کامل شده رمان کوتاه نمایش وحشت | *بانو بهار* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*بانو بهار*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/15
ارسالی ها
3,937
امتیاز واکنش
10,965
امتیاز
804
محل سکونت
میان شکوفه‌ها
به نام خداوند لوح و قلم
نام رمان: نمایش وحشت
نویسنده: *بانو بهار* کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: معمایی، ترسناک، عاشقانه
ناظر رمان: @P_Jahangiri_R
ویراستار: @zahra74m
خلاصه رمان:
رمان درمورد چهار دوسته. در شبی که اون‌ها به سیرک بزرگ و تفریحی میرن، خیلی زود متوجه میشن وارد یه سیرک عجیب‌غریب شدن؛ جایی که باید برای بقای خود تلاش کنن. مرحله‌های مختلفی پیش روی اون‌ها قرار می‌گیره. مرحله‌هایی که هر کدوم بوی مرگ میدن. اون هم درست در زمانی که یه عده‌ سرمایه‌دار اون‌ها رو نگاه می‌کنن و روی این موضوع که چه کسی می‌تونه از سیرک جون سالم به در ببره، شرط‌بندی می‌کنن.
چند جمله‌ی کوتاه:
چشمانت را ببند.
آری! من همان ترس هستم.
از من فرار نکن که بیشتر در روح و جانت نفوذ خواهم کرد.
من سیاهی مطلق هستم.
من زخم‌هایی بر تن و افکار و جانت هستم.
از من نترس! بلکه با من مبارزه کن.
من تسلیم تو خواهم شد؛ اما من همیشه در گوشه و کنار تو و افکارت زنده‌ام.
میدان نبرد را ترک مکن که چیزی بر سودت تمام نخواهد شد.
فقط کمی صبر کافیست.
با من مبارزه کن!
ن.م: *بانو بهار*

با فشردن دکمه‌ی تشکر و پیگیری، ما را همراهی کنید.

b2ra_%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D9%88%D8%AD%D8%B4%D8%AA1.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    wzko_photo_2017-12-20_15-22-41.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود،
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی‌ست؛ چرا که علاوه‌بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان) رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید

    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل اول: عروسک خیمه‌شب‌بازی
    اون مرد بازی رو باخته و حالا تنها بازنده‌ی این جمعه. همه‌چی رو از دست داده؛ حتی زندگیش رو. با سری پایین‌افتاده و قلبی شکسته، چهارزانو روی آسفالت خیابون نشسته. دست‌هاش از پشت‌سر با طناب محکمی به همدیگه بسته شدن. هوا تاریکِ تاریکه و تنها منبع نور هلال نصفه‌ی ماهه. هشت نفر دور مرد بازنده جمع شدن و یکی از اون‌ها که برنده خطابش می‌کنن، جدا از بقیه با اسلحه‌ای که توی دستش به چشم می‌خوره، سر مرد بازنده رو نشونه گرفته. در همین لحظه یه نفر بیل رو توی خاک فرومی‌کنه و چند متری برای بازنده قبر می‌کَنه؛ بازنده‌ای که زندگیش رو به اتمامه و در این ثانیه‌ها آخرین نفس‌های زندگیش رو می‌کشه. فر‌د برنده ابروهاش توی هم فرورفته و از اینکه قراره یه آدم رو بُکشه، حال وخیمی داره؛ اما اگه این کار رو انجام نده، خودش کشته میشه. ماشه رو می‌کشه و تیر خلاص رو وسط سر مرد بازنده می‌کاره. بلافاصله بدن بی‌جون مرد روی زمین می‌افته. حالا اون یه آدم کشته و توسط دوربین‌ها ضبط شده؛ پس دیگه راه فراری وجود نداره و اگه تبدیل به یکی از سرمایه‌دارها نشه، مقصد بعدیش زندانه. با قدم‌های آهسته به‌سمت جسد حرکت می‌کنه و همین‌طور که پای راستش رو روی جسد می‌ذاره، مرد بازنده رو داخل گودال بغــل دستش پرتاب می‌کنه. حالا بازی از اول شروع میشه.
    ***
    شبِ جشن تولدِ رؤیایی گلناز، فقط همین آتیش‌بازی‌ها، شعبده‌بازی‌ها و شوروشادی داخل سیرک رو کم داشت. همین‌طور که دست نامزدم رو گرفته بودم، کنار دوست‌های صمیمیم داخل یکی از چادرها ایستادیم. حلقه‌ی آهنی رو وسط صحنه آتیش می‌زنن. بلافاصله یه شیر اهلی وارد صحنه میشه و با کمک مربی، از داخل حلقه عبور می‌کنه. بلافاصله حلقه شروع به چرخیدن می‌کنه. شیر کمی عقب میره و به‌موقع حرکت می‌کنه و با سرعت زیادی از وسط حلقه می‌پره. مردم به وجد میان و دست می‌زنن. امیرعلی که کنارم ایستاده، با دست آروم به پهلوم می‌زنه و دهنش رو نزدیک گوشم می‌کنه. به‌خاطر سروصدای زیادی که توی سیرکه، با صدای بلند میگه:
    - دیدی گفتم خوش می‌گذره؟!
    سرم رو آروم تکون میدم و رو بهش میگم:
    - این دفعه رو تو بردی.
    می‌خنده و مثل قبل به دو*ست‌دخـ*ـترش نزدیک میشه. امشب گلناز بیست‌وچهارساله شد. این چهارمین‌ساله که کنارش هستم و روز به دنیا اومدنش رو جشن می‌گیرم. تاریخی که پشت دستم تتو خورده، درست مثل تاریخ تولد منه که پشت دست اون تتو شده.
    - به نظرت چقدر با این شیر تمرین کردن تا بتونه این حرکات رو انجام بده؟
    به‌سمت گلناز می‌چرخم و نزدیک گوش راستش میگم:
    - نمی‌دونم؛ ولی اصلاً ساده نیست.
    به‌سمتم برمی‌گرده و با چشم‌های درشت و مشکی‌رنگش بهم خیره میشه.
    - آره.
    بعد از چند ثانیه نفس عمیقی می‌کشه و میگه:
    - مرسی که امشب رو برام به بهترین شکل ساختی.
    - خوش‌حالم که روز خوبی برات بوده.
    - ولی از اینکه همچین کادوی گرون‌قیمتی برام خریدی ناراحتم. باید پول پس‌انداز کنیم.
    - عیب نداره. تو لیاقتش رو داری.
    لبخند می‌زنه و به‌سمت صحنه می‌چرخه. اولین بار به‌خاطر چهره‌ی خوبی که داره جذبش شدم؛ ولی زمانی که تونستم باطنش رو ببینم، عاشقش شدم. علاوه‌بر اینکه چشم و ابروش مشکیه و پوست صورتش روشنه، قد بلندی داره. اون پاک‌ترین دختریه که سراغ دارم. از اینکه پارسال باهاش نامزد کردم و به‌زودی قراره ازدواج کنیم، خیلی خوش‌حالم. فکر می‌کنم خدا من رو خیلی دوست داره که گلناز رو وسط جاده‌ی زندگیم قرار داده.

    به‌سمت صحنه برمی‌گردیم. گروه دلقک‌های بامزه وارد صحنه میشن. ظاهر خیلی جالبی دارن. همه‌شون صورتشون رو به رنگ سیاه‌وسفید راه‌راه زدن. روی سرشون کلاه مشکی‌رنگی گذاشتن و مثل اکثر دلقک‌ها نوک بینیشون قرمزه. پیراهن بنفش به تن کردن و شلوار پف‌کرده‌ی سبزرنگی پوشیدن. کفش‌هاشون هم نوک تیزه. توی دست هر کدوم سه‌تا حلقه‌ی آهنیه. حلقه‌ها رو به‌سمت بالا پرتاب می‌کنن و بدون اینکه اجازه بدن حلقه‌ها به زمین برسن، از این دست به اون دست میدن و از بین همدیگه عبور می‌کنن. هم‌زمان با هنرنمایی دلقک‌ها، یه سری گروه خانوم با پارچه‌های رنگی از بین دلقک‌ها حرکت می‌‌کنن و یه نوع رقـ*ـص خاص رو همراه با موسیقی و نورپردازی انجام میدن. گوشه‌ی صحنه هم آتیش‌بازی به پا شده. هیجان زیادی اینجا غالب شده و هر کسی که داخل این چادره، داره از اجراها لـ*ـذت می‌بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    گلناز دستم رو می‌گیره و همراه با خودش می‌کشونه. از بین جمعیت عبور می‌کنیم و از چادر خارج می‌شیم. طولی نمی‌کشه که امیرعلی و ناهید هم از چادر خارج میشن. ناهید رو به ما میگه:
    - برای چی اومدین بیرون؟
    بلافاصله گلناز میگه:
    - خیلی وقت بود توی اون چادر بودیم. این‌همه چادر و اجرا. حیف نیست کل شبمون رو توی یکی از چادرا باشیم؟
    امیرعلی سری تکون میده و میگه:
    - موافقم! بریم داخل یه چادر دیگه.
    چهارنفری به نزدیک‌ترین چادر داخل محوطه‌ی بزرگ سیرک حرکت می‌کنیم. محوطه‌ای که خیلی بزرگه و آدم‌های زیادی در رفت‌وآمدن. این سیرک بزرگ‌ترین و متفاوت‌ترین سیرکیه که توی زندگیم دیدم. کلی چادر و کلی هنرمند کنار هم برنامه‌های مختلف اجرا می‌کنن. وارد یه چادر دیگه می‌شیم. این چادر جمعیت بیشتری نسبت به چادر قبلی داره. یه مرد که شنل مشکی‌رنگ بلندی به تن کرده، وسط صحنه در حال شعبده‌بازیه. با اشتیاق بیشتری وارد این چادر می‌شیم و به امید اینکه شعبده‌باز بتونه ما رو سرگرم کنه، از بین جمعیت عبور می‌کنیم و خودمون رو به جایی می‌رسونیم که بتونیم صحنه رو ببینیم. مرد شعبده‌باز که با نقاب مشکی صورتش رو مخفی کرده، از روی میز یه ارّه‌ی دستی برمی‌داره و دستی به لبه‌ی آهنیش می‌کشه. رو به جمیعت طوری رفتار می‌کنه که نشون بده این ارّه‌ی آهنی تیزه. یه مرد با چشم‌های بسته روی تخته‌ی چوبی دراز کشیده. شعبده‌باز یه تخته‌ی دیگه رو که به تخته‌‌ی اصلی وصله، بالا میده تا مردم نتونن ببینن چی‌کار می‌کنه؛ سپس ارّه رو به بدن مرد می‌کشه و طوری رفتار می‌کنه که انگار واقعاً داره بدن اون رو به دو قسمت تقسیم می‌کنه. حتی برای اینکه اجراش طبیعی‌تر بشه، چند قطره مایع‌ قرمز هم از روی میز و تخته‌ی شعبده‌بازی به کف صحنه ریخته میشه. مردم شروع به دست‌زدن می‌کنن. شعبده‌باز تخته‌ی چوبی رو پایین میده و بدن مرد رو نشون میده. تخته‌ای رو که مرد روش دراز کشیده، با دست‌هاش تکون میده و نیمه‌ی بالای تنش رو به وسیله‌ی چرخ‌هایی که زیر تخته بسته شده، از پایینِ تنش جدا می‌کنه. مردم به وجد میان و باز هم دست می‌زنن. امیرعلی که از این شعبده خیلی لــذت بـرده، چندتا سوت می‌زنه و مدام جیغ و هورا می‌کشه. پرده‌ی قرمزرنگ صحنه جلو میا‌د و از دو طرف صحنه رو می‌بندن. بلافاصله یه مرد قدکوتاه‌ مسن که وسط موهاش ریخته، از پشت پرده وارد صحنه میشه و رو به جمیعت میگه:
    - امیدوارم تا الان بهتون خوش گذشته باشه! باید به شما عزیزان بگم برنامه‌ی این چادر تموم شده. لطفاً به چادرهای دیگه مراجعه کنین و از برنامه‌های دیگه لـذت ببرین.
    به همراه گلناز، امیرعلی و ناهید از چادر خارج می‌شیم. داخل محوطه‌ی سیرک، رو به امیرعلی میگم:
    - فکر کنم خیلی با اجراش حال کردی.
    سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون میده و با لحن جدی میگه:
    - آره، خیلی خوب بود.
    - ولی اون بنده خدا رو فقط نصف کرد. اصلش اینه که بعد از نصف‌کردن، دوباره نیمه‌ی بالاتنه‌ش رو به نیمه‌ی پایین‌تنه‌ش وصل کنه.
    امیرعلی لب‌هاش رو به نشونه‌ی رأی خنثی تکون میده و میگه:
    - ولی خیلی حرفه‌ای بود. تا حالا همچین شعبده‌ای توی ایران ندیده بودم.
    ناهید همون‌طور که دست امیرعلی رو گرفته، رو بهش میگه:
    - باید بدم تو رو هم اون‌طوری نصف کنه.
    امیرعلی با اعتراض میگه:
    - چرا عزیزم؟
    ناهید با لحن لوسی میگه:
    - بعضی وقت‌ها حرف گوش نمیدی.
    - کی انقدر خشن شدی؟
    این رو گلناز به ناهید میگه. ناهید می‌خنده و رو به گلناز میگه:
    - من همیشه خشن بودم.
    امیرعلی سرش رو تکون میده و با تکون‌دادن سرش میگه:
    - آره موافقم. ناهید همیشه و توی هر حالتی خشنه.
    بلافاصله می‌خندم و میگم:
    - هر حالتی؟
    - هر حالتی!
    به‌سمت چادر دیگه‌ای می‌ریم. به همراه جمعیت کمی به‌سمت صندلی‌ها حرکت می‌کنیم. هنوز کسی وارد صحنه نشده و اجرایی شروع نشده؛ اما طولی نمی‌کشه که همه‌ی صندلی‌ها پر میشن و پرده‌ی روی صحنه رو باز می‌کنن. همون مرد کچلی که توی چادر قبلی بود، دوباره وارد صحنه میشه و رو به جمعیت کمی که وارد چادر می‌شدن، گفت:

    - این چادر هیجان خاصی داره و دست آخر به دو نفری که از بقیه شانس بیشتری دارن، یه هدیه داده میشه. فقط تنها کاری که شما عزیزان باید انجام بدین، اینه که روی صندلی‌های خودتون صاف بشینین و سعی کنین لبخند بزنین. بیشتر از این حرف نمی‌زنم. خودتون به‌زودی همه‌چیز رو متوجه می‌شین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    وقتی پرده‌ی قرمزرنگ از روی صحنه کنار رفت، تماشاگران شروع به دست‌زدن کردن. دوتا مرد که لباس و کلاه نقاش‌ها رو پوشیدن، همراه با دوتا بوم سفید بزرگ و وسایل نقاشی وارد صحنه میشن و بعد از ادای احترام، روی صندلی می‌شینن و بدون اینکه چیزی بگن، به جمعیت نگاه می‌کنن. به همه‌ی آدم‌ها با دقت نگاه می‌کنن. یکیشون هم برای لحظه‌ای به چشم‌های من نگاه می‌کنه و هم‌زمان با همدیگه شروع به طراحی می‌کنن. برای اینکه نقاش‌ها راحت‌تر بتونن کسی رو که انتخاب کردن نقاشی کنن، صندلی‌ها به صحنه‌ای که نقاش‌ها روش هستن، خیلی نزدیکه. البته نقاش‌ها برای اینکه لو نره چه کسانی رو برای طراحی چهره انتخاب کردن، به همه‌ی جمعیت نگاه می‌کنن؛ ولی به بعضی‌ها عمیق‌تر نگاه می‌کنن؛ مثل من. شور و هیجان زیادی توی چادر کوچیک حاکم شده. اکثراً توی این چادر آدم‌های جوون و خوش‌قیافه‌این که امیدوارن نقاش‌ها که به نظر میاد خیلی هم حرفه‌ای باشن، چهره‌ی اون‌ها رو طراحی کنن. یکی‌ از اون نقاش‌ها مدام به من نگاه می‌کنه. فکر کنم داره چهره‌ی من رو طراحی می‌کنه. توی حال خودم بودم که گلناز رو بهم میگه:
    - یکی‌ از نقاش‌ها داره تو رو طراحی می‌کنه.
    به‌سمت گلناز می‌چرخم و با لبخندی که گوشه‌ی لبم نشسته، بهش میگم:
    - من هم توی همین فکر بودم.
    - خیلی دوست داشتم من رو می‌کشید. بوم‌ها خیلی بزرگن. خوراک اینه که وصل کنی به دیوار اتاقت.
    سرم رو تکون میدم و میگم:
    - من‌ و تو نداریم که! عکس من رو می‌چسبونیم به دیوار خونه.
    گناز می‌خواست چیزی بگه که یکی‌ از نقاش‌ها گفت:
    - عزیزان لطفاً صبحت نکنین و ثابت باشین.
    گلناز حرفش رو قورت میده و به‌سمت صحنه برمی‌گرده. من هم با لبخندی که در طول این‌همه مدت روی لب داشتم، به‌سمت صحنه برمی‌گردم. بالاخره بعد از نیم‌ ساعت نقاش‌ها از روی صندلی بلند میشن. یکی‌ از اون‌ها رو به جمعیت میگه:
    - دوستان! ما برای انتخاب چهره‌ها هیچ دلیلی نداشتیم. فقط به صورت اتفاقی دو چهره رو طراحی کردیم.
    درحالی‌که همه دل‌شوره‌ی خاصی دارن و دوست دارن یکی‌ از چهره‌های انتخاب‌شده چهره‌ی خودشون باشه، به صحنه چشم دوختن. اولین نقاش بوم طراحی خودش رو برمی‌داره و به‌سمت جمعیت می‌چرخونه که چهره‌ی یه دختر جوونه. اون دختر از روی صندلی بلند میشه و هم‌زمان با بقیه دست می‌زنه و رو به نقاش میگه:
    - ممنونم!
    سپس به‌سمت صحنه حرکت می‌کنه و بوم طراحی چهره‌ش رو از دست نقاش می‌گیره. اون نقاش در زمان کم، خیلی عالی چهره‌ی دختر رو طراحی کرده. نقاش دوم هم درحالی‌که لبخند می‌زنه رو به جمیعت میگه:
    - آماده‌این؟
    سپس بوم رو برمی‌داره و به‌سمت جمعیت برمی‌گردونه. حس می‌کنم که به عکس امیرعلی خیره‌ شدم. امیرعلی از روی صندلی بلند میشه و همراه با لبخندی که می‌زنه به‌سمت صحنه میره و بعد از اینکه نقاش رو برای تشکر بغـ*ـل می‌کنه، بوم رو از دستش می‌گیره. بلافاصله پرده‌ی قرمزرنگ دوباره صحنه رو پوشش میده. مرد قدکوتاه‌ مسن از پشت پرده وارد صحنه میشه و رو به جمعیت میگه:
    - امیدوارم که لــذت بـرده باشین! به دو دوست عزیزی که از بقیه خوش‌شانس‌تر بودن، تبریک میگم.
    دوستان! نمایش سیرک ما به پایان رسیده. یادتون باشه اینجا سیرک عجایبه و شبیه هیچ سیرکی توی دنیا نیست. فقط یه سورپرایز دیگه برای دو عزیزی که چهره‌شون توسط نقاش‌ها روی بوم کشیده شد، داریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    امیرعلی که خیلی خوش‌حاله، با اشتیاق به اون مردی که روی صحنه صبحت می‌کنه، چشم دوخته.
    - شما دو عزیز می‌تونین به‌ همراه سه‌تا از دوستاتون اجرای شگفت‌انگیز دیگه‌ای رو تجربه کنین.
    بلافاصله اون دختر که مثل امیرعلی چهره‌اش روی بوم طراحی شده، رو به اون مرد میگه:
    - من با دو*ست‌پـ*ـسرم به این سیرک اومدم. اگه اجرای آخر سیرک ظرفیت دو نفر دیگه رو داره، می‌تونین از بین تماشاگرهای همین‌جا انتخاب کنین.
    مردی که روی صحنه ایستاده، میگه:
    - البته!
    سپس به‌سمت دوتا پسر جوونی که روبه‌روش ایستادن، اشاره می‌کنه و میگه:
    - شما دو نفر مایلین اجرای آخر سیرک ما رو ببینین؟
    یکی‌ از اون‌ها سرش رو تکون میده و با صدای گرفته میگه:
    - بدمون نمیاد.
    گلناز به‌سمتم می‌چرخه و میگه:
    - اون‌قدر یکی از نقاش‌ها بهت نگاه می‌کرد که شک نداشتم می‌خواد چهره‌ی تو رو طراحی کنه.
    بلافاصله حرفش رو تأیید می‌کنم و میگم:
    - آره والا!
    - خیلی عجیبه!
    امیرعلی بوم رو به‌سمتم می‌گیره و میگه:
    - چطوره؟
    ابروهام رو بالا میدم و میگم:
    - عالیه!
    - از بس‌ که امیرعلی خوش‌تیپه! انتخاب...
    حرف ناهید رو قطع می‌کنم و میگم:
    - شنیدی که خود مرده گفت برای انتخابمون دلیلی نداشتیم.
    - حسودی نکن دیگه داداش! قبول کن خوش‌تیپم.
    درحالی‌که جمیعیت داخل چادر به‌غیراز ما هشت نفر که قرار شد نمایش آخر رو هم ببینم، تخلیه شدن، کنار همدیگه روی صندلی می‌شینیم و منتظر می‌شیم برنامه شروع بشه. همین‌طور که به تصویر طراحی اون دختر خیره‌م، آروم رو به گلناز میگم:
    - تصویر امیرعلی رو بهتر کشیدن.
    گلناز باهام مخالفت می‌کنه و میگه:
    - نه، طراحی اون دختره هم عالیه.
    بلافاصله اون دختر که پوست روشنی داره و عینکیه، به‌سمت گلناز برمی‌گر‌ده. گلناز رو بهش لبخند می‌زنه و میگه:
    - عزیزم اسمت چیه؟
    دختر هم لبخند می‌زنه و به گلناز میگه:
    - پریناز.
    گلناز همون‌طور به اون دختر خیره‌ست، بهش میگه:
    - خیلی دختر خوشگلی هستی پریناز!
    - ممنونم! اسمتون گلنازه؟
    گلناز به‌آرومی سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون میده.
    - خوش‌وقتم گلنازجان!
    - من هم همین‌طور!
    درحالی‌که چند دقیقه‌ای روی صندلی نشستیم و خبری از اجرای آخر نشد، کلافه شدم و پاهام رو مرتب به روی زمین کوبیدم.
    - پس چرا نمیان؟ خسته شدم.
    پریناز با صدای رسایی میگه:
    - فکر کنم یادشون رفته.
    امیرعلی می‌خنده و میگه:
    - بعید نیست.
    چند دقیقه‌ی دیگه صبر کردیم و وقتی که دیدیم خبری نیست، از روی صندلی بلند شدیم و از چادر خارج شدیم. محوطه‌ی بزرگ سیرک خلوتِ خلوت بود و حتی پرنده پر نمی‌زد. همه‌ی آدم‌ها خارج شده بودن و سیرک با لامپ‌های مهتابی متوالی روشن مونده بود. دست گلناز رو می‌گیرم و همراه با بقیه به‌سمت در خروجی سیرک حرکت می‌کنم؛ اما برای خارج‌شدن باید رمز عددی وارد کنیم. یکی از پسرها که اندام ورزیده‌ای داره و موهای سرش کوتاهه، به‌سمت سیستم امنیتی در حرکت می‌کنه و عددهای مختلف رو امتحان می‌کنه؛ ولی هیچ نتیجه‌ای نداره. با سردرگمی میگم:
    - یعنی چی؟ سر درنمیارم.
    بلافاصله پریناز میگه:
    - حتماً یه اشتباهی شده!
    دو*ست‌پسـ*ـرش که داره کم‌کم عصبانی میشه، میگه:
    - چه اشتباهی ممکنه شده باشه؟ یعنی واقعاً ما رو فراموش کردن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    یکی از اون دو پسر که همراه ما موندن تا اجرای آخر رو ببینن، رو به جمعیت میگه:
    - بالاتر دفتر مدیریته. میرم یه سر بزنم.
    بلافاصله رفیقش میگه:
    - عجله کن!
    اون پسر هم شروع به دویدن می‌کنه و خودش رو به دفتر مدیریت می‌رسونه. به‌سمت دکه‌های خوراکی حرکت می‌کنم و داخل دکه‌ها رو می‌بینم؛ ولی خبری از هیچ آدمی نیست. همین‌طور به فکر عمیقی فرورفته‌م. بعد از چند دقیقه با صدای یکی از پسرها که داشت نفس‌نفس می‌زد، به خودم میام.
    - خبری نیست! هیچ‌کس داخل اتاق مدیریت نبود. انگار جدی‌جدی ما رو یادشون رفته.
    می‌خواستم چیزی بگم که خیلی ناگهانی صدایی از بلندگو به گوشمون رسید. صدای ناشناس یه زن بود.
    - به شما خوشامد میگم. شما من رو نمی‌شناسین؛ ولی من خیلی خوب شما رو می‌شناسم. شما هشت نفر برگزیده‌های این دوره‌ی‌ ما هستین. برگزیده‌هایی که قراره بازی‌های هیجان‌انگیزی رو انجام بدن و حسابی ما رو سرگرم کنن. درواقع شما هشت نفر باید برای اینکه کشته نشین، از جون خودتون دفاع کنین. شما به دو گروه تقسیم می‌شین و هشت‌تا بازی انجام می‌دین؛ اما درنهایت فقط یکی از شما‌ می‌تونه از این سیرک جون سالم به در ببره. اولین بازی یه‌کم خشنه و ممکنه اگه اشتباهی مرتکب بشین خونتون ریخته بشه. از این لحظه اولین بازی رسماً آغاز میشه. یادتون باشه که این سیرک خیلی بزرگه و مکان‌های زیادی از جمله چادرها، زیرزمین و درهای مخفی می‌تونن به شما کمک کنن.
    گلناز با صورتی نگران به‌سمتم برمی‌گرده و با لرزش دست‌هاش، رو بهم میگه:
    - اون زنه چی گفت؟
    بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو به نشونه‌ی تعجب تکون میدم. بلافاصله امیرعلی با خنده میگه:
    - این نمایش آخره. موافقم! سورپرایز جالبی بود!
    قبل از اینکه بخوایم کاری کنیم، از داخل یکی از چادرهای سیرک چندتا دلقک بیرون پریدن. دلقک‌هایی که تا دقایقی پیش ما رو می‌خندوندن، حالا با سلاح‌های سرد و لبخندهای سردتر، بهمون خیره‌ن و با قدم‌های آهسته به‌سمتمون حرکت می‌کنن.
    ولی هنوز هم امیرعلی اعتقاد داره این فقط یه شوخی بامزه‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    ***
    راوی
    ترس، حاکمِ وجودِ هر هشت نفری شده که به بهونه‌ی نمایش آخر داخل سیرک موندن؛ ولی این نمایش با بقیه‌ی نمایش‌هایی که در طول شب برگزار شد، تفاوت داره. حسام و مرتضی به‌سمت دلقک‌هایی که با حالت مضحکی سرشون رو تکون میدن و با لبخندهای مسخره به اون‌ها خیره‌ن، حرکت می‌کنن. حسام که اندام ورزیده‌ای داره، با فریاد به‌سمت یکی از دلقک‌ها میره و میگه:
    - این در لعنتی رو باز کنین! من حوصله‌ی مسخره‌بازی ندارم.
    بلافاصله دلقک‌ها می‌زنن زیر خنده و با حالت تمسخر سعی می‌کنن حسام رو عصبانی‌تر کنن. مرتضی خودش رو با چند قدم به دلقک‌ها نزدیک‌تر می‌کنه و همین‌طور که به هر چهارتاشون نگاه می‌کنه، با لحن دستوری میگه:
    - مثلاً می‌خواین با چاقوهایی که دارین ما رو بزنین؟ خب پس چرا فقط مثل روانی‌ها می‌خندین؟
    بلافاصله حسام رو به دلقکی که از بقیه جلوتر ایستاده و مدام با لبه‌ی تیز ساطورش بازی می‌کنه، میگه:
    - در رو باز کنین! ما هم برای کسی این جریان رو تعریف نمی‌کنیم.
    یکی از دلقک‌ها ابروهاش رو بالا میده و میگه:
    - کدوم ماجرا؟
    حسام دندون‌هاش رو با حرص به همدیگه می‌سابه. بعد از کشیدن نفس عمیقی سعی می‌کنه آرامشش رو حفظ کنه. انگشت اشاره‌ش رو به‌سمت در ورودی سیرک می‌گیره و با خشمی که توی صداشه، میگه:
    - این در رو باز کنین ما بریم.
    اما در کمتر از یه ثانیه نزدیک‌ترین دلقک به حسام، با استفاده از ساطورش انگشت اشاره‌ی حسام رو قطع می‌کنه. بلافاصله خون زیادی فواره می‌کنه و انگشت اشاره‌ش روی زمین میفته. حسام که درد زیادی بهش تحمیل شده، با کشیدن فریادهای متوالی سعی می‌کنه خودش رو خالی کنه. مرتضی دستش رو به جایی که انگشت حسام قطع شده، می‌گیره و سعی می‌کنه با دوتا دستش جای خالی انگشت قطع‌شده رو پوشش بده و اجازه نده حسام بیشتر از این خون از دست بده. درحالی‌که عرق سرد روی بدن مرتضی نشسته، به‌سمت دلقک‌ها برمی‌گرده و با فریاد، فحش و ناسزا سعی می‌کنه خودش رو خالی کنه؛ ولی هر ناسزایی که مرتضی به دلقک‌ها میگه، فقط خنده‌ی اون‌ها رو بالاتر می‌بره. در همین لحظه که حسام داره درد می‌کشه و مرتضی سعی می‌کنه جلوی خون‌ریزی رفیقش رو بگیره، گلناز و سیاوش به همراه بقیه که دست خالین و می‌دونن شانسی برای مبارزه با اون دلقک‌ها ندارن، با حداکثر سرعتشون شروع به دویدن می‌کنن. محوطه‌ی بزرگ سیرک رو طی می‌کنن و از پله‌ها پایین میرن. به قسمتی می‌رسن که درخت‌های بلند و پیری شاخه‌هاشون داخل هم فرورفته. از میون درخت‌ها عبور می‌کنن و بعد از اینکه محل خوبی برای پنهان‌شدن پیدا کردن، کنار همدیگه می‌ایستن. امیرعلی با فریاد میگه:
    - اون آشغال‌ها دنبال چیَن؟
    بلافاصله سیاوش انگشتش رو روی بینیش می‌ذاره و میگه:
    - هیس!
    پریناز که درست مثل گلناز و ناهید، رنگ صورتش زرد شده، با نوسان صداش میگه:
    - آخه برای چی؟ چرا باید دلقکه انگشت اون پسر رو قطع کنه؟
    بلافاصله محسن میگه:
    - دیر یا زود ما رو پیدا می‌کنن. حالا باید چی‌کار کنیم؟
    سیاوش که از درون وحشت کرده، سعی می‌کنه خودش رو خونسرد جلوه بده.
    - بچه‌ها! نباید خودمون رو ببازیم. تعداد ما بیشتره.
    بلافاصله محسن به‌سمت سیاوش می‌چرخه و با بالادادن ابروهاش میگه:
    - نه، من نمی‌تونم اجازه بدم پریناز با اون دلقک‌ها درگیر بشه.
    - من هم نگفتم پریناز با اون‌ها درگیر بشه، فقط گفتم تعداد ما بیشتره.
    امیرعلی وسط حرفشون می‌پره و میگه:
    - بچه‌ها! اون‌ها دارن ما رو نگاه می‌کنن.
    ناهید به‌سمت امیرعلی برمی‌گرده و میگه:
    - منظورت چیه؟
    امیرعلی با دست به دیوار و لنز سبزرنگی که بین آجرهای‌ دیواربلند سیرک جا گرفته، اشاره می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    ***
    همین‌طور که دلقک‌ها از کنار حسام و مرتضی رد میشن، یکی از اون‌ها میگه:
    - شما دو نفر فعلاً برین توی آب‌نمک بخوابین. بعداً سراغ شما هم میایم.
    سپس شروع به خندیدن می‌کنن. دلقک‌ها می‌تونستن همین‌جا کار دوتا از بازیکن‌ها رو تموم کنن؛ ولی اون‌ها کارشون اینه که بازی رو کش بدن و به سرمایه‌دارها هیجان تزریق کنن. دلقک‌ها با همون صورت راه‌راه سفیدومشکی، پیراهن بنفش، شلوار پف‌کرده‌ی سبز و کفش‌های نوک‌تیزشون، داخل محوطه‌ی بزرگ سیرک پخش میشن و هر کدوم به قسمتی حرکت می‌کنن. دلقک‌ها چهار نفرن و هر کدوم توی دستشون یه چاقو و یه ساطور دارن. همین‌طور که لبخند همیشه جزئی از صورتشونه، به سه جهت حرکت می‌کنن. دلقکی که به قسمت غربیِ سیرک حرکت می‌کنه، مدام سوت می‌زنه و میگه:
    - کجا قایم شدین؟ می‌خوام از گوشت بدنتون خورشت آدمیزاد درست کنم.
    و می‌زنه زیر خنده. مدام این جمله رو تکرار می‌کنه و با قدم‌های آهسته به حرکت‌کردن خودش ادامه میده. درنهایت به قسمتی از سیرک می‌رسه که انباریه. یه در چوبی که کلی خرت‌وپرت، سطل‎های پلاستیکی و وسایل بنجل سیرک داخلشون نگهداری میشه. دلقک با قدم‌های آهسته به‌سمت در چوبی انباری حرکت می‌کنه و همین‌طور که دستش رو روی دستگیره می‌ذاره، به‌آرومی در رو باز می‌کنه. از ترس اینکه صدای بازشدن در انباری به گوش کسی نرسه، لـ*ـبش رو گـ*ـاز می‌گیره و با احتیاط زیاد در رو پشت سرش می‌بنده. انباری تاریک تاریکه. دستش رو روی کلید برق می‌ذاره و...
    ***
    درحالی‌که هنوز هر شش‌نفر یا دقیق‌تر، هر شش بازیکن پشت درخت‌های بلند گوشه‌ی شرقی سیرک پنهان شده بودن، همون‌جا ایستادن. درنهایت امیرعلی میگه:
    - من با محسن موافقم!
    بلافاصله گلناز میگه:
    - ولی من باهات میام سیاوش‌. نمی‌تونم تنهات بذارم.
    سیاوش دستش رو به‌سمت گلناز دراز می‌کنه و میگه:
    - باشه‌.
    گلناز هم دستش رو به دست سیاوش میده؛ اما امیرعلی و محسن اجازه ندادن دخترهایی که عاشقشونن، با اون دلقک‌ها درگیر بشن. در آخرین لحظه‌ای که می‌خواستن از پشت درخت‌ها بیرون بیان، محسن با لحن آرومی رو به پریناز میگه:
    - اگه دلقک‌ها پیداتون کردن، فقط فرار کنین. فهمیدین؟ فقط بدویین.
    ***
    دوتا از دلقک‌ها به‌سمت شرقی‌ترین قسمت محوطه‌ی سیرک حرکت می‌کنن. جایی که هشت‌تا اتاق کنار هم به چشم می‌خورن. روی هر در چوبی شماره‌ی اون اتاق نوشته شده. همین‌طور که دلقک‌ها با لبخندی که دارن، برای ثانیه‌ای به همدیگه نگاه می‌کنن. یکی از اون‌ها با سر به در شماره‌ی یک اشاره می‌کنه؛ سپس خودش به‌سمت در شماره‌ی هشت حرکت می‌کنه. دستش رو روی دستگیره می‌ذاره و وارد اتاق میشه. برق اتاق رو روشن می‌کنه. این اتاق مثل یه آشپزخونه، با تعدادی ظرف فلزی و یه یخچال و چندتا کابینته. دلقکی که وارد این اتاق شده، یه کارت طلایی‌رنگ رو از جیب پیراهنش بیرون می‌کشه و قبل از اینکه بخواد کارت رو جایی پنهون کنه، خوب اطرافش رو دید می‌زنه تا مناسب‌ترین جا رو انتخاب کنه. خم میشه و زیر سینک ظرف‌شویی رو نگاه می‌کنه. همین‌طور که لبخند می‌زنه، کارت رو به زیر سینک ظرف‌شویی، کنار سوسک‌ها، حشرات و قطرات خون می‌ذاره. اون یکی دلقک که وارد اتاق شماره‌ی یک شده، به همین شکل سعی می‌کنه کارت طلایی رو جایی مخفی کنه. این اتاق بازسازی‌شده‌ی یه هال پذیرایی کوچیکه. یه قالیچه‌ی دست‌بافت خاک‌خورده وسط اتاق پهن شده و یه کاناپه درست روبه‌روی تلویزیون قدیمی و خاموش گذاشته شده؛ اما این وسایل فقط برای رد گم کردنن. درواقع چیزی که توی اتاق می‌تونه به بازیکن‌ها کمک کنه، تابلوی کوچیکیه که کنج اتاق وصل شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    ***
    بین وسایل قدیمی و خاک‌گرفته‌ی سیرک، با دقت می‌گرده تا چیزی که می‌خواد رو پیدا کنه. همین‌طور که چاقو و ساطورش رو روی میز گذاشته، دونه‌دونه‌ سطل‌های پلاستیکی رو می‌گرده. پارچه‌ها، رُبان‌های قرمز، وسایل تزئینی، نقاب‌های شعبده‌بازها و...
    بالاخره چشم‌هاش به همون چیزی می‌خوره که دنبالش بود؛ یه ضبط‎ صوت! نوار فریاد مرد رو انتخاب می‌کنه و داخل ضبط صوت می‌ذاره. بلافاصله ضبط صوت رو روشن می‌کنه.
    ***
    همین‌طور که بازیکن‎ها از همدیگه جدا شدن، سیاوش به همراه گلناز به‌سمت غرب سیرک حرکت می‌کنن. جایی که درنهایت به یه انباری می‌رسه. گلناز می‌ایسته و همین‌طور که گوش‎هاش رو تیز کرده، خطاب به سیاوش میگه:
    - تو صدا رو نمی‌شنوی؟
    سیاوش هم کمی تمرکز می‌کنه و درنهایت میگه:
    - چرا! صدای فریادهای یه مرد رو می‌شنوم.
    بلافاصله گلناز میگه:
    - شاید این یه تله باشه تا ما رو به‌سمت خودشون بکشونن.
    سیاوش مخالفت می‌کنه و میگه:
    - شاید هم واقعاً دارن یه نفر رو شکنجه میدن.
    گلناز سرش رو آروم تکون میده و میگه:
    - نه، این یه تله‌ست.
    سیاوش نفس عمیقی می‌کشه و میگه:
    - ما بالاخره باید با اون دلقک‌ها روبه‌رو شیم. راه فراری وجود نداره. ما باید بجنگیم!
    گلناز بدون اینکه چیزی بگه، سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون میده. سیاوش آب دهنش رو قورت میده و همین‌طور که دست گلناز رو توی دستش فشار میده، با قدم‌های آهسته به‌سمت در چوبی انباری حرکت می‌کنن. با هر قدمی که برمی‌دارن، صدای ضجه‌ و فریادهای مرد براشون واضح‌تر میشه؛ ولی قبل از اینکه وارد انباری بشن، چشم‌ سیاوش به تیکه چوبی می‌خوره که روی زمین افتاده. به‌سمتش حرکت می‌کنه و با عجله چوب رو برمی‌داره. بلافاصله به‌سمت گلناز برمی‌گرده و سرش رو به نشونه‌ی آمادگی تکون میده. گلناز به‌سمت در چوبی حرکت می‌کنه و دستش رو روی در می‌ذاره. در بازه، سیاوش با قدم‌های آهسته وارد میشه و درحالی‌که داخل اتاق تاریکه، دستش رو روی کلید می‌ذاره و لامپ اتاق رو روشن می‌کنه. بلافاصله با چهره‌ی دلقکی مواجه میشن که روی میز قهوه‌ای‌رنگ نشسته و همین‌طورکه توی دستش ضبط‌ صوته، با بالادادن ابروهاش میگه:
    - سلام!
    سپس یکی از دست‌هاش رو بالا می‌گیره و شروع به تکون‌دادن می‌کنه. سیاوش فریاد می‌کشه و به‌سمتش یورش می‌بره. با قدرت بهش ضربه می‌زنه و باعث میشه دلقک داخل قفسه‌های قدیمی فرود بیاد. چشم گلناز به چاقوی دلقک که روی میزه، می‌خوره. چاقو رو از روی میز برمی‌داره و خیلی سریع به‌سمت سیاوش پرتابش می‌کنه. سیاوش هم کمی عقب میره و با احتیاط چاقوی دسته‌بلند رو مهار می‌کنه. سپس به‌سمت دلقکی که بین قفسه‌ها افتاده و قصد بلندشدن نداره، حرکت می‌کنه. همین‌طور که دلقک با چشم‌های نیمه‌بازش نیشخند می‌زنه، رو به سیاوش میگه:
    - لطفاً من رو نکش! تو که قاتل نیستی!
    سیاوش بدون اینکه چیزی بگه، چاقو رو با تموم قدرت به بدن اون دلقک فرو می‌کنه؛ اما دلقک با صدای بلند قهقهه می‌زنه. سیاوش که شوک‌زده شده، چاقوی پلاستیکی رو رها می‌کنه و با ساییدن دندون‌هاش به همدیگه، یقه‌ی دلقک رو می‌گیره و از روی زمین بلندش می‌کنه. بلافاصله با زدن مشت‌های متوالی به صورت دلقک، روی مشتش رد خون دلقک رو به جا می‌ذاره. اون دلقک دوباره می‌خنده و با تعجب میگه:
    - کل زورت همین بود؟
    با هر دو دستش دست‌های سیاوش رو از یقه‌ش پس می‌زنه و خیلی سریع چاقوی کوچیکی رو از پشت لباسش بیرون می‌کشه و به‌سمت گلناز پرتاب می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا