کامل شده رمان کوتاه نانحس | کار گروهی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
بسم الله الرحمان الرحیم
نویسنده: zari dokht ، gandom کاربران انجمن نگاه دانلود
نام رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
نانحس
ژانر: عاشقانه - اجتماعی
ناظر: zari dokht
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
و درد وقتی معنا پیدا می‌کند که در گیرو
دار افکار پوسیده‌ی اطرافیان، انگ «نحس» بخوری. از طوفان‌های همه‌جانبه بریده باشی، از حرف‌های بی‌اساس دیگران و رسومات پوسیده و به دنبال سرپناه، پیش کسی بروی که فکر می‌کنی هم‌خونت است؛ اما یک جاذبه و نیرو، همه‌چیز را تغییر می‌دهد و رازهای زیادی فاش می‌شود...

220099_nanxhs.jpg

با تشکر از Nix عزیز که کمک شایانی به من در شروع رمان کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    به‌نام حضرت عشق

    مقدمه:
    وقتی که نبض زندگی با من
    درخون نشست و غم دهن وا کرد
    چشمانمان درهم گره خورد و
    آیینه را آیینه پیدا کرد
    #علیرضا_آذر

    ***
    آروم در ورودی رو بستم و به داخل رفتم.
    صدای پچ‌پچ می‌اومد، یکم جلوتر رفتم و پشت دیواری که راهروی ورودی رو به نشیمن متصل می‌کرد قایم شدم.
    مامان و آقاجون رو مبلای سلطنتی طلایی‌رنگ نشسته و خیلی آروم مشغول صحبت بودن.
    حس فضولیم که همیشه کار دستم می‌داد گل کرد.
    چادرم رو از سرم برداشتم، مقنعه‌م رو از روی گوش سمت چپم کنار زدم و تمام تمرکزم رو، روی شنیدن حرفاشون گذاشتم.
    آقاجون: «من نمی‌تونم بهش بگم حاج‌خانم.
    کار کارِ خودته.»
    مامان: «من می‌دونم مخالفت می‌کنه.»
    آقاجون کنترل تلویزیون دستش بود و کانالا رو بالا پایین می‌کرد و در همون حال، حواسش به حرفای مامان بود.
    - حالا شما باهاش صحبت کن، شاید قبول کرد.
    - من که چشمم آب نمی‌خوره؛ ولی چشم.
    - بی‌بلا حاج خانم، حالا یه چای به ما می‌دی؟
    مامان بلند شد، سریع مقنعه‌م رو درست کردم و با سلام بلندی وارد نشیمن شدم.
    مامان ترسید و هین بلندی کشید.
    آقاجون: «بچه جان 25 سالت شده، کی می‌خوای بزرگ شی؟»
    لبخند دندون‌نمایی زدم و هردوشون رو بوسیدم:
    - چاکر حاج آقا
    کلاه شاپوی خیالیم رو برای احترام برداشتم و دوباره رو سرم گذاشتم.
    آقاجون خنده‌ای کرد و سری تکون داد.
    از کنار آشپزخونه گذشتم و دیدم مامان داره ناهار رو آماده می‌کنه.
    به طرف تراس بزرگمون که کنار آشپزخونه بود رفتم، اتاقم توی تراسمون بود و جالبیش همینجاست؛ البته قبلاً انباری بوده ولی خب از وقتی که رفتم سوم راهنمایی اینجا رو به اصرار اتاق خودم کردم، برای همین خیلی دوسِش دارم.
    خوبیش این بود کسی اصلاً طرف اتاقم نمی‌اومد. مامان که می‌گفت من اگه بمیرمم پام رو تو اتاقت نمی‌ذارم.
    البته حق می‌دم بهش، یه بار اومد تو اتاقم تا یه هفته سرگیجه داشت‌.
    آقاجونمم که فقط تو کار نصیحته و قربونش برم به این چیزا کاری نداره.
    حرفاشون فکرم رو مشغول کرده بود، نکنه باز همون قضایا باشه.
    نفس کلافه‌ای کشیدم و روی تخت دونفره چوبیم که هم‌رنگ دیوار اتاقم بود نشستم.
    مشغول باز کردن دکمه‌های مانتوم شدم؛
    به آینه‌ی دراورم که روبه‌روی تخت بود نگاه کردم. به‌خاطر امتحانات و بی‌خوابیا مثل همیشه زیر چشمای زیتونیم گود افتاده بود.
    آخرین دکمه رو باز کردم و مانتوم رو درآوردم پرتش کردم پایین تخت و طاق باز خوابیدم، به سقف خیره شدم.
    عاشق رنگ بنفش بودم. یاد حرف مامان افتادم که می‌گفت اتاقت تاریک‌خونه‌ست مادر
    ، چه‌جوری اینجا می‌مونی!
    لبخند عریضی به سادگیش زدم و به روشویی رفتم. آبی به صورت سفیدم که از بی‌خوابی زرد شده بود زدم و بعدِ تعویض لباسام به آشپزخونه رفتم.
    آقاجون و مامان دور میز نشسته بودن و پچ‌پچ می‌کردن.
    با داخل شدن من به آشپزخونه پچ‌پچاشون قطع شد.
    نشستم و برای خودم از لوبیاپلوی مامان‌پز ریختم.
    - مامان راستی کیارش کجاست؟
    - با دوستاش رفته وسائل تئاتر جدیدشون رو تهیه کنه.
    سری تکون دادم و کمی از ماست بورانی برای خودم ریختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    آقاجون: «این پسر با کاراش آبرو نذاشته برام، تو بازار پیچیده که پسر حاج شایگان رفته دنبال جنگولک بازی.»
    قاشقش رو انداخت تو بشقاب و با کلافگی از آشپزخونه رفت بیرون.
    مامان: «ای ذلیل بشی بچه، الان وقت فضولی بود؟»
    - به من چه، آقاجون همیشه حرف تئاتر می‌شه جوش میاره.
    مامان سری تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد.
    کیارش برعکس پسرهای بازار فرش، علاقه‌ش رو پیش گرفت و تئاتر رو با مخالفت‌های شدید بابا دنبال کرد.
    چقدر سر انتخابش با آقاجون بحث کرده بود؛ ولی من همیشه کیارش رو تحسین می‌کنم، چون دنبال علاقه‌ش رفت و در حال حاضرم تو کارش موفقه.
    غذام رو که تموم کردم از مامان تشکر کردم، بشقابم رو شستم و به اتاقم رفتم.
    فردا باید می‌رفتم آزمایشگاه، روپوشم رو که گوشه اتاق پیش آینه کنسول افتاده بود رو برداشتم اتوش کردم و تو کمدم آویزونش کردم تا چروک نشه.
    واقعا کار تو آزمایشگاه خسته‌کننده بود، اونم اگه شیفتت صبح زود باشه.
    پوف کلافه‌ای کشیدم و گوشه‌ی تخت که خالی از لباس و وسایل بود خوابیدم.
    چشمام رو که باز کردم هوا تاریک شده بود، خمیازه‌ای کشیدم و بدنم رو کش و قوسی دادم.
    تو تاریکی به زور می‌دیدم، مخصوصا که هر قدمی برمی‌داشتم یه چیزی زیر پام حس می‌کردم.
    کلید برق رو زدم، نور چشمام رو زد، برای لحظه‌ای بستمشون و بعد بازشون کردم. کمی اتاقم رو از اون وضعیت اسف‌بار سروسامون دادم و بعد به سالن رفتم.
    کیارش فوتبال نگاه می‌کرد، بابا با ماشین‌حسابش سرگرم بود و مامانم طبق معمول تو آشپزخونه.
    نگاهی به ساعت کردم و پیش مامان رفتم.
    مامان: «ساعت خواب، دختر چقدر می‌خوابی تو، خرس خوابالو شدی».
    از توصیفش خنده‌م گرفت:
    - خب خسته بودم مادر من.
    - خسته نباشی.
    سه‌تا چایی ریختم و رفتم تو سالن پیش بابا و کیارش.
    - چطوری کیا؟
    کیارش: «خوبم خوابالو، تو چطوری؟»
    پلکام رو مالیدم.
    - خسته‌م.
    آقاجون: «دختر تو تا الان خواب بودی، خسته‌ای هنوز؟!»
    قندی طرف کیارش که می خندید پرت کردم که با تذکرآقاجون مواجه شدم.
    برای کیارش خط‌ونشونی کشیدم و مشغول خوردن چایم شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    صبح ساعت 5 بیدار شدم.
    بعد از خوردن صبحانه از همه خداحافظی کردم و به ایستگاه اتوبوس رفتم.
    آدم مرتبی نبودم ولی سعی می‌کردم منضبط و آن‌تایم باشم.
    سوار اتوبوس شدم و سر خیابون منتهی به آزمایشگاه پیاده شدم، مثل همیشه خیابون پر ماشین بود و ترافیک شده بود.
    من نمی‌دونم چرا پارکینگ نمی‌زنن اینجا تا هر روز ترافیک نشه!
    وارد آزمایشگاه شدم، زیادی شلوغ نبود. به امین و تکتم سلام کردم و به اتاق استراحت رفتم.
    چادرم رو به جالباسی آویزون کردم، روپوشم رو از کیفم درآوردم و پوشیدمش. نگاهی تو آینه به خودم کردم، مقنعه‌م رو کمی جلو کشیدم و به اتاق آزمایش رفتم. به خانم جعفری سلام کردم و رو صندلیم نشستم.
    در باز شد و یه دختر جوون اومد داخل، می‌خواست برای ازدواج خون بده.
    سرنگ رو آروم از دستش درآوردم، پنبه‌ی آغشته به الـ*کـل رو روی دستش گذاشتم:
    - یه 2 دقیقه نگهش دار.
    دختر بانمکی بود، صورت سفیدش به‌خاطر پایین اومدن فشارش سفیدتر شده بود، شکلاتی از روی میزم برداشتم و بهش دادم.
    تشکری کرد و آستیناش رو پایین داد.
    در حال صحبت با تکتم بودم که گوشیم زنگ خورد، نگاهی به صفحش کردم مامان بود.
    - الو سلام مامان.
    - سلام دخترم، خسته نباشی.
    - سلامت باشی، چیزی شده؟
    - نه عزیزم، فقط امروز زودتر بیا مهمون داریم.
    وای خدایا بازم مهمون، خودت ختم به خیر کن.
    - باشه چشم، ببینم چی می‌شه.
    - منتظرتم، خداحافظ.
    خداحافظی آرومی کردم و به تکتم که درحال خوردن بیسکویت ساقه طلایی بود خیره شدم.
    - چی شده کیان؟ کی بود؟
    - مامان بود، باز مهمون دعوت کرده.
    - خب دعوت کرده که کرده، چی شده مگه؟
    - تو نمی‌دونی واقعا؟
    - حالا شاید عمه و خاله‌ت نباشن، می‌پرسیدی از مامانت.
    - امکان نداره مامان مهمونی بگیره اونا رو دعوت نکنه.
    - حالا خودت رو ناراحت نکن، این همه مهمونی تحمل کردی اینم روش.
    - آخه من نمی‌فهمم این همه فشار برای چیه؟
    - خوب اونا هم طرز فکر و عقاید خودشون رو دارن، جوونای الان نیستن که مثل ما فکر کنن.
    - وای خوش به‌حالت تکتم، از هفت دولت آزادی.
    تکتم خنده‌ی بلندی کرد و مشغول خوردن چای و بیسکویتش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    ساعت 6 بود. از تکتم خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه رفتم.
    بارون نم‌نم می‌بارید، خنده‌ی سرخوشانه‌ای کردم و سرعتم رو کندتر کردم تا بیشتر زیر بارون باشم.
    یاد مامان افتادم، اگه الان اینجا بود خیلی حرص می‌خورد.
    به آسمون نگاه کردم، بارون هرلحظه تندتر می‌شد، تا خونه باید سه‌تا ایستگاه پیاده می‌شدم.
    تو این فکر بودم که تاکسی بگیرم یا نه که با صدای بوق ممتدی به خودم اومدم و به ماشینی که بوق می‌زد نگاه کردم.
    با دیدن راننده لبخندی زدم و به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
    بوی عطر تلخ و گرم همیشگیش رفت زیر بینیم، نفس عمیقی کشیدم.
    - سلام عمو.
    -سلام خانم، خوبی؟
    - خوبم ممنون، شما اینجا چیکار می‌کنین؟
    - مامانت زنگ زد برای امشب دعوتم کرد، گفت دارم میام خونه‌تون بیام دنبالت.
    - آهان.
    هنوز سر قضیه‌ی چند شب پیش ازش دلگیر بودم، متوجه شدم که عمو هم کمی باهام سرسنگینه.
    به پشتی صندلی تکیه دادم و از پنجره به خیابون نگاه می‌کردم.
    صدای رادیو خبر اعصابم رو خرد می‌کرد، دستم رو بردم سمت ضبط و کمش کردم.
    عمو نیم نگاهی بهم کرد و دوباره حواسش رو به جلو داد:
    - هنوز به‌خاطر اون شب دلخوری؟
    با صداش نگاهم رو از پنجره‌ی بخارگرفته به جلو دادم و به ثانیه‌شمار چراغ قرمز نگاه کردم:
    - نباید باشم؟
    - نه.
    از نه قاطعی که گفت حرصم گرفت، برگشتم سمتش ولی اون هنوز نگاهش به جلو بود.
    - عمو! چی داری می‌گی؟ تو با حرفای اونا موافقی؟ از شما انتظار نداشتم.
    - ببین، بزرگترتن و هرچی می‌گن صلاحت رو می‌خوان. منم باهاشون موافقم؛ چون به‌نظرم حرفاشون درسته اما نه به شیوه‌ای که اینا می‌خوان، خودتم می‌دونی چرا باهاشون موافقم.
    بغض گلوم رو گرفت، اه لعنتی، از بچگی همین بودم، تا یه نفر چیزی می‌گفت سریع بغض می‌کردم.
    - نه، نمی‌دونم. بگید تا بدونم.
    نفس کلافه‌ای کشید:
    - پیاده شو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    از ماشین پیاده شدم. دزدگیر ماشین رو زد، به طرف خونه‌مون رفت و زنگ در رو زد.
    بارون تند شده بود، حتما خیال مامان از آب دادن به باغچه با این بارون راحت شده بود.
    در کرمی‌رنگمون با صدای تیکی باز شد، رفت کنار تا اول من برم داخل، ببخشید آرومی گفتم و وارد خونه شدم.
    دوچرخه‌ی کیارش باز وسط حیاط افتاده بود، بلندش کردم و به کنار دیوار هدایتش کردم و به دیوارای آجری تکیه دادمش.
    عمو به داخل خونه رفته بود. از سه پله‌ی ورودی بالا رفتم به جاکفشی نگاه کردم، هنوز کسی نیومده بود.
    چادرم رو درآوردم و به سالن رفتم.
    عمو مشغول احوال‌پرسی با مامان و بابا بود، سلام بلندی کردم و به اتاقم رفتم.
    وارد اتاقم که شدم تعجب کردم، از تمیزی برق می‌زد و همه چیز سر جای خودش بود. شونه‌ای از بی‌تفاوتی بالا انداختم و چادرم رو روی شوفاژ پهن کردم تا خشک بشه.
    در کمد لباسام رو باز کردم. خب برای امشب چی بپوشم؟
    چشمم به کت و دامن کرمی‌رنگم افتاد، خیلی دوسِش داشتم، هدیه‌ی مامان برای تولد پارسالم بود.
    کت و دامن کرمی‌رنگ ساده‌ای که هیچ تزئینی نداشت و دامنش کمی تا زیر زانو بود.
    شال قهوه‌ای‌رنگم رو هم از کشو درآوردم و روی تخت گذاشتمشون.
    دوشی گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام، چادر سفیدم رو از چوب لباسی برداشتم و سرم کردم.
    تو آینه به خودم نگاه کردم، با دیدن خودم خنده‌م گرفت، یاد حرف مامان تو این مواقع افتادم:
    - «به به، دخترم شبیه فرشته‌ها شده. برم اسفند دود کنم چشت نکنن».
    سری تکون دادم و کمی عطر شیرین و خنکم رو زدم و به سالن رفتم.
    با دیدن عمه و مامان مشغول صحبت، نفس کلافه‌ای کشیدم و به عمه سلام کردم.
    - سلام عمه جان، چه ماه شدی. ماشاالله ماشاالله. خوبی دخترم؟
    - ممنون عمه. خوش اومدین.
    لبخندی زد و مشغول نوشیدن چای هل‌دارش شد.
    دنبال کیارش چشمام رو تو سالن چرخوندم؛ ولی ندیدمش:
    - مامان کیارش کجاست؟ دوچرخه‌ش که تو حیاط بود.
    - تو اتاقشه حتما.
    سری تکون دادم و به اتاق کیارش که طبقه‌ی بالا بود رفتم.
    در زدم، جوابی نداد چند بار در زدم؛ ولی جواب نداد. در رو باز کردم و داخل اتاقش شدم.
    صدای شرشر آب میومد، حموم بود.
    اتاقش مثل اتاق خودم بود، تاریک و به‌هم‌ریخته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    از اتاق کیارش بیرون اومدم و دوباره به سالن برگشتم. تا رسیدم به کاناپه‌ی شکلاتی‌رنگمون، آیفون به صدا دراومد.
    به تصویر تو آیفون نگاه کردم، خاله ملکه به همراه شوهرخاله و پسر و عروسش.
    با دیدن عروسش خوشحال شدم، یاسمن‌زهرا رو دوست داشتم، خانم و فهمیده بود مثل شوهرش.
    به طرف در ورودی رفتم، در رو باز کردم و منتظر شدم تا بیان داخل.
    اول شوهرخاله داخل اومد و بقیه هم به دنبالش داخل خونه شدن.
    یاسمن‌زهرا رو به اتاقم بردم تا لباساش رو عوض کنه.
    مشغول درست کردن شالش بود و من از تو آینه به قیافه‌ی با نمک و شیرینش نگاه می‌کردم.
    چشمای مشکی و درشتش با مژه‌های بلند که صورت گرد و سفیدش برق بیشتری به چشماش می‌داد.
    به طرفم برگشت. لبخند ذوق‌زده‌ای زد و کنارم روی تخت نشست:
    - خوب چه خبرا کیانا؟
    - هیچ خبر. تازه امتحانام تموم شده.
    - پس تو استراحتی!
    - نه بابا استراحت کجا بود؟ آزمایشگاه می‌رم.
    - جدی؟ کدوم آزمایشگاه؟
    - آزمایشگاه.....
    - چه عالی. اتفاقاً می‌خواستم یه آزمایش بدم، پس حتماً مزاحمت می‌شم.
    - مراحمی. چی هست حالا؟ البته اگه فضولی نیست.
    خنده‌ی کوتاهی کرد:
    - نه بابا دختر این حرفا چیه؟ تو مثل خواهر نداشته‌می. اگه قول می‌دی به کسی چیزی نگی، آزمایش بارداری.
    جیغ خفه‌ای کشیدم و محکم بغلش کردم.
    لبخند خجولی زد:
    - هنوز که چیزی مشخص نیست.
    - خب پس چجوری فهمیدی؟ ناسلامتی یه خانم دکتر جلوت نشسته ها.
    تا خواست چیزی بگه صدای در زدن اومد.
    بفرماییدی گفتم و منتظر شدم تا در باز بشه.
    مامان بود:
    - دخترا مهمونا اومدن. نمیاین تو سالن؟
    - چرا مامان الان میایم.
    - باشه پس سریع‌تر بیاید می‌خوایم سفره رو بندازیم.
    چشمی گفتم و مامان رفت.
    - ببین الان قسر در رفتی، بعد شام باید حسابی برام حرف بزنیا.
    - اوه. حالتاش رو دارم؛ ولی مطمئن نیستم که.
    - حالا هرچی. فعلاً بیا بریم تا صدای مامانم درنیومده. تو نیاز نیست کمک کنی، من خودم کارا رو انجام می‌دم.
    - اخه اینجوری که نمی‌شه، همه می‌فهمن.
    سرم رو خاروندم:
    - هان؟ راست میگیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - حالا فعلا بیا بریم.
    با یاسمن‌زهرا به داخل خونه رفتیم. مهمونا همه اومده بودن، دوتا دایی‌هام و یه عموم با خانماشون به جمعمون اضافه شده بودن.
    با همه سلام علیک کردیم و به آشپزخونه رفتیم.
    اکثر بچه‌های فامیل به دلیل رسم و سنت‌های قدیمی زود ازدواج کرده بودن و الان هم بچه داشتن؛
    ولی مامان امشب جز یاسمن‌زهرا و دانیال کس دیگه‌ای رو دعوت نکرده بود.
    سفره‌ی شام رو پهن کردیم و با مرغ شکم‌پر و سالاد اندونزی و مخلفات چیدیمش.
    دستپخت مامان خوشمزه بود و فامیل دستپختش رو دوست داشتن، قبلاً برام تعریف کرده بود که وقتی بچه بوده با این که سواد درست و حسابی نداشته عکس‌های کتاب آشپزی رو نگاه می‌کرد و تو ذهنش درباره‌ی طرز پختش نظر می‌داده.
    با تجسم مامان تو اون حالت خنده‌م گرفت که از نگاه کیارش دور نموند.
    اهمی کرد و مشغول ریختن نوشابه شد.
    بیا این جوجه هم واسه ما دم درآورده، دوباره بهم نگاه کرد، چشم‌غره‌ای بهش رفتم و با رضایت خاطر مشغول خوردن ادامه‌ی غذام شدم.
    بعدِ شام و جمع کردن سفره و شستن ظرفا، همه دور هم نشستیم.
    عمو مشغول تعریف از نوه‌ی جدیدش بود که قراره یه ماه دیگه بدنیا بیاد و همه با شوق و ذوق به حرفاش گوش می کردن، عمو فرهنگ خیلی شاد و بذله‌گو بود و حرفاش به دل آدم می‌نشست، برای همین محبوب فامیل بود.
    سنگینی نگاهی رو حس کردم، چشمام رو چرخوندم تا ببینم کی داره نگام می‌کنه که به عمه رسیدم.
    لبخند ساختگی‌ای تحویلش دادم و مشغول پوست کردن پرتغال شدم.
    در همین حین آیفون به صدا دراومد.
    کیارش گفت من باز می‌کنم و به طرف آیفون کنار راهروی ورودی رفت.
    به مامان نگاه کردم، کمی نگرانی تو چهره‌ش بود.
    همه ساکت شده بودن، یه جای کار اشکال داشت.
    خدا خدا می‌کردم که خوابی ندیده باشن. استرس تمام وجودم رو گرفت، مشغول کندن پوست کنار انگشتم شدم، همیشه وقتی استرس می‌گرفتم کارم همین بود.
    صداها نزدیک‌تر می‌شدن، همه پاشده بودن و به ورودی نگاه می‌کردن.
    منم به تبعیت از همه بلند شدم، دست گرم یاسمن‌زهرا رو تو دستای سرد و پر از لرزش خودم حس کردم.
    یاسمن‌زهرا: «کیانا؟! حالت خوبه؟»
    - آ...آره، خوبم، خوبم.
    چشمام رو به راهرو دوختم، مرد و زن میانسالی به همراه دختر و پسری وارد سالن شدن. به چهره و ظاهرشون دقت کردم.
    تنها تونستم قیافه‌ی دختره رو ببینم.
    مردها به نشیمن رفتن و خانما مشغول احوالپرسی با مهمونای جدید و ناشناس شدن.
    خانم میانسال چهره‌ی سفید و مهربونی داشت و همین‌طور دخترش، شبیه مادرش بود با چشمایی به رنگ دریا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    تو دلم انگاری رخت می‌شستن، می‌دونستم یاسمن می‌دونه اینا کی‌ان و برای چی اومدن.
    همه سرگرم بودن و یاسمن‌زهرا هم با موبایلش مشغول بود، بهش نزدیک‌تر شدم:
    - یاسمن؟
    - هوم؟
    - هوم و کوفت. اینا کی‌ان؟
    - اِ بی‌ادب. این خانمه زن حاج لطفیه.
    اسمش برام آشنا بود اما یادم نمی‌اومد کجا شنیدم!
    - حاج لطفی کی هست حالا؟
    - دوست و همکار شوهرعمه‌ته.
    - خب، اینجا چیکار می‌کنن؟
    - هیس، زشته دختر، تو چقد فضولی.
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و موبایلم رو از میز عسلی کنارم برداشتم.
    پیامکی به کیارش دادم:
    - «کیارش؟ تو می‌دونی اینا واسه چی اومدن؟»
    چند ثانیه نگذشته بود که پیامش اومد:
    - «خیلی مشکوک می‌زنن. امیدوارم اتفاقای چند شب پیش تکرار نشه».
    چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، گریه‌م داشت درمی اومد، گیج بودم.
    این دفعه باید یه فکر جدی در این مورد می‌کردم.
    کم‌کم مهمونا قصد رفتن کردن.
    اول عمو و زن‌عمو و بعد خانواده خاله بودن که رفتن. مونده بود عمه و عمو طاها و خانواده‌ی لطفی.
    حالا دیگه مطمئن شده بودم خبرایی هست. پوزخندی به این اوضاع زدم و به جمع سنگینمون که با اومدن آقایون سنگین‌تر شده بود نگاه کردم.
    چشمم افتاد به پسر حاجی، با عمو طاها مشغول حرف زدن بود.
    مثل پسرای بازار فرش‌فروشی نبود. موهای قهوه‌ای
    رنگش رو به سمت بالا مدل داده بود، درست مثل مردا و پسرای امروزی.
    برخلاف مادر و خواهرش، پوست سبزه‌ای داشت با چشمای تیره، از این زاویه نمیتونستم رنگ چشماش رو حدس بزنم.
    مثل کیارش لباس پوشیده بود، پیراهن مردونه‌ی چهارخونه که آستیناش رو تا آرنجش بالا زده بود و شلوار کتان مشکی‌رنگ.
    با حس سوزشی رو دستم، چشم از پسر حاجی گرفتم و به کیارش که با حرص نگاهم می‌کرد اخم کردم:
    - چته وحشی؟
    - چشمات رو درویش کن تا در نیاوردمشون.
    - بشین ببینم جوجه.
    دندوناش رو از حرص به‌هم سابید و چیزی نگفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا