کامل شده رمان روزای رویایی | dilan :) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dilan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/21
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
2,348
امتیاز
346
محل سکونت
کردستان
از آشپزخونه بیرون رفتم.روی کاناپه نشستم و تلویزیون رپ روشن کردم، بی‌حوصله کانال‌ها رو بالا و پایین می‌کردم، ‌اه اینام که فقط تبلیغن.
چند روز گذشته بود و من همچنان منتظر یک تماس از طرف اون شرکت بودم.مامان با سینی چای نشست کنارم.
-چیزی شد...
صدای گوشیم مانع از حرف زدن مامان شد.پریدم روش و تماس رو وصل کردم.
-بفرمایید؟
-سلام،خانم ستوده؟
-بله خودمم.
-از شرکت نوین پندار باهاتون تماس می‌گیریم...
نیشم باز شد،لبخندی زدم.
-خوش امدید...یعنی...چیزه..با من کاری داشتید؟؟؟
-متاسفانه دو تا از سهامدارا قصد دارند سهمشون رو بفرشون.آقای مهندسم بودجه کافی برای خرید ندارند.زنگ زدم که بهتون بگم منتظر نباشید،ایشون ورشکست شدن...
لبخندم محو شد.با ناراحتی گفتم:
-خیلی ممنون،خداحافظ
نشستم روی کاناپه و سرم رو پایین انداختم.مامان که تا اون لحظه متعجب نگام میکرد به حرف اومد:
-کی بود مادر؟؟
با ناراحتی گفتم:
-گفتن شرکتشون ورشکست شده،استخدام نمی‌شین.
بابا که تا اون موقع تو سالن با مهران منتظر تموم شدن حرفای من بود،گفت:
-این‌که ناراحتی نداره دخترم،خودم یه شرکت بهتر میخرم برات...باشه؟؟؟
چشم‌های متعجبم رو دوختم به بابا.
-مگه اسباب بازیه،هزار تا دنگ و فنگ و کاغذ بازی داره!
مهران به حرف اومد:
-حالا این نشد دیگه،میری یه جای دیگه واسه استخدام.
از جام بلند شدم و معترض گفتم:
-من جنبه اینو ندارم که چند روز انتظار بکشم که بعدش‌ رئیس روسا زنگ بزنن بهم دستور بدن آیا بیام آیا نیام!اصلا بهتره بشینم تو خونه و کپک بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    رفتم اتاقم و در رو با صدای بلندی بهم کوبیدم. اعصابم داغون بود، شانس منو می‌بینین تورو خدا.دوباره صدای گوشیم بلند شد.به صفحش خیره شدم و تماس رو وصل کردم.
    -سلام ساناز خانم، چه عجب افتخار حرف زدن با بنده رو دادین.
    -سلام بهار جون،شرمنده عزیزم وقت نمی‌کردم زنگ بزنم.
    -باشه بابا شوخی کردم.
    -بهار می‌گم، چه‌خبر از شرکت؟
    -ساناز نپرس.
    -چرا چیزی شده؟
    -ده دقیقه قبل تماس گرفتن،آقای مهندس ورشکست شدن.
    -چرا؟
    -دوتا از سهامدارها می‌خوان بفروشن سهم خودشون رو جناب مهندسم بودجه کافی ندارن.
    -بد شد،زیاد خودت رو ناراحت نکن.
    -آره،باشه گلم.
    -یا می‌گم بهار می‌تونی یه کاری بکنی؟
    -چی؟
    -اون دوتا سهامدار که سهمشون رو می‌فروشن تو می‌تونی سهم اونارو بخری!
    -راست می‌گی ساناز،چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
    حدودا نیم ساعت با ساناز حرف زدم،داشتم به این فکر میکردم که آیا واقعا می‌تونم بخرم سهام‌هارو؟بابا قبول می‌کنه؟
    رفتم پایین،نشستم پیش بقیه همه فکر و ذهنم شده بود اون شرکت.با صدای مامانم از فکر بیرون اومدم
    -دخترم از ساناز خبری نشد؟
    -چرا،اتفاقا الان باهم حرف زدیم.
    -واقعا،چیزی نگفت؟
    -نه مامان جون
    -باشه دخترم
    ساعت حدود هفت بود رفتم و تو آشپزی به مامانم کمک کردم.نزدیکای ساعت نه همه چیز آماده بود،سفره رو چیدم و بابا و مهران رو برای شام صدا زدم.بعد از شام و کمی شب نشینی رفتم اتاقم که بخوابم چون صبح باید زود بیدار می‌شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    دینگ،دینگ،دینگ با صدای آلارم گوشیم بیدا شدم.یه نگاه به ساعت کردم شش بود.رفتم یه دوش گرفتم، یه مانتو آبی یخی با شلوار و روسری سیاه سرم کردم.سوییچ ماشینم و کیفم رو برداشتم، سعی کردم بی سر و صدا از پله ها پایین برم که موفقم شدم،داشتم کفشام رو می‌پوشیدم که با صدای مهران سه متر از جا پریدم:
    -کجا میری بهار؟
    -شرکت
    -اونجا چکار داری؟
    -اومدم می‌گم دیرم شده،خداحافظ.
    دیگه نذاشتم چیزی بگه پریدم بیرون.ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم و حرکت کردم به سوی شرکت.
    وارد ساختمان شدم و ترجیح دادم از پله ها بالا برم.نفس زنان روبه‌روی در شرکت ایستادم.در رو باز کردم و با قدم های استوار به سوی منشی حرکت کردم.روبه‌روی منشی ایستادم که سرشو بلند کرد.
    -سلام
    -سلام کمکی از دستم بر میاد؟
    -با آقای مهندس کار داشتم.
    -آقای مهندس از وقتی ورشکست شدند شرکت نیومدن.
    -شمارش رو چی،ندارین؟
    -چرا ولی نمی‌تونم بهتون بدمش.
    -من باید با ایشون حرف بزنم.
    یهویی منشی از جاش برخاست،برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم،پسری قد بلند و خوش اندام با چشم‌های قهوه‌ای و موهایی سیاه ایستاده بود.
    با صدای پسره به خودم اومدم:
    -ایشون چی میخوان خانم شفیعی؟
    -با جناب مهندس کار دارن.
    رو کرد به من″با من بیاین″ی گفت و جلوتر از خودم حرکت کرد.باهاش رفتم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    روبه‌روی اتاق رئیس ایستاد.در رو باز کرد و رو کرد به من:
    -بفرمایید داخل.
    داخل شدم، اتاق بزرگی بود، وسایل اتاق با دیوارها ترکیبی از گردویی و سفید بود.پشت میز رئیس پنجره بزرگی بود که اتاق رو روشن کرده بود.در کل اتاق بزرگ و خوبی بود.با صدای اون پسرِ به خودم اومدم:
    -بفرمایید بشینید.
    نشستم و خودشم رفت پشت میز نشست و صداشو صاف کرد و شروع کرد به حرف زدن:
    -چیزی میل دارید؟
    -نه ممنونم.
    -من آرمان رستگارم، پسر عموی آراد، از وقتی شرکت ورشکست شده آراد خیلی کم اینجا میاد و بیشتر کارهای آراد‌ رو من انجام می‌دم.حالا درخدمتم.
    -از ورشکست شدن شرکت خبر دارم و برای همینم تا اینجا اومدم من می‌خوام سهام اون دو نفر رو بخرم.
    به میز تکیه داد و به حرف اومد:
    -این خیلی خوبه ولی فکر نکنم آراد قبول کنه.
    -شما به ایشون بگید، شاید قبول کنه
    -به‌نظرم بهتره خودتون اینو بهش بگید.
    -شما که می‌گید شرکت نمیاد، چجوری بهش بگم؟
    -شمارش رو می‌دم بهتون،یادداشت کنید.
    گوشیم رو در آوردم و شماره رو ذخیره کردم. خداحافظی کردم و به طرف در قدم برداشتم، رو کردم به منشی و از اونم خداحافظی کردم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    از شرکت خارج شدم و ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم، به‌طرف خونه ساناز اینا حرکت کردم.
    وارد حیاط که شدم الناز داشت با بچه هاش بازی می‌کرد.ساناز یک خواهر بزرگ‌تر از خودش داشت که اسمش الناز بود وسه سال از ساناز بزرگتر بود، الناز دو تا بچه دوقلو داشت به نام الین و آبتین.منو که دید، با لبخند اومد پیشم و بغلم کرد:
    -سلام بهار جون،خوش اومدی عزیزم دلم برات تنگ شده بود دختر.
    -سلام الی چطوری عزیزم؟منم دل تنگ شده بودم.کی اومدی؟
    -دیروز برگشتم،بیا بریم تو عزیزم.
    همون‌طور که داشتم به‌طرف در می‌رفتم پرسیدم:
    -ساناز هست؟
    -آره گلم
    داخل که شدم با مامان ساناز خاله مهناز سلام و احوال پرسی کردم و رفتم اتاق ساناز.آروم در رو باز کردم و باصدای بلندی"سلام"کردم که ساناز سه متر از جاش پرید.
    -بهار!کی اومدی؟چرا متوجه نشدم؟
    -الان اومدم.
    -بیا بشین عزیزم.
    -نه حاضرشو می‌ریم بیرون حرف می‌زنیم، پایین منتظرتم.
    اینو گفتم و اومدم پایین.تا ساناز بیاد با الناز حرف زدیم که در به‌صدا در اومد.الناز در رو باز کرد.شوهرش بود، شوهر الناز افشین دو سال از خودش بزرگتر بود، این دوتا عاشقانه همدیگر رو دوست داشتن.داشتم با افشین سلام و احوال پرسی می‌کردم،که ساناز پیداش شد
    -سلام داداش افشین خوش اومدی، بریم بهار؟
    -بریم
    خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون.
    -چی‌شده بهار
    همون‌طور که ماشین رو روشن می‌کردم گفتم:
    -وایسا بریم یه جایی برات تعریف می‌کنم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    یه آهنگ پلی کردم و رو کردم به ساناز:
    -کجا بریم؟
    -نمیدونم.
    باسرعت به‌طرف کافی شاپ مورد نظرم حرکت کردم.همین که نشستیم گارسون اومد، دو قهوه سفارش دادیم.بعد از رفتن گارسون
    ساناز رو کرد به من و گفت:
    -می‌شنوم.
    منم همه چی رو براش تعریف کردم، که می‌خوام چیکار کنم.بعد از خوردن قهوه تصمیم گرفتم با رئیس شرکت تماس بگیرم.گوشیم رو از تو کیفم در آوردم، شماره رو پیدا کردم و زنگ زدم.بعد از چهار بوق صدای مردونه‌ای تو گوشی پیچید:
    -بله؟
    -سلام آقای رستگار.
    -به‌جا نیاوردم!؟
    -بهار ستوده.
    -آهان سلام خانم ستوده، منشی خبر رو بهتون نداد؟
    -چرا فقط من برای چیز دیگه‌ای مزاحم شدم.
    -می‌شنوم خانم ستوده.
    -راستش...من می‌دونم که سهامدارها می‌خوان سهمشون رو بفروشن و شما هم بودجه کافی برای خرید سهام رو ندارید، همچنین شرکت داره ورشکست میشه.
    -خواهشا برید سر اصل مطلب خانم ستوده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    -من می‌خوام سهام شرکت رو بخرم.
    پوزخندی زد و جواب داد:
    -نمی‌شه خانم ستوده.
    -اونوقت چرا؟
    -من هیچ شناختی از شما ندارم،ببخشید اینو می‌گم ولی نمی‌تونم بهتون اعتماد کنم.
    -شرکت شما در حال ورشکست شدنه اونوقت...
    نذاشت ادامه حرفم رو بگم.
    -شرکت درحال ورشکست شدنه درست ولی تا الان روی پای خودم ایستادم الانم همین‌طورم به کمک هیچکس نیاز ندارم.اگه هم کار دیگه‌ای ندارید باید قطع کنم.
    -نه ببخشید مزاحمتون شدم خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو میز، رو کردم به پنجره منو ببین می‌خواستم با کی شریک شم، پسره مغرور از خودراضی.رو کردم به ساناز که متعجب نگام می‌کرد، به حرف اومدم:
    -چته توهم؟
    -چی گفت قبول کرد؟
    نیم نگاهی بهش کردم
    -آره برا همین اینقدر خوش حالم.
    -یعنی قبول نکرد؟
    -نخیر، آقای مغرور از خودراضی می‌خواد روی پای خودش وایسه، به بنده هم اعتماد نداره.
    ساناز که انگار می‌خواست منو دلداری بده گفت:
    -ولش کن بابا، یه شرکت دیگه، تو این شهر بزرگ فقط این شرکت مونده؟
    -بریم
    -بریم
    صورت حساب رو آوردن حساب کردم و بیرون رفتیم.با پیشنهاد ساناز رفتیم پارک.داشتیم قدم می‌زدیم که گوشیم زنگ خورد، از تو جیبم درش آوردم، مهران بود، تماس رو وصل کردم:
    -جانم مهران؟
    -کجایی تو دختر؟
    -با سانازم،چطور؟
    -چیکار کردی؟
    -اومدم تعریف می‌کنم برات،پشت تلفن نمیشه.
    -باشه پس فعلا.
    -فعلا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    ساعت نزدیکای 12 ظهر بود.من این وقت ظهر برم خونه کلم توسط مامانم کنده شده.بعد از کلی اصرار ساناز قبول کرد که با من بیاد خونه.سوار ماشین شدیم و با سرعت حرکت کردم به‌سوی خونه.کلید رو توی قفل در چرخوندم و در رو باز کردم.همین که وارد خونه شدیم مامانم که روی کاناپه نشسته بود شروع کرد به حرف زدن:
    -کجایی تو دختر از ساعت هفت صبح هیچکس نمی‌دونه کجا رفتی.می‌دونی چند بار بهت زنگ زدیم؟اصلا چرا گوشیت رو جواب نمی‌دادی؟
    -سلام مامان جون.منم حالم خوبه.بذار اول با مهران حرف بزنم میایم برای شما هم تعریف می‌کنیم.
    -چی رو می‌خوای تعریف کنی؟
    -بعدا بهت می‌گم مامان جون.
    مامانم که تازه متوجه ساناز شده بود به‌طرفمون اومد:
    -ساناز جون تو هم اومدی؟ببخشید دخترم ندیدمت،خوش اومدی گلم.مامان بابات خوبن؟از الناز چه‌خبر؟
    -سلام خاله،خیلی ممنونم،همه خوبن سلام می‌رسونن.
    ساناز رو با مامانم تنها گذاشتم و به‌طرف اتاق مهران رفتم، تقه‌ای به در زدم با صدای مهران وارد شدم.
    منو که دید به‌طرفم اومد و در رو قفل کرد:
    -سلام بهار،خوش اومدی،بشین ببینم چیکار کردی؟؟؟
    روی صندلی نشستم و همه چی رو براش تعریف کردم.
     

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    اونم به حرفام گوش کرد و یکمم راهنمایی کرد.گوشیم رو از جیبم در آوردم و با آقای آرمان رستگار تماس گرفتم و حرفای آراد رو براش تعریف کردم، از حرفاش معلوم بود که ناراحته و گفت که خودشم به آراد می‌گـه، قرار بود فردا جواب رو بهم بده.
    از اتاق مهران بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم.لباسام رو با یه شلوار و بلوز سیاه عوض کردم، موهام رو جمع کردم و بیرون رفتم که همزمان با من مهرانم از اتاقش بیرون اومد با هم از پله ها پایین رفتیم.
    مهران که تا الان از اومدن ساناز خبر نداشت خوشحال ساناز رو بغلش گرفت.مهران و ساناز خیلی باهم صمیمی بودن، مهران جای داداش ساناز بود.بعد از احوال پرسی هاشون اومدن نشستن.خواستم بلندشم یه چیزی بیارم که مامانم چایی به دست از آشپزخونه به‌طرف ما اومد.
    صدای ساناز بلند شد:
    -خاله جون چرا زحمت کشیدی؟بهار میاورد.
    مامانم لبخندی زد و اومد نشست روبه‌روی من، نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -نمی‌خوای تعریف کنی؟
    برای سومین بار برای مامانمم تعریف کردم تا موقع اتمام حرفام چیزی نگفت بعد از تموم شدن حرفام اونم به حرف اومد:
    -نمی‌خوای دست از این شرکت برداری؟ تو بخاطر این شرکت همه کار می‌کنی ولی واقعا ارزشش رو داره؟یعنی تو این شهر بزرگ هیچ شرکت دیگه‌ای وجود نداره؟
    به فکر فرو رفتم؛ حرفای مامانم درسته، چرا از این شرکت دست برنمیدارم؟
    خدایا این شرکت چه حکمتی توشه که نمی‌تونم ازش دست بردارم؟
    چرا انقد دنبالش می‌رم؟چرا؟ اینا بهم می‌گن که احتیاجی بهت نداریم ولی...
    ولی من چرا دست بردار نیستم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    با صدای ساناز از فکر بیرون اومدم:
    -بهار جان چاییت سرد میشه.
    -میل ندارم ساناز.
    دیگه وقت اومدن بابا بود با کمک ساناز سفره رو چیدم که در به‌صدا در اومد.رفتم در رو باز کردم، بابا بود.
    -سلام بابا جونم، خسته نباشی.
    -سلام به‌روی دختر ماهم،چطوری خوبی؟
    -اگه بابای من خوب باشه منم خوبم‌.
    لبخندی زد.نگاهم روی بابام ثابت موند.خدایا موهای بابام دارن سفید میشن، این یعنی کم کم داره پیر میشه، خدایا بابام خیلی برامون زحمت کشیده چه‌جوری این زحمتاش رو جبران کنم؟
    خدای خوبم من فقط یه چیز رو ازت می‌خوام، سلامتی خانوادم.
    با صدای بابام به چشماش نگا کردم:
    -تو...تو داری گریه می‌کنی بهار؟
    نمی‌دونم کی چشمام خیس شده بودن که بابام متوجه اشکام شده بود؟چیزی نگفتم، که بابام باز صدام زد:
    -بهار؟
    سرم رپ پایین انداختم و جوابش رو دادم:
    -بله بابا؟
    -سرت رو بلندکن و جوابم رو بده.
    سرم رو بلند کردم و تو چشماش زل زدم.
    -بله...بابا
    -چی‌شده عزیزم؟
    -بخدا هیچی نیست بابا.
    -مطمئنی؟
    -بله بابا جونم.
    بابام بغلم کرد.چه خوبه بغـ*ـل پدرت،اولین قهرمان زندگیت،امن ترین جای دنیا برای یک دختر، دوباره چشمام پر از اشک شد ولی دیگه نباید اجازه بدم بریزن بخاطر بابام.
    منو از خودش جدا کرد و پیشونیم رو بوسید.منم کتش رو ازش گرفتم و بهش گفتم بعد از شستن دست و صورتش بیاد برای نهار.بابام رفت منم کتش رو آویز کردم و رفتم یه آب به صورتم زدم و رفتم برای نهار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا