کامل شده رمان کوتاه لیلی بی‌وفا | fateme078کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
نام رمان: لیلی بی‌وفا
نویسنده : fateme078 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
ناظر: FATEMEH_R
ویراستار:Leianma
خلاصه:
ارغوان، دختر بزرگ خانواده‌ی مذهبی هدایت- که نام نیکشان اعتبار تمام محله است- قرار است به زودی با پسر یکی از بزرگان ازدواج کند. همه‌چیز برای این مراسم آماده است که سر و کله‌ی فردی از گذشته‌ی پنهان ارغوان پیدا می‌شود. کسی که اگر آشکار شود...
kmra_%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C_%D8%A8%DB%8C_%D9%88%D9%81%D8%A7.png
 
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه:
    آری...! چرا نگویمت ای چشم آشنا
    من هستم آن عروس خیالات دیرپا
    من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
    بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی‌وفا
    ***
    کاش تکنولوژی هیچ‌گاه پیشرفت نمی‌کرد تا مجازی‌ها واقعی نمی‌شدند.
    مجازی‌بودنشان به کنار؛ علت آمدنشان را بچسب...!
    هنگامی که تنهایی، هنگامی که روزگار بر وفق مرادت نیست و دوستان واقعی‌ات اهل تفریح نیستند و پدر و مادرت مخالف هر چیزی که تو را سر شوق آورد، می‌روی سراغ دنیایی به دور از واقعی‌ها، به دور از حقیقت و پر از دروغ...
    چرا که واقعی‌ها را نه می‌شود درکشان کرد و نه می‌شود ترکشان کرد.
    حداقل مجازی‌ها را با خاموش‌کردن نت پرسرعتت برای همیشه محکوم به سکوت می‌کنی؛ اما با ظاهربینان همیشه در صحنه‌ی زندگی چه باید کرد؟!
    ***
    باد معتدل پاییزی که از حفره‌ی پنجره مربعی‌ شکل با آن پرده‌ی کرکره‌ایش-که همیشه‌ی خدا بالا بود و در تابستان آفتابش و در زمستان هوای تاریک و ابری‌اش داخل اتاق می‌شد- بادکنک‌ها را به تکان‌خوردن وا می‌داشت. بادکنک‌های طلایی دور تا دور پنجره‌ها قرار گرفته بودند و هر از گاهی یک کودک پنج-شش ساله می‌آمد و یکی از آن‌ها را به کودک هم سن و سالش هدیه می‌داد و سراغ بقیه آن‌ها می‌رفت. از عروس، عروس گفتن‌هایشان دلم غنج می‌رفت. خنده یک لحظه هم از لب‌هایم جدا نمی‌شد. زنان فامیل و همسایه مدام دست می‌زدند و کل می‌کشیدند.
    مردها هم در حیاط، صلوات می‌فرستادند و به آقاجون تبریک می‌گفتند. تبریک هم داشت! وصلت با این خانواده، آرزوی هر پدری بود. همین ده دقیقه‌ی پیش «بله» را گفته بودم؛ اما خیلی زود از روی آن مبل مزین‌شده با گل‌های یاس، لاله و آن اکلیل‌های طلایی‌ که روی آن نقش بسته بود، رفته بود.
    راضیه لبخندزنان روی صندلی داماد جا خوش کرد و گفت:
    - چه خانواده‌ی بااصالتی! کاش یکی هم بود ما رو می‌گرفت! به خدا جونم به لب رسید که یه خواستگار دکتر، مهندس داشته باشم؛ همه یا بقال بودند یا محتاج پول بابا!
    تک‌خندی زدم و با انگشت‌های بلند و استخوانی‌ام روسری ساتن صورتی‌اش را نوازش کردم و گفتم:
    - نگران نباش! همه که قرار نیست با پول و مقام و کار عالی خوشبخت بشن. شاید قسمت تو اینه با یه بقال ازدواج کنی و باز هم خوشبخت بشی.
    پوزخند مسخره‌ای زد و با چشم‌غره از روی صندلی بلند شد.
    چه نامزدی باشکوهی! آن هم داخل خانه‌ی آقا بزرگ، کاش خودش هم زنده بود تا آن‌قدر به من سرکوفت نمی‌زد «همه‌ی دخترها ازدواج می‌کنند، جز تو. نیست زیادی آفتاب مهتاب ندیده‌ای و قد و بالایی هم نداری، همه فکر می‌کنند نهایت چهارده‌سال داری و به جای تو، ملیحه‌ی دوازده‌ساله را می‌برند!»
    چه خوش‌خیال بودی آقابزرگ! من و آفتاب مهتاب ندیده بودن؟
    مادرم با حرارت خاصی از خانه به حیاط می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. می‌ترسید چیزی کم بیاید و آبرویمان جلوی مهمان‌ها و خانواده‌ی داماد برود.
    دخترهای فامیل با چادر سفید نشسته بودند و با چشم‌هایی که داشتند من را درسته قورت می‌دادند، نگاهم می‌کردند.
    لبخندی تحویلشان دادم و دامن سفید بلندم را بلند کردم. چادر ساتن و نازک سفیدم را سر کرده و به طرف حیاط رفتم. حیاط از خانه هم بزرگ‌تر بود و همان‌طور دلبازتر.
    آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها روی تخت‌هایی که دور تا دور حیاط چیده شده بودند، بنشیند یا حتی شب را صبح کند.
    با ورودم به حیاط، همه شروع به دست‌زدن کردند. امیر، به محض بیرون‌آمدنم با پرستیژ خاص و آن کت و شلوار خوش‌دوخت مشکی و لباس سفیدش از صدر مجلس که کنار آقاجون و حاج‌آقا بود، بلند شد و به سمتم آمد. صورتش برافروخته بود و رگ‌های گردنش بیرون زده بود. نزدیکم شد. بدون آنکه دستم را بگیرد یا حتی نگاهی به صورت بزک دوزک شده‌ام بیندازد، سر به زیر گفت:
    - ارغوان خانم اگه میشه برید داخل؛ خوب نیست با این ظاهر پیش این همه آقا بیایید.
    سرم را پایین انداختم. انگار قرار بود تا آخر عمرم با مردهای به شدت غیرتی روبرو شوم. انگار مردها مالک زن‌ها هستند و باید تا آخر عمر از ملکشان محافظت کنند که نکند یک از خدا بی‌خبر تصاحبش کند و خلاص! انگار قرار است تا ابد و دهر مهر خانواده‌ی حاج هدایت روی پیشانی منِ بخت‌‌برگشته خورده باشد.
    پرسشگرانه نگاهم می‌کند و با همان صدای مردانه و نسبتا کلفتش می‌گوید:
    - ناراحت شدید؟ من واقعا معذرت می‌خوام.
    چه‌قدر دوست‌داشتنی هستند کسانی که تا می‌بینند ناراحتی، خودشان را مقصر می‌دانند و اعلام شرمساری می‌کنند!
    نگاهم به ریش نسبتا بلند و لب‌های پهنش می‌افتد. با لبخندی مصنوعی می‌گویم:
    -مهم نیست. تقصیر شما نبود. ببخشید! الان داخل میرم.
    همان موقع هرچه ناسزا بود، نثار خودم کردم که چرا نگفتم خوشم نمی‌آید کسی برایم تعیین تکلیف کند.
    در شیشه‌ای را باز کردم و زن‌ها دوباره شروع به کل‌کشیدن کردند.
    حالم گرفته بود. نه رقصی نه آهنگی. می‌شد گفت چه ختم قشنگی!
    پس چرا قبل از دیپورت‌شدنم به خانه، فکر می‌کردم زیادی باشکوه است؟!
    مراسم عزا حداقل قرآن می‌خوانند و یکی حرف می‌زند؛ اما این‌جا...
    مادرم چادرش را درآورد و نگاهی به من که به دیوار تکیه زده بودم کرد.
    با بی‌حوصلگی گفتم:
    -بله مامان جان، چرا این‌طوری نگام می‌کنید؟
    همان لحظه اولین دشمن هر تازه‌عروس هم سر رسید و با لبخند پهنش، دست روی شانه‌ام گذاشت.
    - عروس خانم ما چرا این‌قدر بی‌حال شده؟ عروس گلم الان باید خوشحال‌ترین دختر این مجلس باشی ها!
    پوزخندی زدم و به شکم برآمده و صورت رنگ و رو رفته‌اش نگاه کردم.
    -حق با شماست مادر جون، یه خرده خسته شدم.
    لعنت به تمام حرف‌های دلی که تبدیل به دروغ می‌شوند و بعد دیگر کسی نمی‌پرسد فلانی چرا این‌طوری شدی!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    ملیحه با سارافن کرم و ساق ضخیم سفیدرنگش که هیکل درشتش را درشت‌تر نشان می‌داد، به سمتمان آمد. نگاهی به چهره‌ی خسته‌ام انداخت و رو به مادر گفت:
    - مامان منم عروس شم خسته میشم؟
    دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لودگی گفت:
    - ارغوان چرا نمیگی امیرآقا بیان بالا؟ یا اگه دوست داری خودت برو پایین.
    دستش را کنار زدم و دوباره روی مبل سلطنتی‌ام که حالا در نظرم چیزی جز مبلی ساده نبود، نشستم.
    صدای دست‌زدن‌ها و کل‌کشیدن‌ها قطع شده بود و تمام چشم‌ها خیره به من بود. سرم را پایین انداختم که کسی از پشت در اتاق گفت:
    -یاالله! فاطمه خانم، من، حاج جواد و امیرخان می‌تونیم بیایم داخل؟
    بعد از چند دقیقه که خانم‌ها هول کرده بودند و بعضی‌هایشان دنبال چادر و وسایلشان می‌گشتند، داخل شدند.
    سرم را دوباره پایین انداختم که حاج جواد عبایش را روی بازوهای برهنه‌ام انداخت و با محبت به منی که داشتم از شرمساری سرخ می‌شدم گفت:
    -چیزی شده دخترم؟ رو به راه نیستی سادات خانم.
    شنلم را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و عبای حاج‌آقا را پس دادم و در جواب گفتم:
    - چیزی نیست حاج‌آقا، کمی خسته شدم.
    با محبت لبخندی زد و با خوشرویی از کنارم بلند شد. آقاجون صدایم کرد و مجبور شدم از روی صندلی بلند شوم و به سمتش بروم. در همان راه، امیر را دیدم که با پوزخند محوی به تماشای مادرش نشسته! انگار مادرش دخترک شانزده- هفده ساله است که دارد با نگاهش قورتش می‌دهد!
    - بله؟
    دستی به ریش‌های یک‌دست سفیدش کشید و گفت:
    - امشب حسابی آبرومون رو بردی! بیرون خلوت شده، اگه می‌خوای می‌تونی بری حیاط...
    در دل پوزخندی زدم و با گستاخی تمام به چشم‌های سرخ‌شده آقاجون خیره شدم.
    چه‌قدر عالی! پدرم به امیر نگفته بود که چرا نگذاشتی دخترم بیاید به حیاط و حالا فکر کرده من حسابی ناراحتم و عقده‌ی حیاط‌رفتن پیدا کرده‌ام!
    بدون توجه به مهمان‌ها در را گشودم و به سمت اولین تخت داخل حیاط رفتم. حیاط کاملا خالی شده بود و جز چند پسر جوان که آشنا بودند، کس دیگری داخل حیاط نبود. مثل آن که مردها منتظر خانم‌هایشان بیرون خانه ایستاده بودند.
    پسرِ عمه طاهره به شانه‌ی علیرضا زد و من را نشان داد. یک لحظه خجالت کشیدم و خواستم برگردم؛ اما هیچ دلیل موجهی برای برگشتن پیدا نکردم. صندلم را که پانزده سانت پاشنه داشت، از پایم در آوردم و به پشتی روی تخت تکیه زدم.
    چند لحظه بعد، آن دو شروع به خندیدن کردند. دلم می‌خواست بروم و فریاد بزنم که به چه می‌خندید؟ اصلا شاید هم با من نبودند.
    ملیحه با سرعت و در حالی که سـ*ـینه‌هایش تندتند تکان می‌خوردند و به سختی تنفس می‌کرد، به طرفم دوید و موبایلم را به دستم داد.
    - تلفنت خودش رو کشت. کجایی تو؟
    گوشی را از دستش قاپیدم، ناشناس بود.
    -بله؟
    صدا قطع و وصل می‌شد و نمی‌گذاشت متوجه صحبت تماس‌گیرنده بشوم.
    -شادی کجایی؟
    نفسم به شماره افتاد؛ شادی دیگر که بود؟!
    -ببخشید آقا من شادی نیستم.
    تلفن را قطع کردم که امیر با اخم غلیظی که روی پیشانی بلند و خوش‌تراشش بود به سمتم آمد. چپ‌چپ به پسرها نگاه کرد که باعث شد آن‌ها هم به بیرون بروند. کم‌کم خانم‌ها هم یکی پس از دیگری با بـ..وسـ..ـه‌های آبدار و مضحکشان خانه را ترک کردند. حیاط کاملا خلوت شد و صدای زنگ‌خوردن گوشی‌ام به گوش امیر رسید. طوری رفتار کردم که انگار نه انگار چیزی شده و بعد از قطع تماس همان ناشناس، موبایلم را زیر دامن سفید چین‌دار و بلندم قایم کردم و با لبخند طوری که انگار همه‌چیز عالی است گفتم:
    - چیزی شده؟ بیا بشین.
    نگاه گذرایی به ملیحه کرد که باعث شد ملیحه به سرعت از ما دور شود.
    کنارم روی تختی که با فرش قرمز پوشانده شده بود و هر طرفش پشتی زرشکی‌رنگ بود نشست.
    -ببینید! نمی‌خوام ناراحتتون کنم. من ازتون خواستم داخل حیاط نیاید. خب الان خلوت بود و مشکلی نداشت، بعد هم من که می‌دونم از دست من ناراحت شدی؛ اما دست خودم نیست! به هم‌جنس‌هام شک دارم نه به شما! از اون پدر، دختر بدی درنمیاد، میاد؟
    دست‌های یک‌دست و سفیدم را به رخ کشیدم.
    - گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟
    از آنکه برای اولین‌بار شعری درست و سر موقع به ذهنم خطور کرده بود، در پوست خودم نمی‌گنجیدم.
    - حق با شماست. میشه بپرسم کی پشت خط بود که جوابش رو ندادید؟
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    حس کنجکاوی بود یا شک نمی‌دانم، مهم این بود که من هم نمی‌دانستم ناشناس موردنظر چه کسی هست و با فردی به نام شادی چه کار دارد.
    با پشت دست رژ قهوه‌ای‌ام را کمرنگ کردم.
    - نمی‌شناختم، اشتباه گرفته بود. برای همین سوال اومدید؟
    آخرین دکمه‌ی پیراهنش را باز کرد تا کمی نفس بکشد.
    - آدمی که هیچ‌جای زندگیش خطا نرفته باشه هیچ‌وقت چیزی رو مخفی نمی‌کنه.
    من از چه می‌ترسیدم؟ من که خطا...
    نه، خطا کرده بودم! چرا خودم را گول بزنم؛ من پل‌های پشت سرم را با اعتماد به غریبه‌ها خراب کرده بودم؛ اما خطای من در برابر خطاهایی که همه‌ساله روی این کره‌ی خاکی رخ می‌دهد، هیچ بود.
    - وا! چه حرف‌هایی می‌زنید شما! این مراسم نامزدی بود نه مراسم خطاکار شناخته‌شدن من!
    بلند شدم و به سمت در خانه حرکت کردم. خانه تقریبا آرام و خلوت بود.
    ***
    -سادات خانوم پاشو. پاشو ببین کی اومده!
    مژه‌های بلندم را به سختی بالا کشیدم و به چهره گشوده‌ی مادر نگاه کردم. با صدایی خفه گفتم:
    -مامان ساعت چنده؟ کی اومده؟
    خندید؛ از همان‌هایی که باید قاب گرفت و عکسش کرد.
    -ساعت هشت و نیم صبحه، سوری اومده برای تبریک و [صدایش را پایین می‌برد] برای دادن هدیه، اون هم چه هدیه‌ای! ببینی تعجب می‌کنی!
    سوری! می‌شد گفت اولین همدم زندگی من بود. پس از غریبه‌بودنم در جمع‌های خانوادگی او به عنوان همکلاسی اول دبیرستانم که مشخص نبود از کجا پیدایش شده، شد بهترین دوست، خواهر و شاید مادرم؛ کسی که از همه‌چیزم خبر داشت.
    روی تخت نیم‌خیز شدم و دامن بلند مشکی‌ام را کامل روی پاهایم انداختم.
    سوری با چهره‌ی گندمگون، بینی عقابی و گونه‌های برجسته نزدیکم آمد و قهقهه‌زنان گفت:
    -لی لی لی لی...! مبارکه عشقم! خدایی تو عروس شدی من نه؟ آخه این انصافه؟
    خندیدم، انگشتم را داخل چشمم کردم تا ته‌مانده‌ی مداد دیشب را بیرون بکشم.
    -ان‌شاءالله قسمت تو.
    مادرم بیرون رفت و سوری کنارم روی تخت جا خوش کرد و آرام گفت:
    -گاهی تنهایی شرف داره به ازدواج با منصب پدر! یه وقت‌هایی مجردبودن سنگین‌تر از در آغـ*ـوش‌ گرفتن کسیه که هیچ علاقه‌ای بهش نداری. آدم تنها باشه و بهش بگن «ترشیده» خیلی بهتره تا پاش به دادگاه طلاق برسه برای فسخ رابـ ـطه‌ای که با حرف دیگران ساخته شده.
    می‌فهمیدم چه می‌گفت، او هم دلش گرفته بود. از بازی سرنوشتی که خدا برایمان ساخته بود. از دوستی با یک پسر نوزده‌ساله مجازی رسیده بودم به امیر فرهود؛ کسی که لب‌تر می‌کرد ده‌تا از آن نوزده‌ساله‌ها جلویش خم و راست می‌شدند. چرا ازدواج نمی‌کردم؟ کدام وعده‌ی مجازی به حقیقت می‌پیوست که این بپیوندد؟
    -یه زمان‌هایی هم شانس در خونه‌ات رو می‌زنه و کلید جلو پاته. دلت میگه الان حال ندارم از جام پاشم؛ اما عقلت میگه بلند شو شاید کار واجبی داره. من حرف عقلم رو گوش دادم و عروس این خانواده شدم. خانواده‌ای که مثل ما فکر می‌کنن، مثل ما می‌پوشن، فرهنگشون مثل ماست. من خواستم خوشبخت بشم، نه به حرف آقاجون بود نه مادرم، خودم خواستم عروس فرهودها بشم!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    سوری پوزخندی زد و روی تخت ولو شد. دکمه‌های مانتوی بلندش را باز کرد و از جیب مانتویش جعبه‌ای کادو پیچ شده درآورد و به دستم داد.
    - راضی به زحمت نبودیم.
    -نبودید یعنی تو و اون پسرِ یا خودت به تنهایی مایی؟!
    خندیدم و کنارش دراز کشیدم.
    -خب حالا... فکر کن من و عشقم!
    به پهلو خوابید و با چشم‌های درشتش مرا نظاره کرد.
    -ارغوان، تا دیروز که یکی دیگه عشقت بود. چی شد؛ نو که اومد به بازار کیوان میشه زشت و دل‌آزار؟ دیشب به گوشیم زنگ زد و آب پاکی رو ریخت رو سرمون. گفت اگه تا فردا جواب تماس‌هاش رو ندی با تراکتور از خونه‌ی هردومون رد میشه!
    با شیطنت به چشم‌های از کاسه بیرون‌زده‌ی من نگاه کرد و قهقهه زد.
    -وای موجود دو پا...! تو چه‌قدر ساده‌لوحی! آخه اون تراکتور داره یا خونه‌ی شما رو بلده؟
    مغزم سوت کشید، ساده‌لوح‌تر از خودم فقط خودم بودم. با من‌من گفتم:
    -آره... داره! یعنی سر این که با بچه‌های گروه... سر منطقه‌های تهران بحثمون شد من منطقه رو گفتم، از همه بدتر توی این منطقه همه آقاجون رو می‌شناسن؛ یعنی اگه بگه آقای هدایت کل منطقه بسیج میشن تا آدرسمون رو بدن. وای سوری من چه‌قدر بدبختم!
    مثل برق‌گرفته‌ها نگاهم می‌کرد. با لحن پرسش‌گرانه‌ای گفت:
    -تو چه غلطی کردی؟ یعنی خاک بر سرت! حیف شبی که تو متولد شدی! دختره‌ی... استغفرالله!
    به چهره‌ی غمگینم نگاهی انداخت و بعد به آرامی و لحن پر از ترحمی گفت:
    -با هم درستش می‌کنیم، قول میدم که نذارم کیوان از قضیه ازدواجت بو ببره و اصلا خودم مخش رو می‌زنم، با خودم دوست بشه!
    -تو دیوانه‌ای دختر.
    از جیب دیگرش موبایلش را بیرون کشید و صفحه اینستاگرامش را باز کرد.
    -این رو...
    بهت‌زده به عکس روی صفحه خیره شدم.
    -این رو کیوان گذاشته؟! یعنی عکس من و خودش رو؟! پیجش بازه یا بسته؟ وای سوری چه غلطی کردم به جای کتابخونه با اون رفتم سینما ها!
    نزدیک بود اشکم دربیاید که گفت:
    -چه بی‌غیرت شده! من یه بار عکس تو رو گذاشتم و زیرش زدم بی‌اف‌اف، اومد گفت عکس زن من رو دیگه نذار! حالا ایناش هیچی، کپشن رو داشته باش!
    زمزمه‌وار متن را خواندم.
    «ارغوان، شاخه‌ی همخون جدامانده‌ی من
    آسمان تو چه رنگست امروز؟
    آفتابی‌ست هوا
    یا گرفته‌ست هنوز؟
    پ.ن: عشقم کجایی دقیقا کجایی؟!»
    با مشت به سرم کوبیدم و گوشی سوری را قاپیدم.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    در حالی که می‌خندید، چشم‌هایش غم داشت و این ویژگی سوری بود. می‌خنداند؛ اما هرگز از ته دلش نمی‌خندید.
    در حالی که کامنت‌های عکس را زیر و رو می‌کردم، سوری سوتی کشید و گفت:
    -برو بالایی. وایسا، به‌به می‌بینم که دوست ما هم برای آقای سابقتون کامنت گذاشته. اوف، ببین چی گفته! «عشقتون پایدار تا پای دار!» بذار زیرش کامنت بذارم عشقشون ته کشید؛ اما متاسفانه ته‌دیگش ماکارانی بود و به ما نرسید!
    -الان وقت شوخیه؟! دیشب یه ناشناس مدام بهم زنگ می‌زد و می‌گفت شادی تویی؟ جلوی امیر آبروم رو برد.
    قیافه مسخره‌ای به خود گرفت و گوشی‌اش را از دست مشت‌شده‌ام بیرون کشید.
    - آبروت پیش خدا نره، پیش امیر و کیوان و سوری و سکینه و بقیه بره. اصلا یه حدیث داریم که میگه خدایا تو ببخش من گـ ـناه می‌کنم! اما تو این حدیث‌ها رو باور نکن؛ چون از خود درآوردیه! اون دنیا خدا یقه‌ات رو می‌گیره و طوری می‌زنه تو دهنت که از کرده‌ات پشیمون بشی انسان دو پا! شادی هم اگه یادت باشه اسم مستعار اینستات بود دروغگوی کم‌حافظه. راجع به قضیه ناشناس هم باید عرض کنم که کار کیوان بوده. میگی نه؟ شماره رو بده من.
    موبایلم را از عسلی سورمه‌ای کنار تخت برداشتم و شماره‌ی ناشناس را آرام‌آرام برایش خواندم تا داخل گوشی خودش وارد کند. ناگهان گفت:
    -گرفت، بیا گرفت!
    بعد با آرامش و لحن باوقاری گفت:
    -الو... سلام از شرکت خدماتی استان گرگان تماس می‌گیرم. میشه بپرسم با چه عزیزی صحبت می‌کنم؟!
    ضربه محکمی حواله شانه‌اش کردم که تماس را روی بلندگو گذاشت.
    -سلام، ببخشید چه شرکت خدماتی‌؟ اولا مگه پیش شماره نهصد و دوازده برای گرگانه؟! دوما سوری‌جان از ارغوان خبری داری؟!
    سوری شروع به سرفه‌کردن کرد و تمام جد و آباد من را مورد عنایت قرار داد.
    -کیوون تویی؟ شماره جدیده؟
    صدای کیوان کلفت و گوش‌خراش شده بود. این همان صدایی بود که تا دیروز طنین‌اندازترین صدای جهانم بود؟!
    -نه شماره‌ی دوستمه، منتظر تماس ارغوانم. آخه دیشب با این شماره بهش زنگ زدم، خونه‌شون شلوغ بود.
    -ارغوان سرما خورده نمی‌تونه صحبت کنه. عامل شلوغی هم فک و فامیل باباشن که ماشاءالله انقدر زیادن برای تامین غذاشون باید هر چی تو یخچال هست بیرون بکشن، تازه هر چی دارن و ندارن رو می‌خورن این آدم‌خوارها!
    چپ‌چپ نگاهش کردم که دهنش را برایم کج کرد و با گفتن جمله‌ی «خب مادرم داره صدام می‌کنه باید برم» گفت‌و‌گو را پایان بخشید.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    -سوری گند زدی!
    زبانش را بیرون آورد:
    -دختر بزرگ حاج‌آقا هدایت شده مفسد فی‌الارض! خواهرم حجابت بخوره تو سرت، اون عکس‌ها چیه واسه کیوون فرستادی؟ نمیگی بعد از کات پخش می‌کنه؟
    لب‌هایم آویزان شد. مانند چالش آب سرد، کیسه آبی روی سرم خالی شد و تمام مغزم را منجمد کرد.
    -نه... به خدا من فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه! من اون موقع هفده‌سالم بیشتر نبود، خب احمق بودم. فکر می‌کردم میشه مثل بقیه زندگی کرد، مثل سایر دوستام آزاد باشم. حتی به تو حسودی می‌کردم و دوست داشتم مثل تو خودم برم خرید. اصلا سوری من عوض شدم، دیگه نمی‌خوام مثل بقیه باشم. خیلی وقته دلم نمی‌خواد پیاده بیرون برم؛ چون جامعه برام سیاه شده. اون‌قدر سیاه و زشته که دلم نمی‌خواد یک لحظه هم تنها ببینمش! سوری می‌فهمی که چی میگم؟
    لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایش آمد. سپس در حالی که مشخص نبود لحنش جدی هست یا نه گفت:
    -من همیشه دوست داشتم خانواده‌ام مثل شماها باشن. فرزند طلاق بودم خره! از ترس پدر ناتنیم مجبور بودم ول تو کوچه‌ها بگردم. این آزادی نبود، اسارت خیابونی بود. اصلا آرامشی که تو خونه هست هیچ‌جای دنیا نیست. آغـ*ـوش پدر رو تو آغـ*ـوش هیچ مردی نمیشه پیدا کرد. من واسه خاطر کمبود محبتام صبح تا شب محتاج پسرای مردم شدم؛ اما تو هر روز محبت دیدی.
    می‌دانستم زندگی سوری خلاف تصور همه که می‌کردند مرفه بی‌درد است، پر از غم و رنج بود. سوری از سه‌سالگی به بعد دیگر پدرش را ندید؛ پدری که با زنی دیگر از ایران رفته بود و مادرش را برای همیشه ترک کرده بود.
    مادرم در اتاق را باز کرد و رو به سوری گفت:
    - کادو رو باز کرد؟
    - نه خاله بعدا باز می‌کنه.
    نگاه یخ‌بسته‌ام را به سمت جعبه انداختم و کادوی گل‌گلی‌اش را پاره کردم. یک گردنبند نقره که رویش اولین واژه‌ی اسم من و امیر کنار هم به انگلیسی حک شده بود.
    بـ..وسـ..ـه‌ای بر صورت جوش‌جوشی‌اش زدم و گفتم:
    -مرسی! خیلی دوستش دارم.
    سوری تک‌خندی زد و بعد از بستن دکمه‌های مانتوی زرشکی‌اش از اتاق بیرون رفت.
    نگاهی به لپ‌تاپ روی میز تحریرم انداختم و به سمتش هجوم بردم. باید هرطور که بود تمام فایل‌های مربوط به کیوان را از بین می‌بردم، نکند روزی امیر بخواهد چکشان کند!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    پیام‌های تلگرام را بار دیگر مرور کردم. پیام‌هایی که اسکرین شات‌هایشان در لپ‌تاپم جای داشت. از همان روز اول آشنایی و بعد تماس‌های تصویری و در آخر، سینمارفتنمان.
    در گروه مجردها، همدیگر را پیدا کردیم. بر اثر یک تصادف، تصادف حرف‌ها، حرف‌هایمان یکی بود. مانند هم فکر می‌کردیم، او بیشتر می‌دانست و من کمتر، نفهمیدم از پیام‌های شخصی راجع به کنکور چه‌طور به زندگی زناشویی رسیدیم. به عشقم‌گفتن و جانم‌شنیدن عادت کردیم و یک روح در دو بدن شدیم.
    روز اول آشناییمان مانند صاعقه از نظرم گذشت. ساعت هفت صبح یک روز بارانی، زمانی که قبل از رفتن به مدرسه تلفنم را چک می‌کردم و به پیام او رسیدم که گفته بود:
    «که عشق آسان نمود اول/ ولی افتاد مشکل‌ها!»
    و جوابی که با حالت خوابالویی به او دادم:
    -اشتباه فرستادی داداش، این‌جا پی وی منه نه دوست‌دخترت!
    و پیامی که همان لحظه فرستاد و در دل گفتم:« یار پسندید مرا»
    -برای تو بود اولین شانس زندگی من، دختری که مثل هیچ‌کس نیست!
    و چه ساده‌، دل می‌دهیم به آدم‌های غریبه. من دل دادم؛ اما هوسی گذرا بود، هـ*ـوس عاشق‌شدن که دیگران تجربه‌اش کرده بودند و من نه.
    به سرعت تمام پیام‌ها را حذف کردم و بی‌توجه به پیامک‌هایی که روانه گوشی‌ام کرده بود؛ عکس‌هایی را که برایم فرستاده بود نظاره کردم.
    اولین عکسی که داد، در کنار نوه خواهرش نشسته بود و لبخندی که دندان‌هایش را به خوبی هویدا می‌کرد نثار دوربین کرده بود.
    بعد از حذف تمام فایل‌ها؛ چه صوتی و چه تصویری از اتاق بیرون رفتم.
    ملیحه با پیراهن سفید بلند به پشتی تکیه داده بود. می‌گفت که دوستانش با تاپ و شلوارک جلوی پدرهایشان می‌گردند و او مجبور است به‌خاطر اعتقادات پدر این‌گونه خود را بپوشاند.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    دستی به موهای بلندم کشیدم و با حالت زاری گفتم:
    -چه‌طوری کچل؟
    چشم‌های عسلی‌اش را ریز کرد و با اخم گفت:
    - موهام کوتاهه و قشنگ؛ اما کچل نیستم خانم محترم! کچل شوهرته که ولش کنی تمام موهاش می‌ریزه.
    مادرم از آشپزخانه چشم‌غره‌ای نثار ملیحه کرد و با تعریف و تمجید از دامادش خواست خانواده را بالا ببرد:
    - الهی من قربون این پسر باشخصیت و مؤمن برم! الهی دست به سنگ می‌زنه طلا بشه! چشمم کف پاش ماشاءالله همه دخترها آرزوی یه همچین شوهری رو دارن. دخترم سفیدبخت شد. باید اسپند دود کنم، چشم حسوداش کور شه الهی!
    لبخندی زدم که ملیحه سوتی کشید و گفت:
    -خدا بده شانس، چال گونه‌اش رو ببین آخه! البته عمیق نیستا؛ اما خب بهتر از صاف‌بودنه و مثل من لپ داشتنه!
    بردن واژه‌ی چال کافی بود تا روحم به سینمای آن روز پرواز کند.
    - چال می‌افتد کنار گونه‌ات وقتی تبسم می‌کنی
    نامسلمان شهر را این چاله ویران کرده است.
    - وای کیوان هیس! تو رو خدا خجالت می‌کشم. اگه ببیننمون بدبخت میشم، پاشو برگردیم!
    و کیوان مطمئن، در حال دیدزدن نیمرخ من گفت:
    - ای جان جان بی من مرو! تو واقعا عاشق منی ارغوان؟
    چادرم را جلوتر کشیدم تا گونه‌های سرخ‌شده‌ام را نبیند.
    -خب آره؛ اما اگه کسی ما رو با هم ببینه آقاجون زنده‌ام نمی‌ذاره!
    -نه عاشق نیستی، عاشق که ترسو نمیشه، میشه؟
    -اگه موضوع آبروی خانواده باشه آره، عاشق هم ترسو میشه.
    و نگاه‌های سنگینش که دیدن فیلم عاشقانه و درام را بر من زهر کرده بود.
    -آبجی خانوم کجایی؟ حواست نیست چی میگما!
    با حالت استفهامی نگاهش کردم که جمله‌اش را دوباره تکرار کرد:
    -میگم یه زنگ بزن به شوهرت، صبح زنگ زد که در خواب ناز بودی.
    به سمت تلفن خانه قدم برداشتم و در حالی که طبق عادت با تلفن بی‌سیم راه می‌رفتم، شماره‌ی امیر را گرفتم. با صدایی خشک و سرد پاسخ داد:
    -سلام، انتظار داشتم زودتر از این‌ها زنگ بزنی.
    خمیازه‌ای کشیدم و دستم را جلوی دهانم گرفتم.
    -ببخشید خواب بودم. خب کارم داشتی؟
    -ساعت پنج بعد از ظهر میام دنبالت، رأس پنج دم در باش؛ چون خیلی کار دارم.
    -خب برو به کارت برس، لباس عروس خریدن باشه برای یه وقت دیگه.
    پوفی کشید و گفت:
    -مقصر پدر منه که گفت یک ماه بعد از عقد عروسی بگیریم. آخه من نمی‌فهمم وقتی شناخت کافی نباشه ازدواج و مخلفاتش به چه دردی می‌خوره؟
    روی نزدیک‌ترین مبل نشستم و پا رو پای انداختم:
    -برای شما هم که بد نمیشه، زودتر به مراد دلت...
    نگذاشت حرفم را به پایان برسانم و با لحن سردی گفت:
    - مراد دل من چیه دخترخانم؟
    چه گندی زدم! در دل ناسزایی بار خود کردم و بعد از سکوت چند ثانیه‌ای گفتم:
    -شما من رو دوست دارید یا به‌خاطر خانواده‌هامون تن به این وصلت دادید؟
    -پدر و مادرت همدیگه رو دوست دارن؟ مادر و پدر من علاقه‌ای به هم دارن؟ خاله‌ی من و شوهرش عاشق هم هستن؟ یا تمام زوج‌های اطرافمون از عشق به ازدواج رسیدن؟ نه، حتی اگه عاشق هم باشن از یه جایی به بعد سرد شدن و تبدیل به عادت. همین شیرین و فرهاد اگه با هم ازدواج می‌کردند قصه‌ی دلدادگی‌شون هیچ‌وقت شهره‌ی عام و خاص نمی‌شد؛ چون از یه جایی به بعد اون‌ها عادت می‌کنند، فقط هم رو تحمل کنند. و اما در جواب شما، دوست‌داشتن یا نداشتن من چیزی رو تغییر نمیده. چه بخواید چه نخواید ما هم مجبوریم هم رو تحمل کنیم و در نهایت به وجود هم عادت کنیم. خب خدانگهدار.
    تلفن را قطع کرد و من با تلفنی که کنار گوشم بود، به یک نقطه از فرش دستبافت فیروزه‌ای خیره شدم. این بود زندگی مشترک که همه از خوبی‌هایش حرف می‌زدند؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا