آرمان اخمی کرد و بلند شد و به طرف درختا رفت و در عرض چند ثانیه از نظر غیب شد به زور خودمو از بغـ*ـل رایان بیرون کشیدم و در حالی که اخم کرده بودم و سرم هم پایین بود گفتم:
– من خوبم ..
و سریع از جام بلند شدم سپیده هم خواب بود رفتم کنارش زانو زدم و اروم تکونش دادم:
– سپیده؟؟ سپیده پاشو داریم میریم..
رایان – کجا؟؟
– بهتره دیگه بریم هوا هم داره تاریک میشه ...
رایان با نارضایتی قبول کرد بلند شدیم همگی وسایلمونو جمع کرده و راهی ویلا شدیم تو ماشین هیچکدوم حرفی نمی زدیم نمی دونم چی شده بود که اینقدر جو ماشین سنگین بود همش به خوابم فکر می کردم واسه چی تو خوابم بابا مرده بود نا خودآگاه آهی کشیده که رایان گفت:
– چی شده بهار ...
– چیزی نیست ....
باران – نمیخوای خوابتو واسمون تعریف کنی؟؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و دیگه هیچ حرفی زده نشد بالاخره رسیدیم ویلا نگاهی به ساعت کردم هفت بود با نگرانی به رایان گفتم:
– خیلی دیر کردیم نیما حتما می کشتمون ..
رایان – اروم باش هیچ اتفاقی نمیفته شامو که خوردیم راه میفتیم برگردیم ...
– چی؟؟ تازه آلانشم راه بیفتیم ساعت یازده به زور می رسیم چه برسه به اینکه ....
سریع حرفمو قطع کرد و گفت :
– بسه دیگه چقدر غر میزنی گفتم هیچ اتفاقی نمیفته ..
با ناباوری نگاهش کردم و سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
– اره واسه ما هیچی اتفاقی نمیفته ولی تو همین الان با دستای خودت قتل نامتو امضا کردی جناب نیکپور ....
و بدون حرف دیگه ای رفتم و کنار شومینه نشستم زانو هامو بغـ*ـل گرفتم و به شعله های آتش چشم دوختم اشکام پشت سر هم سرازیر می شدند و من نمی تونستم جلوشونو بگیرم حضور کسی رو کنارم احساس کردم سرمو بر گردوندم و نگاهم به ارمان افتاد که با نگرانی بهم زل زده بود اشکی دیگر از گوشه ی چشمم چکید که دستشو آورد جلو و با انگشتش پاکش کرد سریع به خودم اومدم و سرمو برگردونم اونطرف که صداشو شنیدم:
– از چی اینقدر می ترسی ؟؟
شونه ای بالا انداختم که گفت:
– فکر نکنم برادرت اینقدر سنگدل باشه که بخواد بکشتت ...
– اره اون نمیکشتم ولی دلم براشون تنگ شده میخوام هر چی سریعتر برم پیششون ..
آرمان – خیلی دوستشون داری؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم:
– تو دنیا به جز اونا کسی دیگه رو ندارم ....
آرمان – خوش به حالت ...
با تعجب نگاهش کردم نگاهشو به شعله های شومینه دوخت و ادامه داد:
- مادری دارم که فکر و ذکرش پول خرج کردن و رفتن به مسافرت و مهمونی های انچنانی و مهمونی گرفتن و این چیزاست خواهری دارم که فقط به فکر منافع خودشه و فوق العاده لوس پدرم هم که سالها پیش تویه تصادف مرد حالا فقط من موندم و خودم ....
دوستانه دستمو روی دستش گذاشتم و فشردم نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم:
– متاسفم ولی تو حداقل دوستاتو داری ...
پوزخندی زد و گفت:
- کدوم دوست ؟؟ تنها دوستم رایانه همین و بس ....
الکی قیافمو اخمو کردم و گفتم:
- پس ما اینجا شلغمیم ..
لبخندی روی لبش اومد و گفت:
– فکر نمی کنم تو از من خوشت بیاد که بخوای دوستم باشی ...
– به خاطر رفتار بدی که باهات داشتم متاسفم ولی این روزا فشار عصبی زیاد دارم اثر اونه ...
ارمان – مشکلی نیست مهم الآنه که تو دوستمی ...
هر دومون خنیدیدم همین موقع سرو کله ی رایان هم پیدا شد همین که نگاهش به دست من روی دست آرمان افتاد اخمی وحشتناک کل صورتشو فرا گرفت سریع دستمو برداشتم و از کنار ارمان بلند شده و رفتم پیش باران و سپیده ...
ساعت نه شب بود که شام رو خوردیم و سوار ماشین شده و به سمت خونه راه افتادیم انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد و وقتی چشم باز کردم که جلوی خونه بودیم نگاهی به پنجره های خونه انداختم چراغ ها خاموش بود حتما خواب بودند باران سپیده رو بیدار کرد و با هم پیاده شدند منم خواستم درو باز کنم که صدای رایان متوقفم کرد:
– بهار ؟؟
برگشتم سمتش و منتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه که گفت:
– امروز بهترین روز زندگیم بود ممنون که اومدی ....
نا خودآگاه دلم لرزید لرزشی شدید که کل وجودمو به همراه خودش لرزوند زیر لب ازش خداحافظی کرده و سریع از ماشین پیاده شدم باران آروم درو با کلید باز کرد و رفتند تو منم به دنبالشون رفتم درو بستم نفسی از سر آسودگی کشیدم و خواستم از پله ها برم بالا که توی تاریکی خوردم به یه نفر و جیغی کشیدم که بلافاصله چراغا روشن شد نگاهم به چهره ی خشمگین نیما افتاد آب دهانمو قورت و با تته پته گفتم:
– نیــ...ما تو.. تو.. این...جا... چی...کار.. می... کنی؟؟؟
پوزخندی زد و گفت:
– دیگه داشتیم میومدیم راضی به زحمت شما نبودیم ...
با ترس نگاهی به باران انداختم اونم رنگش مثل گچ سفید شده بود سپیده رو فرستادیم اتاقش و رو به نیما گفتم :
– نیما می تونم توضیح بدم ....
نیما- خب توضیح بده ...
می دونستم اگه بگم با رایان و آرمان بودیم هیچ کدوممونو زنده نمیذاره واسه همین گفتم :
– گلاره امروز تنها بود مامان باباش رفتند مسافرت اونم ازمون خواهش کرد رفتیم پیشش ...
حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
– که اینطور ....
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ولی با دادی که زد قلبم از حرکت وایساد :
– به من دروغ نگو بهار زود بگو کدوم گوری بودین؟؟؟
همین موقع مامان هم از پله ها اومد پایین و گفت:
– چه خبرتونه این وقت شب خونه رو گذاشتین رو سرتون ؟؟
با نگاهی به من و باران کرد و گفت:
– شما ها کی اومدین؟؟؟
نیما پوزخندی دوباره زد و گفت :
– همین الآن ...
مامان – اشکالی نداره خودم خبر داشتم ...
نیما با تعجب گفت:
– چی ؟؟ خبر داشتی؟؟
مامان – اره یادت باشه اونا قبل از تو یه مادر دارن من اجازشو بهشون داده بودم ...
نیما زیر لب با حرص گفت:
– دخترات هم لنگه ی خودتن ....
دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
– نیما خان مراقب حرف زدنت باش و گرنه ....
یه قدم اومد جلو و از لای دندونای به هم قفل شده اش گفت :
– و گرنه چی ؟؟ نکنه منو میزنی ؟؟؟
سپس صداشو نازک کرد و گفت:
– وای وای خدا چقدر ترسـیـ ...
با سیلی که بهش زدم حرف تو دهنش ماسید با خشم نگاهم کرد وای من چیکار کردم نمی دونم چرا اینکارو کردم ولی می دونم که با اینکارم قتل نامه ی خودمو امضا کردم نیما بازومو گرفت و گفت:
– دست رو من بلند می کنی دختره ی عوضی ؟؟؟
– ولم کن نیما ...
نیما – فکر کردی به همین آسونیاست؟؟ نشونت میدم ...
و سپس منو به دنبال خودش کشید داد میزدم و التماسش می کردم که ولم کنه ولی اون گوشش بدهکار نبود در اتاقمو باز کرد و منو انداخت توش خودش هم اومد تو و درو پشت سرش بست و قفل کرد از پشت در صدای فریاد مامان و بارانو می شنیدم که بهش می گفتند درو باز کنه ولی اون انگار نمی شنید می دونستم مرگم حتمیه با چشای پر از نفرتش زل زد بهم و گفت:
– چیه می ترسی نه؟؟؟
در حالی که از ترس می لرزیدم گفتم:
– نیما بس کن خواهش می کنم ...
نیما – نه تا وقتی که بگی کدوم گوری بودین ؟؟؟
دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم :
– با رایان و آرمان بودیم خیالت راحت شد؟؟؟
با این حرفم انگار شوک شدیدی بهش وارد شد چون همونجا زانو زد و با ناباوری گفت:
– چی؟؟
چیزی نگفتم که گفت:
– مگه بهت نگفته بودم که از اون پسره دوری کنی ؟؟ اگه بلایی سرت میاورد چی؟؟
– نمی دونستم انقدر دوستم داری و واسم نگرانی ....
اومد کنارم خواست بغلم کنه که خودمو کشیدم کنار سرشو انداخت پایین و گفت:
– معذرت میخوام بهار می دونم تند رفتم ولی من نگرانتونم نمیخوام آسیبی بهتون برسه ...
تنها کسی که بهمون آسیب میرسونه تویی نیما بفهم اینو ... من -
- ببین بهار آخرین بارمه دارم میگم از اون پسره و خانوادش دوری کن فهمیدی ؟؟ یه درصد احتمال بده که اون میدونه بابا قاتل باباشه و میخواد ازت انتقام بگیره خواهش می کنم ...
آره درست میگه ولی من چیکار می تونم کنم وقتی هر چی ازش دوری می کنم بیشتر بهم نزدیک میشه ....آهی کشیدم که گفت:
– قول میدی؟؟؟
چاره ای نداشتم با اینکه ته دلم یه حسی که نمی دونم چی بود بهش داشتم ولی با اینحال باید ازش دوری می کردم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
– قول میدم ..
اومد جلو و منو بغـ*ـل کرد سرمو گذاشتم روی سـ*ـینه اش و با خیال راحت اشک ریختم سالهاست که من به این آغـ*ـوش گرم و برادرانه نیازمندم .. میون خواب و بیداری بودم که احساس کردم تو هوا دارم پرواز می کنم چشامو که باز کردم نگاهم به نیما افتاد که داشت منو به سمت تختم میبرد خیالم راحت بود دیگه مثل قبلنا ازش نمی ترسیدم و بدم نمیومد دوباره چشامو بستم و اینبار توی خوابی عمیق فرو رفتم ...
با سر درد شدید چشامو باز کردم توی اتاقم بودم نگاهی به اطرافم کردم اثری از باران نبود خواستم بلند شم کهصدی اس ام اس گوشیم بلند شد فکر کردم گلاره ست گوشیو برداشتم و نگاه کردم اس ام اس از طرف رایان بود من کی شماره ی اینو سیو کردم که یادم نمیاد ؟ پیامکو باز کردم و با دیدن پیامکش از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم :
- صبحت بخیر بهارم ....
نفهمیدم چجوری گوشی رو خاموش کرده و پرت کردم روی تخت نه نه این امکان نداره نباید اینجوری بشه با این فکرا رفتم از اتاقم بیرون رفتم دستشویی درشو قفل کردم رفتم جلوی آیینه ایستادم و به خودم خیره شدم وقعا چرا داره اینجوری میشه ؟؟؟ چرا من هر چی میخوام ازش دوری کنم بیشتر هم نزدیک میشه ....شیر آبو باز کردم و صورتمو گرفتم زیرش کمی از سر دردم کم شد شیر آبو بستم صورتمو با حوله خشک کردم و رفتم بیرون باران با دیدنم گفت:
– به به خواهر گرام چه عجب خودت بیدار شدی ..
سرم درد میکنه باران ...
باران – می خوای واست قرص بیارم ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم رفت پایین منم به دنبالش رفتم مامان توی پذیرایی نشسته وتلوزیون می دید با دیدن من لبخندی زد و گفت:
– صبحت بخیر دختر گلم ..
– صبح بخیر مامان ....
رفتم کنارش نشستم باران هم بایه قرص اومد و بهمون ملحق شد خدا رو شکر امروز یکشنبه ست و روز تعطیلی و می تونم استراحت کنم ... سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم که مامان گفت:
–بهار ؟؟
– جانم مامان ؟؟
مامان – دیشب کجا بودین؟؟
چشامو باز کردم و به چشمای نگرونش خیره شدم:
من – چیزی نیست مامان جون با دوستامون بودیم به نیما هم گفتم ....
میخواست چیزی بگه که زنگ در به صدا در اومد.
باران– من باز می کنم ...
و بلند شد و رفت .. چند دیقه بعد با خاله نرگس همسایمون اومد تو اه حوصله ی این یکی رو دیگه ندارم خواستم بلند شم برم توی اتاقم که صدای مزاحمش دراومد:
– کجا میری خاله جون بیا بشین یکم ببینمت ...
– خسته م خاله میرم بخوابم ...
خاله نرگس – ای بابا میری حالا بیا یه دیقه بشین ...
به ناچار نشستم باران رفت تا چایی بیاره منم مشغول زیرو رو کردن کانالای تلوزیون شدم مامان و خاله نرگس هم مشغول صحبت کردن بودند ...
خاله نرگس- مریم جون از خواهرم شنیدم جایی که کار میکنه واسه هفته بعد یه مهمونی گرفتند که به خدمتکار نیاز داره . گفتم شاید تو بخوای .....
یهو پریدم وسط حرفش و گفتم:
– نه خیر دکتر گفته مامان نباید کار کنه ..
خاله نرگس که از لحن من شوکه شده بود گفت:
– خیلی خب دخترم آروم باش شنیدم پول خوبی میدن واسه همین گفتم ....
– اگه میخوایی خودت برو مامان من هیچ جا نمیره ..
خاله نرگس – شاید مادرت نتونه ولی تو که میتونی دخترم .....
با تعجب بهش خیره شدم دیگه این زنیکه داره دیگه شورشو در میاره میخواستم جواب دندون شکنی بهش بدم که مامان نذاشت :
– نرگس هیچ معلوم هست چی داری میگی؟؟
خاله نرگس – چرا یهویی جوش میارین بده می خوام کمکتون کنم؟؟
مامان – اینجوری کمک کردنتو نمیخواییم باشه خودم میرم ....
با ناباروی نگاهش کردم و گفتم:
– نه خیر مامان شما هیچ جا نمیری ....
مامان – بهار یه لحظه بیا بریم آشپزخونه ببینیم این باران کجا موند ..
بلند شد و رفت بیرون من هم نگاهی پر از خشم و تاسف به خاله نرگس انداختم و به دنبال مامان رفتم بیرون همین که وارد آشپزخونه شدم گفتم :
– مامان دیوونه شدی ؟؟ میخوای خودتو به کشتن بدی ؟؟؟
مامان – هیس آرومتر بهار مگه چاره ای هم داریم ؟؟
– آره مامان مگه داریم از گرسنگی می میریم ؟؟؟
مامان – موضوع این حرفا نیست ... من که نمی تونم تا آخر عمرم کنج خونه بشینم و هیچ کاری نکنم ...
– می تونی مامان چرا نمی تونی ؟ این همه سال کار کردی بسته حالا نوبت ماست ..
مامان – نه خیر شما ها باید درستونو بخونید ..
– مامان درسمونو هم میخونیم کار هم می کنیم این همه سال کار کردی و با هزار زحمت بزرگمون کردی واسه چی ؟؟ واسه همین روز دیگه ...
باران هم به طرفداری از من گفت:
– آره مامان، بهار راست میگه ما نمیذاریم تودیگه کار کنی ....
مامان روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
– چیکار کنیم پس ؟؟ ما به پول احتیاج داریم اون نیما هم که یه ماهه مثلا داره دنبال کار می گرده ...
نشستم کنارش دستشو گرفتم تو دستم بوسیدم و گفتم :– تو نگران نباش مامان خودم میرم ....
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– عمرا اگه بذارم ....
– مامان چاره ای نداریم خواهش میکنم اجازه بده برم . قول می دم از پسش بر بیام .
مامان – ولی ..
دوباره بوسیدمش و گفتم:
– قربونت برم تو نگران نباش همه چی درست میشه بهت قول میدم ...
مامان – اگه اتفاقی واست بیفته چی ؟؟
– نگران نباش عزیز دلم قول میدم صحیح و سالم برم و بیام ..
به دنبال این حرفم محکم بغلم کرد و موهامو بوسید باران هم که حسود تشریف داره طاقت نیاورد و هر دومونو بغـ*ـل کرد ..بالاخره بعد کلی حرف زدن مامانو راضی کردیم و برگشیم تو اتاق خاله نرگس هم مشغول دید زدن اطراف بود حالا مگه چی داریم .مامان نشست رو مبل منم کنارش نشستم که خاله نرگس گفت:
– خب ؟؟ چی شد به نتیجه رسیدین ؟
به جای مامان من گفتم :
– آره خاله من میرم ..
خاله نرگس – جدا؟؟ حالا می فهمم که دختر عاقلی هستی .. خوش به حال مریم که همچین بچه هایی داره ...
کلافه از سخنرانیش گفتم :
– اگه میشه آدرس بده ....
یه خودکار و کاغذ بهش دادم اونم آدرسو نوشت داد دستم خداحافظی کرد و رفت مهمونی روز پنجشنبه بود بلند شدم برم توی اتاقم که مامان گفت:
– کجا بهار ؟؟؟
– مامان سرم داره می ترکه میرم یکم بخوابم ...
مامان – بیا بینم تب نداری ؟؟
رفتم کنارش و خم شدم طرفش با پشت دستش پیشونیمو لمس کرد و گفت:
– نه خدا رو شکر تب نداری ..
– باشه پس من رفتم بخوابم ..
و بلافاصله از پله ها رفتم بالا ... در اتاقمو باز کردم و رفتم تو خودمو روی تخت پرت کردم و چشامو بستم ...نمی دونم چقدر گذشته بود که چشامو باز کردم نگاهی به ساعت انداخت 12 ظهر پوففففف چهار ساعت خوابیدم من بلند شدم و نشستم نگاهی به گوشیم که کمی اونطرف تر از من بود انداختم سریع برداشتم و روشنش کردم چند دیقه نگذشته بود که چندین اس ام اس اومد همشون از گلاره بود آخیش نفس راحتی کشیدم و خواستم گوشیمو بذارم روی میز که توی دستم لرزید و صدای زنگش برخواست حسام بود با اینکه ازش دلخور بودم ولی دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم:
– الو؟؟
– من خوبم ..
و سریع از جام بلند شدم سپیده هم خواب بود رفتم کنارش زانو زدم و اروم تکونش دادم:
– سپیده؟؟ سپیده پاشو داریم میریم..
رایان – کجا؟؟
– بهتره دیگه بریم هوا هم داره تاریک میشه ...
رایان با نارضایتی قبول کرد بلند شدیم همگی وسایلمونو جمع کرده و راهی ویلا شدیم تو ماشین هیچکدوم حرفی نمی زدیم نمی دونم چی شده بود که اینقدر جو ماشین سنگین بود همش به خوابم فکر می کردم واسه چی تو خوابم بابا مرده بود نا خودآگاه آهی کشیده که رایان گفت:
– چی شده بهار ...
– چیزی نیست ....
باران – نمیخوای خوابتو واسمون تعریف کنی؟؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و دیگه هیچ حرفی زده نشد بالاخره رسیدیم ویلا نگاهی به ساعت کردم هفت بود با نگرانی به رایان گفتم:
– خیلی دیر کردیم نیما حتما می کشتمون ..
رایان – اروم باش هیچ اتفاقی نمیفته شامو که خوردیم راه میفتیم برگردیم ...
– چی؟؟ تازه آلانشم راه بیفتیم ساعت یازده به زور می رسیم چه برسه به اینکه ....
سریع حرفمو قطع کرد و گفت :
– بسه دیگه چقدر غر میزنی گفتم هیچ اتفاقی نمیفته ..
با ناباوری نگاهش کردم و سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
– اره واسه ما هیچی اتفاقی نمیفته ولی تو همین الان با دستای خودت قتل نامتو امضا کردی جناب نیکپور ....
و بدون حرف دیگه ای رفتم و کنار شومینه نشستم زانو هامو بغـ*ـل گرفتم و به شعله های آتش چشم دوختم اشکام پشت سر هم سرازیر می شدند و من نمی تونستم جلوشونو بگیرم حضور کسی رو کنارم احساس کردم سرمو بر گردوندم و نگاهم به ارمان افتاد که با نگرانی بهم زل زده بود اشکی دیگر از گوشه ی چشمم چکید که دستشو آورد جلو و با انگشتش پاکش کرد سریع به خودم اومدم و سرمو برگردونم اونطرف که صداشو شنیدم:
– از چی اینقدر می ترسی ؟؟
شونه ای بالا انداختم که گفت:
– فکر نکنم برادرت اینقدر سنگدل باشه که بخواد بکشتت ...
– اره اون نمیکشتم ولی دلم براشون تنگ شده میخوام هر چی سریعتر برم پیششون ..
آرمان – خیلی دوستشون داری؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم:
– تو دنیا به جز اونا کسی دیگه رو ندارم ....
آرمان – خوش به حالت ...
با تعجب نگاهش کردم نگاهشو به شعله های شومینه دوخت و ادامه داد:
- مادری دارم که فکر و ذکرش پول خرج کردن و رفتن به مسافرت و مهمونی های انچنانی و مهمونی گرفتن و این چیزاست خواهری دارم که فقط به فکر منافع خودشه و فوق العاده لوس پدرم هم که سالها پیش تویه تصادف مرد حالا فقط من موندم و خودم ....
دوستانه دستمو روی دستش گذاشتم و فشردم نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم:
– متاسفم ولی تو حداقل دوستاتو داری ...
پوزخندی زد و گفت:
- کدوم دوست ؟؟ تنها دوستم رایانه همین و بس ....
الکی قیافمو اخمو کردم و گفتم:
- پس ما اینجا شلغمیم ..
لبخندی روی لبش اومد و گفت:
– فکر نمی کنم تو از من خوشت بیاد که بخوای دوستم باشی ...
– به خاطر رفتار بدی که باهات داشتم متاسفم ولی این روزا فشار عصبی زیاد دارم اثر اونه ...
ارمان – مشکلی نیست مهم الآنه که تو دوستمی ...
هر دومون خنیدیدم همین موقع سرو کله ی رایان هم پیدا شد همین که نگاهش به دست من روی دست آرمان افتاد اخمی وحشتناک کل صورتشو فرا گرفت سریع دستمو برداشتم و از کنار ارمان بلند شده و رفتم پیش باران و سپیده ...
ساعت نه شب بود که شام رو خوردیم و سوار ماشین شده و به سمت خونه راه افتادیم انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد و وقتی چشم باز کردم که جلوی خونه بودیم نگاهی به پنجره های خونه انداختم چراغ ها خاموش بود حتما خواب بودند باران سپیده رو بیدار کرد و با هم پیاده شدند منم خواستم درو باز کنم که صدای رایان متوقفم کرد:
– بهار ؟؟
برگشتم سمتش و منتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه که گفت:
– امروز بهترین روز زندگیم بود ممنون که اومدی ....
نا خودآگاه دلم لرزید لرزشی شدید که کل وجودمو به همراه خودش لرزوند زیر لب ازش خداحافظی کرده و سریع از ماشین پیاده شدم باران آروم درو با کلید باز کرد و رفتند تو منم به دنبالشون رفتم درو بستم نفسی از سر آسودگی کشیدم و خواستم از پله ها برم بالا که توی تاریکی خوردم به یه نفر و جیغی کشیدم که بلافاصله چراغا روشن شد نگاهم به چهره ی خشمگین نیما افتاد آب دهانمو قورت و با تته پته گفتم:
– نیــ...ما تو.. تو.. این...جا... چی...کار.. می... کنی؟؟؟
پوزخندی زد و گفت:
– دیگه داشتیم میومدیم راضی به زحمت شما نبودیم ...
با ترس نگاهی به باران انداختم اونم رنگش مثل گچ سفید شده بود سپیده رو فرستادیم اتاقش و رو به نیما گفتم :
– نیما می تونم توضیح بدم ....
نیما- خب توضیح بده ...
می دونستم اگه بگم با رایان و آرمان بودیم هیچ کدوممونو زنده نمیذاره واسه همین گفتم :
– گلاره امروز تنها بود مامان باباش رفتند مسافرت اونم ازمون خواهش کرد رفتیم پیشش ...
حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:
– که اینطور ....
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ولی با دادی که زد قلبم از حرکت وایساد :
– به من دروغ نگو بهار زود بگو کدوم گوری بودین؟؟؟
همین موقع مامان هم از پله ها اومد پایین و گفت:
– چه خبرتونه این وقت شب خونه رو گذاشتین رو سرتون ؟؟
با نگاهی به من و باران کرد و گفت:
– شما ها کی اومدین؟؟؟
نیما پوزخندی دوباره زد و گفت :
– همین الآن ...
مامان – اشکالی نداره خودم خبر داشتم ...
نیما با تعجب گفت:
– چی ؟؟ خبر داشتی؟؟
مامان – اره یادت باشه اونا قبل از تو یه مادر دارن من اجازشو بهشون داده بودم ...
نیما زیر لب با حرص گفت:
– دخترات هم لنگه ی خودتن ....
دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
– نیما خان مراقب حرف زدنت باش و گرنه ....
یه قدم اومد جلو و از لای دندونای به هم قفل شده اش گفت :
– و گرنه چی ؟؟ نکنه منو میزنی ؟؟؟
سپس صداشو نازک کرد و گفت:
– وای وای خدا چقدر ترسـیـ ...
با سیلی که بهش زدم حرف تو دهنش ماسید با خشم نگاهم کرد وای من چیکار کردم نمی دونم چرا اینکارو کردم ولی می دونم که با اینکارم قتل نامه ی خودمو امضا کردم نیما بازومو گرفت و گفت:
– دست رو من بلند می کنی دختره ی عوضی ؟؟؟
– ولم کن نیما ...
نیما – فکر کردی به همین آسونیاست؟؟ نشونت میدم ...
و سپس منو به دنبال خودش کشید داد میزدم و التماسش می کردم که ولم کنه ولی اون گوشش بدهکار نبود در اتاقمو باز کرد و منو انداخت توش خودش هم اومد تو و درو پشت سرش بست و قفل کرد از پشت در صدای فریاد مامان و بارانو می شنیدم که بهش می گفتند درو باز کنه ولی اون انگار نمی شنید می دونستم مرگم حتمیه با چشای پر از نفرتش زل زد بهم و گفت:
– چیه می ترسی نه؟؟؟
در حالی که از ترس می لرزیدم گفتم:
– نیما بس کن خواهش می کنم ...
نیما – نه تا وقتی که بگی کدوم گوری بودین ؟؟؟
دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم :
– با رایان و آرمان بودیم خیالت راحت شد؟؟؟
با این حرفم انگار شوک شدیدی بهش وارد شد چون همونجا زانو زد و با ناباوری گفت:
– چی؟؟
چیزی نگفتم که گفت:
– مگه بهت نگفته بودم که از اون پسره دوری کنی ؟؟ اگه بلایی سرت میاورد چی؟؟
– نمی دونستم انقدر دوستم داری و واسم نگرانی ....
اومد کنارم خواست بغلم کنه که خودمو کشیدم کنار سرشو انداخت پایین و گفت:
– معذرت میخوام بهار می دونم تند رفتم ولی من نگرانتونم نمیخوام آسیبی بهتون برسه ...
تنها کسی که بهمون آسیب میرسونه تویی نیما بفهم اینو ... من -
- ببین بهار آخرین بارمه دارم میگم از اون پسره و خانوادش دوری کن فهمیدی ؟؟ یه درصد احتمال بده که اون میدونه بابا قاتل باباشه و میخواد ازت انتقام بگیره خواهش می کنم ...
آره درست میگه ولی من چیکار می تونم کنم وقتی هر چی ازش دوری می کنم بیشتر بهم نزدیک میشه ....آهی کشیدم که گفت:
– قول میدی؟؟؟
چاره ای نداشتم با اینکه ته دلم یه حسی که نمی دونم چی بود بهش داشتم ولی با اینحال باید ازش دوری می کردم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
– قول میدم ..
اومد جلو و منو بغـ*ـل کرد سرمو گذاشتم روی سـ*ـینه اش و با خیال راحت اشک ریختم سالهاست که من به این آغـ*ـوش گرم و برادرانه نیازمندم .. میون خواب و بیداری بودم که احساس کردم تو هوا دارم پرواز می کنم چشامو که باز کردم نگاهم به نیما افتاد که داشت منو به سمت تختم میبرد خیالم راحت بود دیگه مثل قبلنا ازش نمی ترسیدم و بدم نمیومد دوباره چشامو بستم و اینبار توی خوابی عمیق فرو رفتم ...
با سر درد شدید چشامو باز کردم توی اتاقم بودم نگاهی به اطرافم کردم اثری از باران نبود خواستم بلند شم کهصدی اس ام اس گوشیم بلند شد فکر کردم گلاره ست گوشیو برداشتم و نگاه کردم اس ام اس از طرف رایان بود من کی شماره ی اینو سیو کردم که یادم نمیاد ؟ پیامکو باز کردم و با دیدن پیامکش از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم :
- صبحت بخیر بهارم ....
نفهمیدم چجوری گوشی رو خاموش کرده و پرت کردم روی تخت نه نه این امکان نداره نباید اینجوری بشه با این فکرا رفتم از اتاقم بیرون رفتم دستشویی درشو قفل کردم رفتم جلوی آیینه ایستادم و به خودم خیره شدم وقعا چرا داره اینجوری میشه ؟؟؟ چرا من هر چی میخوام ازش دوری کنم بیشتر هم نزدیک میشه ....شیر آبو باز کردم و صورتمو گرفتم زیرش کمی از سر دردم کم شد شیر آبو بستم صورتمو با حوله خشک کردم و رفتم بیرون باران با دیدنم گفت:
– به به خواهر گرام چه عجب خودت بیدار شدی ..
سرم درد میکنه باران ...
باران – می خوای واست قرص بیارم ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم رفت پایین منم به دنبالش رفتم مامان توی پذیرایی نشسته وتلوزیون می دید با دیدن من لبخندی زد و گفت:
– صبحت بخیر دختر گلم ..
– صبح بخیر مامان ....
رفتم کنارش نشستم باران هم بایه قرص اومد و بهمون ملحق شد خدا رو شکر امروز یکشنبه ست و روز تعطیلی و می تونم استراحت کنم ... سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم که مامان گفت:
–بهار ؟؟
– جانم مامان ؟؟
مامان – دیشب کجا بودین؟؟
چشامو باز کردم و به چشمای نگرونش خیره شدم:
من – چیزی نیست مامان جون با دوستامون بودیم به نیما هم گفتم ....
میخواست چیزی بگه که زنگ در به صدا در اومد.
باران– من باز می کنم ...
و بلند شد و رفت .. چند دیقه بعد با خاله نرگس همسایمون اومد تو اه حوصله ی این یکی رو دیگه ندارم خواستم بلند شم برم توی اتاقم که صدای مزاحمش دراومد:
– کجا میری خاله جون بیا بشین یکم ببینمت ...
– خسته م خاله میرم بخوابم ...
خاله نرگس – ای بابا میری حالا بیا یه دیقه بشین ...
به ناچار نشستم باران رفت تا چایی بیاره منم مشغول زیرو رو کردن کانالای تلوزیون شدم مامان و خاله نرگس هم مشغول صحبت کردن بودند ...
خاله نرگس- مریم جون از خواهرم شنیدم جایی که کار میکنه واسه هفته بعد یه مهمونی گرفتند که به خدمتکار نیاز داره . گفتم شاید تو بخوای .....
یهو پریدم وسط حرفش و گفتم:
– نه خیر دکتر گفته مامان نباید کار کنه ..
خاله نرگس که از لحن من شوکه شده بود گفت:
– خیلی خب دخترم آروم باش شنیدم پول خوبی میدن واسه همین گفتم ....
– اگه میخوایی خودت برو مامان من هیچ جا نمیره ..
خاله نرگس – شاید مادرت نتونه ولی تو که میتونی دخترم .....
با تعجب بهش خیره شدم دیگه این زنیکه داره دیگه شورشو در میاره میخواستم جواب دندون شکنی بهش بدم که مامان نذاشت :
– نرگس هیچ معلوم هست چی داری میگی؟؟
خاله نرگس – چرا یهویی جوش میارین بده می خوام کمکتون کنم؟؟
مامان – اینجوری کمک کردنتو نمیخواییم باشه خودم میرم ....
با ناباروی نگاهش کردم و گفتم:
– نه خیر مامان شما هیچ جا نمیری ....
مامان – بهار یه لحظه بیا بریم آشپزخونه ببینیم این باران کجا موند ..
بلند شد و رفت بیرون من هم نگاهی پر از خشم و تاسف به خاله نرگس انداختم و به دنبال مامان رفتم بیرون همین که وارد آشپزخونه شدم گفتم :
– مامان دیوونه شدی ؟؟ میخوای خودتو به کشتن بدی ؟؟؟
مامان – هیس آرومتر بهار مگه چاره ای هم داریم ؟؟
– آره مامان مگه داریم از گرسنگی می میریم ؟؟؟
مامان – موضوع این حرفا نیست ... من که نمی تونم تا آخر عمرم کنج خونه بشینم و هیچ کاری نکنم ...
– می تونی مامان چرا نمی تونی ؟ این همه سال کار کردی بسته حالا نوبت ماست ..
مامان – نه خیر شما ها باید درستونو بخونید ..
– مامان درسمونو هم میخونیم کار هم می کنیم این همه سال کار کردی و با هزار زحمت بزرگمون کردی واسه چی ؟؟ واسه همین روز دیگه ...
باران هم به طرفداری از من گفت:
– آره مامان، بهار راست میگه ما نمیذاریم تودیگه کار کنی ....
مامان روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
– چیکار کنیم پس ؟؟ ما به پول احتیاج داریم اون نیما هم که یه ماهه مثلا داره دنبال کار می گرده ...
نشستم کنارش دستشو گرفتم تو دستم بوسیدم و گفتم :– تو نگران نباش مامان خودم میرم ....
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– عمرا اگه بذارم ....
– مامان چاره ای نداریم خواهش میکنم اجازه بده برم . قول می دم از پسش بر بیام .
مامان – ولی ..
دوباره بوسیدمش و گفتم:
– قربونت برم تو نگران نباش همه چی درست میشه بهت قول میدم ...
مامان – اگه اتفاقی واست بیفته چی ؟؟
– نگران نباش عزیز دلم قول میدم صحیح و سالم برم و بیام ..
به دنبال این حرفم محکم بغلم کرد و موهامو بوسید باران هم که حسود تشریف داره طاقت نیاورد و هر دومونو بغـ*ـل کرد ..بالاخره بعد کلی حرف زدن مامانو راضی کردیم و برگشیم تو اتاق خاله نرگس هم مشغول دید زدن اطراف بود حالا مگه چی داریم .مامان نشست رو مبل منم کنارش نشستم که خاله نرگس گفت:
– خب ؟؟ چی شد به نتیجه رسیدین ؟
به جای مامان من گفتم :
– آره خاله من میرم ..
خاله نرگس – جدا؟؟ حالا می فهمم که دختر عاقلی هستی .. خوش به حال مریم که همچین بچه هایی داره ...
کلافه از سخنرانیش گفتم :
– اگه میشه آدرس بده ....
یه خودکار و کاغذ بهش دادم اونم آدرسو نوشت داد دستم خداحافظی کرد و رفت مهمونی روز پنجشنبه بود بلند شدم برم توی اتاقم که مامان گفت:
– کجا بهار ؟؟؟
– مامان سرم داره می ترکه میرم یکم بخوابم ...
مامان – بیا بینم تب نداری ؟؟
رفتم کنارش و خم شدم طرفش با پشت دستش پیشونیمو لمس کرد و گفت:
– نه خدا رو شکر تب نداری ..
– باشه پس من رفتم بخوابم ..
و بلافاصله از پله ها رفتم بالا ... در اتاقمو باز کردم و رفتم تو خودمو روی تخت پرت کردم و چشامو بستم ...نمی دونم چقدر گذشته بود که چشامو باز کردم نگاهی به ساعت انداخت 12 ظهر پوففففف چهار ساعت خوابیدم من بلند شدم و نشستم نگاهی به گوشیم که کمی اونطرف تر از من بود انداختم سریع برداشتم و روشنش کردم چند دیقه نگذشته بود که چندین اس ام اس اومد همشون از گلاره بود آخیش نفس راحتی کشیدم و خواستم گوشیمو بذارم روی میز که توی دستم لرزید و صدای زنگش برخواست حسام بود با اینکه ازش دلخور بودم ولی دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم:
– الو؟؟
آخرین ویرایش: