کامل شده رمان کوتاه لیلی بی‌وفا | fateme078کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
«ارغوان»
رنگ لیلی مانند گچ شد. آن همه عشق که به‌خاطرش مرا پس زده بود کجا رفت؟ پس آن همه متن‌های عاشقانه اینستاگرام و کانال تلگرامش برای که بود؟ برای کسی که به این سرعت پس زده شد؟ مردها این‌قدر فراموش کارند؟ من حافظه‌ام را از دست داده‌ام یا او؟ بی‌شک او!
حاج جواد برافروخته به سمت امیر رفت. بی‌توجه به تنه‌هایی که سوری به من می‌زد، جلوتر رفتم. یعنی مراسم عقد من هم این‌قدر مضحک بود؟
امیر بلند شد و بعد از ردکردن پدرش به سمت در خروجی رفت. لیلی قوی و محکم را این‌گونه به زانو درآورده بود. تنها چیزی که لیلی به آن نیاز داشت تنهایی بود، سکوت کند، کسی نزدیکش نشود. همه با هم پچ‌پچ می‌کردند.
از اتاق خارج شدم. داخل راهرو نبود. از پله‌ها پایین رفتم و وارد کوچه شدم. به ماشینش تکیه داده بود. می‌توانستم بغضی که در حال خفه‌کردنش بود، از پشت سر تشخیص دهم.
- فکر نمی‌کردم انقدر کینه‌ای باشید.
برگشت. چشم‌هایش سرخ سرخ بودند. کمرش خم شده بود، به سختی خود را سر پا نگه می‌داشت.
-بزرگترین خــ ـیانـت رو خودم به خودم کردم وقتی که به‌خاطر دوست‌داشتن اون هزار تا فرصت دوباره بهش دادم. من کینه‌ای نیستم، فقط صبرم یه حدی داشت. لیلیِ من با این دختری که توی چشم‌هام خیره میشه و دروغ میگه خیلی فرق داره. من برای اون لیلی جلوی همه وایسادم؛ به‌خاطر اون باعث شدم تو حافظه‌ات رو از دست بدی. من خیلی ضعیفم که نتونستم ببخشم، من مثل تو مهربون نیستم.
چادرم را بالا گرفتم و از کنار جوی آب گذشتم، کنارش نزدیک ماشین ایستادم. دست‌هایم را در هم قلاب کردم.
- وقتی به هوش اومدم و حرف‌های مامان و سوری رو شنیدم ازت متنفر شدم، خواستم انتقام بگیرم؛ اما وقتی اینـجا دیدمت فهمیدم ارزشش رو نداری که وقتم و فکرم رو صرف توی بدبخت کنم. آدم یه بار که بیشتر به دنیا نمیاد، اون رو هم به‌خاطر عقده‌هاش خراب کنه در اصل زندگی نکرده. من بخشیدم؛ چون می‌خواستم زندگی کنم. خواستم زندگی غلط و معمولی گذشته‌ام رو تغییر بدم. اون اوایل دنبال این بودم که چه چیزی کم داشتم که باعث بشه یه مرد، کس دیگه‌ای رو به من ترجیح بده. خیلی دنبال این سوال گشتم، آخرش خوردم به اینکه تو زیباترین دختر یا پسر دنیا هم که باشی اگه دل طرف نخوادت، هیچ‌وقت به چشمش نمیای.
- منم به چشم تو نیومدم؟ تو اون پسرِ رو دوست داشتی؟ اسمش چی بود، آها کیوان.
بهت‌زده نگاهش کردم.
- از کی حرف می‌زنی؟
 
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    نگاهش را دزدید.
    - ولش کن، تو چیزی یادت نمیاد.
    - کیوان کیه؟
    - از لیلی بپرس. اون بهتر می‌دونه و البته سوری خانوم که فقط بلدن نیش بزنند.
    بدون آنکه تکلیف من بهت‌زده را روشن کند، سوار ماشینش شد و به سمت جایی نامشخص راند.
    هاج و واج به دود ماشین خیره بودم که ضربه‌ای به کمرم اصابت کرد.
    - وای خدا چه‌قدر دلم خنک شد بدون دخالت من و تو ر... شد تو عروسی‌شون، آخ‌آخ قیافه لیلی دیدنی بود!
    یهو دمغ شد.
    - ولی گـ ـناه داشت؛ یعنی منم دخترم درکش می‌کنم، یعنیا ارغوان اگه یکی به من نه می‌گفت همون‌جا جلو همه با صابون می‌شستمش روی بند هم ولوش می‌کردم؛ اما لیلی ساکت شد. اصلا چرا گفت نه؟ کرم داشت؟ بیماری روانی چه‌طور؟ مرتیکه احمق با دخترا بازی می‌کنه! الکی وقتمون رو تلف کردیم اومدیم اینـجا.
    - باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ‌وقت بخشیدنت رو نفهمید! این‌بار باید لیلی آرزوی بخشش داشته باشه! باید بفهمه از دست دادن چه‌طوریه، بفهمه چه‌قدر تلخه. سوری؟
    پوفی کشید و دستش را روی شانه‌ام حلقه کرد.
    - اگه می‌دونستم ضربه مغزی بشی انقدر فهم و شعورت بالا میره خودم با ماشین زیرت می‌کردم. لعنتی اندازه یه متخصص قلب، کبد، سـ*ـینه، پا، دهن، گوش، حلق و بینی اطلاعات جمع‌آوری کردی؛ ولی اگه من جا لیلی بودم بعد از فحش‌کش کردن امیر بهش می‌گفتم«بیا بهت مردونگی یاد بدم، خب؟»
    - لیلی چه‌طوره؟
    - جلوت رو ببین، داره میره.
    به روبرو خیره شدم. لیلی استوار اما سر به زیر از محضر بیرون می‌رفت. کاش گریه می‌کرد، کاش خودش را بیرون می‌ریخت، کاش داد می‌زد و کاش... سوار اولین تاکسی شد و رفت.
    - دیوانه شد، رفت. منم کار دارم تفریح تموم شد پاشو بریم.
    - بقیه هنوز داخلن؟
    - ننه بابای امیر دارن معذرت‌خواهی می‌کنند بنده خداها.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    ***
    - من الان پیش سوری هستم... بله حالم خوبه خیلی هم خوبه. میام خونه براتون تعریف می‌کنم. حالا خداحافظ.
    سوری دستش را زیر چانه‌اش برد.
    - با مادرت درست صحبت کن! حتی اگه گیر هم بده باز مادره و احترامش واجب؛ چون نه ماه توی بی‌وجود رو توی شکمش پرورش داده و تازه این پایان ماجرا نیست، یه عمر تر و خشکت کرده تا اون نوزاد احمق گریه بکن بشه یه دختر بالغ گریه بکن! پس صدات رو برای کسی بالا ببر که دلت رو شکونده و از دستش عصبانی هستی نه اون‌!
    کیفم را روی میز جا‌به‌جا کردم.
    - تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی‌بره؟ مثلا تو با مادرت خوب رفتار می‌کنی؟
    نگاهش برق زد. لبخند مطمئنی زد؛ زیرا که ایستادن گارسون کنار میز را بهترین راه برای فرار از حقیقت و سوال من می‌دانست.
    - چی میل دارید؟
    و منو را روی میز شیشه‌ای قرار داد. سوری ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی می‌کرد با سرفه صدایش را رساتر کند‌، منو را به سمت خودش کشید. نام هر کدامشان را که می‌خواند چشم‌هایش گردتر می‌شد.
    - اوم... همون همیشگی!
    مرد این پا آن پایی کرد.
    - شما قبلا هم این‌جا اومده بودید؟
    سوری بدون آنکه حالت چهره‌اش را تغییر بدهد و نگاه مسخره‌اش را از منو بگیرد، گفت:
    - بله که حضور داشتم، شش‌سال پیش با اولین دوست پسرم اومدم. همون موقع هم آهنگ عشق اول رو گذاشته بودید که کلی کیف کردیم. چون عقب‌افتاده مغزی بودیم و بار زندگی کمرمون رو نشکسته بود راحت می‌خندیدیم و با هر چیزی شاد می‌شدیم.
    ‌- خانوم این‌جا یه سال هم نیست که افتتاح شده.
    کاسه‌ی صبرم لبریز شد و با صدای بلند خندیدم.
    سوری چشم‌غره می‌رفت؛ اما خنده‌ام قطع نمی‌شد. بقیه به دنبال علی بی‌‌غمی می‌گشتند که این‌گونه می‌خندد.
    بالاخره بعد از تلاش‌های بسیار توانستم صدایم را خفه کنم و بی‌قید بگویم:
    - آقا من شماره‌ی سه رو می‌خورم.
    سوری لبخندی به پهنای صورت تحویلم داد.
    - من هم شماره‌ی هشتاد و پ...
    نگذاشتم ادامه بدهد و جفت پا وسط حرفش پریدم.
    - سوری! این‌جا تا بیست و دو شماره بیشتر نیست.
    - اوم خب شماره‌ی هشت لطفا.
    گارسون رفت. گرسنه نبودم، تنها می‌خواستم دیرتر به خانه بروم؛ آن‌جا دلم می‌پوسید. بی‌حوصله‌تر از آن بودم که نصیحت‌های مادر و پدرم را آویزه‌ی گوش‌های کرم کنم.
    - ولی کاش می‌ذاشتی شماره رو می‌گفتم! پسرِ منتظر بود من شماره رو بگم تو چشم‌هاش ایموجی قلب قرمز روشن شه. حالا این خوبه، تو اتوبوس کلا اینا با چشم‌هاشون لاو می‌ترکونند! فکر کنم تا حالا ده بار مادر شدم و خبر ندارم.
    - ساکت شو بابا می‌شنون! اگه فردا برم پیش لیلی ضایع است؟
    - تو چی می‌خوای از جون اون بدبختِ بی‌نوایِ شوهر؟ نه بگو.
    - می‌خوام کمکش کنم دوباره بلند شه، به قول خودت اونم یه دختره مثل ما.
    نگاهش به میز کناری چرخید.
    - اون یه دختره مثل من، نه مثل تو!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «لیلی»
    خاکستر سیگار را داخل جاسیگاری خالی کردم و سیگار بعدی را آتش زدم. گلویم می‌سوخت درد داشتم، دردی که دوا نداشت. سرفه‌هایم به اوج خود رسیده بود.
    همه‌ی زندگی‌ام را باخته بودم؛ مانند یک قماربازِ همیشه بازنده. کاش من هم دختری بودم اسیر، اسیر قفسِ مردی به نام پدر. کاش مرا زیر بال و پرش می‌گرفت و نمی‌گذاشت وارد جامعه شوم، کاش به خواست عمه‌ی مادرم به دانشگاه نمی‌رفتم، کاش امیر را نمی‌دیدم، کاش نمی‌رفتم و کاش برنمی‌گشتم!
    نفسم بوی دود می‌داد.
    کاش مادرم زنده بود و از ترسش این لعنتی را در دست نمی‌گرفتم!
    من چه کرده بودم که مستحق این عذاب الهی باشم؟ اگر خدایی هست چرا نمی‌بینمش؟ چرا دست به هر چه می‌زنم به بن‌بست می‌خورم؟ چرا مرا نمی‌بیند؟ همین منِ شکست‌خورده بی‌یار و یاور را! صدای نیلوفر را نزدیکم می‌شنوم. باد خنکی صورتم را نوازش می‌دهد.
    - چرا تو حیاط نشستی؟ داری با خودت چی کار می‌کنی؟ همین‌طور پیش بری می‌میری احمق! هوا سرده بیا بریم داخل.
    سیگار بعدی را روشن می‌کنم مزه‌ی دهانم تلخ تلخ است.
    - من بمیرم برای تو و بقیه چه فرقی می‌کنه؟ فقط یکی که هوا رو با نفس‌هاش آلوده می‌کنه از بین میره. من نمی‌دونم چی کار کردم از اولین روز زندگیم همه چی بد بوده. میگن پول خوشی نمیاره؛ اما حرف مفت می‌زنند. مادر من اگه پول داشت و یه ننه بابای درست حسابی، همون اول از اون مرتیکه جدا می‌شد و زندگی ما دست‌خوش تغییر. نیلو، تا حالا شده بخوای برگردی و گذشته رو تغییر بدی؟ نیلوفر دارم از این همه حقارت آب میشم.
    کنارم روی پله نشست. انگشتانش را داخل موهایم کرد و سرم را روی شانه‌اش قرار داد.
    - گریه کن بغض لعنتیت رو خالی کن! لیلی کی گفته آدم‌های قوی گریه نمی‌کنند؟ یکی رو می‌شناختم خیلی قوی بود، خیلی محکم بود، خیلی مرد بود. تموم عمرش سختی کشیده بود، قوی‌ترین آدم زندگی من بود. یه روز دیدم رفته تو بالکن داره زارزار گریه می‌کنه. گفتم بابایی چی شدی؟ گفت طاقت نیاوردم گفت نتونستم همون‌طور که به مامانت قول داده بودم خوشبختتون کنم. گفت که مامان حق داشته طلاق بگیره و با یکی دیگه ازدواج کنه. می‌دونی؟ بعد گریه آروم شد. بابام سیگار نکشید... این آرومت نمی‌کنه، بدتر داغونت می‌کنه.
    دیگر بغضم را فرو نخوردم. خاکستر آخرین نخ را خالی کردم و به چشم‌هایم اجازه‌ی بارش دادم.
    - لیلی، انتخاب امیر به عنوان همسر آینده‌ات اشتباه بزرگی بود. اونا به ما نمی‌خوردند. بچه پولداری مثل اون چه می‌دونه من و توی بدبخت چه‌طوری شکممون رو سیر می‌کنیم. بیا و خاطره‌هاش رو بریز تو سطل آشغال، عکس‌هاتون رو آتیش بزن! گوشیت رو خالی کن از اون و هر چیزی اون عوضی رو به یادت میاره. اگه نمی‌خواستت غلط کرد تا محضر کشوندت و اگه می‌خواستت هزار تا دلیل پیدا می‌کرد برای با تو بودن.
    - میگی خاطره‌هام رو از بین ببرم؟ حالا من عکس‌ها و بقیه چیزا رو از بین ببرم، مغزم رو چی کار کنم؟ این دل لعنتی رو چی کار کنم که باز هواش رو می‌کنه، با خودم چی کار کنم که هرجا میرم یاد اون می‌افتم، من نمی‌تونم خودم رو فراموش کنم نیلوفر، نمی‌تونم!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    در سکوتی مرگبار هر دو به زمین خیره شده بودیم. صدای تق‌تق در سکوت را شکست، نیلوفر چادر سفیدی روی شانه برهنه‌اش انداخت و به سمت در رفت.
    صدایش را به خوبی از آن فاصله می‌شنیدم:
    - آقامهران از این‌جا برید! خوش ندارم دوباره لیلی باهاتون روبرو بشه. اگه شیرفهم شدی گم شو بیرون! مرتیکه هر...
    - ساکت شو و بگو لیلی کجاست.
    و بعد بدون آنکه به نیلوفر اجازه‌ی ممانعت بدهد، به سمت جایی که من نشسته بودم آمد.
    - می‌دونم که از دستم ناراحتی؛ اما خب مالی که برای من نمی‌جوشید... اصلا ولش کن! خوبی خودت؟ ببین لیلی لب تر کنی ده نفر رو می‌فرستم سراغ این پسره‌ی فوفول لب پرش کنند، تو فقط بگو چه‌طوری بزننش که صدا سگ کنه، فکر کرده بی‌کس و کاری؟
    با حالی زار و مشت‌هایی گره‌شده از جایم بلند شدم، روبرویش قد علم کردم، به زحمت به شانه‌اش می‌رسیدم.
    - نیستم؟ اگه بی‌کس و کار نبودم که تو و شِبه تو خفتم نمی‌کردین، می‌کردین؟ هوم...بذار یه چیزی رو برات روشن کنم؛ من مال کسی نیستم، بفهم این رو. حالم از همه‌تون به‌هم می‌خوره. شماها آدم نیستید، یه مشت آشغالید که دنبال آدم بی‌کس و کاری مثل من می‌گردن تا عقده‌هاشون رو خالی کنند، آره تو عقده داری...
    انگشتانش را روی موهایم می‌کشد، پسش می‌زنم.
    - چرا بهم فرصت نمیدی؟ چرا نمی‌ذاری منِ به قول خودت آشغال مجنون این لیلی بشم؟ بهم فرصت بده تمام بدبختی‌هایی رو که تا حالا کشیدی تبدیل به خوشبختی کنم. بذار نردبونی باشم که ازش بالا بری و به قدرت و ثروت برسی کافه‌چیِ من. ماجرای عصر رو هم فراموش کن باشه؟
    پوزخندی روی لبم نشست.

    - بعضی اتفاق‌ها فراموش‌نشدنی هستن، برای فراموش‌کردنش باید یه میله آهنی برداری و هی تو سرت بکوبی، شاید یه قسمت‌هاییش یادت بره؛ اما خاطره‌ی تلخی که اون اتفاق تو ذهن آدم می‌ذاره و عواقبش نابودت می‌کنه. آدم عناصر نابودکننده زندگیش رو که یادش نمیره، میره؟ آره... تو نردبونی؛ اما همون نردبون کوتاهی که زیر پای محکوم به اعدام می‌ذارن.
    شانه‌های لرزانم را محکم فشار داد که از شدت درد آخم بلند شد. چشم‌هایش سرخ شده بودند و پیشانی خوش‌تراشش پر از خط و خش.
    - چرا انقدر ازم متنفری؟
    - بعضی آدما حتی ارزش نفرت‌ورزیدن هم ندارن. تو از همونایی که اصلا بهشون فکر نمی‌کنم چه برسه به متنفرشدن!
    از لای دندان‌های قفل‌شده‌اش غرید:
    - یکی دیگه بهت نه گفته سر من خالی می‌کنی؟
    بی‌توجه به سوالش راه داخل را پیش می‌گیرم.

    - توی این جا سیگاری چه خبره؟ با یه انتخاب اشتباه به زندگیت گند زدی.
    بغضم را در گلو خفه کردم و بدون آنکه برگردم جوابش را دادم:
    - خودم گند زدم خودمم تا آخرش پای انتخابم می‌مونم. هری!
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    - ولی من دوستت دارم لیلی حالا تو هی ناز کن!
    نام آن دخترک شیرین زبان را دوباره نامش را به زبان آوردم.
    - سپیده رو هم دوست داشتی، مگه نه؟
    اعصابش به‌هم ریخت، موهایش را چنگ زد و انگشت‌هایش را شکست. جلوتر آمد، اجازه ندادم داخل خانه شود و دست‌هایم را سپر کردم.
    - سپیده مرده، من تا کی باید به حرمت یه جسد زندگی رو به کام خودم زهر کنم؟ علاقه‌ی من به تو بر اساس عقلمه؛ چون می‌دونم دختر زرنگی هستی؛ اما درمورد سپیده همه‌چیز فرق می‌کرد. اون خانواده‌اش رو تو زلزله بم از دست داده بود، حسم به اون از روی ترحم بود. اون‌طوری نگاهم نکن! سپیده یه دختر چادری بود، ریزه میزه بود، هیکل پری داشت، خوشگل نبود؛ اما برای من جذاب‌ترین دختر دنیا بود؛ اما همه‌ی اینا می‌خوره به یه واژه نحسی مثل «بود» چرا نمی‌خوای بفهمی سپیده دو سال پیش توی تصادف مرد؟ خودت هم می‌دونی باعث و بانی اون تصادف کیه...

    - شایان هدایت! فقط به‌خاطر علاقه‌اش به اون و علاقه‌ی اون به تو با ماشین عموش سپیده رو زیر گرفت.
    به خوبی چشم‌های سرخ‌شده و رگ‌های متورم‌شده گردنش را زیر نظر می‌گیرم.
    - یه چیزی هست که باید بدونی، درسته اون حروم زاده تبرئه شد؛ اما من هنوزم کوچه به کوچه دنبالشم. چندبار به امیر زنگ زده؛ یعنی با هم آشنان، می‌خوام از دست هر دوشون خلاص شم. اگه تو بخوای می‌تونیم از دست هر سه‌تاشون خلاص بشیم.
    متعجب نگاهش کردم؛ امیر را بکشد؟! چه غلط‌ها.
    عاشق که باشی، حتی اگر سیل بیاید و خودت در حال غرق‌شدن باشی، اول به او فکر می‌کنی که نکند بلایی سرش آمده باشد بعد به خودت. من چه‌طور می‌توانستم بنشینم و زمین‌خوردن امیر را مشاهده کنم، حتی اگر او به زمین‌خوردن من خندیده باشد!
    - نفر سوم کیه؟
    - ارغوان هدایت، دختر عموی شایان و نامزد سابق امیر.
    گوش‌هایم سوت کشید. ارغوان چه ربطی به ما داشت؟ چه‌طور تا به حال متوجه فامیلی‌های یکسان او و شایان نشدم؟
    - مهران تمومش کن! نکنه نزدیکیت به من فقط برای اینه که از اونا انتقام بگیری؟ آره؟ واقعا برات متاسفم که انقدر آدم بی‌ارزش و ضعیفی هستی، اگه قوی بودی راه‌های بهتری پیدا می‌کردی برای انتقام، من راه خوبی نبودم. حالا گم شو!
    - فردا روز آخر زندگیشونه لیلی می‌خوام باهات حرف بزنم، به‌خاطر اون عوضی بمون!
    میخکوب سرجایم خشک شدم. نیلوفر نگران از پله‌ها بالا آمد.
    - این یارو چرا گورش رو گم نمی‌کنه؟ د پاشو برو بیرون مرتیکه عوضی!
    - نیلو برو تو اتاق!
    - ولی لیلی این همونیه که صبح می‌خواست از جهیزیه‌ات کم کنه ها.
    حرفش را قطع کردم.
    - ولی نداره، بیا برو تو!
    نیلوفر داخل خانه شد و در را بست.
    جلوتر رفتم و روی پله نشستم. مهران دستش را داخل جیب شلوارش کرد. عجیب بود؛ برای نشستن منتظر اجازه است!
    - بشین.
    کنارم روی پله نشست و جاسیگاری را آن طرفش گذاشت.
    - چهارسال پیش، با سپیده آشنا شدم. یه دخترِ پرانرژی که همیشه فکر می‌کردم خیلی مرفه و بی‌دغدغه‌ست. توی همایش‌ها با هم آشنا شدیم؛ یعنی اون محل نمی‌داد، من سریش بودم. کمی که گذشت، نمی‌دونم اون پا داد یا علاقه‌ای پیش اومد یا هر چیز دیگه‌ای، بالاخره من‌های سابق شدیم ما. به‌خاطر اون هر روز تو همایش‌های دانشگاه تهران شرکت می‌کردم تا بیشتر ببینمش، آخه بیرون از اون محیط‌ها دیدنش مشکل بود. می‌گفت خانواده‌اش گیر میدن؛ اما آخرش فهمیدم قضیه یه چیز دیگه‌ست و همه حرف‌هاش دروغه. تا این‌جا رو قبلا برات گفته بودم؛ اما از این‌جا به بعدش یه کمی تلخه، سخته هضمش کنی.
    - کسی که کل زندگیش مثل یه قهوه تلخ تلخ بود رو از چی می‌ترسونی؟ از هضم‌نکردن زندگی دختری مثل سپیده؟ نگران نباش! من آدم‌هایی رو که هم‌جنس خودم باشن به خوبی درک می‌کنم.
    ***
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    «ارغوان»
    - شما...؟! آقا گفتم شما؟ با کی کار دارید؟
    صدایش آرام بود و پر از هراس:
    - منم ارغوان، کیوانم.
    مغزم سوت کشید، این نام را قبلا کجا شنیده بودم؟
    - به جا نمیارم، مزاحم نشید!
    لحن حرف‌زدنش ترحم‌برانگیز به نظر می‌رسید:
    - چشم، دیگه مزاحمتون نمیشم... فقط خواهش می‌کنم دیگه ساده نگذر از کسایی که دلت رو به بازی گرفتن!
    و صدای ممتد بوق.
    نگاهی به ساعت دیواری انداختم؛ دوازده شب بود و این تماس از این فرد ناشناس آن هم به تلفن خانه از هر نظر مشکوک به نظر می‌آمد.
    - ارغوان کی بود؟
    با دیدن نیره با لباس خواب سفیدِ گل‌گلی‌اش شانه‌ای بالا انداختم و آهسته گفتم:
    - مزاحم.
    با چشم‌های خمارش چندبار پلک زد.
    - مزاحم امروز، آشنای دیروزه!
    منظورش را نفهمیدم و مسیر اتاقم را پیش گرفتم.
    - یه چیز بهت بگم؟
    سرم را تکان دادم.
    - دیشب برات ایمیل اومد که «من هنوزم شبا به تو فکر می‌کنم و با یاد تو می‌خوابم. مراقب خودت باش!»
    متعجب نگاهش کردم.
    - اون‌وقت تو از کجا فهمیدی؟
    - خب آبجی من بعضی وقت‌ها از لپ‌تاپ تو استفاده می‌کنم.
    بی‌قید رهسپار اتاقم شدم و برایش دستی تکان دادم؛ دختره‌ی کنجکاو!
    روی تخت دراز کشیدم، دستم را کمی خم کردم و برگه‌ای را از زیر کشو تخت بیرون کشیدم. نور چراغ را کمی بیشتر کردم.
    «ما در ظلمتيم، بدان خاطر که کسي به عشق ما نسوخت! ما تنهاييم، چرا که هرگز کسي ما را به جانب خود نخواند. عشق‌هاي معصوم، بي‌کار و بي‌انگيزه‌اند و دوست‌داشتن، از سفرهاي دراز، تهي‌دست باز مي‌گردد. ديگر، اميد درودي نيست، اميد نوازشي نيست.»
    و زیر متن با خط خوشی نوشته شده بود «کیوان» یادم افتاد کجا نامش را دیده بودم، زیر همین متن شاملو.
    «کیوان» کسی که برای من از شاملو متن می‌نویسد و داخل پاکت می‌گذارد و هم امیر او را می‌شناسد و هم سوری و لیلی.
    ***
    نور به داخل اتاق هجوم می‌آورد. دستم را جلوی چشم‌هایم می‌گیرم تا خوابم نپرد؛ اما بی‌فایده است. خوابی که پرید، مانند معشـ*ـوقه‌ای‌ست که از ارتفاعات هیمالیا خودش را به پایین می‌اندازد؛ همان صفر درصد احتمال عاشق برای زنده‌ماندن معشوقش را من برای خواب دوباره‌ام داشتم.
    صدای چاووشی آب سردی روی صورتم پاشید.
    - بله؟
    - پاشو بیا کتابخونه، دارم چند تا کتاب جنایی می‌گیرم که بعد پس ندم، تو هم بیا الکی کتاب بگیر بعد پس بده که فکر کنند منم پس دادم.
    با صدایی خواب‌آلود گفتم:
    - فازت چیه صبح جمعه‌ای زنگ زدی چرت و پرت میگی؟
    - نچ نچ نچ...شب جمعه مگه مال توی سینگل بدبخت بوده که تا یازده ظهر خوابیدی؟
    پوکر دستی جلوی دهانم گذاشتم که از حجم خمیازه‌ی کشدارم بکاهد.
    -چه ربطی داره آخه؟
    -ربطش رو شب جمعه هفته دیگه اگه از کنار اتاق خواب بعضی‌ها بگذری می‌فهمی!
    خنده‌ام را قورت دادم و روی تخت نیم‌خیز شدم.
    -سوری کیوان کیه؟
    چند لحظه سکوت کرد، سپس با لحنی جدی گفت:
    -یه مهره سوخته، دوست‌پسر سابق من بود که تو ازش خوشت نمی‌اومد؛ واسه همین منم باهاش کات کردم. ببین ارغوان چه‌قدر برام عزیزی که به‌خاطرت آخرم من سینگل به گور میشم!
    -جدی پرسیدم.
    -منم جدی جواب دادم. [صدایش را مانند اخبارگوها کرد.] هم اکنون به خبری که به من رسید توجه بفرمایید! اگر همین الان به کتابخانه سر خیابانتان نیایید، شارژ بنده تمام شده و شما به علت نداشتن مردی عاشق چو من افسرده و غمگین خواهید شد.
    بلند خندیدم و از تخت بلند شدم.
    -تو چه‌طوری این موقع صبح انقدر شادی؟
    -زندگی رو ساده گرفتم جانم. زندگی یه دروغ شیرینه که اگه سخت بگیریش دهنت مورد عنایت عالمی قرار می‌گیره!
    -باشه میام، البته اگه بابا بذاره.
    -اون که خونه نیست یه جا دیگه تشریف دارن، دیر نکنی خداحافظی نمی‌کنم ولی تو بکن!
    و تلفن را قطع کرد.
    صدای غارغار کلاغ‌ها روی اعصابم جت اسکی می‌رفت؛ انگار می‌خواستند خبر بدی به من بدهند، یک خبر خیلی بد!
    بعد از خوردن صبحانه، آماده‌ی خارج‌شدن از خانه بودم که پیامکی روی گوشی‌ام خود را به رخ کشید.
    «من نیلوفرم، دوست لیلی. می‌خواستم خارج از خونه باهات صحبت کنم، راجع به دوستت سوری و کیوان»
    این دیگر چه می‌خواست؟ او هم کیوان را می‌شناخت و من نه.
    در خانه را باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم. جوابش را دادم:
    « تا یک بعد از ظهر کتابخانه فرهنگ‌سرا نزدیک کوچه‌ی... هستم.»
    به محض دیدن سوری با پتو و زیرشلواری ابروهایم بالا رفتند. با صدای نسبتا بلندی گفتم:
    - این چه ریختیه؟
    - هیس! این‌جا باید سکوت کنی بی‌فرهنگ، شلوار لوله‌ایم رو کندم، از زیرش زیرشلواری راه راهم در اومد، پتو هم که عادیه.
    پشت میز نشستم.
    -شبیه افغانی‌های مقیم مرکز شدی!
    -ای جان بعضی‌هاشونم خیلی خوشگلن؛ البته که تو با همین مانتو آبی نفتی شیک هم شبیه‌شون هستی!
    -بپوش بریم، این‌جا که نمیشه حرف زد.
    ضربه‌ای به شانه‌ام زد.
    -شایان پسرعموت بیرون این‌جاست! معلوم نیست چه غلطی می‌خواد بکنه که پاش به کتاب و کتابخونه باز شده و جالب‌تر اینکه امیر هم این‌جاست.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    با دهانی باز به سوری خیره شدم؛ یعنی با هم آمده بودند؟ امیر و شایان که بیشتر از دو بار هم را ندیده بودند، اصلا این دو چه ربطی به هم داشتند؟
    - این‌جا چی کار می‌کنند؟ اصلا برای چی اومدن تو کتابخونه‌ی محل ما، الان کجان؟
    موهای فرش را با انگشت تاب می‌دهد.
    -کنفرانس سران ملل آمریکا و انگلیس منهای ایران گرفتن عوضیا، حالا تو خون کثیفت رو به لجن نکش می‌برمت پیششون، مچ‌گیری!
    بعد از آنکه خود را مرتب کرد، از فضای خاموش اطراف گذشتیم.
    - آخیش آزادی، اصلا دلم نمیاد تُن صدام رو آروم کنم به‌خاطر دوتا بچه ژیگول... ا‌ِ اِ اون‌جا رو امروز همه ملت کتابخون شدنا.
    به سمتی که اشاره کرده بود برمی‌گردم، چشم‌هایم گرد می‌شوند و دست و پایم را گم می‌کنم.
    - آقا جون این‌جا چی کار می‌کنه؟
    با دیدن زنی که کنارش روی صندلی می‌نشیند گیج به سوری نگاه می‌کنم و با من‌من گفتم:
    - مامانِ تو... این‌جا... پیش آقا جونِ من... دست‌های هم رو گرفتن... سوری این‌جا چه خبره؟
    - هیس! فقط تماشا کن، بابات چه دلبری می‌کنه، البته نمی‌خواد کسی بشناسدش هی اون ماسک رو صورتش رو بالاتر می‌بره!
    یقه مانتویش را می‌گیرم و صدایم را بالاتر می‌برم.
    - بهت میگم برای چی گفتی من بیام این‌جا؟ برای اینکه خــ ـیانـت پدری رو ببینم که یه عمر تو گوش خلق‌الله خونده زن یکی خدا یکی؟ دیدمشون. حالا راحت شدی؟ دیگه می‌تونی با خیال راحت بخوابی؟ امیر و شایان هم راهی بود برای بیرون‌آوردن من آره؟ یعنی خاک بر سر من که به تو اعتماد داشتم!
    صدای زنگ موبایل حرفم را قطع می‌کند. شماره‌ی همان نیلوفر است.
    - من الان اون‌جام، تو و سوری رو با هم دیدم. بهتره یه جا دیگه بیای که اون نباشه. این دور و ور کافه‌ای چیزی هست؟
    -نیازی به کافه نیست، من الان میام پیشتون.
    تلفن را قطع کردم و بی‌توجه به سوری به سمت خروجی کتابخانه ‌رفتم.
    - ارغوان داری اشتباه می‌کنی، تو به من اعتماد داری؟ دروغ میگی مثل سگ، به نظرت عجیب نیست بابات تو رو نمی‌بینه؟ واسه اینه که فعلا مشغوله نظاره‌کردن جمال یارشه. یارش، عشق پدر مرحوم منه! آره حق داری من رو درک نکنی؛ چون تو هم یه احمقی مثل مادر من!
    بی‌توجه به حرف‌هایش برای نیلوفر که با مانتوی کالباسی و شلوار جین ده‌متر آن‌ورتر ایستاده بود دست تکان دادم.
    با دیدنم لبخندی زد.
    - تو باید ارغوان باشی، تو خیلی شبیه لیلی هستی حتی می‌تونید جاتون رو با هم عوض کنید. حالا من رو از کجا شناختی؟
    - از پیج اینستاگرامتون!
    تعجب کرده بود، فضای مجازی به همین دردها می‌خورد دیگر.
    - خب من می‌شنوم.
    تمام حواسم پی آقاجون و مادر سوری بود؛ یعنی الان کنار هم پشت سر مادر من حرف می‌زنند و به ساده‌لوحی‌اش می‌خندند؟
    در حالی که به سمت خیابان قدم بر‌‌می‌داشتیم لبش را تر کرد.
    -لیلی من رو فرستاده گفت بهت بگم نزدیک‌ترین آدم زندگیت قصد جونت رو داره. ببین! نمی‌دونم اون کیه؛ اما لیلی حدس می‌زنه مهران با سوری یا حتی کیوان همدسته؛ چون احتمال برگشتن کیوان به تهران کمه، حتما همه‌چیز زیر سر سوریه.
    گنگ نگاهش می‌کردم، مانند احمق‌ها شده بودم.
    - مهران کیه؟‌ کیوان کیه؟ سوری چرا باید قصد جون من رو داشته باشه؟
    - ببین لیلی دیشب دیده که یکی داره با مهران راجع به تو صحبت می‌کنه، البته قبلش هم خود مهران می‌خواست از شر امیر و شایان خلاص بشه.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    ابرویی بالا انداختم.
    - خب؟ یعنی کسی می‌خواد امیر و شایان رو بکشه؟ اگه بکشه، ممنونش میشم!
    نگاهش رنگ دلخوری گرفت.
    -دارم جدی باهات صحبت می‌کنم. میگم اونا می‌خوان شماها رو بکشن، علتش رو هم نمی‌دونم. فقط یه چیزی...
    - چه چیزی؟ د حرف بزنید!
    - احتمالش هست تمام این نقشه‌ها زیر سر یکی باشه. کسی که تو می‌شناسیش، نمی‌دونم علت این کاراش چی بوده، شاید تو بدونی.
    داخل پارکی که آن طرف خیابان بود شدیم، کم‌کم از شنیدن صدای بوق ماشین‌ها خلاص شده بودیم، روی نیمکت پارک جا خوش کردیم.
    - داری از سوری حرف می‌زنی؟! سوری هر چی باشه آدمکش نیست. اگه بخواد انتقام بگیره مثل آدم‌های ضعیف نمی‌گیره، رو در رو میشه با طرف، نقشه نمی‌کشه برای کشتن آدم‌ها. از همه مهم‌تر، سوری اصلا مهرانی که میگی رو نمی‌شناسه!
    پوزخندی تحویلم داد.
    - نمی‌دونم یادت هست یا نه؛ اما سوری بود که سر قرار تو و کیوان با ماشین اومد دنبالش.
    «کیوان» دیگر دارم به این باور می‌رسم که یک جایی خطا رفتم و این‌ها تاوان همان خطا هستند.
    - از کیوان برام بگو؟ کی هست اصلا؟ با من چه نسبتی داشت؟ دوستم داشت؟
    ریمل‌های ریخته روی صورتش را با دستمال پاک می‌کند.
    - من نمی‌دونم، من کیوان رو از طریق سوری شناختم؛ یعنی سوری ساقی هوشنگ و مهران بود. چه‌طوری بگم بهت آخه... یه روز سوری به‌خاطر حال بد هوشنگ اومد خونه‌مون، همون‌جا لیلی رو دید! البته لیلی متوجه اون نشد؛ چون ورود این جور آدما رو به خونه ممنوع کرده بود. بعد یه پسری بهش زنگ زد و با هم یه سری حرف‌ها زدن، آخرم ازم خواست کیوان رو تو خونه راه بدم و یه جایی بهش بدم. خیلی دختر مرموزی بود. هوشنگ گفته بود که آدم خطرناکیه، زیاد دم پرش نرم. موندم چه‌طوری با خانواده‌ی شما دوست بوده! این دخترِ خیلی وقته کارش اینه، البته شنیدم مادرش اوضاعش داغونه؛ یعنی از ایناست که صیغه طرف میشه و کلی پول به جیب می‌زنه! یعنی اصلا خانواده‌ی درستی نیستند.
    مات نگاهش می‌کردم. ته دلم ده درصد امید داشتم که این حرف‌ها دروغ باشد. دلم می‌خواست سوری آدم بده‌ی این داستان نباشد، در دل او را تبرئه کردم. آن سوری که همیشه پشتیبان من بود، تنها دوستم که بعد از از دست دادن حافظه‌ام در حقم مادری کرد، آن سوری که با همه‌ی دنیا برایم فرق داشت.
    آدم یک وقت‌هایی هزار دلیل برای گناهکار شمردن یک نفر دارد؛ اما نمی‌تواند به خودش بفهماند و پی یک دلیل برای بی‌گناهی طرف می‌گردد. سوری سنگ صبور من بود؛ کسی که آزارش به موری هم نمی‌رسید، چه‌طور ساقی و قاتل شده؟!
    - باور نمی‌کنم سوری مثل خواهر منه، این وصله‌ها بهش نمی‌چسبه. درمورد مادرش حق با توئه، مردی که الان باهاشه پدر منه! حاج هدایت که تمام محل به پاکیش قسم می‌خورن بابای منه که الان با اون زن عوضی داره حرف می‌زنه. بابای من رو خام کرده این زن، سوری هم از این رابـ ـطه راضی نیست به خدا!
    کیفش را روی پایش گذاشت و خاک روی ساپورتش را با دست تکاند.
    -هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست. اگه دیشب بهت می‌گفتن بابات با مادر سوری رابـ ـطه داره قبول می‌کردی؟ الان که دیدی تازه فهمیدی چه کلاهی سر مادرت رفته.
    زنگ‌خوردن تلفن همراهم ریشه‌ی افکارم را به هم زد.
    - الو ارغوان کجایی؟ آره حق با توئه. می‌دونم که اون دخترِ چیا بهت گفته؛ اما بذار از خودم دفاع کنم!
    صدایش لرزش داشت، دلم برایش سوخت. سوری پرانرژی و این صدای پر از بغض؟!
    - چی شده سوری؟ کسی به من چیزی نگفته.
    صدایش را بالا برد.
    - تو پارکی آره؟ الان امیر و شایان هم اومدن اون‌جا بابات اینا هم میان... می خوایم بترکونیم! مهران و چند نفر دیگه هم میان، ارغوان من نمی‌خوام تو آسیبی ببینی، می‌فهمی؟
    متقابلا صدایم را بالا بردم.
    - سوری این‌جا چه خبره؟
    - آتیش‌بازیه!
    با دیدن امیر با کیف چرم مشکی و کت و شلوار کنار شایانی که پیراهن آستین حلقه‌ای زرد همراه با شلوار لی پوشیده بود، از جا بلند شدم و به سمتشان دویدم.
    با دیدن من و نفس‌نفس زدن‌هایم، متحیر از پایین تا بالایم را از نظر گذراندند. چادرم روی زمین کشیده می‌شد و حوصله‌ی بالاگرفتنش را نداشتم.
    - امیر... این‌جا خطرناکه!
    شایان سوالی نگاهم کرد.
    - تو این‌جا چی کار می‌کنی خاله‌ریزه؟
    - اول شماها بگید کی بهتون گفت بیاید این‌جا؟
    امیر زودتر گفت:
    - سر صبحی یه آقا به نام کیوان زنگ زد و گفت که برای دادن یه سری مدرک باید من رو ببینه بعد هم مشخصات شایان رو به جای خودش داد.
    شایان کتانی‌اش را به زمین کوبید.
    - به منم گفتن باید بیای همون‌جا که شب حادثه بودی! همون تصادف با سپیده... گفتن پرونده دوباره باز شده و اگه نیای خودشون میان جلوی همسایه‌ها دستگیرت می‌کنند. بعد هم گفتن برو کتابخونه. الانم یه دخترِ زنگ زد گفت مامورها تو پارکن.
    سه نفر با سه دلیل مختلف به این‌جا کشیده شده بودند؛ اما دلیل و هدفش مشخص نبود.
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    تعجب و تحیرمان ده دقیقه هم طول نکشید؛ پدرم همراه با مادر سوری وارد همان قسمت پارک شدند. شایان و امیر کارد بهشان می‌زدی خونشان درنمی‌آمد. به وضوح دیدم دست‌های حاج هدایت لرزید. حتما دلش می‌خواست زمین دهان باز کرده و او را ببلعد. مادر سوری لبخند ملایمی به صورت پرآرایشش نشاند. آخ! حاجی تو همان نیستی که دیروز سر آنکه مادرم کمی سرخاب سفیداب کرده بود، گفتی پوستش خراب می‌شود و سریع پاکش کند؟ برای همسر اولت ایراد داشت برای این یکی نه؟!
    به سمتشان خیز برداشتم. هووی مادرم با مهربانی جلو آمد تا دست بدهد، دستش را پس زدم. تسبیح از دست آقاجون روی زمین افتاد. خم شدم و تسبیح را بلند کردم و به سمتش گرفتم.
    - آقا جون؟ یه استخاره کن ببین این همه عبادتت چه‌طوری یه شبه به باد رفته!
    لب‌هایش لرز داشت. من مانده‌ام چه‌طور توانسته با این زن پا به جایی بگذارد که همه می‌شناسنش!
    - ارغوان تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مادرت می‌دونه اومدی بیرون؟ هوا سرده چرا لباس گرم نپوشیدی؟
    لبخند تلخی گوشه‌ی لبم جا خوش کرد.
    - آقاجون آبروت به فنا رفت. ببین شایان این‌جاست، امیر هم کنارشه. به زمین نگاه نکن! این نگاه به زمین انداختنا واسه مسجده و جایی که توش آبرو داشته باشی، نه پیش این آدما‌ که شناختنت! حیفِ مامان!
    -بذار برات توضیح بدم، من و شهین خانوم اومده بودیم این‌جا به‌خاطر چیز دیگه‌ای، تو اشتباه فکر می‌کنی!
    به یکباره زن بابایم برگشت.
    - عشقم؟ حاجیم، خب بهش بگو من و تو سه ساله که با همیم!
    آقاجون مانند برق‌گرفته‌ها شد.
    - چی دارید می‌گید؟ من به خواست سوری اومدم ببینم مشکل مالیتون چیه.
    - بسه بابا، بسه! خوبه مامان نیست این‌جا ببینتت.
    صدای سوری همه‌مان را از حرف‌های سابق منحرف کرد:
    - به‌به همه که جمع شدن پدر؛ دختر، مادر، نامزد سابق، پسر عموی قاتل، دوست رقیب عشقی و زن بابا!
    - حاج کاظم این‌جا چه خبره؟
    صدای مادرم بود؛ صدایش می‌لرزید. هیچ‌چیز نمی‌تواند زنی را از پا در بیاورد جز خــ ـیانـت، جز ترجیح زن دیگری به او.
    آقا جون با حالی خراب به سمتش رفت، مادرم اشک‌هایش را با چادر پاک کرد.
    -هیچی نگو! هیچی سوری همه چی رو بهم گفت. نمی‌دونم تو زندگی با تو چی کم گذاشتم؛ اما از اول زندگیمون هم، تو دوستم نداشتی، از اول هم شهین رو می‌خواستی؛ اما فرهنگ خانواده‌هاتون فرق می‌کرد و نذاشتن به‌هم برسید. بعد که سوری و ارغوان با هم دوست شدن و پدر سوری مرد شما دو تا دوباره با هم شدید. از اول هم من اضافی بودم.
    آقاجون چینی میان پیشانیش انداخت.
    - علاقه‌ی من به شهین خانوم مربوط به قبل از ازدواجم با توئه، بعد اون فقط به چشم مادر دوست دخترم دیدمش.
    -ها... ها!
    - امیر، اون چاقو دستشه!
    - یا خدا!
    صدای گریه کودک، صدای فریادها، تپش قلب‌ها‌ و تبسم سوری باعث شد به عقب برگردم. به جایی که امیر دستش را روی شکمش گذاشته بود و خود را به میله کنار تاب تکیه داده بود و لیلی‌ای که کنارش فریاد می‌کشید و می‌گفت:
    - کمک، زنگ بزنید اورژانس! نفس نمی‌کشه.
    حراست به دنبال ضارب داخل پارک رژه می‌رفت و عده‌ای مامور شده بودند تا نگذارند کسی خارج شود. این میان جای شایان خالی بود؛ انگار غیب شده باشد.
    -ارغوان؟
    - بله؟
    به سمت صدا برگشتم.
    - من کیوانم، توی گروه باهم آشنا شدیم. تو بی‌خبر بودی؛ اما من از قبل می‌شناختمت. من اهل دزفول نیستم. نوزده سالمم نیست. من و سوری یه سال قبل با هم طرح دوستی ریختیم؛ اما شرط سوری این بود که برای تفریحم که شده من با یه دختر الکی رفیق شم و با هم پیام‌ها رو بخونیم. اون دختر تو بودی! قرار بود سر نامزدیت سر برسم و به خواست سوری بهم بزنمش تا اونم قبولم کنه. بیست و چهار سالمه، اهل تهرانم. اون ماشینی که به تو زد دوست من بود!
    قرار بود تو زودتر بمیری تا من و سوری راحت و بدون دغدغه با هم ازدواج کنیم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا