از آشپزخونه بیرون رفتم.روی کاناپه نشستم و تلویزیون رپ روشن کردم، بیحوصله کانالها رو بالا و پایین میکردم، اه اینام که فقط تبلیغن.
چند روز گذشته بود و من همچنان منتظر یک تماس از طرف اون شرکت بودم.مامان با سینی چای نشست کنارم.
-چیزی شد...
صدای گوشیم مانع از حرف زدن مامان شد.پریدم روش و تماس رو وصل کردم.
-بفرمایید؟
-سلام،خانم ستوده؟
-بله خودمم.
-از شرکت نوین پندار باهاتون تماس میگیریم...
نیشم باز شد،لبخندی زدم.
-خوش امدید...یعنی...چیزه..با من کاری داشتید؟؟؟
-متاسفانه دو تا از سهامدارا قصد دارند سهمشون رو بفرشون.آقای مهندسم بودجه کافی برای خرید ندارند.زنگ زدم که بهتون بگم منتظر نباشید،ایشون ورشکست شدن...
لبخندم محو شد.با ناراحتی گفتم:
-خیلی ممنون،خداحافظ
نشستم روی کاناپه و سرم رو پایین انداختم.مامان که تا اون لحظه متعجب نگام میکرد به حرف اومد:
-کی بود مادر؟؟
با ناراحتی گفتم:
-گفتن شرکتشون ورشکست شده،استخدام نمیشین.
بابا که تا اون موقع تو سالن با مهران منتظر تموم شدن حرفای من بود،گفت:
-اینکه ناراحتی نداره دخترم،خودم یه شرکت بهتر میخرم برات...باشه؟؟؟
چشمهای متعجبم رو دوختم به بابا.
-مگه اسباب بازیه،هزار تا دنگ و فنگ و کاغذ بازی داره!
مهران به حرف اومد:
-حالا این نشد دیگه،میری یه جای دیگه واسه استخدام.
از جام بلند شدم و معترض گفتم:
-من جنبه اینو ندارم که چند روز انتظار بکشم که بعدش رئیس روسا زنگ بزنن بهم دستور بدن آیا بیام آیا نیام!اصلا بهتره بشینم تو خونه و کپک بزنم.
چند روز گذشته بود و من همچنان منتظر یک تماس از طرف اون شرکت بودم.مامان با سینی چای نشست کنارم.
-چیزی شد...
صدای گوشیم مانع از حرف زدن مامان شد.پریدم روش و تماس رو وصل کردم.
-بفرمایید؟
-سلام،خانم ستوده؟
-بله خودمم.
-از شرکت نوین پندار باهاتون تماس میگیریم...
نیشم باز شد،لبخندی زدم.
-خوش امدید...یعنی...چیزه..با من کاری داشتید؟؟؟
-متاسفانه دو تا از سهامدارا قصد دارند سهمشون رو بفرشون.آقای مهندسم بودجه کافی برای خرید ندارند.زنگ زدم که بهتون بگم منتظر نباشید،ایشون ورشکست شدن...
لبخندم محو شد.با ناراحتی گفتم:
-خیلی ممنون،خداحافظ
نشستم روی کاناپه و سرم رو پایین انداختم.مامان که تا اون لحظه متعجب نگام میکرد به حرف اومد:
-کی بود مادر؟؟
با ناراحتی گفتم:
-گفتن شرکتشون ورشکست شده،استخدام نمیشین.
بابا که تا اون موقع تو سالن با مهران منتظر تموم شدن حرفای من بود،گفت:
-اینکه ناراحتی نداره دخترم،خودم یه شرکت بهتر میخرم برات...باشه؟؟؟
چشمهای متعجبم رو دوختم به بابا.
-مگه اسباب بازیه،هزار تا دنگ و فنگ و کاغذ بازی داره!
مهران به حرف اومد:
-حالا این نشد دیگه،میری یه جای دیگه واسه استخدام.
از جام بلند شدم و معترض گفتم:
-من جنبه اینو ندارم که چند روز انتظار بکشم که بعدش رئیس روسا زنگ بزنن بهم دستور بدن آیا بیام آیا نیام!اصلا بهتره بشینم تو خونه و کپک بزنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: