- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
از اینکه مارتین میخواست بره ناراحت شد. نمیفهمید که دلیلش چی بود، ولی نمیخواست که ازش دور بمونه. یه لحظه فکر کرد که بدون مارتین چیکار کنه؟ همین باعث شد تا تپش قلبش شدت بگیره. به نظر میرسید که هردو به هم علاقه دارن.
- چرا نباید برم؟
از جاش بلند شد و به چشمهای سیاه آناسازیا خیره شد. آناسازیا چشمهاش رو دزدید و منمنکنان گفت:
- اوم، میدونی که فقط بهت عادت کردم.
- اونوقت چه عادتی؟
مارتین شیطنتش گل کرده بود. حدس میزد که آنا ازش خوشش میاد.
- به چشمهام نگاه کن و بگو.
آناسازیا فهمیده بود که به مارتین علاقهمند شده. میترسید که بفهمه و برخورد دیگهای داشته باشه.
- به من نگاه کن و بگو.
آناسازیا به سختی به چشم های مارتین نگاه کرد. سـ*ـینهاش از هیجان بالا پایین میپرید. به چشمهای شیطنت مارتین خیره شد و بعد به لبهاش...
مارتین بهش بیشتر نزدیک شد. به آرومی گفت:
- میگی یا...
آناسازیا تحمل نکرد و سرش رو بالا آورد و بـ..وسـ..ـهای عمیق روی لبهای مارتین کاشت...
***
از تخت بیرون اومد و به آناسازیا که به راحتی خواب بود نگاه کرد. خم شد و بـ*ـوسهای روی موهاش زد و ازش فاصله گرفت. خوشحال بود که تونست حسش رو ابراز کنه و شگفت زده شد که آنا هم بهش علاقه داره. به شدت هیجان داشت؛ اما نمیتونست که با آنا باشه. باید تنهاش میذاشت. باید به قولی که داده بود عمل میکرد. به این نتیجه رسیده بود که واقعا شوم و نحسه! به این فکر میکرد که اگه با آنا باشه، اتفاق بدی براش میفته. هرگز نمیخواست که آنا آسیبی ببینه. بعد از اینکه کاغذ و جوهر و پری پیدا کرد، شروع به نوشتن کرد:
- «آناسازیا، زیباروی من. من دارم از این مردم و از این سرزمین دور میشم. شاید به یه جای دورتر برم و تو خلوت خودم زندگی شومم رو بگذرونم. حرفهای کوتولهها منطقی بود. من واقعا شوم و نحس هستم و بلایی سر نزدیکانم میارم. نمیخوام که بلایی سر تو بیاد. این سرنوشت منه که توی هلاکت و تنهایی به سر ببرم. تو برای من بیشتر از همه ارزش داری. عشقی که بهت داشتم کم نمیشه که هیچ، هرروز بیشتر هم میشه. امیدوارم زندگی شادی رو داشته باشی. اگه این نامه رو بخونی شاید از دستم عصبی بشی و بخوای فراموشم کنی، اما این رو بدون که همیشه دوستت خواهم داشت. از طرف مارتین... .»
- چرا نباید برم؟
از جاش بلند شد و به چشمهای سیاه آناسازیا خیره شد. آناسازیا چشمهاش رو دزدید و منمنکنان گفت:
- اوم، میدونی که فقط بهت عادت کردم.
- اونوقت چه عادتی؟
مارتین شیطنتش گل کرده بود. حدس میزد که آنا ازش خوشش میاد.
- به چشمهام نگاه کن و بگو.
آناسازیا فهمیده بود که به مارتین علاقهمند شده. میترسید که بفهمه و برخورد دیگهای داشته باشه.
- به من نگاه کن و بگو.
آناسازیا به سختی به چشم های مارتین نگاه کرد. سـ*ـینهاش از هیجان بالا پایین میپرید. به چشمهای شیطنت مارتین خیره شد و بعد به لبهاش...
مارتین بهش بیشتر نزدیک شد. به آرومی گفت:
- میگی یا...
آناسازیا تحمل نکرد و سرش رو بالا آورد و بـ..وسـ..ـهای عمیق روی لبهای مارتین کاشت...
***
از تخت بیرون اومد و به آناسازیا که به راحتی خواب بود نگاه کرد. خم شد و بـ*ـوسهای روی موهاش زد و ازش فاصله گرفت. خوشحال بود که تونست حسش رو ابراز کنه و شگفت زده شد که آنا هم بهش علاقه داره. به شدت هیجان داشت؛ اما نمیتونست که با آنا باشه. باید تنهاش میذاشت. باید به قولی که داده بود عمل میکرد. به این نتیجه رسیده بود که واقعا شوم و نحسه! به این فکر میکرد که اگه با آنا باشه، اتفاق بدی براش میفته. هرگز نمیخواست که آنا آسیبی ببینه. بعد از اینکه کاغذ و جوهر و پری پیدا کرد، شروع به نوشتن کرد:
- «آناسازیا، زیباروی من. من دارم از این مردم و از این سرزمین دور میشم. شاید به یه جای دورتر برم و تو خلوت خودم زندگی شومم رو بگذرونم. حرفهای کوتولهها منطقی بود. من واقعا شوم و نحس هستم و بلایی سر نزدیکانم میارم. نمیخوام که بلایی سر تو بیاد. این سرنوشت منه که توی هلاکت و تنهایی به سر ببرم. تو برای من بیشتر از همه ارزش داری. عشقی که بهت داشتم کم نمیشه که هیچ، هرروز بیشتر هم میشه. امیدوارم زندگی شادی رو داشته باشی. اگه این نامه رو بخونی شاید از دستم عصبی بشی و بخوای فراموشم کنی، اما این رو بدون که همیشه دوستت خواهم داشت. از طرف مارتین... .»
آخرین ویرایش توسط مدیر: