رمان انتقام ناشناس | سامیلا کاربر انجمن نگاخ دانلود

  • شروع کننده موضوع سامیلا
  • بازدیدها 449
  • پاسخ ها 23
  • تاریخ شروع

سامیلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/03/27
ارسالی ها
33
امتیاز واکنش
70
امتیاز
81
نام رمان: انتقام ناشناس
ژانر: عاشقانه، پلیسی
نویسنده: سامیلا
نام ناظر: <sonnet>
خلاصه: انفجار بزرگی بود، طوری که هیچکس زنده نماند. بجز همان کودکانی که ساعت‌ها از آن انفجار فاصله داشتند. شاید کوچکترین‌شان نوزادی ۲ ماهه بود و بزرگترین‌شان تنها ۱۴ سال داشت. هیچ‌کدام خبر از مرگ پدر و مادر‌هایشان نداشتند بجز یک نفر، همان دختر سیاه‌پوش که...
 
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    1638033229365_(1)_akxv.png

    نویسنده گرامی! ضمن خوشامد گویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. با این حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در تاپیک جامع درخواست‌ها و پرسش و پاسخ‌های نویسندگی عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    پارت #۱#
    (دانای کل)

    با قدم های آهسته وارد قصر روبرویش شد. حتی در عقلش هم نمی‌گنجید که روزی بخواهد پا به این خانه بگذارد.
    زمانی که وارد خانه شد نگاهی به اطراف انداخت خانه‌ی بزرگی که کم از قصر نداشت و زمانی که کسی وارد خانه میشد، اولین چیزی که توجه هرکسی را به سمت خود جلب می‌کرد قاب عکس بزرگی بود که از دیوار آویزان شده بود. در سمت راست سه پله قرار داشت که سالن پذیرایی را از بقیه‌ی قسمت های خانه جدا میکرد در سمت چپ پله‌های دایره مانندی قرار داشت که تا سه طبقه ادامه داشت.

    در انتهای سالن اصلی ۴ در قرار داشت که در اول به سالن غذاخوری و آشپزخانه راه داشت. در دوم به سمت زیر زمین خانه پله میخورد که در آن وسایل اضافی را گذاشته بودند و در آن قفل بود. دو در دیگر هم همانند همیشه قفل بود و کلیپس در دستان صاحب خانه بود. کسی که تمام اهالی خانه تحت سرپرستی او بودند.

    پس از نگاه کردن به اطراف و تجزیه و تحلیل خانه به سمت پذیرایی رفت و نگاهی به پنج نفری که در سالن نشسته بودند کرد. در نظرش ستایش زیباترین عضو آن جمع بود چرا که با آن چشمان عسلی رنگ و موهای سیاه رنگش همانند پریزادها بود. ستایش دختر مهربانی بود اما در نظرش شیما مهربان‌تر از تمام افراد جمع بود و چشمان میشی و مظلومش این مهربانی را دوچندان میکرد.

    دست از تحلیل کردن آن‌دو کشید و با خود گفت در یک فرصت مناسب همه را با‌هم از نظر می‌گذارند. اما اکنون او برای کار مهمترین به آن خانه پا گذاشته بود، به همین دلیل با آرامش به سمت یک مبل تک نفره حرکت کرد و با همان استایل همیشگی پا بر روی هم انداخت و با صدای کوتاهی همه را متوجه خود کرد.

    مرد : کاری که خواسته بودید رو انجام دادم.

    ستایش : خوبه، با این کار تونستی لیاقت خودت رو نشون بدی.

    مرد : از لطفتون ممنونم، اما میشه بپرسم چرا از من یه همچین کار ساده‌ای رو خواستین؟ شما که خوب میدونید چه کار هوایی از من برمیاد.

    شیما : ما از توانایی های تو باخبریم الیاس. اما با این کاری که از نظر خودت کوچیکه یه لطف بزرگ در حق ما کردی. از این به بعد هم تو باید توی این خونه و با ما زندگی کنی. متوجه میشی که چی میگم.

    الیاس : بله، متوجه‌ام.

    شیما : به خدمتکارا گفتم که اتاقت رو آماده کنه. و سپس کمی به سمت عقب متمایل شد و با صدای نچندان بلندی گفت :

    _ هلنا، زود بیا اینجا کارت دارم.

    و لحضاتی بعد دختری لاغر اندام دوان دوان به سمت آنها آمد و گفت :

    _ بله خانوم، در خدمتم.

    شیما : الیاس رو به سمت اتاقش راهنمایی کن، اونم قرار از این به بعد با ما زندگی کنه.

    هلنا با همان صدای ظریفش گفت :

    _ چشم خانوم.

    و به سمت الیاس برگشت و گفت :

    _ آقا، لطفاً همراه من بیاید.

    و بعد جلوتر از الیاس به سمت پله‌ها حرکت کرد و الیاس هم از روی ناچاری به دنبالش رفت.
    در طبقه‌ی دوم ۲۰ اتاق با در‌های مختلف قراری داشت که تمام درها سفید رنگ بودند اما روی هر در یک شکل قرار داشت که هرکسی راحت اتاق خود را تشخیص بدهد؛ برای مثال عدد ۴ برعکس حچبه صورت برجسته حک شده بود.

    دست از تحلیل کردن اتاق‌ها برداشت و به سمت اتاق خودش رفت؛ اما قبل از ورود به سمت هلنایی برگشت که اکنون مانند یک سنگ بی‌احساس به او را زل‌زده بود و پرسید :

    _ ببخشید، میشه یکم از این خونه برام توضیح بدین؟

    منتظر جواب هلنا بود اما او هیچ حرفی نمی‌زند. به همین دلیل از او دوباره سوال کرد که ایندفعه هلنا با صدای آرامی که آمیخته به خشم بود گفت :

    _ ساعت ۷ صبحانه، ساعت ۲ ناهار، ساعت ۶ عصرانه و ساعت ۹ شام. در طول روز کسی حق ندارد از اتاقش خارج بشه مگه اینکه از خانم اجازه داشته باشه.
    و بعد از او دور شد. با تعجب به رفتنش نگاه کرد و با خود گفت :

    _ این حتما دیوونه است.

    و به سمت اتاقش حرکت کرد. وقتی وارد اتاق شد از زیبایی اتاق به وجد آمد. اتاقی با ست طلایی و کرم که با کمی سفید آمیخته شده بود. تخت تک نفره‌ای که گوشه‌ی اتاق قرار داشت تماماً سفید بود اما پرده‌ی حریر کرمی رنگی که از بالا به سمت تخت آویزان شده بود سفیدی تخت را زیباتر نشان میداد. و میز کامپیوتری که کنار پنجره بود باعث زیبایی بیشتر آن اتاق ساده شده بود. بجز یک کمد هیچ وسیله‌ی دیگری در اتاق نبود اما بازهم آن اتاق زیبایی‌های خودش را داشت.
    با احساس خستگی زیاد خود را روی تخت انداخت و به خوابی عمیق فرو رفت غافل از اتفاقاتی که در اطرافش رخ میداد...

    ##############

    (...)

    زمانی که خیالم از بابت الیاس راحت شد به سمت میزم رفتم و موبایلم رو از روش برداشتم و همون‌طور که توی اتاق قدم رو میرفتم به احمد زنگ زدم.
    بعد از ۳ بار شنیدن صدای مزخرف بوق بلاخره جواب داد:

    _ بله خانوم.

    من : کجا بودی احمد، مگه نگفتم همیشه اون موبایل کوفتی رو توی دستت بگیر تا سر وقت جوابمو بدی.

    احمد با همون صدای کلفت همیشگی گفت:

    _ می‌دونم خانوم، اما پیش مادرم بودم نشد که جواب بدم.

    با گفتن این حرف لحظه‌ای دلم لرزید اما دوباره با همون صدای خشن گفتم :

    _ باشه ولی دیگه تکرار نشه. حالا هم خوب گوش بده ببین چی‌میگم. یه مورد جدیده افتاده توی کارمون و میخواد فصولی کنه اطلاعاتش رو می‌خوام.

    احمد : باشه خانوم، تا فردا براتون آمار خودش که سهله، آمار همکاراشم براتون در‌میارم.

    من : خوبه، حالا هم برو که اگه کارت خوب باشه یه جایزه‌ی تپل پیش من داری.

    و بعد قطع کردم.
    هه، جناب سرگرد پا رو دم بد‌کسی گذاشتی. و بعد این صدای قهقهه‌ی من بود که سکوت اتاق رو می‌شکست. همه چیز طبق نقشه بود، همه چیز...
    فقط مونده اومدن ساناز تقلبی به ایران.
    و دوباره این من بودم که با خنده هام سکوت اتاق رو شکستم.

    ###############

    (دانای کل)

    همه در فرودگاه منتظر سانازی بودند که یک روز قبل از پروازش عکسی از خودش برایشان ارسال کرده بود تا آنها راحت‌تر بتوانند او را پیدا کنند. اما در بینشان کسی حضور داشت که تمام لحظات این افراد را می‌دید و به اربابش گزارش میداد.
    در این بین آرسام با خود فکر میکرد که چگونه با این دخترعمه‌ی تازه وارد رفتار کند.
    با چشم در فرودگاه کنکاش میکرد که نگاهش بر روی نقطه‌ای ثابت ماند و برای لحظه‌ای مبهوت ماند. دختری زیبا‌روی جلوی چشمانش بود که در نظرش کم از فرشتگان نداشت.

    چشمان عسلی رنگش همانند یک مروارید در صورتش می‌درخشید و موهای سیاهش که از زیر شالش بیرون زده بود صورتش را قاب کرده بود.
    با لبخندی که بر لبان دخترک نشست زیبایی‌اش دوچندان شد و آرسام هر لحظه بیشتر شگفت زده میشد. تا لحظاتی را به آن دختر چشم دوخته بود تا زمانی که از نظرش ناپدید شد. در افکارش شناور بود که با صدای پدرش به خود آمد.
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    پارت #۲#
    (دانای کل)

    با قدم‌های آهسته وارد فرودگاه شد. برای کدام یک از مردمی که از کنارش می‌گذشتند اهمیت داشت که او برای چه کاری به آنجا پا گذاشته است. چه کسی می‌توانست باور کند که این دختر به مسئولین فرودگاه رشوه داده است تا بتواند به قسمت مسافرین برود؛ اما در ذهن آن دختر هم نمی‌گنجد که یک نفر پا به پای او راه میرود و به اربابش لحظه به لحظه‌ی دخترک را گزارش می‌دهد.
    دخترک بی‌توجه به اتفاقات اطرافش از پله‌ها پایین می‌آید، غافل از آنکه یک نفر بی‌آنکه بداند دل به مروارید نگاهش باخته است.###############
    & ۳ ساعت بعد &

    رو‌به‌روی خانواده‌ی بزرگمهر نشسته بود و گوش به سخنان آنان داده بود. از لحظه‌ی ورود به خانه متوجه نگاه آرسام به خود شده بود و این موضوع او را کلافه کرده بود. برای همین در یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شد و رو به جمع گفت :

    _ ببخشید، من کمی خسته‌ام میرم استراحت کنم.

    بزرگمهر : برو دخترم.

    و سپس رو به آرام کرد و گفت :

    _ آرام دخترم، ساناز رو تا اتاقش راهنمایی کن.

    آرام : باشه بابا جون.

    سپس رو به ساناز کرد و گفت:

    _ ساناز جون همراه من بیا.

    و به سمت پله‌ها حرکت کرد و ساناز هم با عذرخواهی از جمع به دنبالش رفت.
    رو‌به‌روی یک اتاق ایستادند و آرام در را باز کرد. هر دو با هم وارد اتاق شدند؛ آرام رو به ساناز کرد و گفت:

    _ ساناز جون اینجا اتاق تو هست؛ خوب استراحت کن و اگه کاری داشتی صدام کن.

    ساناز : آرام، من فردا باید برم دانشگاه تا کارای انتقالیم رو انجام بدم میشه با من بیای؟

    آرام : حتما باهات میام، الانم بهتره که استراحت کنی.

    و سپس به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج شد.
    زمانی که از رفتن آرام مطمئن شد در اتاق را قفل کرد و خود را روی تخت پرتاب کرد و بی هیچ فکری به خواب عمیقی فرو رفت. غافل از اتفاقاتی که در راه بود.

    ###############

    (...)

    روی تختم دراز کشیده بودم که تلفنم زنگ خورد، بدون اینکه به صفحه‌اش نگاه کنم جواب دادم.

    من : تموم شد؟

    احمد : بله خانوم.

    من : خوبه، یه کار دیگه هم برات دارم.

    احمد : چی خانوم.
    من : یه صحنه سازی کوچیک جلوی سرگرد نیما رادفر. منظورم رو که میفهمی؟

    احمد : بــــــــــله خانوم میفهمم.

    من : خوبه.

    و بعد تلفن رو قطع کردم.
    دیگه خیالم از بابت خانواده‌ی بزرگمهر راحته، دیگه نوبت خانواده‌ی بعدیه.###############

    (دانای کل)

    (...) : نفس و نازیلا رادفر، دو دختر با موهای حنایی و چشمانی مشکی به جز این دیگه هیچ شباهتی با هم ندارند. نفس عاشق رنگ‌های صورتی و آبیه عاشق مهمونی رفتن هست؛ با بقیه‌ی اخلاقیاتش هم بعداً آشنا میشیم.
    نازیلا هم از رنگ سبز و سفید خوشش میاد مثل نفس آخر هر هفته می‌ره مهمونی. و البته اینم بگم که هر دو دخترای مهربونی هستن اما بخاطر خانواده‌اشون و وضع مالی‌شون کمی مغرور هستن.
    سوالی نیست؟؟

    شیما : نه ولی ما از کی نقشه‌ارو شروع کنیم.

    (...) : از فردا. حالا هم برید استراحت کنید که فردا خواب نمونید.

    ###############

    باز هم همان فرد مرموزی که همه چیز را به اربابش گذارش میداد. اما اینبار کسی را در خیابان یا فرودگاه تعقیب نمی‌کرد. اکنون پا به دانشگاهی گذاشته بود که در آن نقش یک دانشجو را بازی می‌کرد.
    اما اینبار به دستور اربابش درون کلاسی نشسته بود و منتظر آمدن ۳ نفر بود. ۱ استاد و ۲ دانشجو.
    انتظارش طولانی نشد و اولین فرد با چهره‌ای عصبانی وارد کلاس شد و پس از کمی مکث در کنار خواهرش جای گرفت.
    پس از چند دقیقه نفر دوم وارد کلاس شد و پشت میز استاد جای گرفت.
    سکوت تمام کلاس را پر کرده بود که استاد شروع کرد به صدا‌ کردن دانشجو‌ها اما نفر آخر را هرچه صدا زد جوابی نشنید. برای همین درس خود را شروع کرد.

    میانه‌های کلاس بود که کسی در کلاس را به صدا‌ درآورد و با اجازه‌ی ورودی که از طرف استاد بود دختری وارد کلاس شد.

    دختر : سلام استاد.

    استاد : سلام خانم این چه وقت اومدنه؟

    دختر : استاد، من دانشجوی جدیدم خب این طبیعیه که کلاسم رو دیر پیدا کنم.

    استاد : خیلی خوب، این بارو بخاطر اینکه جلسه‌ی اولتون بود می‌بخشم، حالا هم خودتون رو معرفی کنید و بنشینید سر جاتون.

    دختر : شیما فدایی هستم.

    و بعد به سمت تنها صندلی خالی کلاس رفت و روی آن نشست. اما در بین کلاس نگاهی به دو نفری که در کنارش نشسته بودند کرد و متوجه شد که آن دو نفر نفس و نازیلا هستند. به همین دلیل تصمیم گرفت پس از پایان کلاس خود را بیشتر به آن‌دو نزدیک کند...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    پارت #۳#
    (دانای کل)

    پس از پایان کلاس نفس و نازیلا به سمت سلف دانشگاه حرکت کردند که در میان راه شیما با همان صورت مهربانش جلوی راهشان را گرفت و گفت :

    _ سلام بچه‌ها میشه منم با شما بیام سلف؟؟

    نفس و نازیلا با حرکت سر موافقت خود را اعلام کردند و هر سه با هم به سمت سلف دانشگاه حرکت کردند‌.
    زمانی که به سلف رسیدند دور یک میز سه نفره نشستند؛ لحظاتی بعد نفس از جای خود بلند شد و رو به شیما گفت :

    _ من میرم برای خودم و نازیلا یه چیزی بگیرم، تو چیزی نمیخوای؟؟

    شیما با کمی خجالت گفت :

    _ من یه شیرکاکائو میخورم.

    نفس باشه‌ای گفت و از میزشان دور شد. پس از رفتن نفس نازیلا رو به شیما کرد و گفت :

    _ عزیزم یکم از خودت بگو؟

    شیما : چی بگم خب.

    نازیلا : هرچی دوست داری.

    شیما : خب، اسمم رو که میدونی. تک فرزندم و پدر و مادرم تاجرن و منم همیشه تنها تو خونمون زندگی میکنم.

    نازیلا : واقعا تنها زندگی میکنی؟

    شیما : آره ولی بیشتر وقتا با دوستام مهمونی میگیریم و من این تنهایی رو زیاد حس نمیکنم.

    نازیلا با شنیدن اسم مهمانی برقی در چشمانش نشست. رو به شیما گفت :

    _ چه جالب، منو خواهرمم همیشه می‌ریم مهمونی، اتفاقا آخر این هفته هم یکی از دوستامون به مناسبت بازگشت یکی از فامیلاشون یه جشن گرفتن و منو نفسم دعوت کردن؛ یه کارت دعوت اضافی هم به ما دادن تا هرکسی رو که دوست داریم دعوت کنیم.

    شیما : چه جالب.

    نفس : من نبودم چی می‌گفتیم به هم.

    نازیلا : راجب مهمونی آخر هفته صحبت میکردیم. باورت میشه شیما هم مثل ما عاشق مهمونی رفتنه.

    نفس : خب چرا اون کارت اضافه‌ای که داری رو به شیما نمیدی؟

    نازیلا : فکر خوبیه.

    و سپس رو به شیما کرد و کارت را از کیفش بیرون آورد و به او داد.

    نازیلا : شیما جون این کارت دعوت مهمونیه، شمارمو روش نوشتم. روز مهمونی باهام تماس بگیر تا بیایم دنبالت.

    شیما : ممنون. راستی بچه‌ها من دیگه امروز کلاس ندارم شما چی؟

    نفس : نه ما دیگه کلاس نداریم. واسه چی میپرسی؟

    شیما : میخواستم امروز نهار مهمون من باشین.

    ###############

    (...)

    من : همه چیز آمادست؟

    احمد : بله خانوم.

    من : خوبه، وقتی از رستوران بیرون اومدن بهشون بگو کارشون رو انجام بدن؛ حواستو خوب جمع کن میدونی که قراره شاهد اولین کارت باشم پس خوب کارتو انجام بده.

    احمد : چشم خانوم.

    بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کردم و به سمت رستوران رفتم. بدون هیچ جلب توجه‌ای روی یک صندلی نشستم و به منو زل زدم. با اومدن کارشون به سمتم دست از نگاه کردن به منو برداشتم و به اون زل زدم.

    گارسون : خیلی خوش اومدین، چی میل دارین براتون بیارم؟

    از روی منو متوجه شده بودم که اینجا یه نوع کافه هم محسوب میشه برای همین روبه گارسون کردم و گفتم :

    _ یه قهوه‌ی تلخ با کیک کره‌ای.

    گارسون : در اسرع وقت میارم خدمتتون.

    و بعد از من دور شد، ولی من تمام حواسم سمت میز کنارم بود که اون سه دختر روش نشسته بودند و با خنده صحبت میکردن. پس از چند دقیقه یک پسر که که میدونستم نیما ست به سمتشون رفت.
    با قرار گرفتن چیزی جلوم حواسم رو به فرد مقابلم دادم.

    گارسون : چیزی نیاز ندارید؟

    من : نه، میتونی بری.

    بعد از رفتن گارسون تلفنم زنگ خورد، احمد بود.

    من : چی شد؟

    احمد : همه چیز آماده‌است خانوم.

    من : خوبه، گوش به زنگ باش.

    و دوباره بی هیچ حرفی تلفن رو قطع کردم.

    ###############

    (دانای کل)

    بازی اول شروع شده بود. بازی که یک سر آن اربابی بود که همه جا بود و در عین حال نبود. در کنار اربـاب کسانی بودند که خبر از حقیقت اصلی این انتقام نداشتند؛ و در آخر کسانی که بی‌گـ ـناه، گـ ـناه‌کار خوانده می‌شدند...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    پارت #۴ #
    (دانای کل)

    همه چیز آماده بود؛ دزدانی که آنسوی خیابان، منتظر دستور اربـاب قصه بودند و طعمه‌های قصه، بی‌آنکه بدانند از رستوران خارج میشوند، و اکنون زمان به حالت اسلوموشن وار در حال حرکت بود. اربـاب قصه دست به تلفنش برد و دزدان خیابان آماده‌ی خدمت به اربـاب...
    تنها ۱ ثانیه زمان برد؛ حرکت موتور سواران و ناپدید شدن کیف دستی نازیلا. در ثانیه‌ی دوم نیما و موتور سواران پخش بر زمین شدند و در ثانیه‌ی سوم پلیس‌ها همه جا را احاطه کرده بودند...

    ###############

    (...)

    همه چیز طبق نقشه پیش رفت. پلیس‌ها حتی نتونستند یه خلافی خودرو از اون موتور سوارا پیدا کنم برای همین احمد رو به عنوان برادر بزرگترشون فرستادم اداره‌ی پلیس تا آزادشون کنه. با صدای احمد، دست از افکارم کشیدم.

    احمد : خانوم، برم عمارت؟

    من : آره، برو عمارت و چمدون من رو از اتاقم بیار بیرون.

    احمد : چشم خانوم.

    واقعاً ازش ممنون بودم که چیزی نپرسید، چون واقعاً نمی‌دونستم چه‌طور جوابشو بدم.
    نمیدونم چقدر توی فکر بودم که بازم نفهمیدم احمد صدام زد.

    احمد : خانوم، الان کجا برم؟؟

    من : برو خونه.

    می‌تونستم تعجبش رو حس کنم. اما بازم چیزی نپرسید و گذاشت توی حال خودم باشم.

    ###############

    (دانای کل)
    & ۱۰ ساعت بعد &

    بالاخره رسیدند. جایی که دختر داستان قسم خورد انتقام بگیرد. جایی که دخترک قصه اربـاب شد و پسر داستان عاشق؛ عاشق اربـاب قصه. رسیدند به جایی که صورت دختری پنهان شد و نام پسری پنهان‌تر، هردو به خانه‌ای نگاه میکردند که آغاز و پایان همه چیز بود. آغاز درد‌ها و پایان خوشی‌ها‌ی اربـاب، آغاز همان روزی که دخترک تصمیم گرفت تا به صورت یک فرد ناشناس زندگی تمام کسانی را که خوشی‌اش را گرفتند نابود کند و حالا پس از شروع اولین نقشه، روبه‌روی خانه‌ای قدیمی و خاک گرفته ایستاده بود؛ همان خانه‌ای که ۱ سال پس از مرگ خانواده‌اش آن را ترک کردند...
    با قدم های آهسته به سمت خانه‌ی کودکی‌هایش حرکت کرد. تنها خدا می‌دانست که در دلش چقدر آرزو میکرد که با ورودش بوی غذای مادر مهربانش را به بینی بکشد و پدرش را در حال خواندن روزنامه بیند؛ اما هیچکس در خانه نبود. و همین موضوع او را مصمم میکرد تا انتقام بگیرد، اما دیگر نمی‌توانست بغضش را کنترل کند و پس از سال‌ها قطره‌ای اشک از چشمانش روان شد و این آغازی بود برای جاری شدن قطرات اشکش...
    پسرک داستان نظاره گر تمام اتفاقات پیش رو بود و با هر قطره‌ی اشکی که از چشمان سیاه دختر روبه‌رویش خارج میشد گویی که جان از تن او می‌رفت، اما دیگر طاغت دیدن این صحنه‌ها را نداشت به همین دلیل به سمتش رفت، اما قبل از اینکه حرفی بزند دخترک بر روی دستان تنومندش بیهوش شد...

    ###############

    آشوبی در خانه بود که هیچکس جز اربـاب نمی‌توانست آرامش کند. آشوبی که همیشه با ناپدید شدن اربـاب شروع و با بازگشت اربـاب آرام می‌شد. اما همه می‌دانستند که چرا نگرانند؛ فکرشان درگیر ۳ سال قبل بود، زمانی که اربـاب به مدت ۱ هفته ناپدید شد و هیچ اثری از او پیدا نکردند. اما زمانی که اربـاب برگشت بی هیچ حرفی به سمت اتاقش رفت و از آن روز هیچکس آن برق گذشته را در چشمان اربـاب ندید...
    دقیقا به فاصله‌ی چند ساعت از آن خانه پسری روبه‌روی دختر مورد علاقه‌اش نشسته بود و در دل دعا میکرد تا زود تر بهوش بیاید، اما او همانند یک پری به خواب فرو رفته بود. نگاهی به تک تک اعضای صورتش انداخت...
    موهای سیاهش به قدری بلند بود که همیشه مجبور میشد چندین بار موهایش را ببندد تا بلندیش دیده نشود؛ و چشمانش از موهایش هم تیره تر بود، پوست سفیدی داشت و گونه‌های برجسته و لب‌های سرخش او را همانند یک پری، رویایی میکرد.
    با تکان خوردن پلکش به خود آمد و کمی آب بر دهانش فر ریخت تا صدایش صاف شود...
    همانگونه که به اطراف نگاه میکرد کنی به حالت نشسته در آمد تا راحت باشد.
    همه چیز همانند قبل بود. همان تم قهوه‌ای و سفید که همیشه با دیدنش آرامش به تمام سلول های بدنش تزریق میشد، اما چیزی در آن اتاق فرق کرده بود. آن هم گرد و غباری بود که روی تمام وسایل اتاقش نشسته بود...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    & ۳ هفته بعد &
    (دانای کل)

    در خانه‌ای قدیمی افرادی جمع شده بودند که سالها پیش قسم خوردند که دیگر پا به آن خانه نگذارند. اما اکنون، دلیل آمدنشان به آن خانه چه بود؟؟
    چه دلیلی داشتند که دوباره در آن خانه گرد‌هم آمدند؟؟
    همه بجز احسان نشسته بودند که ناگهان احسان فریادی کشید و مشتش را بر روی میزی که وسط سالن قرار داشت کوبید. همسرش نیلو با آرامش به سمتش آمد و گفت :

    نیلو : عزیزم، آروم باش. ‌

    احسان : آخه چطور آروم باشم وقتی الان فهمیدم که اون بچه‌ها زنده موندن و هر‌آن ممکنه بدون اینکه ما بفهمیم زندگیمون رو نابود کنن.

    یاشار : درسته، باید یجوری پیداشون کنیم قبل از اینکه همه‌ی زحمتامون رو نابود کنن.

    شیوا همسر یاشار که تاکنون ساکت بود به حرف آمد.

    شیوا : اونا ممکنه بخوان از طریق بچه‌هامون به ما نزدیک بشن.

    ویدا : ممکنه تا الان از طریق دوستی به بچه‌ها نزدیک شده باشند.

    احسان : درسته اما ما تمام دوستاشون رو می‌شناسیم، چطور ممکنه بخوان از طریق دوستی بهشون نزدیک بشن.

    شایان : اون زمان هم من بهتون گفتم مطمئن بشین که همشون توی اون روستا باشن بعد اونجا رو منفجر کنید. اما شماها فکر کردین که مثل همیشه اون بچه‌های احمق یه جایی مشغول بازی هستن و با خیال راحت اونجا رو منفجر کردین و حالا بعد از ۱۳ سال و ۳ هفته بهتون خبر دادن که هیچ جسدی که متعلق به یه بچه باشه هم اونجا پیدا نشده. حالا هم بهتره تا روز مهمونی یه راه‌حل پیدا کنید. و سپس به همراه همسرش ویدا خانه را ترک کردند.
    همه می‌دانستند که حق با شایان است؛ اما اگر آن روز عجله نمی‌کردند،‌ اکنون هیچ نگرانی راجب این موضوع نداشتند...

    ###############

    در این سه هفته‌ای که نقشه‌هایشان را شروع کرده بودند همه چیز به خوبی پیشرفته بود، مخصوصاً آن که توانسته بودند صمیمیتی بیشتر از یک دوست عادی با فرزندان سه خانواده داشته باشند و همانگونه که اربـاب انتظارش را داشت بینشان رابـ ـطه‌ای احساسی در حال شکل گرفتن بود...
    اما هنوز کسی نفهمیده بود که در آن سه روزی که اربـاب غیبش زده بود چه اتفاقی افتاد اما هرچه بود دوباره احساساتش یخ زده بود و دوباره سکوت تمام خانه را در بر گرفته بود...

    ###############

    بالاخره روز مهمانی فرا رسید. هر کدام در جای مقرر شده بودند و منتظر شخص مورد نظر. اما، امشب اربـاب چهره‌ و صدای اصلیش را نشان میداد و تمام افراد مهمانی را شیفته‌ی خود میکرد ولی امشب چه رازی برملا میشد که همه بجز اربـاب استرس داشتند. شاید، بچه‌ها بخاطر اینکه نکند اربـاب از احساسات آنها بویی ببرد استرس داشتند؛ یا شاید قاتلان قصه از این می‌ترسیدند که در این جشن، کسانی را ببینند که تشنه به خونشان هستند...

    ###############

    (...)


    با آرامش کامل وارد خونه‌ی روبه‌روم شدم. احمد هم به خواسته من گریمی که همیشه روی صورتش بود رو پاک کرده بود. امشب هردوی ما تغییرات زیادی کردیم؛ من پس از سال‌ها اون نقاب فلزی رو برداشتم و اون دستگاهی که همیشه باعث تغییر صدام میشد رو روی میز اتاقم جا گذاشتم.
    نمیدونم چرا وقتی به احمد گفتم که واسه امشب باید به یه اسم دیگه صداش کنم برقی رو توی چشمش دیدم اما توجهی نکردم، چون واقعاً برام مهم نبود. واسه همین بهش گفتم که هر اسمی که دوست داره رو بگه تا امشب من با اون اسم صداش کنم، اونم سریع و بدون مکث گفت ارشیا. واقعاً نمیتونم درکش کنم؛ البته اصلأ واسم مهم نیست چون اونم مثل بقیه است کسی که فقط منافع خودش براش اهمیت داره...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (دانای کل)

    پسرک عاشق داستان امشب در رویا بود، چرا که اربـاب او را با نام اصلیش میخواند بی‌آنکه بداند. اما بقیه در چه حالی بودند.
    ستایش در بالاترین نقطه‌ی مهمانی در کنار نیلو و احسان ایستاده بود و به همه معرفی میشد تا اینکه نفرات اصلی رسیدند. نفرات اول خانواده‌ی رادفر بودند که به ستایش معرفی می‌شدند.

    احسان : ساناز جان ایشون آقای شایان رادفر هستند و همسرش ویدا خانم، اینا هم یچه‌هاشون هستند نفس، نازیلا و نیما که با بچه‌ها دوست هستند.

    ستایش : از آشنایی با شما خوشبختم.

    شایان که کمی به ساناز شک داشت به زبان انگلیسی گفت :

    شایان : I am also happy to meet you, beautiful lady (من هم از آشنایی با شما خوشبختم خانم زیبا)

    ستایش که کاملآ مطمئن بود این اتفاق می‌افتد با زبان انگلیسی جواب شایان رو داد.

    ستایش : I hope you are really happy to meet me. (امیدوارم که واقعاً از آشنایی با من خوشبخت باشید)

    شایان متعجب از اینکه اون دختر چطور نقشه‌اش رو فهمیده با تکان دادن سر از آنها فاصله گرفت.
    پس از رفتن شایان نوبت به خانواده‌ی صالحی رسید...

    احسان : ایشون هم آقای یاشار صالحی از بهترین دوستان من
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    # ادامه‌ی پارت قبل #

    احسان : ایشون هم آقای یاشار صالحی از بهترین دوستان من هستند، و همسرشون شیوا خانم که از طراحان شرکت هستند. و بچه هاشون هم آریا، ایمان، سارا و آیسا هستن.

    ستایش : از آشنایی با شما خوشبختم.

    یاشار : من هم همینطور مادمازل.

    پس از رفتن یاشار دختری ناشناس به همراه مردی قوی هیکل به سمتشان حرکت کردند. در یک لحظه ترس و استرس تمام تن احسان، یاشار و شایان را گرفت اما تمام سعی خود را کردند که آرام باشند؛ ولی حرکات آرام دختر و زیبایی بیش از حدش هر لحظه استرس آنها را بیشتر میکرد تا اینکه دختر به همراه مرد همراهش به آنها رسیدند.هیچکس نمی‌دانست دخترک قرار است خود را چه کسی معرفی کند تا اینکه به حرف آمد.

    (...) : سلام، من از دوستای قدیمی ساناز جون هستم که وقتی اومده بود دانشگاه، جلوی ورودی دیدمش. آخه ما توی آلمان باهم در یک کالج درس می‌خوندیم.

    و بعد به طور ناگهانی ساناز را در آغـ*ـوش کشید و جوری که کسی متوجه نشود در گوشش جملاتی را تکرار کرد.

    (...) : اگه دوست داری یه بار دیگه اون دخترک مهربون داخل عمارت رو ببینی بهتره که طبیعی رفتار کنی.

    و ستایش هم بخاطر ترس از دست دادن کسی که همانند یک مادر مراقبشان بود سریع به خود آمد و گفت :

    ستایش : پای دختر اصلأ فکرشم نمیکردم که دعوتم رو قبول کنی.

    و رو به احسانی که کنی خیالش راحت شده بود کرد و گفت : دایی جون ایشون دایانا از بهترین دوستان و همکلاسی‌های من توی آلمان بود، میشه گفت که تقریباً تمام سالهای تحصیلی‌مون رو با هم گذروندیم.

    و با گفتن این جمله خیال احسان از همیشه راحت تر شد و با روی خوش گفت : خوش‌ اومدی دایانا جان، لطفاً از خودت پذیرایی کن.

    (...) : خیلی از لطفتون ممنونم.

    و سپس به همراه عرشیا (احمد) به سمت یک میز حرکت کردند...
    به میز که رسیدند عرشیا به بهانه‌ی رفتن به سرویس بهداشتی از اربـاب جدا شد و به سمت پله‌های طبقه‌ی بالا رفت...

    ###############

    (عرشیا)

    با احتیاط جوری که کسی متوجه نشه از پله‌ها بالا رفتم و وارد سرویس بهداشتی شدم که همون لحظه تلفنم زنگ خورد، با کمی مکث جواب دادم.

    من : بله.

    سرهنگ : کجایی سرگرد، چرا جواب نمیدی؟؟

    من : عذرمیخوام قربان من همین الان تونستم یه جای خلوت پیدا کنم.

    سرهنگ : خیلی خوب، تا الان چیزی هم پیدا کردی؟؟

    من : راستش قربان، مثله اینکه تمام نقشه‌های اربـاب حقیقت داره و میخواد ازشون انتقام بگیره.

    سرهنگ : تو باید یجوری اربـاب رو از تصمیمش منصرف کنی، حالا به هر قیمتی که شده.

    من. : چشم قربان.
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (دانای کل)

    مهمانی به نیمه‌های خود رسیده بود و اربـاب منتظر رخ دادن اتفاقی که به خاطرش پا به آن مهمانی گذاشته بود. زمان به کندی سپری میشد، سامیار استرس داشت اما بالاخره سکوتش را شکست و لب به اعتراف گشود.

    سامیار : همه یه لحظه کوش کنید.

    با این حرف تمام سر ها به سمتشان برگشت.

    سامیار : خب، میخواستم با اجازه‌ی پدر و مادرم به همه‌اتون بگم که...من می‌خوام که با دختر عمه‌ام ساناز ازدواج کنم.

    و سپس به جمع نگاهی انداخت تا واکنش دیگران را ببیند؛ تمام سالن در بهت فرو رفته بودند، حتی خود ستایش(ساناز).
    تا اینکه با صدای دست زدن فردی در میان جمعیت کم کم همه به خود آمدند و در یک ثانیه کل سالن پر شد از صدای دست زدن جمعیت...
    در میان مردمی که شادی میکردند دو نفر در افکار خودشان بودند...
    عرشیا در این فکر که چگونه دختری که عاشقش بود را به پلیس تحویل دهد و اربـاب داستان در این فکر که چگونه کاری کند تا جشن ازدواج همه را با‌هم برگزار کند. با صدای زدن های عرشیا به خود آمد و جوابش را داد.

    (...) : چیه؟

    عرشیا : خانم، بچه‌ها دارن نزدیک میشن.

    (...) : باشه تو هم عادی رفتار کن و یادت باشه من دایانا هستم و تو نامزد منی، فهمیدی؟؟

    عرشیا : بله فهمیدم.

    با آمدن بچه‌ها به سمتشان سکوت کردند و تا زمانی که به آنها برسند حرفی نزدند. با آمدن بچه‌ها به سمتشان اربـاب دستان سردش را دور بازوان تنومند عرشیا حلقه کرد و با هم کمی قدم به جلو گذاشتند تا کسی به آنها شک نکند. اما عرشیا از این همه خونسردی اربـاب به وجد آمده بود تا اینکه صدای کسی او را به خود آورد.

    آیسا : دایانا جون فکر کنم نامزدت خیلی خجالتیه که جوابمون رو نمی‌ده.

    در دل به خودش لعنت فرستاد که چرا حواسش به مکالمه‌ی جمع نبود تا به دست این دخترک چشم آبی که شیطنت از تمام رفتارهایش پیدا بود ضایع نشود.
    برای همین رو به آیسا با لحنی آرام گفت :

    عرشیا : نه اینطور نیست لیدی مو طلایی، من کاملا حواسم با شما بود اما ترجیح میدم بیشتر سکوت کنم مادمازل.

    آیسا که از تعریف عرشیا کمی سرخ شده بود با سری پایین تشکری کرد و در ذهنش به سه روز قبل از مهمانی برگشت.

    °فلش یک سه روز پیش°
    (آیسا)

    با عجله وسایلم رو جمع کردم و به سمت ماشین ایمان حرکت کردم. وقتی بهش رسیدم دیدم که با اخم به جلو خیره شده، و این اخمش فقط یه دلیل داشت که اونم دیر کردن من بود، برای همین آروم و مظلوم نشستم توی ماشین و اونم بی حرف حرکت کرد. در بین راه زیر چشمی نگاهش میکردم. با اینکه دوقلو بودیم اما اون از من آروم تر بود و قد و هیکلش هم که دیگه ۱۰ برابر من بود. ما قیافه هامون رو از مامان به ارث بردیم و مامانم از مادر بزرگش که اتریشی بود. موهامون عـریـ*ـان و طلایی بود و چشمامون هم آبی آسمانی البته مال ایمان کمی تیره تر بود. با صدای ایمان به خودم اومدم.

    ایمان : کجایی دختر، بدو که داره دیر میشه.

    با هم به سمت کلاسمون می‌دویدیم که ناگهان به دونفر برخورد کردیم، سرم رو بالا آوردم تا ببینم به کی خوردیم که چشمم داخل دو تا گوی سبز گره خورد، اما به هر سختی بود چشم ازش گرفتم و به دختری نگاه کردم که ایمان به اون برخورده بود. واقعاً دختر زیبایی داشت موهاش سیاه بود که از زیر شالش بیرون زده بود و چشماش هم آبی تیره بود درست مثل ایمان، اما ناگهان به خودمون اومدیم و به سمت کلاس رفتیم، فکر کنم اون روز خیلی شانس آوردیم که استاد تأخیر داشت وگرنه ما رو انداخته بود. برای همین من به سمت اکیپ خودمون و ایمان هم به سمت اکیپ خودشون حرکت کرد. با نگاه کوتاهی متوجه شدم ۲ دختر جدید به جمع ما اضافه شده اما نتونستم آنالیزش کنم و روی تنها صندلی خالی نشستم که دقیقاً کنار همون پسری بود که بهش خورده بودم و هنوز اسمشو نمی‌دونستم. با صداش به خودم اومدم.

    پسره : سلام، معذرت می‌خوام که توی راهرو بهتون ضربه زدم.

    خیلی مؤدب بود برای همین منم با ادب کامل بهش گفتم :

    من : خواهش میکنم اما منم مقصر بودم، باید جلومو با دقت نگاه میکردم.

    پسره : بازم معذرت. راستی من کیان امیری هستم، از دیدنتون خوشبختم.

    من : منم آیسا صالحی هستم. و از آشنایی با شما خوشبختم.

    ###############

    از اون روز استاد برای پایان نامه منو کیان رو باهم توی یک گروه قرار داد. اما توی همین ۱ روز که ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده. اما نمیدونم چرا وقتی دایانا رو دیدم به یاد چهره‌ی کیان افتادم. ولی حتماً توهم زدم وگرنه دایانا تمام عمرش رو آلمان زندگی کرده...

    ###############

    (دانای کل)

    پس از اتمام جشن اربـاب در یک تصمیم ناگهانی به سمت تلفن رفت به به خانواده‌ی صالحی تلفن حرکت کرد؛ پس از پایان تماس نقابش را روی صورتش گذاشت و با کار گذاشتن تراشته زیر گلویش به سمت اتاق برادرش کیان حرکت کرد و با در زدن و کسب اجازه وارد اتاق شد.
    روبه‌روی کیان نشسته بود و با آرامش از تصمیمش صحبت میکرد و در آخر با گفتن شب بخیری برادرش را در خیالاتی که می‌دانست مربوط به آیسا میشد تنها گذاشت. و در فاصله‌ی ۱ ساعت از آن خانه پدر و مادری در حال صحبت با دخترشان بودند تا او را راضی کنند.

    یاشار : دخترم بزار اینا هم بیان اگه دست نداشتی قبولشون نکن درست مثل قبلی ها.

    شیوا : پدرت درست میگه دخترم. بزار بیان اگه ازش خوشت نیومد قبولش نکن.

    و بالاخره پس از ۱ ساعت آیسا رازی شد که خواستگارانش را ببیند. اما خودش هم نمی‌دانست که چرا حس عجیبی نسبت به این خواستگاری داشت...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا