- عضویت
- 2018/10/07
- ارسالی ها
- 1,273
- امتیاز واکنش
- 47,038
- امتیاز
- 1,040
- سن
- 21
از اینهمه سردی، یه لحظه لرزیدم. گفتم:
- چیزی شده آتنا؟
- آرشام! تو، تو... واقعاً من رو دوست داری؟
- آره! این چه حرفیه؟
- چقدر؟
- اونقدری که حاضرم برات هرکاری بکنم!
- واقعاً؟
- آره! چرا این سوالها رو میپرسی؟
- اینقدری دوستم داری که حتی حاضر باشی بهخاطر من خودت رو به پلیس معرفی کنی؟
یه لحظه جا خوردم.
- چی داری میگی آتنا؟
- من پرونده رو خوندم.
میدونستم. بالاخره یه روزی همهچیز رو میفهمید.
- پس خوندیش.
- آره؛ من، من...
لحن صدای منم تغییر کرد و کمی سرد شد. شاید هم بیشتر غمگین بود؛ نمیدونم.
- باشه، فهمیدم. هرچی باشه، بالاخره من یه مجرمم. اگه تو این رو میخوای، اگه اینطوری باعث میشه تو خوشبخت بشی، باشه؛ من خودم رو تحویل پلیس میدم. فقط بگو کِی؟
حس کردم صداش بغض داره.
- جمعه، ساعت ۴ عصر. روبهروی کلانتری نزدیک خونه ما. میدونی که خونهمون کجاست؟
یاد روزی افتادم که دم خونهشون رسوندمش.
- آره میدونم؛ باشه. پس تا اونموقع خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشیم رو قطع کردم و اونطرف پرتش کردم.
رو به قاب عکس شهرام گفتم:
- دیدی شهرام؟ دیدی؟ اولین عشقم، اولین کسی که عاشقش شدم، دست بر قضا باید دختر فرزاد سهیلی باشه. میبینی؟ کلاً خوشی به من نیومده. آخ شهرام! ببین چیکار کردی؟ همهچیز از اون عشق مسخره تو به ژاله شروع شد. اما خودم هم بیتقصیر نیستم؛ حقمه! چه فایده بالاخره دیر یا زود اون پرونده رو میخوند. اگه اون اینطوری میخواد، باشه؛ منم انجامش میدم. حق داره نخواد یه عمر با آدمی زندگی کنه که شریک قاتل باباش بوده.
به اینجا که رسید، بغضم گرفت.
- شهرام؟ دلم براش تنگ شده! ولی از طرفی خوشبختیش آرزومه. آخ شهرام! وقتی آتنا رو کنار هرکس دیگهای جز خودم تصور میکنم، دیوونه میشم و میخوام دنیا رو به آتیش بکشم.
یه قطره اشک از چشمم چکید و یاد اون آهنگی افتادم که میگه: «مرد که گریه میکنه،
کوه که غصه میخوره
یعنی هنوزم عاشقه
یعنی دلش خیلی پره
زخم - محمد علیزاده»
بعد از مرگ شهرام، یادم نمیاد گریه کرده باشم؛ ولی الان جلوی قاب عکس شهرام دارم برای دختری که حتی فکرش هم نمیکردم یه روزی عاشقش بشم، گریه میکنم.
تصمیمم رو گرفتم. از همون روز اول که اومد، میخواستم بهش کمک کنم؛ حتی اگه پای خودم هم گیر میافتاد. گفتم که پای همهچیزش وایسادم.
***
آتنا
تلفن رو که روی آرشام قطع کردم، با دست سرم رو گرفتم.
بیچاره اولش با چه شوق و ذوقی جواب داد؛ ولی وقتی لحنم رو متوجه شد و حرفی که زدم رو شنید، اونم لحنش سرد شد. خیلی برام سخت بود که باهاش سرد صحبت کنم. وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، سهند و نیما روبهروم نشسته بودند تا ببینن چطور پیش میره. مامان خونه یکی از همسایهها رفته بود.
نیما پرسید:
- خب؟ چیشد؟
- هیچی؛ قبول کرد بیاد.
- چی؟ به همین راحتی حاضر شد بیاد کلانتری و خودش رو تحویل بده؟ برای چی؟
- گفت اگه این باعث میشه تو خوشبخت بشی، منم حرفی ندارم.
- هه! این پسره راستیراستی زده به سرش!
یهو سهند وسط حرفمون پرید و گفت:
- اگه دوستش داشته باشه، حاضره براش هرکاری بکنه.
و بعد قیافه غمگینی به خودش گرفت.
- بهبه! پس نگو آقا سهند ما هم عاشقه.
اما کی؟
با یه قیافه سوالی نگاهش کردم که یهو خودش رو جمعوجور کرد و گفت:
- چیزه... من یه کاری دارم میرم بیرون؛ بعد دوباره میام. خداحافظ.
و پا شد و بیرون رفت. حالا فقط من و نیما مونده بودیم.
نیما گفت:
- آتنا! امیدوارم تصمیم اشتباهی نگرفته باشی. ولی اگه نیاد چی؟ اگه بخواد تو رو بپیچونه و فرار کنه؛ اونوقت میخوای چیکار کنی؟
- آه! به اندازه کافی حالم بده و اعصابم داغونه؛ تو دیگه بدترش نکن. خواهشاً تو بدترش نکن!
اومد بـغلم کرد و گفت:
- کاریت ندارم. ببین! مگه تو نمیخوای به این بهونه بکشونیش دم در کلانتری تا ببینی واقعاً تو تصمیمش مصممه یا نه؟
از بـغلش اومدم بیرون و گفتم:
- چرا!
- آفرین! درصورتیکه آخرین لحظه، میخوای ماجرا رو براش توضیح بدی و بیخیال پرونده بشی؛ درسته؟
- آره. چرا اینا رو میپرسی؟
- میخوام بهت بگم اگه اینقدر مرد باشه و حاضر باشه اینکار رو برای تو انجام بده، منم با ازدواجتون مخالفت نمیکنم. بعدش هم اصلاً نگران نباش؛ من پشتتم.
از این همه حمایت نیما دلم گرم شده بود. حالا حالم بهتر بود.
دستم رو دورش حـ*ـلقه کردم و گفتم:
- خوشحالم پیشمی نیمایی. دوستت دارم داداشی!
- چیزی شده آتنا؟
- آرشام! تو، تو... واقعاً من رو دوست داری؟
- آره! این چه حرفیه؟
- چقدر؟
- اونقدری که حاضرم برات هرکاری بکنم!
- واقعاً؟
- آره! چرا این سوالها رو میپرسی؟
- اینقدری دوستم داری که حتی حاضر باشی بهخاطر من خودت رو به پلیس معرفی کنی؟
یه لحظه جا خوردم.
- چی داری میگی آتنا؟
- من پرونده رو خوندم.
میدونستم. بالاخره یه روزی همهچیز رو میفهمید.
- پس خوندیش.
- آره؛ من، من...
لحن صدای منم تغییر کرد و کمی سرد شد. شاید هم بیشتر غمگین بود؛ نمیدونم.
- باشه، فهمیدم. هرچی باشه، بالاخره من یه مجرمم. اگه تو این رو میخوای، اگه اینطوری باعث میشه تو خوشبخت بشی، باشه؛ من خودم رو تحویل پلیس میدم. فقط بگو کِی؟
حس کردم صداش بغض داره.
- جمعه، ساعت ۴ عصر. روبهروی کلانتری نزدیک خونه ما. میدونی که خونهمون کجاست؟
یاد روزی افتادم که دم خونهشون رسوندمش.
- آره میدونم؛ باشه. پس تا اونموقع خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشیم رو قطع کردم و اونطرف پرتش کردم.
رو به قاب عکس شهرام گفتم:
- دیدی شهرام؟ دیدی؟ اولین عشقم، اولین کسی که عاشقش شدم، دست بر قضا باید دختر فرزاد سهیلی باشه. میبینی؟ کلاً خوشی به من نیومده. آخ شهرام! ببین چیکار کردی؟ همهچیز از اون عشق مسخره تو به ژاله شروع شد. اما خودم هم بیتقصیر نیستم؛ حقمه! چه فایده بالاخره دیر یا زود اون پرونده رو میخوند. اگه اون اینطوری میخواد، باشه؛ منم انجامش میدم. حق داره نخواد یه عمر با آدمی زندگی کنه که شریک قاتل باباش بوده.
به اینجا که رسید، بغضم گرفت.
- شهرام؟ دلم براش تنگ شده! ولی از طرفی خوشبختیش آرزومه. آخ شهرام! وقتی آتنا رو کنار هرکس دیگهای جز خودم تصور میکنم، دیوونه میشم و میخوام دنیا رو به آتیش بکشم.
یه قطره اشک از چشمم چکید و یاد اون آهنگی افتادم که میگه: «مرد که گریه میکنه،
کوه که غصه میخوره
یعنی هنوزم عاشقه
یعنی دلش خیلی پره
زخم - محمد علیزاده»
بعد از مرگ شهرام، یادم نمیاد گریه کرده باشم؛ ولی الان جلوی قاب عکس شهرام دارم برای دختری که حتی فکرش هم نمیکردم یه روزی عاشقش بشم، گریه میکنم.
تصمیمم رو گرفتم. از همون روز اول که اومد، میخواستم بهش کمک کنم؛ حتی اگه پای خودم هم گیر میافتاد. گفتم که پای همهچیزش وایسادم.
***
آتنا
تلفن رو که روی آرشام قطع کردم، با دست سرم رو گرفتم.
بیچاره اولش با چه شوق و ذوقی جواب داد؛ ولی وقتی لحنم رو متوجه شد و حرفی که زدم رو شنید، اونم لحنش سرد شد. خیلی برام سخت بود که باهاش سرد صحبت کنم. وقتی داشتم باهاش حرف میزدم، سهند و نیما روبهروم نشسته بودند تا ببینن چطور پیش میره. مامان خونه یکی از همسایهها رفته بود.
نیما پرسید:
- خب؟ چیشد؟
- هیچی؛ قبول کرد بیاد.
- چی؟ به همین راحتی حاضر شد بیاد کلانتری و خودش رو تحویل بده؟ برای چی؟
- گفت اگه این باعث میشه تو خوشبخت بشی، منم حرفی ندارم.
- هه! این پسره راستیراستی زده به سرش!
یهو سهند وسط حرفمون پرید و گفت:
- اگه دوستش داشته باشه، حاضره براش هرکاری بکنه.
و بعد قیافه غمگینی به خودش گرفت.
- بهبه! پس نگو آقا سهند ما هم عاشقه.
اما کی؟
با یه قیافه سوالی نگاهش کردم که یهو خودش رو جمعوجور کرد و گفت:
- چیزه... من یه کاری دارم میرم بیرون؛ بعد دوباره میام. خداحافظ.
و پا شد و بیرون رفت. حالا فقط من و نیما مونده بودیم.
نیما گفت:
- آتنا! امیدوارم تصمیم اشتباهی نگرفته باشی. ولی اگه نیاد چی؟ اگه بخواد تو رو بپیچونه و فرار کنه؛ اونوقت میخوای چیکار کنی؟
- آه! به اندازه کافی حالم بده و اعصابم داغونه؛ تو دیگه بدترش نکن. خواهشاً تو بدترش نکن!
اومد بـغلم کرد و گفت:
- کاریت ندارم. ببین! مگه تو نمیخوای به این بهونه بکشونیش دم در کلانتری تا ببینی واقعاً تو تصمیمش مصممه یا نه؟
از بـغلش اومدم بیرون و گفتم:
- چرا!
- آفرین! درصورتیکه آخرین لحظه، میخوای ماجرا رو براش توضیح بدی و بیخیال پرونده بشی؛ درسته؟
- آره. چرا اینا رو میپرسی؟
- میخوام بهت بگم اگه اینقدر مرد باشه و حاضر باشه اینکار رو برای تو انجام بده، منم با ازدواجتون مخالفت نمیکنم. بعدش هم اصلاً نگران نباش؛ من پشتتم.
از این همه حمایت نیما دلم گرم شده بود. حالا حالم بهتر بود.
دستم رو دورش حـ*ـلقه کردم و گفتم:
- خوشحالم پیشمی نیمایی. دوستت دارم داداشی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: