کامل شده رمان کوتاه سرنوشت پیچیده | صبا81 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان رو دوست داشتین؟


  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Firelight̸

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/07
ارسالی ها
1,273
امتیاز واکنش
47,038
امتیاز
1,040
سن
21
از این‌همه سردی، یه لحظه لرزیدم. گفتم:
- چیزی شده آتنا؟
- آرشام! تو، تو... واقعاً من رو دوست داری؟
- آره! این چه حرفیه؟
- چقدر؟
- اون‌قدری که حاضرم برات هرکاری بکنم!
- واقعاً؟
- آره! چرا این سوال‌ها رو می‌پرسی؟
- این‌قدری دوستم داری که حتی حاضر باشی به‌خاطر من خودت رو به پلیس معرفی کنی؟
یه لحظه جا خوردم.
- چی داری میگی آتنا؟
- من پرونده رو خوندم.
می‌دونستم. بالاخره یه روزی همه‌چیز رو می‌فهمید.
- پس خوندیش.
- آره؛ من، من...
لحن صدای منم تغییر کرد و کمی سرد شد. شاید هم بیشتر غمگین بود؛ نمی‌دونم.
- باشه، فهمیدم. هرچی باشه، بالاخره من یه مجرمم. اگه تو این رو می‌خوای، اگه این‌طوری باعث میشه تو خوشبخت بشی، باشه؛ من خودم رو تحویل پلیس میدم. فقط بگو کِی؟
حس کردم صداش بغض داره.
- جمعه، ساعت ۴ عصر. رو‌به‌روی کلانتری نزدیک خونه ما. می‌دونی که خونه‌مون کجاست؟
یاد روزی افتادم که دم خونه‌شون رسوندمش.
- آره می‌دونم؛ باشه. پس تا اون‌موقع خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشیم رو قطع کردم و اون‌طرف پرتش کردم.
رو به قاب عکس شهرام گفتم:
- دیدی شهرام؟ دیدی؟ اولین عشقم، اولین کسی که عاشقش شدم، دست بر قضا باید دختر فرزاد سهیلی باشه. می‌بینی؟ کلاً خوشی به من نیومده. آخ شهرام! ببین چی‌کار کردی؟ همه‌چیز از اون عشق مسخره تو به ژاله شروع شد. اما خودم هم بی‌تقصیر نیستم؛ حقمه! چه فایده بالاخره دیر یا زود اون پرونده رو می‌خوند. اگه اون این‌طوری می‌خواد، باشه؛ منم انجامش میدم. حق داره نخواد یه عمر با آدمی زندگی کنه که شریک قاتل باباش بوده.
به اینجا که رسید، بغضم گرفت.
- شهرام؟ دلم براش تنگ شده! ولی از طرفی خوشبختیش آرزومه. آخ شهرام! وقتی آتنا رو کنار هرکس دیگه‌ای جز خودم تصور می‌کنم، دیوونه میشم و می‌خوام دنیا رو به آتیش بکشم.
یه قطره اشک از چشمم چکید و یاد اون آهنگی افتادم که میگه: «مرد که گریه می‌کنه،
کوه که غصه می‌خوره
یعنی هنوزم عاشقه
یعنی دلش خیلی پره
زخم - محمد علیزاده»
بعد از مرگ شهرام، یادم نمیاد گریه کرده باشم؛ ولی الان جلوی قاب عکس شهرام دارم برای دختری که حتی فکرش هم نمی‌کردم یه روزی عاشقش بشم، گریه می‌کنم.
تصمیمم رو گرفتم. از همون روز اول که اومد، می‌خواستم بهش کمک کنم؛ حتی اگه پای خودم هم گیر می‌افتاد. گفتم که پای همه‌چیزش وایسادم.
***
آتنا
تلفن رو که روی آرشام قطع کردم، با دست سرم رو گرفتم.
بیچاره اولش با چه شوق و ذوقی جواب داد؛ ولی وقتی لحنم رو متوجه شد و حرفی که زدم رو شنید، اونم لحنش سرد شد. خیلی برام سخت بود که باهاش سرد صحبت کنم. وقتی داشتم باهاش حرف می‌زدم، سهند و نیما رو‌به‌روم نشسته بودند تا ببینن چطور پیش میره. مامان خونه یکی از همسایه‌ها رفته بود.
نیما پرسید:
- خب؟ چی‌شد؟
- هیچی؛ قبول کرد بیاد.
- چی؟ به همین راحتی حاضر شد بیاد کلانتری و خودش رو تحویل بده؟ برای چی؟
- گفت اگه این باعث میشه تو خوشبخت بشی، منم حرفی ندارم.
- هه! این پسره راستی‌راستی زده به سرش!
یهو سهند وسط حرفمون پرید و گفت:
- اگه دوستش داشته باشه، حاضره براش هرکاری بکنه.
و بعد قیافه غمگینی به خودش گرفت.
- به‌به! پس نگو آقا سهند ما هم عاشقه.
اما کی؟
با یه قیافه سوالی نگاهش کردم که یهو خودش رو جمع‌وجور کرد و گفت:
- چیزه... من یه کاری دارم میرم بیرون؛ بعد دوباره میام. خداحافظ.
و پا شد و بیرون رفت‌. حالا فقط من و نیما مونده بودیم.
نیما گفت:
- آتنا! امیدوارم تصمیم اشتباهی نگرفته باشی. ولی اگه نیاد چی؟ اگه بخواد تو رو بپیچونه و فرار کنه؛ اون‌وقت می‌خوای چی‌کار کنی؟
- آه! به اندازه کافی حالم بده و اعصابم داغونه؛ تو دیگه بدترش نکن. خواهشاً تو بدترش نکن!
اومد بـغلم کرد و گفت:
- کاریت ندارم. ببین! مگه تو نمی‌خوای به این بهونه بکشونیش دم در کلانتری تا ببینی واقعاً تو تصمیمش مصممه یا نه؟
از بـغلش اومدم بیرون و گفتم:
- چرا!
- آفرین! درصورتی‌که آخرین لحظه، می‌خوای ماجرا رو براش توضیح بدی و بی‌خیال پرونده بشی؛ درسته؟
- آره. چرا اینا رو می‌پرسی؟
- می‌خوام بهت بگم اگه این‌قدر مرد باشه و حاضر باشه این‌کار رو برای تو انجام بده، منم با ازدواجتون مخالفت نمی‌کنم. بعدش هم اصلاً نگران نباش؛ من پشتتم.
از این همه حمایت نیما دلم گرم شده بود. حالا حالم بهتر بود.
دستم رو دورش حـ*ـلقه کردم و گفتم:
- خوشحالم پیشمی نیمایی. دوستت دارم داداشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    بالاخره جمعه شد. از دیشبش یه‌لحظه هم خواب به چشمم نیومد. دیگه کلافه شده بودم.
    ساعت هشت صبح بلند شدم و بعد از شستن دست‌و‌صورتم پایین توی هال رفتم. دیدم نیما روی مبل نشسته و داره قهوه می‌خوره. سلام کردم و گفتم:
    - کی بیدار شدی؟
    - ساعت ۷‌.
    - چرا این‌قدر زود؟
    - خوابم نمی‌برد. حالا تو چرا زود بیدار شدی؟
    - منم دیشب نخوابیدم.
    - ببینم آتنا! یه‌بار دیگه می‌پرسم؛ از تصمیمت مطمئنی؟
    - آره. راستی مامان کو؟
    - خوابیده؛ دیشب تا دوازده بیدار بود.
    ***
    بالاخره ساعت سه شد. دیگه طاقت نیاوردم و به نیما گفتم:
    - نیما بلند شو بریم.
    - حالا؟ هنوز یه ساعت دیگه وقت هست.
    - می‌دونم. بلند شو دیگه؛ نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم.
    - آتنا!
    - نیما بلند نشی، خودم میرم.
    - اوه! باشه.
    با نیما بلند شدیم و راه افتادیم. کلانتری یه کوچه پایین‌تر از خونه‌ی ما بود.
    توی راه نیما پرسید:
    - میگم حالا پسره چه شکلی هست؟
    - نیما این چه سوالیه می‌پرسی؟ خودت تو بیمارستان که دیدیش.
    - آره. چیزه... می‌خواستم حواست رو پرت کنم.
    - مرسی واقعاً! الان حواسم کاملاً پرته. راستی نیما، وقتی آرشام اومد، فقط تو یه‌ جا وایسا نبیندت. وقتی صحبت‌هام رو باهاش کردم و دیدی داره راستی‌راستی میره داخل، صداش کن و بقیه‌ش هم که می‌دونی.
    سرش رو به نشونه تایید تکون داد. نزدیک‌های کلانتری ایستادیم.
    تا نزدیک‌های ساعت چهار وایسادیم که موبایلم زنگ خورد؛ آرشام بود. می‌گفت: «همین نزدیکام.»
    به نیما اشاره کردم که یعنی برو قایم شو. آرشام با بنزش اومد. چشم‌هام رو باز و بسته کردم که نیما رو مطمئن کنم خودشه. نیما هم فهمید و رفت پشت یه درخت قایم شد تا به مکالمه‌ی ما به‌طور مخفیانه گوش کنه.
    ***
    آرشام
    هنوز ساعت چهار نشده بود ولی من نزدیکای کلانتری‌ای بودم که آتنا گفته بود. حسابی هم به خودم رسیده بودم. اگه قرار باشه این آخرین‌باری باشه که آتنا رو می‌بینم، بذار با بهترین شکل ممکن اونجا حاضر بشم.
    از ماشین پیاده شدم و اینا رو دیدم که همون‌جا ایستاده. چقدر هم برای تحویل‌دادن من مشتاقه!
    رفتم و روبه‌روش ایستادم. معلوم بود از دیدن تیپ من تعجب کرده. سلام کرد و گفت:
    - فکر نمی‌کردم بیای!
    چقدر خون‌سرد بود! یعنی این همون آتنایی بود که من می‌شناختم؟ نه، این یکی دیگه‌ست؛ من این آتنا رو نمی‌شناسم.
    - گفتم که میام. وقتی یه کاری رو میگم انجام میدم، حتماً انجامش میدم؛ تو که باید این رو خوب بدونی!
    سرش رو انداخت پایین؛ ولی بعد دوباره سرش رو بالا گرفت و تو چشم‌هام زل زد. حس کردم چشم‌هاش برق اشک داشت.
    - واقعاً می‌خوای بری؟
    - آره؟ مگه تو هم همین رو نمی‌خواستی؟
    - ولی اگه بری...
    - خودم می‌دونم اگه برم، چه اتفاقی میفته. وقتی تصمیم گرفتم برم، به همه عواقبش فکر کردم و پاشون هم می‌مونم.
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    - اگه تو این‌طوری خوشحال‌تری و خوشبخت‌تری، منم نمی‌خوام این خوشبختی رو ازت بگیرم. امیدوارم بدون من خوشبخت بشی!
    و بعد راهم رو به سمت در کلانتری کج کردم.
    یهو یه صدای مردونه‌ای صدام زد:
    - آقا آرشام!
    سرم رو برگردوندم و یه پسری رو که تقریباً هم‌قد خودم بود؛ ولی هیکلش از من کوچیک‌تر بود دیدم. اونم میشه گفت خوب بود.
    کنار آتنا ایستاد. این که برادرشه.
    گفتم:
    - بله؟ کاری داشتین؟
    اومد و جلوم ایستاد. با یه لبخند ملیح دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
    - نیما هستم، برادر آتنا.
    - بله. به جا آوردم؛ توی بیمارستان به ملاقاتم اومد بودین. منم آرشامم، آرشام ادهمی.
    با حرفی که زد، تعجب کردم. این داره چی میگه؟
    - لازم نیست برید اون داخل. با من بیاید تا همه‌چیز رو براتون توضیح بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    گیج شده بودم. از طرفی آتنا می‌گفت برو خودت رو تحویل بده، از طرفی این برادرش می‌گفت بیا تا برات توضیح بدم. به‌ناچار دنبالشون راه افتادم تا ببینم می‌خوان چی بگن.
    ***
    آتنا
    از قیافه آرشام معلوم بود گیج شده. با نیما و آرشام رفتیم داخل خونه‌مون. نیما دعوتش کرد که بیاد داخل. مامان هم بود.
    نیما داد زد:
    - مامان! مامان مهمون داریم.
    مامان که تو آشپزخونه بود گفت:
    - قدمش به روی چشم! خوش اومده! بشینین تا براتون چایی بیارم.
    من و نیما بـغل هم و آرشام رو‌به‌روی نیما روی مبل نشست.
    مامان با یه سینی چایی دستش بیرون اومد. بعد از اینکه چایی رو تعارف کرد، خودشم اومد رو مبل نشست.
    آرشام گفت:
    - خب! می‌خواستین با من راجع به چه موضوعی صحبت کنید؟
    نیما با سر به من اشاره کرد که یعنی «تو توضیح بده.»
    - من پرونده‌ی بابام رو خوندم.
    آرشام: خب؟
    - همه‌چیزش رو خوندم. امروز قرار شد بیای تا امتحانت کنیم؛ من و خانواده‌م.
    نیما وسط حرفم پرید.
    - خواهرم وقتی اون پرونده رو خوند، حالش خیلی بد شد؛ اما خودش این تصمیم رو گرفت که با این‌کار شما رو امتحان کنه. گفت اگه حاضر شدی خودت رو به‌خاطر آتنا تحویل پلیس بدی، اونم بی‌خیال پرونده میشه.
    - دقیقاً! درسته بابام به‌خاطر مدرک جمع‌کردن و دنبال‌کردن این پرونده کشته شد؛ ولی تو مقصر نبودی. مقصر اصلی شهاب بود که اونم کشته شد.
    آرشام هنوز توی شوک بود. انگار داشت حرف‌ها رو تو مغزش تجزیه‌‌تحلیل می‌کرد. بعد از چندثانیه گفت:
    - یعنی داشتین من رو امتحان می‌کردین؟
    نیما گفت:
    - آقا رو باش! نیم‌ساعته داریم می‌گیم می‌خواستیم امتحانت کنیم؛ بعد تازه می‌پرسی یعنی داشتین من رو امتحان می‌کردین؟
    - اما...اما اگه من نمی‌اومدم، اون‌وقت تکلیف چی بود؟
    یه لحظه با خودم فکر کردم؛ اگه واقعاً نمی‌اومد، اون‌وقت باید چی‌کار می‌کردم؟
    نیما جواب داد:
    - ولی حالا که اومدی.
    آرشام گفت:
    - خوبه که اومدم پس!
    نیما: آره دقیقاً. حالا بریم سر اصل مطلب.
    نیما ادامه داد:
    - قبل از اینکه صحبتم رو شروع کنم، می‌تونم باهات خودمونی و دوستانه صحبت کنم؟
    آرشام بلافاصله جواب داد:
    - حتماً، بفرما.
    نیما: خب این‌جوری بهتر شد. آرشام! اصل مطلب اینه که تو چرا اصلاً حاضر شدی بیای دم در کلانتری؟ اگه می‌دونی تو جمع راحت نیستی، بگو بریم تو اتاق با‌ همدیگه مردونه حرف بزنیم.
    آرشام انگار این‌جوری راحت‌تر بود؛ چون سریع پیشنهاد نیما رو قبول کرد.
    ***
    بعد از چند‌دقیقه‌ای که برای من اندازه یه عمر گذشت، بالاخره از اتاق بیرون اومدن. رو لب هردوتاشون هم لبخند بود؛ البته نه رو لب آرشام. اون همیشه جدی بود؛ ولی گوشه چشمش یه ذره چین افتاده بود که نشونه خندیدنش بود.
    آرشام گفت:
    - خب با اجازه‌تون پس من برم دیگه.
    مامان سریع بلند شد و گفت:
    - نه پسرم! کجا بری؟ فکر کردی می‌ذارم شام‌نخورده از اینجا بری؟
    ولی الان که موقع شام نیست!
    آرشام: نه ممنون. الان هم که موقع شام نیست. من برم؛ دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
    ولی مامان مگه ول می‌کرد؟ بالاخره بعد از کلی اصرار، مامان آرشام رو نگه‌ داشت و نذاشت بره.
    بالاخره شب شد و شام آماده شد. آرشام موقع چیدن میز شام بلند شد و کمک کرد.
    داشتم ظرف سالاد رو برمی‌داشتم که بذارم سر میز که هم‌زمان دست آرشام هم رو دستم نشست.
    انگار بهم شوک وصل کرده بودن. سرم رو بلند کردم و تو چشم‌هاش نگاه کردم. اون هم همین‌طوری به من خیره شده بود.
    مامان اومد تا ظرف ماست رو هم به من بده که سر میز بذارم که دید دست آرشام روی دست من نشسته؛ ولی من این رو متوجه نشدم و تازه با اِهِنی که مامان کرد، متوجه حضورش شدم. یعنی از خجالت داشتم آب می‌شدم!
    آرشام یهو گفت:
    - آتنا خانم! من این رو می‌برم.
    و سریع رفت.
    مامان با یه اخم کم‌رنگ داشت بهم نگاه می‌کرد. مطمئن بودم از خجالت گونه‌هام سرخ شدن. هر‌وقت خجالت می‌کشم، همین‌طوری میشم.
    مامان با همون اخم کم‌رنگش گفت:
    - مثل اینکه بدجوری خاطرخواهت شده.
    - من... چیزه... ظرف ماست رو می‌برم.
    و سریع ظرف رو برداشتم و سر میز نشستم.
    اولش برای شام اشتها نداشتم؛ چون نگاه خیره مامان و گاهی اوقات هم آرشام روی من بود. ولی بعد، وقتی شام‌خوردن آرشام رو دیدم که چقدر دل‌نشین غذا می‌خورد، اشتهام باز شد و با میـ*ـل شروع به خوردن کردم. در حد انفجار خوردم؛ تا حالا تو عمرم این‌قدر غذا نخورده بودم.
    بعد از شام، آرشام کلی از مامان و دستپخت عالیش تشکر کرد. چاپلوس! مامان هم از آرشام به‌خاطر همین‌کارهاش کلی خوشش اومد.
    مامان رو به‌من گفت:
    - آتنا بلند شو ظرفا رو بشور.
    اه! چاپلوسی‌هاش رو آقا آرشام می‌کنه، ظرف‌هاش رو باید من بشورم.
    هه هه صبر کن آرشام‌خان! به من میگن آتنا. شامت رو خوردی؟ حالا خودت ظرف‌هاش هم بشور.
    بعد از اینکه همگی با هم میز رو جمع کردیم و ظرف‌های کثیف رو توی ظرفشویی گذاشتیم، صبر کردم آخرین تیکه از ظرف‌ها هم که دست آرشام بود، برسه.
    آرشام بشقابی که دستش بود رو آورد و توی ظرفشویی گذاشت.
    بعد من با صدایی که مامان و نیما بشنون، گفتم:
    - نه آقا آرشام! زحمت نکشین؛ خودم می‌شورم. نه تورو‌خدا راضی به زحمت نیستم!
    مامان اومد داخل آشپزخونه و گفت:
    - چی شده؟
    - مامان من هرچی به آقا آرشام میگم بذاره من ظرف‌ها رو بشورم، نمی‌ذاره و میگه حتماً خودم باید بشورم.
    - نه پسرم. این چه حرفیه؟ آتنا خودش می‌شوره؛ شما نمی‌خواد زحمت بکشی.
    قشنگ معلوم بود آرشام بین دوراهی گیر کرده. از یه طرف تعداد زیاد ظرف‌ها و از یه طرف تعارف‌های من و مامان. بعد از چند ثانیه نمی‌دونم چه نقشه‌ای کشيد که به‌من نگاه کرد و بعد رو به مامان گفت:
    - نه لازم نکرده؛ خودم می‌شورم. دیگه شما نمی‌خواد بیشتر از این زحمت بکشین؛ تا همین‌جاش هم کلی تو زحمت افتادین.
    بعد از کلی چاپلوسی‌کردن و حرف‌زدن، بالاخره مامان راضی شد که بذاره آرشام ظرف‌ها رو بشوره. آرشام با این ابهت می‌خواد ظرف بشوره؟ چه شود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    مامان کلی از آرشام تعریف کرد که چه پسر ماهیه! نگاه کن چقدر کمک می‌کنه! بعد هم گفت:
    - نگاه کن آتنا، اصلاً عین خیالش نیست. آتنا یه‌ذره از این مرد یاد بگیر.
    پس نگو! عمداً این‌کار رو کرد تا خودش رو پیش چشم مامان عزیزتر کنه. منِ احمق رو بگو!
    آرشام بعد از شستن ظرف‌ها در‌حالی‌که خستگی از صورتش می‌بارید، از آشپزخونه بیرون اومد.
    مامان ازش تشکر کرد و اونم کلی تعارف تیکه‌پاره کرد. بعد هم گفت دیگه بیشتر از این نمی‌مونه و رفت.
    بعد از رفتن آرشام که نزدیک‌های ساعت ده بود، منم به اتاقم رفتم تا دراز بکشم. امروز روز پرمشغله‌ای بود.
    رو تختم دراز کشیده بودم که صدای گوشیم بلند شد. برش داشتم و دیدم که آرشام اس‌ام‌اس فرستاده. نوشته بود: «آتنا خانم! امشب واقعاً با این کارت که ظرف‌ها رو بشورم، غافلگیرم کردی؛ ولی به تعریف‌های مامانت و اینکه به تو می‌گفت یاد بگیر، می‌ارزید.»
    براش نوشتم.
    - مگه تو شنیدی؟
    - نه.
    - پس چی؟
    - حدس‌زدنش کار سختی نیست.
    ای خدا! اگه اینجا بود، حتماً خفه‌ش می‌کردم.
    - خداروشکر دم‌دستت نیستم خفه‌م کنی!
    یا خدا! این نکنه ذهن‌ها رو می‌خونه؟
    برام نوشت:
    - شبت به‌خیر عروسکم!
    بیشتر از شب به‌خیر، از اون میم مالکیت عروسکم خوشم اومد.
    منم براش نوشتم:
    - شب تو هم به‌خیر!
    و این‌قدر به آرشام و اتفاقات این چندوقت فکر کردم که نفهمیدم ساعت چند بود که خوابم برد.
    ***
    نزدیک به یه هفته از روزی که آرشام اومده بود خونه‌مون، می‌گذشت. تو این مدت زیاد ازش خبر نداشتم. فقط شب‌ها برام اس‌ام‌اس شب به‌خیر می‌فرستاد.
    ساعت نه صبح از خواب بیدار شدم. پایین رفتم. مامان و نیما داشتن صبحونه می‌خوردن. سلام و صبح به‌خیری گفتم.
    مامان گفت:
    - صبحت به‌خیر دخترم! زود صبحونه‌ت رو بخور.
    - چرا؟
    نیما جواب داد:
    - امروز می‌خوایم خواهر برادری بریم خرید؛ برای تو.
    - برای من؟
    - آره، این‌قدر تعجب داره؟ خیلی‌وقته با هم بیرون نرفتیم. می‌خوام امروز بریم. زود باش! زود زود بخور ببینم. نیم‌ساعت دیگه تو پارکینگ نباشی، خودم میرم.
    صبحونه‌م رو تو ربع ساعت خوردم. از مامان تشکر کردم و رفتم آماده بشم.
    یه مانتو مشکی با شلوار سفید و شال مشکی با لبه‌های سفید هم سرم کردم. کفش‌های سفید اسپرتم رو هم پوشیدم و رفتم تو پارکینگ. دیدم نیما تو ماشین نشسته.
    اونم یه کت اسپرت مشکی و پیراهن خاکستری پوشیده بود و عینک دودی هم به چشمش زده بود. ماشاءالله، بزنم به تخته داداشم چقدر خوشتیپ شده بود!
    تو ماشین که نشستم، بوی عطرش هم به بینیم رسید. نیما همیشه عطر‌های خوشبویی داشت. خیلی برای سر‌ووضعش خرج می‌کرد.
    - خب داداش خوشتیپم، برنامه امروزمون چیه؟
    یه چشمکی بهم زد و گفت:
    - شرمنده! یه رازه.
    اینا امروز بدجور مشکوک می‌زنن.
    دم یه پاساژ بزرگ توقف کرد و گفت:
    - خب دیگه پیاده شو؛ سواری مجانی برای امروز کافیه.
    پیاده شدم و نیما هم بعد از پارک‌کردن ماشین کنارم اومد.
    جلوی ویترین یه مغازه لباس شب زنونه ایستادیم که یهو گفت:
    - آخ!
    - چی‌شد؟
    - دیدی چی‌شد؟ گوشیم رو تو ماشین جا گذاشتم. وایسا همین‌جا؛ تا سه ثانیه میرم برش می‌دارم و میام.
    و به‌سمت ماشین دوید.
    پنج‌دقیقه گذشته بود؛ ولی هنوز سر‌و‌کله‌ی نیما پیدا نشده بود. خوب شد گفت سه ثانیه دیگه برمی‌گردم. یه موبایل برداشتن مگه چقدر طول می‌کشه؟
    همین‌جور داشتم با چشم‌هام دنبال نیما می‌گشتم که یهو یه صدای آشنایی به گوشم خورد.
    - دنبال کسی می‌گردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    با تعجب به پشت سرم نگاه کردم. اینکه... این اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    با لحن مهربونی گفت:
    - دلم برات تنگ شده بود!
    آخ منم دلم برات تنگ شده بود!
    - سلام. منم دلم برات تنگ شده بود! تو از کجا می‌دونستی من اینجام؟
    با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد. برگشتم که نیما رو دیدم که باهام بای‌بای کرد و بازم برام چشمک زد.
    ای پسره‌ی بی‌شعور! مگه دستم بهش نرسه! پس بگو همه اینا نقشه خودش بوده.
    زیر لب گفتم:
    - ای نامرد! پس همه اینا زیر سر نیماست؟
    آرشام گفت:
    - حرص نخور، اینا نقشه من بود.
    - پس اگه همه اینا نقشه بود، چرا نیما این‌قدر امروز تیپ زده بود؟
    - فکر نمی‌کنی که به‌خاطر تو تیپ زده، هوم؟
    ای بدجنس!
    - یعنی...
    - آره؛ با یه نفر دیگه قرار داره.
    - قضیه جدیه؟
    - فوق جدیه!
    - اصلاً تو اینا رو از کجا می‌دونی؟
    - آ آ آ! نشد دیگه. بدو بیا بریم خرید که شب شد. بدوبدو دختر خوب!
    آرشام نخواد یه چیزی رو بگه، نمیگه.
    به‌ناچار با آرشام همراه شدم تا خریدی که قرار بود با نیما انجام بدم رو با اون انجام بدم. اتفاقاً ته دلم از این موضوع خوشحال هم بودم. آرشام خوشتیپ‌تر و خوش‌استایل‌تر بود. تازه بوی عطرش هم بهتر بود. البته به نظر من که این‌طور بود.
    آرشام به ویترین همون مغازه‌ای که جلوش ایستاده بودیم اشاره کرد و گفت:
    - به‌نظر من اون صورتیه قشنگه.
    یه لباس صورتی دکلته که تا روی کمرش تنگ می‌شد و باریکی کمرم به‌خوبی توش مشخص بود. دامن بلند و پفیش تا روی مچ پام می‌اومد. مدلش پرنسسی بود. اتفاقاً قبلش خودم هم دیده بودمش و ازش خوشم اومده بود.
    آرشام دستم رو کشید و بی‌توجه به نظر من به داخل مغازه رفتیم.
    فروشنده یه خانم تقریباً مسن بود. آرشام سلام کرد و به خانمه گفت:
    - از اون لباس گلبهیه که پشت ویترینه، سایز خانمم دارین؟
    خانمم؟ از این لحنش خیلی خوشم اومد.
    خانمه گفت:
    - از اون لباس یه دونه دیگه بیشتر نمونده؛ همونه که پشت ویترینه. براتون بیارم؟
    - بله. ممنون میشم.
    خانمه رفت و چنددقیقه بعد با لباس دستش اومد. لباس رو دست من داد و من هم داخل اتاق پرو رفتم تا ببینم لباس تو تنم چه‌جوریه.
    - ببینمت آتنا.
    خاک به سرم! همینم مونده آرشام برای لباسم نظر بده.
    - آتنا در رو باز می‌کنی یا نه؟
    خاک به سرم شد! در رو آروم باز کردم و سرم رو پایین گرفتم. آرشام سکوت کرده بود.
    لبم رو گاز گرفتم و سرم رو بالا آوردم. آرشام بی‌توجه به من که داشتم از خجالت آب می‌شدم، گفت:
    - قشنگه!
    از این حرفش خوشحال شدم‌.
    - ولی...
    - ولی چی؟
    - برای جمع زنونه خوبه؛ ولی برای مهمونی مختلط خوب نیست.
    کلاً خجالت مجالت از سرم پریده بود.
    - چرا؟ اتفاقاً خیلی هم خوشگل و خوبه.
    شونه‌هام رو با دوتا دست‌هاش گرفت و رو‌به‌روی آینه اتاق پرو نگهم داشت و گفت:
    - خوبه؟ یه نگاه به یقه‌ت بنداز.
    تو آینه نگاه کردم. بیچاره راست می‌گفت. چون یقه‌ش دکلته بود، هیچ پوششی نداشت.
    خاک به سرم! منم امروز دارم کلی جلوی آرشام سوتی میدم.
    آرشام گفت:
    - ولی...
    - ولی چی؟ ای خدا! تو من‌ رو با این ولی‌ولی گفتن‌هات کشتی!
    - میشه با یه کت کوچولو درستش کرد.
    از این حرفش خیلی خوشحال شدم.
    خانم فروشنده اومد و گفت:
    - پوشیدیش دخترم؟ ماشاءالله چقدر بهت میاد! مثل ماه شدی! انگار برای خودت درستش کردن؛ ماشاءالله!
    - ممنون خانم، شما لطف دارین.
    - ان‌شاءالله خوشبخت بشین! ماشاءالله هردوتاتون چقدر هم به‌ هم میاین.
    آرشام تشکر کرد و به خانمه گفت:
    - یه کت کوچولو هم برای روی لباس دارین؟
    خانمه رفت و چنددقیقه بعد با یه کت کوچیک که دوتا دکمه‌ش گلبهی رنگ بود و خیلی هم به لباس می‌اومد، برگشت.
    اون لباس رو با کت آرشام برام خرید و هرچقدر هم اصرار کردم که خودم پولش رو حساب می‌کنم، قبول نمی‌کرد. آخرش یکی از همون اخم ترسناک‌هاش رو تحویلم داد و گفت:
    -‌ برای یه مرد زشته وقتی با یه زن میره خرید، بذاره زن دست تو جیبش بکنه.
    منم دیگه حرفی نزدم و دنبالش راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    تا شب با آرشام تو بازار چرخیدیم و خرید کردیم. یه جفت کفش مجلسی خوشگل، یه جفت عروسکی، یه کت‌ودامن سرمه‌ای مجلسی که پول همه این‌ها رو آرشام حساب کرد. دیگه با کلی اصرار راضی شد تا خودم با پول خودم یه مانتو و شال بگیرم که همونم کلی بعدش اخم کرد و منم بعدش کلی منت‌کشی کردم.
    شب شده بود. آرشام من رو دم در خونه رسوند و گفت:
    - فردا میام می‌برمت.
    تا اومدم بپرسم کجا می‌بریم، گازش رو گرفت و رفت.
    سلام بلندی کردم و مامان و نیما هم جوابم رو دادن.
    سریع خریدهام رو تو اتاق گذاشتم و بعد از عوض‌کردن لباس‌هام گفتم:
    - خب خب! آقا نیما دیگه من رو می‌پیچونی؟ راستش رو بگو تا خودم از زیر زبونت نکشیدم بیرون.
    نیما گفت:
    - والا چی بگم؟ یه دختریه، اون‌وقت که شما مشغول دزد و پلیس‌بازیتون بودین، ازش خوشم اومد. تو دانشگاه که تدریس می‌کردم، اونم تازه‌وارد بود، یه استاد خانم جوون تازه‌وارد. خلاصه یه روز عجله داشتم با ماشین داشتم یه‌ذره تند می‌رفتم تو خیابون یهو یکی اومد جلو ماشین با اینکه پام رو زدم رو ترمز؛ ولی ماشین بهش خورد. خداروشکر چیزیش نشد؛ ولی دستش درد گرفت. دیدم همون استاد جوونه‌ست. اسمش پرناز پاکزاد بود. بعدش کلی ازش عذرخواهی کردم و رسوندمش خونه. بعدش هم دو-سه‌باری به‌عنوان معذرت‌خواهی دعوتش کردم رستوران و کلی اصرار کردم اگه آسیب دیده، بذاره ببرمش بیمارستان و دکتر؛ ولی اون قبول نکرد. بازم هی همدیگه رو می‌دیدیم و این‌جوری شد که داداشت هم رفت قاتی مرغا.
    به شیطنت نیما خندیدم. دیگه کم‌کم برای داداشم هم باید آستین بالا بزنم. گرچه خودش ماشاءالله خیلی وقته آستین‌هاش رو زده بالا.
    با کمک مامان شام رو کشیدیم و خوردیم و رفتم بخوابم که دوباره دیدم اس‌ام‌اس برام اومده. دیدم دوباره آرشامه؛ بله.
    نوشته بود: «فردا می‌برمت؛ منتظرم باش. شب به‌خیر آتنا!»
    منم براش یه شب به‌خیر نوشتم و خوابیدم. بی‌خبر از اینکه بدونم معنی این اس‌ام‌اسش چیه.
    ***
    صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
    - بسه دختر چقدر می‌خوابی! لنگ ظهره! پاشو امروز کلی کار داریم. پاشو مهمون داریم.
    - مامان! امروز رو ول کن. مهمون کیه آخه؟
    - نمی‌دونم. نیما صبح زود رفت بیرون چنددقیقه پیش زنگ زد گفت امروز یه مهمون مهم داریم. منم نمی‌دونم کیه؛ والله فقط گفت بهترین لباس‌هاتون رو بپوشین و آماده بشین.
    بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و بعدش درحالی‌که لقمه‌م رو قورت می‌دادم، گفتم:
    - نیما نگفت ساعت چند مهمون میاد؟
    - گفت طرفای ساعت شیش می‌رسه.
    صبحو‌نه‌م رو که تموم کردم، به مامان برای پختن ناهار کمک کردم. ناهارمون رو خوردیم و بعدش هم ظرف‌ها رو شستیم‌.
    ساعت چهار بود که به مامان گفتم من میرم کم‌کم آماده بشم.
    اول یه دوش گرفتم. بعدش با اتو مو، موهای مجعدم رو صاف کردم. ساعت از پنج یه‌ذره گذشته بود.
    همون کت‌و‌دامن سرمه‌ای رو که با آرشام گرفتیم، تنم کردم و جوراب‌شلواری مشکیم هم چون دامنش یه‌کم کوتاه بود، پوشیدم. صندل‌های روفرشیم رو هم پام کردم و یه رژ لب صورتی دخترونه و یه‌کم ریمل هم زدم.
    از تو اتاق داد زدم:
    - مامان می‌خواد شال بپوشم یا نه؟
    - نمی‌دونم؛ ولی بپوش، ضرر نداره.
    یه شال سفید هم که گل‌های سرمه‌ای داشت انتخاب کردم که آخرین لحظه بپوشم.
    رفتم پایین و گفتم:
    - خوب شدم مامان؟
    - آره قربونت برم. تو همیشه خوبی! ماه شدی!
    لبخندی زدم. ای کاش کسی که امروز میاد و من رو تو این لباس‌ها می‌بینه، آرشام باشه!
    نمی‌دونم چرا این فکر یهو به ذهنم رسید؛ ولی کاشکی این‌طور بود. دوست دارم واکنش اون رو هم ببینم.
    رفتم توی اتاقم و تا نزدیک‌های ساعت شیش یه‌کم با گوشیم بازی کردم.
    با صدای زنگ آیفون شالم رو پوشیدم و دویدم پایین. مامان در رو باز کرده بود.
    - کی بود مامان؟
    - نیما بود؛ گفت مهمونمون هم اومده.
    - ندیدی کیه؟
    - نه. دختر وای چقدر سوال می‌کنی! بدو ظرف میوه رو با بشقاب‌ها که رو اُپن هستن روی میز بذار.
    کاری رو که مامان گفته بود، انجام دادم و رفتم تو پذیرایی که ببینم این مهمون مرموز کیه. صدای سلام نیما و پشت سرش یه صدای آشنا شنیدم.
    هرچیزی رو توی زندگیم فراموش کنم، این صدا رو هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموش کنم؛ آرشام! صدای خودشه!
    با یه دسته‌گل رز سرخ زیبا و یه جعبه شیرینی اومد داخل. اون‌قدر خوشتیپ کرده بود که نمی‌تونستم چشم ازش بردارم. کت‌و‌شلوار مشکی خوش‌دوختی که کیپ تنش بود و لباس سفید زیرش و پاپیون مشکی روی یقه‌ش و عطر سرد و شامه‌نوازش که خوش‌بوترین بوی دنیا از نظر من بود.
    با یه لبخند خوشگل بعد از سلام به مامان و نیما اومد طرف من و دسته‌گل رو بهم داد و آروم گفت:
    - این گل‌های ناقابل و بی‌ارزش تقدیم به گل زیبای من.
    بالاخره خودم رو جمع‌و‌جور کردم و با لبخند دستپاچه و احمقانه‌ای گل رو گرفتم و گفتم:
    - ممنون.
    اونم متوجه دستپاچگی من شد و لبخندش پررنگ‌تر شد.
    مراسم خواستگاری مرموزانه‌ی آرشام اون شب انجام شد. منم از خدا خواسته بودم. مامان هم که خیلی خوشحال بود.
    اون‌ شب بله رو به خواستگاری دادم و آرشام هم یه حلقه ظریف، ولی زیبا رو به‌عنوان نشون دستم کرد و یه بـ*ـوسه کوچولو روی گونه‌م گذاشت. من دیگه از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Firelight̸

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/07
    ارسالی ها
    1,273
    امتیاز واکنش
    47,038
    امتیاز
    1,040
    سن
    21
    قرار شد که یه‌ماه بعد، مراسم عقد برگزار بشه. تو این مدت یه‌ماه هرروز با آرشام بیرون می‌رفتیم و خوش می‌گذروندیم.
    امروز روز عقد بود؛ روزی که هم کلی خوشحال بودم و هم کلی استرس داشتم.
    خوشحال از اینکه بعد از تحمل این‌همه سختی بالاخره به کسی که دوستش دارم، می‌رسم و استرس از اینکه چه‌جوری از مامانم اینا جدا بشم؟
    چندروز قبل یه اس‌ام اس‌ که از طرف آرشام برام اومده بود که نوشته بود: «لباس صورتیه رو برای عقد بپوش. کُتش هم یادت نره.»
    بعدش فهمیدم که یه جشن برای بعد از عقد توی اون ویلایی که توی تهران داره گرفته و مهری‌خانم و نگار و اسدآقا و فامیل‌های نزدیک خدمتکارهای توی ویلای شمال هم دعوت کرده. می‌گفت: «اونا مثل خانواده‌ی من می‌مونن.» کامران و کیمیا و سهند رو هم دعوت کرده بود. منم سرهنگ جعفری که دوست بابا بود و عمو سعیدم رو که همراه زنش مهناز و دخترش رکسانا که کانادا زندگی می‌کردن رو دعوت کردم و اونا هم کلی خوشحال شدن. مامان هم زنگ زد خاله‌زرین که کرج زندگی می‌کرد با شوهرش مجید و دوتا پسرش و تک‌دخترش، سینا و سپهر و ساناز رو دعوت کرد. اونا هم گفتن حتماً میان.
    روز عقد همون لباس گلبهیه رو پوشیده بودم و زیردست آرایشگر منتظر بودم تا کارش تموم شه. یه آرایش دخترونه خواسته بودم.
    کارش که تموم شد، به سالن عقد رفتیم.
    عاقد خطبه رو خوند و بعد از سه‌بار پرسیدن «وکیلم؟»، جواب دادم:
    - با اجازه مادرم و برادر بزرگ‌ترم و همه بزرگ‌ترهای فامیل، بله!
    صدای کِل‌کشیدن مامان و خاله، کل سالن رو برداشته بود.
    کادوها که یه سرویس طلای سفید از طرف مامان و نیما، دوتا سکه تمام بهار از طرف عمو و یه گردنبند و یه جفت گوشواره از طرف خاله بود رو گرفتم و کلی تشکر کردم. آرشام هم بهم یه النگوی پهن هدیه داد.
    می‌تونستم بگم امروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود. بیرون‌رفتن‌های بعدش، خوب‌شدن اخلاق آرشام. دیگه از خدا چی می‌خواستم؟ آرشام گفت مراسم عروسی رو یه هفته دیگه برگزار می‌کنیم.
    اون شب این‌قدر بهم خوش گذشت و خسته شدم که شب تا سرم به بالش رسید، خوابم برد.
    این یه هفته هم به سرعت برق و باد گذشت. شب عروسی یه لباس عروس بسیار زیبا و آرایش خیلی قشنگی کرده بودم که واقعاً لـ*ـذت بردم.
    شب عروسیم خیلی خوب بود. آرشام واقعاً سنگ‌تموم گذاشت. همه خرج سالن و غذا و اینا رو خودش داد و نذاشت ما یه قرون خرج کنیم.
    آخرهای مراسم بعد از اینکه همه رفتن، مامان و نیما موندن. مامان دست من رو دست‌های آرشام گذاشت و با بغض گفت:
    - مراقب دخترم باش.
    نیما هم آرشام رو برد تا بهش توصیه کنه و مردونه حرف بزنن. آرشام سرش رو تکون می‌داد و حرف‌های نیما رو تایید می‌کرد. تو بغـ*ـل مامان و نیما کلی اشک ریختم.
    آرشام من رو سوار ماشین کرد و باهم به خونه‌مون رفتیم؛ خونه من و آرشام، خونه ما.
    در طول مسیر همه‌ش به امروز که روز عروسیم بود فکر می‌کردم. آرایشگاه، آتلیه، عکس‌هامون، رقـ*ـص عروسیمون، گریه‌های تو بغـ*ـل مامان و نیما.
    آرشام جلوی یه ساختمون چهارطبقه نگه داشت و اومد و در سمت من رو باز کرد و کمکم کرد پیاده بشم. رفتیم توی ساختمون و با آسانسور به آخرین طبقه که واحد ۱۷۰متری‌مون بود، رفتیم. آرشام دستش رو به‌سمت خونه دراز کرد و گفت:
    - به کلبه حقیرانه من خوش اومدی بانو! بفرمایید داخل. خانم‌ها مقدم‌ترن!
    وارد خونه شدم و زندگی مشترکم رو با آرشام شروع کردم.
    ***
    سه سال بعد
    صورت دختر قشنگم آوینا رو که تازه وارد ماه شیشم از زندگیش شده بود، توی خواب بـ*ـوسیدم؛ صورت تپلی و سفید و خوشگلش. رنگ چشم‌هاش به مامانش رفته بود.
    آوینا رو توی تختش که خوابوندم، رفتم روی تخت کنار آرشام نشستم.
    آرشام گفت:
    - بالاخره این وروجک بابا خوابید؟
    صدام رو بچگونه کردم و گفتم:
    - آله بابایی! مامان رو ایمروز توشتم تا لالا تلدم! (آره بابایی مامان رو امروز کشتم تا لالا کردم)
    - آتنا! فردا عروسی نیما و پرنازه؟
    - آره. آرشام بریم؟
    پیشونیم رو بـ*ـوسید و گفت:
    - اگه خانمم بخواد، می‌ریم.
    - آرشام! خب معلومه می‌خوام برم. منم و همین یه برادر.
    - باشه باشه؛ حرص نخور می‌ریم.
    سرم رو روی بازوی آرشام گذاشتم و به گذشته فکر کردم. از اولین روزی که آرشام رو دیدم و باهاش آشنا شدم، عاشق‌شدنم، سختی‌هاش، رسیدن به عشقم، بچه‌دارشدنمون.
    کی فکرش رو می‌کرد که مسیر سرنوشت من بخواد این‌جوری بشه؛ یه سرنوشت پیچیده.
    - باز که تو فکری!
    - آها آره! هنوزم حس می‌کنم یه خوابه؛ اینکه تو رو دارم، فکر می‌کنم همه‌ش یه خوابه. دوست ندارم از این خواب بیدار شم.
    - منم. این‌قدر خواب‌خواب کردی، خوابمون گرفت. بگیر بخواب تا فسقل بابا دوباره نزده زیر گریه.
    راضی از زندگی و سرنوشتم با همه سختی‌هاش، خداروشکر کردم و روی دست‌های عشقم به خواب رفتم.

    «پایان»
    97/6/31
    21:50
    saba81
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    130107
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا