کامل شده رمان کوتاه پاییز مرگ l آرمان فیروز کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

EGeNo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/22
ارسالی ها
2,377
امتیاز واکنش
12,176
امتیاز
838
Paeez-Marg_negahdl.com_p.jpg

رمان کوتاه: پاییز مرگ
نویسنده: آرمان فیروز
ژانر: عاشقانه- معمایی و تراژدی
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
رمان کوتاه پاییز مرگ، مقدمه‌ای بر رمان روباه ماده و همچنین روایتِ کوتاهِ دیگری از این رمان است. شایان ذکر است که علت اینکه این رمان کوتاه روایتِ کوتاهِ دیگری از رمانروباه ماده است، به این خاطر است که این رمان قبل از رمان اصلی نوشته شده و پس از آن دستخوش تغییرات بزرگی در تمام زوایای رمان شده است؛ اما داستان محفوظ است. در این رمان کوتاه، در دو فصل مجزا سعی شده است که بعضی از نکات کلیدی رمان در دو صحنه‌ی کاملا متفاوت، به صورت تفهیمی برای مخاطب، روابط پیچیده‌ی نُه شخصیت اصلی داستان روشن شود.

نکته: در نسخه اصلی رمان (روباه ماده) تغییرات بسیار زیاد و بزرگی انجام شده است؛ اما داستان اصلی محفوظ است که با بعضی از آن‌ها به‌طور کلی در رمان کوتاه پاییز مرگ آشنا می‌شویم.

در خلاصه رمان روباه ماده آمده است:
با ورود دختری فرانسوی به نام ژاکلین- که دوست‌دختر آلبرت، نوه ارشد خانواده‌های سانچز است- رازهای بزرگ مادران خانواده‌ها آشکار می‌شود؛ رازهایی که با روشن‌شدن آن‌ها، پایه‌های اساسی خانواده‌ی سانچز فرو می‌ریزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    بخش یک
    «هشدار برای یک مرگ»


    سال 2016 میلادی
    همه‌جا تاریک بود؛ در واقع در حال خواب‌دیدن بودم. از این مسئله آگاه بودم. به هر حال وقتی که انسان خوابی را می‌بیند و یا به زبان بهتر به رویا می‌رود، کاملا متوجه است که در رویا قرار دارد. این هم به واضح‌نبودن تصویری که می‌بینیم برمی‌گردد؛ چون هم می‌دانیم که قبل از این به خواب فرورفتیم و هم اینکه تمامی این تصاویر در ذهن و فکر ما می‌گذرد. پس تشخیص‌دادن تفاوت بیداری و رویا به محنت و مشقت زیادی احتیاج ندارد. گاهی اوقات ما انسان‌ها تصور می‌کنیم که هنگام به خواب رفتن، هر چیزی که می‌بینیم یک خواب است و می‌گوییم:«خواب دیده‌ام.» فقط این را می‌گوییم؛ ولی ‌نمی‌گوییم که چه نوع خوابی دیده‎ایم. در هر صورت خواب‌ها قصد رساندن یک پیام را به ما دارند و حتی اگر چنین هم نباشد، حداقل از یک منبع نشأت می‌گیرند. غیر از این محال ممکن است که ما خوابی را ببینم؛ حال خواب، چه یک خواب معمولی، چه یک رویای صادقه و چه یک کابوس باشد. در حال خواب تصاویری که مشاهده می‌کردم زیاد مشخص نبود؛ ولی می‌توانستم اصل قضیه را متوجه بشوم. از سیاهی تصویر و سکوت حاکم بر مکانی که خواب خویش در آن اتفاق می‌افتاد، کاملا مشهود بود که یک خواب معمولی نیست:
    قدم در جاده‌ای خاکی و دراز نهاده بودم که نه امتدادش مشخص بود و نه انتهایش. سکوتی رعب‌آور بر فضا حاکم بود. هیچ موجودی به جز من در آن فضا قرار نداشت، حتی یک گیاه. اطرافم را جز خاک و تپه‌های شنی چیزی پر نکرده بود.

    آن‌چنان خسته و به‎شدت درمانده به‌نظر می‌رسیدم که گویی به دنبال مکانی می‌گردم. بهتر است بگویم به دنبال راه فرار از این دشت دهشتناک که تنها یک نام برای آن مکان انتخاب کردم – بیابان – بودم. همچنان که جلو می‌رفتم، چشم‌هایم را مانند عقربه‌های ساعت به حرکت درمی‌آوردم تا راهی برای فرارکردن از این بیابان برهوت بیابم. تا چشم بود تنها می‌گشتم و می‌گشتم تا آرزویم برآورده شود که بتوانم راهی پیدا کنم. در فاصله‌ای که قرار داشتم، خانه‌های مختلفی را در کنار هم مشاهده کردم که دانه‌های ریز به وسیله بادهای خشک وسیله‌ای جهت صیقل‌دادن خانه‌های بیچاره شده بودند. این راهی نبود که شخصا خواهانش بوده باشم. من تلاشم جهت بیرون‌رفتن از این مهلکه بود نه چیز دیگری؛ اما هرچه که بود، بهتر از این بود که با این خاک‌ها و بادهای وحشی همراه شوم. به گمان خود می‌توانم راهی پیدا کنم. هر چه که بود، به سمت خانه‌های بیچاره حرکت کردم. فاصله‌ام را کوتاه و کوتاه‎تر کردم؛ اما با مشاهده کامل خانه‌ها امیدم ناامید شد. اطرافم را خانه‌های کوچک و کاملا خراب و از هم پاشیده پر کرده بود. آجرهای از هم پاشیده‎شده، شیشه‌های شکسته، خانه‌های سوخته و...
    مسلما این چیزی نبود که انتظارش را می‌کشیدم؛ خیلی‌خیلی بدتر از آن. چهره‌ام کاملا درهم رفته بود. اطرافم را خانه‌های این چنینی پر کرده بود و من ‌نمی‌دانستم که چه کاری را انجام دهم. دیگر جانی برای کندن نداشتم. نه رمقی داشتم و نه حوصله‌ای. به هر حال می‌دانستم باید حرکتی به خود دهم و این کار را هم انجام دادم. ‌نمی‌دانم که این از مهربانی خداوند بود یا شانس و یا تصادف و یا قصد رساندن پیامی را به من داشت؛ اما هر چه که بود، توانستم خانه متروکه‌ای را بیابم که وضعیتش از خانه‌های دیگر بهتر باشد تا بتوانم کاری برای خود بکنم. این خانه‌ی متروکه بسیاربسیار وضعیت بهتری نسبت به خانه‌های دیگر داشت. آجر‌های از هم پاشیده‌شده، شیشه‌های شکسته‌شده و حتی دیوارهای سوخته داشت؛ اما هر چه که بود، هنوز پابرجا بود. کمی خوشحالی عاید وجودم شد و لبخند کمی بر لب‌های خشکیده‌ام نشست. کمی خوشحال شدم؛ چراکه ترس هم همچنان بر وجودم حاکم شده بود. شاید از هیبت و چهره نفرت‌انگیز ساختمان هراس داشتم. شاید نه، حتما همین‌طور بود!»
     
    آخرین ویرایش:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    من روبروی ساختمان قرار نداشتم و تنها قسمت سمت راست ساختمان را که کمی هم متمایل به راست بود مشاهده می‌کردم. این تازه اول راه بود. من فقط قسمت کمی از آن را دیده بودم و حتی مقابلش هم نبودم؛ اما هر چه که بود باید به سمتش حرکت می‌کردم. این تنها راه باقی‌مانده برای من بود. البته ترس من تنها از هیبت و بزرگی آن ساختمان نبود، همه‌چیز دست به دست هم داده بود. زیاد هم ترس نداشتم. به هر حال اتفاق خاصی رخ نداده بود. این ترس هم کاملا طبیعی بود که آن هم از سکوت مهیب و رعب‎آور آن مکان نشأت می‌گرفت.
    دیگر طاقتی برایم نمانده بود؛ این کاملا از صورتم مشخص بود. دلم می‌خواست که از این کابوس لعنتی بیدار شوم؛ چراکه می‌دانستم این یک کابوس است نه یک رویای ساده. همه‌چیز مشخص بود. بدبختی همین‎جاست. ‌نمی‌توانستم از این کابوس دست بکشم. هم کنجکاو بودم که ادامه خواب را ببینم و هم اینکه قدرت اینکه با کابوس بجنگم و خودم را بیدار کنم، نداشتم و ندارم. در واقع هیچ‌کدام از ما انسان‌ها قدرت این کار را نداریم. آن هم دقیقا تا زمانی که کابوس از ما دست بکشد. به هر حال کابوس لعنتی کار خودش را کرد و کار خود را ادامه داد:
    هیچ راه چاره‌ای برایم نمانده بود. خواه و یا ناخواه باید وارد آن ساختمان می‌شدم. هیچ راهی نبود. فاصله‌ام را با آن کم کردم و خیلی آرام به آن نزدیک شدم. به علت اینکه از راه کج به سمتش حرکت کرده بودم و مستقیم به سمتش نرفته بودم، مجبور شدم به همان صورت و بدون اینکه راهم را راست کنم به صورت کج وارد ساختمان شوم. به علت یک ذره ترسی که در قلبم رخنه کرده بود، به ناچار آرام و با احتیاط قدم برمی‌داشتم. در یک لحظه وارد ساختمان متروک و بزرگ شدم. این حرکتم و قدم‌هایم زیاد دوام نداشت.
    چیزی که در مقابلم دیدم، بسیار فراتر از آن چیزی بود که تصورش می‌کردم؛ خیلی‎خیلی بیشتر از آن. با دیدن آن صحنه کاملا مشهود و مشخص بود که این خواب دربردارنده یک پیام بسیار بزرگ است و شاید هم یک اخطار. ‌نمی‌دانم، هر چه که بود یک رویای معمولی نبود. این موضوع را از همان بدو ورودم به این خواب به درستی درک کرده بودم.
    آب دهانم را به آرامی و به سختی قورت دادم. نفس‌هایم تند و تند به شمارش افتاده بود. فقط چشم می‌چرخاندم و به مقابلم خیره شده بودم. ناخن‌های انگشتانم چنان بر روی ران‌هایم کشیده شد که نه تنها شلوارم به سمت بالا کشیده شد، بلکه سوزش ران‌هایم را احساس کردم. انگشتانم به مشت‌های ظالمی مبدل شده بودند که تکه کوچکی از شلوارم را در قفس خود زندانی کرده بودند و آن را احاطه کردند. همچنان تکه شلوارم را در مشت‌هایم می‌فشردم تا ترس و هیجان و احساساتی را که در من به وجود آمده بود در آن کاملا خالی کنم. این کار فقط تا زمانی ادامه یافت که همه‌چیز را هضم کردم. البته در کمترین زمان اتفاق افتاد؛ خیلی‎‌خیلی کم! شاید کمتر از دو یا سه دقیقه و حتی شاید کمتر از این. پس از گذشت این مقدار زمان، همه‌چیز به حالت عادی بازگشت. این تعجب و فشار و نفس‌های به شماره افتاده فقط برای چند لحظه بود. فقط تا زمانی که من کاملا آن چیز تعجب‌آور و رعب‌انگیز را ببینم، فقط برای یک لحظه.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    مشت‌هایم برای باری دیگر به انگشتان و دست صاف مبدل گشتند. نفس‌هایم به حالت طبیعی خود بازگشت. نه فقط نفس‌هایم، بلکه تمام اعضای بدنم – که تا چند لحظه قبل از آن، به تکاپو افتاده بودند – به حالت طبیعی خود بازگشتند؛ اما هنوز رگه‌ای از ترس و استرس در وجودم نهفته بود.
    آن ساختمان به هیچ عنوان همانند ساختمان‌ها و خانه‌های دیگر نبود؛ خیلی‌خیلی فرق داشتند، بسیار زیاد! به علت همین تفاوت هم بود که من توانستم آن ساختمان را از دیگر ساختمان‌ها تشخیص بدهم و متوجه آن ساختمان بشوم. آن ساختمان خیلی‎خیلی بزرگتر از دیگر ساختمان‌ها بود. آن، چنان با دیگر ساختمان‌ها تفاوت داشت که در نگاه اول هم تشخیص‌دادنشان بسیار راحت بود. دقیقا همان‎طوری که من مشاهده کردم؛ اما ویژگی همه‌شان یک‎گونه بود. همه‌شان متروک و خرابه بودند و جای هیچ شک و شبهه‌ای را در این یک مورد به جا‌ نمی‌گذاشتند؛ اما آن ساختمان با وجود دیوار‌های سوخته و شیشه‌های شکسته و خراب‌بودن بسیاری از دیوار‌هایش و متروکه‌بودنش، باز هم وضعیت مناسب‎تری داشت. هیبت بزرگتری داشت. دقیقا همین یک مورد هم باعث تمایز آن با هم‌نوعانش می‌شد. ساختمان ‌چنان هیبتی داشت که گویی او اربـاب است و خانه‌های دیگر، رعیت و کارگران او.
    درون ساختمان کمابیش مملو از انسان‌های مختلف – اعم از زن و مرد – بود. از لحاظ جنسیتی با هم تفاوت داشتند؛ اما از لحاظ شخصیتی هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند و در شکلک و پوشش‌های یکسان غوطه‌ور بودند. هیچ‌کدامشان – به جز تعداد کمی از آن‌ها – به ورود شخص جدید به آن مکان هیچ توجهی‌ نمی‌کردند. علتش را ‌نمی‌‎دانم. شاید آن‌ها من را‌ نمی‌دیدند؛ اما نه، اگر این طور بود، حتی یک نفر هم نباید متوجه من می‌شد که البته این اتفاق افتاده بود و این فرضیه من کاملا درست بود که آن‌ها متوجه من شده بودند؛ اما توجهی به من ‌نمی‎کردند. البته این موضوع به هیچ‌عنوان برای من مهم نبود. من احتیاجی به توجه آن‌ها نداشتم. آن‌ها منفورترین و نفرت‌انگیزترین موجوداتی بودند که من همیشه در بیداری دیده بودم. قصد توهین به آن‌ها را ندارم؛ اما خواه یا ناخواه من از آن‌ها بیزار و متنفر می‌شوم، هر وقت که آن‌ها را ببینم. مهم زمانش نیست، مهم وجود آن‌هاست که آن‌ها را از چشم من می‌اندازد. البته تقصیر آن‌ها نیست، این ویژگی درون آن‌هاست. دلم به حالشان می‌سوزد؛ اما نمی‌توانم وارد جمع آن‌ها بشوم. آن‌ها یک مشت معتاد و دیوانه زنجیری هستند که در کثافت غرق شده‌اند؛ چه کثیفی جسم و چه کثیفی روح. انسانیت خودشان را از دست داده‎اند، آن هم برای همیشه. البته آن‌ها تقصیری ندارند؛ اما من چه کنم؟ من از آن‌ها و این‌چنین مسائل بیزارم. از کثیفی متنفرم. در واقع از آن‌ها ترس هم دارم. حق هم دارم. آن‌ها دارای ویژگی‌های متفاوت و دارای خلق و خوهای متفاوت در زمینه منفی هستند. از جمله:
    کثیف‌بودن جسم و روحشان، تعادل‌نداشتن روحی‌شان و خیلی چیزهای دیگر. ‌نمی‌خواهم به آن‌ها توهین کنم. دلم به حالشان می‌سوزد؛ اما هر چه که باشد، آن‌ها چنین ویژگی‌هایی را دارا می‌باشند و من به شدت از این چیز‌ها دوری می‌کنم؛ چراکه من با این‌ها تفاوت بسیار زیادی دارم.
    تمام جمعیت در یکدیگر غوطه‌ور بودند و بسیاری از آن‌ها همانند آب جوشی که به جوش آمده است و همچنان جوش می‌خورد، در هم غوطه‌ور بودند. از این جمعیت بسیار می‌ترسم. می‌ترسم از روزی که به‌‎خاطر چیزهای کوچک و نداشتن عقل بزرگ و گرسنگی یکدیگر را تکه‌تکه بکنند. خیلی می‌ترسیدم. بیشتر از آن ‌نمی‌‎توانستم آن‌جا بمانم، باید می‌رفتم.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    راه خود را کج کردم؛ اما به یاد آوردم که این راه بن‌بست است و هیچ راه دیگری وجود ندارد. آخر راه بود. گیج شدم. همچنان چشم و سرم را می‌چرخاندم. هیچ راه دیگری ‌نمی‌دیدم. سرم به شدت درد می‌کرد، در واقع داشت منفجر می‌شد. گویی در این مکان گیر افتاده‌ام و هیچ راهی جز ساخت و ساز ندارم. از ندانستن راه چاره، چنان سرم درد گرفته بود که طاقت نگهداری اشک‌هایم را هم نداشتم. از یک طرف راهی را می‌دیدم که هیچ راه خروجی ندارد و از طرفی، ساختمان متروکه‌ای که مملو از انسان‌های وهم‌برانگیزی بود. درد سرم همچنان در حال پیشروی بود؛ اما نمی‎توانستم همچنان و در همه حال در این حالت باشم. در هر صورتی که بود باید مقابلش می‌ایستادم. طبق روال همیشه تمرکز کردم و نفس عمیق کشیدم و فکر خودم را آزاد کردم و خیلی آرام و ریلکس به موضوع پیش‌آمده اندیشیدم. خیلی آرام در جای خود ایستادم و لب‌های قیطانی و خشکیده‌ام را به وسیله زبان سرخم تَر کردم و آن‌ها را آب‌رسانی کردم.
    به جمعیت انسان‌های بیچاره و وحشت‎انگیز خیره شدم. کاملا مطمئن بودم که در پشت سرم هیچ راه خروجی از این بیابان برهوت وجود ندارد و تنها امیدم به این ساختمان بود. از آن‎‌جایی که ساختمان متروکه و خراب بود، حدس می‌زدم که ممکن است پشت این جمعیت، راه خروجی نیز باشد. تنها راهی که برایم مانده بود، همین بود. باید از این جمعیت عبور می‌کردم. عزم خود را جزم کردم و با قدم‌های محکم و استوار به درون جمعیت قدم گذاشتم.
    کاملا وارد ساختمان شدم. بعضی از آن‌ها متوجه من شدند و به من خیره شدند؛ اما بعضی دیگر اهمیتی به ورود من ندادند. شاید علتش این بود که در حال خود نبودند. بعضی از آن‌ها به یک تکیه‌‎گاه، تکیه زده بودند و به یک گوشه خیره شده بودند، بعضی دیگر در کف زمین و مکان‌هایی که آجر و خرابه‌های ساختمان نباشد، جا خوش کرده بودند و همانند درختی که از ریشه قطع شده و در کف جنگل افتاده باشد، ولو بودند. بعضی دیگر در حال قدم‌زدن بودند و ادعای ریاست می‌کردند و کارهایشان را با زور بازوهایشان به پیش می‌بردند. لباس‌های پاره و تکه‎تکه‎شده‌شان به زردی می‌زد و از آن‌ها رایحه مناسبی به مشام ‌نمی‌رسید. صورتشان اگرچه سیاه نبود؛ اما کمتر از آن هم نبود. زیر چشم‌هایشان گود برداشته بود و موهای ژولیده و دندان‌های شکسته و زردرنگ داشتند که رایحه‌ی بدی را به فضا بخشیده بود.
    به شدت حالم عوض شد. تحمل فضای آن محوطه را نداشتم. از کثیفی بسیار زیاد در آن‌جا چشم‌هایم را برای چند لحظه کاملا بستم و به شدت فشار دادم. آب دهانم را ناخودآگاه قورت دادم. بعد از آن‌ چنان حالم به هم خورد که احساس تهوع، سراسر گلویم را فراگرفت. احساس کردم که بدنم قصد بالاآوردن اجزای اضافی را دارد. ناخودآگاه و به سرعت دستم را مقابل دهانم قرار دادم و بدنم حالت مرتعشی به خود پیدا کرد. اتفاقی که منتظرش بودم، رخ نداد. از این بابت خوشحال شدم؛ چراکه دوست نداشتم اتفاقی که در ذهنم بود، رخ دهد؛ اما با این وجود همچنان حالت تهوع داشتم و ‌نمی‎خواستم به این حالت دچار شوم. یک لحظه دیگر هم قصد ماندن در آن محوطه را نداشتم. نمی‎توانستم که برگردم؛ بنابراین به سرعت باید از آن مکان عبور می‌کردم.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    من که تا آن لحظه تمام تمرکزم بر روی خودم جمع بود، احساس کردم که تمرکزها و چشم‌ها بر روی من جمع شده؛ بنابراین به اطرافم نگاه کردم. تعداد کسانی که تمرکزشان بر روی من جمع شده بود، رو به افزایش بود. اخطار در قلبم و احساس اضطراب در وجودم شروع به زنگ‌زدن کرد. دیگر صلاح نبود که بیش از این آن‌جا بایستم. تمام افکار بد به سمتم هجوم آوردند. هر کاری از آن‌ها برمی‌آمد. شاید به من حمله می‌کردند، شاید به من دست می‌زدند، شاید من را می‌کشتند، شاید من را می‌گرفتند و خیلی شاید‌های دیگر که در ذهن من وجود داشت. از آن‌ها هراسی نداشتم نه، بلکه از کارهای احمقانه‌ای که از قلبشان سر می‌زد می‌هراسیدم. چنین انسان‌هایی که زندگی اَسف‎باری داشتند و شبیه حیوانات کثیف، همانند خوک زندگی می‌کردند و جسم و روحشان کثیف و آزرده است، هیچ عقلی ندارند و برای ارضای خواسته‌های خود ممکن است هر کاری انجام دهند. آن‌ها به خودی خود، به یکدیگر هم رحم ‌نمی‎کنند، چه برسد به شخص من که از زمین تا آسمان با آن‌ها فرق می‌کنم. درست است که آن‌ها چیزی درباره من نمی‌دانند؛ اما حداقل اولین چیزی که با دیدن من به نظر آن‌ها می‌رسد، شکل و شمایل و پوشش من است که کاملا با آن‌ها فرق دارد و یا بهتر است بگویم کاملا من، با آن‌ها تضاد دارم؛ یک تضاد خیلی بزرگ. باید فکری می‌کردم. باید سریعا از آن‌جا عبور می‌کردم. اینکه خود را سست نشان دهم و ترس خود را در وجودم ریخته باشم، قاعدتا این موارد از چشم آن‌ها پنهان نیست. مسلما اگر متوجه شوند که من از آن‌ها می‌هراسم، ممکن است هر کاری به سرشان بزند. بنابراین به دلم قوت قلب داده و عزم خود را جزم کردم؛ به طوری که با دیدن من متوجه می‌شدند که من نه از آن‌ها هراسی دارم و نه برایم مهم هستند.
    با چشم حقارت و توهین به آن‌ها چشم دوختم؛ اما سعی می‌کردم که این کار فقط در حد فهماندن موضوع کذا به آن‌ها باشد. عکس‌العمل آن‌ها را‌ نمی‌‎دانستم. نه می‌خواستم که آن‌چنان شور شود که به علت حقارت و توهین به آن‎ها، دیوانگی را برای خود به جان بخرم و نه آن‌چنان بی‎‌نمک که هوا برشان دارد و قصد حمله و دیوانگی به من بکنند. سعی‌ام بر این بود تا تعادل را حفظ کنم و به هدفم برسم. با قدم‌های استوار و محکم که سعی داشتم پوشالی و سستی در آن راه پیدا نکند، به سمت مقصد خود قدم برداشتم. در این بین، کمابیش چشم‌های خیره را بر روی خود احساس می‌کردم و به تبعیت از این حرکتشان، با حرکت‌هایی که به تایید عقلم رسیده بود، جوابش را می‌دادم.
    به درون مسیری قرار گرفتم که تنها به اندازه تار مویی فضا برای حرکت و سوق‎دادن به سمت جلو داشتم. اطرافم را دیوارهای ترک‌خورده و سیاه سوخته پر کرده بود و تنها ابتدا و انتهای مسیر باز بود و من می‌توانستم آفتاب گرم و سوزان ساطع شده از خورشید حضیض را - که به درون ساختمان می‌تابید – از انتهای مسیر مشاهده کنم.
    با مشاهده این تصویر، امیدی نو در قلبم جان گرفت. هرچند که هنوز هم ترسی کوچک درون قلبم جا خوش کرده بود. علت این ترس از وجود چند تن از اصحاب بدبخت و بیچاره در آن مسیر باریک نشأت می‌گرفت که با چند متر فاصله از من بر روی زمین، یا نشسته و یا دراز به دراز افتاده بودند. هرچه پیشروی می‌کردم، تعدادشان بیشتر می‌شد. نه تنها تعدادشان، بلکه با پیشروی هر چه تمام‌تر من، رایحه مختص آن‌ها هم در آن فضا رو به فزونی می‌رفت. این حالت چنان برای من ناخوشنود بود که از طرفی مجبور بودم از لا‎به‎لای آن‌ها عبور کنم و از یک طرف، باید با گرفتن دستم بر روی بینی و دهانم، مانع از ورود رایحه مخصوص به مجرای حیاتی جسمم می‌شدم. همچنان که کار خود را می‌کردم، به روی زمین و به انسان‌های بیچاره نگریستم. لرزشی خفیف جسمم را مرتعش کرد. تعداد فراوانی از آن‌ها بر روی زمین ولو شده بودند و رایحه بسیار نفرت‌انگیزی از آن‌ها ساطع می‌شد. شدت آن رایحه آن‎قدر زیاد بود که مگس‌های بسیاری به اطراف آن انجمن گرد آمده بودند. رایحه نفرت‎انگیزشان همانند ماهی‌های مرده تنگ بود که شدت بوی آن از لاشه مانده سگ هم حال به هم زن و نفرت‎انگیزتر است.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    حالت تهوع امانم را بریده بود و قصد پیشروی در خارج از جسمم را داشت. به علت حالت تهوع‌های پی‎درپی، کف دستم را بر روی دهانم نهاده بودم؛ به طوری که بینی و دهانم را بپوشاند تا حداقل بتوانم احساس جدیدی را که در جسمم در حال شکوفایی بود سرکوب کنم. از فرط عصبانیت، ترس و سرگیجه و فشاری که برمن وارد شده بود، ناخن‌هایم را به روی گونه‌هایم می‎فشردم که در همان حال مطمئن بودم که آثار ناخن‌هایم بر گونه‎ها بر جای مانده است. دیگر ‌نمی‌توانستم بی‎‌حرکت بمانم و باید راه خود را در پیش می‌گرفتم. حتی اگر هم می‌خواستم آن‌جا بمانم – مگر اینکه انسان نباشم – اجزای بدنم این اجازه را برای من صادر‌ نمی‎کردند و خودشان برای حرکت جسمم، پیش‎قدم می‌شدند.
    هیچ راه گذری جهت عبور من از آن مسیر وجود نداشت. به دنبال راه چاره گشتم تا بتوانم خود را از آن جهنم‎دره خلاص کنم. فقط چند متر با خروج از این عذاب الهی فاصله داشتم؛ اما وجود جسد‌های گوناگون به روی مسیر قدم‌های من، رسیدن به هدف را دشوار می‌ساخت. به اجبار باید سرگیجه و حالت تهوع را تحمل می‌کردم، حداقل تا زمانی که از شر این چهره‌ها و رایحه‌های بدسرشت نجات پیدا کنم. جسد‌های نفرت‎انگیز و تهوع‎آور، ردیف به ردیف تا انتهای مسیر کذا چیده شده بودند و اجزای متصل به جسم آن‎ها، به صورت ناشیانه و نامنظم بر سر راه من قرار گرفته بودند؛ به صورتی که دست‌ها و پاهای آغشته به سیاهی و کثیفیشان به سمت مسیری که قدم‌های من به روی آن قرار داشت، به کجی بر روی هم قرار داشتند و بر روی زمین حالت ضرب و مثلث‌مانند ایجاد کرده بودند. فقط آن ضرب و مثلث‌شکل‌هایی که نقشی به زمین داده بودند، می‌توانستند طنابی باشند برای فرار من از آن مهلکه دهشتناک.
    با وجود آنکه حالت تهوع امانم را بریده بود و چاره‌ای جز صبر نداشتم، قدم‌های خود را به روی زمین نقش بسته شده می‌نهادم تا بدون آنکه تعادل خود را برای ایستادن و محکم‎بودن از دست دهم، به هدفم نزدیک شوم. در واقع، آن لحظه نه تنها یک هدف، بلکه دو هدف را دنبال می‌کردم؛ یکی خروج از این بیابان برهوت و دیگری، خروج از این مهلکه سخت و دشوار که هم از لحاظ روحی و هم جسمی، من را مورد آزار و اذیت خود قرار داده بود و طاقتم را طاق کرده بود.
    دیگر چیزی تا به اتمام‌رسیدن زمین‌های نقش‎بسته نمانده بود و همچنان دست‌هایم به روی دهانم قرار داشتند و اسیر صورتم شده بودند. در چشم‌هایم، رقعه‌های امید جریان داشت. هر چه بیشتر پیشروی می‌کردم، از زمین‌های نقش‎دار کاسته و دریچه امید به قلب من باز و بازتر می‌شد.
    در لحظه‌های آخر، سرعتم را به یکایک، چو برق و باد، افزایش داده و در میان آن اجساد، قدم‌هایم با آن انجمن درگیر شد و به سمت جلو پرتاب شدم؛ به صورتی که نصف بدنم به روی آخرین اجساد باقی‌ مانده و نصف دیگر آن به روی زمین خشک و عاری از جسد نفرت‌انگیز و نقش‌بسته، جا خوش کرده بود. احساس درد در بازوان و استخوانم حس می‌شد. نیمه‌ی بالای جسمم به خاک و گرد و غبار آغشته شده بود. همچون برق و باد، ذهنم فعال گشت. تنم لرزش خفیف را با به یاد آوردن اجساد مرده‌ای که بر آن افتاده بودم تجربه کرد. به سرعت بلند شدم و در امتداد و بالای سر آن اجساد ایستادم. لرزش همچنان بر روی بدنم جا داشت. از روی وسواس فراوان، دست‌هایم را همچنان به روی لباس‌ها می‌مالیدم. واقعا‌ نمی‎دانم که علت این کار چه می‌توانست باشد. شاید به‌‎خاطر آن اجساد زشت و نفرت‌انگیز با آن رایحه حال به هم زن است. شاید نه، حتما همین طوراست! حتی فکر آن که به روی آن اجساد با آن توصیفات افتاده و با آن‌ها یکی شده باشم، روح و روان من را آزار و اذیت می‌داد. نفس‌های پی‌درپی و حرکت دست‌هایم به روی جسمم برای پاک‌کردن آلایندگی‌ها، با گذشت زمان کم و کمتر می‌شد و من، حالت طبیعی خود را باز می‌یافتم. اجساد کذا، همانند یک تله انبار جو و گندم به روی هم افتاده بودند. حال که آن‌ها را در مقابلم می‌دیدم، بیشتر به عظمت و مرگ آن‌ها پی می‌بردم. چشم‌هایم در گردش بود.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    یکایک، نور آفتاب را به روی پیراهنم مشاهده کردم و گرمای ساطع‌شده از آن را نیز به پشت جسمم احساس می‌کردم. به پشت سرم خیره شدم. دریچه امید قلبم باز و رقعه‌های امید در چشمانم زده شد. فقط چند قدم با درب خروجی فاصله داشتم. رقعه‌های امید به پاهایم و تمام وجودم قدرت بخشید که باعث سوق‌دادن آن‌ها به پیشروی و خروج از آن مهلکه شد. با تمام توانم لُکه رفتم؛ اما با خروج از آن، لُکه‌رفتنم تبدیل به راه‌رفتن معمولی و در نهایت ایستادن من بر روی یک مشت خاک و گرد و غبار بود. دیگر رقعه‌ای وجود نداشت. دریچه‌ی قلبم به طور کامل بسته شد. حس می‌کردم که به سر جای اول خود برگشته‌ام ودر این بیابان برهوت گیر افتاده‌ام. تا چشم باز می‌کردم، زمین بود و زمین با خاک و گرد و غبار. هیچ‌چیز دیگری در آن مشاهده‌ نمی‎‌شد؛ نه بوته‌ای و نه اشیائی و نه خانه‌ای و نه هیچ علامت خروجی. حس می‌کردم که دوباره در آن بیابان اسیرو زندانی شده‌ام. اطرافم را نگاه کردم. به جزساختمان خرابه‌ای که از آن خارج شده بودم، هیچ‌چیز دیگری در آن قرار نداشت. به جنون رسیده بودم. همچنان دور خود می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و چشم می‌چرخاندم. آن‌قدر این کار را تکرار کردم تا از سرگیجه و نفس‌های شدید، ایستادم و از کار خود دست کشیدم. حال خوبی نداشتم؛ سرم به شدت درد می‌کرد و بسیار عصبانی بودم. یک مقدار در آن حالت بودم که یکایک، کسی را در کنار درب خروجی ساختمان دیدم که به روی زمین نشسته بود و کاملا به روبروی خود خیره شده بود. در همان لحظه اولی که او را دیدم، به نظرم بسیار آشنا آمد. ناخودآگاه به سمتش سوق داده شدم. همه‌چیز در ذهنم تداعی شد. او را کاملا بازشناختم. ناخودآگاه زیر لب گفتم:« جک!»
    از اینکه او را در آن مکان می‌دیدم، خوشحال شدم. حداقل دیگر تنها نبودم و انسان آشنایی را در آن مهلکه می‌دیدم. هر چه که بود بسیار خوشحال شدم و به سمتش پیشقدم شدم. قدم‌هایم در حال حرکت به سوی او بودند؛ اما هر چه که بیشتر جلوتر می‌رفتم و ظاهر و چهره او برای من نمایان‌تر می‌شد، پاهایم از حرکت می‌ایستادند. آن‌قدر این حرکت تکرار شد تا اینکه پاهایم کاملا از حرکت ایستادند و تنها چند قدم با جک فاصله داشتم. خیلی تعجب کرده بودم. نمی‌دانستم که چرا او در آن حالت است، واقعا ‌نمی‎دانستم. این ندانستنم فقط اختصاص به آن لحظه داشت؛ چرا که بعد از آن متوجه اصل ماجرا شدم.
    چشم‌هایش کاملا باز بود؛ آن‌قدر باز که انگار قصد بیرون‌آمدن از آن گودال را داشتند. پاهایش دراز به دراز شده بود و دست‌هایش به حالت کج به کنار پاهایش افتاده بودند و از بازوانش آویزان بودند؛ چنان که کاملا مشخص بود که هیچ جانی در دستانش نیست. لباس‌های تنش تکه و پاره شده بودند و پوست صورت و بدنش به تیرگی می‌زد. زیر چشم‌هایش گود برداشته بود و لب‌هایش هم کاملا ورم کرده بود و به سیاهی می‌زد.
    خیلی ترسیده بودم. آن‌چنان ترسم زیاد بود که جرأت‌ نمی‌کردم به طرفش بروم. فقط چند قدم با او فاصله داشتم. ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود. خیلی آرام و بی‎‌صدا به سمتش حرکت کردم. نفس‌هایم به سختی از دم بیرون می‌آمد و به سختی آب دهنم را قورت می‌دادم و هیچ صدایی از من بیرون ‌نمی‌‏آمد. دیگر هیچ فاصله‌ای بین من و او باقی نمانده بود. از اینکه او را در آن حالت، همانند دیگر معتادان می‌دیدم، بسیار ناراحت و ناخوشنود بودم؛ اما بدتر از آن از اینکه او هم همانند آن انجمن بدبخت که تا چند لحظه‌ی قبل دیده بودم بود، بسیار ناراحت و رنجور می‌شدم. حتی فکرکردن به آن من را رنجور می‌کرد؛ چه برسد به اینکه او را در مقابل خود با وضع اَسف‌باری ببینم. نمی‌توانستم باور کنم. نمی‌خواستم باور کنم که او جک است؛ اما چه کنم که او جک بود و در همان حالت‌های حضیض و پست بود. اشک در چشمانم حلقه زده بود. می‌خواستم که او را صدا بزنم؛ اما انگار که حنجره‌ام نابود شده بود و به همین علت توان صحبت‌کردن را از من گرفته بود. خیلی آرام خم شدم تا بتوانم به او دست بزنم و صدایش کنم. دستم را آرام‌آرام به سویش سوق دادم. ترس همانند شاخه‌های درخت در چشمانم موج می‌زد. دست‌هایم ارتعاش خاصی را تجربه کرده بودند و همچنان می‌لرزیدند. سعی داشتم که صدایش بزنم؛ اما هرچه سعی می‌کردم از بغضی که به روی سیب گلویم سنگینی می‌کرد، ‌نمی‎توانستم راحت شوم؛ اما‌ نمی‌خواستم که بی‎‌صدا رهایش کنم. تلاش خود را کردم تا آن بغض را نابود سازم. آن بغض بر ته گلوی من سنگینی می‌کرد. شدت سنگینی‌اش چنان زیاد بود که حس می‌کردم در حال خفه‌شدن هستم. با آن بغض لعنتی جنگیدم و در تکاپو و تلاش برای رسیدن به آن هدف نابه‌جا بودم. تلاش خود را کردم و در ازای شکست بغض نابه‌هنجار، دو قطره اشک از حلقه‌های چشمم به پایین سرازیر شدند و صورتم را اسیر خود کردند. این قطره اشک‌ها، همراه با آزادشدن بغض درونم، به وجود آمده بودند. در واقع آن‌ها همان بغض دردناک و لعنتی بودند که با فشار بسیار زیاد به وسیله دو قطره اشک، راه خود را به بیرون از مکانشان پیدا کردند و مانع بی‎‌صدایی را از من رها ساختند. دیگر هیچ عاملی برای سکوت و صدانزدن جک وجود نداشت. چانه‌ام می‌لرزید و اشک‌هایم بی‎‌مهابا از چشم‌هایم به پایین جاری می‌شدند. خیلی آرام او را صدا زدم؛ اما برخلاف انتظارم، هیچ جوابی نشنیدم. از کار خود دست نکشیدم. شاید این اتفاق از ضمیر ناخودآگاه من می‌افتاد؛ اما من به سوی او پیشروی می‌کردم و همان حالت‌های کذا را داشتم. صدایم آزاد شده بود. کمابیش صدایی را که از حنجره‌ام بلند می‌شد متوجه می‌شدم. حنجره‌ام کاملا باز شد و تنها کلمه «جک» بود که از دهانم خارج شد. کم‌کم دل و جرأت پیدا کردم و او را صدا زدم. حنجره‌ام بارها و بارها اسم او را از دهانم خارج کرد و بیش از پیش تحکم در صدایم موج زد. نه تنها ترس، بلکه اضطراب هم در صدایم موج می‌زد. انگشتان دستانم به روی شانه‌های او کشیده شد. دستانم را به آرامی عقب کشیدم. به مدت طولانی و پشت سر هم فعل قبلی را تکرار کردم؛ اما او هیچ حرکتی نکرد. پس از آن، دیگر ترسی نداشتم. نه،‌ نمی‌گویم که ترسی نداشتم؛ اما همراه آن احساس، اضطراب هم با آن سهیم شده بود. جک هیچ تکانی ‌نمی‌خورد. کاملا به خود دل و جرأت داده و او را تکان دادم؛ اما به یک‌باره احساسی سرد درونم را احاطه کرد. جک خیلی آرام کج شده بود؛ اما حتی به روی زمین هم نیفتاده بود. تمام تنم یخ کرد. نفسم بند آمد. به سختی آب دهانم را قورت دادم. در آن لحظه کاملا مشهود بود که هیچ جانی در جسمش ندارد؛ اما همانند اجسادی که در آن مسیر لجن‎‌زار دیده بودم نبود، وضع بسیار بدتری داشت. دقیق ‌نمی‌دانستم که چه بلایی بر سرش آمده بود؛ اما حدس‌هایی می‌زدم. افکار سخت‌پسند و بدسرشتی در ذهنم گذر کرد. نمی‌خواستم باور کنم که بلایی که در فکرم می‌گذشت بر سرش آمده باشد؛ اما حتی اگر هم باور می‌کردم، ‌نمی‌‎دانستم که این بلای هرگز به چشم ندیده، چه‌طور بر سرش آمده بود! به سمتش قدم برداشتم و خیلی محکم شانه‌هایش را فشار دادم؛ به طوری که تکان شدیدی بر جسمش وارد شود. بدون آنکه حرکتی به جسمش بدهد، در همان حالتی که قرار گرفته بود – حتی بدون یک پلک‌زدن ساده – به سمت چپ خمیده شد و جسمش با خاک یکسان شد. با پرتاب‌شدنش به روی زمین، خاک‌های ریز به اطراف پخش شدند.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    هیچ صدایی شنیده نشد. همه‌جا را سکوت فرا گرفته بود. جک در همان حالتی که بود، در همان حالت هم بر روی زمین افتاد. هیچ تکانی نخورد، فقط جایگاهش معاوضه شد. همان ویژگی‌های کذا را داشت. کاملا مشخص بود که جانش را از دست داده است؛ اما این تنها مسئله ماجرا نبود. انگشتان من با لمس جسم او، هیچ نرمی را احساس نکرد. فقط یک تفاوت با اجساد ماقبل این مکان داشت و آن این بود که با ویژگی‌هایی که در آن اجساد و جک مشخص بود، آن اجساد به تازگی مدفون‌شدن روح کثیفشان را تجربه کرده بودند و جک این‎‌طور نبود. این ویژگی برای او به کار‌ نمی‌رفت. بدنش کاملا خشک شده بود. هیچ مگسی اطراف او به گشت و گذار مشغول نبود. او به تازگی روح و جان لطیف و مهربانش را فدای آن جهان نکرده بود. انگار که آن مگس‌ها هم از جسد قدیمی نهایت تفریح و لـ*ـذت را بـرده بودند و به سراغ جسدهای جدید رفته بودند. مسلما آن‌ها هـ*ـوس گوشت تازه و لذیذ کرده بودند.
    با مشاهده صحنه‌ی افتادن جک بر روی خاک‌های بدسرشت، خراشی به قلبم وارد شد. هیچ تعجبی نکردم. نه، نباید این را بگویم. تعجب کردم؛ اما نه خیلی زیاد. آن هم نه تعجبی که من را یک‎باره به ناباوری سوق دهد؛ چراکه قبل از آن حدس‌هایی در درون ذهنم گذر کرده بود؛ اما هر چه که بود، خالی از تعجب نبود. اشک‌هایم بی‎‌مهابا به پایین سرازیر می‌شدند، آن هم به آرامی. ترسیده بودم؛ نه اینکه از او بترسم، بلکه از نبود وجود مهربانش ترسیده بودم. آن بغض لعنتی که تا چندی پیش راه گلویم را مسدود کرده بود، دوباره سد راه حنجره و صدایم شد؛ اما این‌بار باعث نشد که صدایی از گلویم خارج نشود. احساس اضطراب، ترس، ناامیدی، همه و همه در قلب و گلو و چشمانم در گردش بود. چانه‌ام به لرزش درآمده بود و چین و چروک‌هایی را به روی آن ایجاد کرده بود. به همه‌چیزش خیره شدم؛ به قد رعنایش، پوست تیره‌اش، چشم‌های سبز عسلی‌اش و هر چیزی که در مقابلم از او می‌دیدم. بغض تماما گلویم را پر کرده بود. خود را در آن بیابان برهوت و عاری از سکنه – به جز آن انجمن بدبخت و تیره‌روز- رها کردم. تمام جسمم حالتی ارتعاش‌مانند به خود گرفت. چشم‌های قرمز و اشک‌های جاری از آن، بغض در گلویم، لرزش بدن و دل شکسته‎ام، همه و همه با فشار ناشی از آن، در مشت‌هایم قرار گرفته بودند. تمام فشارم را در مشت‌هایم خالی کردم و تمام جان و دل و بغض و فشاری را که بر من وارد بود در گلویم رها ساختم. در آن لحظه، فقط فشار خودم را که ناشی از شوک وارد شده بر جسم و روحم بود خالی کردم. آن بیابان برهوت با ضجه‎ها، افسوس و آه و فغانم یکی شد.
    چشم‌هایم کاملا از یکدیگر باز شد. ترس در چشمانم مشهود بود. ناخن‌های انگشتانم به روی لحاف زیر جسمم کشیده شد. به سرعت جسم درازکشیده‎ام خمیده شد و به حالت نشسته درآمد. پشت سر هم نفس‌های پی‌درپی می‌کشیدم. عرق‌های ناپسند صورتم را اسیر خود کردند. با حرکتی سریع، آن‌ها را از صورتم زدودم. همه‎ی آن‌ها نه، بلکه نیمی از اثرات پاک‌شده عرق‌ها به روی دستانم آغشته شد. آن‌ها کثیف بودند؛ اما آن لحظه به آن چیز‌ها اهمیتی ‌نمی‌‎دادم. اثرات عرق‌ها را از روی انگشتان و دست‌هایم به روی ملحفه انتقال دادم. ترس و سیاهی شب بر درونم غلبه کرده بود. تمام تصاویری که در خواب شاهدش بودم، در ذهنم تداعی شد. چهره ترسناک آن انجمن زشت و چندش‌آور، بیابان برهوت، ساختمان متروکه، سکوت دهشتناک حاکم و از همه مهم‌تر حالت جک. فقط جک بود که برایم اهمیت داشت. دل‎نگرانش شده بودم. سیاهی و تاریکی درون اتاق خواب – هرچند کوتاه و کم – ترس و اضطراب را بر من تشدید کرد. چراغ خواب بزرگ در کنار تخت خواب، با وجود رنگ قرمزی که از آن ساطع می‌شد و با سیاهی و تاریکی طبیعی اتاق آغشته شده بود، توانست کمی از ترس من را بکاهد؛ اما آن را کاملا از بین نبرد. آن نور قرمز، فقط و فقط حس مرگ و غم را در آن تاریکی برای من تداعی می‌کرد. تا چند دقیقه قبل احساس می‌کردم که در بیابان برهوت گیر افتاده‌ام؛ اما وقتی که متوجه شدم در آن بیابان لجن‌زار نیستم، خاطرجمع شدم. نفس تازه و عمیق را به ریه‌هایم وارد کردم. زیر لب فقط یک چیز را تکرار کردم:«فقط یک خواب بود.»
     
    آخرین ویرایش:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    همان‌طور که ملحفه‌ رو و زیر جسمم چین و چروک‌هایی برای خود ایجاد کرده بود، دست‌هایم را با فشار به روی ملحفه کشیدم و تمام فشار را به روی آن خالی کردم. در فکری عمیق بودم. سردرد و ترس و اضطراب، همگی بر روح و روانم فشار وارد می‌کردند. اعصابم به هم ریخته بود. هیچ اعصابی و آرامشی برایم باقی نمانده بود و آن خواب هم آرامش درونی را از من سلب کرده بود. همچنان با رگه‌هایی از خشم در چشمانم، به روبرویم خیره شده بودم و اتفاقات افتاده درون کابوس دیده‎شده در ذهنم رژه می‌رفت. زیر لب غر زدم. به خود و تمام اتفاقات به وجود آمده بد و بیراه گفتم. دیگر ‌نمی‌خواستم که آن مسائل در ذهنم تداعی شود؛ بنابراین خود را از هر فکری رها ساختم. به هیچ عنوان علاقه نداشتم که آن موضوعات و آن اتفاقات دهشتناک باری دیگر، ذهن من را مخدوش کنند. فکرکردن به آن‌ها آرامش را از من می‌گرفت و اعصابم را به هم می‌ریخت؛ اما هر چه که سعی و تلاش می‌کردم، آن پست‎فطرت‌ها در ذهنم تداعی می‌شدند. به سرعت ملحفه را از روی خود، جهت بیرون‎آمدن از آن کنار زدم و در اتاق خواب لُکه رفتم.
    خواب کذا با تمام ویژگی‌هایی که داشت، یک خواب معمولی نبود. به هیچ عنوان هم یک خواب چرت و دور از خیال هم نبود. یک رویای صادقه بود یا یک کابوس،‌ نمی‎دانم. به نظرم تلفیقی از هر دو بود. مسلما یک رویای صادقه بود. می‌توانستم که اسمش را هم کابوس بگذارم؛ چراکه واقعا هم یک کابوس بود، یک کابوس دهشتناک؛ اما از خیر این فرضیه که یک رویای صادقه بود،‌ نمی‌توانستم بگذرم. آن خواب چنان همانند واقعیت بود و چنان واقعی می‌نمود که حتی اگر وجود جک را نادیده می‌گرفتم هم، آن را یک رویای صادقه می‌پنداشتم؛ اما آن معتادان را با تمام ویژگی‌هایی که درون خواب، قابل مشاهده بود نمی‎توانستم نادیده بگیرم. با چشمان باز مرگ جک را دیدم. اضطراب و دل‌‎نگرانی برای جک سراسر وجودم را فرا گرفته بود. خیلی برایش نگران بودم؛ خیلی‌خیلی نگران. باید او را می‌دیدم. تا او را ‌نمی‎دیدم، به آرامش ‌نمی‎رسیدم. اینکه همین‌طور برای خود رژه بروم و درباره این خواب بیندیشم، جز ناتوانی و سردرگمی چیز دیگری را عاید حال من‌ نمی‎کرد. این فقط یک خواب بود؛ اما مطمئنا یک پیام را در بر داشت. هر چه که بود، یک رویای صادقه بود.
    بر روی مبل تک‌نفره درون اتاق نشستم. آرامشم را کمابیش باز می‌یافتم. به خودم آرامش دادم:«مطمئنا چیزی نیست. نمی‌دانم که این خواب از چه جریانی نشأت می‌گرفت؛ اما امیدوارم که چیز بدی نباشد، هیچ‌چیز بد و ناخوشایندی.»
    به خود دلداری دادم و با دلیل‌های متفاوت سعی در پیداکردن آرامش نسبی درونم داشتم.
    تمرکزم کم‎کم از درون خواب به درون اتاق کشیده شد. نور‌های اولیه خورشید – که نشان از طلوع آن می‌داد – از درون پنجره و بالکن عظیم اتاق خواب – که با شیشه زینت داده شده بود – ساطع شده بود و اشعه‌های کم‌نور خود را به درون اتاق می‌تاباند. زنگ هشدار موبایلم شروع به صدازدن کرد. به سمتش حرکت کردم و هم خود را و هم آن موبایل را از صدای آن رهانیدم. هم ساعت موبایلم و هم ساعت قطور و پایه‎بلندی که در گوشه‌ای از اتاق زندگی می‌کرد، نشان از ساعت 6 می‌داد و زنگ هشدار را در مغزم فعال کرد. وقت رفتن فرارسیده بود. تقویم رومیزی نشان از اواسط ماه پاییزی را می‌داد. آب یخ تنگ بلوری را در لیوان کنار آن، تا نیمه خالی کردم و با استفاده از آن، خشک‌سالی را که در گلویم رخ داده بود از بین بردم. این نکته مثبت آن عمل بود؛ اما به جای آن، نکته‌ای منفی بر اثر نوشیدن در معده‌ام به وجود آمد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا