کامل شده رمان روزای رویایی | dilan :) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dilan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/21
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
2,348
امتیاز
346
محل سکونت
کردستان
بعد از تموم شدن کارام بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم، گوشیم رو برادشتم و رفتم پارکینگ.ماشین رو بیرون آوردم و به سمت خونه روندم.
کلید رو توی در انداختم.سلام زیر لبی کردم و روی کاناپه ولو شدم،خیلی خسته و ناراحت بودم نمی‌دونم چرا ولی نمی‌خواستم آراد ازم ناراحت بشه.
مامانم یه لیوان آب سرد برام آورد همش رو سر کشیدم و رفتم اتاقم، لباسام رو عوض کردم و تصمیم گرفتم تا وقت شام روی پروژه‌ای که دستم بود کار کنم.
شروع کردم به کار کردن دیگه خیلی خسته شده بودم، سرم رو روی میز گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای مامانم که داشت صدام می‌زد بیدار شدم.
-بهار دخترم پاشو بیا پایین شام حاضره!
-باشه مامان بذار وسایل رو جمع کنم میام.
همون‌طور که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم گوشیم زنگ خورد، بهش توجهی نکردم تو این حالت حوصله خودمم نداشتم.
با پایین رفتنم صدای بابا بلند شد، با خنده روی لبش گفت:
-به به بهار خانم!چه عجب افتخار به ما دادین!
لبخندی زدم.
-بابا جون خیلی خسته بودم شرمنده.
-دشمنت شرمنده عزیزم بیا بشین.
رفتم نشستم ولی اصلا اشتها نداشتم فقط با غذا بازی می‌کردم.با صدای مهران از افکارم بیرون اومدم:
-چرا غذات رو نمی‌خوری بهار!؟
-راستش اشتها ندارم.
مامان صداش بلند شد:
-وا دخترم از صبح چیزی نخوردی که!
-نهار خوردم مامان جون،اگه اجازه بدین من برم بالا.
-باشه دخترم برو، راستی وسایلت رو جمع کن که فردا به عجله نیوفتی.
-باشه بابا جون شب خوش.
رفتم بالا و در رو پشت سرم قفل کردم.گوشیم رو برداشتم و به لیست تماس های بی پاسخم نگاه کردم، 3 تماس بی پاسخ از ساناز داشتم بهش زنگ زدم.سر چهارمین بوق جواب داد:
-جانم؟
-زنگ زده بودی!کاری داشتی؟
-نه مهم نبود فقط خواستم بپرسم چرا امروز آراد این‌جوری شده بود؟
نفسم رو فوت کردم و روی تختم نشستم:
-چه می‌دونم.
-تا جایی که من می‌دونم بعد این‌که اومد پیش تو این‌جوری شد!
-نمی‌دونم والا فقط به‌خاطر تاخیر من یکم دعوامون شد.
-آها باشه.
حدود 40 دقیقه‌ای با ساناز حرف زدیم،گوشیم رو به شار‌ژ زدم و به‌طرف کمدم رفتم.لباسایی که دوست داشتم رو توی چمدونم گذاشتم.
مانتو سیاهم با شلوار کرم رنگمم برای فردا گذاشتم.تصمیم گرفتم که برگردم سر پروژه تا که زود تموم‌شه برای همین دست به کار شدم.
با صدای نم‌ نم بارون از پشت میز بلند شدم و به‌طرف پنجره رفتم،بارون زیبایی بود.روسری و بارونیم رو پوشیدم و تصمیم گرفتم یکم برم قدم بزنم‌.رفتم پایین که‌ همه متعجب نگام کردند، قبل از این‌که چیزی بپرسند گفتم:
-میرم یکم قدم بزنم.
مهران پرید وسط حرفم:
-وایسا بهار منم میام.
این‌بار مامان نگران گفت:
-سرما می‌خورید بچه ها!
مهران-نه مامان جان نگران نباش زود برمی‌گردیم.
بلند شد و تا من کفشام رو پوشیدم اونم رفت بالا کتش رو بیاره، باهم از خونه بیرون زدیم.
نگاهی به مهران کردم و پرسیدم:
-چیزی شده داداش؟
-نه عزیزم تو که رفتی بالا بابا گفت که بعد از سفر شیراز میره آلمان برای شیمی درمانی.
-جدی؟این‌که خیلی خوبه!
-آره‌.
یکم دیگه رفتیم، کاملا از خونه دور شده بودیم و به پارکی نزدیک شدیم، با پیشنهاد مهران روی یکی از نیمکت ها نشستیم.مطمئن بودم مهران چیزیش شده آخه مثل قبل نیست.
-مهران؟
-ها؟
-یه چیزی بگم راستش رو بهم میگی!؟
-آره،بگو.
-تو چت شده؟
-راستش بهار نمی‌دونم چه‌جوری بگم،فهمیدم که تا به امروز خودم رو گول زدم،من شدیداً عاشق شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    چشمام قد نعلبکی شد.مگه میشه؟مگه داریم؟از یک طرفم خوشحال بودم که داداشم بالاخره تونست دل به دریا بزنه و عاشق بشه!
    لبخندی زدم و پرسیدم:
    -مهران درست می‌شنوم دیگه؟داداش من عاشق شده؟
    با سر تایید کرد.دستام رو بهم زدم و هیجان زده گفتم:
    -حالا کی هست؟
    یکم من من کرد و بالاخره گفت.
    باور نمی‌کردم !البته زیاد تعجبی هم نداشت خودم حدس زده بودم که اون فرد "آتریسا" باشه.از هیجان پریدم بغلش و جیغ خفیفی زدم:
    -وای مهران راست میگی؟مبارکه.
    -آروم‌تر دختر همه دارن نگامون می‌کنن.
    لبخندی زدم و یکم اونورتر رفتم.
    -نظر آتریسا رو می‌دونی!؟
    -نه.
    -پس چرا بهش نگفتی!؟
    -راستش بهار می‌ترسم،می‌ترسم از دستش بدم، اگه آتریسا این رو بفهمه دیگه هیچ وقت باهام مثل الان نمیشه!
    -نه داداشم نگران اینا نباش فردا یه‌جا قرار بذارین بهش بگو، از دستش نمیدی مطمئنم!
    -ولی این ریسک خیلی بزرگیه
    -آره ولی ارزشش رو داره، گفتنش شاید پایان ترس ها و ناراحتی هات باشه شایدم آغاز خوشی های زندگیت!
    هیچی نگفت و توی فکر فرو رفت، بعد از پنج دقیقه گفت:
    -آره درست میگی پس من فردا باهاش حرف می‌زنم!
    سرم که تا اون وقت پایین بود رو بالا آوردم و با دیدن بستنی فروشی که داشت رد میشد جیغ خفیفی کشیدم و دست مهران رو کشیدم.
    -آروم‌تر دختر چه‌خبرته؟
    -بستنی،بستنی
    به‌طرف مرد بستنی فروش رفتیم، بستنی خریدم و آروم آروم به‌طرف خونه حرکت کردیم.
    -ببین همه دارن نگامون می‌کنن با خودشون میگن حتما این دختر دیوونست!
    -چه فرقی داره مردم چی میگن این مردم یک عمر که به هوای بارونی میگن خراب!
    دیگه چیزی نگفت و به راهمون ادامه دادیم.خواستم زنگ رو بزنم که‌ مهران نذاشت.
    -وایسا کلید دارم.
    در که باز شد یک‌سره به اتاقم رفتم، یه دوش گرفتم وخوابیدم صبح باید 6:00 بیدار میشدم.
    ********
    از خواب بیدار شدم به ساعت که نگاه کردم 5:30 دقیقه بود، آبی به صورتم زدم.مانتو شلوارم رو پوشیدم و روسری کرم رنگمم سرم کردم، آرایش ملایمی کردم و رفتم پایین.
    همه سر سفره نشسته بودن لبخند پر رنگی زدم و بلند گفتم:
    -جمعتون جمعه ها.
    بابا در جوابم گفت:
    -فقط گلمون کم بود.
    به‌طرفش رفتم و از پشت بغلش کردم و بـ*ـوس گنده ای به لپش زدم و رفتم سر جام نشستم.یه چایی برای خودم ریختم.همون‌طور که داشتم چاییم رو می‌نوشیدم گفتم:
    -ما زودتر راه میوفتیم!
    مهران سرش رو بلند کرد و متعجب پرسید:
    -شما و کی؟
    لبخند گشادی زدم:
    -آتریسا،من و ساناز
    با شنیدن اسم آتریسا گل از گلش شکفت چشمکی زد و سرش رو پایین انداخت.چاییم رو تموم کردم ”خداحافظ“ ی کردم و راه افتادم.
    گوشیم رو برداشتم و همون‌طور که رانندگی می‌کردم به آتریسا زنگ زدم.
    بعد دومین بوق جواب داد:
    -جانم عزیزم؟
    -بیا بیرون.
    -باشه راستی سانازم اومده این‌جا.
    -باشه نزدیک خونتونم فعلا.
    پیاده شدم و زنگ در رو زدم در توسط آتریسا باز شد و پشت سرش آراد چمدون به دست بیرون اومد."سلام" زیر لبی کرد و چمدونارو توی صندوق عقب گذاشت و برگشت پیش آتریسا.
    لامصب چقد خوشتیپ شده بود!شلوار مشکی و تیشرت خاکستری با کت لی که آستینش رو بالا داده بود!
    سانازم پیداش شد.دیگه وقت رفتن بود.
    -بریم؟
    آراد با صدای مردونش گفت:
    -آتریسا آروم آروم برید منم با مهران و آرمان الان راه میوفتیم،گوشیتم خاموش نکن که تو راه همدیگه رو پیدا کنیم خب؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    -باشه داداش،می‌بینمت.
    -به‌سلامت
    سوار شدیم آتریسا اومد جلو و ساناز عقب نشست ماشین ذو روشن کردم و بلند گفتم:
    -پیش به‌سوی شهر ادب و عرفان.
    هردو لبخندی زدن.فلش رو از ساناز گرفتم،آهنگ خوبی پلی کردم و صداش رو زیاد کردم.وسط راه بودیم که گوشیم زنگ خورد بدون نگاه کردن بهش جواب دادم:
    -جان؟
    -جانت بی بلا خانم ستوده!
    هول شدم نمی‌دونستم چی بگم این که آراد بود، وای خدای من:
    -ا چیزه آقای رستگار راستش نمی‌دونستم شمایید.
    -فهمیدم چرا آتریسا جواب گوشیش رو نمیده؟
    از آتریسا پرسیدم و جوابم رو داد.
    -گوشیش روی بی صدا بود نشنیدیم.
    -حالا شما کجایید؟
    -....
    -پس همون‌جا وایسید ماهم داریم میایم بابا اینام دنبالمونن نهار می‌خوریم بعد راه میوفتیم خب؟
    -باشه.
    -پس می‌بینمت فعلا.
    -فعلا
    متوقف شدم و تو ماشین با دخترا نشستیم.کلی گفتیم و خندیدم و عکس گرفتیم، با صدای بوق ماشین عقب به خودمون اومدیم از آیینه نگاه کردم آراد اینا بودن.
    عینکم رو به چشمام زدم و از ماشین بیرون اومدیم.هر سه‌تاشون به‌طرفمون اومدن، آرمان جلوتر اومد:
    -سلام بهار جان خوبی؟
    -سلام آرمان ممنون.
    بعد رفت پیش بقیه،همه با هم به‌طرف رستوران راه افتادیم، آراد غذا هارو سفارش داد و اومد پیش من نشست.بعد از کلی بگو و بخند با پیشنهاد آراد قرار بود تا شیراز مسابقه بدیم؛مسافت زیادی نمونده بود!
    با رای گیری همه راننده دخترا من و پسرا هم آراد انتخاب شد،آراد نگاهی بهم کرد و پوزخندی زد ولی من فقط به یک لبخند اکتفا کردم!
    «آقا آراد خودت خواستی بچرخ تا بچرخیم.»
    صورت حساب رو آوردن و مهران حساب کرد.همه بلند شدیم، ساناز و آتریسا خیلی هیجان زده بودن برای مسابقه!
    تو پنجره ماشین به چشمای قهوه‌ای رنگش خیره شدم و با شماره سه حرکت کردیم.
    این‌بار ساناز جلو نشسته بود دستش رو به‌طرف ضبط آورد و آهنگ”قلب عاشق“ از ”پازل باند“رو پلی کرد و صداش رو زیاد کرد، هر سه باهاش همخونی می‌کردیم.
    سرعتم رو بیشتر کردم جوری که حتی یک نقطه از ماشین اونا هم معلوم نبود پوزخندی زدم و به آهنگ ادامه دادم!
    چیزی نگذشت که آراد پیداش شد و از ما جلو افتادند هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم جلوتر بیوفتم،لامصب دست فرمونش عالی بود میگم عالی یعنی عالی!انگار آقا آراد تو خیال برنده شدن بود ولی خب شتر بیند در خواب پنبه دانه.
    سرعتم رو کم کردم جوری که پشت سرشون یه ردم از ما نمونه و اونا مطمئن شن دیگه بهشون نمی‌رسیم.
    -دخترا محکم خودتون رو بگیرین باشه؟
    هر دو یک صدا گفتند:
    -باشه
    سرعتم رو زیاد کردم جوری که پاهام می‌لرزیدن ولی برام مهم نبود بهشون رسیدم و جلوشون افتادم.گوشیم زنگ خورد.
    ساناز: «آراده»
    متعجب نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    -جواب بده بذار روی بلندگو
    -باشه
    آراد:-بهار
    -بله؟
    -کجایین؟
    لبخند بزرگی زدم:
    -جلوتر از شما.
    از صداش معلوم بود خیلی اعصابش خورده:
    -تموم شد قبول برنده شمایین.
    متعجب گفتم:
    -آراد خودتی؟آرادی که من می‌شناسم هیچوقت شکست خودش رو قبول نمی‌کرد.
    -نمی‌دونی با چه سرعتی میرونی هر آن ممکنه تصادف کنی سرعتت رو کمتر کن برنده مسابقه هم شمایید.
    لبخندی زدم و ”باشه“ ای گفتم.
    سرعتم رو کم تر کردم و دیگه چیزی نگفتم.

    همه جلوی هتل ”ارم“ (یکی از بهترین و با کلاس ترین هتل شیرازه)
    حاضر بودیم ولی هنوز بابا اونا نرسیده بودن با پیشنهاد آراد رفتیم داخل و در سالن انتظار نشستیم حدودا نیم ساعت بعدم اونا رسیدن.
    پسرا رفتن و پنج تا اتاق رزرو کردن دخترا تو یه اتاق پسرا هم تو یه اتاق اون سه خانواده هم هر یکی تو یه اتاق.
    کلید رو از آراد گرفتم و جلوتر از دخترا راه افتادم!نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم ساعت 4:30 بود 10 ساعت توی راه بودیم! خودم رو روی تخت انداختم همین که چشمام رو بستم خوابم برد.
    با صدای آتریسا که داشت صدام می‌زد چشمام رو باز کردم:
    -بهار من و مهران قرار بریم بیرون توهم میای؟
    با یادآوری حرفایی که دیشب به مهران زدم لبخندی زدم و با مهربونی گفتم:
    -نه عزیزم شما خودتون برید.
    پشتم رو بهش کردم و چشمام رو بستم ولی دیگه خوابم پریده بود،وقتی که چشمام رو می‌بستم آراد جلوی چشمم میومد!
    چرا هم می‌خواستم این پسرِ رو اذیت کنم هم نمی‌خواستم!؟
    چرا اون چشمای لعنتیش دست از سرم بر نمی‌دارن!؟
    چرا؟
    آخه چرا؟
    وهزاران چرا های دیگه بدون پاسخ تو ذهنم بود!
    صدای در اومد ولی حوصله هیچ کسی رو نداشتم برای همین چیزی نگفتم.
    این‌بار صدای دستگیره در اومد که باز شد منم خودم رو به خواب زدم!
    احساس کردم یکی بالای سرم نشسته.کم کم سرش رو نزدیک آورد و زیر گوشم زمزمه کرد:
    -می‌دونم بیداری خانم کوچولو! همه رفتن و فقط من و تو موندیم تو هم دیگه بیدار شو که حوصلم پوکیده تو ماشین منتظرتم!
    این! این‌که صدای آراد بود، با صدای بسته شدن در بلند شدم و روب تخت نشستم.
    به آراد و رفتارام فکر کردم ، از کارام پشیمون بودم رفتارای این مدتم! نمی‌دونستم چرا این پسر طی این چند هفته تونسته این‌طور روی من اثر بذاره!
    به خودم قبولوندم که اون هیچ فرقی با دیگر پسر ها نداره و باید همون رفتاری رو کنم که با دیگران می‌کنم.
    ولی خودم ته دلم می‌دونستم که اون چیزی نیست که می‌خوام.
    پس واقعا چی می‌خوام؟ چه مرگم شده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    بلند شدم و لباسام رو با شلوار سفید، مانتو و روسری فیروزه‌ای عوض کردم.آرایشم رو تازه کردم و رفتم بیرون.
    نمی‌خواستم زیاد منتظرش بذارم برای همین ترجیح دادم با آسانسور برم پایین.
    داشتم به ماشینا نگاه می‌کردم که آراد رو دیدم تکیه به در ماشین منتظر ایستاده، قدم‌هام رو بلندتر کردم تا بهش برسم.
    ”سلام“ی کردم که زود به‌طرفم برگشت، لبخندی زد:
    -به به خانم کوچولو.
    بی توجه به حرفش سوار ماشین شدم اونم اومد.ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
    -خب بهار کجا بریم؟
    -نمی‌دونم هرکجا که دوست داری.
    -تا حالا اومدی شیراز!؟
    چپ چپ نگاهی بهش انداختم:
    -آره بابا ولی بچه بودم خوب یادم نیس.
    -آها، خب پس میریم باغ عفیف آباد نظرت چیه؟
    قبلا تعریفش رو شنیده بودم خیلی دوست داشتم برم، ذوق زده دستام رو بهم کوبیدم:
    -خیلیم خوبه.
    لبخندی زد و سرعتش رو بیشتر کرد.سکوت بینمون حاکم بود و من از این سکوت خوشم نمیومد پس تصمیم گرفتم که با وسط کشیدن بحث شرکت بشکنمش.
    -ا چیزه آقای...
    دستش رو به نشونه ساکت باش بالا آورد.از این کارش خیلی ناراحت شدم یعنی نمی‌خواست من حرف بزنم؟
    -آقای رستگار نه بگو آراد
    -آخه اون‌روز خودتون...
    -اون روز عصبی بودم!اینقدر رسمی هم حرف نزن
    با این حرفش ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست، خوشحال بودم از اینکه می‌خواست با اسم کوچیکش صداش بزنم.
    -خب حالا چی می‌خواستی بگی؟
    -می‌خواستم بگم الان که ما نیستیم شرکت چی میشه؟
    -هیچی یکی رو که قابل اعتمادِ گذاشتم، هر دقیقه گزارش میده.
    -آها خوبه
    -راستی بهار!؟
    -جان؟
    وای خدا ”جان“ دیگه از کجا در اومد.این الان پیش خودش چه فکرایی می‌کنه؟اختیار زبونمم از دست دادما! آراد همون‌طور که حواسش به رانندگیش بود یک تای ابروش رو بالا انداخت.
    -بعد اینکه از شیراز برگشتیم باید کارت تموم شده باشه و بریم ترکیه.
    -اینکه خوبه !
    -کارات تموم شدن؟
    -تقریبا میشه گفت آره.
    -باید تو فاصله این یک هفته کاملا تموم شده باشه.
    -حله.
    یک.دفعه ماشین متوقف شد، فک‌ کنم رسیده باشیم! وای خدا یواشکی از آیینه توی کیفم نگاهی به خودم انداختم که صدای آراد بلند شد:
    - ای بابا از دست شما خانما بیا دیگه!
    - بابا اومدم چه عجله‌ای داری؟
    چشمکی زد و جلوتر راه افتاد.
    این رفتارا از آراد غیر ممکن بود.آخه مگه میشد اون پسر این‌جوری باشه؟آرادی که من می‌شناختم با این کلی فرق داشت ولی من این آراد رو بیشتر دوس دارم.چی؟بهار تو چی گفتی؟آراد و دوس دارن نه بابا فقط رفتارش منظورم بود!
    نفس عمیقی کشیدم و با آراد هم قدم شدم.داخل باغ شدیم جمعیت زیادی اونجا بودن.آراد خودش رو بهم نزدیک‌تر کرد و دستم رو گرفت.
    وای خدا این دستای آراده! سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که دستم رو محکم‌ تر گرفت و آروم گفت:
    -شیطونی نکن خانم کوچولو نمی‌تونی در بری! اینجا شلوغه گم میشی پس مثل بچه‌ی خوب راه بیوفت بریم.
    نمی‌دونم چم شده بود که بدون چون و چرا قبول کردم! قلبم تند تند میزد.ناخودآگاه دست آراد رو گرفتم، نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد.
    دیگه به خلوتی رسیده بودیم،دستم رو رها کرد و شروع به توضیح دادن اون باغ کرد ولی من همچنان از زیر عینکم نگاش می‌کردم:
    - می‌دونی بهار این باغ نمونه کاملی از هنر گل کاری ایرانی هستش.ساخت این باغ برمی‌گرده به دورهٔ میرزا علی محمدخان قوام الملک دوم سال 1284 هجری قمری و در سال 1351 در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده و در سال 1863 میلادی مجموعه ای در این باغ ساخته شد که شامل: کاخ سلطنتی و یک باغ ایرانی که همه اینا برای بازدید همه فراهمه همچنین یکی از بزرگترین موزه های سلاح خاورمیانه در این باغ وجود داره! اگه بخوای میریم و نگاشون می‌کنیم؟
    من که تا الان غرق در آراد و دست گرفتنش بودم ولی یه چیزیم از حرفاش می‌فهمیدم.
    هنوز باورم نمیشد که دست آرادو گرفته بودم، از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.
    به‌طرفم برگشت و باهم چشم تو چشم شدیم.
    چشماش یک دنیای متفاوت بود، انگار وقتی بهشون نگاه می‌کردم زمان حرکت نمی‌کرد! انگار قانون های فیزیک روی نگاهش هیچ حاکمیتی نداشت.
    ترکیبی غرور و رنگ قهوه‌ای بی نظیری که مانند یک لکه از با قیمت ترین جوهر روی مرغوب‌ترین کاغذ بود که با شیوه‌ی خاصی صیقلی شده بود و برق می‌زد.
    یک جهان نامعلوم، یک قهوه‌ای بی پایان که نمیشد توش غرق نشد.
    نمی‌تونستم زیاد تو چشماش خیره بشم یعنی قدرتش رو نداشتم.احساس می‌کردم روحم از تنم داره خارج میشه و قلبم از سینم داره کنده میشه!
    هردو به خودمون اومدیم، سرم رو بلند کردم که جوابش رو بدم ولی با اخم غلیظ آراد روبه‌رو شدم، وای دوباره! نمی‌خواستم امروزم خراب شه!
    خودم رو لوس کردم و گفتم:
    - آراد؟
    با همون اخم جوابم رو داد:
    -هوم؟
    منم با همون لحن گفتم:
    - میشه به‌خاطر من امروز اخم نکنی!؟
    کسی نبود بهم بگه اخه تو کی باشی که آراد به‌خاطر تو بخواد رفتارش رو تغییر بده؟
    لبخند کج و کوله‌ای زد:
    -ببخشید خودمم نمی‌خواستم این‌جوری بشه ولی چشم هرچی شما بگید.
    ته قلبم از خوشحالی عروسی به پا شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    -آراد؟
    -جان؟
    -بریم موزه‌ی سلاح؟
    -هرچی شما دستور بدید.
    داخل شدیم و این‌بارم نزدیکم شد و بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت، این‌بار منم اعتراضی نکردم.
    -می‌خوای مثل دفعه قبل نگام کنی یا اینجاهم توضیح بدم؟
    از خجالت این حرفش قرمز شدم و سرم رو انداختم پایین.پس فهمیده بود و عمدا هیچی نمی‌گفت.شروع کردیم به قدم زدن در موزه.
    -شوخی کردم بابا.
    سرم رو بلند کردم، چشمکی زد و شروع کرد:
    - خب این موزه مجموعه‌ای از سلاح های سرد و گرم، خودکار و نیمه خودکار، انواع شمشیر، زره، سپر، انواع تفنگ های سرپر، تفنگ های شکاری، تپانچه و انواع مسلسل نگهداری میشه ولی خب سلاح های با ارزشی وجود داره مثل تفنگ های شخصی:
    فتح علی شاه، ناصرالدین شاه، مظفر الدین شاه، رضا شاه، محمد رضا شاه و همچنین میشه به اسلحه های رزمندگان نهضت جنگل و مسلسل آب انباری رئیس علی دلواری اشاره کرد.
    متعجب بودم از مغز این پسر.ولی خوشم میومد که این همه اطلاعاتش بالا بود.
    - آراد ساعت چنده؟
    - توروخدا من براب کی حرف می‌زنم؟
    لبخندی زدم:
    - نه والا فهمیدم خیلی جالب بودن، حالا بگو ساعت چنده؟
    دقیقا شده بود عین اموجی پوکرای تلگرام از این قیافش خندم گرفت.
    - 8:30 به چی می‌خندی؟
    -قیافه تو.
    خودشم همراهیم کرد و هر دو راه افتادیم از بیرون یک نگاه دیگه‌ای به باغ کردم.
    -می‌دونی آراد اینجارو خیلی دوس دارم تو عکسای بچگیم دیده بودم خیلی هیجان داشتم که از نزدیکم ببینمش! در کل شیراز رو خیلی دوس دارم شهر خیلی بزرگ و خوبیه.
    همون‌طور که به طرف ماشین می‌رفتیم گفت:
    - حالا کجاش رو دیدی؟اگه بخوای جاهای دیگشم میریم ها؟ نظرت چیه؟
    - آخه دیر وقته.
    -پس برای فردا حله؟
    دستام رو بهم زدم:
    - خوبه
    یکم که گذشت تو ترافیک گیر کردیم.فکر کنم آرادم این سکوت رو دوست نداشت چون به حرف اومد:
    -غذای مورد علاقت چیه؟
    از این سوالش تعجب کردم ولی بع هر حال جواب دادم:
    -ماکارونی تو چطور؟
    -ای جان منم ماکارونی، حالا بلدی درستش کنی؟
    چپ چپ نگاهی بهش انداختم که اعتراضش بلند شد:
    -چیه خو؟سوال پرسیدم
    -بله بلدم.
    - چند کشته دادی تا حالا؟
    - مگه قرار بود کسی رو بکشم؟
    لبخندی زد که منو عصبی کرد:
    - اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست عزیزدلم دستپختم خیلیم خوبه.
    - موافقی یه نهار دعوتم کنی؟
    -چرا که نه.
    - پس فردا نهار دعوت شماییم
    تو همین حرفا بودیم که ترافیک تموم شد و به هتل رسیدیم.
    -چمدونت رو که باز نکردی بهار؟
    - نه هنوز چطور؟
    - خوبه پس تو توی ماشین منتظر بمون تا من برم بیارمش کلید اتاقتم بده اومدم همچی رو بهت میگم.
    بدون چون و چرایی قبول کردم بعد از یک ربع برگشت چمدونم رو توی صندوق عقب گذاشت و سوار شد، ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
    دیگه صبرم تموم شده بود:
    -خب!؟
    - آها، بابام یه دوست داره این‌جا دیروز باهاش حرف زد قرار بود امروز بریم ویلای اونا انگار اونا رفتن
    - آها چه خوب!
    -آره
    به ویلا که رسیدیم ماشینای بابا و عمو اینا رو دیدیم و مطمئن شدیم که اونجا هستن.برگشتم که چمدونم رو بردارم ولی آراد نذاشت و گفت:
    -برو بابا می‌خوای اینو برداری؟راه بیوفت بریم.
    ساعت 9:00 بود و هوا تاریک شده بود!
    زنگ در رو زدم که در توسط آتریسا باز شد، بدون این‌که از جلوی در کنار بره شروع کرد:
    - تو‌ کجایی؟ می‌دونی چقد نگران شدیم؟ چقد بهت زنگ زدیم؟ اصلا چرا گوشیت رو چرا جواب نمی‌دادی؟
    خندیدم و بی اعتنا به حرفاش گفتم:
    - چه‌خبرته دختر؟یه نفسی تازه کن
    بعد من آراد به حرف اومد:
    - الانم اگه زحمت نمیشه برو کنار.
    به همه سلام کردیم، آراد چمدونم رو همون‌جا گذاشت و مهران اون رو برد اتاقم.روی مبلا پیش آراد نشستم که با هم جواب سوالای بابا اینا رو بدیم!
    مامان که معلوم بود خیلی نگران شده بود پرسید:
    - بچه‌ها کجا بودید؟ حداقل یه خبری می‌دادید.
    آراد جواب داد:
    - رفته بودیم باغ عفیف شما نبودید ماهم حوصلمون سر رفته بود، تازه بهار با من بود.
    این‌بار بابا گفت:
    - حالا که بهار با تو بود این قبول، چرا گوشی‌هاتون رو جواب نمی‌داید؟
    دست به جیبم زدم، گوشیم رو پیدا نکردم:
    - وا من گوشیم همراهم نیس.
    آراد دوتا گوشی در آورد و گفت:
    -مال بهار توی هتل جا مونده بود مال منم شارژ نداشت!
    این‌بار مامان آراد گفت:
    -شام خوردید؟
    - نه
    -آتریسا پاشو غذا رو برای داداشت و بهار گرم کن.
    -نه خاله جون، بشین آتریسا خودم گرم می‌کنم
    رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم و یک‌سره رفتم آشپزخونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    آراد روی میز نشسته بود، غذا رو از یخچال در آوردم و روی گاز گذاشتمش، رو کردم به آراد:
    - چایی می‌خوای؟
    -نه ممنون بیا بشین
    خسته و کوفته روبه‌روی آراد نشستم که آراد خودش شروع کرد:
    - مواد لازم برای ماکارونی تو یخچال هست؟
    -نمی‌دونم وایسا یه نگاه بندازم.
    یخچال خالی خالی بود.برگشتم به‌طرفش و با ابرو گفتم نه، دو تا بشقاب، قاشق و لیوان گذاشتم.برای خودم و آراد غذا ریختم و شروع کردیم.
    ظرفا رو شستم و رفتم هال بین ساناز و آتریسا.رو کردم به آتریسا و آروم جوری که خودمون بشنویم گفتم:
    -خوش گذشت!؟
    -آره خیلی.
    -خب جوابت چی بود؟
    -مگه تو می‌دونستی؟
    -اهم،از زیرش در نرو.
    -خب معلومه که بله
    از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم که آتریسا یه نیشگونی ازم گرفت.مهران نگاهی بهم انداخت چشمکی زد و خندید.
    -مبارکه آتریسا خانم کی به خدمت برسیم؟
    -ای کوفت بهار خفه شو دیگه
    دیگه هیچی نگفتم عمو اردوغان گفت:
    -خب بچه‌ها خوش گذشت؟
    با ما بود برای همین من جواب دادم:
    -آره خیلی خوب بود، قراره این چند روز با آراد کل شیراز رو بگردیم!
    -خوبه دخترم.آراد جان چرا هیچی نمیگی؟خوب بود؟
    -آره بابا مخصوصا اون جایی که بهار گم شد‌.
    همه متعحب برگشتند و به من نگاه کردند،‌ منم پرو پررو گفتم:
    -میگن همچی قدیمیش خوبه، دروغم دروغای قدیم!
    کلا رو فضا بودن اصن نمی‌دونم این حرف من کجاش خنده دار بود؟حتی خود آرادم می‌خندید! شگفتا اولین باره می‌بینم آراد این‌جوری میخنده!
    از این‌که این‌جوری می‌دیدمش خیلی خوشحال بودم.
    ازشون اجازه گرفتم و رفتم که بخوابم، گوشیم روی میز توالتم بود برش داشتم و روی تخت دراز کشیدم طولی نکشید که صدای در اتاق آراد اینا اومد.بی توجه بهش گوشیم رو روشن کردم.
    خداروشکر زیاد شارژ داشت، صداش رو کم کردم که برام از تلگرام پیام اومد، بازش کردم آراد بود عکسای عصر رو فرستاده بود و نوشته بود:
    - ” خوابیدی خانوم کوچولو؟”
    - ”نه هنوز،آراد میشه دیگه بهم نگی خانوم کوچولو!؟ ”
    - ”چرا؟ازش بدت میاد؟“
    - ”آره خیلی !به‌شدت متنفرم“
    - ”نمیشه خانوم کوچولو“
    - ”پس من میرم بخوابم خداحافظ“
    دیگه چیزی نگفت.عکسارو ذخیره کردم و رفتم توی گالری نگاشون کردم.فکر آراد نمی‌ذاشت خوابم ببره.رفتم تو گالری به عکسا نگاه کنم که ناخودآگاه بـ..وسـ..ـه.ای روی عکس آراد زدم! احساس کردم که کم کم داره برام پر رنگ میشه و حسابی درگیرم می‌کنه!
    یکم این دنده و اون دنده شدم که بالاخره خوابم برد.
    ******
    بیدار شدم و به اطراف نگا کردم، نه ساناز نه آتریسا هیچ کدوم نبودن! لباسام رو با یه شلوار سرمه‌ای و شومیز سفید عوض کردم موهامم بالای سرم جمع کردم، توی آیینه نگاهی به خودم انداختم و خواستم برم پایین ولی صورتم بی روح بود؛ ماتیک و خط چشمی کشیدم.
    در رو باز کردم که همزمان با من آرادم از اتاقش بیرون اومد.سرتا پا نگاهی بهم انداخت و یک آبروش رو بالا انداخت و گفت:
    -صبح بخیر!
    -صبح توهم بخیر
    -انگار من و تو خواب مونده بودیم.
    لبخندی زدم و ”آره“ ای گفتم. رفتیم پایین همه روی میز صبحونه نشسته بودن.
    شاد و سرحال گفتم:
    -سلام صبح همگی بخیر!
    همه جواب دادن آراد نشست و منم یک چایی برای خودم و آراد ریختم و پیشش نشستم! داشتیم صبحونمون رو می‌خوردیم که مامان آراد رو به عمو اردوغان گفت:
    -تو یخچال چیزی نیست یه چیزی بگیرید برای نهار تا عصر خودمون میریم خرید!
    آراد نگاهی به من انداخت و رو به مامان و باباش گفت:
    -نه مامان جون نمی‌خواد امروز قرارِ بهار برامون آشپزی کنه.
    -آخه پسرم چیزی نداریم که
    -بعدا خودم میرم بازار تهیه‌شون می‌کنم.
    لبخندی زدم و سکوت رو ترجیح دادم.بعد از تموم شدن صبحونه مجازات دیر بیدار شدنم من باید ظرفارو می‌شستم.
    -بهار مادر حالا که تو نهار رو درست می‌کنی ما میریم بیرون توهم اگه دوس داری دخترا بمونن وگرنه اوناهم بیان باهامون!؟
    -نه مامان ببرینشون
    مامان اینا رفتن این‌بار مهران و آرمان داشتن میومدن پایین.
    مهران: -ما داریم میریم نمیای؟
    آراد:-نه شماها برید ما عصر میریم
    اونا رفتن و موندیم من و آراد.
    منم از شستن ظرفا تموم شدم و رفتم نشستم پیش آراد.
    -خسته نباشی دلاور
    لبخندی زدم و گفتم:
    -مسخره می‌کنی؟
    -نه نه جدیم،راستی لیست خرید رو بنویس برام.
    به ساعت نگاه کردم 10 بود.
    -باشه تو برو حاضرشو منم الان می‌نویسم برات
    رفتم یک کاغذ و خودکار آوردم و همه چی رو براش نوشتم.
    -این تومار چیه نوشتی بهار؟
    -اینقدر غر نزن زود باش برو و تا همشون رو نخریدی برنگرد.
    خندید و رفت.
    تصمیم گرفتم که تا وقتی که آراد برمی‌گرده خونه رو مرتب کنم برای همین رفتم فلاشم رو آوردم و توی تلویزیون گذاشتمش به ترتیب یه آهنگی رو پلی کردم و شروع به کار کردم.
    با صدای در از روی مبلا پریدم پایین و در رو باز کردم خوشبختانه آراد بود.
    آراد:-وای بهار نمی‌دونی چقد خستم!
    زیر لب گفتم:
    -یکی ندونه فک می‌کنه کوه کندی.
    قهقه‌تی زد و گفت:
    -شنیدما
    -خب که چی؟الان می‌خوای بیای منو بزنی؟
    -آخه من دلم میاد؟
    دیگه هیچی نگفتم و رفتم آشپزخونه خریدا رو توی یخچال گذاشتم که باز آراد پیداش شد:
    آراد:-کمک نمی‌خوای؟
    منم نامردی نکردم و گفتم:
    -چون خیلی اصرار می‌کنی بیا سالادش رو درست کن
    اومد نشست. وسایل سالاد رو براش گذاشتم که خردشون کنه! خودمم شروع کردم.
    داشتم سیب زمینی رو سرخ می‌کردم که صدای آخ آراد بلند شد! به‌طرفش رفتم که دیدم دستش رو بریده!
    -وای آراد دستت رو بریدی.
    -بابا یه زخم کوچیکه.
    -آره جون من، بده برات یه چسب بزنم.
    -بهار گفتم ک...
    انگشتم رو به نشونه‌ی سکوت جلوی دهنش گذاشتم که دیگه چیزی نگفت!
    دیگه نذاشتم کاری بکنه، خودمم کارام تموم شد.دیگه ساعت 12 بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    الان بود که برگردن.
    در به صدا در اومد آراد در رو باز کرد انگار همه باهم اومده بودن، تا بابا اینا برن دستشون رو بشورند منم میز رو چیدم.
    بعد از تموم شدن نهار خسته و کوفته رفتم بالا و روی تخت ولو شدم.خمیازه‌ای کشیدم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد، حوصله نداشتم نگاش کنم ولی فکر اینکه اگه آراد باشه چی نذاشت.دستم رو دراز کردم و از روی میز برش داشتم.
    حدسم درست از آب در اومد، آراد بود.
    آراد: «-بابت همه چی ممنون برای خودتون کد بانویی هستی !»
    بی اراده لبخند کم رنگی رو لبم جا خوش کرد منم براش نوشتم:
    -پسندیدی؟
    -معلومه که آره فکر نمی‌کردم دست پختت اینقدر خوب باشه!
    -نوش جونت.
    زیاد حرف نزدیم چون یکم خسته بودم برای همین خوابیدم!

    « آراد »

    بعد از رفتن بهار منم رفتم اتاقم!
    نمی‌دونم از وقتی که اومدیم شیراز یه حس عجیبی دارم!
    یه حس غیر قابل وصف!
    چشمای این دختر جادو می‌کرد، وقتی بهش نگاه می‌کردم همه چیز یادم می‌رفت، چه از زمان بگی و چه از مکان!
    چرا در برابر این دختر من رامم؟
    چرا نمی‌تونستم مثل اون آراد قبلی باشم؟
    مردی که می‌تونه خیلی هارو به زانو دربیاره الان در برابر این دختر داره کم میاره.
    چرا وقتی نگاهش می‌کنم اسیر چشم های رنگیش میشم و در جنگل چشم هاش گم میشم؟
    وقتی می‌بینمش ضربان قلبم بالا میره!
    نه.
    نباید بهش این اجازه رو بدم.
    نباید فکر کنه می‌تونه رامم کنه!
    نباید اجازه بدم از حدش بیشتر جلو بره.
    تصمیم گرفتم یکم بخوابم تا که خستگیم در بره!
    با تکان هایی که می‌خوردم بلند شدم.آتریسا بود:
    -داداش بهار پایین منتظرته پاشو.
    -باشه عزیزدلم تو برو منم میام.
    به ساعت روی میز نگاهی انداختم ساعت 4 بود!
    لباسام رو با یه شلوار مشکی و تیشرت زرشکی عوض کردم، ساعت مچیم رو انداختم دستم و با ادکلن مخصوصم (فول واتر) یه دوش درست حسابی گرفتم!
    گوشیم رو توی جیبم انداختم و عینکم رو با سوییچ ماشین برداشتم و رفتم بیرون، بهار حاضر و آماده نشسته بود!
    مانتو شلوار و روسری کرم رنگش خیلی بهش میومد .انگار با کیف و‌ کفش مشکیش ست کرده بود!
    با صدای آروم و زنونش صدام زد:
    -بریم دیگه آراد.
    لبخندی به روش زدم که فورا جاش رو به اخم داد.
    جلوتر از اون راه افتادم، تا من ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم اونم اومد و سوار شد!
    سنگینی نگاهش رو حس کردم ولی هیچی نگفتم و به راه ادامه دادم.واقعا نمی‌دونستم کجا ببرمش!
    به محض نگاه کردن به بهار چشماش رو ازم گرفت، لبخندی روی لبم جا خوش کرد.
    -بهار بریم خانه زینت الملوک؟
    مثل این بچه هایی که انگار براشون چیزی خریدی دستاش رو بهم زد و قبول کرد.نگاهم رو ازش گرفتم.
    واقعا نمی‌تونم با این دختر بد رفتاری کنم، این دختر داره کم کم منو جذب خودش می‌کنه!

    «بهار»

    با شنیدن اسم خانه زینت الملوک اشتیاقم چند برابر شد.
    بوی ادکلن آراد کل فضای ماشین رو گرفته بود،
    ماشین متوقف شد انگار رسیدیم.تو کل راه سکوتی بینمون حاکم بود که اصلا دوسش نداشتم!
    با صدای آراد از ماشین پیاده شدم.
    همون‌طور که گفتم تاحالا شیراز نیومدم چند بار اومدم اونم بچه بودم یادم نمیاد ولی خیلی راجب شیراز شنیدم و همیشه دوس داشتم از نزدیک ببینمش!
    آراد به طرفم اومد و کنارم ایستاد منم به عمارت نگاه می‌کردم!
    این عمارت به فاصله یک کوچه با خانه قوام قرار داره و به وسیله یک راه زیر زمینی با اون در ارتباطه!
    در ورودی خاه زینت الملوک معرق کاری شده و با عبور از هشتی ، راهرو با زاویه شمال شرقی به حیاط راه داره.در حیاط به‌جز ازاره های سنگی حجاری شده و مشبک دو باغچه زیبا و حوض بزرگ و کوچک هست که زیبایی خاصی بخشیده به عمارت!
    کاشی کاری هفت رنگ هلالی که در پیشونی ساختمانه از زیبایی خاصی بر خوردارِ و تصویرهای خورشید،دو فرشته،دو شیر شمشیر به دست با آیهٔ نصر ‌من‌الله و فتح قریب به چشم می‌خوره!
    به‌جز ایوان بدون سقف در شرق حیاط،در اطراف حیاط 20 اتاق وجود داره که به یکدیگر راه دارن.
    ساختمان غربی بنا، دارای تالار شاه نشین آیینه کاری و‌ گچ بری با تصاویر اروپاییه.این عمارت در سه ضلع دارای زیرزمین بسیار وسیع و گسترده‌ای که در حال حاضر به عنوان نگار خانه استفاده میشه!
    همچنان که با آراد قدم می‌زدیم گفت:
    -می‌دونستی در زیر زمین این بنا موزه مشاهیر فارس همراه با مجسمه های مشاهیر فارس بپا شده!؟
    مشتاق به آراد نگاه کردم و ازش خواستم که باهم بریم به موزه هم سر بزنیم و اونم راحت قبول کرد.
    وقتی با این پسر حرف میزنم قلبم تند تند می‌زنه.
    دربرابرش سست میشم.
    نفس کشیدن برام سخت‌تر میشه.
    نمی‌دونم این پسر چی داره که داره هر روز من رو بیشتر به خودش وابسته می‌کنه.
    آخه مگه این همون آراد مغرور و خودخواه نبود؟
    همون آرادی که هر روز دعا می‌کردم کور بشم و نبینمش؟
    پس چرا الان من اینقدر...اینقدر بهش عادت کردم و وابستش شدم؟
    با صدای آراد به خودم اومدم:
    -بهار کجایی؟نمی‌خوای بری تو!
    -ببخشید حواسم نبود.
    جلوتر از آراد راه رفتم و رفتم موزه! موزهٔ جالبی داشت، از مجسمه‌هاش خوشم اومد.
    مجسمه‌هاش از جنس موم بود که با مواد و لوازم طبیعی درست شده بودن!
    مجسمه‌هایی چون مجسمه های پادشاهان دوره هخامنشی، آتوسا دختر کوروش، پادشاهان سلسله،کریمخان زند،سعدی و...
    ولی اصلا مجسمه‌ای از حافظ شیرازی نیست!
    رو کردم به آراد و ازش پرسیدم:
    -آراد چرا مجسمه اب از حافظ نیست؟
    به‌طرفم‌ برگشت، نگاهم کرد و جواب داد:
    -به خاطر این‌که چهره‌ی مشخصی ازش ندارن و به‌جای تندیسش، کتاب و مینیاتورهایی از اشعارش قرار داره!
    -آها
    دیگه هر دو ساکت شدیم.به اندازه کافی عمارت رو گشتیم و کلی هم خوش گذشت، دلم می‌خواست همون‌جا همون لحظه زمان متوقف میشد.
    با پیشنهاد آراد رفتیم بازار برای خرید من که چیزی لازم نداشتم فقط گشت و گذار کردیم! خوب بود تا ساعت 8 فقط بیرون بودیم بد نبود ولی داشتم خسته می‌شدم از این همه بی توجهی آراد!
    نه به دیروز دست در دست هم بودیم نه امروز که حتی یک نگاه بهم ننداخت.ته دلم ازش دلخور بودم! گاهی اوقات پوزخندی می‌زد و بقیه رو فقط سکوت بود، منم ترجیح دادم ساکت باشم بهتره!
    زنگ گوشی آراد هردومون رو به خودمون آورد، نمی‌دونستم کیه ولی انگار از خونه بود.تماس رو که قطع کرد دیگه چیزی نگفت تا این‌که خودم پرسیدم:
    -چی می‌خواستن؟
    کلافه جواب داد:
    -هیچی گفتن که ما خودمون بیرون شاممون رو بخوریم اونا خوردن!
    -آها
    دیگه چیزی نگفت انگار شده بود همون آراد قبل، ولی من چرا این‌جوری شده بودم؟
    بعد از تموم شدن شام ساعت نزدیک ساعت 9 شده بود که برگشتیم خونه، بعد از عوض کردن لباسام اومدم و پیش بقیه نشستم.
    حوصلم سر رفته بود برای همین پریدم وسط بحث جوونا و بلند پرسیدم:
    -کسی شطرنج بلده؟
    آرمان خنده بلندی کرد و جواب داد:
    -معلومه که آره چیه نکنه دلت شطرنج بازی کردن می‌خواد؟
    -اوهوم خیلی.
    همه داشتن به ما دو تا نگاه می‌کردن‌
    -نظرت چیه یه دست بازی کنیم؟
    -چرا که نه؟
    پا شدیم و رفتیم اونورتر و آرمانم رفت که صفحه شطرنج و مهره هارو بیاره! مهره ها رو چیدیم و بازی رو شروع کردیم!
    حدودا 40 دقیقه‌ای بود بازی می‌کردیم ولی هیچ‌کدوم کیش و مات نشده بودیم! خیلی خوب بازی می‌کرد خیلی حرفه‌ای بود.داشتم به آراد نگاه می‌کردم که با حرکت دادن مهره ”فیل“ کیش شدم!
    -اه لعنتی
    تو این مدت هر 4 نفر به بازی ما نگاه می‌کردن! سعی‌ کردم شش دانگ حواسم جمع باشه.
    خبیثانه نگاهی به آرمان انداختم.لبخندی زدم و گفتم:
    -کیش و مات
    نگاهی به صفحه شطرنج انداخت و دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد، همه خندیدن به‌جز آراد. باز این شد برج زهرمار.
    اون شبم گذروندیم، رابطم با آرمان داشت خوب میشد ولی حس می‌کردم وقتی با آرمان می‌گفتیم‌ و می‌خندیدیم آراد بدش میومد! من یه اخلاق خوبی دارم اونم اینه که زود اجتماعی میشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    برای همین با آرمان تقریبا داشتم صمیمی می‌شدم ولی آراد همش اخماش توهم بود.
    ********
    چمدونارو دادم به مهران و خودم اومدم پایین، روز آخر بود یک هفته بود شیراز بودیم.آراد از اون‌روز دیگه مثل قبل نشد ولی روز به روز رابـ ـطه بین من و آرمان بهتر می‌شد تقریبا باهم دوست بودیم.
    قرار بود فردا شب بریم خواستگاری آتریسا و این فقط بین مامان و بابا، من و مهران بود پس فردا هم بابا و مامان می‌رفتن آلمان!
    یه چیزاییم از ساناز گیرم اومد، بالاخره اونم دل به دریا زد و به یکی دل داد اونم کسی نبود جز آرمان ولی هنوز آرمان چیزی نگفته بود البته سانازم فقط به من گفت.
    با صدای آرمان به خودم اومدم:
    -مثل اینکه دوس نداری برگردی!؟
    -نه بابا اینجا رو دوس ندارم.
    -آره جون خودت چرا؟
    -هیچ‌جا خونه آدم نمیشه آرمان.
    لبخندی زد و منتظر بود که منم برم بیرون اونم پشت سرم در رو بست، به محض بیرون رفتنم آراد رو دیدم که به ماشینش تکیه داده بود، آرمان کلید رو داد به عموش و مامان اینام همه رفتن، فقط دو ماشین مونده بود.
    من و آراد!
    هرچند قدمی که بر می‌داشتیم آراد بیشتر حرص می‌خورد، نمی‌تونستم درکش کنم این دیگه‌ چه رفتاری بود؟ای بابا
    نزدیک‌ که شدیم قرار بر این شد اون‌جوری که اومدیم همون‌جوریم برگردیم.سوار ماشین شدیم و‌حرکت کردیم.
    ته دلم ناراحت بودم دلم گرفته بود.
    از این بی‌توجهی آراد.
    بغض گلوم رو گرفته بود ولی غرورم اجازه نمی‌داد گریه کنم.
    تصمیم گرفتم ضبط رو روشن کنم که یادم بره ولی بدتر شدم! هرجور شد تا تهران تحمل کردم.
    خیلی خسته بودم از ظهر توی راه بودم برای همین رفتم بالا و‌گرفتم خوابیدم.
    ********
    نمی‌خواستم برم شرکت ولی می‌دونستم اگه نرم آراد باز یه چیز میگه. برای همین از تخت خواب گرم و نرمم دل کندم و حاضر شدم، شلوار لی با مانتو گلبهی و روسری گلبهی سرم کردم سوییچ و گوشیم رو توی کیفم انداختم و طرحی که قرار بود کاملش کنم رو برداشتم و رفتم پایین؛ هیچ‌کس بیدار نشده بود!
    یه یادداشت برای مامانم نوشتم و زدم به یخچال.برای خودم یه لقمه گرفتم و حرکت کردم به‌طرف شرکت.
    همه کارمندا و منشی‌ها سلام و خوش آمد گویی می‌گفتن، توی این مدت با همه‌شون آشنا شدم. جواب همه رو دادم، داشتم می‌رفتم اتاقم که با صدای یه دختر ایستادم:
    -خانم مهندس؟خانم مهندس؟
    دختری بود که توی این مدت آراد به‌جای من کار هام رو بهش سپرده بود.به‌طرفش برگشتم و جواب دادم:
    -بله؟
    یک اطلاعات کامل بهم داد و حتی توی یه برگه هم برام یادداشت کرده بود!
    برگه رو ازش گرفتم و رفتم اتاقم انگار فقط من اینجام.نه ساناز بود، نه آراد و نه آرمان. وسایلم رو روی میزم گذاشتم و رفتم بیرون جلوی در اتاق آراد ایستادم که منشیش گفت هنوز هیچ‌کدوم نیومدن!
    تعجب داره که آراد هنوز نیومده!
    برگشتم اتاقم و تصمیم گرفتم که کارم رو شروع کنم تاکه زود تموم شه.امروز تموم‌ میشه ولی حوصله ندارم.نگاهم به تقویم روی میز افتاد آخر ماهه باید حقوق کارمندارو واریز کنیم.ساعت 9 صبح بود ولی خبری ازشون نبود، رفتم حسابداری و بهش گفتم که حقوق کل کارمندا واریز بشه!
    برگشتم اتاقم و گوشیم رو برداشتم، روی مخاطبین آراد رو پیدا کردم.دو دل بودم که بهش زنگ بزنم یا نه؟
    اگه نخواد جواب بده چی؟
    بالاخره دل به دریا زدم و زنگ زدم. سر چهارمین بوق جواب داد، صدای خواب آلودش خنده روی صورتم آورد:
    -بله؟
    با صدایی که تهش خنده بود گفتم:
    -آقای مهندس تشریف نمیارید شرکت؟
    انگار صدام رو شناخت که لحن صحبت کردنش تغییر کرد، با تک سرفه‌ای صداش رو صاف کرد:
    -ببخشید خانم ستوده به‌جا نیاوردم، خواب موندم الان با آرمان میایم.
    -این چه حرفیه
    -حالا که شما اون‌جایید میشه یه کاری کنید؟
    -بله، اگه بتونم حتما
    -حقوق کارمندا...
    قبل اینکه حرفش رو تکمیل کنه گفتم:
    -اون انجام شده
    -خب پس فعلا
    منتظر من نموند و تماس رو قطع کرد تو همون لحظه ساناز سر رسید:
    -سلام بهار صبح بخیر
    -سلام خوش اومدی
    حوصله کل کل کردن نداشتم برای همین هیچی نگفتم پیش ساناز نشستم و سکوت کردم،انگار متوجه چیزی شده باشه پرسید:
    -چیزی شده؟
    -هوم؟؟نه چی بشه؟
    -پس چرا تو خودتی؟
    -هیچی ولش.ساناز بگو یه قهوه و کیک بیارن برام.
    -باشه
    تقه‌ای به در خورد و قبل اینکه چیزی بگم در باز شد، سرم رو بالا آوردم که با آرمان روبه‌رو شدم.لبخندی به روش زدم:
    -چرا زحمت کشیدی؟
    -خواستم خودم این رو برای خانم مهندسمون بیارم
    تشکری کردم و تعارف کردم که بشینه اونم قبول کرد.
    یکم باهم گفتیم و خندیدیم که در توسط آراد باز شد، به محض دیدن آرمان اخماش رو توی هم کرد و سرش داد زد:
    -تو کجایی؟
    آرمان که انتظار همچین چیزی رو از آراد نداشت گفت:
    -آراد حد خودت ذو بدون این‌جام که.
    به نسبت آروم‌تر گفت:
    -کور نیستم که می‌بینم
    -خب پس چیه؟
    -بیا اتاقم کارت دارم.
    آراد رفت و آرمانم به‌طرفم برگشت:.
    -عزیزم از طرف آراد معذرت می‌خوام
    -نه این چه حرفیه؟برو ببین چی می‌خواد.
    بعد از رفتن آرمان تصمیم گرفتم که خودم رو با کارام سرگرم کنم که هرچه زودتر تموم‌شه!

    «آراد»

    این چند روز آرمان خیلی دور و بر بهار می‌پلکه و این منو عصبی می‌کرد.دوس نداشتم اینقدر پیش اون دختر باشه دلیلش رو نمی‌دونم ولی نمی‌خواستم.
    وقتی رفتم اتاق بهار و آرمان رو دیدم از اینی که بودم اعصابم خردتر شد! انگار بهارم بدش نمیاد هی بهش لبخند می‌زنه! اینجا مقصر بهاره!
    با صدای باز شدن در از افکارم بیرون اومدم،آرمان بود.در رو با صدای بدی بست و گفت:
    -چیه؟ باز چته؟ چی می‌خوای؟
    عصبی گفتم:
    -چرا اینقدر دور و بر این دختره می‌پلکی؟
    -مشکلی باهاش داری؟
    بلندتر داد زدم:
    -سوالم رو با سوال جواب نده آرمان.
    -چون ازش خوشم اومده، من عاشق بهارم می‌فهمی؟حالا جواب سوالت رو گرفتی؟
    هیچی نفهمیدم.یعنی...
    یعنی درست شنیدم؟ آرمان، آرمان عاشق بهاره؟نه حق نداره بهار مثل هر دختری نیست نه من نباید این اجازه رو بدم.
    -هه شوخی می‌کنی نه؟
    -خیلیم جدیم.
    داد زدم:
    -همچین چیزی امکان نداره.
    -آراد خودت رو کنترل کن! امکانم داره.
    -تو نباید با اون دختر هیچ رابـ ـطه‌ای داشته باشی فهمیدی؟ من این اجازه رو بهت نمیدم!
    -اولا تو دخالت نمی‌کنی، ثانیا به تو چه داری حسودی می‌کنی؟
    راست میگه چرا من اینقدر روی این دختر حساس شدم؟
    چرا اینقدر برام مهم شده!؟
    چرا به‌خاطرش دارم با آرمان دعوا می‌کنم!؟
    -نه حسودی نمی‌کنم ولی تو نباید با اون دختر رابـ ـطه داشته باشی من اجازه نمیدم والسلام.
    -هه برا عروسیمون دعوتت می‌کنم.
    پشتش رو بهم کرد که بره دویدم طرفش و مچ دستش رو گرفتم:
    -کجا؟
    -میرم به بهار بگم!
    -چی رو؟
    -این‌که دوسش دارم!
    -اگه دوست نداشته باشه؟
    -دوستم داره می‌دونم.
    -فعلا دست نگه‌دار آرمان زوده.
    انگار با این لحنم آروم شد و اومد نشست پیشم. همه چی رو بهم گفت، راجب عاشق شدنش، راجب دلبستگیش به بهار، راجب همه چی گفت و گفت و هر دفعه با اون حرفاش انگار یه خنجر تو قلبم فرو می.بردن!
    نمی‌دونستم چرا؟این چه حس عجیبی بود؟
    خدایا چرا نمی‌خواستم آرمان همه چی رو به بهار بگه؟

    «بهار»

    ترجیح دادم بی اعتنا باشم و سرم تو کار خودم باشه!

    دیر بود و وقت رفتن وسایلم رو جمع کردم و رفتم بیرون.حرکت کردم و پام رو تا ته رو پدال گاز فشار دادم.
    شاممون که تموم شد رفتم بالا تا حاضر شم. اومدم پایین هیچ اشتیاقی نداشتم. نمی‌دونم چرا ولی دوست نداشتم برم اینم فقط بخاطر مهرانه! از قبل همه چیز رو آماده کرده بودن، حلقه، گل، شیرینی.
    یکم‌ که نشستیم بابا شروع کرد:
    - اردوغان جان بدون مقدمه چینی برم سر اصل مطلب. برای کار خیر اومدیم می‌خوام دخترت آتریسا رو برای پسرم‌ مهران خواستگاری کنم!
    -چه کسی بهتر از پسر شما؟
    با پیشنهاد بابا دختر و پسر رفتند که حرف بزنند.
    با کلافی پاهام رو روی هم گذاشتم و جوری که فقط خودم بشنوم زیر لب غریدم:
    - ای بابا چقد طولش میدن ناسلامتی قبلا حرفاشون رو زده بودن، نزده بودن چی میشد!
    بعد از چند دقیقه اومدن بیرون لپای آتریسا گل انداخته بود و فقط می‌خندید آجمهرن سرش رو انداخت پایین و سرجاش نشست.
    عمو اردوغان:-خب بچه ها دهنمون‌ رو شیرین کنیم؟
    آتریسا از خجالت هزار رنگ عوض کرد، مهران جواب داد:
    - من که حرفی ندارم.
    این‌بار بابام گفت:
    -دخترم تو چی؟
    سرش رو انداخت پایین:
    -هرچی مامان و بابام بگن.
    عمو اروغان خدمتکار رو صدا زد که شیرینی رو بیاره. همه شروع کردن به دست زدن، مهران و آتریسا هم رفتن برای دست بوسی. حلقه ها رو دست هم انداختند و...
    روی تخت دراز کشیدم. فردا بابام میره آلمان، دلم گرفته می‌مونیم منو مهران.قرار شد توی این مدت که بابام نیستش مهران و آتریسا کاراشون رو انجام بدن عقدم بکنن فقط جشنش بمونه.صدای اس‌ ام‌ اس گوشیم بلند شد دستم رو به‌سمتش دراز کردم.
    با دیدن اسمش قلبم به تپش افتاد، دستام می‌لرزیدن پیام رو باز کردم:
    -سلام سفر کنسل شد از ترکیه زنگ زدن گفتن این دوهفته نمی‌تونن کار کنن دو هفته دیگه میریم شب خوش خداحافظ.
    دلم گرفت از این همه سردی! این همه بی‌توجهی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    ترجیح دادم بدون فکر کردن بهش بگیرم بخواب چون صبح باید زود بیدار میشدیم.
    *********
    حاضر شدم و رفتم پایین، اشتها نداشتم برای همین چیزی نخوردم؛ با مهران مامان و بابا رو رسوندیم فرودگاه. خانواده عمو اردوغان قبل از ما اونجا بودن.
    نمی‌دونم ولی حس خوبی ندارم!
    دوس ندارم برم!
    نکنه...نکنه برن و برنگردن؟با فکر خودم چشمام پر از اشک شدن ولی نمی‌خواستم گریه کنم چون بابام به یه بهونه بند بود که نره!
    بابا اومد جلوم ایستاد ولی سر من همچنان پایین بود.
    صدام زد سرم رو بلند کردم و نگاهی بهش انداختم که ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن.بغلم کرد که گریه من شدت گرفت.
    حس می‌کنم این آخرین باریه که بابام رو می‌بینم
    بعد چند دقیقه که آروم شدم از بغلش بیرونم کشوند:
    -دخترکم، بهارم گریه نکن بابایی به‌زودی برمی‌گردم پیشتون خب دخترم؟
    چیزی نمی‌تونستم بگم بابا ادامه داد:
    -دخترم دیگه باید بریم نبینم اشکات رو گلکم خب؟هرشب باهم دیگه حرف می‌زنیم باشه بابایی؟گریه نکن دیگه.
    با سر تایید کردم، بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشونیم زد.این یکی فرق داشت.داشتم با مامانم خداحافظی می‌کردم که شنیدم بابام گفت:
    -مهران بهار دستت امانته.
    و به عمو گفت:
    -اردوغان بچه‌هام دستت امانتن اگه برنگشتم...
    پریدم وسط حرفش:
    -بابا لطفا
    -باشه دخترم باشه.
    مامان و بابا باهم هم‌قدم شدن و به‌طرف هواپیما رفتن.قبل اینکه بره برگشت و نگاهی بهم انداخت.
    نگاهی متفاوت!
    نگاهی با بوی نیامدن.
    نگاهی که می‌گفت این آخرین دیداره.
    نتونستم خودم رو کنترل کنم و گریم به هق هق تبدیل شد، هواپیما به پرواز در اومد، روی یکی از صندلی ها نشستم، حس کردم یکی روبه‌روم نشسته.مهران بود؛ دستم رو گرفت و منو کشید توی بغلش.
    یکم که آروم شدم پیشم نشست و دستام رو توی دستش گرفت:
    -خواهر کوچولو بسه دیگه، قرار ما دوتا چی بود ها؟ یادت رفته؟بهاری عزیزدلم گریه نکن دیگه خب؟بابا برمی‌گرده.باید توکلمون به خدا باشه کافیه دیگه آبجی پاشو بریم چیزی نخوردی الان فشارت میوفته.
    عمو اردوغان، آراد، آتریسا و زن عمو که تا اون موقع اونجا بودند جلوتر اومدن.عمو پیشم نشست و با صدایی که مهربونی توش موج می‌زد گفت:
    -دخترم پاشو، پاشو بریم بسه کشتی خودت رو که ، الان بابات به اندازه کافی ناراحته شما دوتا باید قوی باشین‌، باید بهش روحیه بدین.تنها امیدش شما دوتا هستین، حالا پاشو دخترم نگا ما هممون اینجاییم اگه دوس دارین تا بابات برمی‌گرده بیاین خونه ما.
    با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
    -نه عمو جان خیلی ممنونم.
    پا شدم و به‌طرف در خروجی رفتیم که آراد با صدای پر صلابتش گفت:
    -اگه می‌خوای امروز نیا شرکت.
    مهرانم قبول کرد ولی نه، دوس نداشتم بمونم خونه برای همین قبول نکردم.
    مهران و آتریسا با ماشین من رفتن که کاراشون رو انجام بدن، عمو اردوغان اینام رفتن مونده بودیم من و آراد، سوار ماشینش شدم یکم دیگه خودشم اومد و حرکت کرد.
    هنوز از رفتن مامان بابام نیم ساعت نگذشته بود که دلم براشون تنگ شده بود،اصلا حس خوبی نداشتم.بی اختیار اشکام از روی گونم سر می‌خوردن.
    با صدای آراد نگاهم به‌طرفش کشیده شد:
    -بهار؟
    -بله؟
    دستمالی رو روبه‌روم گرفت، تشکری کردم و بینیم رو بالا کشیدم و اشکام رو پاک کردم. دیگه هیچی نگفت منم ترجیح دادم تا شرکت سکوت کنم.
    ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شدیم! وارد شرکت که شدیم نگاه همه کارمندا به‌طرفمون کشیده شد. از چشمای قرمز شدم معلوم بود گریه کردم آراد به‌طرف طرفشون برگشت و با صدای پر صلابتش گفت:
    -همه برگردید سرکاراتون، زود، بجنبید.
    و با من تا اتاقم اومد. آروم گفت:
    -بهار چیزی نمی‌خوای؟
    -نه خیلی ممنون.
    -ولی مهران گفت که صبحونه هم نخوردی!
    -گفتم که نمی‌خوام.
    -باشه هرجور دوس داری.
    آرمان و ساناز داشتن با سرعت به‌طرفمون میومدن، یکم نزدیک‌ که شدن ساناز با لحنی نگران پرسید:
    -بهار، اتفاقی افتاده؟
    دنبال اون آرمان گفت:
    -عزیزم چیز بدی که نشده؟
    از جمله‌ی آرمان حالم بهم خورد، اون عزیزم چی بود گفت؟این‌روزا حس خوبی نسبت بهش نداشتم‌، نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کردم می‌خواد بهم نزدیک بشه. تلاش می‌کنه یه چیزایی رو بهم بگه ولی هر دفعه آراد نمی‌ذاره. سرم رو بلند کردم و نگاهی به آراد انداختم که دیدم اخماش رو توی هم کرده و داره با عصبانیت آرمان رو نگاه می‌کنه!
    با ناراحتی جواب هردوشون رو دادم:
    -نه چیزیم نیس فقط...
    آراد نذاشت ادامه بدم:
    -عمو رفته آلمان برای شیمی درمانی!
    آرمان دوباره با ناراحتی جوری که می‌خواست همدردی کنه گفت:
    - بهار میشه یکم تنها حرف بزنیم؟
    این‌بارم به‌جای من آراد جواب داد:
    - نه!بهار به استراحت نیاز داره الانم به اصرار خودش اومده!
    وا آرمان هرچی می‌گفت آراد جوابش رو می‌داد، البته خودمم می‌خواستم همین رو جوابش بدم! فکر کنم این دوتا سر یه چیزی باهم تفاهم ندارن ولی خو به من چه؟این یه مسئله بین دو پسر عموئه!
    - آراد راست میگه آرمان خیلی خستم!
    رفتم اتاقم که پشت سرم سانازم اومد.روی صندلی نشست و گفت:
    - چرا نگفتی بیام بهار؟
    با یادآوری صبح دوباره به گریه افتادم.
    اون بغـ*ـل!
    اون بـ..وسـ..ـه!
    اون نگاه!
    - ساناز الان وقت این حرفا نیست لطفا.
    - باشه عزیزم.
    - بگم یه چیزی بیارن برات؟
    - نه اشتها ندارم
    - ولی...
    - ساناز!
    ساکت شد و چیزی نگفت، یکم بعد بیرون رفت. ترجیح دادم خودم رو با کارم سرگرم کنم.
    ساعت نزدیکای 3 بود. با صدای در به ‌خودم اومدم دیگه تموم شده بود. در توسط آراد باز شد، با سرعت خودش رو به من رسوند.
    - بهار حالت خوبه؟
    - آره خوبم
    - وای رنگت پریده دختر می‌تونم با اطمینان بگم که چیری نخوردی!
    - نه نخوردم.
    - از بس لجبازی!
    تلفن رو برداشت و زنگ زد یه چیزی برام بیارن، غذا که رسید با بی میلی گفتم:
    -آراد اشتها ندارم چیزی بخورم.
    - بهار دیگه قبول نمی‌کنم باید بخوری زود باش.
    -ولی آراد...
    - ولی و امّا نداریم همین که گفتم.شروع کردم به غذا خوردن، همین که یک قاشق خوردم اشتهام باز شد و تازه فهمیدم چقدر گرسنه بودم!
    صدای خنده‌ی آراد توی اتاق پیچید:
    - حالا خوبه اشتها نداشتی.
    به یک لبخند اکتفا کردم و ادامه دادم وقتی تموم شدم سینی رو کنار گذاشتم.آراد روی مبل نشست:
    - حالا رنگ و رو گرفتی
    بازم فقط لبخند کم‌رنگی زدم.آراد پا شد بره که یه دفعه انگار چیزی یادم افتاده باشه صداش زدم:
    - آراد
    به‌طرفم برگشت و صدای مردونش جواب داد:
    - بله!
    - میشه یه نگاهی به این بندازی؟
    یکم جلوتر اومد و نقشه رو از دستم گرفت. یکم نگاهش کرد، سپس نگاهی تحسین آمیز به من کرد و گفت:
    - عالیه بهار! به‌عنوان اولین کارت تو شرکت ما فوق العادس! دستت درد نکنه خیلی خوبه.
    وقتی ازم تعریف می‌کردن هیجان زده میشدم برای همین از ته دل لبخند پررنگی زدم که دور از چشم آراد نموند.
    - خیلی ممنونم!
    - حالا اگه اجازه بدی می‌خوام برم.البته کارتم با خودم می‌برم!
    - اختیار داری خیلی خوشحالم که کارم مورد پسندت بود!
    - مگه میشه تو کاری انجام بودی و من نپذیرم؟
    بازم لبخندی زدم و سرم رو زیر انداختم.
    به محض بیرون رفتن آراد به سرعت خودم رو به پنجره رسوندم، احساس خفگی می کردم.پنجره رو باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و شش هام رو پر از هوای آلودهٔ تهران کردم!
    یکم اونجا موندم و به جنب و‌ جوش مردم خیره شدم! یه‌دفعه احساس سرما کردم برای همین پنجره رو بستم.
    دیگه توب شرکت کاری نداشتم، تصمیم گرفتم برم خرید چون واقعا حوصلم سر رفته بود! کیفم رو برداشتم و وسایلم رو توش گذاشتم. دستم رو بردم که در رو باز کنم ولی قبل از من در باز شد و آرمان روبه‌روم ظاهر شد.
    ای بابا فقط همینم کم بود، حوصله خودم رو ندارم چه برسه به این.
    -بهار...
    - ببخشید آرمان من باید برم.
    - میشه 10دقیقه وقتت رو بگیرم؟
    - گفتم که آرمان نمیشه نمی‌تونم.
    - اتفاقی افتاده بهار؟
    چشمام رو بشتم و دندونام رو روی هم فشار دادم، نمی‌خواستم بهش بی احترامی کنم ولی دیگه داشت از حدش خارج میشد:
    -این دیگه فضولیش به شما نیومده، خواهش می‌کنم دیگه اینقدر دور برم نپلک‌.
    - ا، بهار تو ‌چت شده؟
    توی همین حرفا بودیم که آراد پیداش شد، به محض دیدن آرمان اخماش تو هم رفتن، بلند گفت:
    - این‌جا چه‌خبره؟
    قبل اینکه آرمان چیزی بگه گفتم:
    - اگه آقا آرمان اجازه بدن می‌خوام برم.
    آرمان به تته پته افتاد:
    - ا...بهار این چه حرفیه؟
    آراد: - بهار تو که کارات تموم شده می‌تونی بری می‌بینمت، آرمان توهم بیا کارت دارم
    آرمان از جلوی در کنار رفت تا من برم، با عجله رفتم سراغ پله ها و سریع رفتم پایین.
    اولین تاکسی رو نگه داشتم و سوار شدم، آدرس خونه رو دادم و دیگه چیزی نگفتم!
    کرایه رو دادم و پیاده شدم.در رو با کلید باز کردم به محض ورود جای خالی مامان بابا رو حس کردم باز دلم گرفت، ولی دیگه گریه نکردم سعی کردم قوی باشم و باهاش کنار بیام.رفتم آشپز خونه مسکنی خوردم و خوابیدم!

    *یک هفته بعد*

    -بهار؟بهار پاشو دیره
    با صدای ساناز از خواب بیدار شدم. امروز عقد مهران و آتریسا بود! این یک هفته مدام با مامان بابا در تماس بودیم می‌گفتن روز به روز بابا داره بهتر میشه! کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم، آبی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین امشب رو همه اومده بودن خونه ما (آتریسا،آراد،آرمان،ساناز) سلامی دسته جمعی کردم و نشستم سر میز صبحونه.
    بعد از تموم شدن صبحونه با ساناز ظرفا رو شستیم و رفتیم نشیمن پیش بقیه! مهران و آتریسا پیش هم دیگه نشسته و مشغول حرف زدن بودن. توی این یک هفته فهمیدم که آرمان بدجور عاشقم شده ولی من نه! بخاطر همین تمام سعیم رو می‌کردم که ازش فاصله بگیرم!
    اونم انگار فهمیده بود و رفتارش کلی تغییر کرده بود که این منو خوشحال می‌کرد.
    بعد از کلی خندیدن و بگو و بخند پسرا باهم رفتن آرایشگاه، درسته نمی‌خوایم عروسی رو زیاد بزرگ کنیم بخاطر همین فقط فامیلای خیلی نزدیک عروس و داماد با دوستای نزدیکشون رو دعوت کردیم.
    بعد رفتن پسرا آرایشگر هم اومده بود همه رفتیم بالا اتاق من. اول آتریسا رو حاضر کرد بعدش من و ساناز.
    آتریسا: -بهار خوب شدم؟
    برگشتم و نگاهی بهش انداختم توی اون لباس با اون آرایش عالی شده بود. لباسش ساده بود.بدون آستین و از کمرش به پایین باز و دنباله‌دار بود.همه موهاش رو جمع کرده بودن طرف چپ و یه گل ساده سفید به طرف راستش زده بود.
    آرایششم خیلی خوشگل بود سایهٔ کرمی با مژه‌های مصنوعی و لنز آبی زیبایی خاصی به صورتش بخشیده بود! رژگونه‌های قهوه‌ای کم رنگ و ماتیک کالباسی! محشر بود!
    - وایی عروس جانم فوق العاده خوشگل شده.
    - خیلی استرس دارم.
    با ساناز هردو زدم زیر خندم و چیزی نگفتیم نوبت من بود.
    بلندی لباسم تقریبا تا زانوم بود برای همین یه ساق شیشه‌ای پوشیدم. یه لباس قرمز بدون آستین بود که روی کمرش سنگ کاری شده بود چون لباس یکم عـریـ*ـان بود ترجیح دادم که موهام رو باز بذارم و فقط یکم فر کنم!
    آرایشمم... نمیشه گفت خیلی ساده بود! سایه سیاه،خط چشم سیاه ،یه رژگونه‌ی کم رنگ با رژلب قرمز مات!
    سانازم یه لباس شب بلند کربنی پوشیده بود و فقط یه سایهٔ کربنی با رژلب صورتی زد!
    دیگه همه چی تموم بود آرایشگرهم رفت. ساعت نزدیک 6 بود که در زده شد کیف دستیم رو برداشتم و رفتم در رو باز کنم، با باز شدن در آراد پرید داخل به محض دیدن آتریسا به‌طرفش رفت. آتریسا خودش رو تو بغـ*ـل داداشش انداخت و یکم باهم حرف زدن که آراد گفت:
    - خب بسه دیگه دخترا ماهم دیگه باید بریم الان آقا داماد میان با عروس خانم میرن اتلیه!
    و خندید، خواست بره بیرون که بلند گفتم:
    - هی داداش زن داداش نشنیدی میگن خانم ها مقدم ترن!؟
    این‌بار آتریسا هم بلند خندید و آراد عقب‌تر رفت و گفت:
    - اوه شرمنده خواهر شوهر خواهر بفرمائید.
    جلوتر از آراد راه افتادم. همون لحظه ساناز و آرمان گفتن کار دارن و رفتن. اینام یه چیزی بینشونه ها!
    - اینقدر راجب مردم حرف نزن دختر بیا بریم
    - می‌بینی اگه اون‌جوری نبود من اسمم بهار نباشه!
    - باشه سکینه جان برو تو ماشین‌.
    همون‌طور که در ماشین رو باز کرده بود برگشتم و نگاش کردم:
    - جانم چی گفتی؟
    خنده آراد تبدیل به قهقه شد و میون خنده هاش آروم گفت ”سکینه“. چپ چپ نگاش کردم و سوار ماشین منتظرش نشستم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    خودم از این اسم خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم! با صدای در ماشین به‌طرفش برگشتم، نشست و ماشین رو روشن کرد.بوی ادکلنش کل فضای ماشین رو پر کرده بود!
    خیلی جذاب شده بود! کت و شلوار مشکی با کراوات قرمز و پراهن سفید.
    لبخندی زدم، نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو پر از بوی خوب ادکلن آراد کردم!
    دیگه رسیدیم به خونه‌ی آراد اینا! ساناز و آرمانم اومده بودن خونه اونا.در ماشین رو باز کردم و به‌طرف خونشون رفتم، در رو زدم که توسط ساناز باز شد.
    - وای شماها کجایین؟بهار چرا انقد دیر رسیدین؟
    - علیک سلام. خوبم مرسی. دیرتر از شما راه افتادیم!
    لبخندی زد و از جلوی در کنار رفت تا برم داخل، روی مبلا نشستم خیلی خسته بودم برای همین چشام رو بستم و خوابیدم.
    ********
    - بـهـار
    از گوشه چشم نگاهی به ساناز انداختم.
    - ها؟چیه؟
    - ها و درد پاشو دیرمون شد نا سلامتی شاهد عقدی!
    - مرض نمی‌ذاری یکم بخوابم، بگو بینم ساعت چنده؟
    - 7:20 پاشو زود‌
    از جام بلند شدم نگاهی به دور برم انداختم.
    - پسرا کجان؟
    - بیرون منتظر جنابعالی.
    رفتم آشپزخونه لیوانی آب نوشیدم و رفتم نشیمن، کیف دستیم رو برداشتم و جلوتر از ساناز راه افتادم!
    آراد و آرمان داشتند باهم حرف می‌زدن ولی این‌بار بر عکس دفعات قبل آراد لبخند می‌زد.نزدیکشون شدم و زیر لبی سلامی کردم، آرمان سرش رو پایین انداخت و جواب سلامم رو داد‌.
    آراد: -حاضرین؟بریم؟
    -آره بریم
    دوباره مثل قبل من و آراد، ساناز و آرمان باهم رفتیم.
    به سالن که رسیدیم هنوز کسی نیومده بود، خداروشکر که سالن عقد به خونه آراد اینا نزدیک بود وگرنه آتریسا کلم رو می‌کند! کم کم دیگه سالن داشت شلوغ میشد، همه اونایی که دعوت شده بودند اونجا بودن. فقط...
    فقط جای مامان و بابا خالی بود، چقد بده که عروسی پسرت باشه و نتونی اونجا باشی.با این فکر چشمام خیس شدن،حس کردم یکی پشت سرم ایستاده.برگشتم و با دیدن آراد جا خوردم، دستم رو بردم و اشکام رو پاک کردم لبخندی زدم و به‌طرف بقیه رفتم، آرادم پشت سرم اومد.به میز آرمان و ساناز نزدیک شدم و رفتم پیششون ولی به دقیقه نکشید که آراد اومد و گفت که باید باهاش برم به مهمونا خوش‌آمد گویی بگم گرچه من پیش همشون رفته‌ بودم ولی بخاطر آراد باهاش رفتم!
    صدای دست و سوت همه بلند شده بود.متعجب به‌طرف در برگشتم که دیدم مهران و آتریسا وارد شدن! آراد نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد منم جوابش رو با لبخند دادم و رفتم جلوتر.
    _دوشیزه آتریسا رستگار،آیا بنده وکیلم با مهریه‌ی معلوم شما را به عقد آقای مهران ستوده در بیارم؟؟؟
    مهران و آتریسا پشت میز عقد نشسته بودن، من و آرادم شاهد عقدشون بودیم.
    آتریسا نگاهی به مهران و نگاهی به جمعیتی که منتظر شنیدن جوابش بودن کرد. لبخندی زد و بلند جواب داد:
    _ با اجاره‌ی بزرگترها بله
    دوباره صدای دست و جیغ بلند شد.
    آتریسا برای سومین بار"بله" رو گفت و این‌بار نوبت مهران شد.
    جناب آقای مهران ستوده آیا...
    چراغ ها رو خاموش کردند و به‌جاش رقـ*ـص نور رو روشن کردند یه آهنگ ملایمم گذاشتن.
    عروس و داماد اومدن وسط و شروع به تانگو رقصیدن کردند.
    با دیدن دو جفت کفش مردونه سرم رو بلند کردم، آراد بود. لبخندی زدم و باز سرم رو انداختم پایین.
    _ افتخار می‌دید بانو؟
    با صدایی که خستگی توش موج می‌زد جواب دادم:
    _ آراد نمی‌دونی که چقدر خستم نمی‌تونم رو پاهام وایسم.
    _ بی‌خودی بهونه نیارید بانو.
    نمی‌خواستم حرفش رو زمین بندازم برای همین دستم رو توی دستش گذاشتم و بلند شدم.
    روبه‌روی‌ هم ایستادیم، دستش رو روی کمرم گذاشت و اون یکی دستم رو توی دستش گذاشت، اون یکی دستمم روی شونه هاش بود.
    استرس داشتم و قلبم تند تند می‌زد ولی دلیلش رو نمی‌دونستم.
    نفسامون منظم شده بود و هر لحظه فشار دستش روی کمرم بیشتر میشد.
    _ آخ
    _ چی‌شد؟
    _ هیچی فشار دستت روی کمرم...
    لبخندی زد و به رقصیدن ادامه دادیم.
    _ نگفته نماند امشب خیلی زیبا شدی.
    _ خودمم همین فکر رو می‌کردم.
    _ از تو نمیشه تعریف کرد نه؟
    لبخند بزرگی زدم و این‌بار جدی گفتم:
    _ مرسی نظر لطفتونه.
    چند دقیقه بعد باز خودش شروع کرد:
    _ می‌دونم منم خیلی خوشتیپ شدم.
    تو بغلش لبخند گشاد زدم و گفتم:
    _ انتظار داشتی منم ازت تعریف کنم نه؟
    _ خیلی زحمت می‌کشی نه؟
    _ آره خیلی
    _حالت پوکری به خودش گرفت و هیچی نگفت،
    یکم در سکوت گذشت.حس می‌کردم آراد ازم ناراحت باشه.
    _ آراد؟
    بدون اینکه نگام کنه جواب داد:
    _ هوم؟
    لبخندی زدم و آروم زیر گوشش گفتم:
    _ ازم ناراحتی؟
    برگشت و تو چشمام خیره شد، چند ثانیه طول کشید تا جوابم رو داد:
    _ نه عزیزم.
    زیرلب "خوبه" ای گفتم و به رقـ*ـص ادامه دادم.
    همه لامپا روشن و رقـ*ـص تموم شد، جون نداشتم روی پاهام وایسم، روی نزدیکترین صندلی نشستم و خیره به مهران و آتریسا شدم.
    ******
    _ بهار؟
    برگشتم به‌طرفش و جواب دادم:
    _ بله؟
    _بیاین اینجا با آرمان می‌رسونیمتون
    _ نه مزاحم شما نمی‌شیم.
    _ بهار!گفتم بیاین.
    ساناز که تا الان کنارم بود به‌حرف اومد:
    _ بیا بریم باو‌.
    _ نمی‌خوام زحمتشون بدم!
    _ زحمت چیه باو؟من رفتم توهم اگه می‌خوای بیا وگرنه نصف شبی با تاکسی باید بیای.
    راست می‌گفت. امشب رو به اصرار زیاد ساناز برای خواب می‌رفتم خونشون برای همین ساناز رو صدا زدم.
    _ ساناز؟
    به‌طرفم برگشت:
    _ چی میگی؟
    _ وایسا منم بیام.
    با هم سوار ماشین شدیم آراد رانندگی می‌کرد و آرمانم جلو نشسته بود.سکوت سنگینی بینمون حاکم بود که من اصلا خوشم نمیومد.
    تو فکر فرو رفتم امروز هشتمین روزی بود که مامان بابا آلمان بودند‌.
    **********
    با صدای در نگاهم به‌طرفش کشیده شد.
    _ صبحت بخیر.
    _ صبح بخیر تو کی بیدار شدی ساناز؟
    _ تازه، پاشو حاضرشو بیا صبحونمون رو بخوریم بریم.
    _ باشه برو پایین اومدم.
    ساناز رفت و منم آبی به دست و صورتم زدم و یه دست از لباسای ساناز رو پوشیدم و رفتم ‌پایین.
    ساناز داشت صبحونه آماده می‌کرد، یکی از صندلیا رو بیرون کشیدم و روش نشستم.
    ساناز نگاهی بهم انداخت:
    _ اومدی؟
    _ آره
    نیمرو رو روی میز گذاشت، دوتا چایی ریخت و خودشم نشست.
    _ چیزی شده؟ چرا اینقدر حالت گرفتس؟
    _ فقط دلم برای مامان بابا تنگ شده.
    _ دیروز حرف نزدید نه؟
    _ نه.
    با صدای گوشیم هر دو ساکت شدیم، نگاهی به صفحش انداختم و با دیدن اسم "آراد" زود تماس رو وصل کردم.
    _ بله؟
    _ سلام بیدار شدین؟
    _ پ ن پ
    پشت تلفن بلند بلند خندید که گوشی رو بیشتر به گوشم‌ چسبوندم.
    _ پس حاضرشین میام دنبالتون با هم‌ می‌ریم.
    _ نه زحمت نکش خودمون میایم.
    _ تو که ماشین نداری!
    _ خب...
    حرفم رو قطع کرد:
    _ دارم میام فعلا.
    بدون اینکه منتظر حرف من باشه قطع کرد.
    ساناز که تا الان به مکالمه من و آراد گوش می‌داد پرسید:
    _ آراد بود؟
    _ آره میگه میام دنبالتون با هم‌ می‌ریم.
    _ آها خوبه پس!
    دیگه چیزی نگفتم و مشغول خوردن صبحونه‌ام شدم.
    با صدای زنگ در هر دو بلند شدیم و به‌طرف در رفتیم، آراد و آرمان بودن.همزمان با هم سلام کردیم.
    _ یه چای مهمونمون باشید!
    _ نه دیرمون شده ساناز باید بریم.
    _ هرجور راحتید
    به‌طرف ماشین رفتیم، سوار شدیم و حرکت کردیم.
    به شرکت که رسیدیم آرمان و ساناز فوری رفتند و منم منتظر موندم تا آراد ماشینش رو پارک کنه و بیاد تا باهم بریم.
    وارد شرکت که شدیم همه نگاه‌ها به‌طرف ما دو تا کشیده شد و همه شروع به پچ پچ کردن کردند که با یک چشم غره‌ی آراد ساکت شدند.
    منشی آراد اومد جلو و چپ چپ نگاهی به من انداخت و رو کرد به آراد:
    - سلام آقای رستگار خوش اومدین.
    _ کارت رو بگو.
    _ اگه میشه بریم اتاق...
    آراد حرفش رو قطع کرد و گفت:
    _ اگه مربوط به پروژه جدیده لطفا همین‌جا بگید چون این پروژمون دست خانم ستوده است.
    نگاهی به آراد انداختم، باورم نمی‌شد که این رو آراد داده باشه دست من! چون خیلی مهمه و برای بدبختی ما کافیه یه جای کار خراب بشه.
    خانم شفیعی که تا اون لحظه به من نگاه می‌کرد به حرف اومد:
    _ پس اگه این‌طوریه همه چی توی اون پرونده هست.
    و پرونده رو به‌طرف من گرفت، نیشخندی زدم و گرفتمش. آراد رو به من کرد، لبخندی زد و به‌طرف اتاقش حرکت کرد؛ منم رفتم اتاقم.
    باورم نمی‌شد که آراد اونقدر بهم اعتماد کرده که پروژه به این مهمی رو داده دست من.
    با صدای زنگ تلفن سرم رو بلند کردم و جواب دادم:
    _ بگو؟
    _ بهار منشی آقای رستگار اومده می‌خواد ببینتت.
    با تعجب پرسیدم:
    _ کدومشون؟
    _ رئیس.
    _ اُکی بفرستش داخل.
    آراد هروقت با من کار داره خودش میاد نه منشیش!
    از این‌که آراد اون رو فرستاده باشه یکم دلخور شدم.
    در باز شد و خانم شفیعی وارد شد:
    _ اجازه هست خانم ستوده؟
    _ البته بفرمایید.
    _ راستش نمی‌خوام زیاد وقتتون رو بگیرم. اومدم راجع به یه چیزی باهاتون حرف بزنم.
    _ آراد...ا..چیزه منظورم این بود آقای رستگار شما رو فرستاده؟
    _ نه ولی مربوط به ایشونه.
    از اینکه آراد اون رو نفرستاده خوشحال شدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ خب؟می‌شنوم.
    _ خانم ستوده رک و راست می‌خوام بهتون بگم که از آراد دوری کنید.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و پرسیدم:
    _ آقای رستگار از کی برای شما شده آراد؟
    _ اینش دیگه به خودم ربط داره فقط باید ازش دوری کنید.
    به اون چشمای عسلی کشیدش خیره شدم و محکم گفتم:
    _ نمی‌دونم شما پیش خودتون چی فکر کردید خانم شفیعی ولی این رو بدونید من و آراد فقط یک دوستیم و اون چیزی که شما فکر می‌کنی بین ما نیست!
    پوزخندی زد:
    _ هه فقط یک دوست! چه مسخره! داری من رو گول می‌زنی یا خودت رو؟ شما شاید خودتون ادعا کنید که یک دوستین در حالی که از دید بقیه این‌طور نیست! چیزی که بین شماست، فراتر از یه رابـ ـطه دوستانست!
    ضربان قلبم بالا رفت انگار لال شده بودم. نمی‌تونستم هیچی بگم.
    _ یعنی...یعنی منظور شما اینه که یه چیزی بین ما دوتاست!؟
    _ خوشم میاد خوب گرفتی منظورم رو.
    _ خانم شفیعی لطفا مواظب دهنتون باشید که چی ازش بیرون میاد. اگه این مزخرفات توی شرکت پخش بشه...
    _ من هیچی نمیگم خیالت تخت ولی شما از بس با آقای رستگار سرتون شلوغه که متوجه حرفایی که پشت سرتونه نشدین!
    چشمام قد یک نعلبکی شد:
    _ چی دارید می‌گید خانم شفیعی؟
    _ همه جا می‌شنوم که میگن یه رابـ ـطه مخفیانه بین شما دوتاست که اینقدر باهم رفت و آمد دارید و صمیمی هستید.
    تقریبا داد زدم:
    _ این مزخرفات رو کی گفته!؟
    _ آروم باشید خانم ستوده، خب بیچاره‌ها حق دارن آقای رستگار تا حالا با هیچ دختری این‌جوری رفتار نکرده.
    _ خانم شفیعی الان دقیقا شما واسه چی اومدین؟
    _ واسه این‌که بگم از آقای رستگار دوری کنید. چون من بهش علاقه دارم.
    _ حالا می‌تونید تشریف ببرید بیرون.
    _ خانم...
    داد زدم:
    _ خانم شفیعی، گفتم برید بیرون.
    در با صدای بدی بسته شد، چشمام رو بستم و به حرفای خانم شفیعی فکر کردم.
    آخه چی می‌تونه بین من و آراد باشه؟اون... اون داشت چی می‌گفت؟
    دوباره چشمام رو بستم و امروز صبح رو به‌یاد آوردم. اون نگاه‌ها، این‌که با دیدن ما شروع کردند به حرف زدن.
    دوباره حرفای خانم شفیعی تو مغزم تکرار شد،
    خدایا حالا من چکار کنم؟! نکنه...نکنه حرفای خانم شفیعی درست باشن؟نکنه من واقعا عاشق آراد شده باشم!؟
    یک قطره اشک از گوشه چشمم چکید. بلند شدم و به‌طرف پنجره بزرگ اتاق رفتم.
    دیدن جنب و جوش مردم از اون بالا خیلی لـ*ـذت بخشه!

    《آراد》

    محکم مشتم رو روی میز کوبیدم و تقریبا بلند داد زدم:
    _ خودت می‌فهمی داری چی می‌گی آرمان؟
    _ باور نمی‌کنی؟ بیا خودت با گوشای خودت بشنو که چی میگن!
    _ کافیه دیگه راجع بهش حرف نزن.
    _ آراد تو چرا نمی‌خوای قبول کنی که واقعا عاشقش شدی؟ تا کی می‌خوای این‌جوری رفتار کنی؟ گذشته رو فراموش کن مهم حال و آیندس. این‌جوری هم داری به‌خودت و هم به اون دختر ظلم می‌کنی!
    _ آرمان همچین چیزی غیر ممکنه میفهمی غیر ممکن!
    _ آراد من خوشبختی تو رو می‌خوام چرا نمی‌خوای بفهمی! نگاه‌های اون، لبخندای تو، همه و همه بوی عشق رو میدن.
    _ و حتما اینم می‌دونی که من اون سال به خودم قول دادم که دیگه هیچ دختری رو وارد زندگیم نکنم و موفقم شدم! بازم همین کاری رو انجام میدم.
    _ می‌دونی چرا موفق شدی؟
    _چرا؟
    _ چون اونی که بخواد تورو عاشق خودش کنه هنوز پیدا نشده بود ولی الان هست و تو به‌خاطرش حتی حاضری جونت رو هم بدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا