‌کنم.
    - پس با این حساب باید کاکتوس ببرین.
    چپ چپ نگاهش می‌کنم. می‌خندد. شاید فقط باید برای پسرش پستانک بخرم. تشکر می‌کنم و می‌خواهم خارج شوم که سر راهم گلدان کوچکی با گلی عجیب می‌بینم. همه‌اش برگ‌های پرزدار است که رنگ زیبایی دارند. قرمز تلفیقی با سبز. از روی زمین بلندش می‌کنم. کف دستم جا می‌شود. دایره برگ‌ها شعاعی بزرگتر از گلدان دارد. سمت میز برمی‌گردم. جوان ذوق می‌کند:
    - انتخاب خوبیه. حسن یوسف!
    روی میز می‌گذارمش و کیف پولم را درمی‌آورم. مشغول صحبت می‌شود:
    - راستی، از قیمت دلار خبر دارین؟
    - می‌خوای بگی قیمت گلدون بالا رفته؟
    ناراحت می‌شود:
    - نه بابا، فقط برام جالبه. از دیشب تا حالا...
    - من اقتصاد خوندم.
    می‌خندد:
    - باشه آقا. تسلیم. دور گلدون رو کاغذرنگی بپیچم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا