کامل شده رمان روزای رویایی | dilan :) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dilan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/21
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
2,348
امتیاز
346
محل سکونت
کردستان
ماشین جلوی کافه....متوقف شد.هر دو پیاده شدیم یه میز کنار پنجره خالی بود رفتیم و نشستیم.به محض نشستن گارسون به‌طرفمون اومد.
من یه شیرموز و مهران یه لیوان آب سرد سفارش داد.تک سرفه‌ای کردم.
-خب مهران می‌شنوم.
-چیزه...بهار...قول بده که چیزی به مامان نمی‌گی.
-قول باشه،نمی‌گم.
-باباهم نباید بفهمه که هم من هم تو این موضوع رو می‌دونیم.
نفسم رو فوت کردم و"باشه"ای گفتم گارسون با سفارشا رسید،لیوان آبش رو برداشت و یکم ازش خورد منم یکم از شیرموزم رو خوردم.
-خب بهار جان...چیزی که می‌خوام بگم...چیزه زیاد خودت رو ناراحت نکن خب؟باهم براش راه حلی پیدا می‌کنیم و تا ازش مطمئن نشدیم نباید مامان و بابا بویی از این موضوع ببرن.
-مهران داری منو می‌ترسونی،بی مقدمه برو سر اصل مطلب.
با دستش دستم رو گرفت با این کاراش بیشتر نگرانم می‌کرد یه حسی بهم می‌گفت خبره بدیه.خبری که با شنیدنش دنیام به سیاهی کشیده می‌شد.
-باشه گلم...راستش من داشتم از جلوی اتاق کار بابا می‌گذشتم یه چیزایی شنیدم انگار بابا داشت با یکی حرف میزد.می‌گفت"یعنی هیچ درمانی نداره؟آقای دکتر ازتون خواهش میکنم خانواده‌ام نفهمن،بین خودمون باشه و..."تر جیح دادم بی توجه باشم و رفتم اتاقم.ولی از مغزم بیرون نمی‌رفت تا موقع خواب منتظر موندم وقتی همه خواب بودن من رفتم اتاق کار بابا با نور گوشی روی میزش رو گشتم یه برگه پیدا کردم.برش داشتم و برگشتم اتاقم،چراغ مطالعه رو روشن کردم و کاغذ رو بازش کردم...اصل موضوع این‌جاست بهار عزیزم خودت رو ناراحت نکن خب؟وقتی بازش کردم...برگه آزمایش بابا بود...بهار بابا...بابا سر...سرطان...بابا سرطان داره بهار.
با این حرفش موهای بدنم سیخ شدن،یاد بچگیام افتادم با بابا...
قطره‌ای اشک از گوشه چشمم چکید‌.
یک قطره...
دو قطره...
سه قطره....
و تبدیل به هق هق شد.مهران از جاش بلند شد اومد روی صندلی کنار من نشست یکی از دستاش رو از دستم در آورد و باهاش اشکام رو پاک کرد ولی هیچی نمی‌فهمیدم.پدرم دنیای من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    با صدای مهران چشمام رو از نقطه‌ای که بهش چشم دوخته بودم گرفتم و تو چشماش دوختم چشمای مهرانم خیس بود.دستم رو بیشتر فشرد
    -بهار خواهر گلم،عزیزم گریه نکن دیگه ما باید قوی باشیم عزیزم باهم هردومون یه راه حل پیدا می‌کنیم،بهار خواهری گریه نکن دیگه بابا خوب می‌شه من مطمئنم بابا قویه،مقاومت می‌کنه.
    -مهران یه سوال می‌پرسم راستش رو بهم بگو
    -جانم خواهری؟
    -س..سر..سرطان بابا...بد...بدخیمه؟
    یکم من من کرد و فشار دستش رو روی دستم بیشتر کرد:
    -متاسفانه...آره
    دیگه حتی نای حرف زدن هم نداشتم،نمی‌تونستم بیماری بابا رو تحمل کنم،برام غیرقابل باور بود نبودن بابا،حتی...حتی فکر کردنشم برام غیرقابل باوره،خدایا چکار کنم.
    گریم شدت گرفته‌ بود دستم رو از دست مهران بیرون کشیدم و به‌طرف در دویدم خودم رو به ماشین رسوندم مهران پشت سرم اومد با پشت دست اشکام رو پاک کردم رو کردم به مهران اشکای اونم پاک کردم:
    -آره...آره مهران ما باید قوی باشیم بابا به بودن ما نیاز داره ما نباید ضعیف باشیم.باید بر خدا توکل کنیم همه دست به دست هم می‌دیم و با این مریضی می‌جنگیم.باید هرچه زودتر برای درمان بابا اقدام کنیم.
    -اره بهار درست می‌گی..آفرین خواهر جون حالا بیا برگردیم که اونام نگران نشن خب!؟
    -بریم
    هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه،جلوی در خونه بودیم اشکام رو پاک کردم،چشمام قرمز بود نگاهی به مهران کردم اونم همون‌طور بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    هر دو پیاده شدیم خواستم زنگ رو بزنم که مهران نذاشت،کلید رو توی در چرخوند و در رو باز کرد.هم مامان و هم بابا تو نشیمن نشسته بودند."سلام"زیر لبی کردیم،خواستم برم اتاقم که با صدای بابا سر جام ایستادم.
    -دخترم روز اول کاریت چطور بود؟
    به‌طرفش برگشتم چشمام دوباره پر از اشک شد با دستام مانع از ریزششون شدم.
    -خوب بود بابا جون
    -دخترم تو گریه کردی!؟
    -نه بابا جون چطور؟
    -پس چرا چشمات قرمزه
    نگاهی به مهران کردم که نگران نگام میکرد،مجبور بودم به بابا دروغ بگم برای اولین بار...
    مجبور بودم به‌خاطر سلامتی خودش بهش دروغ بگم.
    -ا...چیزه بابا...با مهران یکم درد و دل کردیم دیگه...
    -باشه دخترم فهمیدم عزیزم
    -من برم اتاقم لباسام رو عوض کنم
    دیگه منتظر جوابشون نموندم و سریع رفتم بالا به دنبال منم مهران اومد جلوی در اتاق دستم رو گرفت.
    -آفرین آبجی کوچولو همین‌طوری ادامه بده تا نه مامان و نه بابا از این موضوع بویی نبرن،خب؟
    -باشه
    در اتاق رو باز کردم و داخل شدم پشتم رو به در کردم و اشکام سرازیر شد برای چندمین بار.
    همون‌طور که اشکام رو پاک می‌کردم لباسامم با لباسای راحتی عوض کردم گوشیم رو از کیفم در آوردم و رفتم بیرون که همزمان با من مهرانم از اتاقش بیرون اومد.به‌طرفم اومد دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای به پیشونیم زد و با هم رفتیم پایین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    داشتم میوه پوست می‌کندم که با صدای سرفه‌ی مکرر بابا دستم رو بریدم و به‌طرفش رفتم یه لیوان آب برداشتم و دادم دستش هنگام سرفه کردنش صدای خس خس سـ*ـینه‌اش هم میومد که یکی از علائم سرطان اند.رفتم آشپزخانه چسبی به دستم زدم و برگشتم سر جام بابا رنگش پریده بود نمی‌تونستم ناراحتی بابا رو تحمل کنم،یکم جلوتر رفتم:
    -بابایی خوبی؟
    -خوبم دخترم خوبم چیز نگران کننده‌ای نیست پرنسسم
    بدون هیچ حرفی برگشتم سرجام.سرم رو به‌طرف مهران چرخوندم که نگران به بابا نگاه می‌کرد‌. سکوت بدی حاکم بود هیچکس حرف نمی‌زد ترجیح دادم که خودم سکوت رو بشکنم:
    -راستی برای سانازم کار پیدا کردم.
    مامانم نگاهی بهم انداخت:
    -جدی؟چه خوب،حالا چه کاری؟
    -منشی خودمه
    بابام نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد:
    -هنوز سر کار نرفته استخدام کردی
    برای خوشحالی بابا لبخندی زدم ولی چه فایده وقتی لبخند از ته دل نبود.دوباره نگاهی به مهران کردم که عمیقا تو فکر بود.صداش زدم که چشماش رو از نقطه‌ای که بهش دوخته بود برداشت.
    -چیزی شده مهران؟
    -نه
    -باشه
    -مامان بابا من و بهار می ریم بالا یه کاری داریم تا موقع شامم صدامون نزنید.
    مامان نگران نگاهی به هردومون کرد و پرسید:
    -بچه‌ها چیزی شده؟
    هول شدم نمی‌دونستم چی بگم که مهران نجاتم داد:
    -نه مامان جان باید چی بشه فقط حرفای خواهر و برادرانه داریم
    -باشه پسرم پس برید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    دستم رو گرفت و به دنبال خودش کشید.در اتاقش رو باز کرد.وقتی داخل شدیم در رو بست و به‌طرف میز مطالعه‌اش رفت یکی از کشوها رو باز کرد و یکه کاغذ رو در آورد و داد دستم.
    -این چیه مهران!؟
    -بخونش می‌فهمی
    خواستم بازش کنم که با صدای در متوقف شدم،در رو باز کرد بابا بود زود کاغذو پشتم قائم کردم.
    -پسرم می‌تونم بیام داخل؟
    -این چه حرفیه بابا؟شما اختیار دارید‌
    داخل شد و روی یکی از صندلیا نشست:
    -بچه‌ها شما یک برگه‌ رو روی میز کار من ندیدید؟
    با مهران نگاهی بهم انداختیم و یک صدا گفتیم:
    -نه بابا جان.
    -اون برگه مهمه که چند روز دنبالشین بابا؟
    -زیاد مهم نیست دخترم ولی اگه بیوفته دست مامانتون...
    -مگه اون برگه چیه؟
    -چیزه دخترم فکر کنم شماها هم باید از این موضوع خبر دار بشین.
    پس چیزی که ازش می‌ترسیدم داره اتفاق میوفته،خدای من.
    من...من نمی‌خوام مریضی بابا رو از زبون خودش بشنوم خدایا.صدای بابا باعث شد نگاهم به سمتش کشیده بشه.
    -بچه‌ها شما خوب می‌دونید که من از مقدمه چینی خوشم نمیاد برای همینم میرم سر اصل مطلب.خب...خب من...
    صدای گوشیش مانع از ادامه دادن حرفش شد نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون منم از فرصت استفاده کردم و کاغذی که مهران بهم دادو نگاه کرد.
    درسته خودش بود.
    همون برگه‌ای که بابا دنبالش می‌گشت.
    برگه آزمایشش،
    درست بود بابا سرطان داشت.
    سرطان ریه!
    بابا سرطان ریه از نوع بدخیم داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    نتونستم خودم رو کنترل کنم به آغـ*ـوش مهران پناه بردم.اشکام سرازیر شدند.
    یک‌دفعه صدای بابا به گوشمون رسید،مهران منو از آغوشش بیرون کشید و دستم رو گرفت به در نزدیک شدیم صدای بابا واضح‌تر شد:
    -آقای دکتر من می‌خوام که مهران و بهار رو از این موضوع آگاه کنم و همون‌طور که بهتون گفتم خانومم نباید هیچی بفهمن.
    گریم شدت گرفت دستم رو رو دهنم گذاشتم که صدام بیرون نره و به ادامه حرفای بابا گوش کردم:
    -آقای دکتر هیچ سرطانی درمان نداره مخصوصا نوع بدخیمش،بیخودی تا آلمان برم که چی بشه؟مثلا فقط خانوادم رو اذیت می‌کنم.تصمیمم عوض شد نه به مهران میگم نه بهار.
    مهران نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:
    -باید یه جوری به بابا بفهمونیم که می‌دونیم سرطان داره تا بتونیم راضیش کنیم که برای شیمی درمانی بره آلمان.
    همون‌جور که اشکام رو پاک می‌کردم گفتم: -آره درسته ولی چجوری!؟
    -اینو منم نمی‌دونم
    -من می‌گم اول با دکترش حرف بزنیم بعد یه جوری راضی میشه
    -آره فردا باهم میریم،میام دنبالت
    -باشه..
    باید یه جوری گوشی بابا رو بر می‌داشتم تا شماره دکتر رو بردارم.به بهانه‌ای مهران بابا رو صدا زد از شانس خوب من بابام گوشیش رو جا گذاشت.برش داشتم و قفلش رو باز کردم.رفتم توی مخاطباش شماره رو توی گوشی خودم ذخیره کردم،از مخاطبین بیرون اومدم با صدای پای بابا زود قفلش کردم.هم مهران هم بابا با هم دیگه اومده بودن با صدای مامانم بلند شدم و سفره رو چیدم.بعد از خوردن شام و جمع کردن سفره رفتم روی کاناپه نشستم.با اشاره به مهران فهموندم که گوشیش رو برداره شماره رو براش اس‌ ام‌ اس کردم و مشغول شکوندن تخمه شدم.حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم برم و رو تاب حیاط بشینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    گوشیم رو برداشتم ژاکتم رو پوشیدم و رفتم حیاط. به‌طرف تاب حرکت کردم و روی تاب نشستم.سرم رو به طرف آسمون بلند کردم،چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
    با صدای گوشیم از افکار کودکیم بیرون اومدم،بی حوصله جواب دادم:
    -بله؟
    -سلام بر بهار خانم گل.
    -چطوری سانازی خوبی؟
    -تو خوب باشی خوبم
    -ولی من اصلا خوب نیستم.
    -چرا؟چی‌شده؟
    -نمیشه پشت تلفن گفت فردا برات تعریف می‌کنم
    -نه همین الان حاضرشو بیا خونهٔ ما
    -باش،فعلا
    تماس رو قطع کردم و به‌طرف در خونه حرکت کردم.مامانم چایی گذاشته بود روی میز رفتم پیششون نشستم و یک لیوان چای داغ نوشیدم.رفتم بالا لباسام رو با یک شلوار لی و مانتو سرمه‌ای عوض کردم شال سرمه‌ایم رو سرم کردم.به نشیمن رفتم:
    -مامان بابا من میرم خونه ساناز.
    مامان نگران جواب داد:
    -خیر باشه دخترم اتفاقی افتاده!
    -نه مامان.
    بابا سرش رو به‌طرفم چرخوند:
    -باش دخترم برو.
    "خداحافظ"ی کردم و سوییچ ماشین رو برداشتم.‌ به‌سرعت به‌طرف مقصد مورد نظر حرکت کردم.تو راه ترافیک شدیدی به وجود اومده بود کلافه شیشه ماشین رو پایین کشیدم انگار تصادف شده بود.بعد ده دقیقه‌ راه باز شد.به مقصد که رسیدم ماشین رو پارک کردم.پیاده شدم و زنگ در رو زدم در توسط ساناز باز شد،با هم وارد شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    مامان و باباش منتظر نشسته بودن."سلام"ی کردم و به‌طرفشون رفتم با مادرش رو بوسی کردم و کنار ساناز نشستم.جو خیلی سنگین بود هیچ‌کس حرفی نمی‌زد تا اینکه عمو سکوت رو شکست:
    -دخترم چیزی شده؟
    من که تا اون موقع سرم پایین بود نگاهی به‌طرف عمو انداختم و اشک تو چشمام جمع شد و جواب من فقط سکوت بود که دوباره عمو حرف زد:
    -دخترم بابات بهت گفت؟
    با دستم مانع از پایین اومدن اشکام شدم:
    -بابا چیزی نگفت خودمون فهمیدیم
    -مامانت...
    -نه عمو به مامان چیزی نگفتیم ولی مهران خیلی وقت بود فهمیده منم امروز مهران بهم گفت
    -دخترم اصلا جای نگرانی نیست.
    ساناز نگاهی به هردومون انداخت و معترض گفت: -ای بابا چرا رمزی حرف می‌زنید؟بگید ماهم بدونیم چی شده دیگه.
    -بابام...س..سرطان ریه داره اونم از نوع بدخیمش
    با این حرفم یک قطره اشک از چشمم چکید.ساناز جلوتر اومد و دستش رو روی دستم گذاشت:
    -عزیزم خب احتمال خوب شدنش هست.
    -هست احتمالش هست ولی بابا نمی‌خواد شیمی درمانی بشه.
    عمر پرید وسط حرفمون:
    -خودش گفت؟
    -نه اصلا خبر نداره که ما می‌دونیم فقط وقتی داشت با دکترش حرف میزد حرفاشون رو شنیدیم.
    -من باهاش حرف میزنم.
    -نه عمو جان نمی‌خوام بابا بفهمه که این موضوع رو می‌دونم فردا با مهران میریم با دکترش حرف می‌زنیم.
    -باش دخترم هرجور راحتی،راستی شغل جدیدت مبارک و به‌خاطر استخدام ساناز خیلی ازت ممنونم.
    به ساناز نگاهی کردم:
    -خیلی ممنون عمو جان.
    ساناز پرید وسط حرفمون:
    -بهار فردا سرکارم نمیای؟
    -چرا چرا میام‌.
    -خوبه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    بعد از خوردن چایی و شیرینی بلند شدم کتم رو پوشیدم و بعد از خداحافظی رفتم بیرون. ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه روندم.با صدای زنگ موبایلم از افکارم بیرون اومدم نگاهی به صفحهٔ‌اش انداختم مهران بود هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و تماس رو برقرار کردم.
    -جانم مهران؟
    -کجایی بهار؟
    -تو راهم،چطور؟
    -هیچی اومدی برات تعریف می کنم فقط زود باش.
    تماس رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم.فکر کنم می‌خواد راجب بابا حرف بزنه.کلید رو توی در چرخوندم همه نشسته بودن کم کم داشتم نگران می‌شدم یکم جلو رفتم سلام کردم و نشستم هیچ‌کدوم چیزی نگفتن تا اینکه خودم حرف زدم:
    -چیزی شده؟
    همه نگاه ها به طرفم برگشت که مامان جوابم رو داد:
    -نه عزیزم چی بشه؟
    -همین‌طوری پرسیدم من خستم میرم بخوابم شب همگی خوش
    بلند شدم برم که مهرانم باهام اومد رفتیم اتاقم در رو قفل کردم و وقتی مطمئن شدم که هیچکس اون‌جا نیست به مهران اشاره کردم که شروع کنه.
    -راستش بعد رفتن تو زنگ زدم به دکتر بابا باهاش حرف زدم اول انکار کرد که بابا سرطان نداره و این چیزا بعدش قبول کرد دیگه گفتم که فردا میایم با خواهرم اونم قبول کرد،فردا ساعت 9 باهم میریم پیشش.
    -باشه ولی من فردا با ماشین خودم میرم سرکار از اون‌جام میام دکتر،خلاصه باهم هماهنگش می‌کنیم که باهم اونجا باشیم.
    -باشه خواهر گلم دیگه دیر وقت شده بگیر بخواب.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم نشوند و از اتاق خارج شدم منم خیلی خسته بودم ولی هر جور شده لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم که خیلی زود خوابم برد.
    به ساعت بغـ*ـل دستم نگاهی انداختم بلند شدم آبی به صورتم زدم و لباسام رو پوشیدم.کیفم رو برداشتم و لوازم مورد نیازم رو توی کیفم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.رفتم پایین داشتم سفرهٔ دو نفرهٔ صبحونه رو می‌چیدم که مهرانم پیداش شد برای خودمون دوتا چایی ریختم باهم صبحونه رو خوردیم و از خونه بیرون رفتیم.ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم امروز باید دنبال سانازم می‌رفتم به‌طرف خونشون رفتم.با تک من اون از خونه بیرون اومد بعد از سلام و احوال پرسی سوار شد و حرکت کردیم.به شرکت که رسیدیدم تا ماشن رو پارک کردم ساناز جلوی در اصلی منتظرم موند باهم وارد شدیم که منشی آراد به‌طرفم اومد.
    -سلام خانم مهندس آقای مهندس گفتند که بهتون اطلاع بدم که ساعت 8 با یه شرکت خارجی جلسه مهمی دارید و همچنین تا ساعت 10 طول میکشه که باید همه در این جلسه حضور داشته باشند.با اجازتون من باید برم
    به‌طرف اتاقم حرکت کردم کیفم رو روی میز گذاشتم و به‌طرف پنجره رفتم پرده رو کنار زدم و برگشتم رو صندلیم نشستم تلفن رو برداشتم و با ساناز ارتباط بر قرار کردم:
    -ساناز تا نیم ساعت نذار هیچکس بیاد اتاقم خب؟به جناب مهندسم بگو که نمی‌تونم توی جلسه حضور داشته باشم،می‌خوام استراحت کنم نیم ساعت دیگه‌ هم خودت بیا پیشم.
    تلفن رو قطع کردم سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم دوباره خاطرات کودکیم اومد جلوی چشمم از گوشه چشمم قطره اشکی چکید،سعی کردم به هیچی فکر نکنم در حالت خواب و بیداری بودم که در با صدا باز شد بدون اینکه چشمام رو باز کنم با صدای بلند گفتم:
    -ساناز مگه من نگفتم می‌خوام استراحت کنم!
    با صدای مهندس آراد زود چشمام رو باز کردم دستی به لباسام زدم و صندلی رو به‌طرفش چرخوندم:
    -خانم ستوده اینجا جای استراحت نیست همچنین وقتی می‌گم همه باید توی جلسه حضور داشته باشن یعنی باید باشن!
    -اولا اینجا اتاق خودمه و هرکاری بکنمم به خودم ربط داره،ثانیا لازم نکرده شما بهم بگید چکار کنم و چکار نکنم!
    -ولی خانم ستوده درک کنید شما یکی از بزرگترین سهامدارای شرکتمون هستید و اینم از مهم ترین مشتریامونن پس باید باشید!
    -من نوبت دکتر دارم.
    -خب می‌توند بذاریدش برای یه روز دیگه!
    -هیچ چیز از سلامتی بابام برام مهم‌تر نیست"جناب آقای مهندس رستگار" شما هم می‌تونید این جلسه رو بذارید برای یه روز دیگه!
    -متاسفانه نمیشه خانم ستوده اگه می‌تونید یکی رو به‌جای خودتون انتخاب کنید که بیان جلسه!
    -شما خودتون هرکی و می‌خواید به‌جای من بذارید الانم اگه اجازه بدید باید برم.
    -ا..البته خانم ستوده بفرمایید.
    کیفم رو برداشتم و گوشی رو در آوردم به مهران زنگ زدم و بهش اطلاع دادم که من دارم میرم،دکمه آسانسور رو زدم تا بیاد بالا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    دکمه پارکینگ رو زدم. توی آیینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم چقدر بی.روح بودم امروز چشمام قرمز قرمز شده‌ بودند در آسانسور باز شد و بیرون اومدم. سوار ماشین شدم و حرکت کردم بعد از نیم ساعت جلوی مطبش بودم، بازم به مهران زنگ زدم که گفت نزدیکه قطعش کردم.یکم بعد مهرانم رسید باهم داخل شدیم.زنی مشغول گوشیش بود که به گمان منشی باشه جلوتر رفتم"سلام"ی کردم.
    -سلام خوش اومدین.
    -ما با دکتر قرار ملاقات داشتیم
    -یه لحظه.
    چند ثانیه منتظر موندیم با"بفرمایید داخل"منشی وارد شدیم.استرس تمام بدنم رو فرا گرفته بود نمی‌دونستم چیکار کنم و چی بگم واقعا نمی‌دونستم.
    تقه‌ای به در زدیم و با شندین"بیا"هردومون وارد شدیم.با اشاره دکتر روی صندلی نشستیم با تک سرفه دکتر نگاه هردومون به.طرفش کشیده شد.
    -خب نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم همون‌طور که شماها هم می‌دونید آقای ستوده سرطان ریه دارند اونم از نوع بدخیمش.شماها تحصیل کرده‌اید خوب می‌دونید که سرطان بدخیم هیچ درمانی نداره ولی یک دکتر در آلمان هست که تونسته خیلی از افراد سرطانی رو به زندگی برگردونه ولی متاسفانه پدر شما اینو نمی.خواد اون نمی‌خواد شماها بدونین که سرطان داره برای همینم نمی‌خواد که برای شیمی درمانی بره آلمان.به عنوان یه دکتر فقط می‌تونم همین اطلاعات رو در اختیارتون بذارم،همچنین ازتون می‌خوام که پدرتون رو به هر قیمتی که هست راضی کنید تا بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا