بعد از تموم شدن کارام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم، گوشیم رو برادشتم و رفتم پارکینگ.ماشین رو بیرون آوردم و به سمت خونه روندم.
کلید رو توی در انداختم.سلام زیر لبی کردم و روی کاناپه ولو شدم،خیلی خسته و ناراحت بودم نمیدونم چرا ولی نمیخواستم آراد ازم ناراحت بشه.
مامانم یه لیوان آب سرد برام آورد همش رو سر کشیدم و رفتم اتاقم، لباسام رو عوض کردم و تصمیم گرفتم تا وقت شام روی پروژهای که دستم بود کار کنم.
شروع کردم به کار کردن دیگه خیلی خسته شده بودم، سرم رو روی میز گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای مامانم که داشت صدام میزد بیدار شدم.
-بهار دخترم پاشو بیا پایین شام حاضره!
-باشه مامان بذار وسایل رو جمع کنم میام.
همونطور که داشتم وسایلم رو جمع میکردم گوشیم زنگ خورد، بهش توجهی نکردم تو این حالت حوصله خودمم نداشتم.
با پایین رفتنم صدای بابا بلند شد، با خنده روی لبش گفت:
-به به بهار خانم!چه عجب افتخار به ما دادین!
لبخندی زدم.
-بابا جون خیلی خسته بودم شرمنده.
-دشمنت شرمنده عزیزم بیا بشین.
رفتم نشستم ولی اصلا اشتها نداشتم فقط با غذا بازی میکردم.با صدای مهران از افکارم بیرون اومدم:
-چرا غذات رو نمیخوری بهار!؟
-راستش اشتها ندارم.
مامان صداش بلند شد:
-وا دخترم از صبح چیزی نخوردی که!
-نهار خوردم مامان جون،اگه اجازه بدین من برم بالا.
-باشه دخترم برو، راستی وسایلت رو جمع کن که فردا به عجله نیوفتی.
-باشه بابا جون شب خوش.
رفتم بالا و در رو پشت سرم قفل کردم.گوشیم رو برداشتم و به لیست تماس های بی پاسخم نگاه کردم، 3 تماس بی پاسخ از ساناز داشتم بهش زنگ زدم.سر چهارمین بوق جواب داد:
-جانم؟
-زنگ زده بودی!کاری داشتی؟
-نه مهم نبود فقط خواستم بپرسم چرا امروز آراد اینجوری شده بود؟
نفسم رو فوت کردم و روی تختم نشستم:
-چه میدونم.
-تا جایی که من میدونم بعد اینکه اومد پیش تو اینجوری شد!
-نمیدونم والا فقط بهخاطر تاخیر من یکم دعوامون شد.
-آها باشه.
حدود 40 دقیقهای با ساناز حرف زدیم،گوشیم رو به شارژ زدم و بهطرف کمدم رفتم.لباسایی که دوست داشتم رو توی چمدونم گذاشتم.
مانتو سیاهم با شلوار کرم رنگمم برای فردا گذاشتم.تصمیم گرفتم که برگردم سر پروژه تا که زود تمومشه برای همین دست به کار شدم.
با صدای نم نم بارون از پشت میز بلند شدم و بهطرف پنجره رفتم،بارون زیبایی بود.روسری و بارونیم رو پوشیدم و تصمیم گرفتم یکم برم قدم بزنم.رفتم پایین که همه متعجب نگام کردند، قبل از اینکه چیزی بپرسند گفتم:
-میرم یکم قدم بزنم.
مهران پرید وسط حرفم:
-وایسا بهار منم میام.
اینبار مامان نگران گفت:
-سرما میخورید بچه ها!
مهران-نه مامان جان نگران نباش زود برمیگردیم.
بلند شد و تا من کفشام رو پوشیدم اونم رفت بالا کتش رو بیاره، باهم از خونه بیرون زدیم.
نگاهی به مهران کردم و پرسیدم:
-چیزی شده داداش؟
-نه عزیزم تو که رفتی بالا بابا گفت که بعد از سفر شیراز میره آلمان برای شیمی درمانی.
-جدی؟اینکه خیلی خوبه!
-آره.
یکم دیگه رفتیم، کاملا از خونه دور شده بودیم و به پارکی نزدیک شدیم، با پیشنهاد مهران روی یکی از نیمکت ها نشستیم.مطمئن بودم مهران چیزیش شده آخه مثل قبل نیست.
-مهران؟
-ها؟
-یه چیزی بگم راستش رو بهم میگی!؟
-آره،بگو.
-تو چت شده؟
-راستش بهار نمیدونم چهجوری بگم،فهمیدم که تا به امروز خودم رو گول زدم،من شدیداً عاشق شدم.
کلید رو توی در انداختم.سلام زیر لبی کردم و روی کاناپه ولو شدم،خیلی خسته و ناراحت بودم نمیدونم چرا ولی نمیخواستم آراد ازم ناراحت بشه.
مامانم یه لیوان آب سرد برام آورد همش رو سر کشیدم و رفتم اتاقم، لباسام رو عوض کردم و تصمیم گرفتم تا وقت شام روی پروژهای که دستم بود کار کنم.
شروع کردم به کار کردن دیگه خیلی خسته شده بودم، سرم رو روی میز گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای مامانم که داشت صدام میزد بیدار شدم.
-بهار دخترم پاشو بیا پایین شام حاضره!
-باشه مامان بذار وسایل رو جمع کنم میام.
همونطور که داشتم وسایلم رو جمع میکردم گوشیم زنگ خورد، بهش توجهی نکردم تو این حالت حوصله خودمم نداشتم.
با پایین رفتنم صدای بابا بلند شد، با خنده روی لبش گفت:
-به به بهار خانم!چه عجب افتخار به ما دادین!
لبخندی زدم.
-بابا جون خیلی خسته بودم شرمنده.
-دشمنت شرمنده عزیزم بیا بشین.
رفتم نشستم ولی اصلا اشتها نداشتم فقط با غذا بازی میکردم.با صدای مهران از افکارم بیرون اومدم:
-چرا غذات رو نمیخوری بهار!؟
-راستش اشتها ندارم.
مامان صداش بلند شد:
-وا دخترم از صبح چیزی نخوردی که!
-نهار خوردم مامان جون،اگه اجازه بدین من برم بالا.
-باشه دخترم برو، راستی وسایلت رو جمع کن که فردا به عجله نیوفتی.
-باشه بابا جون شب خوش.
رفتم بالا و در رو پشت سرم قفل کردم.گوشیم رو برداشتم و به لیست تماس های بی پاسخم نگاه کردم، 3 تماس بی پاسخ از ساناز داشتم بهش زنگ زدم.سر چهارمین بوق جواب داد:
-جانم؟
-زنگ زده بودی!کاری داشتی؟
-نه مهم نبود فقط خواستم بپرسم چرا امروز آراد اینجوری شده بود؟
نفسم رو فوت کردم و روی تختم نشستم:
-چه میدونم.
-تا جایی که من میدونم بعد اینکه اومد پیش تو اینجوری شد!
-نمیدونم والا فقط بهخاطر تاخیر من یکم دعوامون شد.
-آها باشه.
حدود 40 دقیقهای با ساناز حرف زدیم،گوشیم رو به شارژ زدم و بهطرف کمدم رفتم.لباسایی که دوست داشتم رو توی چمدونم گذاشتم.
مانتو سیاهم با شلوار کرم رنگمم برای فردا گذاشتم.تصمیم گرفتم که برگردم سر پروژه تا که زود تمومشه برای همین دست به کار شدم.
با صدای نم نم بارون از پشت میز بلند شدم و بهطرف پنجره رفتم،بارون زیبایی بود.روسری و بارونیم رو پوشیدم و تصمیم گرفتم یکم برم قدم بزنم.رفتم پایین که همه متعجب نگام کردند، قبل از اینکه چیزی بپرسند گفتم:
-میرم یکم قدم بزنم.
مهران پرید وسط حرفم:
-وایسا بهار منم میام.
اینبار مامان نگران گفت:
-سرما میخورید بچه ها!
مهران-نه مامان جان نگران نباش زود برمیگردیم.
بلند شد و تا من کفشام رو پوشیدم اونم رفت بالا کتش رو بیاره، باهم از خونه بیرون زدیم.
نگاهی به مهران کردم و پرسیدم:
-چیزی شده داداش؟
-نه عزیزم تو که رفتی بالا بابا گفت که بعد از سفر شیراز میره آلمان برای شیمی درمانی.
-جدی؟اینکه خیلی خوبه!
-آره.
یکم دیگه رفتیم، کاملا از خونه دور شده بودیم و به پارکی نزدیک شدیم، با پیشنهاد مهران روی یکی از نیمکت ها نشستیم.مطمئن بودم مهران چیزیش شده آخه مثل قبل نیست.
-مهران؟
-ها؟
-یه چیزی بگم راستش رو بهم میگی!؟
-آره،بگو.
-تو چت شده؟
-راستش بهار نمیدونم چهجوری بگم،فهمیدم که تا به امروز خودم رو گول زدم،من شدیداً عاشق شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: