رمان انتقام ناشناس | سامیلا کاربر انجمن نگاخ دانلود

  • شروع کننده موضوع سامیلا
  • بازدیدها 452
  • پاسخ ها 23
  • تاریخ شروع

سامیلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/03/27
ارسالی ها
33
امتیاز واکنش
70
امتیاز
81
(دانای کل)
°روز خواستگاری°

با آرامش زنگ در را به صدا درآورد و منتظر ماند تا کسی در را باز کند، پس از چند لحظه صدایی از آیفون بلند شد.

_ کیه؟؟

زنی که آن‌شب به عنوان مادر خانواده آمده بود با صدای زیبایش گفت :

زن : سلام، امیری هستم.

شیوا که فوراً فهمید خواستگاران دخترش آمدند با صدایی هول‌زده جواب داد :

شیوا : بله...بله... بفرمایید داخل.
و سپس دکمه‌ای آیفون را زد. همه به صورت مرتب وارد خانه شدند به ترتیب :
پدر و مادر قلابی، پشت سرشان کیان و کارن برادر کوچکش و در آخر، اربـاب که با گریم خود را کاملآ شبیه به دو برادر کوچکش کرده بود.
پس از وارد شدن نگاهی به اطراف کردند، که در اولین نگاه خانواده‌ی صالحی را دیدند که منتظرشان بودند.
اولین نفر یاشار بود که چشمانی خاکستری و موهای قهوه‌ای داشت و در اولین نگاه فرد مهربانی به نظر می‌رسید. دومین نفر شیوا همسرش بود که زنی دورگه (اتریشی _ ایرانی )با موهای طلایی بلند و چشمان آبی براق بود که این صورت را به دو فرزند کوچکش ارث داده بود. نفرات بعدی آریا و ایمان بودند. آریا کاملاً به پدرش شباهت داشت و تنها تفاوتشان خالی بود که در گردن آریا قرار داشت. ایمان هم پسر کوچک خانواده بود و با خواهرش آیسا دوقلو بودند. نفر آخر هم سارا بود، که با برادرش آریا دوقلو بودند...
پس از آنالیز همه وارد خانه شدند و روی مبلمان سلطنتی طلایی که در سالن پذیرایی قرار داشت نشستند و این نشستن آغازی بود برای صحبت‌های پدران هردو خانواده راجب اخبار سیـاس*ـی و اقتصادی. مادران خانواده هم راجب انواع کلاس‌هایی که میرفتند صحبت میکردند. در این میان آیسا در آشپز خانه به خواستگارانش نگاه میکرد و در دلش ذوق عجیبی داشت که خواستگارش کیان بود، همان همکلاسی که در همین ۳ روز عجیب برایش مهم شده بود. اما در این میان یک نفر بود که آیسا را تماشا میکرد بدون اینکه بداند. و فقط او می‌دانست آیسا چقدر خوشحال است که کیان به خواستگاری_ اش آمده...
آیسا در آشپزخانه نشسته بود که با صدای مادرش به خود آمد.

شیوا : دخترم، چایی رو بیار.

با این حرف مادرش به خود آمد و سینی چای را برداشت و به سمت پذیرایی حرکت کرد...
وقتی که به پذیرایی رسید سلامی مرد و به سمت پدر کیان رفت و به او چای تعارف کرد و نفر دوم مادر کیان بود. به همین ترتیب به همه اعراف کرد تا رسید به خود کیان، و لحظه‌ای که سرش را بلند کرد با نگاه سبز کیان برخورد کرد که با حسی زیبا او را مینگرد. پس از کیان به سمت خانواده‌‌ی خودش رفت و همه چای برداشتند. اما زمانی که به خواهرش رسید، متوجه شد که سارا کاملاً محو کارن شده و و کارن هم همینطور. برای همین با پایش ضربه‌ای به پای سارا زد و او را به خود آورد. پس از آنکه سارا هم چایش را برداشت به سمت تنها مبل خالی که درست روبروی کیان بود نشست، و تا زمانی که کسی او را صدا نزد با سری پایین روی مبل نشسته بود...

یاشار : دخترم، آقا کیان رو به اتاقت راهنمایی کن.

آیسا : چشم.

و سپس به همراه کیان به سمت طبقه‌ی بالا حرکت کرد. زمانی که به اتاقش رسیدند، کیان روی صندلی میز کامپیوتر نشست و آیسا هم روی تخت نشست و منتظر حرفی از جانب کیان شد.

کیان : خب، آیسا خانم میشه بپرسم شما چه انتظاراتی از همسر آیندتون دارید؟؟؟

آیسا : خــــــــب، راستش، من اولین چیزی که توی زندگی برام اهمیت داره اینه که همسر آیندم دوستم داشته باشه و توی هر شرایطی کنارم باشه. شما چطور؟

کیان : منم همین انتظارات رو دارم، و راجب مورد اول باید بگم که من بهتون علاقه دارم اما میتونیم برای شناخت بیشتر یه مدت نامزد بمونیم تا شما هم روی حستون به من فکر کنید، چطوره؟

آیسا : فکر خوبیه...

کیان : خب پس بریم پایین؟

آیسا با صورتی سرخ شده از خجالت : بله بریم.

و با هم به سمت پایین حرکت کردند. بقیه وقتی به آنها نگاه کردند پرسیدند.

_ چیشد، دهنمون رو شیرین کنیم.

و سر پایین افتاده‌ی آیسا جوابشان را داد. اما خواهر کیان گفت :

(...) : به نظرم بهتره که بچه‌ها یه مدت نامزد باشن تا بهتر هم بشناسن، نظرتون چیه؟؟

یاشار : منم با شما موافقم. بچه‌ها بیاین روی این مبل بنشینید تا برای راحتی‌تون یه صیغه بینتون بخونم.

و با موافقت جمع صیغه‌ای ۶ ماهه بینشان خوانده شد. پس از خواندن صیغه، خواهر کیان بلند شد و انگشتری زیبا را به دست برادرش داد تا آن را بر انگشتان باریک و ظریف آیسا بیندازد. پس از این کار همه با هم شروع کردند به دست زدن، و آن‌شب پس از خوردن شام به سمت خانه برگشتند، اما در راه کارن به یک چیز فکر میکرد. به آن دخترک چشم خاکستری که لحظه‌ای از زهنش بیرون نمی‌رفت...
 
  • پیشنهادات
  • سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (...)

    با خستگی وارد اتاقم شدم و به سمت میز آرایشم حرکت کردم. امشب برای اولین بار یه لبخند واقعی زدم، ولی ای کاش مامان و بابام هم اینجا بودن...
    ناگهان با خشم به عکس خودم توی آینه زل زدم و گفتم.

    من : این بازی باید هر چه زودتر تموم بشه وگرنه کاری که نباید رو انجام میدم.

    با صدای تلفنم به خودم اومدم. الیاس بود.

    من : بگو، می‌شنوم.

    الیاس : خانوم من متوجه یه موضوعی شدم.

    من : چه موضوعی؟

    الیاس : خانوم باید حضوری بهتون بگم.

    من : خیلی خب تا ۱ ساعت دیگه عمارت باش.

    الیاس : چشم خانوم.

    تلفن رو قطع کردم و برای اینکه وقت بگذره گریمم رو پاک کردم. شروع کردم به گشتن بین نقابام.

    ###############

    (دانای کل)

    با استرس به سمت اتاق اربـاب حرکت کرد. نمی‌دانست چگونه حرفش را بگوید تا اینکه خود را جلوی اربـاب دید.

    (...) : خب، منتظرم.

    الیاس : خب، خانوم نمیدونم چطور بگم.

    (...) : راجب کیه؟؟

    الیاس : احمد.

    (...) : بهتره زودتر حرفتو بزنی تا عصبانی نشدم.

    الیاس : راستش همینطور که خواسته بودید یه مدت احمد رو تعقیب کردم و فهمیدم که اون پلیسه.

    (...) : باشه، حالا برو.

    الیاس : چشم خانوم.

    پس از رفتن الیاس با خود فکر کرد که چرا برعکس همیشه که میفهمید یک نفر به او خــ ـیانـت کرده به فکر مجازات عرشیا نبود، و فقط میخواست بداند که این بازی تا کجا ادامه خواهد داشت...

    ###############

    به خواست اربـاب همه در پذیرایی جمع بودند تا حرفش را بزند.

    (...) : خیلی خب بچه‌ها همون‌طور که فهمیدین ۶ ماه بیشتر وقت نداریم. پس بهتره وقت رو تلف نکنید و برید سراغ کاراتون.

    ایلیا : ولی ما هنوز نمی‌دونیم باید چکار کنیم.

    (...) : خوبه که مشتاقی. پس اول خودت باید بری سراغ نازیلا. با هرچیزی که به اون مربوط میشه هم که آشنا شدی. شیما تو هم باید بری سراغ نیما. از خصوصیات بارِزش هم اینه که برعکس تمام اعضای خانواده‌اش بسیار مهربونه و کمی هم شیطنت داره که اونم توی جمع خانواده است. عاشق رنگ زیتونی و سرمه‌ای هست و چشما و موهاش سیاه هستن. بهتره تمام سعیتون رو بکنید و منو تا امید نکنید. حوصله ندارم براتون بیشتر توضیح بدم پس به خدمتکارا میگم که اطلاعات کافی از بقیه‌شون رو براتون بیارن. فقط باید بدونید که با چه کسایی باید رفت و آمد کنید. و دل چه کسایی رو ببرین.

    «آرشا،آرام» «آرمان، نفس» «کارن،سارا» «تارا،آریا» «تینا،ایمان» «مارال،آرشام»
    سوالی نیست؟؟

    همه با گفتن نه به بحث بایان دادن و به سمت اتاقشان حرکت کردند. همه دوست داشتند به نحوی این داستان زودتر خاتمه پیدا کند اما هیچکس نمی‌دانست اربـاب پایان این بازی را از بر است. با خود فکر میکردند پس از ۶ ماه همه چیز تمام می‌شود و دوباره به زندگی قبلی خود باز می‌گشتند.

    ###############
    & ۲ هفته بعد &

    همه‌چیز به سرعت پیش می‌رفت و در این دو هفته توانسته بودند که خود را به شدت در دل فرد مورد نظر جا کنند و حتی حس هایی هم در دل خودشان به وجود آمده بود...
    تارا و تینا توانسته بودند خود را به قدر در دل پسران خانواده‌ای صالحی جا کنند که آریا و ایمان میخواستند که به خواستگاری آن دو دختر بروند. و بالاخره مادر و پدرشان راضی شدند که اول برای برادر بزرگتر پا پیش بگذارند و اکنون در راه خانه‌‌ای بودند که تارا به همراه پدر و مادر تقلبی‌اش منتظرشان بودند. اما در دل تارا آشوبی به پا بود. قلب بی‌قرارش منتظر آمدن پسری بود که در طی دو‌هفته چشمان خاکستری رنگش را بر دل کوچکش حک کرده بود و با هر نگاهش دل دخترک می‌لرزید. بالاخره خانواده‌ی
    صالحی رسیدند و تارا در آشپزخانه منتظر بود تا صدایش کنند. در آنطرف بزرگتر‌ها مشغول صحبت بودند تا اینکه صحبت‌ها به سمت تارا و آریا کشیده شد و مادر تقلبی آریا دخترک را صدا زد تا چای بیاورد. پس از آوردن چای و تعارف به همه تارا روی مبلی کنار سارا نشست و به صحبت های جمع گوش سپرد.

    یاشار : راستش آقای کبیری، ما مزاحم شما شدیم تا دختر خانوم گلتون رو برای پسر بزرگم از شما خواستگاری کنیم.

    پدر تقلبی : شما لطف دارید. تارا جان خیلی از پسر شما برامون تعریف کرده و مثل اینکه هر دو همدیگه رو دوست دارن درسته؟

    یاشار : بله، به قدری که آریا هر روز و هرشب راجب تارا خانم توی خونه صحبت می‌کنه.

    شیوا : خب بهتر نیست بچه‌ها برن و خرفاشون رو بزنن؟

    همه با این حرف موافقت کردند و تارا و آریا به سمت اتاق تارا حرکت کردند...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (آریا)

    همراه تارا به سمت اتاقش حرکت کردیم. باورم نمیشه که بالاخره به هم میرسیم. وقتی در اتاقش رو باز کرد اول من وارد شدم و اونم پشت سرم اومد داخل هنوزم نمیدونم چطور به این سرعت این دختر مو مشکی تمام قلبم رو پر کرد.
    با صدای تارا به خودم اومدم.

    تارا : خب شما حرفی ندارید که بزنید.

    من : دلم میخواد بدونم چیشد که به این سرعت توی دلم نشستی.

    تارا : بخاطر قلب مهربونتونه.

    من : خیلی خب نمی‌خوای بگی چه انتظاراتی از همسر آیندت داری؟

    تارا : خب مهمترین اولویت من اینه که همسرم منو دوست داشته باشه و توی هر شرایطی با من صادق باشه.

    آریا : منم همینطور، در ضمن باید بگم که من از ته قلبم عاشقتم، و مطمئن باش همیشه باهات صادقم. حالا هم اگه جوابت مثبته بریم به همه بگیم که این خانم پرستار شیطون سرم قلبشو به قلب من وصل کرده، نظرت چیه؟

    تارا با خجالتی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت :

    تارا : باشه بریم.

    و باهم به سمت پذیرایی حرکت کردیم. تارا جلوتر حرکت میکرد و این فرصت خوبی بود که گذشته‌رو مرور کنم دقیقا دو هفته پیش بود که...

    ° فلش بک ۲ هفته قبل °

    از اتاق عمل بیرون اومدم و به سمت اتاقم حرکت کردم. توی راه با خودم فکر میکردم که دستیار جدیدم چجوری آدمی می‌تونه باشه، آخه قرار بود یه پرستار به عنوان دستیار جدید من معرفی کنن تا من توی عمل هام دست تنها نباشم. توی همین افکار بودم که با حسن ظریفی برخورد کردم و وقتی که به روبروم نگاه کردم متوجه دو جفت چشم قهوه‌ای و شیطون شدم که با برخورد به من کمی از موهای سیاهش از زیر مقنعه بیرون زده بود. به نظرم دختر زیبایی بود اما چرا آنقدر تند توی بیمارستان میدوید.
    کمکش کردم تا بلند بشه. ازش پرسیدم :

    من : خانوم چرا آنقدر تند توی بیمارستان میدوید. ممکن بود اتفاقی براتون بیفته.

    دختر که هنوز نفهمیده بود که من پزشکم گفت :

    تارا : راستش من پرستار جدیدم و قراره دستیار دکتر صالحی بشم. اما امروز ماشینم رو پنچر مردن و من مجبور شدم تمام راه رو پیاده بیام.

    من : خب چرا با تاکسی نیومدی؟

    تارا : راستش وقتی امداد خودرو اومد و ماشینم رو برد یادم افتاد که کیف پولم توی ماشین جا مونده.

    بعد از گفتن این حرف قطره اشکی از چشمش افتاد و من به سختی خودم رو کنترل کردم که با دستم اون قطره اشک رو پاک نکنم، خوشبختانه خودش زودتر اشکش رو پاک کرد و رو به من گفت :

    تارا : من خودم رو معرفی نکردم، اسمم تارا کبیری هست.

    من : منم دکتر آریا صالحی هستم.

    ناگهان دختر که حالا فهمیده بودم اسمش تارا هست بلند شد و با دستپاچگی کلماتی رو زیر لب گفت که متوجه نشدم اما ناگهان با صورتی سرخ شده از جلوی چشمم دوید و تا به خودم اومدم دیگه اون اطراف نبود.
    اون روز و روزهای بعدش به همراه تارا وارد اتاق عمل می‌شدیم و بعد از یه عمل موفق می‌رفتیم رستورانی که جلوی بیمارستان قرار داشت و راجب چیز های مختلف صحبت میکردیم. توی همون قرار‌ها بود که کم‌کم عاشقش شدم و الان هم به خواست بزرگتر ها ۶ ماه به هم محرم شدیم تا با ایمان و آیسا و
    در یک روز باهم مراسم ازدواجمون رو برگذار کنیم...

    & ۳ روز بعد مراسم خواستگاری تینا &
    (ایمان)

    همه آماده‌ی حرکت کردن بودیم که ناگهان تلفن خونه زنگ خورد،مامان رفت جواب داد. هیچی از صحبتاش نمی‌فهمیدم چون ذهنم درگیر تینا بود و اتفاقات این دو هفته‌ی اخیر.
    با صدای مامان و بابا از فکر و خیال بیرون اومدم و به صحبتاشون گوش کردم.

    بابا : کی بود خانم.

    مامان : خواهر کیان زنگ زد و گفت برای فردا شب بیان اینجا واسه خواستگاری از سارا.

    بابا : مگه اینا همو چند بار دیدن؟

    ایندفعه سارا به حرف اومد.

    سارا : راستش، بابا داداش آقا میان با من توی یه هنرستان درس میخونه.

    بابا : خیلی خب، مثله اینکه قسمت اینه ما هر چهار تا بچمون با هم برن خونه‌ی بخت.

    همه به این حرف بابا خندیدیم و از خونه بیرون رفتیم...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (ایمان)

    توی راه همش به این فکر میکردم که چطور توی دوهفته یه دختر اینجوری به قلبم نشسته. همون دختر مظلومی که با چشمای قهوه‌ای رنگش دلم رو توی دستش گرفته...

    °فلش بک دو هفته قبل °

    امروز اصلاً حوصله‌ی کسی رو نداشتم، آخه چرا باید همین امروز که من اعصاب هیچی رو ندارم از گاوصندوق شرکت دزدی بشه و منشی هم بخواد توی این اوضاع استعفا بده.
    با خستگی وارد خونه شدم و درو بستم، مثل همیشه مامان به استقبالم اومد و کتم رو ازم گرفت اما قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت :

    مامان : پسرم برو توی اتاقت و لباسات رو عوض کن یکی از دوستای قدیمی پدرت اومده اینجا توهم باشی بد نیست.

    من : باشه مامان.

    از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. مثل همیشه با دیدن تم کرمی و سفید اتاق تمام خستگیم از تنم رفت، اما فرصت استراحت نداشتم و باید میرفتم پایین...
    بعد از پوشیدن یه لباس مناسب از پله‌ها پایین رفتم اما در بین پله‌ها نگاهم به دختری افتاد که داشت با سارا و آیسا صحبت میکرد. واقعاً چهره‌ای مظلومی داشت و آرامش از تمام رفتارهاش پیدا بود...

    ###############

    (دانای کل)

    تمام حواس تینا به ایمان بود که از پله‌ها پایین می‌آمد. اما در آن لحظه حسی دیگر هم داشت. نفرت حسی بود که در آن لحظه تمام قلبش را پر کرده بود. از تمام افرادی که در این جمع حضور داشتند، متنفر بود و فقط خودش دلیل اصلی این نفرت را می‌دانست. اما بازهم نفرتش را پنهان کرد و نقاب دختری مظلوم را بر چهره گذاشت و با سری پایین به ایمان سلام کرد و دوباره نشست. در تمام مدتی که در جمع بود متوجه نگاه‌های زیر چشمی ایمان به خودش بود و این نشان میداد که در همین نگاه اول چقدر شیفته‌ی او شده است...
    با گذشت زمان نگاهی به پدر قلابی‌اش انداخت و به او فهماند که زمانش رسیده.
    مرد هم فورا بحثی که به خاطرش به آنجا آمده بودند را پیش کشید.

    مرد : راستش یاشار جان شما جایی رو سراغ ندارید که دخترم بتونه اونجا کار کنه؟؟ آخه چند وقته که پاشو کرده توی یه کفش که باید برام کار پیدا کنید.

    یاشار : والا من که کاری سراغ ندارم اما شاید ایمان بتونه جایی رو پیدا کنه، مگه نه پسرم؟؟

    ایمان هم که فرصت را مناسب دیده بود گفت : راستش منشی شرکت امروز صبح استعفا داده، اگه تینا خانوم مشکلی نداشته باشن میتونن بیان شرکت ما کار کنند.

    همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و این آغازی بود برای ایجاد علاقه بین ایمان و تینا و پس از دوهفته ایمان با کسب اجازه از تینا به همراه پدر و مادرش به خواستگاری‌ تینا رفتند.
    و اکنون آنان جلوی درب خانه‌‌ای که تینا در آن اقامت داشت ایستاده بودند...

    ###############

    & همان شب خانه‌ی بزرگمهر &

    ستایش در اتاقش نشسته بود و به اتفاقات اخیر فکر میکرد. دوری از خانه برایش سخت مخصوصاً که نازپرورده‌ی اربـاب بود و حتی یک روز هم از او دور نمانده بود. با صدای در زدن فردی به خود آمد می‌دانست که این نوع در زدن مخصوص آرسام است. به او علاقه داشت اما نمی‌توانست چیزی از نقشه‌های اربـاب برایش بگوید...
    آهسته وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. فرشته‌ای رویاهایش بر روی تخت نشسته بود و با لبخند زیبایی نگاهش میکرد. سلامی کرد و روی صندلی اتاق نشست...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (دانای کل)

    آرسام و ستایش، روبروی یکدیگر نشسته بودند و بی‌خبر از همه‌جا راجب مراسم ازدواجشان صحبت میکردند. درست به فاصله چند ساعت از آنها، دو برادر به همراه نامزد هایشان در پارک قدم می‌زدند و عاشقانه‌هایشان را با هم تقسیم میکردند...
    اما کسی خبر نداشت دوباره نقشه‌های جدیدی در حال شکل گیری است. دو نقشه‌ی جداگانه، که هرکدام به گونه‌ای زندگی‌هایی را تحت‌الشعاع خود قرار میدهد. ۳ خانواده که نگران نابودی خود بودند و دختری که خواستار نابودی هر سه خانواده بود. اما او روش های خود را داشت، او قاتل نبود اما در این سالها به خاطر خانواده‌اش دروغگوی قهاری شده بود. می‌دانست دروغ تنها راهی است که آنها را از غصه دور میکند...
    اما اتفاقی ناگوار افتاد، اتفاقی که دخترک داستان فکرش را نمی‌کرد. جوابی که باعث شد قلب زخمی دختر باز هم زخم بردارد اما اینبار زخمی عمیق تر...

    ###############

    الیاس بی‌خبر از همه جا دستورات اربـاب را اطاعت میکرد و احمد دروغین با فکر اینکه اربـاب هم مانند دیگران پی بی شغل اصلیش نخواهد برد دستورات مافوقش را انجام میداد. اما کسی خبر نداشت دخترک داستان که همه اربـاب صدایش میکردند، همه چیز را از قبل پیش‌بینی می‌کند. مگرنه اینکه همیشه باید فکر همه‌جایش را کرد؟؟
    اما او اربـاب شده بود تا کسی نفهمد که هنوز هم دخترک همانند گذشته، دلش از مرگ یک گنجشک هم میگیرد. اربـاب شده بود تا کسی نفهمد هنوز هم همان دخترک گریان گذشته است. اما اکنون اوضاع فرق میکرد، او کسی بود که همه با شنیدن نامش وحشت داشتند. کسی که عصبانیتش تنها چیزی بود که از گذشته به همراه داشت...

    ###############
    (...)
    °فلش بک به گذشته °
    •فصل دوم دفتر خاطرات صورتی•

    دفتر خاطرات عزیزم، امروز یکی از بهترین روزهای عمرمه. بر عکس روزهای دیگه اعصابم رو کنترل کردم و فقط ۱ بار عصبی شدم. فکر کنم رکورد زدم. خوشبختانه امروز کلاس زبان داشتم و انرژی بیش از حدم برای همینه. البته یکی دیگه از دلایل اعصاب آرومم اینه که من تنها توی خونه هستم و کسی قرار نیست منو عصبانی کنه تا کارم به مطب دکتر بکشه. من امروز میتونم توی تخت قرمزم بخوابم و از فضای قهوه‌ای و سفید اتاقم لـ*ـذت ببرم...

    ___________

    دفترم رو بستم و گذاشتمش توی جعبه‌اش. امروز بخاطر اینکه یکی از کتابام رو جا گذاشتم توی خونه عصبانی شدم و لیوان محبوب مامانم رو شکستم، البته زیاد مهم نیست او هزارتا لیوان دیگه داره که می‌تونه جایگزین ای یکی کنه...

    ###############

    (دانای کل)

    می‌دانست که یا فکر کردن به گذشته هیچ چیز سر جای اصلیش بازنمیگردد برای همین با تلفنش به الیاس زنگ زد...

    (...) : کجایی الیاس؟

    الیاس : خانوم توی راهم.

    (...) : گرفتیش؟

    الیاس : بله خانوم گرفتم.

    (...) : خوبه پس زودتر بیا.

    الیاس : چشم، من ۵ دقیقه‌ی دیگه اونجام خانم.

    منتظر خداحافظی الیاس نشد و تلفن را قطع کرد...دلش همانند سیر و سرکه می‌جوشید. مگر ممکن است که یک جوابِ چند خطی باعث این حال بدش باشد؟؟
    بقدری در افکارش غرق بود که نفهمید الیاس چه زمانی آمد و برگه را روی میز گذاشت و رفت...
    زمانی به خود آمد که روی دو زانو بر زمین فرود آمده بود و نگاهش خشک شده به برگه‌ای که در دستانش بود...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (...)

    اصلاً نفهمیدم چقدر زمان گذشته و خیره به آینه‌ی اتاقم به خودم نگاه میکردم...
    ولی با یه تصمیم ناگهانی از جا بلند شدم و به سمت کمد اتاقم حرکت کردم، شاید وقتشه که حقیقت هایی رو حداقل برای خودم روشن کنم...
    در کمد رو باز کردم و لباس‌ها رو کنار زدم و در مخفی که تمام این سالها قفل بود رو باز کردم و کوله‌پشتی سیاه و خاک گرفته‌ای که راز‌های زیادی توی خودش داشت رو بیرون آوردم؛ تمام وسایل داخلش رو روی زمین خالی کردم. در بین اون وسایل فلشی بود که در نگاه اول شناختمش...

    ###############

    ° فلش بک به گذشته °

    امروز همه رفتار عجیبی داشتند که باعث شده بود تا دلم بیش از حد شور بزنه. دقیقاً نیم ساعت پیش بود که عموم به بابام زنگ زد و گفت که به خونشون بریم...
    به خواست بابام من هم به همراهشون رفتم و همین اتفاق باعث شد تا نقشه‌ی فرارم رو به تعویق بندازم...
    توی راه مامان و بابام با هم صحبت میکردند و منم چون حوصله نداشتم هدفونم رو روی گوشم گذاشتم و حواسم رو روی نقشه‌های خودم متمرکز کردم؛ بعد از گذشت نیم ساعت دیگه به آپارتمان عمو رسیدیم، چیزی که باعث تعجبم شده بود دیدن ماشین بقیه‌ی اعضای خانواده اونجا بود...
    قبل از اینکه وارد آپارتمان بشیم نگاهم به جسم کوچک و سیاهی افتاد که پشت سطل زباله‌ی تازه خالی شده‌ی آپارتمان قرار داشت. به بهونه‌ی بستن بند کفشم کمی معطل کردم و وقتی خیالم از رفتن بقیه راحت شد به سرعت به سمت اون جسم رفتم، با دقت که نگاه کردم متوجه شدم که اون یه فلشه...
    اما من دقیقاً کپی همین فلش رو توی کامپیوتر عمو دیدم. زیاد توجهی نکردم و فلش رو انداختم توی کیفم...
    همه دور هم نشسته بودیم که با اشاره‌ی عمو همه‌ی بزرگتر‌ها به سمت اتاق کار عمو حرکت کردند و بچه‌ها هم به سمت اتاق دیگه رفتند...

    مارال : تو نمیای؟؟

    من : نه مارال، خستم می‌خوام چند دقیقه اینجا استراحت کنم.

    مارال : باشه ما رفتیم بازی.

    با رفتن مارال خیلی آهسته به سمت اتاق کار عمو رفتم و گوشم رو به در چسبوندم، صدای عمو میومد که داشت با ناراحتی صحبت میکرد...

    عموی بزرگم : نمیدونم دیگه باید چکار کنم، از هر راهی میرم به بمبست میخورم. اونا بیخیال نمیشن.

    عموی کوچکم گفت : مدارک رو چیکار کردی، باید نابود بشن.

    عموی بزرگم : آره، فلش رو انداختم زباله و همین چند دقیقه پیش آشغالها رو بردن. کاغذ‌ها رو هم دادم بچه‌ها روش نقاشی بکشن. نوشته‌های روش رو هم با مداد خط زدم. ولی یه مشکل وجود داره، اونم اینه که شایان و یاشار قبل از فرارشون بچه‌ها رو تهدید کردن، من از تهدیدشون میترسم...

    اینبار صدای پر بغض مادرم رو شنیدم...

    مامان : مگه اونا خودشون بچه ندارن، چطور دلشون میاد بچه‌های کم سن مارو تهدید کنن...

    دیگه نموندم تا ادامه‌ی صحبت‌هاشون رو بشنوم و به سمت اتاقی که بچه‌ها داخلش بودن رفتم اما دو اسم مدام توی سرم می‌چرخید. « شایان و یاشار »...
    بدون هیچ دلیلی دلم میخواست اون برگه‌ها رو پیدا کنم، پس با ذهنی پر از نقشه و قیافه‌ای خسته وارد اتاق شدم و رو به بقیه گفتم.

    من : بچه‌ها، من واقعاً سرم درد می‌کنه میشه اینجا استراحت کنم؟؟

    مارال : آره عزیزم، ما میریم بیرون تو استراحت کن...

    با رفتن بچه‌ها لامپ رو خاموش کردم و چراغ‌قوه‌ی موبایلم رو روشن کردم. میدونستم نقاشی هاشون رو کجا میذارن پس سریع به سمتشون رفتم...
    تشخیص‌شون سخت نبود ۲۰ برگه که پشتش با مداد سیاه خط خورده بود. سریع توی کولم انداخمشون و سعی کردم بخوابم اما با ذهن مشغولم هرگز نمیشد خواب آرومی رو تجربه کنم...

    ###############
    (...)
    ° زمان حال °

    با فکر به گذشته هیچ چیز درست نمیشه باید برم اونجا، روستایی که همه‌چیز داخلش نابود شد...
    تقریباً ۱۰ ساعت راه تا اونجا هست که اگه با سرعت برم زودتر میرسم...

    ° ۱۰ ساعت بعد °

    بالاخره رسیدم، هنوزم همه چیز مثل گذشته بود اما دیگه هیچکس اینجا نیست که من ازش متنفر باشم و بخاطرش پامو اینجا نزارم...
    به سمت خونه‌ی مادربزرگم حرکت کردم، هنوزم دیوار‌هاش فرو ریخته بودند و کمی سیاهی داخلشون معلوم بود...

    ###############

    دلم شور میزد، برای همین به سمت خونه‌ی مامان بزرگم حرکت کردم اما انگار زمان اسلوموشن شده‌
    بود. پاهام به سختی حرکت میکنن. اما من خیلی سمجم باید برم، چندتا غریبه جلوتر از من دارن حرکت میکنند...
    من باید زودتر برسم؛ همینه پاهام سرعت گرفتن دیگه اونا رو نمی‌بینیم، من ازشون جلو زدم با میانبر خودمو رسوندم خونه. حیاط طولانی رو طی کردم در سالن رو باز کردم. همه با غم به من زل زده بودند، شاید انتظار نداشتند من بیام اینجا...

    با شک پرسیدم : چیزی شده؟؟

    مامان : دخترم...

    بغضش نذاشت حرف بزنه و بجاش بابام گفت :

    بابا : دخترم، تو باید بری.

    من : بدون شما کجا برم.

    خاله‌ام به سمتم اومد و با اشک دختر ۲ ماهه‌اش رو به دستم داد و با چشمای اشکی گفت :

    خاله : از دخترم مواظبت کن...

    نمی‌دونستم چه خبره، همه‌ی کسایی که از بچگی میشناختم و دیده بودمشون اونجا بودن من فقط اومدم کیفم رو بردارم اما همچین صحنه‌ای رو دیدم، وقتی به خودم اومدم دوتا کوله پشتی توی دستم بود و یه نوزاد...
    قدمی به جلو گذاشتم اما بابام گفت :

    بابا : دخترم از اینجا برو، ماهم میایم پیشت...

    من : قول میدین؟؟

    مامان : آره عزیز دلم قول میدم.

    خاله‌ام به سمتم اومد و دخترش رو بوسید و دوباره اونو توی بغلم گذاشت و از من دور شد. منم با اطمینان به حرف پدرم از خونه بیرون اومدم...
    و دوباره زمان به حالت اسلوموشن در اومد. قدم اول، قدم دوم، قدم سوم، اما در یک لحظه دلشوره‌ی زیادی قلبم رو پر کرد. برگشتم سمت خونه اما با نیروی عجیب و زیادی به عقب پرت شدم، در اون لحظه تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که از یکتا کوچولویی محافظت کنم که خواب بود و چیزی از اطرافش نمیفهمید...
    تا به خودم اومدم، تمام روستا در آتش می‌سوخت و من فقط یک تماشاچی بودم. تماشاچی مرگ خانواده‌ام در روز تولدم، تماشاچی نابود شدن رویاهام...

    ###############

    با جیغ بلندی از خواب بیدار شدم. تا کی این خواب ها ادامه داره...
    درست همون زمانی که از زبان مادرم شنیدم اونا بچه دارن تصمیم گرفتم از راه بچه‌هاشون بهشون صدمه بزنم و انگار همه‌چیز داره طبق نقشه‌های من پیش می‌ره...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (دانای کل)

    همگی در آن ویلای متروکه نشسته بودند و بجای پشیمانی در فکر قتلی دوباره هستند. اما ذهن‌شان یاری‌شان نمیکند، چراکه می‌ترسند زندگیشان را نابود کنند.

    ویدا با بغض گفت : شایان، میشه دست از سرشون برداری؟؟ من طاغت دوری دوباره از تو رو ندارم.

    شایان موهای عـریـ*ـان همسرش را پشت گوش داد و گفت : عزیزم، دیگه اتفاقی نمی‌افته مطمئن باش.

    اما ویدا مطمئن نبود، چراکه او دختری را دیده بود که با نفرتی آشکار به آنها زل زده بود، ویدا از چشمان نفرت بار آن دختر ترسیده بود، اما جرأت حرف زدن نداشت...

    یاشار : دیروز یه نامه پشت در پیدا کردم، هنوز نخوندمش تا با هم بخونیمش..

    احسان با لحنی مشتاق گفت : خب بخونش.

    _متن نامه_

    « سلام به سه خانواده‌ی بزرگمهر، صالحی و رادفر. می‌دونم چند هفته است که دنبال بچه‌هایی هستین که ۱۳ سال پیش خانواده‌شون رو کشتین. یه خانواده‌ی بزرگ که بیشتر از اطلاعات‌شون از دختری که بود اما هیچوقت اون رو ندیده بودید. تنها چیزی که از اون دختر میدونستین این بود که در یک چشم به هم زدن می‌تونه یه شهر رو نابود کنه. من می‌خوام کمکتون کنم تا اون دختر رو از بین ببرید؛ می‌دونم که بهم اعتماد نمیکنید، پس برای شروع یه سرنخ براتون می‌زارم. در تنها اتاق طبقه‌ی اول ویلاتون زیر یکی از پارکت ها یک جعبه است با باز کردن اون جعبه اطلاعات زیادی رو در اختیار شما قرار میده. منتظر نامه‌های بعدی من باشید »

    همه تعجب کرده بودند، هیچکس بجز خودشان از وجود آن جعبه خبر نداشت، اما آن دختر مرموز چگونه از این موضوع با خبر بود...

    ###############

    پس از تمام شدن مکالمات آنها صدای قهقهه‌های‌ ترسناکش سکوت اتاق را شکست. او نقشه‌هایش را سالهاست که شروع کرده بود و حتی خانواده‌اش هم این موضوع را نمی‌دانستند. آنها نمی‌دانستند درست از ۳ سال پیش که اعضای خانواده‌اش فکر میکردند او متوجه عشقی که بین آنها و فرزندان سه خانواده شکل گرفته نمیشود نقشه‌اش را شروع کرده بود. اگر فرد دیگری بود با خود فکر میکرد موش‌ها با پای خود به تله‌ی اربـاب آمده‌اند اما باز هم کسی فکر نمی‌کرد که اربـاب از همان ۳ سال پیش مقدمات نقشه‌هایش را فراهم کرده بود...
    اما اکنون دردی عمیق تر کمی از میله‌های قلبش را کج کرده بود و با کفش‌های میخی‌اش تمام قلبش را طی میکرد و هر روز سوراخ‌های ریز و درشتی را بر قلبش ایجاد میکرد و از هر سوراخ قطرات خون همانند آتشفشانی در حال فوران بالا می‌آمد و دیوارهای قلبش را می‌سوزاند. دردی که فقط چند روز بود که از وجودش باخبر شده بود.

    ° فلش بک چند روز قبل °

    بعد از رفتن الیاس با دستان لرزان کاغذ را از روی میز برداشت، میترسید از جوابی که شاید انتقامش را نیمه تمام بگذارد. میترسید از اینکه خوشبختی خانواده‌اش را نبیند...
    اما بالاخره ترسش را کنار زد و کاغذ را باز کرد، به یک باره تمام امیدش، ناامید شد و با زانو بر زمین فرود آمد...
    جواب آزمایشش مثبت بود. او سالها پیش به این موضوع شک کرده بود اما اکنون آزمایش داده بود. در دلش نمی‌دانست چه حسی دارد، اما دیگر راحت میشد از این بلاتکلیفی. اما بالاخره جانش تمام میشد و از این دنیا خلاص میشد...

    ###############

    ° زمان حال °

    همگی دور هم نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. بچه‌ها تصمیم خود را گرفته بودند. میخواستند تمام حقیقتی که نیمی از آن دروغ‌هایی بود که اربـاب به خوردشان داده بود را اعتراف کنند. می‌دانستند که ممکن است ترکشان کنند اما ترجیح می‌دادند تا حقیقت را بگویند و راحت زندگی کنند تا اینکه یک عمر با عذاب وجدان زندگی کنند...

    ###############

    بالاخره همه چیز را گفتند. منتظر هر عکس‌العملی بودند جز بخشش، اما دقیقاً برعکس انتظارشان همه چیز را باور کردند و با عشق گفتند که اگر آنها هم به جای تک‌تک‌شان بودند هم همین کار را میکردند، اما قسمت سخت کار مانده بود؛ راضی کردن اربـاب. بالاخره تصمیم بر این شد که همگی با هم اربـاب را راضی کنند...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (دانای کل)

    همگی جلوی عمارتی بزرگ ایستاده بودند و منتظر باز شدن در، تا اینکه در به وسیله‌ی یکی از بادیگارد‌ها باز شد و آنها وارد شدند. میترسیدند از اینکه اربـاب مخالفت کند و آنها تا ابد محکوم به جدایی باشند...
    بالاخره مسیر طولانی را طی کردند و وارد عمارت شدند، برعکس همیشه هیچ خدمتکاری در عمارت نبود و فقط اربـاب روی صندلی مخصوصش نشسته بود و به آنها نگاه میکرد؛ همه از نگاه مرموز او که فقط از پشت نقابی معلوم بود ترسیده بودند، به سختی قدم برداشتند و روبروی اربـاب نشستند...

    ###############

    (...) : خب، بگید ببینم شماها اینجا چکار میکنید؟؟

    ستایش : باید باهات حرف بزنیم.

    (...) : می‌شنوم.

    آرسام : خانمِ...

    (...) : همه اربـاب صدام میکنند، اما تو همون خانم صدام کن آقای بزرگمهر. البته اگه خانوادت راجب گذشته چیزی بهت گفته باشند، میتونی بفهمی اسم من چیه.

    آرسام : خیر، خانوادم راجب گذشته چیزی نگفتن. اما ما اومدیم تا دلیل انتقام شمارو بفهمیم.

    (...) : فکر میکردم ستایش همه چیز رو بهت گفته.

    آرشام : گفتن، ولی ینظرتون اینکه خانواده‌هاتون شمارو رها کردن دلیل خوبی برای انتقامِ؟؟؟

    (...) : فکر میکردم شما برای کار دیگه‌ای اینجا اومدین.

    سارا : تو چرا مخالف ازدواج ما هستی؟؟؟ ما نزدیک به ۴ ساله که همدیگه رو می‌خوایم...

    ناگهان سارا به شدت دستانش را جلوی دهانش گرفت، اما دیر شده بود؛ او حرفی را زد که باید از همه پنهان می‌بود...
    اربـاب از جایش برخاست و شروع به دست زدن کرد و دور بچه‌ها می‌چرخید.

    (...) : خب که اینطور، شماها نزدیک به ۴ ساله که همدیگه رو می‌خواید و به من چیزی نگفتید. درسته؟

    بچه‌ها با ترس سر تکان دادند که ناگهان اربـاب سر جایش ایستاد و ۳ بار پشت‌ سرهم دست زد و در چند ثانیه دور بچه‌ها پر بود از محافظانی که اصلحه‌ی خود را به سمت آنها نشانه رفته بودند...

    (...) : من سرپرست قانونی شماها هستم و شما بدون اجازه‌ی من حق ازدواج ندارید، الان هم بهتره از جلوی چشمام دور شین تا بیشتر از این عصبانی نشدم...

    همگی با ترس از عمارت خارج شدند و سوار ماشین‌های خود شدند و به سمت خانه‌ی ایمان حرکت کردند...

    ###############

    (ایمان)

    من : اون چطور فهمید ما برای چی رفتیم پیشش؟؟

    تینا با بغض و چشمای اشکی گفت : اون همیشه همه‌چیز رو زودتر از همه‌ی ما می‌فهمه و ما هنوز هم نمی‌دونیم چطور می‌فهمه.

    و بغضش شکست و شروع به گریه کرد.

    آرشا : آبجی کوچیکه گریه نکن بالاخره راضی میشه، مطمئن باش.

    شیما : اون دختری که من میشناسم اگه بکشیش هم راضی نمیشه.

    ###############

    (دانای کل)

    شیما حقیقتی را گفت که همه از آن فرار میکردند، او هرگز راضی نمیشود. اما هر انسانی یک نقطه‌ضعف دارد ولی نقطه‌ضعف اربـاب چه بود. اربابی که اگر در مواقع ضروری خود را نشان نمی‌داد همه به بودنش شک میکردند...
    اما آنها نمی‌دانستند که اربـاب تمام ضعف هایش را نابود کرده است تا در چنین روزی هیچکس نتواند نابودش کند...

    ###############

    (...)

    با رفتن بچه‌ها، خودم رو به اتاقم رسوندم تا کمی استراحت کنم اما با یادآوری اینکه کارهای مهمتری دارم تلفنم رو برداشتم و به یکتا زنگ زدم. یکتا دختری که از بچگی خودم بزرگش کردم چون قول دادم و تا جون دارم پای قولم میمونم...

    یکتا : سلام.

    من : خوبی یکتا؟؟

    یکتا : خوبم مامان، کارم داشتی.

    دلم ضعف می‌رفت واسه زمان‌هایی که سعی میکرد مثل خودم صحبت کنه و نمیتونست...

    من : عزیزم، میای بریم بیرون؟؟ خودم و خودت.

    یکتا با لحن ذوق‌زده‌ای گفت : راست میگی مامان؟؟

    من : آره عزیزم.

    یکتا : ولی چجوری؟؟ تو راهت خیلی دوره.

    من : خب تو میای پیش من. البته برای همیشه.

    یکتا : باشه مامانی، من میرم وسایلم رو جمع کنم.

    من : خداحافظ گلم.

    وقتی تلفن رو قطع کردم، ذهنم دوباره به گذشته پر کشید. همون زمانی که برای محافظت از این دختر شیرین زبون اون رو فرستادم جایی که فقط خودم ازش خبر داشتم...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (دانای کل)

    درست ۳ ماه از آن روزی که اربـاب مخالفت خود را اعلام کرده بودبود میگذرد، رازهای زیادی منتظر برملا شدنند، اما کسانی در این بین هنوز ناشناس‌اند. شاید اگر اربـاب، بین انتقام و گذشت، گذشت را انتخاب میکرد همه‌چیز سر جای خود باقی مانده بود ولی گذشتن از مرگ خانواده؟؟ هرگز این کار را نمی‌کرد مگر آنکه بمیرد...

    ###############

    با قدم های آهسته وارد عمارت شدند و به سمت اتاق اربـاب حرکت کردند. دو همکار که فقط یکی از آنها از وجود دیگری باخبر بود...
    در ذهن یکی آشوب و ترس از او رفتن و در ذهن دیگری نقشه‌هایی که هیچکدام به خواست خودش نبودند، مگر میشود به خواست خودت بخواهی همکارت را لو بدهی یا اینکه هر لحظه منتظر باشی تا به تو دستور دهند که انسانی بیگناه را بکشی؟؟؟
    هردو بی‌خبر از همه‌جا به سمت اتاق اربـاب حرکت کردند و در زدند. پس از اجازه‌ی ورود منتظر شدند تا اربـاب حرفش را بگوید.

    (...) : گفتم بیاید اینجا تا نقشه‌های جدیدی رو براتون بازگو کنم. ولی قبلش...

    کلید های را که از قبل آماده کرده بود را به دستشان داد و در ادامه‌ی حرفش گفت.

    (...) : الیاس برو توی اتاق کنار آشپزخانه و جعبه‌ی سیاهی رو که اونجاست برام بیار...

    الیاس : چشم خانوم.

    پس از رفتن الیاس رو به احمد کرد و گفت : جدیداً حس میکنم که الیاس داره زیر آبی می‌ره مراقبش باش. الان هم برو دنبالش ببین توی اون اتاق چکار می‌کنه...

    احمد : چشم خانوم.

    پس از رفتن احمد با لبخندی خبیث شروع به نوشتن دو نامه‌ی مختلف کرد با دو دست خط مختلف...

    ###############

    با بیرون آمدن احمد از اتاق، پشت سرش حرکت کرد و درست زمانی که احمد وارد اتاق شد، فوراً در را پشت سرش قفل کرد. پس از پایان کارش به سمت اتاق خودش حرکت کرد تا کارش را گذارش کند...

    الیاس : قربان، هویت سرگرد لو رفته و الان توی یکی از اتاق‌های عمارت زندانیه...

    سرهنگ: این خیلی بده، مراقب باش تا خودت لو نری چون ما دیگه نمیتونیم کسی رو وارد عمارت کنیم.

    الیاس : چشم قربان حواسم هست.

    سرهنگ : سورن خیلی مراقب باش، ماهم داریم از الیاس بازجویی میکنیم ولی هنوز چیزی نگفته...

    سورن(الیاس) با لحنی شوخ گفت : نگران نباش دایی جون، هرچی نباشه من خواهرزاده‌ی خودتما...

    سرهنگ : می‌دونم پسر، الانم قطع کن تا لو نرفتی...

    پس از پایان تماس الیاس تقلبی خود را روی تخت انداخت و به خوابی عمیق فرو رفت. بی‌خبر از آنکه بداند جاسوس اربـاب تمام لحظات صحبت کردنش را شنیده و هم‌اکنون در راه اتاق اربـاب است...

    ###############

    در آنسوی شهر دوباره درِ ویلای متروکه باز شده بود و ۳ خانواده در آن نقشه‌های شومی می‌کشیدند، اما دو نامه روی میز وسط خانه بود که یکی از طرف اربـاب و دیگری از طرف فردی ناشناس بود...

    ویدا : یعنی نامه‌ی دوم از طرف کیه؟؟

    شایان : نمیدونم خانمم، ولی وقتی بخونیمش میفهمیم.

    یاشار : خب بخونشون دیگه...

    شایان : باشه.

    متن نامه‌ی اول:

    « سلام به شما خانواده‌های عزیز، قبل از شروع نامه باید بگم که اسم من سارینا هست. نیازی نیست که هر دفعه بگید فرد ناشناس. و حرف بعدی، مراقب بچه هاتون و نامزد‌هاشون باشین وگرنه اتفاقات جبران ناپذیری می‌اُفته، اون دختری که همه ازش میترسند اربابه، یعنی اربـاب صداش میکنند، پس بهتره خیلی مراقب باشین. تا نامه‌ی بعدی خدانگهدار»

    شیوا، نیلو و ویدا در آغـ*ـوش یکدیگر میلرزیدند و آرام‌آرام اشک می‌ریختند. آنها تاوان خودخواهی خود را پس می‌دادند و هم اکنون راهی برای پشیمانی نداشتند...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (...)

    با نوازش دستی از خواب بیدار شدم. دستای کوچیک و نرم یکتا بود که میخواست من رو بیدار کنه...

    من : بیدار شدم دختر ولم کن.

    کنارم روی تخت دراز کشید و گفت : مامان؟؟

    من مادرش نبودم و اون این موضوع رو نمیدونست، یعنی هیچکس نمیدونست.

    من : بله عزیزم؟؟

    یکتا : منو می‌بری پارک...

    من : آره عزیزم ولی قبلش، نظرت راجب یه مسافرت چیه؟؟؟

    یکتا : مسافرت؟؟

    من : آره فقط منو تو.

    یکتا : باشه...

    ###############

    (دانای کل)

    در سوی دیگر اتفاقاتی در حال رخ دادن بود، کودکان قصه، در حال نقشه کشیدن برای به دست آوردن رضایت اربـاب قصه بودند، اما چگونه میشود اربابی که خانواده‌اش را از دست داده راضی کرد...

    شیما : باید باهاش رک و راست حرف بزنیم، اینکه خانواده‌هامون مارو ترک کردن دلیل خوبی برای مخالفت اون به ازدواج ما نیست.

    آرشا : درسته اما کی بریم؟؟؟

    آرسام : همین الان چطوره؟؟

    تینا : خوبه، اما اگه راهمون نداد چی؟

    ستایش : اون دل رحم تر از اون چیزیه که نشون میده. مطمئنم که راهمون میده.

    با این حرف از جانب ستایش، همگی از جا بلند شدند و به سمت عمارت رفتند. در راه مدام صحبت هایشان را تکرار میکردند، تا اینکه به عمارت رسیدند...
    با استرس دستان یکدیگر را فشردند و زنگ ورودی را زدند...
    با صدای هلنا، نیما با جدیت گفت.

    نیما : با خانم امیری کار داشتیم.

    هلنا : ایشون نیستند.

    نیما : میشه بگید کجا هستند؟؟؟

    صدای نازک و نرم هلنا در هم شکست و با لحن خشنی گفت.

    هلنا : نه خیر.

    و سپس گوشی آیفون را گذاشت و به چهره‌ی مات و مبهوت بچه‌ها پشت در اعتنایی نکرد.

    تارا : چیشد؟؟

    آریا : نمیدونم، ولی مگه شما توی این خونه زندگی نمیکنید؟؟ باید بدونید.

    تینا : تا مدتی که ما اونو می‌دیدیم، همچین رفتاری نداشت.

    ایمان : فعلا بیا بریم خونه‌ی من شاید فردا خونه بود.

    ستایش پوزخندی زد و گفت : اون تا چند روز دیگه هم نمیاد، پس زیاد دلخوش نباش که فردا بیایم.

    آرشام : حالا هرچی، فعلا بیاید بریم...

    ###############

    در ویلای متروکه همه منتظر بودن تا شایان نامه‌ی دوم را بخواند. اما گویی که همه می‌ترسیدند که متن نامه را بخوانند، اما بالاخره صبر شایان تمام شد و نامه را باز کرد.

    متن نامه

    « سلام به شما، مطمئنم که تا الان فهمیدید که من کی هستم. همون کسی که میخواد انتقام مرگ خانواده‌اش رو از شما بگیره. هیچی نمیتونه منو از تصمیمم منصرف کنه. اما یه راه‌حل براتون دارم، میتونید با ازدواج بچه هاتون موافقت کنیداینطوری در مجازاتتون که مرگه تخفیف میگیرید، در غیر این صورت باید با بچه هاتون و صد البته جون خودتون خداحافظی کنید.
    ....اربـاب....»

    متن نامه پر بود از تهدیداتی که در عین خونسردی نوشته شده بود. آنها ترسیده بودند و این ترس در چهره‌هایشان به خوبی هویدا بود...

    ###############

    یکتا : مامان، اینجا کجاست؟؟

    (...) : اینجا جایی هست که پدر و مادرم رو از دست دادم.

    یکتا : پس بابا چی؟؟

    گفتن دروغ برایش سخت بود اما گفت. دروغی که فقط نیمی از آن حقیقت داشت.

    (...) : بابات هم اینجا جونشو از دست داد، اون عاشق تو بود.

    یکتا : قبرش کجاست؟؟؟

    با دست دو قبر را نشان داد و گفت : اون قبری که سمت راسته رو میبینی، اون مال پدرته.

    یکتا : پس اون کناری مال کیه؟؟

    آهی کشید و گفت : اون قبر خالمه.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا