کامل شده رمان کوتاه در پیچ و تاب زلف او | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند داستان از نظر شما چگونه است ؟

  • روند خوبی دارد و خواننده را ترغیب به خواندن می کند

    رای: 10 100.0%
  • روندی ابتدایی دارد و خواننده را خسته می کند

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
در همان حال، خیره خیره گیسو را نگاه می کرد و ذره ای پلک نمی زد. گیسو متعجب از کار او، ابرویی بالا انداخت و با چشمانی ریز شده خطاب به او نالید:
- می شه بگی دلیل این کارات چیه؟! چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا هر جا هستم سر و کله تو هم پیدا می شه؟! من... من حتی نمی دونم اسمت چیه!
مرد جوان، تا لحظاتی در سیاهی چشمان درشت گیسو خیره ماند. سپس بدون آنکه عکس العمل خاصی از خود نشان دهد، به آرامی پلکی زد و با خونسردی زمزمه وار گفت:
- ایوان!
گیسو مشکوکانه، با حفظ حالت چشمانش یک تای ابرویش را بالا انداخت و زمزمه وار گفت:
- که این طور. چه اسم جالبی!
ناگهان در حرکتی غافلگیرانه از جا بلند شد و یقه مرد را با دو دستش گرفت و صورت سرخ شده اش را نزدیک سر او نگه داشت. آنگاه بی توجه به چشمان گرد شده آن مرد، تند و تند زیر لب غرید:
- Расскажи скорее Кто тебя послал (زود باش بهم بگو کی تو رو فرستاده)
مرد جوان که ایوان نام داشت، با دیدن تغییر زبان ناگهانی گیسو، چشمانش گشاد تر از قبل شد و ناخودآگاه مبهوت نالید:
- Я не понимаю вашего значения (منظورت رو متوجه نمی شم)
گیسو کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند و بی حوصله گفت:
- Я вас очень хорошо понимаю (ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ)
ایوان، با اخمی محو بر پیشانی، در یک حرکت یقه اش را از دستان ظریف گیسو آزاد کرد و به تبعیت از او، از روی صندلی بلند شد و سـینه به سـینه گیسو ایستاد. همان طور که نگاهش در اجزای صورت گیسو در گردش بود، گیج شده و کنجکاو نالید:
- ?Как ты узнал кто я (ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟)
آنگاه بدون آنکه لحظه ای به گیسو فرصت حرف زدن بدهد، اضافه کرد:
- ? Как ты узнал что я русский(ﭼﻄﻮﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺭوسیه ای هستم؟)
گیسو با خونسردی تمام پلکی زد و در حالی که سعی می کرد از ایوان فاصله بگیرد، با نگاهی سرد زیر لب زمزمه وار گفت:
- Трудно было догадаться (ﺣﺪﺳﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩ.)
آنگاه در حالی که پشت به او قدم بر می داشت، با صدایی که در آن بغضی قدیمی موج می زد این بار به زبان فارسی ادامه داد:
- برای کسی که نصف عمرشو توی پایگاه نظامی روس ها گذرونده، شناخت اون آرم مسخره زیر یقه لباست کار ساده ایه!
سپس بی آنکه برگردد و کوچک ترین نگاهی به چهره بهت زده ایوان بیندازد، او را در سالن تنها گذاشت.
***
کلافه، در حالی که به روی نیمکتی نشسته بود و زیر چشمی به منظره پیش رویش چشم می انداخت، برگ سبز در دستش را ریز ریز می کرد. حس اینکه ایوان برای برگرداندن او به خط مرز مامور شده باشد، مثل خوره به جانش افتاده بود. حتی دوست نداشت خاطرات سال های ماندگاری در آنجا را به خاطر بیاورد. زیرا با فکر کردن به آن خاطرات، صحنه های اعدام افراد نظامی و غیر نظامی، مدام در ذهنش تداعی می شد.
ناخودآگاه چشمانش را بست و پلک هایش را سخت به هم فشرد. در همان حال، انگشتانش کم کم در کف دستش جمع و مشت شدند. با تصور چهره مادرش که در جلوی چشمانش، به دست سربازان روسی در لب مرز تیر باران شد، باعث شد با لرزش چانه اش قطره اشکی غلتان از روی گونه اش سر بخورد و آرام آرام از دید محو شود.
- می دونم چرا از من فرار کردی!
گیسو با شنیدن صدای ایوان که درست در پشت سرش قرار داشت، چشمانش را از هم گشود و هراسان خواست برگردد که با صدای دستوری او، در همان حالت ماند:
- لطفا برنگرد. می خوام همین جوری باهات حرف بزنم!
گیسو مطیعانه در جایش تکان نخورد و چشم به روبرویش دوخت. در همان حال، چند تار موی آزاد شده اش را با سر انگشت به پشت گوشش فرستاد و در سکوت، شنوای حرف ایوان شد:
- می دونم چرا از من فرار کردی چون... چون فکر می کنی منم یکی از اونام؛ یکی از همونایی که پدر و مادرتو کشتن و تو رو ۸ سال پیش خودشون نگه داشتن!
گیسو با شنیدن حرف ایوان، ناخودآگاه یک تای ابرویش بالا پرید. گنگ و مبهوت از چیزی که تا لحظاتی قبل شنیده بود، دهان باز کرد تا چیزی بگوید که ایوان او را با حرف هایش وادار به سکوت کرد:
- من همچین آدمی نیستم. یعنی، در واقع دل این جور کار ها رو ندارم! من... من فقط به خاطر خودت بود که تا حالا مثل سایه دنبالت بودم!
این بار گیسو به عقب سر چرخاند و خیره در چشمان ایوان، آخرین نجوای او به گوشش خورد:
- فقط به خاطر خودت، همین!
گیسو همچنان با بهتی که در نگاهش مشهود بود، چشم از ایوان نمی گرفت. ایوان نیز غرق در سیاهی چشمان گیسو، پلک نمی زد. آنگاه بدون آنکه بند نگاه بین خودش و گیسو را پاره کند، آرام آرام به سمت گیسو گام برداشت و فاصله شان را تا حد امکان کم کرد. گیسو با چشم از او خواست تا بنشیند. ایوان هم با لبخندی محو بر لب خواسته او را قبول کرد و در کنار گیسو، به روی نیمکت نشست.
گیسو به آرامی نگاهش را از چشمان عسلی ایوان گرفت و خجالت زده به روبرویش خیره شد؛ اما همچنان ایوان چشم از او بر نمی داشت. گیسو وقتی نگاه خیره او را به روی نیم رخش دید، با دستپاچگی عجیبی که به آن دست داده بود، لب گشود و تته پته کنان خطاب به ایوان گفت:
- تو... تو چطوری درباره گذشته ام می دونی؟!
ایوان از سوال گیسو، لبخندی بر لب نشاند و با خونسردی تمام جواب داد:
- از کتابچه ای که اون روز از کیفت افتاد توی چاله آب!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    ناگهان گیسو زاویه نگاهش را تغییر داد و با ابروهای بالا رفته، نالید:
    - چی گفتی؟!
    ایوان با لبی جمع شده، کتابچه قهوه ای رنگ متعلق به او را از جیب شلوار پارچه ای اش بیرون آورد و آن را در جلوی چشمان گیسو بالا گرفت. گیسو تا کتابچه را دست ایوان دید، چشمانش از تعجب گرد شد و بدون آنکه نگاه از کتابچه بگیرد، خطاب به ایوان پرسید:
    - این دست تو چی کار می کنه؟! تو... تو به چه حقی اونو خوندی؟
    سپس دست دراز کرد تا کتابچه را از او بگیرد که ایوان متوجه خواسته ی او شد و همراه با جنبش دست گیسو، کتابچه را بالاتر برد. گیسو عاجزانه خیره در چشمان ایوان نالید:
    - لطفا اونو بده به من، برام خیلی با ارزشه!
    ایوان لبخندی آرامش بخش به روی چهره کلافه گیسو زد و با لحنی رام کننده، خطاب به او گفت:
    - به یه شرط بهت می دم!
    گیسو منتظر خیره در چشمان ایوان ماند که نجوای آرام او، در نزدیک ترین فاصله ی ممکن به گوشش خورد:
    - بهم قول بده که هر پنجشنبه بیای همین جا تا ببینمت!
    گیسو گیج و متحیر از خواسته او، پس از لحظاتی ناچار سرش را به نشانه مثبت تکان داد. ایوان شاد از موافقت گیسو، کتابچه را به او پس داد و با لـذت به تماشایش نشست.
    گیسو در حالی که صفحات کتابچه را وارسی می کرد، با توجه به نگاه سنگین ایوان به روی خود، بدون آنکه چشم از نوشته های پیش رویش بگیرد زمزمه وار گفت:
    - حالا چرا پنجشنبه ها؟! تو که تقریبا هر روز این دور و اطراف داری می چرخی!
    و منتظر گوش هایش را تیز کرد تا ببیند ایوان در جواب چه می گوید. اما طبق چیزی که انتظار داشت، با سکوت طولانی او روبرو شد.
    گیسو با پوزخندی بر لب، چشم از کتابچه گرفت و به چهره متفکر ایوان دوخت. در همان حال ابرویی بالا انداخت و غافلگیرانه خطاب به او پرسید:
    - تو جاسوسی، درسته؟!
    ایوان تا این سوال را از دهان گیسو شنید، خشکش زد و تنها با دهانی تقریبا باز به او زل زد. گیسو یک پایش را به روی پای دیگرش انداخت و در حالی که با چین های پایین لباسش بازی می کرد، زمزمه وار گفت:
    - اینم حدسش زیاد سخت نبود! بالاخره من دختریم که با سیاست نظامی شما بزرگ شدم!
    ایوان تا لحظاتی سر به زیر سکوت کرده بود که با صدای گیسو کم کم لبخندی محو بر لبانش نقش بست:
    - بالاخره تو هم برای منافع کشورت این کارو می کنی؛ نمی خواد خجالت بکشی!
    ایوان سر بلند کرد و با حالتی خاص خیره خیره گیسو را تماشا کرد؛ تا جایی که گیسو تاب نیاورد و با گونه هایی سرخ شده از شرم، زیر لب نالید:
    - چیه، چرا این جوری نگاهم می کنی؟!
    در همان لحظه بادی ملایم وزید و طره ای از موهای گیسو در صورتش پخش شد. ایوان با دیدن این صحنه، به آرامی پلکی زد و نجوا کنان خطاب به گیسو جواب داد:
    - اگر تو هم بازی موهاتو توی باد می دیدی، همین جوری به تماشای خودت می نشستی!
    آنگاه دستش را دراز کرد و دسته ای کوچک از موهای بلند و فر خورده گیسو را به دور انگشتانش پیچید. گیسو که با رفتارهای ایوان لحظه به لحظه از خجالت و شرم نفس هایش کش دار تر از قبل می شد، ناگهان از جا برخاست. ایوان از حرکت ناگهانی گیسو، یک تای ابرویش ناخودآگاه بالا رفت و او هم به تبعیت از گیسو بلند شد. بدون آنکه چشم از گیسو بگیرد نالید:
    - چی شد؟!
    گیسو کمی در جایش این پا و آن پا کرد. در آخر بدون آنکه نگاهی هر چند کوچک به ایوان بیندازد زمزمه وار گفت:
    - من باید برم!
    ایوان شرمگینانه دستانش را در زیر بغـلش جمع کرد و خیره به نقطه ای نامعلوم زیر لب نالید:
    - می دونم، زیاده روی کردم. معذرت می خوام!
    گیسو تنها سرش را به نشانه تایید تکان داد. در آخر به آرامی سرش را بالا آورد و در حالی که نگاه آخرش را به روی ایوان می انداخت، خیره در چشمان عسلی اش نجوا کنان گفت:
    - خداحافظ!
    سپس پشت به او کرد و با گام هایی کوتاه و شمرده، از او فاصله گرفت. هنوز چند قدم نرفته بود که با صدای ایوان از حرکت ایستاد و به عقب سر چرخاند:
    - دوباره می تونم ببینمت؟!
    گیسو شرم زده لبخندی محو بر لب نشاند و در جواب به ایوان، ناخواسته از دهانش پرید:
    - تا پنجشنبه!
    سپس دستش را بالا برد و به نشانه خداحافظی برای ایوان تکان داد. ایوان نیز مشتاق و با لبخندی دندان نما، به تبعیت از گیسو یک دستش را از جیبش بیرون آورد و در هوا تکان داد و از همان جا، رفتن گیسو را تماشا کرد.
    تا لحظاتی در همان جا ماند و دور و اطرافش را نظاره کرد؛ ناگهان با درک موقعیت خود، اخمی بر پیشانی اش نقش بست و خطاب به گیسو، او را صدا زد. گیسو به عقب سر چرخاند و پرسشگر به ایوان خیره شد. ایوان با گام هایی بلند خودش را به او رساند و در حالی که روبرویش ایستاده بود، پس از کمی این پا و آن پا کردن، من من کنان گفت:
    - الان دیر وقته! تا یه جایی باهات میام!
    گیسو در جواب به ایوان، تنها با لبخندی محو سرش را به نشانه تا یید تکان داد. آنگاه خود نیز اولین قدم را به مقصد خانه برداشت و ایوان هم پا به پای او حرکت کرد.
    گیسو معذب، خیره به روبرویش در کنار ایوان گام بر می داشت. تا نیمه های راه، هیچ کدام سخنی نگفتند و این موضوع ایوان را کمی آزار می داد؛ برای همین، برای عوض کردن جو موجود خود نیز پیش قدم شد:
    - چقدر خیابون خلوته!
    و منتظر به نیم رخ گیسو خیره شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    گیسو نگاهی به دور و اطرافش انداخت و در حالی که سعی در مهار خنده اش داشت، در جواب به ایوان گفت:
    - فکر کنم الان حدود 3 نیمه شبه! عادیه که کسی تو خیابون نباشه!
    ایوان، خجالت زده از حرف احمقانه ای که زده بود، با دست آزادش چنگ در موهایش فرو بـرده و با حفظ لبخند دندان نمایش، لبش را به دندان گزید.
    دوباره بین آنها سکوت حکم فرما شد. گیسو زیر چشمی به ایوان نگاه کرد و وقتی اضطراب را در رفتارهایش دید، کاملا به سمتش برگشت و ناغافل گفت:
    - تو خیلی خوب فارسی صحبت می کنی!
    ایوان نگاه از دور و اطرافش گرفت و در چشمان سیاه گیسو خیره شد. در حالی که نگاهش بین چشم ها و لبخند روی لب گیسو در نوسان بود، زیر لب گفت:
    - تو هم خیلی خوب روسی حرف می زنی!
    تا لحظاتی همان طور که قدم بر می داشتند خیره در چشم یکدیگر ماندند که باز هم گیسو بود که بند نگاهشان را پاره کرد. در حالی که کمی دستپاچگی در رفتارهایش دیده می شد، طبق عادتش چند تار از موهایش را به پشت گوشش فرستاد و خیره به زمین، زمزمه وار گفت:
    - خب... وقتی روسیه بودم، یک معلم روسی هم اون دور و اطراف کار می کرد که یه جورایی به زبان فارسی هم مسلط بود. روابط ما به مرور باهم صمیمی شد. اون موقع فقط ۸ سالم بود و من باید مثل یه کلفت برای سربازا کار می کردم! اون وقتی دید به خاطر نفهمیدن زبان روسی چه کتک هایی می خورم، دلش برام سوخت و از الفبا باهام شروع کرد به من درس دادن. این طوری شد که من روسی یاد گرفتم!
    آنگاه سرش را بالا آورد و خیره در چشمان پر آرامش ایوان اضافه کرد:
    - من کارم اونجا اکثرا شستن لباس های نظامی سربازا بود. برای همین اون آرم زیر یقه لباستو شناختم!
    ایوان دست در جیب، با چهره ای مچاله شده خطاب به گیسو نالید:
    - متاسفم!
    گیسو خنده ی تلخی کرد و بدون آنکه نگاه از نیم رخ ایوان بگیرد گفت:
    - به خاطر کارم متاسفی؟!
    ایوان، نفس عمیقی کشید و در حالی که به آرامی پلک می زد، سرش را به طرفین تکان داد و زمزمه وار گفت:
    - نه، به خاطر از دست دادن پدر و مادرت! با این اتفاق، تو توی شرایط سختی قرار گرفتی!
    گیسو ناگهان به یکباره چشمانش از غم و اندوه پر شد. باز دوباره خاطرات فراموش شده اش، به ذهنش هجوم آورد و باعث شد بدون آنکه متوجه شود اشک در چشمانش حلـقه بزند. برای جلوگیری از سرازیر شدن اشک هایش و خفه کردن بغض در گلویش، سرش را رو به آسمان گرفت. خیره به ستاره ها، در همان حال تک خنده ای تلخ کرد و انگار که دارد با خود حرف می زند، زمزمه وار زیر لب گفت:
    - من هیچ وقت بعد از کشته شدن پدر و مادرم، احساس تنهایی نکردم!
    آنگاه نگاه از آسمان گرفت و رو به ایوان ادامه داد:
    - مخصوصا شبا! انگار اونا اون بالا مثل ستاره ها منو زیر نظر گرفتن!
    ایوان تا لحظاتی محو چشمان گیسو ماند. در آخر با لبخندی محو زیر لب زمزمه کرد:
    - تصورات قشنگی داری!
    گیسو خجالت زده از تعریف کوچکی که از جانب ایوان شنیده بود، لبش را گزید و رو از آن برگرداند. ایوان اما خونسرد و با حفظ نیشخند روی لبش، به دکان های بسته شده آن طرف خیابان نگاه می کرد.
    ناگهان گیسو تک خنده ای کرد که باعث شد ایوان کنجکاو به سمت او سر برگرداند. گیسو در حالی که با تارهای آویزان موهایش بازی می کرد، خیره در چشمان کنجکاو ایوان نالید:
    - باورم نمی شه، اما اعتراف می کنم که سبک شدم!
    ایوان یک تای ابرویش ناخواسته از ذوق عجیب گیسو بالا پرید. گیسو با غم کهنه ای که در صدایش پیدا بود، ناخودآگاه آهی عمیق از سـینه بیرون فرستاد و دست به سـینه، ادامه داد:
    - می دونی؟ من هیچ وقت کسی رو نداشتم که باهاش حرف بزنم! توی زندگیم نه دوستی بوده و نه خانواده ای! همه ش فقط یک ساله که خونواده پدریمو پیدا کردم. اما با وجود اینم، تا حالا با کسی درست هم کلام نشدم!
    ایوان از سکوت گیسو استفاده کرد و با اشتیاق تمام گفت:
    - خب من از این به بعد می شم دوستت و شنوای درد دلات. البته، اگر منو دوست خودت بدونی!
    گیسو با لبخندی دندان نما، به نشانه تاسف سرش را به طرفین تکان داد و خطاب به ایوان زیر لب گفت:
    - خب، تو چه دوستی هستی که کلی چیز از زندگی شخصی من می دونی و من از تو فقط اسمتو می دونم؟!
    ایوان ناگهان شرمنده، با دهانی تقریبا باز کاملا به سمت گیسو برگشت و نالید:
    - اوه خدای من، من واقعا معذرت می خوام. این قدر قشنگ حرف می زدی که دلم نمی اومد قطعش کنم!
    گیسو خنده ی ریزی کرد و با چشم هایی گرد شده طعنه زنان گفت:
    - کیلو کیلو هندونه! بیا نصفشو ازم بگیر، الان از زیر بغـلم ول می شن کف خیابون!
    ایوان که متوجه منظور گیسو نشده بود، با نگاهی متعجب، گنگ نالید:
    - چی؟!
    گیسو در جواب به او، خنده اش را مهار کرد و در حالی که سرش را به طرفین تکان می داد، گفت:
    - هیچی، چرت و پرت گفتم!
    ایوان با لبخندی دندان نما تاسف وار سرش را تکان داد. آنگاه پس از مکثی کوتاه، دهان باز کرد و گفت:
    - چی می خوای بدونی؟ هر سوالی بپرسی جواب می دم!
    گیسو متفکر لبانش را غنچه و چشمانش را ریز کرد. در حالی که خیره در چشمان مشتاق ایوان بود، ناگهان پرسید:
    - چند سالته؟
    ایوان خونسرد شانه ای بالا انداخت و جواب داد:
    -۲۱!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    گیسو نگاهش را بین اجزای صورت ایوان به گردش در آورد و در آخر خیره در چشمانش صادقانه زمزمه کرد:
    - منم 17 سالمه!
    آنگاه برای فرار از نگاه خیره ایوان، رو از او گرفت و در حالی که دست در جیب پالتویش فرو بـرده بود، ادامه داد:
    - چی شد که مشتاق شدی فارسی یاد بگیری؟
    ایوان اما بدون آنکه نگاه از نیم رخ گیسو بگیرد، باز هم خونسردانه جواب داد:
    - من با پدرم در نزدیکی مرز زندگی می کردیم. اون به خاطر کارش که تاجر بود، با ایرانی ها رابـطه ای نزدیک داشت. توی اکثر سفرهاش به ایران، منو هم با خودش می آورد. با وجود اینکه روسیه یکی از کشورهای دشمن ایران بود، اما مردم با پدرم خیلی خوب رفتار می کردن؛ چون پدرم یه مرد فوق العاده مهربون بود و از جنگ بیزار! این جوری شد که منم کم کم فارسی یاد گرفتم؛ اما در اصل وقتی بابام چند روز ایران می موند، همراه پسر یکی از دوستای بابام که اسمش احمد بود، می رفتم سر کلاس درسش و اونجا زبان فارسیم بهتر شد. با وجود اینکه اونا اهل تبریز و ترک بودن، اما با من و پدرم فارسی صحبت می کردن! توی ارتش وقتی دیدن که من به زبان فارسی مسلطم منو فرستادن اینجا!
    گیسو بدون آنکه متوجه شده باشد، کاملا به سمت ایوان برگشته بود و مشتاق به دهان او چشم دوخته بود. وقتی حرف های ایوان به پایان رسید، گیسو ناخودآگاه زمزمه کرد:
    - چقدر جالب!
    ایوان از بهت در صورت گیسو، خنده ی ریزی کرد و با ابروهای بالا رفته به او که از سرما رعشه بر اندامش افتاده بود، خیره شد. کم کم اخمی محو بر پیشانی اش نقش بست و در لحظه ای آنی، دستش را به دور شانه گیسو انداخت و او را به خود نزدیک تر کرد. گیسو با این کار ایوان، با حالت گنگ و بهتی که در صدایش مشهود بود، زمزمه وار گفت:
    - چی کار می کنی؟!
    ایوان اما بی توجه به مخالفت های او برای نزدیک شدنش، جدی جواب داد:
    - تو داری از سرما می لرزی. حداقل با نزدیک شدن به هم دیگه، گرم می شی!
    گیسو خواست دوباره مخالفت کند که حلـ*ـقه دستان ایوان به دور شانه اش تنگ تر شد. او هم دیگر سکوت کرد و با خجالت، ناچار سر بر شانه ایوان گذاشت و با او هم قدم شد. تا زمانی که در سر کوچه مورد نظر برسند، هر دو سکوت اختیار کرده بودند که ناگهان نجوای گیسو، به گوش ایوان خورد:
    - یه سوال بپرسم؟
    ایوان در جواب به او، مشتاق زمزمه کرد:
    - اوهوم، بپرس!
    گیسو ابتدا کمی من و من کرد؛ اما در آخر دل را به دریا زد و در حالی که چانه اش را به شانه ایوان تکیه داده بود، خیره به صورت سفید و اصلاح شده اش پرسید:
    - چرا من؟!
    ایوان گیج از سوال گیسو، سرش را به سمت او برگرداند و از روی شانه اش به او خیره شد. در همان حال نالید:
    - چی؟ منظورت رو متوجه نمی شم!
    گیسو کلافه نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد و بدون آنکه لحظه ای پلک بزند، تند و تند گفت:
    - خیلیم خوب می دونی منظورم چیه! چرا بعد از اولین برخوردمون همه ش جلو چشمم بودی؟ چرا بیخیالم نشدی و سایه به سایه همه جا دنبالم بودی؟! می دونم قبلا این سوالو ازت پرسیدم، اما جواب واضحی به من ندادی!
    ایوان ناگهان از حرکت ایستاد. در حالی که بازوهای گیسو را در دست گرفته بود، او را از خود جدا کرد و خیره در چشمانش زمزمه وار جواب داد:
    - همیشه در خیالم با دختری شبیه به تو زندگی کردم. دختری با خصوصیات رفتاری و اخلاقی تو!
    در همان حال، انگار که در دنیای دیگری سیر می کند، نوازشگرانه به روی موهای پیچ و تاب خورده گیسو دست کشید و ادامه داد:
    - من از اونجایی مجذوبت شدم که تو در حالی که موهای خیست به پیشونیت چسبیده بود، داشتی منو متهم به دوچرخه سواری در پیاده رو می کردی اما من هیچی رو نمی دیدم جز چشم هات! واقعا طلبکارانه و پر غیظ بهم نگاه می کردی و من نمی دونم که... چرا اون لحظه دلمو باختم!
    به اینجای حرفش که رسید، خنده ای کوتاه کرد که باعث شد گیسو که در تمام لحظات در سکوت و حیران به او چشم دوخته بود نیز پا به پای او بخندد. ایوان برای مهار خنده اش، لبش را به دندان گرفت و پلک هایش را به روی هم گذاشت. کمی در همان حالت ماند که ناگهان متوجه سنگینی به روی قفسه سـ*ـینه اش شد. این بار نوبت او بود که حیران به گیسو خیره شود که با کمال میل خجالت را کنار گذاشته و سر بر سـ*ـینه او گذاشته بود. در حالی که مخلوطی از حس های هیجان و شوک در وجودش پدیدار شده بود، آرام آرام دستانش را به دور گیسو حلـ*ـقه کرد و او را به خود فشرد.
    گیسو، با چشمانی بسته سرش را به روی سـ*ـینه ایوان جا به جا کرد و در همان حال زمزمه وار گفت:
    - من واقعا تنهام و تو از تنهایی دختری مثل من استفاده بردی و خودتو بهم نزدیک کردی!
    ناگهان پلکانش را از هم گشود و به آرامی از ایوان جدا شد. خیره در چشمان هیجان زده او، لبخندی بر لب نشاند و از صمیم قلبش، زیر لب خطاب به او با بغض نالید:
    - ازت ممنونم. شب به یاد موندنی رو با هم گذروندیم!
    آنگاه، پشت به ایوان ایستاد و با قلبی که از سر هیجان خودش را دیوانه وار به قفسه سـینه اش می کوبید، اضافه کرد:
    - پنجشنبه می بینمت. روی همون نیمکتی که رو به دریاچه مصنوعی باهم نشسته بودیم!
    سپس بدون آنکه لحظه ای به پشت سر خود چشم بیندازد، با حالتی دو از او فاصله گرفت و در تاریکی شب گم شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    گیسو هر روز به آن شبی که با ایوان گذرانده بود فکر می کرد. به آنکه بالاخره بعد از گذشت چندین سال از زندگی اش، با شخصی به راحتی صحبت کرده بود. با یاد آوری آن لحظات، هر بار ناخودآگاه لبخندی از سر شوق بر لبانش نقش می بست؛ اما چیزی نمی گذشت که حس دلشوره، شوق را در دلش کمرنگ می کرد. دلشوره ای بابت اینکه رابــطه آنها پایدار نخواهد ماند!
    گیسو با هر چیزی خود را سرگرم می کرد تا فکر ایوان از ذهنش دور بماند اما لحظه ای چهره اش در برابر چشمانش محو نمی شد. آن لبخند شیرین و چشمان پر آرامشی که در تمام لحظات بر روی صورتش دیده می شد، بیشتر از هر چیز به یاد ماندنی بود. حتی گیسو با یادآوری لحظه ای که ایوان از علاقه خودش نسبت به او می گفت، گونه هایش از شرم به رنگ سرخی در می آمدند. به راستی او نیز واقعا مجذوب خوش زبانی و رفتار پر محبت ایوان شده بود؛ اما حیف که او جزوی از سربازان دشمن شمالی بود و نمی توانستند به راحتی هر روز و هر زمانی که بخواهند یکدیگر را ملاقات کنند. همین امر او را بیش از پیش به ادامه این رابــطه مایوس می کرد و سبب آشفتگی درونش می شد.
    ***
    - گیسو، مادر بعد از اینکه به گلدونا آب دادی، یه جارو هم دور و بر حوض بزن!
    گیسو در حالی که کاسه ی سفالی را از آب حوض پر می کرد و به روی گل های شمعدانی می پاشید، با رویی گشاده خطاب به خانم جان با صدایی رسا گفت:
    - چشم خانم جان!
    خانم جان در زیر سایه خنک درختان، بر روی تخت چوبی نشسته و پاهایش را دراز کرده بود. در همان حال با لبخندی که گونه های سفید و گوشتی اش را برجسته نشان می داد، گیسو را تماشا می کرد. گیسو نیز با سنگینی نگاه خانم جان به روی خود، سر بلند کرد و جواب لبخندش را با لبخندی دندان نما داد.
    با اتمام کارش، نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد و در حالی که کف دستش را به زانویش تکیه داده بود، از جا برخاست. دست به کمر نگاه رضایت مندش را از روی شمعدانی ها گذراند و خیره در چشمان درخشان خانم جان گفت:
    - اینم از شمعدونی های سرخ شما!
    خانم جان خنده ی کوتاهی کرد و در جواب به لحن پر انرژی گیسو گفت:
    - دستت درد نکنه مادر!
    گیسو به سمت جاروی گوشه حیاط رفت و خاک های باقی مانده از گلدان های دور تا دور حوض را با حوصله جارو زد. در آخر کمر راست کرد و با انداختن جارو در کنار راه پله، به سمت تخت چوبی رفت. در کنار خانم جان نشست و چای خوش رنگی برای خود در فنجان ریخت. بدون آنکه برای خنک شدن چای صبری پیشه کند، فنجان را بالا آورد و در نزدیکی لبش نگه داشت. خیره به چای پی در پی فوت کرد تا کمی سرد شود. کمی از محتوای فنجان را که مزه مزه کرد، ناگهان چشمانش را به روی هم فشرد و سریع فنجان را پایین آورد. خانم جان که رفتار او را زیر نظر گرفته بود، تاسف وار سرش را به طرفین تکان داد و دستانش را به حالت نصیحت در هوا تکان داد و گفت:
    - خب دختر صبر کن تا خنک بشه!
    گیسو در حالی که زبانش را بیرون آورده و تند و تند با دستش آن را باد می زد، با چهره ای وا رفته جواب داد:
    - نمی تونم خانم جان، دیرم می شه!
    خانم جان خیره به گیسو با حفظ اخم روی پیشانی اش، سکوت اختیار کرد. عصایش را از کنارش برداشت و تکیه به آن، از روی تخت پایین آمد. آنگاه با گام هایی کوتاه و شمرده، عصا زنان به سمت پله ها رفت و وارد خانه شد. گیسو همچنان عزادار زبان سوخته اش بود و آن را در دهانش می چرخاند تا از سوزشش کاسته شود. ناگهان هرچه دق دلی داشت، بر سر فنجان چای خالی کرد و چای را به روی زمین پاشید.
    لحظاتی بعد، خانم جان در حالی که کیسه ای در دست داشت، از خانه بیرون آمد و کشان کشان به سمت گیسو قدم برداشت. تا به گیسو رسید، کیسه را به سمتش گرفت و در همان حال جدی خطاب به او گفت:
    - بگیرش!
    گیسو بیخیال زبانش، دو دستی کیسه را از دست خانم جان گرفت و در حالی که آن را وارسی می کرد، با ابروهای بالا رفت کنجکاوانه پرسید:
    - این چیه؟!
    خانم جان در کنار گیسو بر لبه تخت نشست و با خوش رویی گفت:
    - این یکم برنج و قنده! سر راهت ببر بده به نرگس خانم. شب جمعه ای فاتحه ای برای امواتمون بخونه. ثواب داره!
    گیسو با لب و لوچه کج شده، کیسه را در کنارش به روی تخت گذاشت و در همان حال زمزمه وار گفت:
    - چشم!
    ناگهان خیره به خانم جان، در جای خود خشکش زد و خنده از روی لبانش محو شد. با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، خودش را به سمت خانم جان متمایل کرد و تته پته کنان و ناباور نالید:
    - گفتین شب جمعه؟ یعنی... یعنی امروز پنجشنبه ست؟!
    خانم جان که از حیرت در نگاه گیسو گیج شده بود، با ابروهای بالا رفته جواب داد:
    - آره، چطور مادر؟!
    گیسو ناغافل از جا برخاست و در زیر نگاه بهت زده خانم جان، با دو از پله ها بالا رفت. وارد اتاقش که شد، به سمت کمدش رفت و لباس هایش را زیر و رو کرد.
    سعی کرد که به بهترین شکل لباس بپوشد. لحظاتی بعد شیک و تمیز، روبروی آینه ایستاده بود و خودش را نظاره می کرد. لباسی پر از نقش گل های زرد رنگ که در دور کمرش کشباف بود، به او ظاهری متفاوت بخشیده بود. لبخند رضایت بر لبانش، مهر تاییدی بود که باعث شد با اعتماد به نفس از اتاقش بیرون برود و با عجله وارد حیاط شود.
    بدون آنکه ذره ای از سرعت قدم هایش کم کند، از کنار خانم جان گذر کرد و به سمت در رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    ناگهان با صدای خانم جان از حرکت ایستاد و به سمتش برگشت که کلافه چشم از او نمی گرفت.
    - کیسه رو یادت رفت دختر! این همه عجله ت برای چیه؟!
    گیسو راه رفته را برگشت و با به چنگ گرفتن کیسه، لبخندی دلنشین بر لب نشاند و خیره در چشمان میشی رنگ او، زمزمه وار گفت:
    - امروز روز مهمیه!
    آنگاه سریع از خانم جان فاصله گرفت و چیزی نگذشت که صدای ناهنجار به هم خوردن در، داد اعتراض آمیز خانم جان را بلند کرد.
    ***
    گیسو در تمام مدتی که در کافه بود، مدام از پنجره به بیرون نگاه می کرد تا شاید برای لحظه ای ایوان را ببیند؛ اما هر بار او در آنجا حضور نداشت.
    گیسو مایوس از آنکه ایوان قرار ملاقاتشان را به یاد نداشته باشد، در پایان ساعت کاری اش، راهش را به سمت دریاچه مصنوعی کج کرد. در طول راه، مدام با خود در ذهنش تکرار می کرد که «این رابــطه از اول هم اشتباه بوده و نباید به یک سرباز شمالی اعتماد می کرد!»
    در چند متری نیمکتی که چند شب پیش با ایوان بر روی آن نشسته بودند، سر بلند کرد که ناگهان در جای خود خشکش زد. مردی مو طلایی، در حالی که دستانش را در جیب شلوار پارچه ای خاکستری رنگش فرو بـرده بود، روبروی نیمکت ایستاده و از زیر کلاه کپ ترکی روی سرش به دریاچه چشم دوخته بود.
    گیسو بدون آنکه چشم از او بردارد، آب دهانش را پر صدا قورت داد. دستان لرزانش را بالا آورد و موهای پریشانش را از روی صورتش کنار زد. در آخر گونه هایش را بین دو انگشتش گرفت و با نیشگونی کوچک، آن ها را به رنگ سرخ در آورد و چهره اش از حالت بی روحی بیرون آمد. دستی به روی لباسش کشید و با آراستگی تمام، آخرین قدم ها را به سمت او برداشت که تنها نیم رخش در تیررس دید گیسو بود.
    ایوان ناخودآگاه به طرفی که گیسو به سمتش گام بر می داشت، سر چرخاند.
    با دیدن دختری که چند روز شوق دیدارش مثل خوره به جانش افتاده بود، ناخودآگاه از سر شوق لبخندی دندان نما بر لب نشاند و کاملا به سمت او برگشت.
    گیسو با خجالتی که تمام وجودش را فرا گرفته بود، سر به زیر انداخت و آخرین قدم را برای نزدیک شدن به ایوان برداشت. در همان حال، موهایش را از جلوی صورتش روانه ساخت و به پشت گوشش فرستاد. ایوان در سکوت، کمی این پا و آن پا کرد. در آخر برای شکستن سکوت حاکم، خیره به چهره درخشان گیسو، زمزمه وار نالید:
    - فکر کردم نمیای!
    گیسو با حرف ایوان سرش را بالا آورد. با لبخندی دلنشین و لحنی که کمی بوی شیطنت می داد زیر لب گفت:
    - اتفاقا من این فکر رو راجع به تو کردم!
    ایوان نیشخندی زد و لبش را به دندان گرفت. آنگاه با متمایل کردن خودش به سمت گیسو، فاصله شان را تا حد امکان کم کرد. بی توجه به صورت سرخ شده گیسو، سرش را جلو برد و در نزدیکی گوشش زمزمه کرد:
    - راستش، دلم برات تنگ شده بود!
    همین جمله، کافی بود تا شدت ضربان قلب گیسو بالا برود. دستانش بی اراده شروع به لرزیدن کرد و نفسش به یکباره بند آمد. او به شنیدن این جمله های عاطفی، هیچ عادت نداشت.
    گیسو برای آنکه ایوان متوجه دگرگونی حالش نشود، خودش را عقب کشید و بی حرف به سمت نیمکت رفت و به رویش نشست. ایوان از عکس العمل گیسو، خنده ی کوتاهی کرد و خیلی عادی در کنار او به روی نیمکت جای گرفت. گیسو خیره به دریاچه مصنوعی پیش رویش، سعی می کرد تا با کشیدن چند نفس عمیق به خود مسلط شود. از طرف دیگر، ایوان در حالی که دستش را پشت سر گیسو به نیمکت تکیه داده بود، خیره به نیم رخ او، چیزی نمی گفت و تنها از منظره پیش رویش لـذت می برد. حرکات ها و رفتار های ابتدایی گیسو، برایش شیرینی خاصی داشت.
    گیسو سعی کرد بی توجه به نگاه خیره ایوان، سـینه سپر هیچ نگوید و به طرز عادی از رقـ*ـص آب های زلالی که در چند متری خود توسط حفاظی محافظت می شدند، نهایت لـذت را ببرد؛ می خواست، اما نمی توانست بی تفاوت باشد!
    ایوان پشت به او، دست دراز کرد و از روی دوچرخه اش که به نیمکت تکیه داده بود، کیفش را برداشت. آنگاه دکمه اش را باز کرد و دستش را برای پیدا کردن چیزی، به درون آن فرو برد. در تمام مدت، گیسو زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. وقتی سر از کار های او در نیاورد، کلافه پوفی کرد و نگاه از او گرفت و به مردمانی که از جلوی چشمانش عبور می کردند، زل زد.
    در همان لحظه با صدای ایوان، سرش را پایین انداخت و به مجسمه چوبی که طرح یک دختر مو بلند بود، چشم دوخت.
    - بگیرش، این برای توئه!
    گیسو شگفت زده، سرش را آرام بالا آورد و خیره در چشمان ایوان، من من کنان نالید:
    - این... این برای منه؟!
    ایوان از بهت در نگاه گیسو، لبخند جذابی بر لب نشاند و زمزمه وار جواب داد:
    - آره، برای تو درستش کردم!
    گیسو ذوق زده، لب پایینش را گزید و مشتاق دستش را برای لمس مجسمه چوبی دراز کرد. در حالی که با لبخند مجسمه را در دستش وارسی می کرد، بدون آنکه چشم از او بردارد خطاب به ایوان گفت:
    - چقدر قشنگه!
    ایوان به آرامی پلکی زد و با تن صدایی ملایم، خیره به نیم رخ گیسو زمزمه کرد:
    - نه به قشنگی تو!
    گیسو که با هر جمله ایوان قند در دلش آب می شد، با خجالت تک خنده ای کرد و زیر چشمی به ایوان نگاه انداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    وقتی او را همچنان مجذوب خود دید، صاف نشست و با چهره ای که سعی می کرد جدی به نظر برسد، کاملا به سمت ایوان برگشت و گفت:
    - برنامه ت برای امروز اینه که کل زمانو اینجا بشینیم و حرف بزنیم؟!
    ایوان ابرویی بالا انداخت و کنجکاو پرسید:
    - تو فکر بهتری داری؟!
    گیسو سرش را به نشانه مثبت تکان داد و به دنبال زمزمه کرد:
    - من از پیاده روی های دو نفره خوشم میاد!
    ایوان شگفت زده، اخم محوی بر پیشانی نشاند و در حالی که سعی می کرد لبخندش را کنترل کند زمزمه وار گفت:
    - مگه تو تا حالا چند بار سابقه پیاده روی دو نفره داشتی؟!
    گیسو ظاهری شرمگین به خود گرفت. در حالی که لب هایش را به یک طرف جمع کرده بود، از زیر مژه های بلندش به ایوان نگاه کرد و در همان حال مظلومانه نالید:
    - هیچ وقت! همیشه دوست داشتم تجربه ش کنم!
    ایوان از اعتراف صداقت مندانه گیسو، ناخودآگاه خنده ی بلندی سر داد. گیسو کمی او را در همان حال تماشا کرد و در آخر خود نیز پا به پای او خندید. آنچنان هر دو از ته دل و بی قید می خندیدند که هرکس از کنارشان رد می شد تا لحظاتی حیران به آنها چشم می دوخت.
    کم کم صدای خنده هایشان کاهش یافت و در آخر با لبخندی دندان نما چشم از چشم یکدیگر برنداشتند. ایوان به آرامی دست ظریف گیسو را در حصار انگشتان نیرومند مردانه اش گرفت و او را به همراه خود از جا بلند کرد.
    گیسو بدون آنکه چیزی بگوید تنها به تبعیت از ایوان، ایستاد و به او که با دست آزادش دوچرخه را از نیمکت جدا می کرد، چشم دوخت. ایوان دوچرخه را ثابت نگه داشت و به چهره کنجکاو گیسو خیره شد. آنگاه با حفظ لبخند محو روی لبانش، دست گیسو را کشید و او را نزدیک خود نگه داشت. در حالی که نگاهش بین اجزای صورت گیسو در گردش بود، نامطمئن زمزمه کرد:
    - پشت سرم سوار می شی تا یه جایی بریم؟!
    گیسو با حرف ایوان، با ابروهای بالا رفته نگاه از چشمانش گرفت و به دوچرخه زل زد. کم کم لبخندی دندان نما از روی رضایت بر لبانش پدیدار گشت. ایوان وقتی لبخند او را دید، با شوقی عجیب سوار بر دوچرخه شد و منتظر شد گیسو بر ترک بند آن بنشیند. گیسو مجسمه را در جیب مخفی لباسش گذاشت. سپس با دو حس هیجان و ترس، بر روی ترک بند دوچرخه نشست و پاهایش را در یک طرف آویزان نگه داشت. موهای بلندش را به روی یک شانه اش آویزان کرد تا کمتر توسط باد در صورتش پخش و پلا شوند. در آخر برای جلوگیری از افتادنش، دستانش را به دور ایوان حلـ*ـقه کرد و در نزدیکی گوشش زمزمه کرد:
    - من آماده م، بریم!
    ایوان انگار منتظر همین حرف بود که ناگهان پایش را از زمین جدا کرد و بی وقفه رکاب زد. گیسو با حرکت دوچرخه، به یکباره حلـ*ـقه دستانش را به دور ایوان محکم تر کرد و صورتش را از پشت سر، به کمر ایوان فشرد. ایوان لحظه به لحظه از حس تماس دستان گیسو، لبخندش عمق بیشتری می گرفت و در سکوت کنار خیابان رکاب می زد. دلش می خواست که قادر بود به عقب سر برگرداند و در حالی که باد، مو و دامن گلدار گیسو را به بازی گرفته بود تماشا کند.
    دقایقی به همان شکل گذشت که ایوان دوچرخه را در پیاده رویی خلوت نگه داشت. گیسو با ذوق از روی ترک بند پایین آمد و به دنبال او، ایوان نیز از دوچرخه پیاده شد. با تکیه دادن دوچرخه به پایه آهنی آن، به سمت گیسو چرخید و خیره به چهره شاد او گفت:
    - به نظرت اینجا برای یه پیاده روی دو نفره بهتر نیست؟ کسی هم نیست که به دیوونه بازی هامون اخم کنه!
    گیسو متفکر چشمانش را ریز کرد و سپس با گام هایی بلند چسبیده به ایوان ایستاد. خیره در چشمان ایوان، کم کم چهره اش مچاله شد و سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه، همون جا بهتر بود! حداقل تو این ساعت می تونستیم غروب خورشید رو تماشا کنیم و از اینکه خورشید توسط آب بلعیده می شه لـذت ببریم!
    سپس غافلگیرانه کلاه ایوان را به چنگ گرفت و با چشمانی درخشان، در حالی که می خندید در چند قدمی اش ایستاد. ایوان که از حرکت ناگهانی گیسو هاج و واج مانده بود، پس از چند ثانیه به خود آمد و با اخمی مصنوعی در حالی که سعی می کرد خودش را به گیسو نزدیک کند، دست به کمر زمزمه وار گفت:
    - که دوست داری از غروب خورشید لـذت ببری، آره؟!
    گیسو کلاه را به روی سرش گذاشت و با حفظ لبخند دندان نمایش، تند و تند سرش را به نشانه مثبت تکان داد. با هر قدمی که ایوان به سمتش بر می داشت، او هم بلافاصله به عقب می رفت. تا اینکه در حرکتی ناگهانی ایوان شروع به دویدن کرد. گیسو با چشمانی گرد شده، جیغ خفیفی زد و خود نیز شروع به دویدن کرد. خنده ی گیسو و برگشتن هرازگاهی اش به پشت سر، باعث ضعیف تر شدن دویدنش می شد؛ برای همین ایوان خیلی زود به او رسید و بی توجه به جیغ هایش، از پشت سر آو را بغـ*ـل کرد. گیسو با خنده شروع به دست و پا زدن کرد و وقتی دید نمی تواند از او جدا شود، بیخیال سرش را به سـ*ـینه ی ایوان تکیه داد. صدای خنده ی هر دویشان، سکوت حاکم بر محیط را در هم شکست و تا دقایقی ادامه داشت. گیسو خیره به روبرویش، به تبعیت از ایوان بی حرکت ایستاد و تنها دستانش را به روی قفل دستان ایوان که به دورش پیچیده شده بود، گذاشت. هر دو در کمال آرامش، به غروب خورشید پیش رویشان چشم دوخته بودند و غرق در احساسات، تنها صدای نفس هایشان به گوش یکدیگر می رسید.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    تا اینکه ایوان سکوت بینشان را شکست و بدون آنکه نگاه از روبرویش بگیرد، لبش را به لـالـه گوش گیسو چسباند و زمزمه وار گفت:
    - ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻫﮕﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ
    ﺑﻪ ﺟﻠﺪ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ
    ﻧﺴﯿﻢ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺳﺮ ﻭ ﻣﻐﺰﻡ
    ﺧﻤﺎﺭ ﻭ ﺳﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ
    (خمـار انتظار - شهریار)
    لهجه ی بامزه ایوان، ناخواسته گیسو را به خنده واداشت. در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند، خطاب به ایوان زیر لب گفت:
    - تو شعرم می خونی؟ بذار حدس بزنم! احمد؟!
    ایوان نیشخندی زد و در جواب به گیسو صادقانه زمزمه کرد:
    - آره!
    گیسو آرام خودش را از ایوان جدا کرد و رخ در رخش ایستاد. با در هم تلاقی شدن نگاهشان، کم کم خنده از روی لبانشان محو شد. ایوان به آرامی نگاه از چشمان گیسو گرفت و نوازشگرانه به روی موهایش دست کشید. برای لحظه ای چشمان گیسو به روی هم افتاد و غرق در لـذتی عجیب شد. لـذتی که تنها از تماس دستان ایوان به روی موهایش به او دست می داد. در همان حال، قفسه سـینه اش از فرط هیجان بالا و پایین می شد. وقتی پلک هایش را از هم باز کرد، ایوان به وضوح حلـقه اشکی را در چشمانش دید. با نگاهی سردرگم و نگران، بدون آنکه چشم از چشمان گیسو بگیرد، زمزمه وار نالید:
    - چی شد؟!
    گیسو نفس عمیقی کشید و پس از مکثی کوتاه، غافلگیرانه زیر لب زمزمه کرد:
    - тебя люблю! (دوستت دارم!)
    ایوان تا لحظاتی حیران و ناباور، خیره در چشمان نمدار گیسو به دنبال صداقت گفتار او بود. تا آنکه گیسو طاقت نیاورد و به یکباره خودش را در آغـ*ـوش گرم و لـ*ـذت بخش ایوان پرت کرد. در حالی که صورتش را به روی سـ*ـینه ایوان می فشرد، با بغض نالید:
    - من بعد از مرگ پدر و مادرم تشنه محبت بودم و تو کسی بودی که نور امید رو توی قلبم روشن کردی!
    سپس بدون آنکه سر بلند کند، در حالی که دستانش را به دور ایوان حلـ*ـقه کرده بود، لباسش را از پشت سر به چنگ گرفت و زیر لب با صدایی خفه زمزمه وار گفت:
    - نمی دونی چقدر توی این چند روز با خودم کلنجار رفتم تا تو رو فراموش کنم. می خواستم، اما نمی شد! تو تونستی فقط در عرض یک شب قلب سنگی منو بشکافی و متعلق به خودت کنی!
    قطره های اشکی که از چشمان گیسو به روی گونه هایش روانه شده بود، پیراهن سفید ایوان را لکه دار کرده بود؛ ایوان اما همچنان شوکه شده از حرف های گیسو، مانند مجسمه ای خشکش زده بود و حرکتی از خود نشان نمی داد. انگار که در رویایی شیرین سیر می کند و با پلک زدن خراب می شود.
    کم کم لبخندی از سر شوق بر لبانش نقش بست و جان به دست و پاهایش برگشت. گیسو تکیه به سـ*ـینه ایوان، تنها اشک می ریخت و کلامی حرف نمی زد. ایوان وقتی او را در آن حال دید، متاثر دستانش را بالا آورد و به روی کـ*ـمر گیسو گذاشت. سپس با فشاری ناشی از حسی عجیب، او را محکم به خود فشرد. در همان حال، چشمانش را بست و بـ..وسـ..ـه ای عمیق به روی موهای گیسو نشاند و در نزدیکی گوشش، از ته دل نالید:
    -!Я тоже тебя люблю (منم دوستت دارم!)
    ***
    - خب دیگه، از اینجا به بعدشو خودم می رم!
    ایوان با حفظ لبخند دندان نمای خود، دست گیسو را فشرد و با لحنی که کمی بوی نگرانی می داد گفت:
    - حداقل بذار تا سر کوچه بیام!
    گیسو خواست مخالفت کند اما وقتی دید نمی تواند حریف نگاه مظلومانه ایوان شود، ناچار پشت چشمی نازک کرد و تسلیم وار نالید:
    - خیله خب، بیا!
    و پشت حرفش ریز خندید. ایوان پیروزمندانه دستانش را به دور شانه گیسو حلـ*ـقه کرد و در تاریکی شب، پا به پای او گام برداشت.
    تا هر دو به سر کوچه رسیدند، ناگهان چشمان خندان گیسو با دیدن ماشین لیموزین سهیل جلوی درب خانه خانم جان، به یکباره آشفته گشت.
    با ایستادن ناگهانی گیسو، ایوان نیز متعجب و حیران از حرکت او در کنارش ایستاد و خیره به نیم رخ رنگ پریده اش، نگران پرسید:
    - چت شد گیسو؟! حالت خوبه؟
    گیسو با چشم هایی که ترس از آنها می بارید، به سمت ایوان رو برگرداند. در حالی که سعی می کرد رفتارش را با زدن لبخندی مصنوعی توجیح کند، من من کنان نالید:
    - نـ... نه! تو دیگه برو!
    ایوان متعجب ابرویی بالا انداخت و کنجکاو رد نگاه سابق گیسو را گرفت. با دیدن ماشین سیاه رنگی که در شب به زور دیده می شد، متعجب تر از قبل خطاب به گیسو پرسید:
    - اون ماشین کیه که با دیدنش این جوری رنگت پرید؟!
    گیسو برای آنکه از پرسش و کنجکاوی های ایوان فرار کند، چشمانش را به روی هم گذاشت و تند و بی وقفه گفت:
    - اون ماشین سهیل، پسر عمه مه! سهیل یه نظامیه و به شدت از طرفدارای آلمانه! اگه اون بفهمه که تو یه روسی هستی و من باهات ارتباط دارم، گور هر دومون کنده ست! حالا متوجه شدی؟
    آنگاه خیره به جلو، بی توجه به چهره حیران و شوکه شده ایوان، ادامه داد:
    - اون نباید ما رو با هم ببینه. هیچ وقت!
    آنگاه پس از کمی خیره شدن در چشمان ایوان، به آرامی لب زد:
    - شب بخیر ایوان الکساندرویچ چخوف!
    ایوان سرش را به طرفین تکان داد و سر به زیر، با خنده نالید:
    - خدای من، همون ایوان کافیه!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    گیسو با فشاری کم به دستان ایوان، از او جدا شد. ایوان تا لحظه ای که گیسو کلید را در قفل می انداخت، تکیه به دیواری ایستاده بود و با ژست همیشگی اش، دست در جیب او را تماشا می کرد.
    گیسو با باز کردن در، دستی برای ایوان تکان داد و بی معطلی پا به حیاط گذاشت. تا در حیاط را بست، تکیه به آن نفسی از سر آسودگی بیرون فرستاد. آنگاه با تک سرفه ای، گلویی تازه کرد و با چهره ای به ظاهر خسته از پله ها بالا رفت و وارد خانه شد.
    گیسو در حین ورود به خانه، متوجه پچ پچ هایی شد که زود صدای آنها را تشخیص داد. عمه شهرزاد، عمو خسرو و پسر عمه اش سهیل، صاحبان صدا بودند که داشتند با خانم جان صحبت کردند. با ورود گیسو، صحبتشان قطع شد و سر هر چهار نفرشان به سمت او برگشت. گیسو وقتی نگاه پرسش گر آنها را به روی خود دید، لبخندی بر لب زد و خطاب به آنها زیر لب سلام کرد. زودتر از همه آنها، سهیل به خود آمد و با اخمی وحشتناک به روی پیشانی اش، پر غیظ غرید:
    - معلوم هست تا این موقع شب کدوم گوری بودی؟!
    گیسو با شنیدن حرف سهیل، به یکباره لبخند از چهره اش ناپدید شد. شهرزاد به سهیل چشم غره رفت و با چهره ای در هم گفت:
    - اِ سهیل؟! این چه طرز صحبت کردنه؟
    سهیل کلافه چشمانش را به روی هم فشرد و نفسش را پوف مانند از سـینه بیرون فرستاد. گیسو اما با نگاهی که در آن تهی از هر حسی بود، خیره به سهیل زیر لب نالید:
    - کافه بودم!
    در ادامه حرف گیسو، سهیل عصبانی به موهایش چنگ زد و با تمسخر، گوشه لبش را به نیشخند بالا برد. شهرزاد نگران نگاهی از سرتاپای گیسو انداخت و خطاب به او زمزمه کرد:
    - ولی عزیزم، سهیل اومد اونجا بسته بود!
    گیسو برای لحظه ای جا خورد و ماند که چه بگوید. سربه زیر، زیر چشمی نگاه از چهره کنجکاو تک تکشان گذراند و با صدایی خفه نالید:
    - بعد از اینکه کافه تعطیل شد، یهو دلم هوای قدم زدن کرد. دیگه زمان و ساعت یادم رفت؛ این شد که دیر شد!
    این بار با اتمام حرف گیسو، شوهر عمه اش خسرو پیش قدم شد و خطاب به همگی گفت:
    - حالا که می بینید حال گیسو جان خوبه. دیگه نیازی نیست این قدر سوال پیچش کنید!
    آنگاه رو به همسرش اضافه کرد:
    - بلند شو تا دیگه بریم. دیر وقته!
    شهرزاد که مثل همیشه با آراستگی تمام لباس پوشیده بود، کیف کوچک سرخ رنگش را از کنارش برداشت و سپس از جا برخاست. از خانم جان خداحافظی کرد و به قصد خروج به سمت در رفت. وقتی از کنار گیسو که همچنان در درگاه ایستاده بود خواست گذر کند، با دلسوزی و نگرانی او را به آغـ*ـوش کشید. بـ..وسـ..ـه ای نرم‌ به روی گونه اش زد و در حالی که صورت گیسو را بین دستانش قاب گرفته بود، خیره در چشمانش زمزمه وار گفت:
    - عمه به قربون اون چشمات! دیگه این طوری ما رو بی خبر نذار. دلمون از فکرت هزار راه رفت!
    سپس با اشاره به خانم جان ادامه داد:
    - حداقل به فکر اون باش. قلبش مریضه! تا این زمان که اینجا وایسادیم، فقط برای این بود که تو این درو باز کنی و بیای!
    گیسو به گرمی دست عمه اش را فشرد و با خونسردی خیال، در جواب گفت:
    - چشم عمه جون. ممنون که خانم جان رو تا این موقع تنها نذاشتین!
    شهرزاد با لبخند از گیسو جدا شد و به نوبت، خسرو و سهیل پشت سر او از خانه خارج شدند. هنوز کامل از حیاط بیرون نرفته بودند که ناگهان شهرزاد ایستاد و به سمت گیسو برگشت. در حالی که کلاه ناقوسی شکلش را بالا می زد تا جلوی چشمانش نباشد، دهان باز کرد و گفت:
    - از این بعد، هر شب سهیل میاد دنبالت و تو رو می رسونه خونه!
    گیسو با شنیدن حرف شهرزاد، با چشمانی گرد شده خواست مخالفت کند که با جواب تند او روبرو شد:
    - نه! حرف نباشه، با هر دوتونم!
    در همان حال، نگاه گیسو به روی سهیل سوق داده شد و دید که او هم به قصد اعتراض به سمت مادرش متمایل شده است. اما سهیل طاقت نیاورد و حرصی نالید:
    - مادر، من که بیکار نیستم تا سرویس شخصی خانم باشم! نا سلامتی یه درجه دارم و کارای مهم تر از اون دارم!
    گیسو که با حرف سهیل به او برخورده بود، اخمی غلیظ بر پیشانی نشاند و دست به سـینه رو به او غرید:
    - منم از خدا می خوام اون یه نفری که سوار ماشینش می شم تو نباشی!
    سهیل خواست به سمت گیسو یورش بردارد که با صدای عصبی و کلافه مادرش قدم از قدم برنداشت. شهرزاد بازوی سهیل را در دست گرفت و در زیر نگاه پر غیظ گیسو، در حیاط را به هم زد.
    با بسته شدن در حیاط، گیسو در حالی که شقیقه اش را می فشرد وارد خانه شد و با گفتن شب بخیری زیر لب خطاب به خانم جان، راهی اتاقش شد.
    قبل از آنکه لباسش را تعویض کند، دست در جیبش کرد و مجسمه چوبی که ایوان آن را درست کرده بود، بیرون آورد. تا لحظاتی خیره به آن حتی پلک هم نزد.
    در آخر با لبخندی شیرین، مجسمه را جلوی آینه گذاشت و لباس راحتی اش را به تن کرد.
    گیسو حتی موقع خواب، لحظه ای مجسمه را از جلوی چشمانش دور نمی کرد. وقتی خواب خواست او را در بر بگیرد، مجسمه را در حالی که در میان دستانش می فشرد، به روی سـینه اش قرار داد. آنگاه بی توجه به پلک های سنگینش، خیره به سقف با حفظ لبخند در گوشه لبش، با خود نالید:
    -.Спокойной ночи (شب بخیر)
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    گیسو خواب آلود و بی حوصله، در را به هم کوبید و در عرض کوچه قدم برداشت. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بود که با صدای بوقی در پشت سرش، از جا پرید. اخمی بر پیشانی نشاند و دست به بغـ*ـل، به قدم هایش سرعت بخشید. این بار بدون آنکه نگاه از روبرویش بگیرد، متوجه حرکت چرخ های ماشینی در نزدیکی اش شد و به دنبال، صدای خشک و جدی سهیل به گوشش خورد:
    - سوار شو!
    گیسو به اخم هایش عمق بخشید و بی اعتنا به حرف امری سهیل گفت:
    - لازم نکرده، خودم می رم!
    سهیل که کم کم رو به کلافگی می رفت، با فکی منقبض شده تکرار کرد:
    - سوار شو!
    این بار هم گیسو با زدن پوزخندی بر گوشه لبش پاسخ داد:
    - تو و عمه فکر می کنین من بچه م؟! خودم می تونم راه برم، نیازی به سوار شدن ماشین شما نیست!
    سهیل در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، زیر لب زمزمه کرد:
    - که نیازی به سوار شدن نیست، هوم؟
    گیسو در جواب به او، با قاطعیت تمام غرید:
    - آره! حالا می شه دست از سرم برداری؟!
    ناگهان سهیل با خونسردی تمام، دنده را عوض کرد و در یک لحظه ماشین با سرعت تمام از کنار گیسو رد شد.
    گیسو تاسف وار سرش را به طرفین تکان داد و با ذهنی مغشوش، راه کافه را در پیش گرفت.
    ***
    - بیا تو هم این لیموناد خنکو بخور!
    گیسو که خسته بر روی صندلی در گوشه کافه نشسته بود، سر بلند کرد و به ساتیار که لیوانی حاوی شربت لیموناد را در دست داشت، خیره شد. در همان حال لبخندی زد و با خوش رویی لیوان را از ساتیار گرفت و زیر لب گفت:
    - ممنونم!
    ساتیار در جواب، سری برای گیسو تکان داد و بی حرف از او فاصله گرفت. گیسو لیوان را لاجرعه سر کشید و عطـش درونش را خاموش ساخت. کمی چشم بسته طعم خوش لیموناد را در دهانش مزه مزه کرد؛ در آخر لیوان را به روی میز گذاشت و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. هنوز ربع ساعت از وقت استراحتش مانده بود و او در تمام مدت تنها خیره به نقطه ای، دم نمی زد.
    ناگهان با یادآوری دفترچه ای که به همراه داشت، نگاه از زمین گرفت و دست در جیب سارافنش کرد. دفترچه کهنه و قهوه ای رنگی که از پدرش برای او باقی مانده بود، تنها سرگرمی گیسو در این لحظات بود.
    گیسو به آرامی دفترچه را گشود و به خط های خوشی که توسط پدرش نگاشته شده بودند، زل زد. با خواندن همان خط اول، به یکباره ذهنش به دور دست ها سفر کرد؛ زمانی که برای فرار از ایران و جنگ های داخلی و خارجی، می خواست همراه پدر و مادرش از مرز عبور کند. چیزی تا رد کردن مرز نمانده بود که گلوله ای به حمیرا، مادر گیسو، توسط سربازی از شوروی اصابت کرد و رد خون سرخش بر روی برف های سپید رنگ جاری گشت. همان موقع او و پدرش به اسارت در آمدند و ماه ها دور از هم در زندان زندگی شان را سپری کردند؛ تا آنکه روزی او را از زندان بیرون آوردند و در محوطه ای که پر از زنجیر و رد خون بود، تنها گذاشتند. در همان لحظه، شخصی که صورتش توسط پارچه ای ضخیم و تیره رنگ پوشیده شده بود، در حالی که دست و پاهایش با زنجیر های ضخیم به هم بسته شده بودند، از کنار گیسو عبور کرد. سربازی اسلحه به دست او را به سمت جایگاهی مخصوص هدایت کرد و قفل های زنجیرش را باز کرد. دست های آن شخص را به پشت سرش برد و به میله ای که به تخته چوبی ضخیم متصل بود، وصل کرد. سپس دست دراز کرد و بدون ذره ای مکث پارچه را از روی سر او برداشت. ناگهان نفس در سـینه گیسو حبس شد و در عرض چند ثانیه تمام صورتش را سیل اشک در برگرفت. دیدن پدرش در آن اوضاع، قلبش را می آزرد.
    مهرداد هم با دیدن گیسو که در چند قدمی اش به روی زمین زانو زده بود، متاسف سرش را به طرفین تکان داد. در همان حال با حلقه ای اشک در چشمانش خیره در چشمان گیسو، لب زد:
    - متاسفم!
    و ناگهان صدای شلیک گلوله با فریاد دردناک گیسو، فضایی خوفناک را در آن محوطه ایجاد کرد!
    گیسو، غمگین و کلافه دفترچه را بست و به روی میز پرت کرد. سپس صورتش را در حصار انگشتانش مخفی کرد و اجازه داد تا اشک هایش، راه گونه هایش را در پیش بگیرد. فکر کردن به گذشته، همیشه او را آشفته می کرد. حتی روزی تصور این را نداشت که به سربازی از نژاد شوروی دل ببازد. او واقعا تنها بود و تشنه محبت! تنها کسی که حس می کرد او را کاملا درک می کند، ایوان بود و این همان دلیل محکمی بود که گیسو به او دل ببندد.
    ***
    - ساتیار دستمالو کجا گذاشتی؟!
    -گیسو یه آقایی دم در منتظرته!
    گیسو با شنیدن صدای نازلی از پشت سرش، از درگاه آشپزخانه فاصله گرفت و به عقب سر چرخاند. خیره به نازلی، یک تای ابرویش را بالا انداخت و کنجکاو پرسید:
    - کی؟!
    نازلی به نشانه ندانستن شانه هایش را بالا انداخت و راهش را به سمت میز پیشخوان کج کرد. گیسو نیز به دنبال او گام برداشت و به سمت در ورودی کافه رفت. ناگهان با دیدن سهیل از پشت پنجره، در میان راه از حرکت ایستاد. کمی او را که تکیه به ماشینش ایستاده بود، تماشا کرد. در آخر با چهره ای برافروخته، در حالی که دندان هایش را به روی هم می سایید از کافه خارج شد. با گام هایی استوار و بلند، خودش را به سهیل نزدیک کرد و بی توجه به چشمان از حدقه بیرون آمده او، تند و تند گفت:
    - چرا تو دست از سرم بر نمی داری؟! مگه نگفتم حق نداری دیگه دنبالم بیای؟ خودم راه خونه تا کافه نادری رو بارها رفتم ‌و بلدم! دیگه نیازی نیست شما زحمت سرویس دهی منو بکشی!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا