در همان حال، خیره خیره گیسو را نگاه می کرد و ذره ای پلک نمی زد. گیسو متعجب از کار او، ابرویی بالا انداخت و با چشمانی ریز شده خطاب به او نالید:
- می شه بگی دلیل این کارات چیه؟! چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا هر جا هستم سر و کله تو هم پیدا می شه؟! من... من حتی نمی دونم اسمت چیه!
مرد جوان، تا لحظاتی در سیاهی چشمان درشت گیسو خیره ماند. سپس بدون آنکه عکس العمل خاصی از خود نشان دهد، به آرامی پلکی زد و با خونسردی زمزمه وار گفت:
- ایوان!
گیسو مشکوکانه، با حفظ حالت چشمانش یک تای ابرویش را بالا انداخت و زمزمه وار گفت:
- که این طور. چه اسم جالبی!
ناگهان در حرکتی غافلگیرانه از جا بلند شد و یقه مرد را با دو دستش گرفت و صورت سرخ شده اش را نزدیک سر او نگه داشت. آنگاه بی توجه به چشمان گرد شده آن مرد، تند و تند زیر لب غرید:
- Расскажи скорее Кто тебя послал (زود باش بهم بگو کی تو رو فرستاده)
مرد جوان که ایوان نام داشت، با دیدن تغییر زبان ناگهانی گیسو، چشمانش گشاد تر از قبل شد و ناخودآگاه مبهوت نالید:
- Я не понимаю вашего значения (منظورت رو متوجه نمی شم)
گیسو کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند و بی حوصله گفت:
- Я вас очень хорошо понимаю (ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ)
ایوان، با اخمی محو بر پیشانی، در یک حرکت یقه اش را از دستان ظریف گیسو آزاد کرد و به تبعیت از او، از روی صندلی بلند شد و سـینه به سـینه گیسو ایستاد. همان طور که نگاهش در اجزای صورت گیسو در گردش بود، گیج شده و کنجکاو نالید:
- ?Как ты узнал кто я (ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟)
آنگاه بدون آنکه لحظه ای به گیسو فرصت حرف زدن بدهد، اضافه کرد:
- ? Как ты узнал что я русский(ﭼﻄﻮﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺭوسیه ای هستم؟)
گیسو با خونسردی تمام پلکی زد و در حالی که سعی می کرد از ایوان فاصله بگیرد، با نگاهی سرد زیر لب زمزمه وار گفت:
- Трудно было догадаться (ﺣﺪﺳﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩ.)
آنگاه در حالی که پشت به او قدم بر می داشت، با صدایی که در آن بغضی قدیمی موج می زد این بار به زبان فارسی ادامه داد:
- برای کسی که نصف عمرشو توی پایگاه نظامی روس ها گذرونده، شناخت اون آرم مسخره زیر یقه لباست کار ساده ایه!
سپس بی آنکه برگردد و کوچک ترین نگاهی به چهره بهت زده ایوان بیندازد، او را در سالن تنها گذاشت.
***
کلافه، در حالی که به روی نیمکتی نشسته بود و زیر چشمی به منظره پیش رویش چشم می انداخت، برگ سبز در دستش را ریز ریز می کرد. حس اینکه ایوان برای برگرداندن او به خط مرز مامور شده باشد، مثل خوره به جانش افتاده بود. حتی دوست نداشت خاطرات سال های ماندگاری در آنجا را به خاطر بیاورد. زیرا با فکر کردن به آن خاطرات، صحنه های اعدام افراد نظامی و غیر نظامی، مدام در ذهنش تداعی می شد.
ناخودآگاه چشمانش را بست و پلک هایش را سخت به هم فشرد. در همان حال، انگشتانش کم کم در کف دستش جمع و مشت شدند. با تصور چهره مادرش که در جلوی چشمانش، به دست سربازان روسی در لب مرز تیر باران شد، باعث شد با لرزش چانه اش قطره اشکی غلتان از روی گونه اش سر بخورد و آرام آرام از دید محو شود.
- می دونم چرا از من فرار کردی!
گیسو با شنیدن صدای ایوان که درست در پشت سرش قرار داشت، چشمانش را از هم گشود و هراسان خواست برگردد که با صدای دستوری او، در همان حالت ماند:
- لطفا برنگرد. می خوام همین جوری باهات حرف بزنم!
گیسو مطیعانه در جایش تکان نخورد و چشم به روبرویش دوخت. در همان حال، چند تار موی آزاد شده اش را با سر انگشت به پشت گوشش فرستاد و در سکوت، شنوای حرف ایوان شد:
- می دونم چرا از من فرار کردی چون... چون فکر می کنی منم یکی از اونام؛ یکی از همونایی که پدر و مادرتو کشتن و تو رو ۸ سال پیش خودشون نگه داشتن!
گیسو با شنیدن حرف ایوان، ناخودآگاه یک تای ابرویش بالا پرید. گنگ و مبهوت از چیزی که تا لحظاتی قبل شنیده بود، دهان باز کرد تا چیزی بگوید که ایوان او را با حرف هایش وادار به سکوت کرد:
- من همچین آدمی نیستم. یعنی، در واقع دل این جور کار ها رو ندارم! من... من فقط به خاطر خودت بود که تا حالا مثل سایه دنبالت بودم!
این بار گیسو به عقب سر چرخاند و خیره در چشمان ایوان، آخرین نجوای او به گوشش خورد:
- فقط به خاطر خودت، همین!
گیسو همچنان با بهتی که در نگاهش مشهود بود، چشم از ایوان نمی گرفت. ایوان نیز غرق در سیاهی چشمان گیسو، پلک نمی زد. آنگاه بدون آنکه بند نگاه بین خودش و گیسو را پاره کند، آرام آرام به سمت گیسو گام برداشت و فاصله شان را تا حد امکان کم کرد. گیسو با چشم از او خواست تا بنشیند. ایوان هم با لبخندی محو بر لب خواسته او را قبول کرد و در کنار گیسو، به روی نیمکت نشست.
گیسو به آرامی نگاهش را از چشمان عسلی ایوان گرفت و خجالت زده به روبرویش خیره شد؛ اما همچنان ایوان چشم از او بر نمی داشت. گیسو وقتی نگاه خیره او را به روی نیم رخش دید، با دستپاچگی عجیبی که به آن دست داده بود، لب گشود و تته پته کنان خطاب به ایوان گفت:
- تو... تو چطوری درباره گذشته ام می دونی؟!
ایوان از سوال گیسو، لبخندی بر لب نشاند و با خونسردی تمام جواب داد:
- از کتابچه ای که اون روز از کیفت افتاد توی چاله آب!
- می شه بگی دلیل این کارات چیه؟! چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا هر جا هستم سر و کله تو هم پیدا می شه؟! من... من حتی نمی دونم اسمت چیه!
مرد جوان، تا لحظاتی در سیاهی چشمان درشت گیسو خیره ماند. سپس بدون آنکه عکس العمل خاصی از خود نشان دهد، به آرامی پلکی زد و با خونسردی زمزمه وار گفت:
- ایوان!
گیسو مشکوکانه، با حفظ حالت چشمانش یک تای ابرویش را بالا انداخت و زمزمه وار گفت:
- که این طور. چه اسم جالبی!
ناگهان در حرکتی غافلگیرانه از جا بلند شد و یقه مرد را با دو دستش گرفت و صورت سرخ شده اش را نزدیک سر او نگه داشت. آنگاه بی توجه به چشمان گرد شده آن مرد، تند و تند زیر لب غرید:
- Расскажи скорее Кто тебя послал (زود باش بهم بگو کی تو رو فرستاده)
مرد جوان که ایوان نام داشت، با دیدن تغییر زبان ناگهانی گیسو، چشمانش گشاد تر از قبل شد و ناخودآگاه مبهوت نالید:
- Я не понимаю вашего значения (منظورت رو متوجه نمی شم)
گیسو کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند و بی حوصله گفت:
- Я вас очень хорошо понимаю (ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ)
ایوان، با اخمی محو بر پیشانی، در یک حرکت یقه اش را از دستان ظریف گیسو آزاد کرد و به تبعیت از او، از روی صندلی بلند شد و سـینه به سـینه گیسو ایستاد. همان طور که نگاهش در اجزای صورت گیسو در گردش بود، گیج شده و کنجکاو نالید:
- ?Как ты узнал кто я (ﺗﻮ ﭼﻄﻮﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ؟)
آنگاه بدون آنکه لحظه ای به گیسو فرصت حرف زدن بدهد، اضافه کرد:
- ? Как ты узнал что я русский(ﭼﻄﻮﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺭوسیه ای هستم؟)
گیسو با خونسردی تمام پلکی زد و در حالی که سعی می کرد از ایوان فاصله بگیرد، با نگاهی سرد زیر لب زمزمه وار گفت:
- Трудно было догадаться (ﺣﺪﺳﺶ ﺯﯾﺎﺩ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩ.)
آنگاه در حالی که پشت به او قدم بر می داشت، با صدایی که در آن بغضی قدیمی موج می زد این بار به زبان فارسی ادامه داد:
- برای کسی که نصف عمرشو توی پایگاه نظامی روس ها گذرونده، شناخت اون آرم مسخره زیر یقه لباست کار ساده ایه!
سپس بی آنکه برگردد و کوچک ترین نگاهی به چهره بهت زده ایوان بیندازد، او را در سالن تنها گذاشت.
***
کلافه، در حالی که به روی نیمکتی نشسته بود و زیر چشمی به منظره پیش رویش چشم می انداخت، برگ سبز در دستش را ریز ریز می کرد. حس اینکه ایوان برای برگرداندن او به خط مرز مامور شده باشد، مثل خوره به جانش افتاده بود. حتی دوست نداشت خاطرات سال های ماندگاری در آنجا را به خاطر بیاورد. زیرا با فکر کردن به آن خاطرات، صحنه های اعدام افراد نظامی و غیر نظامی، مدام در ذهنش تداعی می شد.
ناخودآگاه چشمانش را بست و پلک هایش را سخت به هم فشرد. در همان حال، انگشتانش کم کم در کف دستش جمع و مشت شدند. با تصور چهره مادرش که در جلوی چشمانش، به دست سربازان روسی در لب مرز تیر باران شد، باعث شد با لرزش چانه اش قطره اشکی غلتان از روی گونه اش سر بخورد و آرام آرام از دید محو شود.
- می دونم چرا از من فرار کردی!
گیسو با شنیدن صدای ایوان که درست در پشت سرش قرار داشت، چشمانش را از هم گشود و هراسان خواست برگردد که با صدای دستوری او، در همان حالت ماند:
- لطفا برنگرد. می خوام همین جوری باهات حرف بزنم!
گیسو مطیعانه در جایش تکان نخورد و چشم به روبرویش دوخت. در همان حال، چند تار موی آزاد شده اش را با سر انگشت به پشت گوشش فرستاد و در سکوت، شنوای حرف ایوان شد:
- می دونم چرا از من فرار کردی چون... چون فکر می کنی منم یکی از اونام؛ یکی از همونایی که پدر و مادرتو کشتن و تو رو ۸ سال پیش خودشون نگه داشتن!
گیسو با شنیدن حرف ایوان، ناخودآگاه یک تای ابرویش بالا پرید. گنگ و مبهوت از چیزی که تا لحظاتی قبل شنیده بود، دهان باز کرد تا چیزی بگوید که ایوان او را با حرف هایش وادار به سکوت کرد:
- من همچین آدمی نیستم. یعنی، در واقع دل این جور کار ها رو ندارم! من... من فقط به خاطر خودت بود که تا حالا مثل سایه دنبالت بودم!
این بار گیسو به عقب سر چرخاند و خیره در چشمان ایوان، آخرین نجوای او به گوشش خورد:
- فقط به خاطر خودت، همین!
گیسو همچنان با بهتی که در نگاهش مشهود بود، چشم از ایوان نمی گرفت. ایوان نیز غرق در سیاهی چشمان گیسو، پلک نمی زد. آنگاه بدون آنکه بند نگاه بین خودش و گیسو را پاره کند، آرام آرام به سمت گیسو گام برداشت و فاصله شان را تا حد امکان کم کرد. گیسو با چشم از او خواست تا بنشیند. ایوان هم با لبخندی محو بر لب خواسته او را قبول کرد و در کنار گیسو، به روی نیمکت نشست.
گیسو به آرامی نگاهش را از چشمان عسلی ایوان گرفت و خجالت زده به روبرویش خیره شد؛ اما همچنان ایوان چشم از او بر نمی داشت. گیسو وقتی نگاه خیره او را به روی نیم رخش دید، با دستپاچگی عجیبی که به آن دست داده بود، لب گشود و تته پته کنان خطاب به ایوان گفت:
- تو... تو چطوری درباره گذشته ام می دونی؟!
ایوان از سوال گیسو، لبخندی بر لب نشاند و با خونسردی تمام جواب داد:
- از کتابچه ای که اون روز از کیفت افتاد توی چاله آب!
آخرین ویرایش: