کامل شده داستان کوتاه سرباز | Samira.Aroom کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Samira.Aroom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
1,476
امتیاز واکنش
16,498
امتیاز
740
محل سکونت
طهران
downloadfile-2.png

نام داستان: سرباز
نام نویسنده: Samira.Aroom
دلیل: مسابقه داستان کوتاه
ژانر: عاشقانه
خلاصه: پسر عمو و پسر عمه ی سِودا باهم به خدمت سربازی، نقطه صفر مرزی میرن. خطر همیشه در کمینشونه. سودا برای سلامتی عشقش مدام دست به دعاست. نامه ها و تماس های عاشقانه بینشون رد و بدل میشه اما....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران


    نخل، تنها هم ثمر دارد ولی
    میوه ی پیوند چیز دیگری ست
    نیست فرقی بین فرزندان ولی
    اولین فرزند چیز دیگری ست

    صدای کِل کشیدن و سوت زدن از گوشه و کنار خونه بلند شد و بعد صدای دایره و تنبک بود که به شعر ریتم داد و صدای دست جمعیت رو هم بالا برد.

    اولین دلبند اربـاب آمده
    علت لبخند اربـاب آمده
    رود نه از راه دریا آمده
    آسمان نه عرش اعلا آمده

    همگی همزمان با ریتم خوندن:
    اولین دلبند اربـاب آمده
    علت لبخند اربـاب آمده

    خانم حسینی ضرب دایرش رو بیشتر کرد و ادامه داد:
    طاق کسری بر خودش لرزید و گفت
    باز پیغمبر به دنیا آمده
    آی مجنون کوری چشم حسود
    کف بزن فرزند لیلا آمده....

    صدای ساز و نوا و هلهله همچنان به پا بود. منم هر از گاهی بشکن ریزی میزدم و زمزمه وار ترجیع بند مولودی رو تکرار میکردم.
    لیوان گیاهی توی دستم رو دَوَرانی تکونی دادم و کمی از شربت پرتقال خنک توش رو خوردم.
    نگاهی به جمعیت کردم که با لباسای مجلسی گرون قیمت و نسبتا بازشون روی مبلا و زمین و هر گوشه کناری که جا پیدا کرده بودن، نشسته بودن.
    متن شعر خانم حسینی عوض شد. همزمان از یکی از کاسه های بزرگ بلوری جلوش چند مشت شکلات برداشت و به سمت جمعیت پرت کرد. مهمونا هم فارغ از سن و موقعیتشون شکلاتا رو، رو هوا میقاپیدن.
    دختر بچه ای با موهای خرگوشی که تاپ شلوارک سفید رنگی تنش بود به سمت آشپزخونه اومد و گفت: خاله میشه یه لیوان آب یخِ یخ بهم بدید؟
    +بله عزیزم. چرا نشه.
    از جام بلند شدم و به سمت یخچال رفتم.
    +ببینم خوشگل خانم، شربت میخوای بهت بدم؟ یا همون آب؟
    دختر: نه لطفاً آب بدید. یه لیوان شربت خوردم‌. بیشتر بخورم دندونامو کرم میخوره.
    لیوان آبی بهش دادم و خورد وتشکر کرد و رفت. در حالی که سر جام، جلوی ورودی آشپزخونه مینشستم با خودم فکر کردم چه بچه با ادبی‌‌. اینروزا که مشغله مادر پدرا زیاد شده بچه مودب زیاد نیست، لوسها رو مودب فرض میکنن.
    بیخیال افکارم شدم و دوباره نگاهم رو به مهمونا دادم. چند دقیقه بعد زنعمو شادی اومد سمتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    زنعمو: سودا جان زیارت عاشوراها رو پخش کن بیزحمت.
    از جام پاشدم و کتابچه ها رو بین جمعیت پخش کردم‌. امروز تولد حضرت علی اکبر بود و روز جوان‌. زنعمو شادی هم به خاطر ته تغاریش، آقا محمد خان یکتا، که امسال، بعد از گرفتن لیسانسش، با عشق من، راهی خدمت شریف سربازی و شغل شریف آش خوری شده بود و امروز هم روزش بود و از خونه دور؛ یه مولودی تو خونش انداخته بود‌.
    خانم حسینی، عادت داشت که چه تو مولودی و چه روضه، بساط سفر به کربلاش با زیارت عاشورا به پا باشه.
    درجه نور سالن رو کم کردم و سرجام نشستم‌. زیارت شروع شد و از همون بِ بسم الله اشکای من شروع به ریختن کرد‌. تو خط به خط زیارت، تنها تصویری که جلو چشمم بود، تصویر عشقم تو لباس سربازیش بود که الآن تو نقطه صفر مرزی کشیک وایستاده. کل دعام واسه اون بود، که سالم و سلامت برگرده، که مال من بشه‌. البته آخر زیارت نامه، سر سجده بقیه رو هم‌بی نصیب نذاشتم‌ و جز خودم واسه همه دعا کردم.
    بعد از تموم شدن دعا، نور چراغارو درست کردم و کتابچه ها رو جمع کردم. فاطمه، دختر عموم و هاله، زن پسر عموم علی هم مشغول پخش کردن ظرفای یکبارمصرف پذیرایی شدن.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    کم کم جمعیت متفرق شد و فقط موندیم من و مامانم، صاحب خونه و عروسش، عمه حلیمه و دخترش شیوا.
    کلا یه عمو و یه عمه داشتم. عمو سلیم دوتا پسر و یه دختر داشت. علی، فاطمه و محمد.
    عمه حلیمه هم یه پسر و یه دختر داشت.
    متین وشیوا.
    متین. متین. متین.
    واقعا مثل اسمش بود.
    عشقم بود.
    عشقم هست.
    واگه خدا بخواد، عشقم باقی خواهد موند.
    متین و محمد چسب هم بودن.همسن بودن. از بچگی باهم و یجا درس خوندن. بزرگ شدن و یه رشته و دانشگاه درس خوندن. حالا هم باهم رفتن سربازی. منطقه صفر مرزی.
    روزی رو که رفت یادم نمیره. خودم با دستای خودم پوتیناشو بستم.
    مثل ابر بهار گریه میکرد‌.
    مثل ابر بهار گریه میکردم.
    بابا و عمو سلیم و آقا بهمن، شوهر عمم شب اومدن اونجا. عمو سلیمم میگفت محمد زنگ زده‌. آقا بهمن هم میگفت متین زنگ زده.
    روحم با شنیدن اسم متین پرواز کرد‌. رفت و رسید به تخت های آهنی که جیر جیر صدا میدن. رسید به قابلمه های آشی که از چمن پر شده‌. به پوتین های بسته و پاهای خسته. چشمای خوابالو و رژه های صبحگاهی. به کشیک و تفنگ و سلام نظامی.
    رسید به متینم و قد بلندش، به لبخندا و سر و روی تراشیدش....
    روحم جلا پیدا کرد‌. لبخند رو لبم نشست و بغض تو گلوم.
    بعد از شام از خونه عمو رفتیم‌. تو خونه بعد از شب بخیر مامان و بابا رفتن واسه خواب‌. من اما وضو گرفتم‌ و مثل شبای دیگه، به نیت سلامتی متین شروع کردم به خوندن نماز شب....
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    متین ترم آخر دانشگاهش، دقیقا پنج ماه قبل، اومد دم در دانشگاه من. گفت میخواد باهام حرف بزنه. ترسیدم. هزار و یک جور فکر و خیال اومد تو سرم. از مرگ کسی گرفته تا حرف ناجوری که پشت سرم زده شده باشه.
    اما حرفش خلافم افکارم بود.
    خوب اون روز رو یادمه.
    رفتیم انقلاب. بردم دم کافه دچار‌. رفتیم تو و نشستیم. سفارش دوتا میک شکلاتی داد. تا اونا رو بزنن حرفش رو زد. بی مقدمه.
    متین: میدونی چرا آوردمت اینجا؟
    نگاه مضطربی به اطراف انداختم. خم شدم سمتش.
    +راستش رو بگو اتفاقی افتاده؟ کسی طوریش شده؟
    متین: اتفاق که افتاده، ولی کسی چیزیش نشده. بی نظرت واسه همچین خبری میاوردمت کافه؟
    +خب پس چی شده؟ کسی حرفی زده؟ اتفاق بدی افتاده؟
    متین: چقدر منفی بافی میکنی دختر؟
    +خب از اضطراب مردم بگو چی شده؟ یهو، بی خبر، اینطوری اومدی دنبالم.
    متین: دچارت شدم.
    نگاه گنگی بهش انداختم.
    متین: به خاطر اسم کافه آوردمت اینجا. چون وصف حالمه. دچار.‌..
    لامپ بالای سرم تقریبا روشن شده بود اما به خودم اجازه همچین افکاریو ندادم.
    متین: به قول سهراب:
    چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
    چه قدر هم تنها
    خیال می کنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
    دچار یعنی
    ..........عاشق
    و فکر کن که چه تنهاست
    اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
    دچارتم سودا، دچار یعنی عاشق‌...
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    تا حالا شده تمام رنگهای شاد، حس های خوب، موسیقی های خوش نوا، صدا های قشنگ، طعم های خوش؛ یکدفعه به سمتتون سرازیر بشن؟
    برای من اتفاق افتاد. لحظاتم پر از حس و صدا و نوا و طعم و رنگ قشنگ و شاد شد.
    لبخندی روی لبم نشست.
    متین: دوسالی هست که این حس رو بهت دارم. دقیقاً از وقتی وارد دانشگاه شدی. وقتی دیدم بزرگ شدی، وارد اجتماع شدی، خواستگار داری، دلم لرزید. انگار تا قبلش ندیده بودمت.
    نتونستم بهش بگم اگه تو دوساله عاشقی من سالهاست که این حس رو دارم.
    ادامه داد: ترس از دست دادنت بود، اما خودم هم بودم. خواستگارات رو میپروندم. یا نمیزاشتم بیان خونتون، یا به جای بابات من میرفتم تحقیق و الکی ردشون میکردم یا باهاشون دعوا میکردم. هر جور شده نمیزاشتم بهت برسن. اما یکی دوماه دیگه دارم میرم سربازی. دستم کوتاست و راهم دور. میترسم از دستت بدم، میترسم تا وقتی برگردم ازدواج کنی.
    همون موقع میک هامون رو آوردن‌.
    متین لبخندی زد و گفت: میخوامت سودا. میخوام بمونی‌. میشه... میشه منتظرم بمونی؟
    +میمونم.
    متین: یع...یعنی....این حرف یعنی تو هم...
    +آره منم دچارتم.
    بعد از اون روز ارتباط هامون شروع شد. تماسهای یواشکی، نگاه های زیرزیرکی، دَدَر دودورهای پیچوندنی‌. زندگیمون رنگ و بو گرفته بود‌. شاید تو کل ۱۹ سال زندگیم هیچوقت اونقدر خوشحال نبودم و تو ۲۳ سال زندگیش، هیچوقت اونقدر خوشحال نبود‌‌.
    یه جفت حلقه خریده بودیم و وقتی باهم بودیم دستمون میکردیم‌. همه چیز عالی بود تا اینکه متین و محمد رفتن سربازی‌.
    نمیگم تیره و تار، نمیگم سیاه و تاریک؛ اما رنگ زندگیم خاکستری شد‌. شاید تا قبل از اومدنش زندگیم بیرنگ بود‌. چون معنی رنگها رو نمیدونستم‌‌. اما بعد از رفتنش خاکستری رنگ روزها و شب هام‌ شد.
    باور کنید رنگها رو تو مدرسه بهمون درست یاد ندادن. وقتی عاشق بشید، وقتی‌بدونید معشقوتونم‌ دوستتون داره؛ اون موقعست که معنی رنگ و مفهوم‌ طعم و حس لـ*ـذت رو درک میکنید. حالا من کسی بودم که اینا رو درک کرده بودم اما از منبعش دور بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    سه روز از مولودی زنعمو شادی گذشت. امشب، شب نیمه شعبان بود. صبح یه امتحان سخت داشتم و یه کلاسم با یه استاد گند اخلاق بددهن داشتم. خلاصه اینکه صبحم زهرمار گذشته بود و الآن رو پله برقی های مترو در حال چرت زدن بودم‌. تا از پله ها رسیدم پایین دیدم صدای بوق درهای قطار دراومده و الآنه که درا بسته بشن. میدونستم اگه سوار این قطار نشم، حداقل ده دقیقه علاف میشم. پس با سرعت خودمو چپوندم تو یکی از واگنهای مردونه. قطارهای خط قائم - آزادگان هر ده دقیقه یکبار میومدن و به خاطر همین شلوغ بودن. البته واگنهای زنونه به خاطر کم بودن تعدادشون، تو این ساعت فاجعه بودن. ولی آقایون الآن سرکار بودن و واگن به نسبت خلوت بود. چشم چرخوندم و دیدم چند نفری چپ چپ نگام میکنن. بقیه هم مشغول دید زدن دختر و پسری بودن که گوشه واگن، روبه روی هم ایستاده بودن و با لبخند صحبت میکردن. دختر تکیه داد بود به دیوار و پسر هم دستش رو روی دیوار گذاشته بود و روی دختر خم شده بود. بیخیال نگاه کردن بهشون شدم. اینبار که قطار ایستاد میرم تو یه واگن زنونه. این صحنه ها رو که میبینم....
    یکدفعه فکرم قطع شد. زبونم لال شد و نگاهم قفل شد. لایه اشک روی چشمامو پوشوند‌.
    یه سرباز، دقیقا روبه روم، جلوی درِ اون سمت نشسته بود. نشسته که نه...از خستگی تو خودش مچاله شده بود. پوتینهای خاکی پاش بود و ساکش کنارش بود. سرش مدام میوفتاد و نمیزاشت درست بخوابه. دفعه آخر از خواب پرید. باچشمای به خون نشسته از خستگیش اطرافش رو نگاه کرد. نگاهش که به چشمای اشکی من افتاد لبخندی زد و از جاش بلند شد و ایستاد.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    نمیدونم چی پیش خودش فکر کرده بود که پاشد وایستاد. خجالت کشیده بود یا فکر کرد دلم واسش سوخته....
    چند لحظه ی بعد قطار ایستاد. میخواستم‌ برم واگن بانوان اما نرفتم. همونجور ایستادم و به سرباز نگاه کردم. الآن متین اینجا بود کلم رو میکند. یا اگه حالت عادی بود عمرا به یه پسر نگاه میکردم، اونم اینجوری.‌ اما من داشتم متین خسته ی خودم رو میدیدم.
    تا ایستگاه بعد به پسره یواشکی نگاه کردم. اونم ایستاده سرش رو به شیشه کنار صندلی ها چسبونده بود و چشماش رو بسته بود.
    به ایستگاه که رسیدیم چشماش رو باز کرد. نیم نگاهی بالبخند به من‌کرد و از قطار خارج شد. من باید دو تا ایستگاه دیگه پیاده میشدم اما پشت سر سرباز خارج شدم.
    نزدیکش رفتم وتقریبا آروم صدا زدم: سرباز نجّارزاره.
    ایستاد.
    اسمشو از روی اتیکت لباسش خونده بودم‌.
    به سمتم برگشت. بازم لبخند زد‌.
    دست تو کولم کردم و ساندویچ سرد بهداشتی رو که از سوپرمارکت دم مترو خریده بودم تا تو قطار بخورم رو درآوردم‌ و به سمتش گرفتم‌.
    +مجانی.
    نگاهی به ساندویچ کرد و گفت: گدا نیستم، سربازم‌.
    +منم نگفتم گدایید.
    چون ایستگاه تقاطعی نبود مسافر کم پیاده میشد. الآنم دورمون خلوت بود‌.
    ابروی چپش رو بالا انداخت و گفت: عاشقم شدی؟
    چشمام گرد شد.
    با یه دستش ساکش رو روی شونش جابه جا کرد ودست دیگش رو زیر چونش گذاشت‌ و گفت: از اون اول زل زده بودی بهم. باچشمای اشکی. مرد رویاهاتم؟ تو خواب وحی شده بود شوهرت این شکلیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    اخم کردم.
    +من خودم عشق دارم‌.
    اونم اخم کرد.
    -پس این چیه؟
    دوباره چشمام پر شد.
    +عشق منم سربازه. الآنم یک ماهه ندیدمش. شما رو که دیدم یاد اون افتادم‌‌. این که اونم الآن خستس اذیتم کرد. اگه اون اینجوری اینجا بود غذامو میدادم به اون.
    و با دست به اوضاعش اشاره کردم.
    نگاهش مهربون شد.
    -کجا خدمت میکنه؟
    با صدای پربغضی جواب دادم: کردستان‌. منطقه صفر مرزی.
    بازم رنگ نگاهش عوض شد‌. اینبار رنگ دلسوزی نمیدونم واسه کدوممون. منی که از عشقم جدام یا متینی که تو شرایط سخت خدمت میکنه.
    -جای خیلی سختیه‌‌. واسه آموزشی اونجاست؟
    +نه خدمتش.
    -بیسواده؟ چرااونجا افتاده؟
    +نه بابا لیسانسشو گرفته. ولی از شانس من بدبخت ازم دور افتاد.
    لبخندی زد و ساندویچ رو از دستم کشید بیرون.
    -ایشالله امروز برمیگرده.
    اشکامو پاک کردم و خندیدم.
    +نه نمیشه. گفته حالا حالا ها نمیتونه بیاد‌.
    -خدا رو چه دیدی‌. شاید برگشت‌. بابت ساندویچم ممنون‌. واقعا گرسنم بود. تا خونه فقط قد کرایه ماشین پول داشتم.
    دست انداختم تو کیفمو نوشابه رو هم به سمتش گرفتم.
    +اینو یادم رفت.
    خندید. کلاهش رو با دستی که ساندویچ توش داشت برداشت و روی سر کچلش دستی کشید‌.
    -کاش از خدا چیز دیگه ای میخواستم. میدونی، ساندویچ بدون نوشابه نمیشه.
    خندیدم‌. قطار جدید اومد. خداحافظی کردم و سوار شدم.
    حرفش تو گوشم نشست: ایشالله امروز برمیگرده.
    زمزمه کردم: نمیشه، ولی ایشالله...
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    عصر مامان و بابا حاضر شدن که بریم بیرون. خیابونا از ساعت چهار و نیم پنج تا یازده دوازده جشن بود.نور و موسیقی، شربت و شیرینی. مردم حسابی واسه امام زمانشون سنگ تموم میزاشتن.
    مامان و بابا هرچقدر اصرار کردن همراهشون نرفتم. هرسال، آخر شب که برمیگشتیم اعمال شب نیمه شعبان رو انجام میدادم. هم واسه رسیدن به متین و هم واسه سلامتی خانوادم و هم کمی هم واسه دل خودمو امام زمانم. اما امسال ۹۰% دعاهام واسه سلامت برگشتن متین بود. ۱۰%بقیش چیزای دیگه. رفتم حموم و غسل کردم. برگشتم و شروع کردم به خوندن نمازها و دعاهای وارده.
    یکی دوساعتی گذشته بود که زنگ خونمون به صدا دراومد. وسط دعا بودم و نمیتونستم پاشم. ده دقیقه ای کسی که پشت در بود زنگ میزد و منم بدون توجه دعامو میخوندم تا اینکه تموم بشه‌. مامان و بابا کلید داشتن و کسی که پشت در بود یا باید تاالآن میرفت یا حالا که نرفته میدونه من خونه ام. دعام تموم شد. چادر سفید گل گلیمو جمع کردم. دستی به تونیک پوشیده سفید رنگم کشیدم و جلوی آینه شالمو مرتب کردم و رفتم جلوی در. موقع دعا همیشه سعی میکردم سفید بپوشم. در رو باز کردن همانا و میخ شدن رو صورت متین همانا‌‌‌. با لبخند کجی نگاهم میکرد.
    یاد حرف نجارزاده، همون سرباز صبحیه افتادم که گفت ایشالله امروز برمیگرده. چه زود دعاش مستجاب شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا