رمان سیندرلای من |hamzehazarkish کاربر انجمن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ارتیمیس

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/01/19
ارسالی ها
112
امتیاز واکنش
134
امتیاز
0
سلام...من با اجازه از hamzehazarkish نویسنده 98 ها می خوام رمانش رو برای شما بذارم امیدوارم که ازش خوشتون بیاد
yn0ogiax54vnucvtqy6t.jpg

اسم:سیندرلای من
نوع:عاشقانه و واقعی
زبان:دختر و پسر داستان
شخصیت های اصلی:آرن و ستاره
خلاصه:
داستان درمورد دختر خدتمکاری به نام ستاره ست که با پولدارترین پسر آمریکا اشنا می شه ولی نمی دونه که اون واقعا کیه.....
یک نکته مهم قبل از خوندن داستان:
-این داستان بر اساس واقعیت که دست نویسنده رسیده ولی قسمت های آخر رو خود نویسنده نوشته چون کسی که داستان براش تعریف کرده بود رفته بوده مسافرت و از اون جایی که بهش دسرسی نداشت خودش تصمیم گرفته که اخر داستان رو این طوری بنویسه

خب بریم سراغ داستان:11111:
 
  • پیشنهادات
  • ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    آخ کمرم....ای مردم از درد...ای که پاشینه کفشت بشکنه بخوری زمین....من موندم این دختر چه پدر گشتگی با من داره....از روی زمین بلند شدم و با دستم قلنج کمرمو شکستم به اتاق نگاه کردم شده بود مثل دست گل...هی ولی چه فایده داره اون عجوزه پیر دوباره از عمد کثیف می کنه ....نفسمو پرصدا دادم بیرون و وسایل نظافتو برادشتم و از اتاق امدم بیرون رفتم سمت اتاق مخصوص وسایل و وسایلو سرجاش گذاشتم و رفتم اتاقم در باز کردم رفتم داخل از خستگی زیاد روی تختم ولو شدم همین که پلک هام روی هم افتاد با صدای داد قمر المولک هفتم روح از بدنم جدا شد:
    -ستاره...ستاره...کجای؟....ستاره ...
    از جام بلند شدم مثل همیشه توی دلم شروع کردم به این سوحان روح فوش دادن:
    کوفته ستاره...مرض ستاره...انشاءالله خروسک بگیری من از شر این صدای نکرت راحت بشم...(حالا خدایش صداش خوبه ها )ای هناق بگیری ...اصلا می دونی چه امیدوارم عمو غلام رضابگیر من دلم خنک بشه(منظورم همون آبله مرغونه)...در باز کردم و روی پاهام خم شدم گفتم:
    -با من کاری داشتید خانوم؟
    با تحقیر گفت:
    -معلوم هست تو اصلا کجای؟(جان جدت همین اینجا)...یک ساعته دارم صدات می کنم(بر هرچی آدم دورغگو لعنت خوبه تا صدام کرد امدم)...حیف که بهت نیاز دارم مگر نه اخراجت می کردم(واقعا...اون موقع من از دست راحت می شدم)...خوب گوش کن بهت چی می گم(گوشم با شماست....اوخ بخشید داشتید می گفتید).....تو به جای من باید بری ملاقات یه نفر فهمیدی؟
    (آره فهمیدم خنگ که نیستم به جای تو باید برم ملاقات یه نفر...جان)با تعجب سرمو آوردم بالا وقتی تعجبو توی چشام دید یه پوزخند به من زد و گفت:
    -چیه ؟....نکنه یادت رفته که تو خدمتکار شخصی من هستی؟(متاسفانه نه)....هان...جوابمو بده
    -نه
    خوب گوش کن فردا راس ساعت به جای من به رستوران(...)می ری و باکسی که من قرار باهاش ازدواج کنم ملاقات می کنی(نکن این کارو خطریه)... و کاری می کنی که از ای ازدواج پشمون بشه (به بخت خودت لگد نزن حیفی ....هه ..هه ...دورغ گفتم یه وقت ضایع نشی)...حالا می تونی بری
    از اتاق امدم بیرون وبه سمت اتاق خودم را افتادم خانه ای که من توش کار می کنم معطلق به پول دار ترین فرد توی آمریکاست که سازنده بهترین خودرها توی آمریکاست ...اتاق من آخرین اتاق توی این عمارت بزرگه عمارتی که من توش هم کار می کنم و هم زندگی به چندین قسمت تقیسیم میشه انقدر بزرگ که بیشتر اتاقاش بدون استفاده رها شده در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل اتاقم در بستم و به در تکیه دادم و با حصرت شروع کردم به مقایسه کردن اتاق خودم با آنجلا ....اتاق آنجلا بزرگ ترین اتاق توی این عمارته ...جوری که هرچی هم توش بذاری بازم جا داره....تختش دونفرست بهترین نوع چوب برای ساختش کار رفته...کمدش که پر از انواع لباس های مارک دار معروفه،کیف های از جنس چرم،پوست سوسمار و غیره ،انواع کفش از پاشینه بلند گرفته تا اسپرت اون همه اش مارک دار...حمومش که خیلی بزرگ وسط حموم یه وان بزرگ سرامیکی قرار داره که از بهتر جنسه ...اوف لامثب دستشویشو نگو ویلاست...اما اتاق من یه لونه موش تخت خوابم هم که تمام چوباش کهنه شدم و قتی روش می شنم یا می خوابم جیر جیر می کنه حموم که انقدر کوچیه که از ترس این که یه وقت دستم به وسایل حموم نخوره و نریزه ایستاده حموم می کنم دستشویشم که انقدر کوچیکه که منی که لاغرم به زور توش جا می شم مثل همیشه نفسمو پرصدا دادم بیرون و تکیه امو از در گرفتم و رفتم روی تختم نشستم دوباره صدای جیر،جیرش بلند شد یه پوزخند زدم اگه پدر و مادرم نمی مردن من الان اینجا نبودم و وضعیت زندگیم به این خرابی نمی شد

    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    پدر و مادرم خودشون توی این خانه خدمتکار بودن زندگی خوبی داشتیم تا اینکه پدر و مادرم توی راه تصادف می کنن اون موقع بود که فهمیدم پدرم به خاطر تحصیل من چقدر بدهکار بود آقای آدام یا بهتر بگم آقای ملهوترا تمام بدهی های پدرمو داد و منو به عنوان خدمتکار شخصی دخترش استخدام کرد و این طوری شد که زندگی من تبدیل به جهندم شد درسته که آنجلا خوشگله ولی اخلاقش زیر صفره دلم برای اون بچاره ای که قرار با این زندگی کنه می سوزه نمی دونم چطوری می خواهد باهاش زندگی کنه...اه... روی تختم دراز کشیدم ترجیع دادم به جای این که به تمام بدبختی هام فکر کنم راجب کسی که قرار ملاقاتش کنم فکر کنم ...احتمالا یه آدم آسمون جوله که آنجلا خواسته من به جاش به ملاقات اون شخص برم مگرنه لوزومی نداشت که منو جای خودش بفرسته....شایدم برعکس باشه از کجا معلوم....این طوری فکر نمی کنم ...کلا تو کی فکر کردی که این دفعه دومت باشه...همیشه...دورغ که مالیات نداره کنتر بر درامد هم نداره...انقدر با خودم توی جنگ بودم که نفهمیدم کی و چطوری خوابم برد صبح زود با صدای ساعت از جام بلند شدم طبق عادت همیشگیم اول صورتمو شستم بعدشم رلفتم سمت کمدم که لباس کارمو بپوشم وقتی در کمدو باز کردم تا لباسمو عوض کنم ولی لباسم سرجاش نبود ....با دستم شروع کردم به خاروندن سرم خیلی عجیبه من همیشه لباسمو می ذارم توی کمد ....ینی کجاست...همه جای اتاقمو ریختم بهم ولی نبود..وای خدای من کجا گذاشتمش الان که خر چوسونه از خواب بیدار بشه و شروع کن به دادو بیداد کردن....کی حوصله ای عصا قورت داد رو داره...کجاست...همینطوری که داشتم می گشتم با دیدن خودم توی آینه خوشکم زد باورم نمی شه لباسم تنم بود با دستم محکم کبوندم روی سرم و زیر لب شروع کردم به غرغر کردن:
    -تو آدم نمی شی...احمق...دیونه ...روانی...حالا می خوای با این لباس چروک چی کار کنی ..اوخ اوخ می خواهی با این گودزیالا چی کار کنی می دونی ساعت چند الان که بیدار بشه و شروع کنه به داد وفریاد...
    -ستاره...ستاره
    به خشکی شانش که موی جنو آتیش زده باشی ....بهتره برم تا تمام عمارتو بای این صدای نکراش بیدار نکرد با سرعت خودمو رسوندم در اتاق یکم لباسمو و همین طور مو درست کردم آب دهنمو قورت دادم و درباز کردم دوباره روی پام خم شدم وگفتم:
    -با من کاری داشتید خانوم؟
    با لبخند برگشت سمت من و گفت:
    -آره عزیزم...(جان..این الان با من بود ....فکر کنم هنوز خوابم)...چرا وایسادی بیا داخل...(غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست)...بیا اینجا بشین...(به جون خودم این می خواهد یه بلای سر من بیار)
    با تعجب خیلی زیاد به سمت صندلی که بهم نشون داد رفتم و روش نشستم آنجلا با مهربونی که ازش بعید بود گفت:
    -قرارمون که یادت نرفته عزیزم....(آهان بگو چرا یه دفعه این با من مهربون شد به خاطر اینه که بهم نیاز داره مگر نه این برای من تره هم خورد نمی کنه)
    -نه خانوم
    -خیلی خوبه ببین می خوام جوری رفتار کنی که حتی حاظر نباشه برای بار دوم ببینت فهمیدی؟(با این که اصلا ازت خوشم نمیاد ولی بهت کمک می کنم اونم فقط به خاطر پدرت همین ...هه..هه...نگران نباش کاری می کنم که توی تاریخ ثبت بشه بهت قول می دم)
    -بله خانوم فهمیدم
    -خوبه...حالا می تونی بری تا ظهر استراحت کنی ...ظهر بیا اتاق من تا بهت برای خواستگارم لباس بدم چون دوست ندارم جلوش بد به نظر برسم...(چه با کلاس و چه احمق اگه می خواهی پسره نپسندت باید شلخته باشی نه مرتب)
    -چشم خانوم
    -خب می تونی بری
    از اتاق امدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم روی تختم نشستم و شروع کردم به فکر کردن
    یه لبخند خبیث به خاطر فکری که به سرم خطور کرده بود امد روی لبم ...بیچاره نمی دونم چه نقشه های براش ریختم اگر می دونست به غلط کردن می افتاد...همینش خوبه...هنوز توی فکر بودم که چطوری این پسرو دست به سر کنم که باز صدای وزغ رشته افکارمو پاره کرد
    -ستاره...ستاره...
    ای که بگم چی نشی دختر که همیشه مثل پارزیت وسط افکار منی ....از جام بلند شدم و به سمت اتاق آنجلا رفتم در رو باز کردم و رفتم داخل تا خواستم احترام بذار آنجلا خیلی تند گفت:
    -نمی خواد بیا داخل و در اتاقو قفل کن(نه بابا این دیگه داره خطری میشه)...بیا اینو بگیر وبرو توی حموم و لباساتو عوض کن
    -چشم
    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    رفتم داخل حموم و شروع کردم به عوض کردن لباسم ...لباسی که آنجلا بهم داده بود یه لباس سیاه بلند ساده بود که بندش از پشت بسته می شد و کنار لباس یه چاک بلند تا زانو بود بعد از تویضع لباس دوباره برگشتم توی اتاق آنجلا یه نگاه بهم انداخت و گفت:
    -خوبه بهت میاد...بیا اینجا بشین تا درست کنم
    -چشم
    بعد ده دقیقه کار آنجلا تموم شد و با غرور گفتم:
    -یه نگاه به خودت توی آینه بنداز(بذار ببینم چیکار کرده؟)
    با دقت خودمو توی آینه نگاه کردم از تعجب دهنم وا موند یعنی این منم باورم نمی شه...نکنه خوابم...بذار یه وشکون از خودم بگیرم...آخ نه انگار بیدارم...موهای فرم کاملا صاف شده و به سمت بالا بسته بود که باعث شده بود چهره ام کشیده نشون داده بشه،روی موژه ها هم موژه مصنوعی گذاشت بود که باعث شده بود چشام قشنگ تر دیده بشه یه سایه نقره ای ام پشت پلکم زده بود ،رنگ رژ لبم هم قرمز زده بود ...باید بگم کارش حرف نداره باعث شد که یکم نظرم راجبش عوض بشه همین طوری محمو خودم توی آینه بود که آنجلا با تشر گفت:
    -بسته دیه داره دیر میشه...(اگه گذاشت ما یکم خودمون توی آینه ببینیم همین الان نظرم راجبش عوض شده بودا)...بیا این کفشارو هم پات کن..اینم از کیف بنداز روی دوشت...یادت نره چی گفتم(ای بابا دیگه انقدر هم که فکر می کنی خنگ نیستم)حالا می تونی بری...صبر کن مواظب باش کسی نبینت و اینکه کسی که قرار من باهاش ازدواج کنم بیرون توی ماشین منتظره...مراقب باش یه وقت قضیه لو نره که تو من نیستی فهمیدی؟(نمی خواد نگران باشی من برای خودم تام کوزم...خخخخ....چی گفتم)
    -بله فهمیدم
    -خوبه می تونی بری
    از اتاق که امدم بیرون خم شدم و کفشارو از پام درآورم و خیلی آهسته بدون این که صدای از خوم در بیارم و باعث جلب توجه بشم رفتم پاین جلوی در کفشا رو گذاشتم پاین و پام کردم و از در رفتم بیرون جلوی در یه ماشین فراری سیاه ایستاده بود غلط نکنم مال همون کسی که قرار با آنجلا ازدواج کنه یه نفس عمیق کشیدم و خیلی باوقار و متین به سمت ماشین راه افتادم
    در واز کردم و سوار ماشین شدم و نشستم با دیدن پسر کناریم نزدیک بود دهنم این غاز باز بشه یه پسر آمریکای با موهای مشکی روبه بالا،صورتی گرد و اصلاح شده،ابروهای کشیده،چشم های مشکی و بزرگ،دماغ متناسب با صورتش،لب های قلوه ای که یه لباس مشکی جذب همراه با شلوار قهوه ای تنگ پوشیده بود پسر هم با دقت داشت منو نگاه می کرد با لبخند دستشو سمت من دراز کرد و گفت:
    -از آشنای با شما خوشبختم اسم من جورج و اسم شما؟
    ینی این کسی که می خواد با آنجلا ازدواج کنه؟....این که پسر خو شگلیه تازه با ادب هست پس چرا آنجلا نمی خواد باهاش ازدواج کنه؟...اصلا به من چه...تنها چیزی که الان مهم این که جوری رفتار کنم که پسر بی خیال ازدواج با آنجلا بشه...منم متخص اینجور کارا...خیلی سرد و مغرور یه نگاه بهش کردم و با لحنی پر از غرور بدون اینکه بهش دست بدم گفتم:
    -آنجلا...بهتر نیست به جای این حرف ها راه بی افتید(جذبه رو کیف کردید)
    برخلاف انتظارم جورج با لبخند سرشو به سمت فرمون برگردون و ماشینو روشن کرد و به سمت رستوران راه افتاد توی ماشین جوری نشسته بودم که انگار ماشین جورج یه ماشین خیلی بی کلاس و بدرد نخوره جورج برای اینکه سوکت ماشینو بشکونه دستشو به سمت ضبط ماشین برد و روشنش کرد و آهنگ:
    Taylor swift - Red
    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    Loving him is like driving a new Maseratidown adead
    endstreet
    عشق اون مثل راندن یک مازراتی نو در جاده ای بن بست است!!
    Faster than the wind
    سریع تر از باد
    هی بچه جان مگه چند بار عاشق شدی که از این آهنگ ها گوش می دی پس بگو چرا آنجلا می خواد از شرت راحت بشه ...من بگو که دلم برات سوخت...کلا پسرا لیقات دل سوزدن ندارن...بذار برسیم بلای سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن...فعلا بی خیال بشم بهتره به جاش به آهنگ گوش کنم وقتی نظرمو پرسید یه وقت ضایع نشم
    Passionate as sin, ended so suddenly
    وحشیانه چون گـ ـناه. با پایانی بسیار ناگهانی
    Loving him is like trying to change your mind
    عشق اون مانند تلاش کردن برای تغییر دادن ذهنت هسته
    Once you’re already flying through the free fall
    گویی تو در حال پروازی به هنگام یک سقوط آزاد
    Like the colors in autumn
    مثل رنگ ها در پاییز
    So bright just before they lose it all
    ابتدا خیلی روشن می شوند قبل از اینکه کاملا بی رنگ شوند
    Losing him was blue like I’d never known
    از دست دادن او به رنگ آبی بود گویی من هرگز نمیدونستم
    Missing him was dark grey all alone
    دلتنگی برای اون خاکستری تیره بود و بس
    you've never metForgetting him was like trying to know somebody
    فراموش کردنش مانند تلاش برای شناخت کسی بود که هرگز ملاقاتش نکردی
    But loving him was red
    اما عشق او سرخ بود
    Loving him was red
    عشق او سرخ بود
    wanted was right there in front of youTouching him is like realizing all you ever
    لمس او همچون درک این بود که آنچه تو همیشه می خواستی درست روبروت بود!
    words to your old favorite songMemorizing him was as easy as knowing all the
    به خاطر سپردن وجودش به آسانی دانستن تک تک کلمات آهنگ قدیمی مورد علاقه ات بود
    Fighting with him was like trying to solve aanswer crossword and realizing there’s no right
    مبارزه با او مثل تلاش برای حل یک جدول و سرانجام فهمیدن این حقیقت که پاسخی برایآن وجود ندارد ، بود
    out love could be that strongRegretting him was like wishing you never found
    پشیمان شدن نسبت به عشق او همچون آرزو کردن این بود که تو هرگز نمی فهمیدی کهعشق میتواند به این اندازه قوی باشد
    Losing him was blue like I’d never known
    از دست دادن او به رنگ آبی بود گویی من هرگز نمی دونستم
    Missing him was dark grey all alone
    دلتنگی برای او خاکستری تیره بود و بس
    Forgetting him was like trying to know somebody you've never met
    فراموش کردنش مانند تلاش برای شناخت کسی بود که هرگز ملاقاتش نکردی
    But loving him was red
    اما عشق او سرخ بود!
    Oh red burning red
    اوه! سرخی چون قرمز آتشین!
    Remembering him comes in flashbacks and echoes
    خاطرات او بر می گردند در فلاش بک ها و انعکاس های پراکنده
    Tell myself it’s time now, gotta let go
    به خود می گویم زمان آن فرارسیده! باید فراموشش کنی!
    But moving on from him is impossible
    اما گذشتن از او غیر ممکن است!
    When I still see it all in my head
    آن هم در حالی که من هنوز همه آن خاطرات را در ذهن می بینم
    Burning red
    سرخ اتشین!!
    Darling it was red
    عزیزم اون سرخ بود
    Oh, losing him was blue like I’d never known
    اوه از دست دادنش آبی بود گویی من هرگز نمیدونستم
    Missing him was dark grey all alone
    دلتنگی برای او خاکستری تیره بود و بس
    you've never metForgetting him was like trying to know somebody
    فراموش کردنش همچون تلاش برای شناختن کسی بود که هرگز ملاقات نکردی
    Cause loving him was red yeah yeah red
    چرا که عشق او سرخ بود بله بله! سرخ!!
    We're burning red
    ما سرخ آتشینیم
    And that's why he's spinning round in my head
    و اینست دلیل اینکه او در ذهن من می چرخ
    Comes back to me burning red
    سرخ آتشین به من باز می گردد
    Yeah yeah
    اره اره
    a dead end streetCause love was like driving a new Maserati down
    زیرا عشق همچون رانندگی با یک مازراتی نو در خیابانی بن بست بود
    با تموم شدن آهنگ جورج پرسید:
    -نظرت راجب آهنگ چی بود؟
    هی جونم برات بگه از نظر من آهنگ قشنگی بود اما زمانش اینجا نبود و اینکه سلیقت توی آهنگ بدرد نمی خوره ...کلا یه کاری کن دفعه بعد خواستی با کسی بری بیرون اول بپرس چه آهنگی گوش میده بعد آهنگ بذار چون اگه به سلیقه خودت باشه طرف میره پشت سرشو نگاه هم نمی کنه ...برای اینکه از آنجلا بدش بیاد خیلی خشک گفتم:
    -نظر خواستی ندارم
    سنگینی نگاه جورج رو روی خودم حس می کرد ماشین ایستاد و جورج با لحن نه چندان دوستانی گفت:
    -پیاده شو رسیدم
    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    قبل از اینکه من پیاده بشم خودش سریع تر پیاده شد و رفت داخل رستوران من در ماشینو باز کردم و پیاده شدم و خم شدم با این که اصلا دلم نمی خواست ماشین به اون قشنگی خراب ولی چاره ای نداشتم چاقوی جیبی که از قبل توی کیف آنجلا قایم کرده بودم در آوردم و فرو کردم توی چرخ ماشین بعدشم درش آورم یکم رفتم جلوتر و با چرخ عقبی هم همون کارو کردم چاقو رو گذاشتم سرجاش و خیلی آهسته و شیک از جام بلند شدم و به سمت رستوران راه افتادم در رستوران به توسط خدمتکار باز شد و رفتم داخل ...بادیدن رستوران چشام گرد شد جای بسیار قشنگ و شیک روی سقف نقاشی های قشنگی کشیده شده بود و کنارهای رستوران چراغ های ریزی کار شده بود دیوارهای رستوران مخلوطی از رنگ کرم و قهوه ای بود کنار دیوار هم یه راه پله به بالا منتهی بود میزه های خیلی قشنگ تزین شده بوده روی تمام میزه ها گل رز وجود داشت اصراف رستوران پر بود از گلدون های بزرگ پر از گل شاید هرکسی به جای من بود انقدر از دیدن یه رستوران تعجب نمی کرد ولی برای منی که تا به حالا پامو چنین جاهای نذاشتم خیلی عجیبه آب دهنمو با صدا قورت دادم و باچشم دنبال جورج گشتم همینطوری که داشتم اطرافو نگاه می کردم که صدای جورج منو ترسوند:
    -چرا اینجا وایستادی؟
    با اینکه ترسیده بودم خودمو جمع کردم و گفت:
    -منتظر تو بودم
    -بریم
    دنبال جورج راه افتادم جورج به سمت میزی که انتهای سالن کنار پنجره قرار داشت رفت و صندلی میزو به سمت بیرون کشید و گفت:
    -بشین
    رفتم روی صندلی نشستم بعدش جورج صندلی رو به جلو حل داد و خودشم روبه روی من نشست منو داد دستم تا غذارو انتخاب کنم منو بازکردم اما با دیدن قیمت ها چشام گرد شد و دهنم باز شد حالا خوب بود منو جلوی صورتم بود مگرنه جورج می فهمید که من آنجلا نیستم چون برای آنجلا قیمت اهمیتی نداره اما برای منی که پول یک سال کار کردنم میشه یه دونه از این غذاها اهمیت داره بازم آب دهنمو قورت دارم و منو بستم و گذاشتم کنار جورج گفت:
    -چی شد چرا انتخاب نکردی از غذاهای اینجا خوشت نی امد؟
    چی؟ مگه دویونم؟اه...حالا چی بگم...آهان فهمیدم ...مثل آنجلا گفتم:
    -اشتباه می کنید غذاهای اینجا همشون خوشمزه ست اما نمی دونم که کدمشون انتخاب کنم به خاطر همین ترجیع میدم شما برا انتخاب کنید
    جورج از تعجب ابروهاش داد بالا و گفت:
    -مطمئنی؟(اوف آره بابا حالا چه گیری داده)
    -بله
    جورج هم سفارشات غذاها رو به پیشخدمت داد تا موقع امدن غذاها هیچ حرفی بین من و جورج نشد پیشخدمت باسینی پیش غذا امد و ظرف های پیش غذارو گذاشت و توی لیوان های کنار پشقاب یکم نوشید*نی ریخت و روبه جورج گفت:
    -چیز دیگه ای نیاز ندارید؟
    -نه
    بعدشم مارو ترک کرد جورج برای پیش غذا سوب مخصوص فرانسوی سفارش داره بود بارها به نوع خوردن آنجلا توی سوپ دقت کردم اما متاسفانه نمی دونم که چطور باید سوپ فرانسوی خورد بهتره به جورج دقت کنم همین که جورج خواست شروع کنه به خوردن تلفنش زنگ خورد با دیدن شماره یه عذرخواهی کوچیک کرد و رفت بیرون تا جواب بده این بهترین مقعت برای اجرای نقشم بود
    از جام بلند شدم و ظرف نمک برداشتم و درشو باز کردم و نصف نمکو توی شرابش خالی کردم...هی باورم نمیشه نوشیدنی به این خوبی دارم خرابش می کنم ....بی خیالش بابا چهره جورج موقع خوردن خیلی جالبه...یه خنده شیطانی روی لبم نقش بست ...نمکو گذاشتم سرجاش حالا نوبت فلفل بود،فلفلو برداشتم و درشو باز کردم و داخل سوپ ریختم و درشو بستم و گذاشتم سرجاش سوپو همزدم تا معلوم نشه توش فلفل ریختم بعدشم خیلی آروم نشستم سرجام با دیدن نوشید*نی و سوپ بازم یه خنده شیطانی زدم و منتظر جورج شدم بعد از پنج دقیقه جورج برگشت و سرمیز نشست و گفت:
    -خیلی متاسفم
    -اشکالی نداره
    جورج با لبخند قاشقو برداشتم و شروع کرد به خوردن سوپ که یو سرخ شد دستشو برد سمت لیوان نوشید*نی تا یکم ازش بخوره با خوردن نوشید*نی یهو همشو توف کرد بیرون منم از زور خنده که حبسش کرده بودم سرخ شده بودم جورجم به شدت سرفه می کرد یه فکری به ذهنم رسید این بهترین موقعیت برای خلاصی از دست جورج بود از جام بلندشدم و اخم کردم دستمو بردم سمت نوشید*نی و با یه حرکت ریختم شرابو ریختم روی صورت جورج و بدونی هیچ حرفی از رستوران رفتم بیرون یکم که از رستوران دور شدم از خنده یهو منفجر شدم ...وای خدای من صورت جورج چقدر موقع غذا خوردن خنده دار شده بود ....انقدر خندیم که نزدیک بود اشکم دربیاد با لبخند راه افتادم که یهو یه پسر محکم بهم خورد و افتادم زمین نفهمیدم چی شد که یهو بلند شدم و کشیده شدم سمت دیوار و یه دست جلوی دهنمو گرفت و صدای قشنگی که نزدیک گوشم گفت:
    -نترس...باهات کاری ندارم...چند نفر افتادن دنبالم....وقتی رفتن ولت می کنم که بری باشه؟
    سرشو از کنار گوشم آورد کنار و توی چشام نگاه کرد تازه ذهنم شروع کرد به فعالیت و شروع کردم به ارزیابی موقعیت موقع افتادنم روی زمین ابراز احساسات از بس شوکه بود که نفهمیدم که وقتی از روم بلند شد رسید خوبم یا نه؟ که با شنیدن صدای چند نفر از روم بلند شد و دستمو گرفت و با خودش کشید به سمت دیوار و برای اینکه یه وقت صدام در نیاد دستشو گذاشت روی دهنم...بادقت به پسری که نزدیکم ایستاده بود یا بهتره خودشو بهم چسبونده بود نگاه کردم موهای رنگ شده به رنگ قهوه ای که مقداری از موهاشو به سمت بالا داده بود وبقیه موهاشو روی پیشونیش رخته بود،ابروهای گشیده مشکی،موژه های بلند و کشیده، چشم های آبی ،دماغ قلمی،لب های متناسب با صورتش ،صورتی گرد و سفید،هیکلی ورزشی و قد بلند یه لباس سیاه جذب که روش یه کت قهوه ای کوتاه پوشیده بود با شلوار لی سیاه جذب سرشو به سمت من برگردون و با خنده دستشو از روی صورتم برداشت و از جدا شد و گفت:
    -از این که بهم کمک مکردی ممنون
    فکر که به ذهنم رسیده بود روی زبون آوردم و گفت:
    -برای چی دنبالت بودن؟
    چشماش گرد شده بود یه دستی توی موهاش کشید و گفت:
    -خب...دوستام بودن ...داشتیم مسابقه می دایم....باهاشون شرط بندی کردم که دستشون به من نمی رسه....به خاطر همین افتاده بودن دنبالم همین

    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    بعدش با تردید بهم نگاه کرد تا ببین حرفشو باور کردم یا نه ...معلوم بود که داره دورغ می گـه اما برای چی معلوم نبود به جز اون دیرم شده بود و وقت فکر کردن نداشتم تصمیم گرفتم برم بدون اینکه حرفی بزنم ازش جدا شدم نمی دونم چی شد که یه دفعه سرمو برگردونم سمتش که دیدم داره باتردید و نگرانی به سمتی که افرادی که دنبالش بودن رفته بودن نگاه می کرد سرمو برگردونم که برم دلم نی امد که برم یکم اطرافو دیدم که یه مغازه کلاه فروشی دیدم و به سمتش رفتم یه کلاه سرمه ای انتخاب کردم و خریدم و به سمت همون پسره رفتم و جلوش ایستادم و کلاهو گذاشتم سرش با خنده گفتم:
    -اینطوری دیگه کسی نمی شناسندت...وای دیرم شد دیگه باید برم
    با تعجب به دختری که با دو داشت ازم دور می شد نگاه کردم باور نمی شد کسی که حتی منو نمی شناخت حاضر شد بهم کمک کنه عجیب تر این بود که منو نشناخت تمام دخترا و همینطور مردم منو می شناسن برای اینکه از امضا بگرین یا اینکه باهام دوست بشن حاضر هر کاری کنن ولی این اولین کسی بود که باهام اینطور عادی برخورد می کرد به کلاهی که روی سرم بود نگاه کردم ینی کسی با این منو نمی شناسه؟اگه اینطوری باشه حتما براش جبران می کنم...ولی من که نمی شناسمش حتی نمی دونم اسمش چی بود خیلی خنده داره مثل سیندرلا زمانی که شاهزاده از می خواست بپرسه اسمش چیه سیندرلا فرار کرد و از بس عجله داشت کفشو روی پله ها جا گذاشت و شاهزاده هم اعلام می کنه فقط حاظر باصاحب کفش ازدواج کنه تنها فرق من با شاهزاده اینه که به جای کفش فقط یه کلاه دارم که روی سرم و نمی تون به همین سادگی دختری که بهم کمک کرد پیدا کنم پس اسمشو می ذارم سیندرلای من
    با لبخند و تردید از پشت دیوار امدم بیرون سرمو تا حد امکان پاین نگه داشتم وقتی دیدم مردم بی تفاوت از کنارم رد میشن و توجه ای بهم ندارن با خیال راحت سرمو گرفتم بالا و خنده عمیقیث روی صورتم نقش بست یادم باشه از این بعد برای خودم کلاه بخرم اینطوری خیلی راحت می تونم توی جمعیت رفت و امد کنم به سمت خانه راه افتادم از پله ها رفتم بالا و زنگ درو زدم در توسط اریکا باز شد و باخنده گفتم:
    -سلام ببینم بابام امده یا نه؟
    اریکا با اخم گفت:
    -شما؟
    چشمام گرد شد و با تعجب گفتم:
    -اریکا منو نمی شناسی؟
    -نه
    دیگه داشتم شاخ در می آوردم مگه می شه اریکا منو نشناسه اون که همیشه بهم کمک می کنه تا از دست پدرم فرار کنم ولی حالا می گـه که منو نمی شناسه این امکان نداره...باتردید به اریکا نگاه کردم و گفتم:
    -این منم اریکا آرن
    اریکا با عصبانیت گفت:
    -فکر کردی با یه کلاه و پنهان کردن صورت زیرش خودتو می تونی جای پسر آقای جیسون جا بزنی
    با حرف اریکا از خنده منفجر شدم و کلاهو از سرم برداشتم و با خنده گفتم:
    -من خود پسره آقای جیسون هستم دیگه نیازی به تظاهر کردن ندارم
    اریکا با دیدن من رنگ مثل گچ سفید شد و باترس و پته پته گفت:
    -متاسفم....اصلا نشناختمتون......واقعا متاسفم
    بادیدن چهره اریکا خندم بیشتر شدت گرفت و بلند،بلند خندیم اریکا هم از خنده من خندش گرفته بود ولی جلوی خودشو نگه داشته بود تا نخنده و صورتش قرمز شده و باعث شد چهره اش بامزه بشه وقتی خندم تموم شد با صدای که هنوز رگ های خنده توش معلوم بود گفتم:
    -حالا بهم می گی بابام هست یانه؟
    اریکا از خجالت سرشو انداخت پایین و گفت:
    -بله هستند و منتظر شما ....(و خیلی آروم ادامه داد)...خیلی هم عصبانی هستند
    -پس...دستمو به حالت چاقو زیر گردنم بردم ....پخ..پخ
    اریکا خندید و گفت:
    -بدتر...دستشو به حالت دار و گردنشو خم کرد و زبونشو آورد بیرون
    -موافقم
    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    با خنده وارد خانه شدم پدرم معرف ترین و همین طور ثروتمند ترین شخص توی آمریکا بعد از پدرم ملهوترا دوم شخص پولدار توی آمریکاست و منم تنها بچه ای پدرم هستم شهرت خودم دست کمی از پدرم نداره درست پدرم پولدار و خود من به تنهای پولدارم معروف ترین راننده خودرهای رالی آرن ورما تنها پسر جیسون ورما سازنده خودرهای رالی
    و همین طور تنها وارث ثروت پدرم بیشترین دلیلی که دخترها به جز چهره ام می خوان با من دوست بشن یا بهتر بگم ازدواج کنن به خاطر ثروتی که بعد از مرگ پدرم به مهن می رسه وارد سالن اصلی خانه شدم که پدرمو که روی صندلی با اخم نشسته دیدم پدرم مردی قد بلند،خوش اندام،صورتی گردوسفید،لب قلوه ای،دماغی استخونی،چشم های مشکی و ابروهای کشیده و موهای جوگندمی بادیدن من با تحکم گفت:
    -مگه قرار نبود که دیگه خرابکاری نکنی؟
    -چرا...
    کنترل روی میزو برداشت و تلوزیونو روشن کرد و گفت:
    -پس می تونی توضیح بدی این چیه؟
    با دیدن خودم توی تلوزیون که خبرنگار شبکه(...)داشت راجب من و اینکه توی فرودگاه برای بدرقه دوست دخترم رفته بودم حرف می زد انقدر از این خبرنگارا متنفرم که حد نداره آدم دست توی دماغش می کنه گزارش می کنن ...سرمو برگردونم طرف پدرم وگفتم:
    -خب تقصیر من چیه؟ این خبرنگارا مقصرنند من اگه دست توی دماغم هم بکنم گزارش می کنن
    پدرم از حرفم خندش گرفت با لبخند از روی مبل بلند شد و باتحکم گفت:
    -اگه یه بار دیگه اینطوری خربکاری کنی باید با دختری که من می گم ازدواج کنی فهمیدی؟
    با بهت و همین طور ناباوری بلند گفتم:
    -چی؟....منظورتون آنجلاست
    -آره
    لحنمو مظلوم کردم وگفتم:
    -بابا من اگه با اون ازدواج کنم حیف می شم ...بابای من گـ ـناه دارم ....بابای نکنه می خواهی از دستم راحت بشی آره؟...
    پدرم ابروهاشو انداخت بالا و امد سمتم ولپمو کشید وگفت:
    -معلوم که نه...ولی اگه دفعه بعد خربکاری کنی مطمئن باش...(بعد دستشو به ادای زنگ کلیسا درآورد) وپشتشو به من کرد ورفت
    منم با چشم های گرد شد به مسیری که پدرم رفته بود نگاه کردم پدرمو به اندازه جونم دوست داشتم شاید اون برای آدم های اطرافش بداخلاق بود ولی برای من نه مادرم حدود دوسال پیش به علت سرطان مرد از اون به بعد رفتار پدرم خیلی عوض شد ودیگه مثل سابق نبود و زندگی ما خیلی تغییر کرد پدرم هیچ وقت چیزیو توی زندگیم بهم تحمیل نکرد و گذاشت تا خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم و همیشه حمایت کرده با تنها چیزی که مشکل داره این که من همیشه به خاطر دوست دخترام می افتم توی دردسر منظورم از دردسر همین خبرنگارا هستند از پله ها رفتم بالا و رفتم سمت چپ سومین درو باز کردم و وارد اتاقم شدم و کلاهی که دستم بود روی میزم گذاشتم و بهش نگاه کردم با دیدن کلاه یاده سیندرلا افتادم
    تمام این اتفاقات برای این افتاد که من تصمیم گرفت دوست دخترم آندریا رو بدرقه کنم خب نمی دونم آندریا تقریبا چندمین دوست دخترم چون قبل از اون با خیلی دوست بودم ولی دوستیم باهاشون بیشتر از سه روز طول نمی کشید و خبرنگارا هم عاشق این جور اتفاقات هموشون توی تلوزیون گزارش می کردند پدرم هردفعه با دیدن این خبرا منو دعوا می کرد خب اگه اون دختر لوس از خود راضی توی فرودگاه منو لو نمی داد کسی نمی فهمید که من اونجام و منم از دست خبرنگارا فرار نمی کردم و هرگز با سیندرلا آشنا نمی شدم سیندرلا دختری لاغر و خوش اندام ،صورتی گرد،لب های کوچلو،بینی گرد وکوچیک،چشم های قهوه ای،موژه های بلند که به خاطر ریمل بلند تره دیده می شد و،موهای مشکی بلند و قد تقریبا متوسط به خاطر کفشهای که پوشیده بود نمی تونستم خوب تشخیص بدم که قدش چقدره موقعی بهش خوردم وافتادم روش چشماش گرد شد بود انقدر خواستی شده بود که اگر خبرنگارا دنبال نی افتاده بودن حتما می بوسیدمش...
    -تق..تق...قربان آقای آرنج در نبود شما زنگ زده بودن و گفتن وقتی برگشتید برید پیششون
    -خیلی خب می تونی بری...صبر کن داری میری اریکارو خبرکن
    -چشم
    بعداز چندقیقه اریکا در زد و وارد اتاق شد و گفت:
    -با من کاری داشتید قربان
    ابروهامو اندختم بالا و گفتم:
    -هزار بار نگفتم وتی تنهام بهم انقدر نگو قربان...احساس می کنم به جای25 سال سن100 سال سن دارم
    اریکا خندید وگفت:
    -متاسفم
    منم خندیم وگفتم:
    -از اونجا که منم آدم خوبی هستم فراموش می کنم (هه...هه...دورغ گفتم چون بهت نیاز دارم)می خوام برام یه کاری کنی
    -می خواهید پدرتون سرگرم کنم تا شما بتونید فرار کنید
    پخی زدم زیر خنده وگفتم:
    -خیلی تابلو بود نه
    -بله خیلی
    -حالا کمکم می کنید
    -چاره ای جز این ندارم مگر نه اخراج می شم
    -اریکا
    -می دونم ...می دونم شما اصلا اینجور آدمی نیستید...با اجازه
    با رفتن اریکا منم از جام پاشدم و لباسامو عوض کردم و کلید ماشینمو برداشتم تا جیم بزنم بعدشم خیلی آهسته از اتاقم رفتم بیرون بدون اینکه توجه کسی جلب کنم از پله ها رفتم پایین که دیدم اریکا جلوی پدرم وایستا و داره حرف می زنه منم پاورچین پاورچین از خانه زدم بیرون و با سرعت رفتم سمت ماشینم وبه سرعت ازخانه دورشدم
    برای بار هزارم نفسمو پرصدا دادم بیرون از وقتی اون پسر دیونه رو دیدم خواب و خوراکم شده اون حالا همچین می گم که انگار چندسال دارم بهش فکر می کنم کلا از اون روز فقط دو روزه که می گذره ولی من هرساعت و هرثانیه دارم بهش فکر می کنم ای بگم چی نشی من که سرم توی زندگی خودم بود من که با کسی کاری نداشتم ..وایییییییییی من پاک دیونه شدم رفت آخ دختر خوب نونت نبود آبت نبود عاشق شدنت چی بود حالا ای کاش فقط بهش فکر می کردم باز قابل تحمل بود وقتی هم می خوابم خوابش هم می ببینم باید فراموش کنم این بهترین راه چون عمرا دیگه دوباره ببینمش....

    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    -ستاره...ستاره....
    پوف....بازم این پارازیت رشته افکارمو پاره کرد پاشم برم چون اصلا حوصله کل کل کردن با این یکیو ندارم از جام بلندشدم وبه سمت اتاق آنجلا رفتم در زدم و رفتم داخل روی پاهام خم شدم وگفتم:
    -با من کاری داشتید؟
    -آره عزیزم (فکر کنم این باز کارش گیره داره منو خر می کنه )فردا تمام روزتو می تونی استراحت کنی(جان....شوخی دیگه نه)حالا می تونی بری(نه بابا انگار جدی گفت ...آخ جون)
    -با اجازه
    در اتاقو که بستم نیشم تا بناگوش باز شد آخ جون فردا از تا صبح می رم گردش بعدشم خرید حالا همچین می گم هرکی ندونه انگار من میلیادرم...ینی میشه فردا دوباره ببینمش...
    ای بابا باز بی جنبه بازیمو دار شروع می کنم انگار که نه انگار همین چند دقیقه پیش قرار شد که فراموش کنم بهتره فقط به فردا فکر کنم همین با یاده فردا دوباره نیشم تا بناگوش باز شد تا شب موقع خواب با خنده و انرژی زیاد تمام کارمو انجام دادم حتی یه بار توی ذهنم به آنجلا فوش ندادم که نکنه یک دفعه نظرش عوض بشه ما که شانس نداریم یک هو سگ امد پاچشو گاز گرفت ونظرش عوض شد کارم که تموم رفتم توی اتاقم بدنمو کش و قوس دادم تا یکم خستگیم دربره لباسمو عوض کرده و خودمو پرت کردم روی تختم به محضی که چشامو بستم خوابم برد صبح با باز کردن چشام به سرعت از جام بلند شدم تا آماده بشم و به کارم برسم که یادم افتاد امروز روز مرخصیم یه نفس از سرآسودگی کشیدم و رفتم حموم تا دوش بگیرم با هر بدبختی بود حموم کردم و امدم بیرون حوله حموم دورم پیچیدم و به سمت کمد رفتم همینطور که داشتم سرمو خشک می کردم به لباس های توی کمدم نگاه می کردم تمام لباس قدیمی شده بودند نفسمو پرصدا دادم بیرون و یک دست از لباسمو که از بقیه نو تر بود برداشتم و انداختم روی تختم حوله رو از تنم درآوردم و شروع کردم به لباس پوشیدن بعد از پوشیدن لباسم جلوی آینه کمدم که یه قسمتیش ترک ورداشته بود ایستادم تا موهامو شونه کنم وقتی شونه کردن موهام تموم شد گیرسر کنار تخت خوابمو برداشتم و فقط قسمتی از جلوهای موهامو از پشت بستم و بقیه رو باز گذاشتم و ریختم اطراف شونم خم شدم وکفشمو که زیر تخت گذاشتم برداشتم و پام کردم در کمدمو دوباره باز کردم وکیف کوچیک مو برداشتم وانداختم واز اتاقم رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین و از امارتی که توش کار می کردم زدم بیرون با لـ*ـذت به اطراف نگاه می کردم جلوی یه مغازه ایستاده بود وداشتم به قیمت لباسا نگاه می کردم همشون گرون بود اگه می خواستم یکی از این لباسا بگیرم باید تا یک سال هوا می خوردم همینطور محو لباسا بودم که....
    -آنجلا.....
    با شنیدن صدای جورج با بهت سرمو برگردونم که جورج دیدم ازم زیاد دور نبود باید قبل ازاینکه بهم برسه در برم با سرعت شروع کردم به دویدن و جورج هم افتاد دنبالم از صدای پاش که از پشت سرم می شنیدم فهمیدم همین طوری داشتم می دویدم که پام پیچ خورد وپاشینه کفشم شکست لعنتی ...کفشامو درآوردم وپابرنده شروع کردم به دویدن که یه جای خالی ببین دوتا دیوار رفتم داخلش جورج که منو ندیده بود با دو از کنارم رد شدم منم از شدت اینکه تند دویده بود به نفس نفس افتاده بودم سرمو آهسته اوردم بیرون وقتی دیدم خبری از جورج نیست از پشت دیوار امدم بیرون پام به شدت می سوخت با سختی شروع کردم به راه رفتن پام انقدر درد می کرد که حد نداشت با دیدن سنگی که کناره جاده بود با خوشحالی رفتم سمتش ونشستم پامو آوردم بالا با دیدن پام صورتمو جمع کردم ونفسمو پرصدا دادم بیرون پام بدجوری زخم شده بود زیر لب شروع کردم به غر غر کردن:
    -اه...به خشکی شانس ....یه روز امده بودم تفریح حالا نمی شد این خرمگس مرکه پیداش نمی شد....شانس ندارم که من...حالا با این پای داغونم چی کار کنم....
    -من می تونم بهت کمک کنم
    صدای خودش بود ....باورم نمی شد.... قلبم به شدت شروع کرد به تبیدن ...آب دهنمو قورت دادم تا یکم از تبش قلبم کم بشه و آهسته از پاش شروع کردم به بالا آوردن سرم یه شلوار لی سیاه تنگ پاش بود...یکم بالاتر یه پیراهن قهوه ای آستین کوتاه و جذب تنش بود....یکم بالاتر یه کلاه سورمه ای هم سرش...ا این که همون کلاهی که من براش خریده بودم ...از این که دیدم کلاه که من براش خردیده بودم سرش بود خوشحال شدم...ینی اونم منو دوست داره؟...یه تشر به خودم زدم باید هرطوری که شده فراموش کنم...با همون لبخندی که روی لبم بود گفتم:
    -فکر نکنم بتونی کمکم کنی
    با خنده گفت:
    -چرا؟
    چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم یا خنگ بود یا اینکه خودشو زده بود به خنگی همون طور که زیر چشمی نگاهش می کردم گفتم:
    -چون از دست تو کار برنمیاد ...کفشمو بهش نشون دادم و ادامه دادم:به جز اون کفشم هم داغون شده نمی تونم باهاش راه برم تازه پام زخم شده

    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    باصدای بلند شروع کرد به خندیدن منم با چشماهای گرد بهش نگاه می کردم نکنه این دیونه ست که داره این جوری می خنده دیدی خاک به سرم شد عاشق نشدم حالا هم که عاشق شدم عاشق یه دیونه شدم توی فکر بودم که یه دفعه احساس کردم دارم از جام بلند میشم قبل از اینکه بتونم چیزی بگم دیونه بغلم کرد صورتم مماس صورتش شد از اون همه نزدیکی بهش سرخ شدم و قلبم مثل چی شروع کرد به زدن نمی دونم چرا ولی اخم کردم وگفتم:
    -این چه کاری داری می کنی؟
    یه لبخند قشنگ زد و با چشماش زل زد توی چشمام وگفت:
    -اینطور نه نیاز داری راه بری و نیاز به کفش
    اخم غلیظ تر شد وگفتم:
    -من بذار پایین
    با تعجب گفت:
    -چرا؟
    نمی دونستم چی بگم... بهش می گفتم برای این که نمی خوام بیشتر از این عاشقت بشم ...یا اینکه از این که توی بغلشم خجالت می کشم به خاطر همین با پته پته گفتم:
    -چون...چون...خسته می شی
    به خاطر سوتی که داده بودم لبمو گزیدم و زیر چشمی بهش نگاه کردم که با خنده گفت:
    -نمی خواد نگران من باشی ...چون قرار نیست تمام راه تو بغـ*ـل کنم...با سرش به ماشینی که چند قدم اون طرف تر پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
    -چون با ماشین میریم...به جز اون من بابت اون روزی که بهم کمک کردی بدهکارم
    منو جلو ماشین گذاشت پایین و در ماشینو باز کرد منم سوار شدم خودش دور زد و سوار ماشین شد و راه افتاد به ماشین یه نگاه کردم از ظاهرش معلوم بود که گرون قیمته نکنه که این برادر جورجه لاز فکری که به ذهنم رسیده بود خندم گرفت نه بابا جورج کجا این کجا این دیونه از جورج قشنگ تر وهمینطور خوشتیپ تره ینی این ماشین مال خودشه ؟
    -ام...می گم این ماشین مال خودته؟
    همینطور که حواس به رانندگیش بود گفت:
    -نه
    -پس مال کیه؟
    -مال کسی که براش کار می کنم
    چشمام گرد شد وگفتم:
    -کار می کنی...اون وقت تو منو سوار ماشین کردی کهع مال خودت نیست؟
    خیلی عادی گفت:
    -آره
    بابا این چه دیونه ای ینی فکرش کار نکرده که ممکن اخراج بشه با اخم گفتم:
    -ببینم نکنه دیونه ای؟
    -نه چطور
    با تردید بهش گفتم:
    -تازه کاری؟
    -چی؟
    نفسمو پرصدا دادم بیرون گیر عجب آدم خنگی افتاده بودم برگشتم سمتش و گفتم:
    -برای برای اولت که داری رانندگی می کنی؟
    با یکم مکث گفت:
    -نه...چطور بد می رونم
    دستامو تکون دادم و گفتم:
    -نه منظورم این نبود....منظورم این بود که برای اولین بارته که داری برای کسی کار می کنی؟یا رانندگی؟
    این بار مکثش طولانی تر شد وگفت:
    -آره...چطور؟
    باخنده گفتم:
    -همون به خاطر این که تازه کاری نمی دونی
    با تعجب پرسید:
    -چی رو؟
    -این که نباید بدون اجازه کاریو انجام بدی....
    با گیجی گفت:
    -متوجه نمی شم منظورت چیه؟
    تصمیم گرفتم زره ،زره بهش توضیح بدم جریان از چه قراره و شروع کردم به توضیح دادن:
    -ببین تو یه رانندی درسته؟
    -درسته
    -خب برای این استخدام شدی که کسی رو به جای که می خواد برسونی درسته؟
    -درسته
    -خب وقتی برای کسی کار می کنی که تو برای انجام کاراش استخدام کرده....باید برای کارات و همینطور استفاده از ماشین اجازه بگیری... چون ممکن بفهمه و باعث بشه که تا کارتو از دست بدی متوجه شدی؟
    -ام...فکر کنم آره
    -خب پس همین جا نگر دار تا من پیاده بشم
    -برای چی؟
    با این که دوستش دارم همچین دلم می خواد بزنمش که آدم بشه خوبه همین دو دقیقه پیش براش جریانو توضیح دادم حالا می پرسه برای چی؟ یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:
    -به خاطر همون دلیلی که برات گفتم ...حالا میشه ماشینو نگر داری؟
    -نه
    -چرا؟
    -برای ابنکه می خوام برات جبران کنم آدرس جای که توش زندگی می کنی بگو تا همون جا پیادت کنم
    دماغمو چین دادم و گفتم:
    -صحیح ترش اینه که جای که هم کار می کنم و هم توش زندگی می کنم
    -مگه کار می کنی؟
    -اهوم
    -چه کاری؟
    -خدمتکارم
    -برای کی کار می کنی؟
    -خدمتکار شخصی دختر آقای ملهوترا آنجلام
    ترمز بدی کرد وسرشو برگردون با بهت گفت:
    -چی؟....چی گفتی؟
    نفسمو پرصدا دادم بیرون و گفتم:
    -گفتم خدمتکار شخصی دختر آقای ملهوترا آنجلام....انقدر که تعجب نداره
    خنده کج و کوله ای کرد سرشو برگردون و ماشینو دوباره روشن کرد و به سمت خانه آنجلا برگردون تا موقع رسیدن حرفی نزد با ایستادن ماشین کمر بندو باز کردم تا پیاده بشم که گفت:
    -صبر کن...
    تا خواستم بپرسم برای چی از ماشین پیاده شد در سمت منو باز کرد و منو دوباره گرفت بغلش از پله ها برد بالا و جلوی در گذاشت پایین می خواست بره که مچ دستشو گرفتم که با تعجب برگشت و گفتم:
    -ممنونم...خب من دیگه برم
    در رو با کلید بازم کردم ورفتم داخل خانه
    ****
    ادامه دارد:inlove2:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا