- عضویت
- 2022/03/27
- ارسالی ها
- 33
- امتیاز واکنش
- 70
- امتیاز
- 81
(دانای کل)
°روز خواستگاری°
با آرامش زنگ در را به صدا درآورد و منتظر ماند تا کسی در را باز کند، پس از چند لحظه صدایی از آیفون بلند شد.
_ کیه؟؟
زنی که آنشب به عنوان مادر خانواده آمده بود با صدای زیبایش گفت :
زن : سلام، امیری هستم.
شیوا که فوراً فهمید خواستگاران دخترش آمدند با صدایی هولزده جواب داد :
شیوا : بله...بله... بفرمایید داخل.
و سپس دکمهای آیفون را زد. همه به صورت مرتب وارد خانه شدند به ترتیب :
پدر و مادر قلابی، پشت سرشان کیان و کارن برادر کوچکش و در آخر، اربـاب که با گریم خود را کاملآ شبیه به دو برادر کوچکش کرده بود.
پس از وارد شدن نگاهی به اطراف کردند، که در اولین نگاه خانوادهی صالحی را دیدند که منتظرشان بودند.
اولین نفر یاشار بود که چشمانی خاکستری و موهای قهوهای داشت و در اولین نگاه فرد مهربانی به نظر میرسید. دومین نفر شیوا همسرش بود که زنی دورگه (اتریشی _ ایرانی )با موهای طلایی بلند و چشمان آبی براق بود که این صورت را به دو فرزند کوچکش ارث داده بود. نفرات بعدی آریا و ایمان بودند. آریا کاملاً به پدرش شباهت داشت و تنها تفاوتشان خالی بود که در گردن آریا قرار داشت. ایمان هم پسر کوچک خانواده بود و با خواهرش آیسا دوقلو بودند. نفر آخر هم سارا بود، که با برادرش آریا دوقلو بودند...
پس از آنالیز همه وارد خانه شدند و روی مبلمان سلطنتی طلایی که در سالن پذیرایی قرار داشت نشستند و این نشستن آغازی بود برای صحبتهای پدران هردو خانواده راجب اخبار سیـاس*ـی و اقتصادی. مادران خانواده هم راجب انواع کلاسهایی که میرفتند صحبت میکردند. در این میان آیسا در آشپز خانه به خواستگارانش نگاه میکرد و در دلش ذوق عجیبی داشت که خواستگارش کیان بود، همان همکلاسی که در همین ۳ روز عجیب برایش مهم شده بود. اما در این میان یک نفر بود که آیسا را تماشا میکرد بدون اینکه بداند. و فقط او میدانست آیسا چقدر خوشحال است که کیان به خواستگاری_ اش آمده...
آیسا در آشپزخانه نشسته بود که با صدای مادرش به خود آمد.
شیوا : دخترم، چایی رو بیار.
با این حرف مادرش به خود آمد و سینی چای را برداشت و به سمت پذیرایی حرکت کرد...
وقتی که به پذیرایی رسید سلامی مرد و به سمت پدر کیان رفت و به او چای تعارف کرد و نفر دوم مادر کیان بود. به همین ترتیب به همه اعراف کرد تا رسید به خود کیان، و لحظهای که سرش را بلند کرد با نگاه سبز کیان برخورد کرد که با حسی زیبا او را مینگرد. پس از کیان به سمت خانوادهی خودش رفت و همه چای برداشتند. اما زمانی که به خواهرش رسید، متوجه شد که سارا کاملاً محو کارن شده و و کارن هم همینطور. برای همین با پایش ضربهای به پای سارا زد و او را به خود آورد. پس از آنکه سارا هم چایش را برداشت به سمت تنها مبل خالی که درست روبروی کیان بود نشست، و تا زمانی که کسی او را صدا نزد با سری پایین روی مبل نشسته بود...
یاشار : دخترم، آقا کیان رو به اتاقت راهنمایی کن.
آیسا : چشم.
و سپس به همراه کیان به سمت طبقهی بالا حرکت کرد. زمانی که به اتاقش رسیدند، کیان روی صندلی میز کامپیوتر نشست و آیسا هم روی تخت نشست و منتظر حرفی از جانب کیان شد.
کیان : خب، آیسا خانم میشه بپرسم شما چه انتظاراتی از همسر آیندتون دارید؟؟؟
آیسا : خــــــــب، راستش، من اولین چیزی که توی زندگی برام اهمیت داره اینه که همسر آیندم دوستم داشته باشه و توی هر شرایطی کنارم باشه. شما چطور؟
کیان : منم همین انتظارات رو دارم، و راجب مورد اول باید بگم که من بهتون علاقه دارم اما میتونیم برای شناخت بیشتر یه مدت نامزد بمونیم تا شما هم روی حستون به من فکر کنید، چطوره؟
آیسا : فکر خوبیه...
کیان : خب پس بریم پایین؟
آیسا با صورتی سرخ شده از خجالت : بله بریم.
و با هم به سمت پایین حرکت کردند. بقیه وقتی به آنها نگاه کردند پرسیدند.
_ چیشد، دهنمون رو شیرین کنیم.
و سر پایین افتادهی آیسا جوابشان را داد. اما خواهر کیان گفت :
(...) : به نظرم بهتره که بچهها یه مدت نامزد باشن تا بهتر هم بشناسن، نظرتون چیه؟؟
یاشار : منم با شما موافقم. بچهها بیاین روی این مبل بنشینید تا برای راحتیتون یه صیغه بینتون بخونم.
و با موافقت جمع صیغهای ۶ ماهه بینشان خوانده شد. پس از خواندن صیغه، خواهر کیان بلند شد و انگشتری زیبا را به دست برادرش داد تا آن را بر انگشتان باریک و ظریف آیسا بیندازد. پس از این کار همه با هم شروع کردند به دست زدن، و آنشب پس از خوردن شام به سمت خانه برگشتند، اما در راه کارن به یک چیز فکر میکرد. به آن دخترک چشم خاکستری که لحظهای از زهنش بیرون نمیرفت...
°روز خواستگاری°
با آرامش زنگ در را به صدا درآورد و منتظر ماند تا کسی در را باز کند، پس از چند لحظه صدایی از آیفون بلند شد.
_ کیه؟؟
زنی که آنشب به عنوان مادر خانواده آمده بود با صدای زیبایش گفت :
زن : سلام، امیری هستم.
شیوا که فوراً فهمید خواستگاران دخترش آمدند با صدایی هولزده جواب داد :
شیوا : بله...بله... بفرمایید داخل.
و سپس دکمهای آیفون را زد. همه به صورت مرتب وارد خانه شدند به ترتیب :
پدر و مادر قلابی، پشت سرشان کیان و کارن برادر کوچکش و در آخر، اربـاب که با گریم خود را کاملآ شبیه به دو برادر کوچکش کرده بود.
پس از وارد شدن نگاهی به اطراف کردند، که در اولین نگاه خانوادهی صالحی را دیدند که منتظرشان بودند.
اولین نفر یاشار بود که چشمانی خاکستری و موهای قهوهای داشت و در اولین نگاه فرد مهربانی به نظر میرسید. دومین نفر شیوا همسرش بود که زنی دورگه (اتریشی _ ایرانی )با موهای طلایی بلند و چشمان آبی براق بود که این صورت را به دو فرزند کوچکش ارث داده بود. نفرات بعدی آریا و ایمان بودند. آریا کاملاً به پدرش شباهت داشت و تنها تفاوتشان خالی بود که در گردن آریا قرار داشت. ایمان هم پسر کوچک خانواده بود و با خواهرش آیسا دوقلو بودند. نفر آخر هم سارا بود، که با برادرش آریا دوقلو بودند...
پس از آنالیز همه وارد خانه شدند و روی مبلمان سلطنتی طلایی که در سالن پذیرایی قرار داشت نشستند و این نشستن آغازی بود برای صحبتهای پدران هردو خانواده راجب اخبار سیـاس*ـی و اقتصادی. مادران خانواده هم راجب انواع کلاسهایی که میرفتند صحبت میکردند. در این میان آیسا در آشپز خانه به خواستگارانش نگاه میکرد و در دلش ذوق عجیبی داشت که خواستگارش کیان بود، همان همکلاسی که در همین ۳ روز عجیب برایش مهم شده بود. اما در این میان یک نفر بود که آیسا را تماشا میکرد بدون اینکه بداند. و فقط او میدانست آیسا چقدر خوشحال است که کیان به خواستگاری_ اش آمده...
آیسا در آشپزخانه نشسته بود که با صدای مادرش به خود آمد.
شیوا : دخترم، چایی رو بیار.
با این حرف مادرش به خود آمد و سینی چای را برداشت و به سمت پذیرایی حرکت کرد...
وقتی که به پذیرایی رسید سلامی مرد و به سمت پدر کیان رفت و به او چای تعارف کرد و نفر دوم مادر کیان بود. به همین ترتیب به همه اعراف کرد تا رسید به خود کیان، و لحظهای که سرش را بلند کرد با نگاه سبز کیان برخورد کرد که با حسی زیبا او را مینگرد. پس از کیان به سمت خانوادهی خودش رفت و همه چای برداشتند. اما زمانی که به خواهرش رسید، متوجه شد که سارا کاملاً محو کارن شده و و کارن هم همینطور. برای همین با پایش ضربهای به پای سارا زد و او را به خود آورد. پس از آنکه سارا هم چایش را برداشت به سمت تنها مبل خالی که درست روبروی کیان بود نشست، و تا زمانی که کسی او را صدا نزد با سری پایین روی مبل نشسته بود...
یاشار : دخترم، آقا کیان رو به اتاقت راهنمایی کن.
آیسا : چشم.
و سپس به همراه کیان به سمت طبقهی بالا حرکت کرد. زمانی که به اتاقش رسیدند، کیان روی صندلی میز کامپیوتر نشست و آیسا هم روی تخت نشست و منتظر حرفی از جانب کیان شد.
کیان : خب، آیسا خانم میشه بپرسم شما چه انتظاراتی از همسر آیندتون دارید؟؟؟
آیسا : خــــــــب، راستش، من اولین چیزی که توی زندگی برام اهمیت داره اینه که همسر آیندم دوستم داشته باشه و توی هر شرایطی کنارم باشه. شما چطور؟
کیان : منم همین انتظارات رو دارم، و راجب مورد اول باید بگم که من بهتون علاقه دارم اما میتونیم برای شناخت بیشتر یه مدت نامزد بمونیم تا شما هم روی حستون به من فکر کنید، چطوره؟
آیسا : فکر خوبیه...
کیان : خب پس بریم پایین؟
آیسا با صورتی سرخ شده از خجالت : بله بریم.
و با هم به سمت پایین حرکت کردند. بقیه وقتی به آنها نگاه کردند پرسیدند.
_ چیشد، دهنمون رو شیرین کنیم.
و سر پایین افتادهی آیسا جوابشان را داد. اما خواهر کیان گفت :
(...) : به نظرم بهتره که بچهها یه مدت نامزد باشن تا بهتر هم بشناسن، نظرتون چیه؟؟
یاشار : منم با شما موافقم. بچهها بیاین روی این مبل بنشینید تا برای راحتیتون یه صیغه بینتون بخونم.
و با موافقت جمع صیغهای ۶ ماهه بینشان خوانده شد. پس از خواندن صیغه، خواهر کیان بلند شد و انگشتری زیبا را به دست برادرش داد تا آن را بر انگشتان باریک و ظریف آیسا بیندازد. پس از این کار همه با هم شروع کردند به دست زدن، و آنشب پس از خوردن شام به سمت خانه برگشتند، اما در راه کارن به یک چیز فکر میکرد. به آن دخترک چشم خاکستری که لحظهای از زهنش بیرون نمیرفت...