کامل شده رمان کوتاه معاون (جلد دوم شانزده سال فکر سیاه) | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد اول این رمان چی بود؟

  • عالی بود

  • خوب بود

  • بد نبود

  • مزخرف بود

  • نخوندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
شایان با کسی که دوست داشت، نتونست ازدواج کنه؛ به همین دلیل، کل درآمدش رو جمع کرد که دور دنیا رو بگرده. خبر زیادی ازش نداشتم؛ بهم قول داده بود امشب خودش رو برسونه؛ ولی دیر کرده.
شاهین با دختری به نام فاطمه ازدواج کرد که نتیجه‌ش دو پسر بود؛ سینای هفده ساله و سمیر چهارده ساله.
اشکان که عاشق مهتا شده بود، ازش خواستگاری کرد. گویا دل مهتا هم با اشکان بود که فوری جواب مثبت داد؛ عرفان هجده ساله، علی شانزده ساله و عرشیای سیزده ساله، فرزندانشون بودن.
مهیار، با دختری به نام یاسمین ازدواج کرد و الان دو تا دختر که عین خودش شیطونن داره؛ سپیده هفده سال و ساحل دوازده سالشه.
میلاد گفت:
- تو فکری آبجی.
- چیزی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    مهیاد گفت:
    - خانوم استقبال برادرت نمی‌ری؟
    اول کمی به مهیاد نگاه کردم تا حرفش رو تحلیل کنم؛ چند ثانیه گذشت که با عجله بلند شدم و به سمت در رفتم.
    دست یه کودک رو گرفته بود. بهم گفته بود ازدواج کرده و چقدر هم از این بابت، توسط من سرزنش شد؛ ولی از ته قلبم براش خوشحال بودم.
    - شایان.
    - آبجی خانوم گلم!
    نزدیک‌تر که رفتم با دیدن دختر کنارش شوکه شدم.
    اون هم انگار شوکه شده بود؛ بقیه هم که دم در ایساده بودن هم همین‌طور بودن.
    رضا با صدای ناباوری زمزمه کرد:
    - رویا.
    صدای پربغض دختر برام فوق‌العاده آشنا بود.
    - رضا.
    این دختر رویا بود؟ رویایی که خودم دیدم مرد.
    - رویا؟
    با تردید محکم بغلش کردم، دست‌های اون هم دورم حلقه شد.
    - فکرش رو هم نمی‌کردم دوباره بتونم ببینمت.
    رویا قل من بود، وقتی شش سالش بود از ما گرفتن و توی آب انداختنش. با اون اتفاق، بابا بیشتر از همیشه به من توجه داشت؛ ولی من این توجه رو دوست نداشتم. کمر بابا، با اون اتفاق شکست.
    با بغض گفتم:
    - من هم باورم نمی‌شد بعد از چهل سال این اتفاق بیفته. تو واقعا زنده‌ای!
    گریه‌ام شدت گرفت.
    رویا میون گریه‌اش خندید و گفت:
    - خیلی خوشحالم!

    همه خندیدیم! شایانم متاهل شده بود؛ یه پسر دوازده ساله داشت که اسمش رو علی گذاشته بودن؛ بانمک بود، شبیه بچگی‌های خودش بود.
    ازش فاصله گرفتم و رو به شایان گفتم:
    -شایان برات خیلی خوشحالم، ممنونم که رویا رو، به جمع خانواده اضافه کردی. خوش اومدین!
    تا آخر شب از کنار رویا تکون نمی‌خوردم، طوری که صدای مهیاد، علی و شایان در اومده بود.
    یه اتفاق، گذشته رو خراب کرد و باعث شد یه خانواده از هم بپاشه؛ ولی همون گذشته، رشته‌ها رو به هم وصل کرد و ما رو به هم رسوند.
    خانواده‌ی بزرگم خوشبختن، همه چی خوبه، همه می‌خندن، همه مشکلات حل میشه و زندگی بر وفق مرادمونه؛ این انتهای خوشبختی بود!
    - ملیکا.
    - جانم؟
    - خیلی دوست دارم!
    متفکرانه با مکث اضافه کرد:
    - معاون قلبم.
    خندیدم و گفتم:
    - رئیسش کیه حالا، آقای بی‌سلیقه و بی‌منطق پنجاه ساله‌ی من؟
    اون هم خندید و دستم رو توی دستش گرفت.

    ***
    1397/01/05
    ساعت 16:40

    ممنون که تا این‌جا با من بودید. ببخشید اگه رمان کم و کسری داشت.
    نکته‌ای هست که قابل به ذکره:
    جلد اول این رمان، از یه ایده تکراری گرفته شده بود و پایانش طوری بود که من مجبور بودم که جلد دوم رو شروع کنم؛ چون ایده، ایده خوبی نبود، شاید به نظر ناپخته بیاد، که اون از ضعف منه و من از این بابت عذرخواهی می کنم.
    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا