کامل شده رمان کوتاه نمایش وحشت | *بانو بهار* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*بانو بهار*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/15
ارسالی ها
3,937
امتیاز واکنش
10,965
امتیاز
804
محل سکونت
میان شکوفه‌ها
***
بعد از اعلام مرحله‌ی بعدی، همه‌ی بازیکن‌ها نفس‌هاشون تو ســینه حبس شده بود و می‌دونستن بالاتر از سیاهی رنگی نیست. دلقک‌ها گلناز، محسن، مرتضی و پرنیازی رو که حالش زیاد خوب نبود روی صندلی‌های فلزی نشوندن. گلناز به دیگ‌های بزرگی که ماده‌ی لزجی توی اون‌ها بود و می‌جوشید، نگاهی کرد.
- این مواد چیه؟ توش پر از سرنگه.
محسن خم شد و یه بار دیگه با دقت نوشته‌ی روی دیگ‌ رو خوند. فهمید که توی این دیگ‌ها اسیده و قراره توی دیگ مرگ پرتاب بشن. طبق گفته‌ی ناظر، سیاوش رو به صندلی پلاستیکی و زمختی بستن. دلقک کلید بزرگ و سیاهی رو روبه‌روی سیاوش تکون داد.
- اگه می‌تونی بیا بگیرش تا نجات پیدا کنین.
سیاوش محکم صندلی رو تکون داد تا کلید رو از دست دلقک بقاپه که بلافاصله کلید رو توی ظرف اسید انداخت. سیاوش که فهمیده بود اوضاع از چه قراره، فریادی کشید و با خشم دندون‌هاش رو به هم سایید.
- لعنت بهت! پست‌فطرت!
***
مطمئناً هیچ آدمی حتی اگه مجبور به کاری باشه، جرئت نمی‌کنه دستش رو توی یه ظرف اسید فروکنه. سیاوش از اینکه باید دستش رو توی اون ظرف کنه، ترس داشت و مطمئن بود که دیگه چیزی از دست و استخون‌هاش نمی‌مونه. برای بار سوم نگاهی به ظرف انداخت. بوی تند اون حالش رو بد می‌کرد و فرصتی برای فکر‌کردن نمی‌داد. حتی ثانیه‌شمار هم فرصتی به سیاوش نمی‌داد تا خودش رو از این مخمصه نجات بده. سیاوش نگاهی به گلنازِ ترسیده که هر لحظه صندلیش به‌سمت دیگ بزرگ جلوش خم می‌شد، کرد و فهمید که گلناز نزدیکه از ترس سکته کنه. تصمیم گرفت حتی اگه شده جونش رو ازش بگیرن، نذاره ذره‌ای ترس توی دل گلناز جوونه بزنه. دستش رو وارد ظرف کرد. هم می‌زد تا کلید رو پیدا کنه؛ اما معلوم بود افتاده تهِ دیگه. دستش رو تا ته ظرف فروکرد.
ناگهان صدای افتادن کسی اومد و بعد فریاد‌های پی‌درپی بچه‌ها بلند شد. سیاوش از ترس اینکه اون فرد گلناز باشه، نگاهی نکرد و کلید رو درآورد. از درد قیافه‌ش جمع شده بود و مدام فریاد می‌زد. پوست دستش به‌طرز وحشتناکی کنده شده بود. با هول و ترس بلند شد و دوون‌دوون به‌سمت بچه‌ها رفت و سر بلند کرد. به صندلی‌های صاف‌شده نگاه کرد. گلناز سر جاش بود؛ اما به‌خاطر دیرجنبیدن سیاوش، پریناز بود که جای خالیش مثل چراغ قرمز چشمک می‌زد. گلناز و ناهید بلندبلند گریه می‌کردن و صدای فریاد و ضجه‌زدن‌هاشون کل فضا رو پر کرده بود.
اون‌ها توقع نداشتن پری بعد از قطع‌کردن دستش به این طرز وحشتناک کشته بشه. حتی جسدی از اون باقی نموند تا بچه‌ها برای بار آخر پریناز رو ملاقات کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    محسن که از دیدن این صحنه‌ها خشکش زده بود، با جفت زانوهاش روی زمین افتاد و شروع به اشک‌ریختن کرد.
    ***
    یک‌ ساعت بعد
    بازیکن‌های باقی‌مونده روی زمین‌های سرد محوطه افتادن و نای تکون‌خوردن ندارن. توی این مدت زمان استراحت، اون‌ها فرصت داشتن به خیلی از مسائل فکر کنن؛ به راهی که طی کردن، به عزیزهایی که از دست‌ دادن و دقایقی که توی این سیرک وحشتناک گذروندن.
    گلناز همون‌طور که توی بغـ*ـل سیاوش لم داده و آروم اشک می‌ریزه، رو بهش میگه:
    - نصف راه رو طی کردیم. فقط چهارتا مرحله‌ی دیگه باقی مونده.
    سیاوش نفس عمیقی می‌کشه و به چشم‌های درشت و مشکی‌رنگ گلناز خیره میشه. صداش رو با چندتا سرفه صاف می‌کنه و با لحن آرومی میگه:
    - درسته! ما از این چهار مرحله هم جون سالم به در می‌بریم. قول میدم.
    در گوشه‌ی دیگه‌ی محوطه، محسن با چهره‌ای درهم و سرد چاقوی کوچیکی رو که همراهش بود از داخل جیبش بیرون میاره و با قدرت هرچی بیشتر روی رگ گردنش می‌کشه. با فریاد خود محسن، حواس بازیکن‌ها به اون جمع میشه. مرتضی که درحال قدم‌زدن بود، با سرعت زیادی به‌سمت محسن می‌دوه و با فریاد میگه:
    - لعنتی! چی‌کار کردی؟!
    همین‌طور که از گردن محسن خون غلیظی بیرون می‌ریزه و خِرخِر می‌کنه، چشم‌هاش رو آروم‌آروم روی هم می‌ذاره. ناهید با صورتی هم‌رنگ گچ به محسن خیره‌ست. بعد از چندثانیه با لحنی مثل دیوونه‌ها میگه:
    - چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!
    سپس به‌سمت محسن و چاقوی غرق خونی که روی زمین افتاده، حرکت می‌کنه. به‌محض‌اینکه به چاقو می‌رسه و چاقو رو از روی زمین برمی‌داره، مرتضی متوجه‌ قصد و نیت اون میشه و با سرعت به‌سمتش میره. قبل از اینکه به خودش آسیب برسونه، مانع اون میشه و با حرکات سریع دستش چاقو رو می‌قاپه و داخل جیبش فرومی‌کنه؛ سپس با لحن آرامش‌بخشی میگه:
    - خواهش می‌کنم ناهیدخانوم! این راهِ درستش نیست.
    ناهید با جیغ میگه:
    - چاقو رو بده.
    مرتضی سعی می‌کنه ناهید رو آروم کنه.
    - اگه تو خودت رو بکشی چی میشه؟ فقط اون عوضی‌ها رو به هدفشون می‌رسونی. تو باید قوی باشی و برای انتقام خون امیرعلی تلاش کنی.
    ناهید که ظاهراً کمی قانع شده، با چهره‌ی سرد و بی‌روحش روی زمین می‌افته. دوباره صدای اون زن از بلندگوی داخل سیرک پخش میشه:
    - چهارتا مرحله مونده و شما چهار نفرین. چقدر جالب! تو مرحله‌ی پنجم کمی به قدرت فیزیکی نیاز دارین؛ چون قلاده‌ی یه غول رو باز کردیم.
    سپس صدای خنده‌ی اون زن داخل فضای سیرک می‌پیچه. مرتضی با فریادی که می‌کشه، میگه:
    - خفه‌ شو زنیکه‌ی ...
    حرفش رو قورت میده؛ چون اون غولی که ازش دم می‌زد، از آخرین چادر داخل سیرک بیرون اومده و با قدم‌های آهسته شروع به قدم‌زدن به‌سمت اون‌ها کرده. اون یه مرد با سری تاس و اندام خیلی ورزیده‌ست که قد بسیار بلندی هم داره، داخل دوتا دستش پنجه‌ی آهنی وصل کرده و روی صورتش خط‌وخش‌های زیادی به چشم می‌خوره. سیاوش درحالی‌که دست گلناز رو محکم گرفته، رو بهش نفس‌نفس‌زنان میگه:
    - هنوز اون چاقو پیشته؟
    اولین اشک از چشم گلناز روی گونه‌ش می‌چکه و بدون اینکه چیزی بگه، چاقو رو از پشت مانتوش بیرون می‌کشه و به‌سمت سیاوش می‌گیره. اون هیولا درست روبه‌روی بازیکن‌ها ایستاده. مرتضی و سیاوش چاقوبه‌دست به‌سمتش می‌دون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اولین ضربه رو مرد غول‌پیکر با مشت به صورت مرتضی وارد کرد و با یه حرکت سریع ضربه‌ی چاقو‌ی سیاوش رو دفع کرد. با پیچوندن دست سیاوش چاقو رو گرفت و خیلی غیرمنتظره به‌سمت گلوی ناهید پرتاب کرد. چاقوی کوچیک با قدرت خیلی زیادی گلوی ناهید رو پاره کرد. گلناز جیغی می‌کشه و برای اینکه در امان باشه، به‌سمت چادرها می‌دوه. مرتضی که آدم سریع و باهوشیه، از روی زمین بلند میشه و به‌سمت چاقویی که وارد گلوی ناهید شده، حرکت می‌کنه. چاقو رو بیرون می‌کشه و بلافاصه به‌سمت اون مرد غول‌پیکر می‌چرخه. سیاوش حواس اون رو پرت کرده و این فرصت برای مرتضی ایجاد شده تا بهش آسیب برسونه. با یه دورخیز مناسب می‌دوه و با یه پرش بلند چاقو رو به کتف اون مرد فرومی‌کنه؛ اما انگارنه‌انگار چاقویی به بدنش فرورفته، همین‌طور با دست گلوی سیاوش رو گرفته و به قصد خفه‌کردن محکم فشار میده. چشم‌های سیاوش درشت شده و عرق از روی پیشونیش سر می‌خوره و درحال دست‌وپازدنه. مرتضی با یه ضربه‌ی محکم به دسته‌ی چاقویی که داخل کتف اون مرد غول‌پیکر فرورفته، جون سیاوش رو نجات میده. سیاوش هم از روی زمین بلند میشه و همون‌طور که درحال سرفه‌ کردنه، رو به مرتضی میگه:
    - مرسی!
    مرتضی آروم سرش رو تکون میده. همین‌طور که اون مرد داره سعی می‌کنه چاقو رو از کتفش دربیاره، مرتضی و سیاوش به‌سمتش می‌دون و چندین ضربه لگد و مشت پی‌درپی می‌زنن. مرد درنهایت چاقو رو از کتفش بیرون می‌کشه و با مشت‌هایی که پنجه‌ی آهنی بهشون وصله، صورت مرتضی رو غرق خون می‌کنه. در این بین سیاوش سعی می‌کنه دوباره به اون آسیب برسونه؛ اما این بار دیگه موفق نمیشه. صورت مرتضی غرق خونه و به نظر می‌رسه استخون دماغش شکسته باشه. همین‌طور که روی زمین افتاده، از درد به خودش می‌پیچه. حالا سیاوش تنهاست. سیاوش سعی می‌کنه با چرخیدن دور اون مرد تمرکزش رو به هم بریزه؛ اما درنهایت نوک چاقو روی پوست صورتش خراش می‌اندازه. همون‌طور که سیاوش از ناحیه‌ی صورت احساس سوزش می‌کنه، دستش رو به اون می‌کشه. صدای قدم‌های شخصی از سمت چادرها حواس هر دوی اون‌ها رو جمع می‌کنه. اون شخص کسی نیست جز گلناز. داخل دستش یه تیروکمانه که وسیله‌ایه برای نمایش در سیرک؛ اما این بار ابزاریه برای گذشتن از مرحله‌ی پنجم. تیر اول رو رها می‌کنه. تیر خطا میره. همین موضوع باعث میشه مرد فرصت این رو پیدا کنه تا به‌سمت گلناز حرکت کنه؛ اما در میون راه مرتضی مانع میشه و با گرفتن مچ پای مرد برای گلناز زمان می‌خره. به‌محض اینکه مرد خودش رو از دست مرتضی رها می‌کنه، تیر مستقیم وسط سرش فرومیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تیروکمون از دست گلناز رها میشه و با اشک‌هایی که می‌ریزه، به‌سمت جسد یکی‌ از بهترین دوست‌های زندگیش میره و بدن بی‌جون ناهید رو در آغـ*ـوش می‌گیره. خون زیادی از گردنش رفته و بدنش سرد و بی‌رنگ شده. حالا فقط سه‌تا بازیکن زنده موندن.
    ***
    سرمایه‌دار جوونی که با غرور و تکبر روی صندلی نشسته، رو به بقیه‌ی سرمایه‌دارها میگه:
    - فکر کنم دیگه تا الان فهمیده باشین برنده‌ی این دوره کیه؟ یعنی قراره هشتصد میلیون پول نقد بگیرم و هفتصد میلیون سود کنم.
    سرمایه‌دار مسنی که هر هشت‌تا کارت طلایی‌رنگ خودش رو خرج امیرعلی کرد، از روی صندلی بلند میشه و با لحنی آروم رو به سرمایه‌دار جوون میگه:
    - همون‌قدر که مطمئنم این دوره بازنده منم، همون‌قدر هم مطمئنم تو برنده نمیشی.
    سرمایه‌دار جوون هم با عصبانیت از روی صندلی بلند میشه و میگه:
    - چرا مزخرف میگی پیرمرد؟ نکنه حسودیت میشه که من بیشترین کارت رو روی سیاوش شرط‌بندی کردم؟ مشخصه سیاوش این دوره برنده میشه.
    ناظر بازی دخالت می‌کنه و با لحن بلندی میگه:
    - شما حق ندارین از روی صندلی بلند شین. لطفاً بشینین!
    سرمایه‌دار جوون با یه نگاه پر از کینه و نفرت به سرمایه‌دار بازنده، دوباره روی صندلی می‌شینه. ناظر بازی به اون زن جوون که در بلندگو صبحت می‌کنه، اشاره می‌کنه و میگه:
    - برو!
    زن جوون سرش رو به نشونه‌ی تأیید و احترام تکون میده؛ سپس با کفش‌های پاشنه‌بلند و اندام لاغر و قدِ بلندی که داره، به‌سمت بلندگو حرکت می‌کنه.
    ***
    - برای مرحله‌ی پنجم آماده‌این؟ کاری که باید بکنین، خیلی ساده و راحته. درحال حاضر فقط دوتا از چادرهای سیرک نمایش وحشت پره؛ یعنی چادرهای شماره‌ی 7 و 33. الان باید چادر 33 رو پیدا کنین، اون بزرگ‌ترین چادر سیرک ماست. بعد از ورودتون به اون چادر، با تعداد زیادی مجسمه‌ی دلقک روبه‌رو می‌شین. همه‌ی اون‌ها بی‌جونن و جنسشون از سنگه. سه‌تا ردیف مجسمه‌ی دلقک از جنس سنگ که بین اون‌ها یه دلقک واقعی هم ایستاده. به‌محض اینکه وارد چادر بشین، یه بمب فعال میشه. فقط چند دقیقه فرصت دارین تا جونتون رو نجات بدین. اگه قبل‌ از اینکه بازی رو تموم کنین، به‌خاطر نجات‌پیداکردن از بمب فعال از چادر خارج بشین، بازنده‌این و مرگ انتظار هر سه‌ی شما رو می‌کشه. دست همه‌ی دلقک‌ها یه سبده. توی هر سبد باید سه‌تا توپ به رنگ قرمز، آبی و سبز باشه؛ اما شما باید بگردین و دلقک‌هایی رو که فقط توپ همرنگِ هم دارن، پیدا کنین. اون‌قدر توپ‌های رنگی رو جابه‌جا کنین تا دست همه‌ی دلقک‌ها سه‌تا توپ آبی، سبز و قرمز باشه. در این بین دلقکی که زنده‌ست، ممکنه شیطنت‌هایی بکنه. مواظب خودتون باشین!
    گلناز که هم‌چنان به جسد بی‌جون و خیس از خون ناهید چسبیده، اشک‌های یخ‌زده‌ی صورتش رو پاک می‌کنه. نامزدش بهش نزدیک میشه و دستش رو محکم می‌گیره؛ سپس از جسد بی‌جون ناهید جداش می‌کنه و جسد هم به روی زمین می‌افته. سیاوش شروع به صبحت‌کردن می‌کنه:
    - این سیرک لعنتی هیچ جای فراری نداره. باید چادر 33 رو پیدا کنیم و این مرحله رو هم تموم کنیم. هر اتفاقی که افتاد، باید هوای خودمون رو داشته باشیم و به‌سادگی تسلیم نشیم.
    مرتضی حرف سیاوش رو تأیید می‌کنه و سپس اضافه می‌کنه:
    - به نظر نمیاد خیلی سخت باشه. ما از این سخت‌ترهاش رو هم پشت‌سر گذاشتیم و الان زنده‌ایم.
    گلناز با صورتی رنگ‌پریده که آرایشش روش ماسیده، رو به سیاوش میگه:
    - ما موفق می‌شیم؟
    سیاوش به اون خیره میشه، بعد از چند ثانیه سرش رو تکون میده و میگه:
    - ما خدا رو داریم. اون کمکمون می‌کنه.
    بلافاصله گلناز با لحن سؤالی میگه:
    - یعنی کسانی که توی این سیرک مردن، خدا نداشتن؟
    این بار سیاوش حرفی برای گفتن نداره؛ ولی مرتضی دخالت می‌کنه و میگه:
    - اون‌ها هم خدا داشتن؛ ولی بهش اعتقاد نداشتن. ما نباید این اشتباه رو تکرار کنیم.
    سیاوش حرف اون رو تأیید می‌کنه و همون‌طور که دست گلناز رو گرفته، با قدم‌های آهسته شروع به راه‌رفتن می‌کنه. درحالی‌که لکه‌های خون و جسد دوست‌هاشون توی راه به چشمشون می‌خوره، از تموم چادرها عبور می‌کنن. درنهایت به بزرگ‌ترین چادر سیرک، یعنی چادر شماره‌ی 33 می‌رسن. کمی بهش خیره میشن. درنهایت به‌سمتش حرکت می‌کنن و پرده‌ی نارنجی‌رنگش رو کنار می‌زنن. بلافاصله با سه‌تا ردیف از مجسمه‌های دلقک یه‌شکل مواجه میشن. همین‌طور که دست همه‌شون یه سبده، لبخندی به لب دارن و با دماغ‌های سرخ و لباس‌های رنگ‌ووارنگ، از روی سرشون مقداری خون تازه روی زمین می‌چکه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سه‌تایی از پله‌ها پایین میرن. بلافاصله صدای اون زن جوون داخل چادر می‌پیچه که میگه:
    - فقط هشت‌ دقیقه تا انفجار!
    بلافاصله سیاوش به‌سمت اولین دلقک از سمت چپ حرکت می‌کنه و بلند میگه:
    - باید نفری یه ردیف رو بگردیم. هر وقت دیدین توپ‌ها یه‌رنگن، دوتا از توپ‌ها رو بردارین.
    سپس هر سه‌ی اون‌ها حرکت می‌کنن و شروع به چک‌کردن توپ‌ها می‌کنن. وقتی که مرتضی به چهارمین دلقک از ردیف خودش می‎رسه، با سه‌تا توپ سبزرنگ مواجه میشه. دوتا از توپ‌ها رو برمی‌داره. بلافاصله بلند میگه:
    - کی توپ سبز نیاز داره؟
    بعد از چند ثانیه همین‌طور که گلناز هم با توپ‌های یه‌رنگ مواجه شده، با هیجان میگه:
    - من!
    مرتضی یکی از توپ‌های سبزش رو به‌سمت گلناز پرتاب می‌کنه. هم‌زمان که گلناز توپ رو می‌گیره، صدای اون زن جوون تو بلندگو پخش میشه.
    - هفت‌ دقیقه!
    مرتضی بلند فریاد می‌کشه:
    - خفه‌ شو!
    گلناز توپ سبزی رو که از مرتضی گرفته، داخل سبد می‌ذاره. حالا فقط یه توپ آبی‌رنگ نیاز داره تا اولین دلقک رو تکمیل کنه. از دلقک بعدی که سه‌تا رنگش تکمیله، یه توپ آبی برمی‌داره و اولین دلقک رو تکمیل می‌کنه. بلافاصله سیاوش خطاب به گلناز میگه:
    - بگیر.
    سپس توپ آبی‌رنگ رو به‌سمت گلناز پرتاب می‌کنه؛ اما توپ از دست گلناز سرمی‌خوره. با گـ*ـاز‌گرفتن لـ*ـبش به‌سمت توپ می‌دوه. مرتضی با فریاد میگه:
    - توپ قرمز نیاز دارم.
    سیاوش میگه:
    - باشه.
    سپس به گشتن ادامه میده. تو هر ستون بیست‌تا مجسمه‌ی دلقک به‌ چشم می‌خوره که از بینشون هشت‌تا دلقک توپ‌های همرنگ دارن. صدای اون زن داخل چادر می‌پیچه.
    - شش‌ دقیقه!
    گلناز توپ آبی‌رنگ رو از روی زمین برمی‌داره و به‌سمت دلقک حرکت می‌کنه تا توپ رو داخل سبد بذاره؛ اما در کمال تعجب می‌بینه هیچ توپی داخل سبد نیست. گلناز به دلقک خیره میشه. بعد از چند ثانیه چشم‌های دلقک به‌سمت گلناز می‌چرخه. گلناز جیغ خفیفی می‌کشه. بلافاصه سیاوش به‌سمت دلقک حرکت می‌کنه و قبل از اینکه بخواد با چاقویی که توی دستشه به گلناز آسیب برسونه، با ضربه‌ی پا دلقک رو پهن زمین می‌کنه؛ بلافاصله مرتضی خودش رو به دلقک می‌رسونه و چاقویی رو که همراهشه روی گردن دلقک می‌کشه؛ اما دلقک که داره جون میده، با چاقوش یه خراش عمیق روی دست مرتضی می‌اندازه. فریاد مرتضی به هوا میره. صدای اون زن تو چادر می‌پیچه:
    - پنج‌ دقیقه!
    سیاوش به مرتضی کمک می‌کنه تا بلند شه؛ سپس خودش هم به‌سمت ردیفش حرکت می‌کنه. گلناز هم به پونزدهمین مجسمه می‌رسه که سه‌تا توپ قرمزرنگ داره. یکی از توپ‌ها رو به‌سمت مرتضی پرتاب می‌کنه. مرتضی همون‌طور که از ناحیه‌ی بازو خون‌ریزی داره، توپ قرمز رو می‌گیره و یه سبد دیگه رو تکمیل می‌کنه.
    ***
    همین‌طور که سرمایه‌دارها درحال بحث‌کردنن و اکثر اون‌ها میگن بازیکن‌ها موفق نمیشن، صدای زن داخل بلندگو می‌پیچه:
    - سه‌ دقیقه!
    ***
    همین‌طور که مرتضی ردیف خودش رو تکمیل کرد و همه‌ی سبدها رو از سه‌تا توپ قرمز، آبی و سبز پر کرد؛ به‌سمت گلناز حرکت می‌کنه تا به اون تو چیدن توپ‌های داخل سبد کمک کنه. گلناز خطاب به سیاوش میگه:
    - عزیزم! یه توپ سبز می‌خوام.
    سیاوش با تعجب میگه:
    - سبد توپ‌های من تکمیل شده. توپ اضافی برام نمونده.
    مرتضی متفکرانه میگه:
    - خیلی عجیبه! حتماً باید همین اطراف باشه.
    گلناز با استرس به گشتن داخل چادر سیرک می‌پردازه؛ اما همین‌طور که هنوز یه توپ سبزرنگ نیاز دارن تا از این بازی هم رد بشن، صدای اون زن برای بار دیگه داخل چادر می‌پیچه:
    - فقط یک‌ دقیقه!
    بلافاصله صدای تیک‌تیک بمب ساعتی داخل سیرک به صدا درمیاد. مرتضی با فریاد و نوسان صداش میگه:
    - ببینین اشتباهی دوتا توپ سبز داخل یه سبد نذاشتین؟! من میرم ببینم می‌تونم بمب رو خنثی کنم!
    سیاوش و گلناز به‌سمت توپ‌های داخل سبد حرکت می‌کنن و تو چند ثانیه تموم توپ‌های داخل سبد رو می‌گردن؛ اما اون‌ها اشتباهی مرتکب نشدن؛ داخل سبد همه‌ی دلقک‌ها سه‌تا توپ آبی، قرمز و سبز گذاشته شده. صدای زن داخل چادر سیرک می‌پیچه.
    - سی‌ ثانیه!
    ناگهان نگاه سیاوش به‌سمت اون دلقکی می‌خوره که لای مجسمه‌ها پنهون شده بود و قصد داشت به گلناز آسیب بزنه، می‌افته. بلافاصله بدون هیچ حرفی و با تموم سرعت به‌سمت اون دلقک حرکت می‌کنه و همین‌طور که متوجه شده بینی اون دلقک برخلاف بقیه‌ی مجسمه‌ها رنگ سبز بهش زده شده، چاقوی خودش رو محکم می‌فشاره و همین‌طور که روی جسد دلقک می‌افته، مشغول بریدن بینیش میشه. صدای اون زن داخل سیرک می‌پیچه:
    - ده‌ ثانیه، نه‌ ثانیه، هشت‌ ثانیه...
    همین‌طور که سیاوش قستمی از بینی بریده‌شده‌ی اون دلقک رو توی دستش داره، به‌سمت سبد می‌دوه. در آخرین ثانیه بینی بریده‌شده رو تو سبد می‌اندازه. صدای اون زن روی ثانیه‌ی دو قطع میشه؛ سپس میگه:
    - سیاوش! تو واقعاً باهوشی. هر بازیکنی نمی‌تونه از این مرحله عبور کنه. ما یه توپ سبز‌رنگ کم گذاشتیم و یه دلقک انتخاب کردیم که دماغ گردی داشته باشه؛ سپس رنگ سبز بهش زدیم.
    ***
    مرتضی نفس عمیقی می‌کشه و همین‌طور که در یه‌قدمی بمب خنثی‌شده قرار داره که دو ثانیه تا انفجارش باقی مونده بود، ناخواسته نفس عمیقی می‌کشه و خودش رو از پشت به‌سمت زمین رها می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    گلناز با خستگی به چشم‌های سیاوش زل می‌زنه و میگه:
    - کم آوردم. خسته شدم دیگه!
    سیاوش که از دردِ دلِ گلناز باخبره، به چهره‌ی کثیفش که چندتا خراش روش افتاده، نگاه می‌کنه و محکم در آغـ*ـوش می‌کشدش.
    - همه‌چی درست میشه. غصه‌ی چیزی رو نخور. الهی من قربونت برم!
    گلناز که خیلی وقت بود دلش برای قربون‌صدقه‌های سیاوش تنگ شده بود، خودش رو بیشتر نزدیک سیاوش کرد و برای لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست. مرتضی عشق و علاقه‌ی بین گلناز و سیاوش رو که دید، رو به سیاوش گفت:
    - چندساله با همین؟
    سیاوش مکث کوتاهی کرد و تو همین ثانیه‌ها که نمی‌دونست قراره چه اتفاقی بیفته، رو به مرتضی گفت:
    - چهار ساله. فقط می‌خوام حتی اگه شده خودم بمیرم؛ اما گلناز سالم از اینجا بره.
    گلناز بعد از شنیدن این حرف بلافاصله سرش رو بلند کرد. جوری که صدای استخون‌های گردنش به هوا رفت.
    - سیاوش این حرف‌ها چیه؟ من بدون تو هیچ قبرستونی نمیرم. یا باهم می‌ریم، یا هیچ‌کدوم نمی‌ریم.
    گلناز دیگه طاقت شنیدن حرف دیگه‌ای رو نداشت و اشک‌هاش بی‌اختیار شروع به ریختن کردن. مرتضی سرش رو پایین انداخت.
    - حالا نمی‌خواد تو این وضعیت از این حرف‌ها بزنین. همه‌چی درست میشه. نمی‌دونم اصلاً حکمت این کار چیه و چرا ما؟! اگه به حرف حسام گوش نکرده بودم، الان سر خونه زندگیمون بودیم.
    ***
    سرمایدار‌ها غافل از استراحت و صحبت‌های بازیکن‌ها، مشغول به دعوا و جروبحث بودن. همه به جون هم افتاده بودن.
    - من از نظارت این دوره راضی نیستم. مطمئنم پول جابه‌جا کردین.
    زن با صدای ظریف و جیغ‌جیغوش گفت:
    - برای بار آخر اخطار میدم. همه‌تون دهنتون رو ببندین!
    با اخطار زن همه سکوت کردن و به مانیتور‌ها خیره شدن. زن با صدای بلند، داخل میکروفون اعلام می‌کنه:
    - دیگه استراحت بسه! زیادی درددل کردین.
    ***
    مرتضی خشمگین از اراجیف زن، بلند داد زد:
    - خفه‌ شو زنیکه‌ی نفهم! بالاخره مجازات میشی و تقاص کار‌هات رو پس میدی.
    سیاوش مرتضی رو آروم کرد تا مبادا چیزی بگه و به ضرر اون‌ها تموم بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    ***
    راوی
    چه کسی می‌دانست در این دوره از مسابقه که هیچ شباهتی به مسابقات و مرحله‌های عادی نداشت، چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
    مرحله‌ای که شاید در دل همه ترس می‌اندازد. چیزی که همیشه در فکر مردم است. فرقی نمی‌کند چه دینی دارید؛ اما گاهی اوقات این موضوع فکرتان را مشغول می‌کند. تابه‌حال در فکر ارواح بوده‌اید؟ عجب سؤال مسخره‌ای! حتماً حداقل برای یک بار هم به آن فکر کرده‌اید.
    ***
    زن اعلام کرد:
    - شما در این مرحله باید روحی رو احضار کنین؛ وگرنه جون خودتون رو به خطر میندازین.
    گلناز که از این‌جور ماجراها وحشت داشت، سرش رو چند بار به نشونه‌ی مخالفت تکون داد.
    - نه! نه! من شرکت نمی‌کنم!
    زن از پشت میکروفون اعلام کرد:
    - هر کسی که مخالفت کنه، اخراج میشه. اخراج به معنای ازدست‌دادن جونتونه.
    سیاوش به‌ نشونه‌ی دلگرمی‌دادن دست‌های گلناز رو گرفت و تو گوشش گفت:
    - من مثل همیشه کنارتم. نترس!
    با صدای تیک‌تاک ساعت که انگار از بلندگو پخش می‌شد، مرتضی به خودش اومد و قبل از اینکه تایم تموم بشه، گفت:
    - حداقل بگین باید چی‌کار کنیم؟
    زن دوباره دهن باز کرد:
    - یه دفترچه‌ی راهنما هست. با توجه به اون که البته وقت کافی برای اینکه کامل مطالعه‌ش کنین ندارین، باید روح رو احضار کنین. البته قابل ذکره که این وسط یه موجود مزاحم هست که می‌خواد دفترچه‌ی راهنما رو بدزده؛ پس حواستون جمع باشه.
    مرتضی به نشونه اعتراض گفت:
    - امیدوارم دیگه هیچ‌وقت صدای نحست رو نشنوم!
    زن زد زیر خنده و صداش قطع شد. همه‌ی این مکالمات در چند دقیقه اتفاق افتاد. در دل مرتضی، سیاوش و گلناز ترس رخنه کرده بود. نمی‌دونستن که این مرحله جون کدومشون رو می‌گیره؛ شاید هم هیچ‌کس!
    گلناز بیشتر از دو نفر دیگه ترسیده و نمی‌دونه چه‌جوری باید خودش رو کنترل کنه. صدای عقربه‌های ساعت به گوش می‌رسه و زمان غافل از اتفاقاتی که داره می‌افته، می‌گذره. صدای تپش قلب هر سه‌بازیکن به گوش می‌رسه و باز هم برای بارها این ترسه که بیداد می‌کنه.
    سیاوش محکم‌تر دست گلناز رو گرفت و به‌طرف ماشینی رفت که فلش خورده بود، باید سوار اون بشن. مرتضی پشت فرمون نشست. سیاوش و گلناز کنار هم روی صندلی عقب نشستن. ماشین خودبه‌خود حرکت کرد و به‌سمت خروجی که شبیه تونل از وسط چادر بود، رفت. هر سه‌ بازیکن چشم‌هاشون رو بستن. ماشین سرعتش بیشتر شد. تاریکی روی تن همه‌چیز نشسته بود. ماشین با ضربه‌ی خفیفی ایستاد. گلناز با ترس چشم‌هاش رو باز کرد و دعادعا می‌کرد که چیز وحشتناک نبینه. دیگه طاقت صحنه‌های وحشتناک رو نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    ماشین ایستاد و لحظه‌ی آخر تکون شدیدی خورد. گلناز دست سیاوش رو محکم‌تر چسبید و به خودش لرزید. سایه‌ی موجودی از جلوی چشم‌هاش حرکت کرد. گلناز تندتند دستش رو به‌سمت نامعلومی تکون داد و گفت:
    - سیا...وش! سیاوش! من یه چیزی دیدم!
    سیاوش که به حرف گلناز شک داشت، آروم گفت:
    - چی عزیزم؟
    تو همین هنگام آروم از ماشین پیاده شدن و معطل ایستادن.
    - نمی‌دونم! سایه‌ی یه چیزی رو دیدم.
    میز چوبی که وسط اون محوطه بود، توجه هر سه رو جلب کرد. بدون اینکه سیاوش پاسخی بده، به اون سمت رفتن. میز چوبی به نظر قدیمی می‌رسید و روش رو خاک گرفته بود. مرتضی که قبلاً می‌دونست باید چه‌جوری روح رو احضار کنه، سریع ورقه‌ی کوچیکی که حکم راهنما رو داشت، برداشت. متوجه شد که قسم‌نامه‌ایه که هنگام احضار روح نیاز میشه. نسخه‌ی احضار رو که از عدد‌هایی متفاوت و عجیب‌‌غریب پر شده بود، برداشت و در دست گرفت. چشمش به قربانی افتاد. قربانی‌ای که می‌دونست باید یه حیوون خون‌گرم باشه و این همون حیوون بود. مرتضی گفت:
    - سیاوش! گلناز رو ببر که از چیزی نترسه.
    سیاوش بدون درنگ گفت:
    - نه! ما کنارتیم.
    مرتضی شروع کرد و گلناز هرازگاهی وجودِ موجودی به‌جز خودشون رو حس می‌کرد. مرتضی با استرس مشغول بود که جسمی به‌طرفش پرتاپ شد و به سرش خورد. مرتضی ترسیده سرش رو چسبید و جاری‌شدن خون گرم رو میون انگشت‌هاش حس کرد. موجود بعد از چند ثانیه خودش رو نشون داد. چهره‌ی کریه و زشتی که داشت، باعث شد گلناز قیافه‌ش رو جمع کنه. موجودی که چهار‌ پا داشت که اصلاً طبیعی نبود. از دهنش خون جاری بود و چشم‌هاش به رنگ سیاهی شب بود. سیاوش ضامن چاقو رو کشید‌ و تهدیدوار گفت:
    - جلو نیا آشغال! جلو نیا!
    گلناز یه‌باره زد زیر گریه و هق‌هق‌کنان قدمی به عقب برداشت. مرتضی با دیدن این صحنه بی‌خیال احضار روح شد و فقط خیره به این اتفاقات بود. صدای جیغ پشت‌سرهم توی محوطه پخش می‌شد. لرزه به اندام گلناز افتاده بود. سیاوش فریادی زد و به‌طرف موجود سیاه حمله‌ور شد. موجود با ناخن‌های درازش به صورت سیاوش چنگی انداخت. گونه‌ی سیاوش پاره شد و خون راه افتاد. گلناز دستش رو روی دهنش گذاشت.
    - سیا!
    مرتضی به کمک سیاوش شتافت؛ اما نمی‌تونستن از پس اون مزاحم بربیان. مرتضی محو چراغ قرمزی شد که مدام چشمک می‌زد. قدم تند کرد و به‌سمت چراغ رفت. زیر چراغ متنی رو دید.
    «متأسفم! از احضار روح خبری نیست. باید راه فرار رو پیدا کنین که البته آسون نیست. شاید روی دیوار عمرت یه چیزهایی نوشته شده باشه.»
    مرتضی منظور این متن رو نمی‌فهمید و کلافه شده بود. بی‌خیال به‌سمت سیاوش دوید. رو به گلناز گفت:
    - گلناز! ببین می‌فهمی زیر‌ چراغ چی نوشته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    فصل چهارم: قاتل‌های سفارشی
    ناظر بازی همین‌طور که به صفحه‌های مانیتور داخل اتاق چشم دوخته، سه نفر باقی‌مونده رو می‌بینه که از یه مرحله‌ی دیگه جون سالم به در بردن. صداش رو با چندتا سرفه صاف می‌کنه؛ سپس با لحن بلندی میگه:
    - اون سه نفر جزء بهترین کسایین که توی این سیرک به بازی گرفته شدن.
    سپس چشم از صفحه‌ی مانیتور برمی‌داره و در سکوتی که بین سرمایه‌گذارها حاکم شده، یکی از بطری‌های نـ*ـوشـ*ـیدنی روی میز رو بر‌می‌داره و جرعه‌ای ازش می‌خوره. بلافاصله با خنده‌ی مسخره‌ای که روی لب‌هاش نشسته، خطاب به سرمایه‌دارها میگه:
    - چرا این‌قدر ساکت شدین؟
    یکی از اون‌ها نفس عمیقی می‌کشه و میگه:
    - چون این بازی بدجوری گره خورده.
    ناظر بازی با همون لبخند مسخره‌ش یه مقدار دیگه از نـ*ـوشـ*ـیدنی رو می‌خوره و میگه:
    - چهارتا کارت طلایی برای دختره خرج کردی. فکر می‌کنی بتونه برنده‌ی این دوره باشه؟
    سرمایه‌دار دیگه‌ای که یه زن مسنه، با چین‌وچروک‌های زیر چشم‌هاش و بینی دراز و بزرگش در ادامه‌ی حرف ناظر میگه:
    - عمراً اون دختر نازک‌نارنجی بتونه تا آخر دووم بیاره. کاملاً مشخصه برنده‌ی این دوره کدوم بازیکنه.
    ناظر این بار با چهره‌ای جدی به کارت‌های طلایی‌ اون سرمایه‌دار نگاه می‌کنه که سه‌تا از چهارتا کارتش رو روی عکس مرتضی گذاشته. دوباره لبخندی می‌زنه؛ اما قبل از اینکه چیزی بگه، موبایل همراهش زنگ می‌خوره. دست راستش رو به نشونه‌ی معذرت‌خواهی بالا میاره و با دست دیگه موبایل رو از داخل جیب شلوارش بیرون می‌کشه. به‌محض اینکه چشم‌های ناظر بازی به اسم درج‌شده روی صفحه‌ی موبایلش می‌خوره، لبخندش پاک میشه و رنگ از چهره‌ش می‌پره. سرمایه‌دار جوون و مغرور با کنایه خطاب به ناظر میگه:
    - چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟
    ناظر آب دهنش رو فرو میده و با لحن آرومی میگه:
    - رئیس تماس گرفته!
    سرمایه‌دار زن میگه:
    - خب؟
    ناظر سرش رو تکون میده و سعی می‌کنه آرامش خودش رو حفظ کنه؛ سپس تماس رو پاسخ میده:
    - سلام رئیس!
    - تا نیم‌ساعت دیگه میام اونجا.
    و تماس قطع میشه.
    - داره میاد اینجا. فکر کنم موضوعی عصبانیش کرده.
    سرمایه‌دار پیر و باتجربه که برای آزادی هر هشت‌تا کارت طلایی خودش رو روی امیرعلی خرج کرد و درنهایت شکست خورد؛ بعد از مدت زیادی دوباره زبون باز می‌کنه و با لحن آرومی شروع به حرف‌زدن می‌کنه:
    - ده‌ سال از عمرم رو گذاشتم پای این سیرک و شرط‌بندی. از روی اختیار نبوده؛ ولی توی این ده‌ سال خیلی چیزها از آدم‌هایی که برای بقا دست به هر کاری می‌زنن، یاد گرفتم. من توی این ده‌ سال یاد گرفتم ارزش زندگی رو وقتی می‌دونی که داری از دستش میدی و هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. انسان‌ها مدام از زمین و آسمون گله می‌کنن و به همه‌چیز اعتراض دارن؛ اما نمی‌دونن بزرگ‌ترین کادوی یه‌کلمه‌ای از طرف خدا بهشون تقدیم شده؛ زندگی! تجربه‌ی من اینجا از بقیه‌ی سرمایه‌دارها خیلی بیشتره. خوب می‌دونم وقتی رئیس زنگ می‌زنه و میگه دارم میام، به چه معنیه. تا همین چند ثانیه پیش فکر می‌کردم توی این دوره فقط من بازنده شدم؛ اما الان با جرئت میگم توی این دوره همه‌ی ما بازنده‌ایم.
    سرمایه‌دار جوون صندلی رو عقب میده و از سر جاش بلند میشه؛ سپس با لحن تندی میگه:
    - چی میگی تو پیرمرد؟
    - مگه کری؟ گفتم این دوره همه‌ی ما بازنده‌ایم.
    سرمایه‌دار جوون به ناظر خیره میشه؛ سپس با عجله به‌سمت در اتاق حرکت می‌کنه. همین‌طور که داخل اتاق هرج‌ومرج شده و سرمایه‌دارها از سر جاشون بلند شدن، ناظر با فریاد میگه:
    - همه خفه شین!
    اما هیچ‌کس توجه نمی‌کنه. همین‌طور که سرمایه‌دار جوون به در اتاق رسیده، دستش رو روی دستگیره آهنی می‌ذاره و سعی می‌کنه در رو باز کنه؛ اما متوجه میشه در قفله. به‌سمت ناظر می‌چرخه و با لحن دستوری میگه:
    - بیا این در رو باز کن.
    اما ناظر بدون هیچ حرکتی به اون پسر کم‌سن نگاه می‌کنه. سرمایه‌دار جوون یه بار دیگه با فریاد تکرار می‌کنه:
    - بیا این در لعنتی رو باز کن!
    چشم‌های ناظر ریز میشه و در جواب میگه:
    - می‌خوای این در باز بشه؟
    سرمایه‌دار جوون سرش رو تکون میده. بلافاصله از بیرون اتاق، کلید داخل در می‌چرخه و رئیس سیرکِ وحشت وارد اتاق سرمایه‌دارها میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سکوت سنگینی تو اتاق حاکم میشه. صدای هیچ‌کس درنمیاد. سرمایه‌دار جوون با قدم‌های آهسته به‌سمت عقب حرکت می‌کنه و کنار بقیه‌ی سرمایه‌دارها می‌ایسته. رئیس سیرک که یه مرد چهل‌ساله با موهای جوگندمی و پوستی روشنه، کت‌وشلوار مشکی‌رنگ پوشیده و همراه با نگهبان‌های شخصی خودشه، شروع به حرف‌زدن می‌کنه:
    - چرا اینجا این‌قدر ساکته؟
    ناظر بازی با لبخندی مصنوعی به‌سمتش حرکت می‌کنه و با لحن چاپلوسانه‌ای میگه:
    - قربان! مشکلی پیش اومده که تشریف آوردین؟
    رئیس سیرک کمی مکث می‌کنه؛ سپس حرکت می‌کنه و با قدم‌های آهسته خودش رو به میکروفون می‌رسونه و خطاب به بازیکن‌ها میگه:
    - دوستان عزیز! چند دقیقه استراحت کنین که قراره مراحل سختی رو سپری کنین.
    صدای اون از داخل بلندگوهای سراسر محوطه‌ی سیرک پخش میشه و سه بازیکن باقی‌مونده صدای اون مرد رو می‌شنون. از میکروفون فاصله می‌گیره و عینکی رو که به چشم‌هاش زده، برمی‌داره؛ سپس میگه:
    - نه، مشکلی پیش نیومده. فقط اومدم همه‌چی رو کنترل کنم.
    ناظر بازی که متوجه دروغش شده، لبخندی مصنوعیش رو تکرار می‌کنه. بلافاصله سرمایه‌دار جوون می‌زنه زیر خنده و با دستش به شونه‌ی سرمایه‌دار پیر و باتجربه می‌کوبه و هم‌زمان میگه:
    - دیدی هیچی نشده! الکی خودت رو خیس کردی پیرمرد!
    رئیس سیرک از داخل جیبش یه سیگار بیرون می‌کشه؛ سپس بین لب‌هاش می‌ذاره. یکی از نگهبان‌های شخصیش آتیش رو زیر سیگار می‌گیره و سیگار رو روشن می‌کنه. همین‌طور که با یه کام سنگین دود سیگارش رو بیرون میده، به‌آرومی به سرمایه‌دار جوون و ذوق‌زده نزدیک میشه و با خونسردی میگه:
    - اسمت چیه؟
    - یادم نیست. اینجا فقط به ما میگن سرمایه‌دار.
    سپس یه بار دیگه می‌زنه زیر خنده. روی لب‌های رئیس هم لبخند کم‌رنگی می‌شینه و آروم میگه:
    - پس که این‌طور!
    سپس دستش رو به نشونه آشنایی به‌سمت سرمایه‌دار دراز می‌کنه. سرمایه‌دار هم با غرور زیادی که همیشه بهش غالبه، با رئیس دست میده؛ اما تا به خودش اومد، متوجه شد دستش داخل دست رئیس سیرک اسیر شده. تلاش می‌کنه تا دستش رو به‌سمت خودش بکشه؛ اما درنهایت شاهد اینه که سیگار روشن توسط دست راستش خاموش میشه. فریادش بلند میشه و همین‌طور که از درد اشک از چشم‎هاش جاری شده، با زانوهاش روی زمین می‌افته و به خودش می‌پیچه. رئیس سیرک با قدم‎های آهسته به‌سمت ناظر بازی حرکت می‌کنه و دستش رو روی شونه‌ش می‌ذاره. به چشم‎هاش خیره میشه و با تکون‌دادن سرش، میگه:
    - داره صبح میشه. مرحله‌ی بعدی رو شروع کنین.
    ناظر بازی که از ترس رنگش زرد شده و پاهاش به لرزش افتاده، میگه:
    - چشم قربان!
    سپس حرکت می‌کنه و کاغذی رو که روی میز سرمایه‎دارهاست، برمی‌داره. همون کاغذی که هر هشت مرحله به‌ترتیب با قوانین مخصوص خودشون نوشته شده؛ سپس با همون لرزش پاهاش به‌سمت زن جوون حرکت می‌کنه و کاغذ رو به‌سمتش می‌گیره و آروم میگه:
    - زود باش بخون!
    زن سرش رو آروم تکون میده و نگاهش رو از چهره‌ی خشک و جدی رئیس سیرک برمی‌داره. پشت میکروفون میره و با لحن همیشگیش میگه:
    - استراحت دیگه کافیه! برای مرحله‌ی هفتم آماده باشین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا