ماشین جلوی کافه....متوقف شد.هر دو پیاده شدیم یه میز کنار پنجره خالی بود رفتیم و نشستیم.به محض نشستن گارسون بهطرفمون اومد.
من یه شیرموز و مهران یه لیوان آب سرد سفارش داد.تک سرفهای کردم.
-خب مهران میشنوم.
-چیزه...بهار...قول بده که چیزی به مامان نمیگی.
-قول باشه،نمیگم.
-باباهم نباید بفهمه که هم من هم تو این موضوع رو میدونیم.
نفسم رو فوت کردم و"باشه"ای گفتم گارسون با سفارشا رسید،لیوان آبش رو برداشت و یکم ازش خورد منم یکم از شیرموزم رو خوردم.
-خب بهار جان...چیزی که میخوام بگم...چیزه زیاد خودت رو ناراحت نکن خب؟باهم براش راه حلی پیدا میکنیم و تا ازش مطمئن نشدیم نباید مامان و بابا بویی از این موضوع ببرن.
-مهران داری منو میترسونی،بی مقدمه برو سر اصل مطلب.
با دستش دستم رو گرفت با این کاراش بیشتر نگرانم میکرد یه حسی بهم میگفت خبره بدیه.خبری که با شنیدنش دنیام به سیاهی کشیده میشد.
-باشه گلم...راستش من داشتم از جلوی اتاق کار بابا میگذشتم یه چیزایی شنیدم انگار بابا داشت با یکی حرف میزد.میگفت"یعنی هیچ درمانی نداره؟آقای دکتر ازتون خواهش میکنم خانوادهام نفهمن،بین خودمون باشه و..."تر جیح دادم بی توجه باشم و رفتم اتاقم.ولی از مغزم بیرون نمیرفت تا موقع خواب منتظر موندم وقتی همه خواب بودن من رفتم اتاق کار بابا با نور گوشی روی میزش رو گشتم یه برگه پیدا کردم.برش داشتم و برگشتم اتاقم،چراغ مطالعه رو روشن کردم و کاغذ رو بازش کردم...اصل موضوع اینجاست بهار عزیزم خودت رو ناراحت نکن خب؟وقتی بازش کردم...برگه آزمایش بابا بود...بهار بابا...بابا سر...سرطان...بابا سرطان داره بهار.
با این حرفش موهای بدنم سیخ شدن،یاد بچگیام افتادم با بابا...
قطرهای اشک از گوشه چشمم چکید.
یک قطره...
دو قطره...
سه قطره....
و تبدیل به هق هق شد.مهران از جاش بلند شد اومد روی صندلی کنار من نشست یکی از دستاش رو از دستم در آورد و باهاش اشکام رو پاک کرد ولی هیچی نمیفهمیدم.پدرم دنیای من بود.
من یه شیرموز و مهران یه لیوان آب سرد سفارش داد.تک سرفهای کردم.
-خب مهران میشنوم.
-چیزه...بهار...قول بده که چیزی به مامان نمیگی.
-قول باشه،نمیگم.
-باباهم نباید بفهمه که هم من هم تو این موضوع رو میدونیم.
نفسم رو فوت کردم و"باشه"ای گفتم گارسون با سفارشا رسید،لیوان آبش رو برداشت و یکم ازش خورد منم یکم از شیرموزم رو خوردم.
-خب بهار جان...چیزی که میخوام بگم...چیزه زیاد خودت رو ناراحت نکن خب؟باهم براش راه حلی پیدا میکنیم و تا ازش مطمئن نشدیم نباید مامان و بابا بویی از این موضوع ببرن.
-مهران داری منو میترسونی،بی مقدمه برو سر اصل مطلب.
با دستش دستم رو گرفت با این کاراش بیشتر نگرانم میکرد یه حسی بهم میگفت خبره بدیه.خبری که با شنیدنش دنیام به سیاهی کشیده میشد.
-باشه گلم...راستش من داشتم از جلوی اتاق کار بابا میگذشتم یه چیزایی شنیدم انگار بابا داشت با یکی حرف میزد.میگفت"یعنی هیچ درمانی نداره؟آقای دکتر ازتون خواهش میکنم خانوادهام نفهمن،بین خودمون باشه و..."تر جیح دادم بی توجه باشم و رفتم اتاقم.ولی از مغزم بیرون نمیرفت تا موقع خواب منتظر موندم وقتی همه خواب بودن من رفتم اتاق کار بابا با نور گوشی روی میزش رو گشتم یه برگه پیدا کردم.برش داشتم و برگشتم اتاقم،چراغ مطالعه رو روشن کردم و کاغذ رو بازش کردم...اصل موضوع اینجاست بهار عزیزم خودت رو ناراحت نکن خب؟وقتی بازش کردم...برگه آزمایش بابا بود...بهار بابا...بابا سر...سرطان...بابا سرطان داره بهار.
با این حرفش موهای بدنم سیخ شدن،یاد بچگیام افتادم با بابا...
قطرهای اشک از گوشه چشمم چکید.
یک قطره...
دو قطره...
سه قطره....
و تبدیل به هق هق شد.مهران از جاش بلند شد اومد روی صندلی کنار من نشست یکی از دستاش رو از دستم در آورد و باهاش اشکام رو پاک کرد ولی هیچی نمیفهمیدم.پدرم دنیای من بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: