کامل شده رمان کوتاه خارج از رحم | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

به این رمان کوتاه چه امتیازی می دهید؟

  • عالی

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
با اینکه می‌دانستم چهار دندان جلویی‌ام شکسته و دهانم پاره شده است، گریه‌ام نمی‌آمد. چیزِ گریه‌داری برای خالی‌کردنِ خودم پیدا نکردم، تا زمانی که خون‌ریزی صبحان را دیدم. هوا که روشن شد، دیدم که خون از پیشانی اش جاری است. جیغ کوتاهی کشیدم:
- داره خون میاد.
دستی که روی دنده بود را روی سرش گذاشت و پوفی کشید:
- می‌دونم.
گونه‌هایم خیس شدند. با ناراحتی گفتم:
- صبح شده؛ یعنی شش‌ساعت تمام، خون‌ریزی داشتی.
چشم از جاده برنداشت. فقط زیر لب گفت:
- چند قطره که اسمش خون‌ریزی نیست؛ بزرگش نکن.
نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. قطره‌های ریز باران، روی شیشه نشسته بودند. جاده دیگر مانند راه باریکه‌های پُر از سنگ روستا نبود. آسفالتی قدیمی داشت و دو‌طرفه بود. نمی‌دانستم به کجا می‌رویم. صبحان چیزی نمی‌گفت و فقط به ماشین سرعت می‌داد. به دستانم خیره شدم. از سرما، سفید‌تر از همیشه به‌نظر می‌آمدند؛ سفید، با ناخن‌های کوتاه و لاغر. دستان صبحان، یکی روی فرمان و دیگری روی دنده بودند. می‌توانستم با آن چشمان اشک‌آلودم، بزرگی و پُرمویی دستش را ببینم. پوستش مانند من نبود. تیره بود و مثل همه‌ی افراد خانواده و مردم روستا، چشمان قهوه‌ای داشت. چشمان من آبی بود. چشمانی که وقتی اشک‌آلود می شدند، دیگر نمی‌شد جلوی آبشارشان را گرفت. صبحان نُچی کرد و با دستمال خونی که داشت روی گونه‌اش می‌ریخت را پاک کرد. گفت:
- احتمالا یه تیکه از گلدون توی زخم رفته.
با نگرانی نگاهش کردم:
- خب نگه دار تا تمیزش کنیم. مگه تو دکتر نیستی؟
چند لحظه هیچ واکنشی نشان نداد؛ اما بعد سرش را تکان داد. شال کاموایی قهوه‌ایم را دورم محکم کردم. لباسم سرتاپا سیاه بود و نگاه به این همه سیاهی حالم را بد می‌کرد. مسیری که از آن می‌گذشتیم پُر از درختانی بود که شاخه‌هایشان از برف، سفید شده بودند. در آمریکا، یک شبکه پیدا کرده بودم که به زبان فارسی کارتون بابالنگ‌دراز را پخش می‌کرد. یادم است که هر روز آن را تماشا می‌کردم. روزهای زوج پخشش می‌کردند. جودی درختانِ سفیدپوش را شکل عروس توصیف می‌کرد. به تو نگفته بودم که همیشه دوست داشتم مانند او باشم؟
- ادامه بده مریم.
باشد ادامه می‌دهم. از آسمان برف می‌بارید؛ اما روی آسفالت قدیمی نمی‌نشست. صبحان می‌گفت که فقط جاده را لیز می‌کند و نباید بترسم. جلوی یکی از رستوران‌هایی که خودش آن را اغذیه سرراهی می‌نامید، ایستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ساعت پنج صبح بود و جز ما، کسی در آن مغازه‌ی بی‌رنگ اما پُر از بو نبود. صبحان مرا کنار بخاریِ زنگ‌زده‌ی آن مغازه نشاند و خودش رفت تا از صاحب‌مغازه که پیرمردی لاغر و افسرده بود، باندی برای بستن سرش بگیرد. شکستگی دندان‌ها آزارم می‌دادند،؛ اما نباید به آن‌ها توجه می‌کردم. به اطرافم نگاهی انداختم. در تمام مغازه‌ی بزرگ، سه تختِ دوازده‌نفره وجود داشت که روی هرکدامشان فرشی پُر نقش و نگار پهن شده بود. وسطش حوضچه‌ای دوطبقه با فواره‌ای کوچک قرار داشت؛ اما از بی‌آبی، رنگ آبیِ آسمانیِ حوضچه، به خاکستری می‌زد. همه‌اش فکر می‌کردم مادر و پدر اکنون دارند چه‌کار می‌کنند. فکر گریه‌های مادر برایم عذاب‌آور بود؛ اما وقتی به این فکر می‌کردم که با ماندنم در آن روستا، مادر هر روز بر ناراحتی‌اش افزوده می‌شد، درمی‌یافتم که کار درستی کرده‌ام. صبحان با یک موچین و یک تکه پارچه‌ی دراز، برگشت. چهره‌اش افسرده نبود؛ اما با یک نگاه می‌شد فهمید که بیش از حد در افکارش غوطه‌ور است. مانند من روی صندلی چوبی نشست و گفت:
    - نتونستم بتادین پیدا کنم.
    اشکم را پاک کردم و گفتم:
    - می‌خوای تیکه گلدون رو بیرون بکشی؟
    لبخند دل‌گرم‌کننده‌ای به صورت ناامیدم زد:
    - آره. کمکم می‌کنی؟
    بلافاصله سر تکان دادم. موچین را به دستم داد و صندلی‌اش را نزدیکم آورد. جلویم نشست و جایی میان زخم بازشده‌اش را نشان داد. گفت:
    - اینجاهاست. چهارتا بیشتر نیست. اگه بتونی یکیش رو پیدا کنی، بقیه رو هم پیدا کردی.
    مثل دانش‌آموزی که حتی با راهنمایی‌های معلمش هم نمی‌تواند پاسخ سؤال را به دست آورد، دستپاچه و نگران شدم:
    - چطوری یکیش رو پیدا کنم؟
    لبخند زد:
    - حسگر حرارتی نداریم. باید با لمس دست پیداش کنی.
    این را گفت و پیشانی را با چشمانم موازی کرد. موچین را لابه‌
    لای انگشتانم فشار دادم و به دقت زخمش را زیر نظر گرفتم. مثل چشم یک غول بود که از خشم قرمز شده و از ناراحتی خون گریه می‌کند. دستم را با ترس جلو بردم و اطراف زخم را لمس کردم. صبحان به آرامی، آه کشید و من سریعاً زخمش را فوت کردم تا سوزشش کم شود. گفت:
    - حرف بزن، اگه حواست پرت بشه راحت‌تر انجامش میدی.
    نمی‌توانستم. با نوک انگشت اشاره، به زخمش ضربه زدم و در گوشه‌ای از آن، یک خرده‌شیشه‌ی نسبتاً بزرگ پیدا کردم. موچین را با لرزش دستانم به زخم نزدیک کردم. صبحان گفت:
    - پس خودم میگم. بابا می‌گفت وقتی ازدواج کردم ماشینش رو بهم میده، زودتر از موعد ازش گرفتم.
    خنده‌ام نمی‌آمد. حتی نمی‌توانستم لبخند بزنم. موچین را از راه بریدگیِ ترسناکش واردِ پوست کردم و شیشه را بیرون کشیدم. آخی به لب آورد و بعد گفت:
    - یه بار ازم درمورد اینکه چرا لهجه ندارم پرسیده بودی. یادته؟
    دوباره شروع به گشتن دنبال یک تکه شیشه کردم. موهای بلندش مدام روی پیشانی می‌آمدند و تمرکزم را به هم می‌زدند. موهای جلویش در اثر برخورد با خون، سفت و به هم چسبیده بودند. کنارشان زدم و گفتم:

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - آره. گفتی بعداً جوابم رو میدی.
    - کِی بود؟ تقریباً یه‌ماه پیش، نه؟
    آهانی گفتم و همان لحظه دستم به تکه دیگری برخورد کرد. موچین را بالا آوردم. لرزش دستم کمتر شده بود. او گفت:
    - هنوزم می‌خوای بدونی؟
    فقط گفتم:
    - آره.
    موچین را وارد پوستش کردم و در لحظاتی که مشغول بیرون‌کشیدن شیشه بودم، صدایش را می‌شنیدم:
    - دو‌سال قبل از اینکه دانشگاهم تموم بشه، دلم هوای ایران رو کرد. از خیابون‌های خشکِ لندن خسته شده بودم؛ اما نمی‌خواستم دوباره به اون روستا برگردم. با اینکه تو اونجا بودی و می‌دونستم اگه برگردم، نمی‌تونم از تو دست بکشم.
    با قدرت شیشه را بیرون کشیدم. صبحان بی‌اراده، سرش را عقب کشید و دست روی زخمش گذاشت. با نگرانی دستان خونی‌ام را بالا بردم.
    - معذرت می‌خوام، حرفت شوکه‌م کرد.

    صورتش از درد جمع شده بود؛ اما لبخند می‌زد. لبخندی پُر از مهر که خواب را از سر آدم می‌ربود. کمی اطراف زخم را ماساژ داد و دوباره سر جایش برگشت. هردو به کارمان ادامه دادیم. او گفت:
    - نمی‌دونستم تو به آمریکا رفتی. با این حال به روستا برنگشتم. من توی لندن هم خیلی به مردم روستا، با اون فکرهای بسته‌شون فکر کرده بودم؛ فقط می‌ترسیدم که تو هم همین‌طوری باشی. به هر حال برگشتم ایران. دو‌سال گذشته رو اینجا، توی شهر زندگی کردم.
    آخرین تکه را بیرون کشیدم و موچین را در سطل آبی که صاحب مغازه برایمان آورده بود انداختم. گفتم:
    - چهارتا نبود، شیش‌تا بود.
    لبخند مهربانی زد و به دستان خونی‌ام اشاره کرد. دستمالی را که کنار سطل بود با آب نمدار کرد و در دستانم گذاشت. چشمانش برق می‌زدند؛ ولی لبانش نه می‌خندیدند و نه ناراحت بودند. هیچ‌کس تا به حال این‌طور به من خیره نشده بود. شاید هم تا به حال هیچ‌کس جز من این نگاه را ندیده است. چشم از چشمانش نگرفتم. به آرامی گفت:
    - هر روز بهت فکر می‌کردم.
    پیرمرد صاحب مغازه از آشپزخانه‌اش گفت:
    - چی بدم خدمتتون؟
    صبحان همان‌طور که نگاهم می‌کرد گفت:
    - نیمرو می‌خوری؟
    صدایش دل‌نشین بود؛ مثل آواز پرنده‌هایی که در کوهپایه شنیده بودم. دست از زل‌زدن به چشم‌هایم برنمی‌داشت. معده‌ام می‌پیچید؛ اما برایش سر تکان دادم. بالاخره چشم‌ها را از من ربود و رو به پیرمرد گفت:
    - حاجی ما چهارتا نیمرو می‌خوریم.
    معذب بودم. با دستمال خیس دستانم را پاک کردم. آبش گرم بود و با وجود سرمای هوا، همه‌چیز را دل‌پذیر می‌کرد. باورم نمی‌شد که در اولین روز فرارم از خانه این‌قدر احساس رهایی و آرامش کنم. صبحان که موهای چسبیده به همش را از خون پاک می کرد گفت:
    - دور لبت هم خونیه.
    دستمال را دوباره در آب بردم و آن را به صورتم کشیدم. کمرش را راست کرد و گفت:
    - با کاری که داریم می‌کنیم موافقی؟
    دستمال را در سطل انداختم. صبحان بانداژ سفیدرنگ را روی پایش گذاشته بود. چشم‌هایم را ریز کردم:
    - چرا اسم کاری رو که داریم می‌کنیم نمیاری؟
    چندبار چشم‌هایش را باز و بسته کرد:
    - به‌خاطر تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    آب دهانم را قورت دادم. دهانم خشک شده بود. آن‌قدر تشنه بودم که می‌توانستم آب خون‌آلود در سطل را هم بنوشم. گفتم:
    - چرا؟
    با این جمله صدایش دل‌نشین‌تر شد:
    - چون شاید از این واژه خوشت نیاد.
    سرم را به آرامی به نشانه منفی تکان دادم:
    - خودت گفته بودی خودم باشم. توی اون دِه، کسی مریم واقعی رو نمی‌خواست.
    مکثی کردم و به چشمان خندانش چشم دوختم. می‌دانستم چه می‌
    خواهد بگوید. در چشمش جمله‌ی «به جز من» را خواندم. ادامه دادم:
    - ترجیح میدم فرار کنم تا بتونم خودم باشم. هیچ آدم سالمی تو جهنم نمی‌مونه.
    مغازه‌دار صدایمان زد. صبحان رفت و با سینیِ غذا برگشت. روی تخت نشستیم. او لبخند به لب داشت؛ اما من نمی‌توانستم بخندم. نه، فکر نکن به‌خاطر دندان‌هایم نمی‌خندیدم؛ با اینکه احساس آزادی می‌کردم؛ اما این به اندازه‌ای نبود که به شادی برسد. صبحان بشقاب نیمرو را جلویم گذاشت و نان را دستم داد. گفت:
    - چرا ناراحتی؟
    شانه‌هایم را تکان دادم. برای خودش لقمه‌ای گرفت و با دهان پُر گفت:
    - می‌دونی من اگه دختر بودم اسمم رو چی می‌ذاشتن؟
    سر بالا آوردم. توجهم جلب شده بود. او خندید:
    - وعده‌ای که داریم می‌خوریم.
    با حرفش من هم خنده‌ام گرفت. لقمه‌اش را قورت داد و وقتی داشت با قاشق نیمروی در ظرفش را مرتب می‌کرد، گفت:
    - تو مدرسه، وقتی می‌خواستن مسخره‌م کنن صبحانه صدام می‌کردن.
    غمگین شدم:
    - تو ناراحت می‌شدی؟
    شانه بالا انداخت و سر را بالا آورد:
    - بغـ*ـل دستیم رو ممد سوسول صدا می‌کردن. برای من زن‌بودن مسئله‌ای نبود.
    لبم شکل خنده گرفت. یاد زدن ساره و اتفاقات پس از آن افتادم. از آن نیمروی خوش‌بو، لقمه‌ای گرفته و پرسیدم:
    - چرا بعد از این که از خونه بیرون اومدم، بهم محل ندادی؟
    غذایش را جوید و قورت داد. پس سرش را خاراند و با جدیت نگاهم کرد:
    - سی‌وچهارروز توی اون خونه بودی. فکر می‌کردم حرفای پدر و مادرت روت تأثیر گذاشته و می‌خوای با ندیدنِ من، دوباره به چیزی غیرواقعی تظاهر کنی. نمی‌تونستم فکرت رو از ذهنم بیرون کنم. من حتی برات نامه نوشته و خواسته بودم که باهم از اونجا بریم؛ اما نمی‌دونستم باید اون رو بهت می‌رسوندم یا نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    روسری‌ام را جلو کشیدم و لبخند خجولی زدم. گفتم:
    - توی نامه چی نوشته بودی؟
    قاشق را در بشقاب انداخت. دقایقی بی اینکه چیزی بگوید، نگاهم کرد. داشتم می‌ترسیدم که ناگهان به حرف آمد:
    - نوشته بودم جایی رو که نمی‌ذارن خودت باشی از خاطرت ببر. جنگل تاریکی‌ها رو ترک کن و سمت نور قدم بردار.
    سرم را پایین انداختم. صبحان هم سرش را پایین آورد و مانند بچه‌ها از زیر نگاهم کرد:
    - چی شده؟
    مردمک چشمانم به نیمرویی که هر لحظه سرد و سردتر می‌شد دوخته شده بود. گفتم:
    - با به دنیا آوردن رؤیا، می‌خواستم به سمت نور و روشنایی حرکت کنم؛ اما اون از رحمم خارج شد و مجبور شدم خودم برای زندگیش تصمیم بگیرم. بعد از اون، هر موقع فکر ترک‌کردن یا خارج‌شدن به ذهنم می‌رسید، می‌ترسیدم که من هم بمیرم.
    - این‌طور نیست...
    حرفش را بریدم:
    - رحم جایی تاریک و ترسناکه. یه محفظه‌ی تنگ که تنها یه بندِ نازک اون رو به جایی وصل می‌کنه. رؤیای من از همون جنینی می‌خواست سمت نور بره؛ برای همین رحمم رو پاره کرد و مُرد. رَحِم من هر چی که بود، باعث می‌شد اون رشد کنه. بالاخره که از رَحِم لعنتی من بیرون می‌اومد.
    گریه می‌کردم. آرام‌آرام اشک می‌ریختم و صبحان مدام می‌گفت که نباید گریه کنم. گفتم:
    - بعد از اون از خارج‌شدن می‌ترسیدم. موقع طلاق از حامد یا موقعی که حتی فکر فرار از روستا به سرم می
    زد، به این فکر می‌کردم که اینجا هرچقدر هم که تاریک باشه، به من کمک می‌کنه تا رشد کنم و بالاخره وقت خروج من هم می‌رسه؛ اما توی آمریکا، هرچی که صبر کردم اون روز نرسید. داشتم دیوونه می‌شدم. تاریکی زیاد بود. رؤیا همه‌ش گریه می‌کرد.
    صبحان حالا ساکت شده بود و به حرف‌هایم گوش می‌داد. به مغزم اشاره کردم و ادامه دادم:
    - رؤیا می‌گفت باید برم؛ اما مدام بهش یادآوری می‌کردم که عاقبتِ پاره‌کردنِ رَحِم، مرگه. وقتی طلاق گرفتم و برگشتم، دیدم زنده موندم؛ اما خودم رو قانع کردم که این فقط یه شانس بود. توی دِه، با فکر اینکه دیگه نمی‌تونم رحم رو پاره کنم سعی می‌کردم خودم رو با شرایط وفق بدم. تا زمانی که تو رسیدی.
    گریه‌هایم تمام شده بود. بینی‌ام را بالا کشیدم و به صبحان نگاه کردم. لقمه نیمرویی را که در دستش خشک شده بود در بشقاب گذاشت و گفت:
    - برای پروانه، رَحِم مثل یه پیله‎‌ست. هیچ موقع پیش نیومده که وقتی وقتش رسید، پیله خودش باز بشه. پروانه خودش می‌فهمه که کِی موقع پروازه. اون خودش پیله‌ی خودش رو باز می‌کنه و از رحمش خارج میشه.
    خنده‌ام گرفت. بی‌اراده گفتم:
    - تو خیلی شیرینی!
    او لبخندی زد و به پیرمرد صاحب مغازه اشاره کرد:
    - این مرد تازه از پیله خارج شده. ببین چه خوشحاله. یه ساعت پیش این‌جوری بود؟
    نگاهش کردم. با یک ریتم هماهنگ، زمین را جارو می‌کشید. صبحان با همان لبخند شیرین گفت:
    - مشکلش پوله.
    از صحبتش با تلفن و ناراحتیش فهمیدم. وقتی رفتم سینی رو ازش بگیرم، بهش گفتم حاجی فکر نکن ما فقط اومدیم اینجا که غذا بخوریم. خانمم دیشب خوابت رو دید که داری خرمن‌خرمن گندم درو می‌کنی و هرچقدر گندم که توی انبار می‌ریزی، دوبرابر میشه.
    چشمم از تعجب گرد شده بود. خندید:
    - چی گفتم مگه؟! با یه دروغ کوچیک بهش امید دادم که پول می‌رسه. آدم اگه امیدوار باشه حتماً به امیدش می‌رسه. ببین چقدر خوشحاله. اون حالا از رحِمش خارج شده.
    لبخندی که زدم، به خوبی نشان‌دهنده‌ی آرامشی بود که حس می‌کردم. در چشم‌های صبحان حسی اضافه شد که آن را عشق می‌خواند. پلک‌ها را روی هم گذاشت و گفت:
    - دلم خیلی برات تنگ شده بود!
    ***
    با به زبان آوردن این جمله، چشمانم را باز می‌کنم و با اجازه‌ی خانم دکتر از روی تخت بلند می‌شوم. دکتر روی مبلِ چرمش صاف می‌نشیند. به ساعت مچی‌اش نگاهی انداخته و می‌گوید:
    - زمان زیادی گذشت؛ اما برای روز اول، شروع خوبی داشتیم. تو داستان خیلی جالبی داری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    چند سرفه می‌کند و از جا بلند می‌شود. با یادآوری آن خاطرات، سرم گیج می‌رود. یاد لبخندی که صبح امروز صبحان به من زد باعث می‌شود خستگی از تنم بیرون برود. دکتر روانپزشکم پشت میز ایستاده و همان‌طور که پرونده‌ای را می‌بندد، می‌گوید:
    - فقط کاش می‌تونستم بفهمم کدوم قسمتش حقیقت بود.
    منظورش را نمی‌فهمم
    . دوباره می‌گوید:
    - دیروز رفتی سر‌ِ خاکش؟
    با حیرت می‌پرسم:
    - خاکِ کی؟!
    با بی حوصلگی از زیر چشم نگاهم می‌کند.
    - صبحانِ آقابالازاده.
    اخم می‌کنم و چهره‌ی او در هم می‌رود.
    - امروز قرصات رو نخوردی؟
    جمله‌اش بارها در ذهنم تکرار می‌شود. از عصبانیت پایم را روی زمین می‌کوبم. کیفم را در دست می‌گیرم و با خشم می‌گویم:
    - تو یه دروغگویی! من پیش صبحان برمی‌گردم. از اولش هم نباید اینجا می‌اومدم.
    برمی‌گردم که بروم؛ اما صدایش مرا به توقف وامی‌دارد. می‌پرسد:
    - قبلش بهم بگو کی بهت گفت برای درمان بیای اینجا؟
    مدتی ساکت می‌شَوَم. به طرف او برمی‌گردم و با صدای تحلیل‌رفته‌ای پاسخ می‌دهم:
    - صبحان اصرار کرد.
    دست در جیب‌های یونیفرمش می‌گذارد.
    - چرا؟ می‌تونی دلیلش رو بگی؟
    پا به زمین سرامیکی می‌کوبم. صدای پاشنه‌ام در اتاق می‌پیچد. داد می‌زنم:
    - با من مثل بچه‌ها رفتار نکن. صبحان گفت بیام اینجا تا ذهنم رو از اتفاقات بد گذشته پاک کنم.
    چهره‌ی دکتر غمگین می‌شود. چرا؟ او روی صندلی چرخ‌دارش می‌نشیند و می‌گوید:
    - واقع‌بین باش مریم. صبحان آقابالازاده وقتی که تو چهارسالت بود، در اثر فلج اطفال مُرد.
    حرفش تنم را می‌لرزاند؛ اما نمی‌گذارم ناراحتم کند. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و داد می‌زنم:
    - من ازت به‌خاطر فریب‌دادنم شکایت می‌کنم. جریحه‌دارکردن احساسات کاریه که تو ازش لـذت می‌بری. من آدمایی مثل تو رو می‌شناسم. از همین‌جا مستقیم میرم پیش صبحان و بهش میگم تو چه دروغ‌گویی هستی. اون به وکیلش زنگ می‌زنه و حقت رو کف دستت می‌ذاره.
    این را می‌گویم و بی‌توجه به دکتر، از مطبش بیرون می‌آیم. همان‌طور که با سرعت از ساختمان خارج می‌شوم، زیر لب زمزمه می‌کنم که چه حرف‌ها! او صبحانی که مرا از رحم خارج کرد را انکار می‌کند. پوزخندی می‌زنم و به راهم ادامه می‌دهم. در آسانسور، یکی از چهار دیوار، آینه‌ای است. چند نفری که کنارم ایستاده‌اند به طرز عجیبی نگاهم می‌کنند. از حالا دلم برای صبحان که در مطبش منتظرم است تنگ شده. در آینه به خود نگاه می‌کنم. لباسم سیاه است؛ اما چهار دندانِ جلویی‌ام شکسته نیستند.
    پایان
    96/10/25
    دینه دار

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    130107
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا