کامل شده رمان کوتاه آخرین رویا | cliff کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟

  • عالی

  • خوبه میتونه بهتر بشه

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

* عطیه *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/16
ارسالی ها
476
امتیاز واکنش
4,568
امتیاز
573
محل سکونت
بهشت ایـــــران ... مازندران :)
نیما: منظورم این بود که یه وقت مامانت نباشه، اگه نگرانته برو.
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
- نه.
نیما از جاش بلند شد و در همون حال گفت:
- پروازجان چی میل داری؟
- بستنی ایتالیایی.
نوید گفت:
- نویدجان هم بستنی سنتی می‌خوره!
نیما خنده‌اش گرفت و من زیر لب گفتم:
- خفه بابا، سر خر!
نیما که دور شد رو به نوید گفتم:
- تو مرض داری؟
نوید مظلوم گفت:
- من؟ من که گفتم فقط یه پسر خوشگل تنهام!
نیشخندی بهش زدم و گفتم:
- می‌دونی اسمت رو چی گذاشتم؟
بادی به غبغب انداخت و گفت:
- خب معلومه؛ عشق من نوید!
ایشی گفتم و ادامه دادم:
- نخیر؛ اسمت رو گذاشتم کِرمَک.
خودم بعدش لبخند حرص دراری زدم که عصبی گفت:
- منتظر تلافی باش پرواز خانم.
سری به معنای تایید تکون دادم، در همون لحظه نیما اومد و بحث تموم شد. بعد از آوردن سفارشامون هرکسی مشغول شد و دیگه حرفی رد و بدل نشد. در آخر هم با تشکرهای زیاد از نیما و یه خداحافظی کوچیک از نوید بیرون اومدم .
هندزفریم رو درآوردم و اهنگ دیدی از مرتضی پاشایی رو پلی کردم. به رفتار نیما فکر کردم، چرا چیزی نمی‌شد فهمید؟ یعنی اون هم به من حسی داره؟
گوشیم زنگ خورد، آویده بود. جواب دادم که سلام نکرده گفت:
- کدوم گوری هستی چند روزه؟
آروم و محزون گفتم:
- هستم، جنابعالی نیستی!
نگران گفت:
- آجی چیزی شده؟ چرا صدات این‌قدر گرفته و ناراحته؟
تو دلم گفتم نمی‌دونی چی شده؛ ولی در جواب گفتم:
- نه گلم چیزی نشده.
- بهم دروغ نگو پرواز؛ یعنی بعدِ شش سال من تو رو نمی‌شناسم؟
غمگین گفتم:
- کار دلم ساخته‌ست!
بهت زده گفت:
- نگو که... نگو که دلت سریده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    غریدم:
    - رو در رو حرف می‌زنیم، فعلا خداحافظ!
    دلخور گفت:
    - خدانگهدارت مراقب باش.
    تنها گفتم:
    - تو هم.
    گوشی رو انداختم توی کوله‌ام و بی‌دلیل بغضم شکست. هیچ چیز بدتر از بلاتکلیفی نیست. واقعا من چه جایگاهی برای نیما داشتم؟
    سعی کردم بی‌خیال شم. حرصی دستم رو روی گونه‌هام کشیدم و اشک‌های مضحکم رو پاک کردم. اشک‌هام توی کاسه چشمام می‌رقصیدن؛ ولی من دیگه اجازه‌ی ریختن بهشون نمی‌دادم.
    کلید انداختم و در رو بازکردم که یکی از پشت صدام کرد:
    - آجی پرواز؟!
    صدای امیر«پسرعموم» بود. برگشتم سمتش که دویید سمتم تا بغلش کنم:
    - سلام داداش امیر خودم.
    با سرخوشی خندید و گفت:
    -من اول دیدمت.
    خندیدم و به عمو و زن‌عمو سلام کردم و با هم رفتیم بالا. مستقیم رفتم سمت اتاقم و لباسام رو با یه دست تیشرت شلوارک مشکی عوض کردم .
    نشستم کنار بابا و پرهام، امیر اومد روی پام نشست که پرهام گفت:
    -آجی خودمه! کی گفته بیای بغلش؟
    امیر لب برچید و گفت:
    - آره پرواز؟
    خندیدم و گفتم:
    - نه عزیزم من آجی توام!
    پرهام گوشم رو کشید که امیر جیغ زد و دست پرهام رو گاز گرفت. از خنده غش کردم. امیر پنج سالش بود و چون خیلی با هم رفت و آمد داشتیم من رو خیلی دوست داشت. من هم دوستش داشتم و این خودش خیلی تعجب برانگیز بود؛ چون همه می‌دونستن پرواز از بچه‌ها بدش میاد.
    تا موقع شام صحبت‌ها بالا گرفته بود و موقع شام مامان من رو صدا کرد تا برم کمکش. امیر رو گذاشتم پایین و رفتم توی آشپزخونه. یکی از نوشابه‌ها رو دادم تا امیر ببره بذاره روی میز که مامان گفت:
    - چه‌قدر دیر کردی!
    عصبی گفتم:
    - پیاده برگشتم مامان.
    دیگه مجالی بهش ندادم و دیس برنج رو برداشتم و بردم سر میز. عمو اینا بعد از شام یه دو ساعتی نشستن و بعدش رفتن. بعد از رفتن‌شون منم مستقیم رفتم توی اتاقم و سعی کردم بی‌خیال گیتارم بشم که عجیب چشمک می‌زد؛ اما موفق نشدم و رفتم سمتش برش داشتم و رفتم توی تراس.
    پرهام توی تراس داشت با گوشی حرف می‌زد. با دیدن من متعجب نگاهم کرد و با چشم‌هاش انگار داشت می‌گفت:
    - چه عجب رفتی سراغ گیتارت!
    خیلی وقت بود که گیتار نمی‌زدم، نزدیک به یک سالی می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    اول کوکش کردم و بعد متفکر چند دقیقه‌ای به خیابون عاری از هر گونه عابری خیره شدم. ناخودآگاه دستم روی سیم‌هاش به حرکت در اومد و بعد از چند دقیقه نواختن یادم اومد کدوم آهنگ بود. آهنگ «پناه از سامان جلیلی»
    شروع کردم به خوندن و نمی‌دونم اشکام چرا ریختن! گیتار از دستم کشیده شد و پرهام عصبی گفت:
    - چته پرواز؟
    با چشم‌های اشکی‌ بهش خیره شدم و خواستم جوابی بدم؛ اما به جاش هق هق‌هایی که تا حالا خفه کرده بودم‌شون، اوج گرفتن.
    پرهام با مهربونی گفت:
    - چرا گریه می‌کنی آجی؟
    از جام بلند شدم و با صدایی که خش‌دار بود گفتم:
    - دلم گرفته بود.
    صدای کلافه‌ی پرهام رو شنیدم که گفت:
    - من که می‌دونم تو یه چیزیت هست.
    ولی واینستادم تا بیشتر سوال پیچ بشم. روی تختم پریدم، گریه‌ام قطع شده بود. به سقف خیره شدم و فقط به این فکر کردم «چه‌طوری یه چاپِ کار ساده این همه دردسر برام ایجاد کرد؟» اولش که جنگ و دعوا با خانواده‌ام، بعدش در به دری برای نداشتن سرمایه، بعد اون نیما مثل چی اومد درست وسطِ وسط زندگیم و الانم ...آهی کشیدم و بلند زمزمه کردم:
    - الانم که عاشقش شدم!
    نمی‌دونم چه‌قدر دیگه فکر کردم و اصلا به چی فکر کردم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
    ***
    چهار زانو روی تخت آویده نشستم و منتظر شدم تا بیاد. اتاقش دکور قشنگی داشت؛ تلفیقی از رنگ‌های صورتی کمرنگ و آبی کمرنگ بود. هم دخترونه بود و هم آرامش خاصی داشت.
    امروز صبح آویده زنگ زد تا بیام خونه‌شون و همدیگه رو ببینیم. اول به خاطر حال بد دیشبم نمی‌خواستم قبول کنم؛ اما بعد به نتیجه رسیدم که هیچ‌کس به اندازه‌ی آویده من رو نمی‌شناسه، حتی خودم!
    در باز شد و آویده با سینی شربت و شیرینی اومد تو و گفت:
    - چه عجب! بلاخره ما جنابعالی رو دیدیم.
    خندیدم و گفتم:
    - ای بابا! همه‌ش با همیم، یه هفته‌ست که هم رو ندیدیم.
    با دلخوری مصنوعی گفت:
    - آره از توی بی‌احساس انتظار دیگه‌ای نمیره.
    بهش خیره شدم و گفتم:
    - آویده من واقعا گیر کردم.
    اومد نزدیک‌تر و گفت:
    - پرواز مطمئنی به حسی که داری؟
    مطمئن بودم؟ نه نبودم.
    - آوید من منتظر یه اشاره از سمت اونم تا به حسم مطمئن شم و بتونم روش حساب کنم!
    سری به معنای تایید تکون داد و گفت:
    - اون که ازش بخاری بلند نمی‌شه، به نظرم سعی کن بی‌خیال شی آجی!
    پوزخند زدم و گفتم:
    - حست به علی چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    کمی مکث کرد و قاطع گفت:
    - دوستش دارم.
    گفتم:
    - می‌تونی فراموشش کنی؟
    پشیمون گفت:
    - نه، ببخش پرواز نسنجیده حرف زدم!
    پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
    - من بهش اعتراف می‌کنم. من نمی‌خوام بعدها به خاطر غرورم که شاید بشکنه یا نشکنه نسبت به احساسم شرمزده باشم.
    آویده عصبی گفت:
    - یعنی چی؟ پرواز جان حالت خوب نیست! یکم که بگذره به خودت میای و این قضیه برات حل می‌شه، باور کن پرواز اگه این کار رو انجام بدی بعدا خودت اذیت میشی.
    به پشتی تخت تکیه دادم و دستم رو کشیدم بین موهام، با صدای آلارم گوشیم نگاهم چرخید سمتش که روی میز آرایش آویده بود. از جاش بلند شد و گوشیم رو آورد و در همون حال گفت:
    - اوه اوه، صاحابش!
    خواست جواب بده که گوشی رو از دستش قاپیدم و جواب دادم .
    - سلام پرواز جان!
    - سلام نیما، خوبی؟
    مکث کرد و گفت:
    -من خوبم، توخوبی؟
    جوابم یه نه قاطع بود .
    - چرا خوب نیستی؟
    غمگین گفتم:
    - چون یه نفر باهام خوب نیست.
    متفکر گفت:
    - کی هست حالا اون یه نفر؟
    خبیث گفتم:
    - حالا! کاری داشتی؟
    - نه؛ زنگ زدم ببینم چیکار کردی؟ داری تمرین می‌کنی دیگه، تا قلمت اصلاح بشه؟
    بی‌خیال گفتم:
    - امروز می‌خوام ببینمت.
    - ما که دیروز همدیگه رو دیدیم.
    معترض گفتم:
    - اذیت می‎شی از دیدنم؟
    - نه عزیزم؛ چرا باید اذیت بشم؟ کجا ببینیم همدیگه رو؟
    - تو بگو! یه پارک باشه یا یه فضای آزاد.
    یکم فکر کرد و گفت:
    - بیا میدون هشت، هم نزدیکه بهت هم فضاش خوبه.
    باشه‌ی آرومی گفتم و قطع کردم. خداحافظی رو انگار دیگه با نیما دوست نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    از جام بلند شدم و مانتو و شالم و پوشیدم که آویده حرصی گفت:
    - منم باهات بیام؟
    - نه!
    رفتم سمت در و خواستم بگم خداحافظ که از پشت بغلم کرد و گفت:
    - دوست ندارم ناراحت ببینمت، لطفا خوب شو!
    برگشتم سمتش و گونه‌اش رو محکم بوسیدم و گفتم:
    - چشم.
    تا دم در همراهی‌ام کرد و من باز از روی جدول‌ها شروع کردم به راه رفتن.
    ***
    شال آبی پررنگم رو در نهایت سرم کردم و با برداشتن کوله‌ی مشکی‌ام از خونه اومدم بیرون. یک ساعت وقت داشتم، می‌خواستم یه چیزی براش بخرم.
    به مغازه‌ها نگاه می‌انداختم. اول می‌خواستم براش ساعت بگیرم؛ اما بعد پشیمون شدم. مستاصل به ویترین‌ها نگاه می‌کردم که چشمم به یه پیراهن شکلاتی رنگ که یقه و سرآستینش قهوه‌ای سوخته بود، افتاد. با ذوق رفتم داخل و بعد از حساب کردنش مستقیم رفتم یه کتاب فروشی و یه کاغذ کادو گرفتم و پیراهن رو دادم تا همون‌جا برام کادو کنن.
    ساعت ده دقیقه به شش بود، خوب بود. من هم ده دقیقه بیشتر راه نداشتم. قدمام رو تند کردم و دستی به شالم کشیدم. حرف‌هایی که می‌خواستم بزنم رو، دیشب موقع خواب برای خودم دیکته کرده بودم.
    نیومده بود، روی نیمکت روبه‌روی فواره‌ی آب نشستم و به سمت راستم خیره شدم. می‌دونستم که باید از این سمت بیاد. از دور تشخیصش دادم؛ یه آستین کوتاه مشکی پوشیده بود که هیکلش رو خیلی مردونه‌تر نشون می‌داد و یه شلوار سورمه‌ای رنگ و کفش‌های مردونه‌ی مشکی .
    از جام بلند شدم و به اختلاف قدمون نگاه کردم، یه بیست و خورده‌ای سانت با هم تفاوت داشتیم. پیشدستی کرد و گفت:
    - سلام، خیلی معطل شدی؟
    لبخند مضطربی زدم و گفتم:
    - نه، سلام.
    خندید و گفت:
    - خوبی؟
    نشستم روی نیمکت و گفتم:
    - خوبم، تو خوبی؟
    هومی گفت و من دستای سردم رو سعی کردم با بازی کردن با شالم یکمی حرکت بدم. بدنم کرخت شده بود. به این‌جاش فکر نکردم. از توی کوله‌ام کادو رو درآوردم و با خجالت گفتم:
    - بفرما!
    متحیر خندید و گفت:
    - کادو چرا؟
    مضطرب سرم رو انداختم پایین و خواستم شروع کنم؛ ولی هیچ کدوم از جمله‌هام یادم نمی‌اومد. کلافه با انگشتام بازی می‌کردم که گفت:
    - پرواز؟
    چه‌قدر قشنگ اسمم رو صدا می‌کرد. قطعا خل شده بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    - جانم؟
    متعجب نگاهم کرد و نگران گفت:
    - اتفاقی افتاده؟ نگرانم کردی.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - نگران نباش! اتفاقی که افتاده؛ ولی خب ...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - یه راست برو سر اصل مطلب!
    زبونم رو روی لبم کشیدم و دستای لرزونم رو توی همدیگه قفل کردم. بغض کرده بودم، قورتش دادم و مطمئن گفتم:
    - من دوسِت دارم.
    تا چند دقیقه مبهوت داشت نگاهم می‌کرد که گفتم:
    - نیما؟
    گنگ نگاهم کرد که گفتم:
    - ببخشید! دست خودم نبود، به خودم اومدم دیدم یه نفر کل قلبم رو گرفته.
    عصبی از جاش بلند شد و فقط یک جمله گفت:
    - چرا این‌طوری شد؟
    بی‌توجه به من راهش رو گرفت و رفت. بغضم شکست و اشک‌هام از هم سبقت می‌گرفتن، به کادویی که باز نشده بود خیره شدم و بین هق هق‌هام نالیدم:
    - رفت، دیگه ندارمش!
    اشک‌هام با شدت بیشتری می‌ریختن. دستی روی شونه‌ام نشست، آویده بود .گیج نگاهش کردم که اومد و کنارم نشست. سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم که گفت:
    - خانومی بهت نگفتم نگو؟
    سرم رو به معنای تایید تکون دادم و نالیدم:
    - رفت!
    سرم رو از روی شونه‌اش بلند کرد و زل زد به چشم‌هام و دستش رو کشید روی گونه‌ام و گفت:
    - به درک!
    تلخ خندید و گفت:
    - تهش خودم می‌گیرمت رفیق.
    بین گریه‌هام تلخ خندیدم و گفتم:
    - آویده تا همیشه داغش روی دلم می‌مونه!
    بلند شد و دستم رو کشید و در همون حال گفت:
    - بیا می‌ریم خونه‌ی ما.
    - نه میرم خونه‌ی خودمون.
    - از قبل به مامانت زنگ زدم گفتم که شب تنهام و با منی. باهام میای، حرفم نباشه!
    لبخند تلخی روی لبم شکل گرفت و بی‌هیچ حرفی کنارش راه افتادم. کادوش رو محکم بغلم گرفتم و تو فکر بودم. هیچی از حرفای آویده رو نمی‌فهمیدم.
    ***
    روی تخت آویده دراز کشیدم و رو بهش گفتم:
    - سردمه!
    مبهوت گفت:
    - حالت خوبه؟
    غمگین گفتم:
    - خیلی خوبم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    آویده سری به معنای تاسف تکون داد و رفت. چونه‌ام لرزید و دوباره اشکام ریختن. بین این همه درد یاد یه تیکه از آهنگی افتادم.
    «یه دفعه پرپر شد پر پروازمون
    گرفته‌ست چه‌قدر دل آسمون»
    پرِ پروازم عجیب کنده شده بود، من دیگه پرواز می‌کردم؟ سرم رو گذاشتم روی بالشت آویده و هق هقم رو خفه کردم و نالیدم:
    - نیما!
    حس کردم یکی داره موهام رو نوازش می‌کنه، آویده بود. لبخند تلخی زد و گفت:
    - پروازم فردا هیچ کدوم‌مون مدرسه نمی‌ریم، خب؟
    باشه‌ی آرومی گفتم و نشستم روبه‌روش، گوشیم رو از تو کیفم در آوردم و شماره‌ی نیما رو گرفتم.
    بعد از پنج بوق که من می‌خواستم قطع کنم تماس برقرار شد .یه صدای گرفته و خش‌دار گفت:
    - بله؟
    بغضم با صدا ترکید و گفتم:
    - نیما، عزیزدلم من واقعا متاسفم!
    آویده هم گریه‌اش گرفته بود. صدای مرتعش نیما توی گوشی پیچید:
    - نیاز نیست متاسف باشی! من نمی‌دونم کجای کار رو اشتباه رفتم که با خودت چنین فکری کردی.
    داد زدم، گلوم سوخت:
    - لعنتی! مگه عاشق شدن دست خود آدمه؟
    نالید:
    - فراموشم کن پرواز.
    هق هقم اوج گرفت و گفتم:
    - هر چی تو بخوای.
    غرید:
    - شرمنده‌ام نکن پرواز.
    داد زدم:
    - چیکار کنم؟ هان؟ تو بگو، اصلا هر چی تو بگی! آخه لعنتی اگه دل من حرف حالیش بود که حرف تو رو می‌فهمید و این جوری بی‌قراری نمی‌کرد.
    صدای گریه‌اش رو شنیدم. اشک‌هام شدت بیشتری گرفت و گفتم:
    - گریه نکن عزیز من!
    نالید:
    - نابودم کردی، تا همیشه عذاب وجدان دارم.
    زار زدم:
    - تو هم نابودم کردی! قلبم و احساسم رو با بی‌رحمی تمام لِه کردی، نمی‌بخشمت!
    دروغ گفتم. من این‌قدر عاشقش بودم که نمی‌تونستم ازش دلخور باشم؛ چه برسه به این‌که نبخشمش.
    نیما: خداحافظ.
    تا خواستم چیزی بگم صدای بوق آزاد مثل یه مشت محکم خورد توی فکم و دهنم بسته شد. آویده بغلم کرد و گریه می‌کرد. عصبی گفتم:
    - گریه نکن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    مبهوت موند، لحنم این‌قدر سرد و عصبی بود که حق داشت واقعا، گفت:
    - پرواز عزیزم خودت رو اذیت نکن، زمان همه چیز رو درست می‌کنه.
    بی‌هیچ حرفی از جام بلند شدم و مانتو و شالم رو درآوردم. گوشیم رو درآوردم و شماره‌ی نیما رو گرفتم، خل شده بودم. صدای مضحک زن که می‌گفت:
    - مشترک مورد نظر خاموش است.
    روی اعصابم خط می‌کشید .
    آویده بلند شد و گوشی رو از دستم گرفت و گفت:
    - پرواز جان امشب استراحت کن یکم تا ...
    حرفش رو قطع کردم و بی‌جون گفتم:
    - سردمه.
    - بلندتر بگو نشنیدم.
    دندون‌هام به هم می‌خوردن، ما بین برخورد دندون‌هام با هم دیگه گفتم:
    - س ...سر...سردمه!
    تندی دویید و یه پتوی ضخیم آورد و گفت:
    - چت شده؟
    سرم درد می‌کرد، گلوم خشک بود. سردم بود، چرا تموم نمی‌شد این زندگی نکبت بار؟
    عرق از تنم شره می‌کرد؛ ولی سردم بود. لرز داشتم، نیما کجا بود؟ رفت برای همیشه؟ روی تخت دراز کشیدم و حس کردم دارم کم کم بی‌حس می‌شم. رفتم توی یه خلاء! خیلی خوب بود، سبک شده بودم و دیگه چیزی نفهمیدم.
    ***
    پلکم رو به سختی باز کردم. با دیدن چهره‌ی اشک آلود مامان و گرفته‌ی بابا به سختی گفتم:
    - چی ...چی شده؟
    مامان اشکش رو پاک کردم و پربغض گفت:
    - سه روزه بیهوشی! دکترها میگن بهت شوک عصبی وارد شده، چت شده دخترم؟
    بابا دستم رو گرفت و گفت:
    - بهتری؟
    تلخ خندیدم و گفتم:
    - آره، آره خیلی خوبم.
    بابا بلند شد و حین رفتن گفت:
    - برم به دکترت خبر بدم به هوش اومدی، ببینیم چی می‌گـه.
    کلافه چشم‌هام رو بستم و با خودم فکر کردم امسال هیچی قبول نمی‌شم. چند دقیقه بعد دکتر اومده بود و اجازه‌ی ترخیص رو داد. لباسام رو عوض کردم و نشستم توی ماشین .
    پرهام کجا بود یعنی؟ مامان و بابا هم نشستن. رو به مامان گفتم:
    - پرهام کجاست؟
    مامان برگشت سمتم و لب گزید و متاسف گفت:
    - یکی از دوست‌هاش توی کماست، یه سر رفته پیش اون.
    دستام می‌لرزیدن؛ نکنه نیما باشه؟
    مامان: همون دوستش که شریکش هم می‌شد.
    یه دستی زدم و گفتم:
    - وای شایان طوریش شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با ناباوری به مامان داشتم نگاه می‌کردم و فقط یه چیز توی ذهنم بود، چی شده؟ بغض کرده بودم. خیلی خودم رو کنترل کردم تا همون‌جا زار زار گریه نکنم . سرم رو به شیشه تکیه دادم و زمزمه کردم :
    منم و یه آسمون بی دریغ
    منم و یه کوره راهه نا گزیر
    ای ستاره شبای مشرقی
    پر پرواز منو ازم نگیر
    یه قطره اشک سمج روی گونه‌ام راه گرفت که خیلی سریع پاکش کردم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم .
    همه‌ی وسیله‌ها رو مامان و بابا آوردن بالا و من هم زودتر از پله ها رفتم بالا، مازوخیسم داشتم؟!
    لباس‌هام رو پرت کردم روی تخت و مستقیم رفتم زیر دوش، بغضم ترکید و با صدا شروع کردم به گریه کردن.
    کف حموم نشستم، موهام ریخته بود دورم، خیلی فضا برای نفس کشیدن نداشتم؛ ولی مهم نبود! تموم زندگی من الان زنده و مرده‌اش فرقی نداره .
    هق هقم شدت گرفت و شروع کردم به خوندن آهنگ «پر پرواز، از شادمهر»:
    تو حضور مبهمِ پنجره‌ها
    روبروم دیوارهای آجریه
    خورشید روشن فردا مال تو
    سهم من شبای خاکستری
    توی این دلواپسی‌های مدام
    جز ترانه‌های زخمی چی دارم
    وقتی حتی تو برام غریبه‌ای
    سر رو شونه‌های بارون می‌ذارم
    اسم تو برای من مقدسه
    تا نفس تو سـ*ـینه پرپر می زنه
    باورم کن که فقط باور تو
    میتونه قفل قفس رو بشکنه
    منم و یه آسمون بی دریغ
    منمرو یه کوره راهه ناگزیر
    ای ستاره شبای مشرقی
    پر پرواز منو ازم نگیر
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    ***
    دلنوشته‌ای که در این قسمت هست، نوشته شده‌ی خودِ نویسنده‌ست؛ هرگونه کپی برداری حرام می‌باشد!
    نمی‌دونم چه‌قدر توی همون حالت زیر دوش موندم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که کل بدنم کرخت شده بود و چشمام تار می‌دید. به سختی بلند شدم و تلو تلو خوران از حموم اومدم بیرون. یه لباس گشاد پوشیدم و موهام رو شلخته ریختم دورم و رفتم توی تلگرام، زمان آنلاین بودنش رو چک کردم، دقیقا از همون روزی که اون اتفاق تو پارک افتاد دیگه آنلاین نشده بود. شماره‌ی پرهام رو گرفتم. یک بوق، دو بوق. با کلافگی گوشی رو انداختم روی پا تختی و به تاج تخت تکیه زدم .
    ساعت‌ها کشدار می‌گذشتن و من خیلی داغون بودم، خیلی زیاد!
    دفتر دلنوشته‌هام رو درآوردم. رفتم سراغ آخرین نوشته‌م که یه جورایی چرک نویس محسوب می‌شد. آخر صفحه با یه دست خط قشنگ نوشته شده بود:
    «من تا پایان عمرم به این می‌اندیشیدم
    زنی که عشق را می‌پذیرد تا چه اندازه بی‌دفاع می‌گردد.»
    اشکم دقیقا روی دستخط چکید، زیرش نوشته شده بود نیما .دفترم رو بازکردم و صفحه‌ی جدیدی رو آوردم و هق زدم. اشکم چکید روی صفحه‌ی جدید؛ اما مهم نبود .نوشتم:
    «دست خودشان نیست که گاهی بی‌دلیل بهانه می‌گریند، گیر می‌دهند، سر چیزهای کوچک بحث ایجاد می‌کنند و دلخور می‌شوند.
    دست خودشان نیست، دخترها را می‌گویم.
    دست خودشان نیست که گاهی بی‌دلیل عصبی می‌شوند، حسودی می‌کنند، سرد می‌شوند، حال‌شان که خوب نیست کم حرف می‌شوند؛ گاهی دختر می‌شوند.
    دست خودشان نیست، دخترها را می‌گویم. خودشان نمی‌خواهند این‌گونه باشند؛ اما کاری نمی‌توانند انجام دهند.
    دست خودم نبود که ساده دل دادم و الان دخترم! دست خودم نیست که از این پس هم دختر می‌مانم. تو به وسعت قلب بزرگت که جایی برای قلبِ کوچک و بی‌پناه من نداشت، ساده دل دادنم را، دوست داشتنم را، دختر بودنم را ببخش.»
    هق هق گریه‌ام اوج گرفته بود. چشم‌هام می‌سوخت و سرم درد می‌کرد. گوشیم زنگ خورد، شیرجه رفتم به سمتش و با دیدن اسم پرهام بی‌معطلی جواب دادم.
    - سلام داداش!
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    - مرسی، پرهام کجایی؟
    - من بیمارستانم. زود میام خونه.
    آب دهنم رو به زور قورت دادم و سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم:
    - چرا؟ چی شده مگه؟
    پرهام:
    - داداشِ نیما بود... نوید رو می‌گم! تصادف کرده.
    حس کردم قلبم دوباره تپشش رو از سر گرفت و با بغض گفتم:
    - وای! با چی؟ حالش خوبه؟
    پرهام آروم گفت:
    - اومدم حرف می‌زنیم، خداحافظ گلم.
    - مواظب خودت باش داداشی.
    سرم رو به تاج تخت تکیه دادم. خیلی ناراحت بودم برای نوید و از یه سمت خوشحال بودم که نیما سرحاله و دیگه مهم نبود که چه‌جوری من رو پس زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا