کامل شده رمان کوتاه شمشیر خدایان | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

آیا از رمان راضی هستید؟

  • بله، عالیه.

    رای: 2 66.7%
  • به نظرم خوبه.

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست.

    رای: 1 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
از اینکه مارتین می‌خواست بره ناراحت شد. نمی‌فهمید که دلیلش چی بود، ولی نمی‌خواست که ازش دور بمونه. یه لحظه فکر کرد که بدون مارتین چی‌کار کنه؟ همین باعث شد تا تپش قلبش شدت بگیره. به نظر می‌رسید که هردو به هم علاقه دارن.
- چرا نباید برم؟
از جاش بلند شد و به چشم‌های سیاه آناسازیا خیره شد. آناسازیا چشم‌هاش رو دزدید و من‌من‌کنان گفت:
- اوم، می‌دونی که فقط بهت عادت کردم.
- اونوقت چه عادتی؟
مارتین شیطنتش گل کرده بود. حدس می‌زد که آنا ازش خوشش میاد.
- به چشم‌هام‌ نگاه کن و بگو.
آناسازیا فهمیده بود که به مارتین علاقه‌مند شده. می‌ترسید که بفهمه و برخورد دیگه‌ای داشته باشه.
- به من‌ نگاه کن و بگو.
آناسازیا به سختی به چشم های مارتین نگاه کرد. سـ*ـینه‌اش از هیجان بالا پایین می‌پرید. به چشم‌های شیطنت مارتین خیره شد و بعد به لب‌هاش...
مارتین بهش بیشتر نزدیک شد. به آرومی ‌گفت:
- میگی یا...
آناسازیا تحمل نکرد و سرش رو بالا آورد و بـ..وسـ..ـه‌ای عمیق روی لب‌های مارتین کاشت‌‌‌...
***
از تخت بیرون اومد و به آناسازیا که به راحتی خواب بود نگاه کرد. خم شد و بـ*ـوسه‌ای روی موهاش زد و ازش فاصله گرفت. خوش‌حال بود که تونست حسش رو ابراز کنه و شگفت زده شد که آنا هم بهش علاقه داره. به شدت هیجان داشت؛ اما نمی‌تونست که با آنا باشه. باید تنهاش می‌ذاشت. باید به قولی که داده بود عمل می‌کرد‌. به این نتیجه رسیده بود که واقعا شوم و نحسه! به این فکر می‌کرد که اگه با آنا باشه، اتفاق بدی براش میفته. هرگز نمی‌خواست که آنا آسیبی ببینه. بعد از اینکه کاغذ و جوهر و پری پیدا کرد، شروع به نوشتن کرد:
- «آناسازیا، زیباروی من. من دارم از این مردم و از این سرزمین دور میشم. شاید به یه جای دورتر برم و تو خلوت خودم زندگی شومم‌ رو بگذرونم. حرف‌های کوتوله‌ها منطقی بود. من واقعا شوم و نحس هستم و بلایی سر نزدیکانم میارم. نمی‌خوام که بلایی سر تو بیاد. این سرنوشت منه که توی هلاکت و تنهایی به سر ببرم. تو برای من بیشتر از همه ارزش داری. عشقی که بهت داشتم کم نمیشه که هیچ، هرروز بیشتر هم میشه. امیدوارم زندگی شادی رو داشته باشی. اگه این نامه رو بخونی شاید از دستم عصبی بشی و بخوای فراموشم کنی، اما این رو بدون که همیشه دوستت خواهم داشت. از طرف مارتین... .»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    نامه رو روی تخت گذاشت و از اتاق به‌آرومی ‌خارج شد. متوجه اشکی که از چشمش چکید شد. جدایی واقعا سخته. سخته که عزیزانت رو پشت بذاری و تنهایی با خاطره‌هاشون زندگی کنی. مارتین پسر احساساتی بود، اما زندگی بد باهاش بازی کرد. با پشت دستش اشک‌هاش رو پاک ‌کرد و به‌سمت کوله‌اش رفت تا لباسش رو بپوشه. همین که کوله رو باز کرد، نامه‌ای رو دید. برداشتش و لاش رو باز کرد و شروع به خوندن کرد:
    - «سلام پسرم. من این نامه رو سریع نوشتم‌ چون جونت در خطر بود. می‌دونم که از اخلاق بد ما ناراحت شدی، ولی مجبور بودیم. کوتوله‌ها تو رو می‌کشتن و این تنها راه زنده موندنت بود. بهتره که حالا پیش هم‌ نوع‌هات باشی. اینجا برات خطرناکه. به حرف‌هاشون اهمیت نده، مهم اینه که ما باورت داریم.‌ امیدوارم‌که زندگی خوبی رو داشته باشی. خدانگهدار پسرم... .»
    نامه رو جمع کرد و کنار گذاشت. بااین‌حال نمی‌تونست نظرش رو عوض کنه. با چشم‌های خودش دید که چه اتفاقی افتاده. از طرفی خوش‌حال شد که عمو پیت و خاله جولی مثل بقیه کوتوله‌ها نشده بودن. لبخندی زد و مشغول به لباس پوشیدن شد. نصف شب بود و باد به تندی می‌وزید. هر از گاهی رعد و برق می‌زد. مارتین افسار رو محکم گرفته بود تا از روی بوران نیوفته. این تغییرات آب و هوایی به شدت نگرانش کرده بود. تنها سوالی که داشت این بود که چه نفرینی پشتش بود که هرجا می‌رفت اتفاق بدی می‌افتاد؟ از دهکده و کلبه آنا دور شده بود. جنگلی رو که نمی‌شناخت بی‌هدف ادامش می‌داد تا به جایی برسه که ناگهان صدای غرشی از پشت سرش شنید. سرش رو به عقب چرخوند و در تاریکی دو چشم بزرگ قرمز رنگی رو دید که به سمتش می‌اومد. ترسی به دلش افتاد و به یاد شبی افتاد که این غرش رو شنیده بود. این غرش براش آشنا بود.
    - بورانف سریع‌تر برو.
    نباید به چنگ این موجود می‌افتاد. تاریک بود و نمی‌تونست بفهمه چه موجودیه. فقط می‌دونست که باید از دستش فرار کنه. باد به مخالف مارتین می‌وزید و باعث می‌شد که از سرعتش کاسته بشه. دوباره غرشی از جانب اون موجود شنید. طولی نکشید که به پهلوی راست مارتین ضربه‌ای برخورد کرد که از روی اسب افتاد. وقتی روی زمین افتاد، چند دور چرخید و بعد روی کمرش دراز کشید. بارون به‌تندی به صورت مارتین برخورد کرد. موجود چشم قرمز وقتی به مارتین رسید، غرشی رو به صورتش کشید. رعد و برق بزرگی که تو آسمون زده شد، روشنایی‌ای داد که مارتین تونست ببینتش. غولی سه متری بود که پوست سیاه و شکم گنده‌ای داشت. چنگال‌های بزرگ و دو دندون نیش بلند و موهای بلندی سیاهی داشت. دو شاخ بزرگی هم به سر داشت و پاهاش به شکل اسب بود. اون موجود هرچی که بود، خطرناک و وحشی به نظر می‌رسید. مارتین سعی کرد دردش رو فراموش کنه و عقب بره که غول سیاه، مارتین رو بین دست‌هاش گرفت و اون رو به طرفی پرتاب کرد. مارتین سرش به زمین برخورد کرد‌. لحظه‌ای گیج شد؛ اما به ثانیه نکشید که بیهوش شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مارتین بیهوش درحال دیدن خوابی عجیب بود. خوابی که هیچوقت ندیده بود! خواب یک اژدهای سفیدی که جلوتر از بقیه اژدهاها در حال پرواز کردن بود. همین که اژدها غرشی کشید و رو به پایین خیز برداشت، مارتین چشم‌هاش آروم باز شد. چند بار پشت سر هم پلک زد؛ اما همه‌چی رو تار می‌دید؛ ولی صداهایی رو می‌شنید.
    - شانس آورد که زنده موند.
    - هنوزم نمی‌فهمم که چطور زنده گذاشتش؟
    - اون غول باید از بین بره؛ اما راهی وجود نداره!
    - چرا یک راهی وجود داره؛ ولی خطرناکه...
    مارتین چشم‌هاش کامل باز شد و جلوی دیدش بهتر شد. گلوش خشک شده بود. با صدای آرومی ‌گفت:
    - آب، آب می‌خوام.
    چشم‌هاش رو چرخوند و سه نفر رو دید. سه کوتوله رو دید که با هم صحبت می‌کردن. دو نفر از اون‌ها جوان بود و یکی دیگه پیرتر بود. کوتوله پیر چشمش به مارتین افتاد و لبخندی زد و به سمتش رفت.
    - انگار ‌این اِلف جوان به هوش اومد.
    دو کوتوله دیگه هم سریع به‌سمت مارتین رفتن.
    - حالت خوبه؟
    - آب می‌خوام. تشنه‌م...
    کوتوله پیر سریع رو بهشون گفت:
    - آب بیارید.
    - الان میارم.
    یکی از اون‌ها رفت و بعد از دقایقی با لیوان آهنی برگشت. لب‌های مارتین از هم باز شد و کوتوله جوان به آرومی‌ لیوان رو جلوی دهنش قرار داد. مارتین تا خواست دست‌هاش رو بالا بیاره، درد باعث شد که نتونه همچین کاری رو بکنه.
    - آروم باش پسر، دستت یکم آسیب دیده.
    مارتین وقتی آب رو نوشید، با صدای رساتر و بلندتری گفت:
    - من کجام؟ اون غول چیشد؟
    کوتوله پیر رو کامل برانداز کرد. ریش بلند و موهای بلندتر سفیدی داشت همراه با چشم‌های خاکستری و صورت گردی که کمی ‌چروک شده بود.
    -‌اینجا جات امنه، البته اگه اون شیطان برنگرده.
    مارتین که روی تختی دراز کشیده بود، با کمک کوتوله جوان سعی کرد تا کمی ‌بالاتر بیاد. کمی ‌به دیوار تکیه داد و اتاق رو از نظرش گذروند. اتاق کوچیک ده متری که تنها یک تخت داشت و دیوار‌هایی ترک برداشته بودن.
    - من دیشب بیهوش شدم، اون غول کجا رفت؟
    - ما شاهد اتفاقی که برات افتاد، بودیم. تو سرت ضربه خورد و بیهوش شدی‌. اون غول شیطانی هم می‌خواست تو رو له کنه؛ اما یه چیزی مانع از کارش شد و سریع فرار کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    صورت مارتین کمی ‌از درد مچاله شد و رو به کوتوله پیر جواب داد:
    - من صداش رو قبلا شنیده بودم. اون دیگه چه موجودیه؟ برای چی اینجاست؟
    هر سه کوتوله به همه دیگه خیره شدن و نگاه معناداری بینشون رد و بدل شد.
    - اون یه غول شیطانیه که جسم یکی رو تسخیر کرده. تنها هدفش نابود کردنه. هیچکس نتونسته شکستش بده. ساده بگم که شکست ناپذیر شده...
    مارتین که از این غول شیطانی چیز‌های عجیبی شنید، متعجب شد. دیشب براش مثل کابوس بود. کمی ‌ترس برش داشته بود. مارتین که دوست نداشت تو تخت دراز بکشه، از تخت بلند شد.
    - کجا میری؟ هنوز خوب نشدی.
    - بهتره استراحت‌کنی.
    ‌دستش کمی درد می‌کرد؛ اما قابل تحمل بود. دو کوتوله جوان رو عمیق نگاه کرد. دوقلو بودن. موهای کوتاه سیاه و صورتی مایل به زرد داشتن و تنها تفاوت اون‌ها، تو رنگ‌چشم‌هاشون بود‌. چیز عجیبی که وجود داشت، زخمی‌شده بودن. البته کوتوله پیر هم دست کمی ‌از این کوتوله‌های جوان نداشت.
    - من حالم خوبه. باید به سرزمین ساتین برم.
    کوتوله پیر خنده کوتاهی کرد و گفت:
    - خوشبختانه اینجا به سرزمین ساتین نزدیکه.
    مارتین هم متقابلا لبخندی از این خبر زد. سریع به سمت خروجی اتاق حرکت کرد. همین که در رو باز کرد، با مخروبه‌ای بزرگ رو به رو شد. داخل دهکده‌ای بود که تمام خونه‌هاش نابود شده بود. با چشم‌های گرد شده به اطراف نگاه کرد.
    - اینجا چه بلایی سرش اومده؟
    هرسه کوتوله همراه با هم از اتاقی که تنها اتاق سالم این دهکده بود خارج شدن. کوتوله پیر آه سوزناکی کشید و گفت:
    - اون غول شیطانی تنها هدفش نابود سازیه. هردهکده ای رو پیدا بکنه، از بین می‌بره.
    سرش رو به طرف کوتوله چرخوند و گفت:
    - کسی زنده می‌مونده؟
    - تنها ما زنده موندیم. همه کشته شدن. فکر نمی‌کنم که تو دهکده‌های دیگه کسی زنده مونده باشن.
    سرش رو پایین انداخت. دو کوتوله جوان هم به فکر پدر و مادرشون افتادن که به شکل فجیحی کشته شدن. کمی ‌به دهکده دیر رسیدن وگرنه می‌تونستن نجاتشون بدن.
    - اون غول چطوری کشته می‌شه؟
    - هیچ جوره کشته نمیشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مارتین سریع به کوتوله پیر نگاه کرد و گفت:
    - شنیدم که گفتی راهی برای کشتنش وجود داره. یه راه خطرناک!
    چشم‌هاش رو ریز کرد و منتظر خیره شد.
    - یه شمشیر قادر به از بین بردنش وجود داره‌. شمشیری که اگه نتونی به دستش بیاری، نفرین میشی.
    - چه شمشیری؟
    مارتین کنجکاوتر شد تا بیشتر درباره شمشیر بدونه. کوتوله پیر از داخل لباسش یه برگه رو بیرون آورد و به سمت مارتین گرفت‌. به برگه خیره شد که کوتوله دیگه‌ای گفت:
    - اسمش شمشیر خدایان نام داره. ساخته شده که هر موجود شیطانی رو از بین ببره. قدرت زیادی به صاحب شمشیر میده که اون رو قوی‌تر از قبل می‌کنه. داخل غاری پنهان شده که هرکی واردش شده، زنده برنگشته.
    برگه‌ای که حالا نقشه شمشیر خدایان بود رو از کوتوله پیر گرفت و داخل لباسش گذاشت.
    - تنها یک دهکده دیگه مونده تا اون غول اهریمنی از بین ببره. به نظر ما هدف دیگه‌ش هم پایتخت لانگین باشه. باید هرچه سریع‌تر اون رو از بین ببریم.
    مارتین با شنیدن اسم تنها دهکده باقی‌مونده، چشم‌هاش گرد شد.
    - گفتی یه دهکده باقی مونده؟
    - آره چطور؟
    مارتین ترس توی کل وجودش سرازیر شد. صبر نکرد و با صدای بلندی سوت کشید.
    - رنگت چرا پرید پسر؟
    مارتین به کوتوله پیر نگاه کرد و گفت:
    - من توی اون دهکده زنده می‌کردم.
    بوران از پشت اتاقی که قبلا متعلق به یک خونه بود، بیرون اومد. به سمت صاحبش رفت و شیهه بلندی کشید. صورتش رو به سمت مارتین گرفت. مارتین صبر نکرد و سوار بوران شد. همین که خواست حرکت کنه، کوتوله پیر گفت:
    - پسر؛ بهتره که نری، تا الان اون دهکده نابود شده.
    مارتین به تته‌پته افتاده بود. هوش و حواسش از کله‌اش پرید. تنها به‌ این فکر می‌کرد که بلایی سر عمو پیت و خاله جولی نیاد. باید نجاتشون می‌داد.
    - من باید برم. خاله جولی و عمو پیت منتظرم هستن.
    مارتین در چند ثانیه از نظر روحی روانی به هم ریخت‌. افسار بوران رو کشید و به راه افتاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    چیزی رو که می‌دید باور نمی‌کرد. دست‌هاش به لرزه افتاده بود. از روی اسبش که پایین پرید، پاهاش کمی‌ درد گرفت. اهمیت نداد و شروع به دویدن کرد. در بین راه، چند باری روی زمین افتاد‌؛ اما درد پاهاش رو نادیده گرفت. سوزش چشم‌هاش که‌ اشک اون رو پوشونده رو نادیده گرفت. قلب شکسته‌ش رو نادیده گرفت. اتفاقاتی که چند روز پیش براش افتاد، ناسزاگویی‌ها و تمسخر‌هایی که تو دهکده بهش می‌گفتن رو نادیده گرفت. تنها چیزی رو که نادیده نگرفت و خیره بهش بود، عمو پیت و خاله جولی بود که دست در دست هم، بی‌صدا وسط دهکده به خواب عمیقی فرو رفته بودن. یه خواب عمیقی که هرگز نمیشه ازش بیدار شد. مارتین تلوتلوخوران جلوی عمو پیت و خاله جولی ‌ایستاد؛ به زخم عمیقی که رو شکمشون ‌ایجاد شده بود و خونی که ازش سرازیر می‌شد، نگاه گذرایی انداخت و در آخر به صورت‌هاشون خیره شد. پوست‌هاشون سفیدتر از قبل شده بود. بی‌صدا و آروم، چشم‌هاشون روی همدیگه بسته شده بود. مارتین روی دو زانو‌هاش افتاد و ‌اشک‌هاش آروم‌آروم شروع به چکیدن کردن. لب‌هاش تکون می‌خورد و می‌خواست چیزی بگه، اما قادر به حرف زدن نبود. توی شوک بزرگی فرو رفته بود. دست‌های لرزونش به حرکت در اومدن و شروع به تکون دادن عمو پیت و خاله جولی کرد. تند تکونشون می‌داد، اما بیدار نمی‌شدن.
    - خاله جولی، عمو پیت بیدار شید.
    زمزمه‌وار گفت و تند تند‌این جمله رو تکرار کرد. هرلحظه صداش بیشتر میشد که با صدای بلندی گفت:
    - بلند شید. با من شوخی نکنید. تو رو به خدایان بلند شید.
    صداش آروم، به ناله‌های بلندی تبدیل شد. داد بلندی کشید و روی هردوشون خیمه زد. بدنش تکون می‌خورد و ‌اشک‌هاش مثل سیل خروشان می‌ریختن. درد وحشتناکی به جون داشت. با ناله‌های بلندش ضجه می‌زد. عمو پیت و خاله جولی توسط غول شیطانی کشته شده بودن و‌ این برای مارتین غیرقابل باور بود. مارتین که به آغـ*ـوش کشیده بودشون و گریه می‌کرد، دستی رو شونه‌اش نشست.
    - مارتین؟
    آناسازیا دهکده‌ای رو که قبل از این اتفاق آباد دیده بود رو، حالا مخروبه‌ای غیرقابل سکونت می‌دید. کنار مارتین زانو زد و تکونش داد.
    - مارتین، عزیزم بلند شو.
    مارتین بالاخره دست از به آغـ*ـوش کشیدنشون برداشت و بلند شد و به آناسازیا نگاه کرد. صورتش پر از ‌اشک شده بود. سریع خودش رو توی آغـ*ـوش آناسازیا انداخت و با هق هقش،‌ اشک آنا رو هم در آورد. پشت مارتین رو ماساژ داد و گفت:
    - آروم باش مارتین.
    - نمی‌تونم آناسازیا. چطور نبودشون رو باور کنم؟
    - می‌گذره. باید قوی باشی. مطمئنم خاله جولی و عمو پیت دوست ندارن که تو رو ‌این‌طوری ببینن.
    مارتین از آغـ*ـوش آناسازیا بیرون اومد و میون گریه‌هاش با خشم غرید:
    - اون غول شیطانی همه رو کشت. خاله جولی و عمو پیت رو از من گرفت.
    آناسازیا لحظه‌ای خشکش زد؛ اما خودش رو بی‌خبر جلوه داد.
    - من باید انتقام همه رو بگیرم. باید اون غول شیطانی رو از بین ببرم.
    - باشه عزیزم.
    مارتین سریع از آناسازیا دور شد و به سمت بوران رفت‌. سوارش شد و با پشت دستش، ‌اشکش رو پاک کرد‌.
    - خاله جولی و عمو پیت رو خاک کن.
    - کجا میری؟
    بوران به حرکت در اومد و مارتین همونطور که جلوش رو نگاه می‌کرد، خطاب به آناسازیا با صدای بلندی گفت:
    - دنبال چیزی میرم که اون غول رو بکشم...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    در نزدیکی‌های سرزمین ساتین، دو دره بزرگ وجود داشت که با مه‌هایی غلیظی پوشش شده بودن. در بین ‌این دره‌ها، غار بزرگی وجود داشت که مارتین با استفاده از نقشه، پیداش کرد. حالا رو‌به‌روی غار ‌ایستاده بود و کنار غار، دو غول سنگی با شمشیر بزرگی ‌ایستاده بودن. به‌نظر می‌رسید که نگهبان غار بودن، ولی مهم‌ این بود که تا الان کاری با مارتین نداشتن. ترس و لرزش مارتین از بین رفته بود. هدفش تنها چیز مهمی ‌بود که ازش سر باز نمیزد. در بین راه، باتلاق‌های مرگباری همراه با درختان خشک شده‌ای که زنده بودن وجود داشت که مارتین به‌راحتی ازشون گذشت. چشم چرخوند و اطراف غار رو که زیر کوه عظیمی ‌بود، اسکلت‌های زیادی رو دید. اخمش رو غلیظ‌تر کرد و از بوران پایین اومد. دستی به گردن اسبش کشید و گفت:
    - همین جا بمون تا بیام.
    ازش چشم گرفت و با قدم‌های محکمی ‌به سمت غار که ده قدمی ‌ازش فاصله داشت به راه افتاد. همین که پاش رو به داخل غار گذاشت، شمشیر دو غول سنگی پایین اومدن و مارتین سریع خودش رو به داخل غار پرت کرد‌. به عقب برگشت که اون دو غول سنگی به شکل اولشون در اومدن. نفس آسوده‌ای کشید و به اطراف نگاه کرد. با مشعل‌هایی که روشن بود، خیالش راحت شد. وقتی دید توی مسیر روبه‌روش چیز عجیبی وجود نداره، حرکت کرد. همین که چند قدم حرکت کرد، غار به لرزه در اومد و دو دیوار کناری غار به حرکت در اومدن و آروم به هم نزدیک شدن. چشم‌هاش گرد شد و شروع به دویدن کرد. هرچی جلوتر می‌رفت، دیوار‌ها به هم نزدیک‌تر می‌شدن و اگه مارتین نجات پیدا نمی‌کرد، بین دیوار‌ها له می‌شد.
    - لعنتی، گیر کردم.
    هیچ راهی وجود نداشت. دیوار‌ها یک دست بودن و هرلحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدن. حالا فاصله‌اش به یه متر رسیده بود. مارتین سرش رو بالا گرفت و بالای غار یه دریچه دید. دیوار‌ها رو نگاه کرد و فکری به ذهنش رسید. تصمیم گرفت از بین ‌این دو دیوار بالا بره. سریع دست به کار شد و دو دستش رو به دیوار گذاشت و با پاهاشم همین کار رو کرد. تمام بدنش رو به حرکت در آورده بود که رو به بالا بره که موفق هم بود. دیوار‌ها به نصف یه متر رسیده بود که خودش رو به دریچه پرت کرد. خودش رو بالا گرفت که موفق شد وارد دریچه بشه؛ اما دریچه مثل حیله بود و اون رو داخل خودش کشید. تونل کوچیکی بود که مارتین رو به پایین لیز می‌خورد‌. داد بلندی کشید که بعد از پیچ و تاپ‌هایی که خورد، در انتهای ‌این تونل روشنایی دید. خودش رو برای هرچیزی آماده کرد. چشم‌هاش رو لحظه بست و تو دلش زمزمه کرد:
    - کمک کنید خاله جولی و عمو پیت‌.
    چشم‌هاش رو که باز کرد، از تونل کوچیک خارج شد و رو به پایین افتاد. دست‌هاش خودبه‌خود بالا رفتند و تونست که چیز محکمی ‌رو در بین راه بگیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    لبخندی زد و به زنجیری که گرفته بود نگاه کرد. محکم اون رو گرفته بود تا به پایین نیفته. پایین رو نگاه کرد که هزاران نیزه‌های تیزی، آدم‌های زیادی رو به کام مرگ کشونده بود. نفس دیگه‌ای از سر آسودگی کشید و از عمو پیت و خاله جولی تشکر کرد. داخل یک گودال بزرگ بود. اطراف رو نگاه کرد که در نزدیکی خودش، پل چوبی رو دید. دست به کار شد و از زنجیر به‌راحتی بالا رفت و خودش رو روی پل انداخت‌. جای خوش‌حالی داشت که فرسوده و کهنه نبود. خودش رو تمیز کرد و به دری که روبه‌روش قرار داشت، قدم گذاشت. وقتی به در رسید، دستگیره رو به آرومی‌ کشید و باز کرد. نور سفیدی چشمش رو زد، اما لحظه‌ای دید که هزاران تیر به سمتش پرتاب شدن.‌ خودش رو بازم سریع کنار کشید که تیر‌ها به دیوار برخورد کردن و باز هم خیلی از اسکلت‌هایی رو دید که به دیوار آویزون شده بودن.
    - بازم شانس باهام یار بود.
    سرش رو خم کرد و داخل رو دید که نور سفید کم کم در حال محو شدن بود. وقتی دید که خطری تهدیدش نمی‌کنه، وارد میدون نه‌چندان بزرگی شد. چشم‌هاش رو چرخوند که شمشیر بزرگی رو دید که معلق، روبه‌روی یه مجسمه بزرگ از اسطوره آذرخش یعنی زئوس بود. لبخندی زد و به‌سمت شمشیر قدم برداشت. روبه‌روش ‌ایستاد و با شگفتی بهش خیره شد. خوشحال بود که از چندین مراحل مرگبار نجات پیدا ‌کرده بود و تونسته بود شمشیر رو به دست بیاره. شمشیر رو از دسته گرفت و عقب اومد. با چشم‌های گرد شده، شمشیر رو دید که زیبایی خاصی داشت. نقش‌نگار‌های خیلی عجیبی روی شمشیر تزئین شده بود و دسته‌ای طلایی داشت. بین دو دستش گرفت که نفسش تنگ شد و چیزی جلو چشم‌هاش شکل گرفت: «کودکی که در آغـ*ـوش کسی که شنل بلندی پوشیده بود، پنهان شده بود، اما شنل‌پوش کودک رو وسط جنگل، بین شاخ و برگ‌ها پنهان کرد و خودش هم شروع به دوییدن کرد، اما با تیری که از قلبش گذشت، کشته شد. حالا اژدهایی رو می‌دید که خیز برداشته بود و به سمت ارتش عظیمی ‌از موجودات عجیبی که سیاه بودن و از چشم‌هاشون دود سبزی شعله‌ور بود، حمله کرد. دوباره چندین نژاد از آدم‌ها و چندین نژاد از حیوانات خاص، به اژدهای سفید تعظیم کردن» به اینجا که رسید، مارتین چشم‌هاش از هم باز شد. سرش رو به طرفین تکون داد که در مقابلش کسی رو دید که تنها مجسمه‌ای رو ازش در گذشته دیده بود. زئوس بزرگ با اون هیکل تنومندش با اخم غلیظی روبه‌روی مارتین ‌ایستاده بود. دست‌هاش رو عقب گذاشته بود و چشم‌های نافذ سیاهش به چشم‌های مارتین گره خورده بود‌. مارتین به خودش اومد و سریع زانو زد.
    - درود بر پادشاه خدایان (اسطوره) زئوس بزرگ.
    - درود بر تو جوان خوش شانس. سرت رو بالا بگیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مارتین به حالت اولش در اومد و با ترس و هیجانی که داشت، بهش خیره شد. نگران بود که شاید نتونه شمشیر رو به دست بیاره. فکر می‌کرد حالا که شمشیر دستشه شاید زئوس اجازه این رو نده که ازش استفاده کنه.
    - می‌دونم که برای چی اینجا اومدی. شخصا اومدم بگم که موفق باشی.
    مارتین آب دهنش رو قورت داد و تعظیم کرد. زئوس با قدم های محکم به سمتش رفت و ضربه‌ای به شونش زد و گفت:
    - آینده درخشانی داری، به امید دیدار پسرک جوان.
    مارتین خشکش زده بود و نمی‌تونست حرفی بزنه. خیلی جالب بود که زئوس هیچ مخالفتی باهاش نکرد، اما ناگهان همه‌جا سفید شد و مارتین هم بیهوش روی زمین افتاد.
    ***
    وقتی چشم‌هاش رو باز کرد. خودش رو بالای دره همراه با بوران دید. از روی زمین بلند شد و شمشیر رو هم برداشت. شمشیر جلوی نور خورشید می‌درخشید و زیباییش رو چندین برابر می‌کرد. لبخند زد که با به یاد آوردن هدفش، اخمی جایگزین لبخندش زد. سریع سوار بوران شد و نقشه رو از داخل لباسش بیرون آورد. ذهنش به سمت حرف کوتوله پیر رفت که هدف بعدی غول شیطانی، پایتخت لانگین هست. دقیق‌تر نقشه رو بررسی کرد که فهمید تا پایتخت فاصله زیادی نداره. اگه با سرعت حرکت می‌کردن، یه روزه می‌رسیدن. نقشه رو داخل لباسش گذاشت و شمشیر رو محکم گرفت.
    -با تمام سرعتت حرکت کن.
    بوران برای اینکه حرفش رو تایید کنه، رو دو پای عقبش ایستاد و شیهه بلندی کشید و تند شروع به حرکت کرد.
    ***
    پایتخت هم کم و بیش از بین رفته بود‌. نصف پایتخت ویران شده بود و جای خوش‌حالی داشت که قصر بزرگ رنگارنگ کوتوله‌ها پابرجا بود. مردم در حال فرار کردن بودن و می‌خواستن جونشون رو نجات بدن. عده‌ای هم به مجروحین یاری می‌رسوندن. همگی دست به دست هم داده بودند تا مشکل بیشتر از این نشه. مارتین که راه مستقیم به قصر رو آروم طی می‌کرد، صدای غرش آشنایی به گوشش برخورد کرد. دست‌هاش مشت شدن و با کشیدن افسار اشبش، به سرعت حرکت کرد. کوتوله‌ها با دیدن مارتین تعجب می‌کردن و زیر لب، با اطرافیان پچ‌پچ می‌کردن. وقتی از چندین کوچه عبور کرد، تعداد زیادی از سربازان، با نیزه غول شیطانی رو محاصره کرده بودن و تعدادی هم به شکل اسب تک شاخ در اومده بودن تا باهاش مقابله کنن. به سمت میدانی که بودن حرکت کرد که در مقابل غول سنگی، آناسازیا رو دید. تعجب کرد که اون اینجا چیکار می‌کرد و بیشتر تعجب کرد که در فاصله نزدیکی با غول شیطانی، دست راستش رو دراز کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    از اسب پایین اومد و به‌سمتشون دویید. چندین سرباز رو جای گذاشت و با صدای بلندی گفت:
    - آناسازیا تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    هم آناسازیا هم غول شیطانی به مارتین نگاه کردن. آناسازیا شرمنده خیره به مارتین بود.
    - مارتین بهت توضیح میدم، فقط جلو نیا‌.
    هیچ نمی‌فهمید که هدفش از این کارش چی بود‌. آنا به غول شیطانی نگاه کرد و گفت:
    - ببین من رو بابا، منم دخترت، آناسازیام. دست از این کار بردار، اون شیطان رو از خودت دور کن. نذار کنترلت کنه.
    مارتین تا این رو شنید، یاد چهره خوب و مهربون پدر دایانا موقع جنگیدن افتاد. اون اِلف چطور به این موجود تبدیل شده بود؟ پس دلیل غیبت‌های بیش از حدش این بود؟ مارتین در این چند روزه آینده، مدام تو شوک بود. غول شیطانی عقب رفت و سرش رو به طرفین تکون داد، اما رو به صورت آنا غرشی کشید و با پا به اون ضربه زد. مارتین داد زد و به سمت آنا دویید و سرباز‌های کوتوله به‌سمت غول حمله ور شدن.
    - حالت خوبه؟ جاییت که درد نمی‌کنه؟
    آنا صورتش از درد مچاله شد و از روی زمین بلند شد.
    - من حالم خوبه مارتین.
    به غول شیطانی نگاه کرد و گفت:
    - پدرم مُرده، حالا بدنش توسط موجود شیطانی تسخیر شده.
    به مارتین نگاه کرد و گفت:
    - از بین ببرش.
    به شمشیری که تو دست مارتین بود نگاه کرد. لبخندی زد و ادامه داد:
    - فقط زنده بمون.
    مارتین بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیش زد و به سمت غول شیطانی دویید. غول شیطانی هرکی رو می‌دید، با پاهاش و یا با دست‌هاش پرتاب می‌کرد. هیچ رحمی ‌نداشت و کارش شده بود که همه رو از سر راهش کنار بکشه.
    - هی، من رو نگاه کن غول شیطانی.
    مارتین نزدیکی‌های غول بود که شمشیرش رو بالا آورد، شمشیر رو پایین آورد و محکم پای راستش رو قطع کرد.
    - این برای تسخیر کردن بدن یکی بود که نباید می‌کردی‌.
    ازش فاصله گرفت و به ناله‌هاش که از درد می‌کشید، گوش داد. غول شیطانی خشمگین‌تر از قبل برگشت و تلوتلوخوران، به سمت مارتین حرکت کرد. دست مشت شده‌اش رو بالا آورد و به سرش خواست بکوبه، اما مارتین سریع جای خالی داد و دوباره شمشیرش رو بالا آورد و دست راستش رو قطع کرد.
    - این برای کشته مردم‌هایی که بی‌گـ ـناه بودن.
    اما ناگهان دست دیگه غول که سالم بود، محکم‌ترین ضربه رو به مارتین زد. مارتین ده متر عقب‌تر رفت و سریع از جاش بلند شد. وقتی خودش رو سالم و بدون هیچ دردی دید، ابروهاش بالا پریدن‌. انگار شمشیر بهش قدرت زیادی داده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا