رمان انتقام ناشناس | سامیلا کاربر انجمن نگاخ دانلود

  • شروع کننده موضوع سامیلا
  • بازدیدها 449
  • پاسخ ها 23
  • تاریخ شروع

سامیلا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/03/27
ارسالی ها
33
امتیاز واکنش
70
امتیاز
81
(...)

یکتا : مامان، خالتو خیلی دوست داشتی؟؟؟

برعکس دلم که نفرت رو فریاد می‌زد گفتم.

من : آره...

دیگه وقتش رسیده تا حقیقت رو بهش بگم مطمئنم که اون می‌فهمه.

من : یکتا، دلت میخواد یه چیزایی راجب گذشته برات بگم؟

یکتا : چی؟؟؟

من : می‌دونم الان نمیفهمی، اما برات میگم تا بدونی چه اتفاقاتی توی گذشته افتاده که اینجا پر از قبره.
_ دقیقاً ۱۳ سال پیش بود، چند روز مونده به تولدم، اتفاقاتی افتاد که به سختی درکشون میکردم. نامه‌های مشکوکی به دستمون می‌رسید که همشون پر از تهدید بودند، تهدیداتی خطرناک. تا اینکه یه روز همه‌ی فامیلامون جمع شدن خونه‌ی عموم. ما بچه‌ها رو هم بردن و این موضوع، خیلی بد بود چون که نقشه‌ی فرار منو به تعویق انداخت. اون موقع خانوادم فکر میکردن که من یه دختر بچه‌ی نفهمم که هیچ کاری از دستش بر نمیاد. خوب منم افراد خودم رو داشتم که کمکم کنن، اما بازم نقشم با شکست مواجه شد. اما من ناامید نشدم و اون روز به همراه مامان و بابام رفتیم خونه‌ی عموم. جلوی ساختمان یه سطل زباله بود که من پشتش یه چیزی دیدم. پشت سطل زباله یه فلش رو دیدم که کمی کثیف شده بود. نمیدونم چرا اما یه نیرویی منو وادار میکرد که اون فلش رو بردارم. برای همین یکم معطل کردم تا بقیه وارد ساختمان بشن و بعدش من بعد از برداشتن فلش پشت سرشون رفتم.
وارد خونه که شدیم، از دیدن اون همه جمعیت تعجب کردم، البته ۱۰ نفرشون بچه‌های فامیل بودن که همیشه درحال دویدن و اذیت کردن بودن. با همه‌ی اینا بازم به هیچی توجه نمیکردم...
بجز ترس و نگرانی که توی چشمای همه بود دیگه هیچ چیز عجیبی اونجا ندیدم. سرم توی موبایل بود که دیدم بزرگترا به سمت اتاق کار عموم حرکت کردند و بچه‌ها هم رفتن توی اتاق دخترعموم...
من با اونا نرفتم و بجاش حرکت کردم به سمت اتاق کار عموم. صداشون به خوبی مشخص بود...
بین اون همه صدا، یکی گفت.

_ یعنی اونا با اینکه خودشون بچه دارن، بچه‌های ما رو تهدید میکنن؟؟

صدای مامانم بود که اینو می‌گفت. میدونستم که بحثشون به همون نامه‌های مرموز ربط داره، بازم به حرفتشون گوش کردم.ایندفعه عموم بود که حرف میزد.

عمو : اونا هیچ رحمی ندارن، نمیدونم شایان و یاشار چطور از زندان فرار کردند اما اینو می‌دونم که اگه دستشون به بچه‌ها برسه زندشون نمیزارن...

عمه کوچیکم گفت : اونا که بچه‌ها رو ندیدن، چطور ممکنه که بخوان پیداشون کنند؟؟

بابام : هه...فکر کردی خودشون این کارو میکنن؟ پس زناشون این وسط چه کاره هستن؟؟

مامانم : اون سه تا زن، فقط ظاهرشون قشنگه، وگرنه جز خباثت چیزی توی باطنشون نیست.

بعد از چند لحظه عموم گفت : راستی، شما با اون مدارک چیکار کردین؟ منکنه دادم بچه‌ها پشتش نقاشی کنند.
همه گفتند که اونا هم دادند به بچه‌هاشون تا پشتش نقاشی کنند، یادم افتاد به کاغذهایی که چند روز پیش بابام داده بود تا پشتش نقاشی کنیم و من بعد از خواندن متن‌شون اونا رو قایم کردم، اما فقط اینا نبود. هر دفعه جایی دعوت بودیم مدارک رو جمع میکردم جوری که کسی شک نکنه، اون دفعه هم مدارک رو از خونه‌ی عموم برداشتم. موقع خداحافظی، تمام حواسم پیش اون فلش و اطلاعاتی بود که جمع کرده بودم. اون موقع تو فقط ۲ ماهت بود و چیزی نمی‌فهمیدی. تا اینکه روز تولد ۱۵ سالگیم، اون اتفاق افتاد. همه توی راه روستای خانوادگیمون بودیم، همیشه از اونجا متنفر بودم، بزرگترا ما بچه‌ها رو فرستادن توی باغ تا بازی کنیم و اونا مقدمات تولدم رو فراهم کنن. اما من یهو یادم افتاد که کیفم رو پیش مامانم جا گذاشتم. برای همین برگشتم سمت خونه‌ی مادربزرگم. اون لحظه یه استرس عجیب توی دلم افتاده بود که بهم میگفتی سریع تر حرکت کن اما یه نیروی دیگه منو از رفتن منع میکرد، تا اینکه دیدم چند تا مرد سیاه پوش توی روستا راه میرن و روی در هر خونه یه چیزی نصب میکنن، سریع موبایلم رو در آوردم تا ازشون فیلم بگیرم...
 
  • پیشنهادات
  • سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (...)

    بعد از اینکه اونا رفتن، منم به سمت خونه‌ی مادربزرگم حرکت کردم. استرسم از همیشه بیشتر بود نمی‌دونستم چرا اینجوری شدم. اما وقتی وارد خونه شدم، دیدم همه با ناراحتی به من نگاه میکنند. نمی‌دونستم اونجا چه خبره، برای همین از مامانم پرسیدم.

    من : مامان، اینجا چه‌خبره؟؟

    مامان : مهم نیست عزیزم فقط از اینجا برو.

    من : خب چرا شما نمی‌آید.

    بابام گفت : دخترم ماهم میایم پیشت، ولی الان نه.

    من : پس کی میآید.

    بابام : خیلی زود دخترم. زود.

    بعد از این حرف بابام خالم اومد پیشم و گفت.

    خالم : از دخترم محافظت کن.

    حرفاشون رو نمی‌فهمیدم. اما وقتی به‌خودم اومدم بیرون از خونه بودم و یه دختر کوچولوی دوماهه و دوتا کوله پشتی توی دستم بود. بعد از اون روز، مجبور شدم به همه دروغ بگم، بهشون گفتم خانوادمون مارو بخاطر پول ترک کردن، گفتم که بهشون پول دادن تا مارو ترک کنن. و بعد آمادشون کردم تا انتقام بگیرن...
    بعد از تموم شدن حرفام به یکتا نگاه کردم که متوجه شدم زانو زده و به قبر مادرش نگاه می‌کنه. منم کنارش نشستم و اون رو توی بغلم گرفتم و گذاشتم خوب خودش رو خالی کنه. دردش رو می‌فهمیدم. با صداش به خودم اومدم.

    یکتا : می‌خوام انتقام بگیرم.

    تعجب نکردم. میدونستم میخواد انتقام بگیره.

    من : اما سخته، مطمئنی که میخوای انتقام بگیری؟؟

    یکتا : آره، تو تنها کسی هستی که برام مونده، از بچگی تا الان بزرگم کردی، حق مادری به گردنم داری.
    کمکت میکنم.

    من : پس باید همه چیزو بدونی.

    ###############

    (دانای کل)

    دوباره دور هم جمع شده بودند و منتظر راضی شدن اربـاب...

    نیما : آخه شما یه دلیل بیارید که ما منصرف شیم.

    (...) : من راضی نیستم، وَسَلام.

    نیما : راضی نبودن شما که نشد دلیل، درضمن اگه نبود پدر و مادرتون مشکله اصلیه که من خودم پیداشون میکنم.

    (...) : اونا هرگز نمیان (سپس نامه‌ای را که از روی دستخط دایی‌اش نوشته بود را روی میز گذاشت و ادامه داد) اینم مدرکش.
    همگی با تعجب به متن نامه نگاه میکردند.

    متن نامه

    « سلام، مطمئن هستیم که تا الان حسابی بزرگ شدین. می‌خوام اینو بدونید که هرگز دنبال ما نگردین. چون که دیگه هیچ مسئولیتی در مقابل شما نداریم. ما رفتیم که دغدغه‌ی هیچکدومتون رو نداشته باشیم و به این موضوع فکر نکنیم که الان این بچه کاری دست خودش میده یا نه. ختم کلام اینکه ما از شما متنفریم، و در آخر سرپرست و قَیِم شما همون دختریه که بهتون خبر داد ما ترکتون کردیم، پس دیدار به قیامت»
    همگی شکه شده بودند، درکش سخت بود که خانواده‌ات از تو متنفر باشند، اما همه‌چیز حقیقت دارد. آنها نفرت داشتند از فرزندان خود و تا آخر عمرشان این موضوع همانند پتکی بر سرشان کوبیده میشد مگر اینکه...

    آرشا : برام این چیزا اهمیتی نداره، من می‌خوام با آرام ازدواج کنم.

    ناگهان اربـاب از جایش برخاست و با صدای محکمی گفت : نه.
    یک نه قاطع، بقدری که همه را ترساند بجز شیما، او که تاکنون سکوت کرده بود دیگر کاسه‌ی صبرش به سر آمد و گفت.

    شیما : اما آرشیدا...

    ادامه‌ی حرفش در دهان ماند. او فراموش کرده بود که آرشیدا سالهاست که مرده است.
    آرشیدا، مات و مبهوت، به شیما نگاه میکرد. اما ناگهان به سمت اتاقش حرکت کرد، در میانه‌ی راه ایستاد، سرش را به عقب متمایل کرد و با صدایی سرد تر از همیشه گفت.

    آرشیدا : اگه میخواین با اینا ازدواج کنید باید تا ۳ روز دیگه که مراسم برگزار میشه از هم دور بمونید، وگرنه هرگز اجازه‌ی دیدن همو ندارین. درضمن، پس از پایان مراسم، ما دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم.

    و سپس به راهش ادامه داد. پس از رفتن آرشیدا هلنا به همراه چند خدمتکار و بادیگارد به سمت بچه‌ها رفتند. خدمتکارها بچه‌ها را به سمت اتاق هایشان بردند و پس از ورود به اتاق و برداشتن تمام کلید های یدکی و گرفتن تمام وسایل ارتباطی و الکترونیکی از آنها در اتاق‌ها را قفل کردند و به سمت اتاق آرشیدا رفتند.
    بادیگار‌ها هم بقیه را از عمارت بیرون کردند و پیش اربـاب بازگشتند.
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    (دانای کل)
    & ۳ روز بعد &

    سه روز گذشت و اکنون روز عروسی است. روز نقشه‌های شوم. دختر‌ها در آرایشگاه بسر میبرند و پسر‌ها در گلفروشی. همگی خوشحالند، جنس خوشی‌های همه یکیست اما جنس خوشحالی یکنفره متفاوت است. خوشحالی‌اش از جنس انتقام است. خوشحال است که تمام میوه‌ها و شیرینی‌ها و همچنین آب‌ها و شربت‌ها آغشته به داروی بیهوشی هستند و خوشحالی‌اش تا زمانی کامل میشود که جشن امشب شروع شود.
    با صدای تلفنش به خود آمد.

    آرشیدا : تموم شد.

    هلنا : بله خانوم.

    آرشیدا : خوبه، نقشه‌ی امشب رو که یادت نرفته.

    هلنا : نه خانوم. بعد از بیهوشی مردم، اگه بچه‌ها بیهوش شدن ببریمشون و اگه نشدن با دارو بیهوششون میکنیم.

    آرشیدا : خوبه، فعلاً.

    و سپس تلفن را قطع کرد و درحالی که آرایشگر روی صورتش کار میکرد در خیالاتش غرق شد.

    ###############
    ° فلش بک ۳ روز قبل °
    (آرشیدا)

    به لطف آدمای زیادی که دورم هستن آوردن ۱۰ تا مشاور کار زیاد سختی نیست. الان هم دارن از بچه‌ها راجب لباس و مدل مو و آرایش و اینجور چیزا سوال میپرسم. به نظر من اینجوری راحت‌تره. دیگه نیازی نیست که ۲ ساعت هر پاساژ رو زیر نظر بگیرند تا ببینم چی دوست دارن و چی دوست ندارن. والا.

    ###############

    ° زمان حال °
    صدای در اتاقم بلند شد.

    من : کیه؟؟

    هلنا : منم خانم.

    من : بیا تو.

    وقتی داخل شد، چشمام از برق تحسین می‌درخشید. این دختر فوق‌العاده زیبا بود. چشمای آبی و موهای طلایی. پوست سفید و گونه‌های برجسته که الان با رژگونه‌ی صورتی رنگ شده بود. موهای طلاییش به صورت گل پشت سرش جمع شده بود و یه گل رز سرخ به رنگ لباسش، لابلای موهاش دیده میشد. یک لباس پوشیده که در بعضی از قسمت‌هاش گل‌های سفید دیده میشد. واقعاً زیبا بود.
    با صدای هلنا به خودم اومدم.

    من : چیزی گفتی.

    هلنا : پرسیدم کی حرکت میکنیم، مهمونی شروع شده.

    من : کمکم کن تا لباسم رو بپوشم بعد میریم.

    بعد از پوشیدن لباسم به همراه هلنا به سمت باغ حرکت کردیم. فیلم با همیشه فرق کرده بود. خودم رو مثل هلنا کرده بودم تا دیگران فکر کنن ما خواهریم. به باغ که رسیدیم قبل از هر کاری به سمت اتاقی که برای تعویض لباس بود رفتیم تا سال و مانتو هامون رو در بیاریم...
    رفتیم توی باغ، عروس و دامادها ومده بودند. به سمت میزی که بادیگارد‌های من دورش ایستاده بودند حرکت کردیم و نشستیم...
    تقریباً اواسط عروسی بود و ما منتظر عاقدی بودیم که به لطف من ۱۰ تا عروسی دعوت شده بود و آخریش اینجا بود. اونا هم برای اینکه مشکلی پیش نیاد هی شربت و شیرینی به مهموناشون میدادند. البته اینا مهم نبود، چونکه من حتی غذاهاشون رو هم با داروی بیهوشی مخلوط کردم. از هلنا پرسیدم.

    من : داروها چه زمانی اثر می‌کنه؟؟

    هلنا : ۳ ساعت بعد از استفاده یعنی دقیقاً ۱ دقیقه‌ی دیگه اینجا کلی آدم بیهوش داریم.

    من : پس زود باش تا بریم.

    با هم به سمت بچه‌ها رفتیم تا تبریک بگیم. اونا منو می‌شناختن. پس نیازی به معرفی نبود...

    من : بچه‌ها، بهتون تبریک میگم و امیدوارم که منو بخاطر زجر‌هایی که کشیدین ببخشین...

    ناگهان دردی در سرم پیچید که باعث شد حرفم نیمه بمونه. هلنا کمکم کرد تا بایستم.

    من : ببخشید که نمیتونم بیشتر از این اینجا بمونم. باید استراحت کنم.

    هر کدوم چیزی گفتن و بعدش این من بودم که سوار بر ماشین به بچه‌هایی نگاه میکردم که تک به تک توسط بادیگارد‌ها از در صورتی که بیهوش هستند سوار ونی میشن که از قبل برای بردن اونها آماده شده بود...
     

    سامیلا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/03/27
    ارسالی ها
    33
    امتیاز واکنش
    70
    امتیاز
    81
    سلام به شما دوستانی که از رمانم خوشتون اومده. این رمان تموم شده ولی بهتون قول میدم که فصل دومش خیلی بهتر باشه.
    به احتمال زیاد در تابستان ۱۴۰۲ فصل دوم رو شروع میکنم. مرسی که تا اینجا همراهیم کردین.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا