داستان شاید روزی|morgana کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم سخصیت داستان بیشتر خوشتون میاد؟

  • بهار

  • آرمان

  • باران

  • رایان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

morgana

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/30
ارسالی ها
103
امتیاز واکنش
992
امتیاز
266
سن
26
محل سکونت
تبریز
آرمان اخمی کرد و بلند شد و به طرف درختا رفت و در عرض چند ثانیه از نظر غیب شد به زور خودمو از بغـ*ـل رایان بیرون کشیدم و در حالی که اخم کرده بودم و سرم هم پایین بود گفتم:

– من خوبم ..

و سریع از جام بلند شدم سپیده هم خواب بود رفتم کنارش زانو زدم و اروم تکونش دادم:

– سپیده؟؟ سپیده پاشو داریم میریم..

رایان – کجا؟؟

– بهتره دیگه بریم هوا هم داره تاریک میشه ...

رایان با نارضایتی قبول کرد بلند شدیم همگی وسایلمونو جمع کرده و راهی ویلا شدیم تو ماشین هیچکدوم حرفی نمی زدیم نمی دونم چی شده بود که اینقدر جو ماشین سنگین بود همش به خوابم فکر می کردم واسه چی تو خوابم بابا مرده بود نا خودآگاه آهی کشیده که رایان گفت:

– چی شده بهار ...

– چیزی نیست ....

باران – نمیخوای خوابتو واسمون تعریف کنی؟؟

سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و دیگه هیچ حرفی زده نشد بالاخره رسیدیم ویلا نگاهی به ساعت کردم هفت بود با نگرانی به رایان گفتم:

– خیلی دیر کردیم نیما حتما می کشتمون ..

رایان – اروم باش هیچ اتفاقی نمیفته شامو که خوردیم راه میفتیم برگردیم ...

– چی؟؟ تازه آلانشم راه بیفتیم ساعت یازده به زور می رسیم چه برسه به اینکه ....

سریع حرفمو قطع کرد و گفت :

– بسه دیگه چقدر غر میزنی گفتم هیچ اتفاقی نمیفته ..

با ناباوری نگاهش کردم و سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:

– اره واسه ما هیچی اتفاقی نمیفته ولی تو همین الان با دستای خودت قتل نامتو امضا کردی جناب نیکپور ....

و بدون حرف دیگه ای رفتم و کنار شومینه نشستم زانو هامو بغـ*ـل گرفتم و به شعله های آتش چشم دوختم اشکام پشت سر هم سرازیر می شدند و من نمی تونستم جلوشونو بگیرم حضور کسی رو کنارم احساس کردم سرمو بر گردوندم و نگاهم به ارمان افتاد که با نگرانی بهم زل زده بود اشکی دیگر از گوشه ی چشمم چکید که دستشو آورد جلو و با انگشتش پاکش کرد سریع به خودم اومدم و سرمو برگردونم اونطرف که صداشو شنیدم:

– از چی اینقدر می ترسی ؟؟

شونه ای بالا انداختم که گفت:

– فکر نکنم برادرت اینقدر سنگدل باشه که بخواد بکشتت ...

– اره اون نمیکشتم ولی دلم براشون تنگ شده میخوام هر چی سریعتر برم پیششون ..

آرمان – خیلی دوستشون داری؟؟

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم:

– تو دنیا به جز اونا کسی دیگه رو ندارم ....

آرمان – خوش به حالت ...

با تعجب نگاهش کردم نگاهشو به شعله های شومینه دوخت و ادامه داد:

- مادری دارم که فکر و ذکرش پول خرج کردن و رفتن به مسافرت و مهمونی های انچنانی و مهمونی گرفتن و این چیزاست خواهری دارم که فقط به فکر منافع خودشه و فوق العاده لوس پدرم هم که سالها پیش تویه تصادف مرد حالا فقط من موندم و خودم ....

دوستانه دستمو روی دستش گذاشتم و فشردم نگاهم کرد لبخندی زدم و گفتم:

– متاسفم ولی تو حداقل دوستاتو داری ...

پوزخندی زد و گفت:

- کدوم دوست ؟؟ تنها دوستم رایانه همین و بس ....

الکی قیافمو اخمو کردم و گفتم:

- پس ما اینجا شلغمیم ..


لبخندی روی لبش اومد و گفت:

– فکر نمی کنم تو از من خوشت بیاد که بخوای دوستم باشی ...

– به خاطر رفتار بدی که باهات داشتم متاسفم ولی این روزا فشار عصبی زیاد دارم اثر اونه ...

ارمان – مشکلی نیست مهم الآنه که تو دوستمی ...

هر دومون خنیدیدم همین موقع سرو کله ی رایان هم پیدا شد همین که نگاهش به دست من روی دست آرمان افتاد اخمی وحشتناک کل صورتشو فرا گرفت سریع دستمو برداشتم و از کنار ارمان بلند شده و رفتم پیش باران و سپیده ...

ساعت نه شب بود که شام رو خوردیم و سوار ماشین شده و به سمت خونه راه افتادیم انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد و وقتی چشم باز کردم که جلوی خونه بودیم نگاهی به پنجره های خونه انداختم چراغ ها خاموش بود حتما خواب بودند باران سپیده رو بیدار کرد و با هم پیاده شدند منم خواستم درو باز کنم که صدای رایان متوقفم کرد:

– بهار ؟؟

برگشتم سمتش و منتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه که گفت:

– امروز بهترین روز زندگیم بود ممنون که اومدی ....

نا خودآگاه دلم لرزید لرزشی شدید که کل وجودمو به همراه خودش لرزوند زیر لب ازش خداحافظی کرده و سریع از ماشین پیاده شدم باران آروم درو با کلید باز کرد و رفتند تو منم به دنبالشون رفتم درو بستم نفسی از سر آسودگی کشیدم و خواستم از پله ها برم بالا که توی تاریکی خوردم به یه نفر و جیغی کشیدم که بلافاصله چراغا روشن شد نگاهم به چهره ی خشمگین نیما افتاد آب دهانمو قورت و با تته پته گفتم:

– نیــ...ما تو.. تو.. این...جا... چی...کار.. می... کنی؟؟؟

پوزخندی زد و گفت:

– دیگه داشتیم میومدیم راضی به زحمت شما نبودیم ...

با ترس نگاهی به باران انداختم اونم رنگش مثل گچ سفید شده بود سپیده رو فرستادیم اتاقش و رو به نیما گفتم :

– نیما می تونم توضیح بدم ....

نیما- خب توضیح بده ...

می دونستم اگه بگم با رایان و آرمان بودیم هیچ کدوممونو زنده نمیذاره واسه همین گفتم :

– گلاره امروز تنها بود مامان باباش رفتند مسافرت اونم ازمون خواهش کرد رفتیم پیشش ...

حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:

– که اینطور ....

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ولی با دادی که زد قلبم از حرکت وایساد :

– به من دروغ نگو بهار زود بگو کدوم گوری بودین؟؟؟

همین موقع مامان هم از پله ها اومد پایین و گفت:

– چه خبرتونه این وقت شب خونه رو گذاشتین رو سرتون ؟؟

با نگاهی به من و باران کرد و گفت:

– شما ها کی اومدین؟؟؟

نیما پوزخندی دوباره زد و گفت :
– همین الآن ...

مامان – اشکالی نداره خودم خبر داشتم ...

نیما با تعجب گفت:

– چی ؟؟ خبر داشتی؟؟

مامان – اره یادت باشه اونا قبل از تو یه مادر دارن من اجازشو بهشون داده بودم ...

نیما زیر لب با حرص گفت:

– دخترات هم لنگه ی خودتن ....

دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:

– نیما خان مراقب حرف زدنت باش و گرنه ....

یه قدم اومد جلو و از لای دندونای به هم قفل شده اش گفت :

– و گرنه چی ؟؟ نکنه منو میزنی ؟؟؟

سپس صداشو نازک کرد و گفت:

– وای وای خدا چقدر ترسـیـ ...

با سیلی که بهش زدم حرف تو دهنش ماسید با خشم نگاهم کرد وای من چیکار کردم نمی دونم چرا اینکارو کردم ولی می دونم که با اینکارم قتل نامه ی خودمو امضا کردم نیما بازومو گرفت و گفت:

– دست رو من بلند می کنی دختره ی عوضی ؟؟؟

– ولم کن نیما ...

نیما – فکر کردی به همین آسونیاست؟؟ نشونت میدم ...

و سپس منو به دنبال خودش کشید داد میزدم و التماسش می کردم که ولم کنه ولی اون گوشش بدهکار نبود در اتاقمو باز کرد و منو انداخت توش خودش هم اومد تو و درو پشت سرش بست و قفل کرد از پشت در صدای فریاد مامان و بارانو می شنیدم که بهش می گفتند درو باز کنه ولی اون انگار نمی شنید می دونستم مرگم حتمیه با چشای پر از نفرتش زل زد بهم و گفت:

– چیه می ترسی نه؟؟؟

در حالی که از ترس می لرزیدم گفتم:

– نیما بس کن خواهش می کنم ...

نیما – نه تا وقتی که بگی کدوم گوری بودین ؟؟؟

دیگه طاقت نیاوردم و داد زدم :

– با رایان و آرمان بودیم خیالت راحت شد؟؟؟

با این حرفم انگار شوک شدیدی بهش وارد شد چون همونجا زانو زد و با ناباوری گفت:

– چی؟؟

چیزی نگفتم که گفت:

– مگه بهت نگفته بودم که از اون پسره دوری کنی ؟؟ اگه بلایی سرت میاورد چی؟؟

– نمی دونستم انقدر دوستم داری و واسم نگرانی ....

اومد کنارم خواست بغلم کنه که خودمو کشیدم کنار سرشو انداخت پایین و گفت:

– معذرت میخوام بهار می دونم تند رفتم ولی من نگرانتونم نمیخوام آسیبی بهتون برسه ...

تنها کسی که بهمون آسیب میرسونه تویی نیما بفهم اینو ... من -

- ببین بهار آخرین بارمه دارم میگم از اون پسره و خانوادش دوری کن فهمیدی ؟؟ یه درصد احتمال بده که اون میدونه بابا قاتل باباشه و میخواد ازت انتقام بگیره خواهش می کنم ...

آره درست میگه ولی من چیکار می تونم کنم وقتی هر چی ازش دوری می کنم بیشتر بهم نزدیک میشه ....آهی کشیدم که گفت:

– قول میدی؟؟؟

چاره ای نداشتم با اینکه ته دلم یه حسی که نمی دونم چی بود بهش داشتم ولی با اینحال باید ازش دوری می کردم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:

– قول میدم ..

اومد جلو و منو بغـ*ـل کرد سرمو گذاشتم روی سـ*ـینه اش و با خیال راحت اشک ریختم سالهاست که من به این آغـ*ـوش گرم و برادرانه نیازمندم .. میون خواب و بیداری بودم که احساس کردم تو هوا دارم پرواز می کنم چشامو که باز کردم نگاهم به نیما افتاد که داشت منو به سمت تختم میبرد خیالم راحت بود دیگه مثل قبلنا ازش نمی ترسیدم و بدم نمیومد دوباره چشامو بستم و اینبار توی خوابی عمیق فرو رفتم ...

با سر درد شدید چشامو باز کردم توی اتاقم بودم نگاهی به اطرافم کردم اثری از باران نبود خواستم بلند شم کهصدی اس ام اس گوشیم بلند شد فکر کردم گلاره ست گوشیو برداشتم و نگاه کردم اس ام اس از طرف رایان بود من کی شماره ی اینو سیو کردم که یادم نمیاد ؟ پیامکو باز کردم و با دیدن پیامکش از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم :

- صبحت بخیر بهارم ....

نفهمیدم چجوری گوشی رو خاموش کرده و پرت کردم روی تخت نه نه این امکان نداره نباید اینجوری بشه با این فکرا رفتم از اتاقم بیرون رفتم دستشویی درشو قفل کردم رفتم جلوی آیینه ایستادم و به خودم خیره شدم وقعا چرا داره اینجوری میشه ؟؟؟ چرا من هر چی میخوام ازش دوری کنم بیشتر هم نزدیک میشه ....شیر آبو باز کردم و صورتمو گرفتم زیرش کمی از سر دردم کم شد شیر آبو بستم صورتمو با حوله خشک کردم و رفتم بیرون باران با دیدنم گفت:

– به به خواهر گرام چه عجب خودت بیدار شدی ..

سرم درد میکنه باران ...

باران – می خوای واست قرص بیارم ؟؟

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم رفت پایین منم به دنبالش رفتم مامان توی پذیرایی نشسته وتلوزیون می دید با دیدن من لبخندی زد و گفت:

– صبحت بخیر دختر گلم ..

– صبح بخیر مامان ....

رفتم کنارش نشستم باران هم بایه قرص اومد و بهمون ملحق شد خدا رو شکر امروز یکشنبه ست و روز تعطیلی و می تونم استراحت کنم ... سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشامو بستم که مامان گفت:

–بهار ؟؟

– جانم مامان ؟؟

مامان – دیشب کجا بودین؟؟

چشامو باز کردم و به چشمای نگرونش خیره شدم:

من – چیزی نیست مامان جون با دوستامون بودیم به نیما هم گفتم ....

میخواست چیزی بگه که زنگ در به صدا در اومد.

باران– من باز می کنم ...

و بلند شد و رفت .. چند دیقه بعد با خاله نرگس همسایمون اومد تو اه حوصله ی این یکی رو دیگه ندارم خواستم بلند شم برم توی اتاقم که صدای مزاحمش دراومد:

– کجا میری خاله جون بیا بشین یکم ببینمت ...

– خسته م خاله میرم بخوابم ...

خاله نرگس – ای بابا میری حالا بیا یه دیقه بشین ...

به ناچار نشستم باران رفت تا چایی بیاره منم مشغول زیرو رو کردن کانالای تلوزیون شدم مامان و خاله نرگس هم مشغول صحبت کردن بودند ...

خاله نرگس- مریم جون از خواهرم شنیدم جایی که کار میکنه واسه هفته بعد یه مهمونی گرفتند که به خدمتکار نیاز داره . گفتم شاید تو بخوای .....

یهو پریدم وسط حرفش و گفتم:

– نه خیر دکتر گفته مامان نباید کار کنه ..

خاله نرگس که از لحن من شوکه شده بود گفت:

– خیلی خب دخترم آروم باش شنیدم پول خوبی میدن واسه همین گفتم ....

– اگه میخوایی خودت برو مامان من هیچ جا نمیره ..

خاله نرگس – شاید مادرت نتونه ولی تو که میتونی دخترم .....

با تعجب بهش خیره شدم دیگه این زنیکه داره دیگه شورشو در میاره میخواستم جواب دندون شکنی بهش بدم که مامان نذاشت :

– نرگس هیچ معلوم هست چی داری میگی؟؟

خاله نرگس – چرا یهویی جوش میارین بده می خوام کمکتون کنم؟؟

مامان – اینجوری کمک کردنتو نمیخواییم باشه خودم میرم ....

با ناباروی نگاهش کردم و گفتم:

– نه خیر مامان شما هیچ جا نمیری ....

مامان – بهار یه لحظه بیا بریم آشپزخونه ببینیم این باران کجا موند ..

بلند شد و رفت بیرون من هم نگاهی پر از خشم و تاسف به خاله نرگس انداختم و به دنبال مامان رفتم بیرون همین که وارد آشپزخونه شدم گفتم :

– مامان دیوونه شدی ؟؟ میخوای خودتو به کشتن بدی ؟؟؟

مامان – هیس آرومتر بهار مگه چاره ای هم داریم ؟؟

– آره مامان مگه داریم از گرسنگی می میریم ؟؟؟

مامان – موضوع این حرفا نیست ... من که نمی تونم تا آخر عمرم کنج خونه بشینم و هیچ کاری نکنم ...

– می تونی مامان چرا نمی تونی ؟ این همه سال کار کردی بسته حالا نوبت ماست ..

مامان – نه خیر شما ها باید درستونو بخونید ..

– مامان درسمونو هم میخونیم کار هم می کنیم این همه سال کار کردی و با هزار زحمت بزرگمون کردی واسه چی ؟؟ واسه همین روز دیگه ...

باران هم به طرفداری از من گفت:

– آره مامان، بهار راست میگه ما نمیذاریم تودیگه کار کنی ....

مامان روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت:

– چیکار کنیم پس ؟؟ ما به پول احتیاج داریم اون نیما هم که یه ماهه مثلا داره دنبال کار می گرده ...

نشستم کنارش دستشو گرفتم تو دستم بوسیدم و گفتم :– تو نگران نباش مامان خودم میرم ....

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

– عمرا اگه بذارم ....

– مامان چاره ای نداریم خواهش میکنم اجازه بده برم . قول می دم از پسش بر بیام .

مامان – ولی ..

دوباره بوسیدمش و گفتم:

– قربونت برم تو نگران نباش همه چی درست میشه بهت قول میدم ...

مامان – اگه اتفاقی واست بیفته چی ؟؟

– نگران نباش عزیز دلم قول میدم صحیح و سالم برم و بیام ..

به دنبال این حرفم محکم بغلم کرد و موهامو بوسید باران هم که حسود تشریف داره طاقت نیاورد و هر دومونو بغـ*ـل کرد ..بالاخره بعد کلی حرف زدن مامانو راضی کردیم و برگشیم تو اتاق خاله نرگس هم مشغول دید زدن اطراف بود حالا مگه چی داریم .مامان نشست رو مبل منم کنارش نشستم که خاله نرگس گفت:

– خب ؟؟ چی شد به نتیجه رسیدین ؟

به جای مامان من گفتم :

– آره خاله من میرم ..

خاله نرگس – جدا؟؟ حالا می فهمم که دختر عاقلی هستی .. خوش به حال مریم که همچین بچه هایی داره ...

کلافه از سخنرانیش گفتم :

– اگه میشه آدرس بده ....

یه خودکار و کاغذ بهش دادم اونم آدرسو نوشت داد دستم خداحافظی کرد و رفت مهمونی روز پنجشنبه بود بلند شدم برم توی اتاقم که مامان گفت:

– کجا بهار ؟؟؟

– مامان سرم داره می ترکه میرم یکم بخوابم ...

مامان – بیا بینم تب نداری ؟؟

رفتم کنارش و خم شدم طرفش با پشت دستش پیشونیمو لمس کرد و گفت:

– نه خدا رو شکر تب نداری ..

– باشه پس من رفتم بخوابم ..

و بلافاصله از پله ها رفتم بالا ... در اتاقمو باز کردم و رفتم تو خودمو روی تخت پرت کردم و چشامو بستم ...نمی دونم چقدر گذشته بود که چشامو باز کردم نگاهی به ساعت انداخت 12 ظهر پوففففف چهار ساعت خوابیدم من بلند شدم و نشستم نگاهی به گوشیم که کمی اونطرف تر از من بود انداختم سریع برداشتم و روشنش کردم چند دیقه نگذشته بود که چندین اس ام اس اومد همشون از گلاره بود آخیش نفس راحتی کشیدم و خواستم گوشیمو بذارم روی میز که توی دستم لرزید و صدای زنگش برخواست حسام بود با اینکه ازش دلخور بودم ولی دکمه ی اتصال رو زدم و گفتم:

– الو؟؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    حسام – الو سلام بهار خوبی؟؟

    – مرسی .. تو خوبی؟؟

    حسام – به لطف شما منم خوبم ...

    بی توجه به کنایه اش گفتم :
    – کاری داری ؟؟

    حسام – میخوام ببینمت ...

    – واسه چی؟؟

    حسام – خب دلم واست تنگ شده مگه دختر عمه م نیستی ...

    – فکر نکنم بتونم بیام بیرون ...

    حسام – بهار خواهش می کنم باید ببینمت ..

    پوفی کردم :

    – باشه کجا ؟؟

    حسام – بیا همین کافی شاپ سر خیابون ..

    – الآن ....

    حسام – آره ...

    – باشه اومدم خدافظ ..

    حسام – خدافظ .

    از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت کمدم سر دردم بهتر شده بود داشتم فکر می کردم چی بپوشم که در اتاقم باز شد و باران مثل اجل معلق رسید نگاهی به من و سپس به کمد انداخت و مشکوک گفت:

    – جایی میری ؟؟

    – اره حسام زنگ زده بود دارم میرم دیدن اون ...

    باران – واسه چی؟؟

    شونه ای بالا انداختم :

    – نمی دونم فقط گفت زود بیا ..

    باران – اها.... ولی میگما این حسامم یه چیزیش میشه ...

    – مثلا ؟

    باران شونه ای بالا انداخت رفت نشست روی تختم و گفت:

    – یه جورایی رفتار می کنه بعضی وقتا حس می کنم گلوش پیشت گیره ....

    برگشتم و با غیظ نگاش کردم که گفت:

    – باشه بابا نخوری منو هیولا؟؟ من فقط نظرمو گفتم ...

    – شما لطفا نظرتو نگه دار واسه خودت تفهیم شد ؟؟

    باران – اوکی ...

    با حرص اداشو در اوردم:

    – اوکی ...

    بی توجه به من اومد کنارم و در حالی که نگاهش به لباسام بود گفت :
    – خب .. حالا چی میخوای بپوشی؟؟

    شونه ای بالا انداختم :

    – نظری ندارم ..

    باران از تو کمد یه مانتوی لی تنگ و کوتاه با شلوار لیم در اورد و گرفت سمتم با تعجب نگاهش کردم که گفت:

    – این بهت خیلی میاد ...

    – باران عروسی نمیرماااا ...

    باران– خب که چی نکنه میخوای مثل پیرزنا بری بیرون ؟ زود باش بپوشش ...

    لباسو داد دستم و از اتاق رفت بیرون منم سریع پوشیدمش موهامم همینجوری باز گذاشتم و شال سرم کردم کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون باران با دیدنم سوتی زد و گفت:

    – اولالا ... به جون خودت اگه تا حالا حسام گلوش پیشت گیر نکرده امروز دیگه کارو یکسره میکنی..

    با کیفم زدم تو سرش و گفتم:

    - اگه خفه نشی میرم لباسامو درمیارم هیج جا هم نمیرمااا .

    باران – خب نرو به من چه ؟ فقط دل اقا حسامت برات تنگ میشه ...

    دوباره خواستم بزنمش که جا خالی داد و در حالی که می خندید از پله ها رفت پایین .. منم به دنبالش رفتم همین موقع در خونه باز شد و نیما اومد تو با تعجب نگاهی به من که داشتم کفشامو می پوشیدم کرد و گفت:

    – کجا؟؟

    – میرم پیش حسام ....

    نیما – واسه ی .....؟؟؟

    شونه ای بالا انداختم :

    – نمیدونم زنگ زد گفت کارم داره جای دوری نمیرم همین کافی شاپ سر خیابون . زود بر می گردم ...

    نیما – باشه زیاد دیر نکن ...

    – خدافظ ...

    از در زدم بیرون هوا سرد بود کاش پالتومو هم با خودم بر میداشتم بی خیال دیگه نمی تونم بر گردم خونه ... جلوی کافی شاپ رسیدم از دور حسامو دیدم که سر یکی از میز ها نشسته بود رفتم تو ...با دیدنم لبخندی زد بلند شد و اومد کنارم :

    حسام – سلام ..

    – سلام . خوبی؟؟

    حسام – به لطف شما....

    بی حرف دیگه ای رفتم و روی صندلی نشستم کمی بعد اونم روی صندلی جلوم قرار گرفت و گفت:

    – چی میخوری؟؟

    – فکر کنم قهوه خوب باشه ..

    سرشو تکون داد و سریع گارسونو صدا کرده و دو تا قهوه سفارش داد بعد اومدن قهوه ها یکیشو داد دست من ... منتظر بهش خیره شدم و گفتم:

    – خب؟؟

    حسام – بهار یادته ما قبلنا چه قدر صمیمی بودیم؟؟

    با یاد اوری اون روزا لبخندی زدم و گفتم:

    – اره . اون زمونی که بابا پیش ما بود و دایی هم هنوز نمرده بود ..

    حسام – الآن چی عوض شده پس ؟ چرا داری با من مثل دشمنت رفتار می کنی؟؟

    – تو دشمنم نیستی حسام من هنوزم مثل قبنا دوست دارم تو هنوزم واسم فرقی با نیما نداری حتی از اونم بیشتر دوست دارم ولی موضوع مادرته ....

    یهو اخماش رفت تو هم و گفت:
    – یعنی همه ش به خاطر مامانمه که از من دوری می کنی؟؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت:

    – واقعا برات متاسفم بهار فکر نمی کردم اینقدر ضعیف باشی که ...

    یهو حرفشو قطع کردم:

    – من ضعیف نیستم حسام فقط نمیخوام به خاطر من رابـ ـطه ت با مامانت خراب بشه نمیخوام مدام ناله و نفرین زندایی پشت سر من و خونواده م باشه می فهمی؟؟

    حسام – نه نمی فهمم ...

    پوفی کردم که گفت:

    – بهار یه چیزی بهت بگم؟؟

    منتظر بهش چشم دوختم که کمی به طرفم خم شد نفس عمیقی کشید و در حالی که به چشام زل زده بود گفت:

    -بهار من عاشقتم .

    – چی؟؟

    گوشام انگار از چیزی که شنیده بودند مطمئن نبودند دوباره ادامه داد:

    – بهار من عذاب می کشم وقتی می بینم اینقدر که من دوست دارم ولی تو منو مثل برادرت می دونی ....

    – حسام تو دیوونه شدی ..

    حسام – اره دیوونه شدم بهار دیوونه ی تو ...

    دیگه موندنو جایز ندونستم کیفمو از رو میز برداشتم و خواستم بلند شم که دستمو گرفت و گفت:

    – کجا بهار؟؟

    نا خود آگاه صدام رفت بالا :

    – ول کن دستمو حسام ...

    دستمو ول کرد بغضی گلومو فرا گرفته بود من چطور این همه مدت نفهمیدم که حسام به من چه حسی داره؟؟ حتی باران هم فهمیده بود ولی من نه اشکی از گوشه ی چشمم چکید که حسام متعجب گفت:

    - بهار ؟؟

    – حسام همه چیو خراب کردی ؟؟ دیگه من دوستی مثل تو ندارم فکر میکردم مثل برادر همیشه پشتمی واقعا که واسه خودم متاسفم دیگه نه میخوام ببینمت نه صداتو بشنوم خواهش می کنم دست از سرم بردار ...

    حسام – ولی بهار ..

    دیگه چیزی نگفتم و سریع از کافی شاپ اومدم بیرون اشک ریزان به سمت خونه راه افتادم . در خونه رو باز کردم و یک راست از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز کردم رفتم تو خودمو رو تختم پرت کردم و با صدای بلند گریه کردم ...

    از در دانشگاه که وارد شدم نگاهم به رایان افتاد که انگار دنبال کسی می گشت سریع رومو بر گردوندم منو نبینه ولی زیاد هم موفق نشدم چون هون موقع صداشو شنیدم:

    – بهار ؟؟

    خواستم خودمو به نشنیدن بزنم و به سمت کلاسم راه افتادم که سریع از پشت سر خودشو بهم رسوند بازومو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند پسره ی پررو با حرص بازومو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

    – مگه نگفتم دستتو به من نزن ؟؟

    رایان – واسه چی دو ساعته صدات می کنم جواب نمیدی؟؟

    – دلم میخواد جواب ندم به تو چه ؟؟

    رایان – بهار منو دیوونه نکن جواب درست و حسابی بهم بده ...

    – ببینم تو از جون من چی میخوای؟ هان؟؟

    رایان – چرا جواب اس ام اسامو نمیدی؟؟

    پوفی کردم و گفتم:

    – اولا تو با اجازه ی کی به گوشی من دست زدی و شمارمو برداشتی دوما گفتم که دلم میخواد جواب ندم به چه زبون دیگه ای بگم که نمیخوام باهات هم کلام بشم ...

    رایان – چرا؟؟ مگه من چیکارت کردم؟؟ مگه من چه فرقی با آرمان دارم که با اون دوست میشی باهاش حرف میزنی ولی با من دشمنی؟؟

    – چون که دلم میخواد شیر فهم شد حالا هم برو کنار میخوام برم ...

    رایان – نه تا وقتی که جواب منو ندی...

    یهو داد زدم:

    – جواب چیو باید بهت بدم آخه دست از سرم بردار برو گمشو ازت خوشم نمیاد نمیخوام دوروبرم باشی فهمیدی ..

    توی چشام زل زد و با صدای آرومی گفت:

    رایان – ولی چشات که اینو نمیگه ...

    ناگهان دلم لرزید سریع نگاهمو ازش گرفتم سرمو انداختم پایین و واسه اینکه تابلو نشم گفتم:

    – از کی زبون چشما حالیت میشه ..

    پوزخندی زد و گفت:

    – نه چشمای هر کسی ..

    دوباره نگاهم به سمتش کشیده شد سعی کردم نفرتمو توی صدام بریزم و گفتم:

    – برای بار آخر میگم به من نزدیک نشو و گرنه بد میبینی ...

    خواستم برم که دوباره دستمو گرفت و گفت:

    – مثلا چیکار میکنی؟؟

    – به نیما میگم بکشتت ...

    خندش گرفت نمی دونم چرا ولی منم از خندش خندم گرفت یهو گفت:

    – دیدی ؟؟ خندیدی ... پس دوستیم دیگه ...

    سریع خندمو جمع کردم و با خشم و جدیت گفتم:

    – نه دست از سرم بردار ..

    و بدون حرفی دیگه به سمت کلاسم راه افتادم...

    بالاخره روز مهمونی فرا رسید از دانشگاه که اومدم خونه سریع یه دوش گرفتم لباس هامو که از باران گرفته بودم پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون نیما نگاهی به سرتاپایم انداخت ولی برای اولین بار لبخندی زد و گفت:

    – خوشگل شدی ...

    با چشمایی که از تعجب گرد شده بود گفتم:

    – ممنون ...

    نیما – بدو بریم دیگه دیر شد ...

    - باشه بریم ..

    نیما از پله ها رفت پایین خواستم منم به دنبالش برم که صدای زنگ گوشیم بلند شدزیپ کیفمو باز کردم و درش اوردم حسام بود اولش خواستم جوابشو ندم ولی کنجکاویم نذاشت و دکمه ی اتصالو زدم:

    – الو؟؟

    حسام – بهار کجا داری میری؟؟
    با تعجب گفتم:

    – منظورت چیه؟؟

    حسام – از باران شنیدم که داری میری مهمونی اره؟؟
    یه جوری می گفت مهمونی انگار میخواستم برم خوش بگذرونم کلافه گفتم:

    – فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه یادت باشه تو فقط پسر دایی مرده می نه چیز دیگه ...

    حسام – بهار خواهش می کنم نرو خطرناکه ...

    – اولا هیچ خطری نداره دوما به تو ربطی نداره اگه میتونی جلومو بگیر ..

    و بلافاصله گوشی رو قطع کردم و از پله ها رفتم پایین نیما با دیدنم گفت:

    – دو ساعته کجا موندی پس؟؟

    – اومدم دیگه نترس هنوز یه ساعتی وقت داریم ...

    بلافاصله با مامان و باران و سپیده خداحافظی کرده و هر سه شونو بوسیدم و با نیما رفتیم بیرون نیما رفت سوار ماشینی که از دوستش گرفته بود شد منم به دنبالش رفتم و سوار شدم نیما در حالی که داخل ماشین نگاه می کرد گفت:

    – چطوره؟؟

    – ای ...بد نیست ..

    چپ چپ نگام کرد و گفت:

    – ببخشید دیگه نتونستم ماشینی شبیه ماشین آقا رایانتون پیدا کنم ..

    – عــــه نیما چرت و پرت نگو زود باش روشنش کن بریم دیر شد ...

    لبخندی زد و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم ..

    وقتی جلوی یه خونه البته خونه که نه قصر ایستادیم زبونم از تعجب و هیجان بند اومده بود نیما هم حالش بهتر از من نبود در حالی که صداش می لرزید گفت:

    – واقعا .. تو اینجا .. کار می کنی امشب؟؟

    – فکر کنم ..

    از ماشین پیاده شدم و رفتم زنگ درو فشردم که یه مردی بازش کرد با دیدنم گفت :
    - بفرمایید خانوم ؟؟

    – سلام آقا ببخشید من واسه کار اومدم اینجا ؟؟

    - خانومه؟؟؟

    – رادمنش .. بهار رادمنش از طرف نرگس خانوم اومدم ...

    - آها بفرمایید تو ..

    برگشتم سمت نیما و واسش دست تکون دادم اونم در حالی که هنوز دهانش از تعجب باز مونده بود دست تکون داد و رفت منم رفتم تو ...

    - دنبال من بیا دخترم ...

    و خودش راه افتاد منم دنبالش راه افتادم نگاهی به درختای اطرافم کردم البته چون هوا تاریک بود حیاطشون زیاد معلوم نبود کمی که رفتیم جلوتر نگاهم به استخر پر از آبشون افتاد وای خدا اگه اینا زندگی می کنن پس ما چی می کنیم؟؟؟

    توی همین فکرا بودم که جلوی در بزرگ سفید رنگی ایستادیم مرد زنگ درو زد و چند لحظه بعد یه دختری حدودبیست ساله درو باز کرد و با دیدن ما گفت:

    - چی شده عمو اسد ....

    عمو اسد – این دختر خانوم واسه کمک برای امشب اومده ...

    دختر نگاهی به سرتاپام انداخت بعد هم لبخدی زد دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

    - سلام خوش اومدی من سارام ...

    دستمو گذاشتم تو دستش و فشار دادم و گفتم:

    – سلام ممنون بهارم ...

    سارا – خوشبختم ...

    منم لبخندی زدم که عمو اسد که پیرمردی مهربون و تقریبا فکر کنم پنجاه ساله بود منو به داخل هدایت کرد و برگشت سرجای خودش سارا هم درو بست و با هم به سمت اتاق خدمتکارا راه افتادیم ...

    درو باز کرد و رفت کنار تا اول من برم تو رفتم تو خودش هم به دنبالم اومد و درو بست اتاق بزرگ و تمیزی بود حتی بزرگتر از اتاق من و باران در حالی که نگاهم به اطراف بود صداشو شنیدم که می گفت:
    – می تونی اینجا لباستو عوض کنی ..

    سپس به سمت یکی از کمدا رفت و درشو باز کرد و لباس سفیدی رو در اورد و اومد گرفت سمتم و گفت:

    – بیا امشب اینو می پوشی ....

    لباسی شبیه لباس خودش بود از دستش گرفتم و گفتم:

    –ببخشید می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟؟

    سارا – اره ...

    – امشب اینجا چند نفر کار می کنن؟؟

    لبخندی زد و گفت:
    – منم دقیق نمی دونم ولی تا اونجایی که یادمه خواهرم می گفت امشب حدود چهل تا خدمتکار میاد واسه کار ...

    با این حرفش مخم سوت کشید چهل تا؟؟؟ مگه چند نفر قراره تو این مهمونی شرکت کنند انگار ذهنمو خوند چون سریع گفت:

    – شنیدم بیشتر از دویست نفر مهمون دارن اونم مهمونای پولدار و خودت می دونی دیگه ...

    – مناسبت این مهمونی چیه؟؟

    سارا – پسر بزرگ خانوم امروز از خارج اومده به مناسبت اونه ...

    - اها باشه مرسی ...

    سارا – خب من میرم بیرون تو هم لباساتو عوض کن بیا میتونی منو تو آشپزخونه پیدا کنی ..

    – باشه ...
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    از اتاق رفت بیرون منم سریع لباسو پوشیدم و به خودم توی آیینه نگاه کردم بد نبود موهامو بالا سرم جمع کردم تا گرمم نشه از اتاق رفتم بیرون نگاهم به خدمتکارایی افتاد که هر کدوم به طرفی می رفتند و کاری رو انجام می دادند نمی دونستم آشپزخونه کجاست واسه همین جلوی یکی رو گرفتم:

    –ببخشید خانوم میشه بگین آشپزخونه کجاست ؟؟

    یه زنی حدود چهل ساله بود در حالی که تو چهره اش نگرانی دیده میشد گفت:

    - با من بیا ...

    و سپس راه افتاد به دنبالش رفتم و کمی بعد جلوی دری ایستادیم گفت:

    - ایناهاش اینجاست ...

    – ممنونم ...

    زن رفت و من درو باز کردم و رفتم تو سارا و چند دختر دیگه روی میز نشسته بودند و هر کدوم کیکی رو تزیین می کردند رفتم کنارشون سارا با دیدنم از جاش بلند شد و با لبخند گفت:

    – اوه اومدی بهار؟؟

    سپس رو کرد به سمت بقیه دخترا و گفت:

    – دخترا این بهاره دوست جدیدمون ..

    و سپس رو کرد به من و گفت :

    – اینا هم دوستای منن ..

    و به ترتیب بهشون اشاره کرد و گفت:

    – این مریمه ، این زیباست، این آلیس و اینم شیرین هست.

    با همشون دست دادم دخترای خونگرم و مهربونی بودند از اینکه امشب اومده بودم اینجا فوق العاده خوشحال بودم ...خواستم بهشون کمک کنم که سارا گفت:

    – اوه نه تو باید اول با من بیایی بریم پیش خانوم..

    با تعجب گفتم:

    – پیش خانوم ؟؟ چرا؟؟

    سارا – باید اولش باهاش آشنا بشی و در ضمن در مورد شرایط کار و پولش با هم صحبت کنین ..

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت:

    – بیا بریم ..

    دستمو گرفت و با هم از آشپزخونه اومدیم بیرون و از پله ها رفتیم بالا پله هاش مثل شیشه می درخشید وای خدا اینجا قصر رویاهامه یعنی منم میتونم یه روز خونه ای مثل اینجا داشته باشم ... مشغول رویا بافی برای خودم بودم که با صدای سارا از فکر دراومدم:

    – اینجاست ....

    یه در طلایی و خیلی بزرگ بود سارا چند تقه به در زد و با صدای بفرمایید درو باز کرد و رفت تو منم به دنبالش رفتم واو یه اتاقی شبیه اتاق ملکه ها نگاهم به اطرافم بود که صدای زنی رو شنیدم :
    - خب اسمت چیه؟؟

    با تعجب بهش نگاه کردم این زن چقدر آشناست کجا دیدمش من؟؟ بی خیال شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    – بهار ....

    - بهار ...؟؟؟

    – رادمنش ...

    با این حرفم نمی دونم چرا رنگش پرید اخمی روی پیشونیش نشست و گفت:

    - چند سالته؟؟؟؟

    – بیست ....

    - اسم پدر و مادرت ؟؟

    من – ببخشید ولی فکر نکنم اینجا ثبت احوال باشه و این اطلاعات لازم باشه ...

    با این حرفم اخم وحشتناکی تموم صورتشو فرا گرفت و با عصبانیت گفت:

    - گستاخی نکن جواب منو بده ...

    – اسم مامانم مریم اسم پدرم هم صادقه ...

    با ترس و خشم زل زد بهم و با صدایی که می لرزید گفت:

    - باشه برو بیرون .....

    – ولی ...

    اینبار داد زد :

    - میگم برو بیرون ...

    سوالی نگاهی به سارا انداختم که اونم اشاره کرد برم بیرون به ناچار رفتم بیرون زنیکه ی دیوونه معلوم نیست چشه روانی ... همینطور داشتم با خودم بهش بد و بیراه میگفتم و از پله ها می رفتم پایین که یهو پام لیز خورد و نزدیک بود با سر بخورم زمین که یه نفر تو هوا منو گرفت .. چشامو که از ترس بسته بودم سریع باز کردم و نگاهم تو یه جفت چشم سیاه ثابت موند این دیگه کیه با لبخندی که روی لبش بود گفت:

    - بهتره بیشتر مواظب باشی خانوم کوچولو ...

    تازه متوجه وضعیتم شدم که تو بغـ*ـل اون پسره بودم سریع از بغلش اومدم بیرون و سرمو انداختم پایین و گفتم:

    –ببخشید من واقعا نفهمیدم چطوری .....

    یهو حرفمو قطع کرد و گفت:

    - اسمت چیه؟؟

    – بهار ...

    دستشو به سمتم دراز کرد و گفت :

    - منم رادوینم .. خوشبختم ...

    – ممنون ...

    خواستم برم که با صداش متوقف شدم :
    – راستی به کی داشتی بد وبیراه می گفتی؟؟

    به سختی آب دهنمو قورت دادم وای اگه فهمیده باشه به اون زن گفتم چی ؟ یعنی اون زن چیه این میشه ؟؟

    وقتی سکوتمو دید دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:

    – بهار؟؟

    به خودم اومدم:

    – ها؟؟ بعله چیز داشتم به ..به . خودم می گفتم ...

    رادوین – به خودت؟؟؟

    – اره ببخشید دیگه من باید برم ..

    و سریع از پله ها رفتم پایین وای خدا به خیر گذروند ...همین که رفتم آشپزخونهمریم اومد کنارم و طوری که فقط من بشنوم گفت:

    سارا – آقا رادوین چی می گفت بهت؟؟
    بی خیال شونه ای بالا انداختم :

    – هیچ.. می پرسید که همه چی اماده ست یا نه ؟؟

    به نظر میومد باور نکرده ولی با این حال چیزی نگفت اینبار من بودم که گفتم:

    – همون آقا رادوین کیه؟؟

    سارا– پسر بزرگ خانوم ... همون که امشب تولدشه ...

    با ناباوری نگاهش کردم :

    – دروغ میگی!!!!!!

    سارا – دروغم چیه؟؟؟

    وای یعنی اگه فهمیده باشه من اون حرفارو به مامانش می گفتم چی ؟؟ فاتحه ت خونده ست بهار خودتو آماده کن ...توی فکر بودم که با حضور کسی کنارم به خودم اومدم و با تعجب بهش خیره شدم یه زن میانسال و خوشگل بود مخصوصا چشمای عسلیش وقتی لبخندی که روی لبم اومده بود رو دید متقابلا اونم لبخندی زد و سینی توی دستشو گرفت سمتم و گفت:

    - دخترم میشه اینارو ببریم به اتاق اقا ؟؟

    – کدوم اقا ؟؟

    - اقا رادوین.. طبقه ی بالا راهروی سمت چپ همون اول یه در قهوه ایه ..

    – باشه چشم ..

    سینی رو از دستش گرفتم و از اشپزخونه رفتم بیرون از پله ها رفتم بالا انقدر هول کرده بودم که یادم رفت قرار بود کدوم راهرو برم . حالا کجا برم؟؟ چپ یا راست؟ ای خدا کمکم کن .. بالاخره دلو به دریا زدم ورفتم راست اگه هم اشتباهی باشه برمیگردم نمیخوان که بکشنم . جلوی در ایستادم نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در زدم و با صدای بفرمایید درو باز کردم و رفتم تو واو چه اتاقی از راهرو عبور کردم و رفتم تو ولی با دیدن اقا رادوین که پشتش به من بود پیرهن به تن نداشتنفسم بند اومد سریع چشامو بستم که صداشو شنیدم:

    – چی شده؟؟

    با همون چشای بسته گفتم:

    –اممم .. چیزه ببخشید من غذاتونو اوردم ...

    رادوین – ولی من غذا نخواستم ....

    – نمیدونم به من.....

    سریع حرفمو قطع کرد و متعجب گفت:

    – بهار ؟؟؟

    این صداش چقدر آشناست ؟؟ خب خله معلومه باید اشنا باشه دیگه تو رادوینو میشناسی شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    – بله خودمم ...

    رادوین – بهار چشاتو باز کن ...

    – نمیتونم ..

    رادوین – چرا؟؟
    – چون شما هیچی تنتون نیست ...

    رادوین – باز کن بهار پوشیدم ..

    – راست میگین ؟؟

    راودین – بهار میگم باز کن ...

    چشامو اروم باز کردم ولی از چیزی که دیدم انقدر شوکه شدم که سینی از دستم افتاد و همه ی غذاها ریختن زمین . این دیگه اینجا چیکار میکنه ای خدا .. در حالی که همون لبخند همیشگیش روی لبش بود گفت:

    رایان – بهار تو اینجا چیکار میکنی؟؟

    – تو اینجا چیکار میکنی؟؟

    رایان – خب اینجا خونه ی منه ..

    – چی؟؟

    رایان – تو چی؟؟

    – من اومدم اینجا کار کنم ...

    هنوز تو شوک بودم ولی سریع به خودم اومدم اخم کردم و گفتم:

    – ولی اگه می دونستم اینجا خونه ی توئه نمیومدم ...

    اونم لبخند از رو لباش محو شد و اخمی رو پیشونیش نشست و گفت:

    – اره میشناسمت .. میدونم نمیومدی ..

    خم شدم تا سینی و غذاهای پخش شده روی زمینو جمع کنم که اومد کنارم نشست و در حالی که دستشو دراز کرده بود تا غذا های ریخته شده رو جمع کنه گفت:

    – بذار کمکت کنم ...

    محکم دستشو پس زدم و گفتم:

    – لازم نکرده خودم میکنم ...

    سنگینی نگاهشو حس کردم سرمو بلند کردم و برای چند دقیقه توی چشماش که فاصله ی چندانی باهام نداشت خیره شدم .. نمیدونم چشماش چی داره که وقتی نگاهش میکنم نمیتونم نگاهمو ازش بگیرم ..

    – بهار راستشو بکو تو واقعا نمیدونستی اینجا خونه ی منه؟؟

    – منظورت چیه؟؟
    کمی سرشو اورد جلو و گفت:

    – من فکر میکنم تو میدونستی اینجا خونه ی منه و از عمد اومدی ...

    با سیلی که بهش زدم تا بناگوش سرخ شد و با خشم داد زد:

    – چته روانی؟؟

    در حالی که قطره های اشک از گوشه ی چشمام سر میخوردند و روی گونه ام جاری میشدند گفتم:

    – اولا روانی خودتی ؟؟ دوما منم آرمه نیستم که فکر کنی کشته مردتم و هر چی دوست داشتی بهم بگی ... بلند شدم و به طرف در رفتم که صداشو شنیدم:

    – بهار؟؟

    ولی اهمیتی ندادم دیگه اینبار واقعا از چشمم افتاد خواستم درو باز کنم که با یه حرکت درو بست و منو برگوند و چسبوند به در و دستاشودو طرف صورتم به در تکیه داد و به طرفم خم شد ..

    – برو عقب رایان چیکار میکنی؟؟

    رایان – ببخشید منظوری نداشتم ...

    با دستام سعی کردم به عقب هولش بدم و از خودم دورش کنم ولی حتی یه میلیمتر هم تکون نخورد ..

    – میگم برو عقب رایان ...

    رایان – یه چیزی بهت بگم بهار ؟؟

    نمیدونم چرا از چیزی که میخواست بگه میترسیدم .

    – نه رایان خواهش میکنم نگو ..

    رایان – میخوام بگم بهار بذار بگم ... بذار بگم هردومون خیالمون راحت شه ..

    سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:

    – نه رایان جون هرکی که دوست داری نگو ..

    رایان – میخوام بگم بهار ....

    – مرگ من نگو ...

    احساس کردم فاصله ی صورتمون داره کمتر میشه نمیدونم چرا یه لحظه یاد قیافه ی مادرش افتادم که چطور با نفرت بهم نگاه می کرد .. اره حالا می فهمم مامانش منو شناخت واسه همین اسم مامان و بابا رو پرسید .. اگه اون میشناسه پس معلومه رایانم میشناسه سعی کردم از خودم دورش کنم ولی زورم نمیرسید بالاخره قبل از افتادن هر اتفاقی چند تقه به در خورد و رایان ازم جدا شد به سرعت جت درو باز کردم و خودمو پرت کردم بیرون نگاهم به سارا افتاد که با تعجب بهم خیره شده بود.
    – چی شده بهار ؟ رنگت چرا پریده ؟ گریه کردی؟؟

    توان گفتن هیچی رو نداشتم فقط خودمو انداختم تو بغلش و با صدای بلند زار زدم ... اگر چه تا حالا نمی خواستم به خودم بقبولانم ولی الآن بایداعتراف کنم که من عاشق رایانم ... خدایا تو بزرگی خودت کمکم کن ..

    به کمک سارا رفتیم پایین تو اشپزخونه روی یکی از صندلی ها نشستم و سارا رفت تا واسم اب قند بیاره همه با یه حالت خاصی نگاهم میکردند میتونستم بفهمم کنجکاون تا بدونن چه اتفاقی افتاده سعی کردم بهشون اهمیتی ندم یعنی واقعا رایان میدونه من کیم؟ چجوری باید بفهمم ؟؟ با حضور سارا کنارم سرمو بلند کردم لیوانو داد دستم ازش تشکر کردم و لیوانو یه مرتبه ای سر کشیدم .
    سرم به شدت درد می کرد لیوانو به دست سارا برگردوندم و متوجه نگاه خیره اش شدم نگاهش پر از سوال بود با التماس نگاهش کردم و گفتم:


    – خواهش میکنم سارا هیچی نپرس ...

    سارا دستشو رو دستم گذاشت و گفت:


    – چشم عزیزم هیچی نمی پرسم پس تو هم هرچی که باعث ناراحتیت شده رو فراموش کن پاشو کمکمون هنوز خیلی کارها مونده .


    – باشه ..

    و بلافاصله بلند شدم باید همه چیو فراموش کنم تا بتونم به زندگیم ادامه بدم رفتم سر ظرفشویی تا ظرفارو بشورم همش چشمای رایان میومد جلوی چشمم و هر لحظه قلب منم می لرزید میدونم نباید اینکارو کنم نباید حسی به رایان داشته باشم ولی دست خودم نیست ظرفارو تموم کردم کم کم مهمونا هم داشتند میومدند از پنجره ی اشپزخونه نگاهی به حیاط انداختم ماشینای گرون قیمت زنان و مردان خوشگل و خوتیپ لباس های انچنانی ...چیزی هایی که فقط توی خواب و رویاهام میتونم داشته باشم .

    - ببخشید میتونم یه لیوان اب بخوام ازتون ..

    برگشتم سمت صدا و در کمال تعجب نگاهم به آرمان افتاد اونم انگار از دیدن من شوکه شده بود چون همینجوری مات و مبهوت بهم نگاه میکرد ای خدا این یکی رو کم داشتیم ..

    ارمان- تو اینجا ؟؟

    – سلام اره چرا نشه ....

    رقتم یخچالو باز کردم و لیوانو پر اب کردم و بردم دادم دستش هنوز هم نگاه متعجبش روم بود برای فرار از اون وضعیت گفتم:

    – چیز دیگه ای لازم ندارین ؟؟

    لیوان خالی رو درحالی که هنوزم تو دستش بود گرفت سمتم و گفت:

    – نه ممنون ...

    لبخندی زدم و بردم لیوانو گذاشتم تو ماشین ظرفشویی و سریع از اشپزخونه اومدم بیرون . امشب عجب شبیه!!!!!!!

    دو ساعتی از مهمونی گذشته بود تو این مدت من همش از دست رایان فرار میکردم به هر بهونه ای میومد کنارم تا باهام حرف بزنه ولی من خودمو ازش مخفی می کردم و به غیر از اون سنگینی نگاه های آرمان بود که کلافم می کرد. سینی نوشیدنی ها رو برداشتم و رفتم توی پذیرایی به همه یکی یکی تعارف می کردم که صدای آرمه رو شنیدم :

    – بهار؟؟

    برگشتم پشت سرم وقتی منو اینجا دیده بود خیلی تعجب کرده ولی به روی خودش نیاورده بود که منو میشناسه شاید هم از دوستاش و فامیلاش خجالت می کشید بی خیال رفتم سمتش و گفتم:

    – بله خانوم؟؟؟

    رایان و آرمان هم کنارش ایستاده بودند و هر دو نگاه از من بر نمیداشتند احساس می کردم هر لحظه بیشتر تحقیر میشم ولی چاره ای نداشتم باید به خاطر مامان اینکارو میکردم .

    آرمه– یکی از اون نوشیدنیاتو به من هم بده و..

    بدون حرف گرفتم جلوش یکی رو برداشت و یکمی ازش خورد سپس صورتشو جمع کرد و گفت:

    – اه این چیه ؟؟ نه دوستش نداشتم ...

    و به دنبالش لیوانو خم کرد و تموم نوشیدنی رو ریخت زمین . در کمال تعجب نظاره گر کار مسخره اش بودم:

    – اوپس .. میبینی چه دست و پا چلفتی ام ...

    سپس لیوانو گذاشت رو سینی و گفت:

    – برو یه چیزی بیار اینارو جمعش کن ..

    رایان – ارمه دیوونه شدی این چه کاری بود که کردی ؟؟

    ارمه بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:

    – به تو چه ؟؟ مگه اون خدمتکار نیست ؟؟ کارش همینه ..

    واژه ی خدمتکارو یه جوری گفت که انگار داره تحقیرم میکنه دیگه طاقت نیاوردم سینی رو محکم به میز کوبیدم که هرسه شون جا خوردند :

    – چته دختره ی عقده ای ..

    کمی رفتم جلو نگاهی از سر تاسف بهش انداختم پوزخندی زدم و گفتم:

    – اونی که عقده ای تویی نه من ... یاد باشه قبلا هم بهت گفته بودم من با این شازده ت ..

    و به رایان اشاره کردم:

    – کاری ندارم .. بگیرش مال خودت .. حالم از شماها و امثال شماها که فکر میکنید همه چیزو میتونید به دست بیارید به هم میخوره همتون برین جهنم ....

    با سیلی که بهم زد دیگه نتونستم حرفمو ادامه بدم .رایان داد زد :

    – آرمه ...

    اونم با خشم داد زد :
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    – چیه ؟؟ نکنه از اینکه دست رو عشقت بلند کردم ناراحتی و میخوای منو بزنی؟

    آرمان – ارمه بس کن ...

    آرمه پوزخندی زد و گفت :

    – بفرما اینم از این یکی طرفدار ..

    سپس رو کرد به من و گفت:
    – نمیدونم از کجا و چجوری پیدات شد ولی مطمئن باش زیاد طول نمیکشه و میفرستمت همون جهنم خودت ....

    نگاهم به رایان افتاد که از خشم دستاشو مشت کرده بود پوزخندی روی لبم نشست واقعا چجوری ادعا میکنه دوسم داره وقتی نمیتونه از من دفاع کنه . ارمه همینجوری پشت سر هم حرف میزد یکی از لیوانا رو برداشتم و رو صورتش پاشیدم یه دفعه ای ساکت شد و بدون حرف دیگه ای از سالن رفتم بیرون ...از پشت سرم صدای رایانو می شنیدم که مدام صدام می کرد ولی توجهی نکردم و رفتم اتاق خدمتکارا درو از پشت سرم قفل کردم زنگ زدم نیما و گفتم که هر چه سریعتر خودشو برسونه خودم هم لباسامو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون رایان هنوز هم پشت در بود با دیدنم گفت:
    – کجا داری میری بهار؟؟
    – دارم میرم همون جهنمی که ازش اومدم ...

    خواستم ازش رد بشم که مچ دستمو گرفت و گفت:
    – نرو بهار خواهش میکنم ...

    دستمو از دستش بیرون کشیدم و با تندی گفتم:
    – تا کی میخوای اینجوری التماسم کنی رایان ؟؟ ازت خوشم نمیاد یکم مرد باش یکم غرور داشته باش و دست از سرم بردار ...

    و سریع رفتم بیرون نمیدونم چرا این حرفارو بهش زدم اینا حرفای دلم نبود در حالی که سعی میکردم از ریزش اشکام جلوگیری کنم تموم محوطه ی حیاطو دویدم وقتی رسیدم جلوی در به عمو اسد گفتم:

    – اقا میشه لطفا درو باز کنین؟؟

    عمو اسد – چرا دخترم ؟؟ هنوز که مهمونی تموم نشده ..

    – میخوام برم خواهش میکنم ..

    به ناچار درو باز کرد و رفتم بیرون نیما توی ماشین نشسته بود با دیدنم سریع از ماشین پیاده شد و با نگرانی پرسید:

    – بهار چی شده؟؟ اتفاقی افتاده؟
    سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:

    – خواهش میکنم هرچه زودتر بریم ...

    و سوار ماشین شدم اونم بدون حرف سوار شد ماشینو روشن کرد و به سمت خونه راه افتادیم ....

    یه هفته از اون شب میگذره و تو این مدت حتی یه بارم رایان نزدیک من نشده البته فقط یه بار که اونم پول اونشبو اورده بود منم قبول نکردم ولی وقتی خیلی اصرار کرد قبول کردم دیگه حتی نگاهمم نمی کرد انگار واقعا بدجوری قلبشو شکستم اگه میدونستم با اون حرفام دست از سرم برمیداره قبلا بهش میگفتم .. قبل از اینکه عاشقش بشم .بی خیال وسایلمو توی کیفم گذاشتم و کیفمو روی شونه ام انداختم و میخواستم از کلاس برم بیرون که صدای آرمان متوقفم کرد:

    – بهار؟؟

    برگشتم سمتش و منتظر بهش چشم دوختم:

    – بیا من ببرمت ..

    – نمیخواد با اتوبوس میرم ..

    ارمان – داری تعارف میکنی؟؟

    لبخندی زدم :
    – نه جدی میگم میخوام با اتوبوس برم ...

    اونم دیگه چیزی نگفت انگار میدونست از اصرار بدم میاد همینجوری بهم خیره نگاه می کرد برای فرار از اون وضعیت سریع گفتم:

    – خدافظ ...

    و ازش دور شدم . تو این مدت از حسام هم خبری نبود حتی از اون مرد داریوش .. وای خدایا شکرت بالاخره همشون دست از سرم برداشتند به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم خیابون خلوت بود توی فکر بودم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم همین که برگشتم نگاهم به داریوش افتاد که پشت فرمون نشسته و با لبخند چندشی نگاهم میکنه پوفی کردم :

    ای خدا حداقل می ذاشتی نیم ساعت از حرفم بگذره بعد ..

    داریوش - بهار ؟؟
    نمیدونم چرا بدنم مور مور شد از اینکه اسممو از دهن اون بشنوم چندشم میشد خواستم به راهم ادامه بدم که دوباره صدای مزخرفشو شنیدم:
    – بهار؟؟
    برگشتم سمتش :

    – هان چیه؟؟ مگه نگفتم دست از سرم بردار .. دیگه با چه زبونی بگم حالم ازت بهم میخوره؟؟

    داریوش – ولی من دوست دارم بهار تو قراره بشی خانوم من ...

    – عمرا .. بمیرم هم اینکارو نمیکنم تو هم بهتره قبل از اینکه به دست نیما کشته نشدی بری گورتو گم کنی ...

    از ماشین پیاده شد و اومد کنارم چد قدم رفتم عقب و گفتم:

    – به من نزدیک نشو ..

    داریوش – تو میشی ماله من بهار ..

    داد زدم :
    – بسه دیگه خفه شو حالم از خودت و حرفات بهم میخوره اگه یه بار دیگه ببینمت می کشمت ....

    و خواستم برم که دستمو گرفت داد زدم:

    – ولم کن کثافط ....

    داریوش – کجا ولت کنم وقتی تازه پیدات کردم ..

    – کمک ... کمکم کنید ..

    ماشینی جلوی ماشینش نگه داشت و به دنبالش ارمان از ماشین پیاده شد از خوشحالی نمیدونستم چی بگم ارمان اومد جلو دستمو از دست اون پیر خرفت در اورد و بهم گفت :

    - برو بشین تو ماشین.

    سریع رفتم و توی ماشین نشستم و بهشون نگاه کردم نمیدونم داشتند با خشم به همدیگه چی می گفتند که یه دفعه ای درگیر شدند ترسیدم و خواستم به پلیس زنگ بزنم شمارشو گرفتم که صدای مردی تو گوشی پیچید :

    - بفرمایید؟؟
    – سلام اقا کلانتریه؟؟

    - بله بفرمایید ..

    – اینجا دارن دعوا میکنن زود باشین خودتونو برسونید ..

    - آدرس لطفا؟؟

    خواستم ادرسو بدم ولی با چیزی که دیدم زبونم بند اومد صدای مردو از پشت تلفن میشنیدم که می گفت:

    - الو؟؟ الو خانوم؟؟ اونجایین؟؟؟ حالتون خوبه؟؟

    آرمان سریع سوار ماشین شد اونم دست و پاش می لرزید .. با ترس بهم خیره شد سریع گوشی رو قطع کردم در حالی که اشکای سرازیر شدمو پاک می کردم گفتم:

    – چیکار کردی تو ارمان ..

    و به دنبالش از پنجره به داریوش که غرق خون وسط خیابون خوابیده بود نگاه کردم ...

    آرمان ماشینو روشن کرد و به سرعت از اونجا دور شدیم در طول راه هیچ کدوممون حتی یک کلمه هم نگفتیم ...انگار هر دومون تو شوک بودیم ماشینو جلوی خونه نگه داشت زیر لب خداحافظی آرومی گفتم و سریع از ماشین پیاده شدم اگه اون مرد مرده باشه چی؟؟ اگه آرمان بره زندون؟؟ با این فکر برگشتم و نگاهی بهش انداختم به روبه روش زل زده بود و انگار توی فکر بود درو باز کردم و سریع رفتم تو مامان با دیدنم گفت:
    مامان – رنگت چرا پریده بهار؟؟

    – هیچ .. چیزی نشده فقط یکم خسته م ...

    مامان – پس باران کو؟؟

    - نمیدونم ازش خبر ندارم .. از پله ها رفتم بالا و به اتاقم پناه بردم .. تا شب از اتاقم بیرون نرفتم حالم زیاد خوب نبود همش نگران ارمان بودم اگه به خاطر من بلایی سرش میومد چی؟؟؟ سعی کردم ذهنمو از این افکار خالی کنم کتابامو باز کردم جلوم تا درس بخونم در با شدت باز شد و باران اومد تو .
    – چه خبرته مگه طویله ست اینجوری میایی تو؟؟

    باران – خبر داری چی شده؟؟

    با این حرفش دوباره دلهره و استرس تموم وجودمو فرا گرفت با صدایی که می لرزید گفتم:

    – نه چی شده؟؟

    باران – آرمان ....

    با این حرفش قلبم ریخت وای نه خدایا خواهش می کنم ....

    – آرمانو پلیسا گرفتن ...

    انگار دنیا رو روسرم خراب کردند حتما داریوش مرده که آرمانو گرفتن سرم گیج میرفت برای چند لحظه چشامو بستم که دوباره گفت :

    – انگار با یه نفر درگیر شده که اون شخص هم ازش هم ازش شکایت کرده ...

    با این حرفش سریع چشامو باز کردم پس داریوش نمرده .. پس هنوز هم راه چاره ای هست . می تونیم بریم ازش رضایت بگیریم ..

    – تو از کجا میدونی؟؟؟

    باران – همین الآن تو اخبار گفت ...

    – اهان باشه ...

    باران – بهار تو یه چیزیت میشه ...

    – نه چیزیم نیست برو بیرون میخوام درس بخونم ...

    شونه ای بالا انداخت و رفت بیرون حداقل خیالم کمی راحت شد باید هر چه زودتر میرفتم و با داریوش صحبت می کردم ولی اگه قبول نکرد چی؟؟ نه نه باید قبول کنه باید مثبت فکر کنم ...نفس عمیقی کشیدم و دوباره سعی کردم ادامه ی درسمو بخونم ولی امکان پذیر نبود به همین دلیل کتابامو بستم و گذاشتم روی میز چراغو هم خاموش کردم روی تخت دراز کشیدم خرسیمو بغـ*ـل کردم و به خوابی عمیق فرو رفتم..

    وارد دانشگاه که شدم نگاهی به اطراف انداختم تا ارمانو ببینم با اینکه می دونستم نیومده ولی بازم امیدی ته دلم داشتم ولی طولی نکشید که این یه ذره امیدم هم نابود شد ...

    آرمه – به به ببین کی اینجاست؟؟

    برگشتم سمتش با دو تا از دوستای عجق وجقش وایساده بود سعی کردم بی تفاوت باشم که دوباره صدای اعصاب خورد کنش در اومد:

    – مگه بهت نگفته بودم از رایان دوری کنی ؟؟
    – دارم همین کارو میکنم ...

    آرمه – واسه همین باهاش رفتی مسافرت؟؟

    با تعجب نگاهش کردم:
    – مسافرت؟؟

    آرمه – منظورم ویلای پدربزرگشه ...

    کلافه گفتم:
    – ببین دختر خانوم من به پسر خاله ت کاری ندارم این اونه که دست از سر من بر نمیداره بهتره بری این حرفارو به اون بزنی ..

    آرمه – هنوزم نفهمیدی که تو واسه اون یه بازیچه ای ؟؟

    – من به این چیزا کاری ندارم چرا نمیخوای باور کنی که هیچ کدومتون واسم مهم نیستین ؟؟ همتون برین به جهنم ... دست از سرم بردارین ...

    و سریع ازش دور شدم و رفتم به سمت کلاسم ...

    ************​

    از در بیمارستان وارد شدم به سمت پذیرش رفتم و به زن جوانی که اونجا نشسته بود گفتم:

    – ببخشید خانوم دیروز اینجا یه مجروحی آوردند دارم دنبال اون میگردم .

    زن – اسم؟؟

    – داریوش ......

    زن – داریوش چی؟؟
    یه کم فکر کردم فامیلیش چیه؟ ولی چیزی یادم نیومد .

    – نمیدونم فقط میدونم اسمش داریوشه ...

    زن – چند لحظه صبر کنید ...

    سپس بعد چند دیقه خیره شدن به صفحه ی مانیتور گفت:
    زن – اتاق شماره ی 202 ..

    – ممنون ..

    سریع ازش جدا شدم و به دنبال اتاق گشتم وقتی جلوی در ایستادم پاهام توان حرکت نداشتن انگار منو به سمت عقب می راندند ولی من باید این کارو بکنم به خاطر آرمان .. اون به خاطر من تو این دردسر افتاده دلو به دریا زدم و درو باز کردم از راهروی باریک گذشتم و رفتم تو .. روی تخت خوابیده بود و نگاهش به من بود با دیدنم لبخند چندشی زد و گفت:
    – به به ببین کی اینجاست؟؟
    – سلام ..

    داریوش– سلام بهار خانوم .. چه عجب از این طرفا راه گم کردی ...

    – اومدم باهات حرف بزنم....

    داریوش – راجب؟؟؟؟

    – آرمان ...

    داریوش – اهان .... اون پسره ..واسه چی میخوای راجبش حرف بزنیم ؟؟؟

    – میخوام رضایت بدی آزاد شه ...

    داریوش – چرا اونوقت؟؟ اون منو به این حالو روز دراورده بعد من برم رضایت بدم؟؟
    – خودتم خوب میدونی که همش تقصیر خودته ...

    داریوش – به هر حال من رضایت بده نیستم ...

    واقعا باورم نمیشد که دارم در مقابل این مرد بهش التماس می کنم ولی چاره ای هم مگه داشتم ؟؟

    – خواهش می کنم تو باید اینکارو بکنی ....

    داریوش به فکر فرو رفت سپس در حالی که لبخند مرموزی روی لبش نقش بسته بود گفت:
    – باشه رضایت میدم ولی به یه شرطی ...

    ناگهان استرس کل وجودمو فرا گرفت ..

    – چه شرطی؟؟

    داریوش – باید با من ازدواج کنی ...

    – چی؟؟؟

    داریوش – تنها در این صورت رضایت میدم ....

    نه نه نه من نمی تونم با این پیرمرد ازدواج کنم ... آیا ارزششو داره خودمو به خاطر آرمان بدبخت کنم؟؟؟ اگه من اینکارو نکنم اون تا آخر عمرش میمونه تو زندون .. وای خدایا خودت کمکم کن من دیگه جونی واسم نمونده ..

    نمی دونم چرا ناخودآگاه گفتم:
    – باشه قبول میکنم ...

    انگار به چیزی که می شنید اطمینان نداشت با تعجب گفت:

    – چی؟؟

    دوباره گفتم :

    – گفتم که قبول میکنم ..

    نمی دونم چرا دارم این حرفا رو میزنم انگار اختیار زبونم دست خودم نیست ... دوباره اون لبخند چندشش روی لبش نقش بست خدایا من دارم چیکار می کنم ...
    تلفنش رو دراورد و نمیدونم با کی تماس گرفت دیگه نتونستم اونجا طاقت بیارم و سریع اومدم بیرون ...تموم طول راهو با خودم درگیر بودم .. چرا اینکارو کردم؟ حالا باید چه خاکی تو سرم بریزم ؟ رسیدم خونه درو با کلید باز کردم و رفتم تو ..

    – سلام ....

    همگی برگشتند به سمت من و جواب سلاممو دادند خواستم برم توی اتاقم که صدای مامان متوقفم کرد :

    – بهار؟؟

    برگشتم سمتش .

    – بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم ..

    – حالا نمیشه بعدا؟؟ به خدا دارم از خستگی می میرم..

    مامان – نه خیر نمیشه ...

    به ناچار رفتم و روی کاناپه روبه روی مامان نشستم همه با حالت خاصی نگاهم می کردند وقتی سکوتشون طولانی شد کلافه گفتم:

    – بالاخره میخوایین حرف بزنین یا نه؟؟

    مامان –بهار تو چیکار کردی؟؟

    نمی دونستم راجب چی دارن حرف می زنن...

    – منظورت چیه مامان؟؟

    مامان – واسه چی قبول کردی با داریوش ازدواج کنی ...

    با یاداوریش اه دردناکی کشیدم که نیما مشکوک نگام کرد:

    – اتفاقی که نیفتاده ؟؟

    با دستپاچگی گفتم:

    – نه چه اتفاقی ؟؟

    نیما – راستشو بگو بهار اون مردک تهدیدت میکنه؟؟

    – نه ...

    نیما – پس چی؟؟

    – من دوستش دارم ..

    از این حرفی که زدم خودمم حالم به هم خورد باید دیوونه باشم تا بتونم اون پیرمردو دوستش داشته باشم ...

    نیما– بهار راستشو بگو .. چی شده ..انتظار نداری که این حرفتو باور کنم ..

    شونه ای بالا انداختم که یهو عصبانی داد زد:

    – دیوونه نکن منو بهار راستشو بگو .

    با صدایی که می لرزید گفتم:

    – دارم راستشو میگم ..

    نیما – ببین بهار اگه بفهمم ماجرایی پشت این قضیه هست ...

    سریع حرفشو قطع کردم:

    – هیچی نیست نیما .. چرا حرفمو باور نمی کنی؟؟

    با حرص گفت:

    – چون که داری دروغ میگی ..

    دیگه خسته از بحث بلند شدم و از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز کردم و رفتم تو .... کیفمو انداختم روی صندلی خودمم روی تخت ولو شدم.. ای خدا عجب روزی بود .. راستی مامانم از کجا خبر دار شده که من قبول کردم با داریوش ازدواج کنم ... توی همین فکرا بودم که در باز شد و باران اومد تو ..

    – زود تند سریع بهم بگو چی شده ...

    شونه ای بالا انداختم :

    – هیچی .. مگه قرار بود چیزی بشه ..

    باران – من خر نیستم بهار هممون میدونیم یه اتفاقی افتاده تو که تا دیروز از اون پیر مرد متنفر بودی حالا چرا راضی شدی باهاش ازدواج کنی ...

    – یکم فکر کردم دیدم با اون ازدواج کنم زندگیمون تغییر میکنه هر چی باشه اون پولداره ..

    با ناباوری نگاهم کرد و گفت:

    – باور نمی کنم بهار .. تو کسی نیستی که بخوای به خاطرپول با یه پیرمرد ازدواج کنی ...

    – درکم کن باران این تنها راه چاره مونه ..

    سری با تاسف تکون داد :
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    – نه بهار حرفاتو باور نمی کنم مطمئن باش اینکارتو به بابا میگم اون میتونه تو رو منصرف کنه ..

    با شنیدن اسم بابا دلم لرزید اگه اون بفهمه مطمئنا نمیذاره .. باران خواست بلند شه که سریع دستشو گرفتم و التماسش کردم:
    – نه باران خواهش می کنم اینکارو نکن اگه بابا بفهمه نمیذاره در ضمن تو که میدونی که اون قلبش مریضه . ناراحت میشه اتفاقی واسش میفته ...

    با حرص دستشو از دستم بیرون کشید و داد زد:
    – اگه سلامتی بابا اینقدر واست مهمه بهتره به خودت بیای و دست ازاین مسخره بازیات برداری ...

    سپس رفت سمت در ولی قبل از اینکه درو باز کنه برگشت سمت من پوزخندی زد و گفت:

    – پاشو آماده شو شب شوهر آیندت میاد خواستگاریت ...

    وسپس درو باز کرد و رفت بیرون و من موندم و یه دنیا کوه غم که توی قلبم تلنبار شده بودند خدایا خودمو به خودت می سپارم کمکم کن ..

    *********

    نگاهی به ساعت کردم هفت شب بود یه ساعت تا اومدنشون مونده بود از حرصم زشت ترین لباسمو پوشیدم و همینطور شلخته رفتم بیرون باران با دیدنم گفت:

    – به به عروس خانوم چه خوشگل شدی ...

    چشم غره ای بهش رفتم .

    – ساکت شو باران حوصلتو ندارم ...

    بی توجه رفت توی اتاق نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرمشمو حفظ کنم .

    از پله ها رفتم پایین مامان از آشپزخونه اومد بیرون از سر دلخوری نگاهی بهم انداخت و گفت:

    – آماده ای دخترم؟؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و خودمو به زور نگه داشتم تا اشکم سرازیر نشه . انگار به جای مراسم خواستگاری مراسم ختمم بود .. رفتم و پیش نیما نشستم نگاهش پایین بود و انگار به فکر فرو رفته بود ..به چی داره فکر می کنه یعنی؟

    – نیما ...

    سرشو بلند کرد و نگاه دلخورشو دوخت بهم .

    – باهام قهری ؟؟

    نیما – به خاطر چی باید قهر کنم ؟؟ چون خواهرم داره خودشو بد بخت میکنه؟؟

    دیگه چیزی نگفتم همین موقع زنگ در به صدا دراومد توانایی بلند شدن از جامو نداشتم نیما هم هیچ حرکتی نکرد . چند دقیقه بعد داریوش و مادرش و خواهرش و کل فامیلاش که نمی شناختم توی خونه بودند مادرش اومد بغلم کرد و کلی صورتمو بوسید ولی من با حرص جایی که بوسیده بودو با دستم پاک کردم حالم داشت به هم می خورد ... بالاخره حرفای همیشگی زده شد و در عرض چند دقیقه شدیم نامزد .. اون لحظه تنها آرزوم این بود که زمین دهان باز کنه و منو ببلعه ...بعد رفتن اونا رفتم توی اتاقم و خودمو اونجا حبس کردم بلکه به خودم بیام ... رفتم روی تختم نشستم زنگ گوشیم به صدا دراومد نگاه کردم شماره نا شناخته بود . اولش خواستم جواب ندم ولی وقتی دیدم دست بردار نیست تماسو وصل کردم:

    – الو ...

    - الو بهار چیکار کردی تو ؟؟

    – آرمان ؟؟

    آرمان – اره خودمم ..

    با شنیدن صداش انگار دنیا رو بهم دادن با خوشحالی گفتم:

    – آرمان تو حالت خوبه ؟؟؟ کی آزاد شدی؟؟

    آرمان – نگرانم بودی؟؟؟؟

    – معلومه که نگرانت بودم به هر حال این من بودم که تو رو توی دردسر انداخته بودم ....

    آهی کشید و گفت:

    – و حالا هم خودتو توی دردسر انداختی ...

    با یاد اوریش دوباره تموم غم دنیا به قلبم هجوم آورد .

    – من حالم خوبه آرمان ...

    آرمان –نه نیست بهار .. تو نمیتونی با اون مرد ...ببخشید پیر مرد ازدواج کنی ...

    – باید اینکارو بکنم ....

    آرمان –میدونم که چرا اینکارو میکنی .. ولی باور کن به خاطر من ارزششو نداره ..

    – بس کن آرمان سعی نکن منصرفم کنی من تصمیمو گرفتم ..

    آرمان – نه این تصمیم تو نیست من نمیذارم بهار قسم میخورم بهت قول میدم نمیذارم با اون ازدواج کنی ...

    نا خوداگاه گفتم :

    من – به تو چه آخه ؟؟ این قضیه ربطی به تو نداره ... چرا طوری رفتار میکنی که انگار برات مهمم؟؟

    چند لحظه ساکت شد و سپس گفت:

    – چون که مهمی ....

    نمی دونستم چی بگم نباید این بحثو بیشتر از اینا کش میدادم و گرنه معلوم نبود به کجا می رسید بنابراین سریع گفتم:

    – باید قطع کنم آرمان فعلا خدافظ ..

    و سریع قطع کردم .. گوشی رو اون طرف تخت پرت کردم روی تخت دراز کشیدم و چشامو بستم بلکه خوابم ببره ولی تا صبح نتونستم چشم رو هم بذارم ....

    صح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم وای خدا عجب سر دردی نگاهی به ساعت کردم هشت بود هنوز یک ساعتی تا دانشگاه مونده بود ..خواستم بلند شم که در اتاق باز شد با تجب نگاهی به باران کردم .

    – تو کی بیدار شدی باران ؟؟

    فکر می کردم الان بازم بد خلقی میکنه و ازم قیافه می گیره ولی در کمال تعجب با خوشحالی اومد بغلم کرد و شروع کرد به جیغ جیغ کردن:

    – وای بهار نمیدونی چقدر خوشحالم ..

    – چی شده؟؟؟

    باران – آرمان ازاد شده ....

    نمیدونم چرا از اینکه می دیدیم باران اینقدر به آرمان توجه داره عصبی می شدم فکر می کردم اگه به اون خونواده نزدیک بشیم بهمون آسیب می رسونن نا خودآگاه گفتم:
    – باران تو چرا دست از سر این پسره بر نمیداری ؟؟

    لبخند روی لبش جاشو به اخم داد و گفت:

    – منظورت چیه بهار؟؟

    دستشو تو دوستم گرفتم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم .

    – باران اون خونواده به ما نمیخوره آرمان به تو نمیخوره ..ما از اون دخترایی که اونا میخوان نیستیم ما فقط واسه اونا بازیچه ایم ....

    صداشو برد بالا :

    – بس کن بهار اگه آرمان به من نمیخوره پس چطوری رایان به تو میخوره ؟

    – چی میگی باران ؟ کی گفته رایان به من میخوره ؟ چرا داری چرت و پرت میگی .....

    باران – خیلی خنگی بهار اگه تا حالا نفهمیده باشی...

    یهو عصبی داد زدم :
    – مثل آدم حرف بزن ببینم از چی خبر ندارم باران دیوونه نکن منو ...

    پوزخندی زد و گفت:
    – کل دانشگاه می دونن که رایان عاشقته ....

    با این حرفش انگا یه سطل آب یخو روم خالی کردن روی تخت وا رفتم .

    – چی میگی باران ؟؟ چرا داری چرت و پرت میگی ؟؟ دیوونه شدی؟؟

    باران – اونی که دیوونه و مجنونت شده اقا رایانته خانوم ...

    متکامو محکم بهش پرت کردم و داد زدم:
    – خفه شو باران داری چرت و پرت میگی برو بیرون ...

    باران متکامو تو هوا گرفت .

    باران – کوری مگه بهار ؟؟ تو نمیبینی ولی من میبینم همه می بینن رایان عاشقته فکر می کنی واسه چی آرمه باهات دشمنه ....

    – چون اون فکر میکنه رایان منو دوست داره ....

    باران – اره فکر میکنه چون رایان خودش به آرمه گفته که عاشق توئه ..

    – چی؟؟؟

    همین موقع در اتاق باز شد و نیما اومد تو .

    نیما – چه خبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون ...

    سپس نگاهش به من افتاد که اشکم سرازیر شده بود با خشم نگاهی به باران کرد و گفت:
    – چی باز بهش گفتی که به گریه انداختیش ...

    باران – حقیقتو ....

    و سپس از اتاق رفت بیرون .... نیما درو بست و اومد کنارم نشست .. با انگشتش اشکامو پاک کرد و گفت :

    – کی اشکای خواهر کوچولوی منو درآورده ؟؟

    دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم توی بغلش و با صدای بلند زار زدم .. در حالی که موهامو نوازش می کرد گفت:
    – چی شده بهارم ؟؟؟

    میون هق هقام گفتم:

    – نمیشه نیما .. نمی تونم ....

    نیما – چیو؟؟

    از بغلش بیرون اومدم نگاه خیره اش به چشام بود سرمو انداختم پایین ....

    – من هر چقدر سعی میکنم ازش دوری کنم اونقدر بیشتر بهش نزدیک میشم ...

    نیما با گیجی گفت :
    – منظورت کیه؟؟ نکنه ؟؟؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که با خشم مشتشو به میز کنار تختم کوبید که جام پریدم ..

    – نه بهار تو نباید این کارو بکنی باید همه ی تلاشتو بکنی تا ازش دور بمونی . یه در صد فکر کن که همه ی اینا نقشه ست و میخواد ازت انتقام بگیره بهار تو نباید این اجازه رو بهش بدی ..

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:
    – میدونم تا حالا برادر خوبی واست نبودم ولی از این به بعد نمیذارم آب تو دلتون تکون بخوره بهتون قول میدم ...

    با اینکه اطمینانی به حرفاش نداشتم ولی لبخندی بهش زدم تا خیالش راحت شه .. بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت گفت:

    – پاشو زود بیا که دانشگاهت دیر میشه ...

    – الان میام ...

    رفت بیرون و من موندم و یه عالمه فکر و خیال و دودلی ..
    سریع آماده شدم و رفتم بیرون همزمان با من سپیده هم از اتاق اومد بیرون.

    سپیده– سلام ابجی بهار .

    رفتم کنارش جلوش زانو زدم و محکم بغلش کردم و گفتم:

    – سلام عزیز دلم صبحت بخیر ...

    نمیدونم چرا سپیده تنها کسی بود که بهم آرامش میداد ... کاشکی خواهر واقعی خودم بود .... کاشکی اصلا هیچوقت حقیقتو نمیفهمیدم اون موقع شاید با خیال راحت میتونستم رایانو دوسش داشته باشم ....

    آهی کشیدم و سپیده رو از خودم جداش کردم و تو چشاش خیره شدم ..

    – عزیز دلم میخوای موهاتو ببافم ..

    سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دستشو گرفتم و بردم توی اتاق روی تخت نشستم اونم جلوم پشت به من روی زمین زانو زد و موهاشو بافتم .. بعد تموم شدن کارم با خوشحالی رفت و نگاهی توی آیینه به خودش کرد و گفت:
    – وای چه خوشگل شدم بهار....

    لبخندی زدم :

    – تو از اول هم خیلی خوشگل بودی عزیز دل بهار ...

    اومد کنارم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و محکم گونمو بوسید و گفت:
    سپیده مرسی بهار ..

    منم محکم و از ته دلم گونه شو بوسیدم ....

    ازم جدا شد و رفت بیرون منم بلند شدم و دنبالش رفتم .. نمیدونم چرا نسبت به امروز حس خوبی نداشتم ....

    *************

    از در که رفتم بیرون نگاهم روی ماشین داریوش ثابت موند اح این مزاحم دیگه اینجا چیکار میکنه ...

    خواستم بی توجه ازش رد بشم که صدای مزخرف و اعصاب خورد کنشو شنیدم:
    – بهار ؟؟؟

    برگشتم سمتش ....

    – سلام عزیزم ..

    از درون داشتم منفجر میشدم .. حالم از خودش و حرفاش به هم میخورد ولی چاره ای نداشتم باید به خاطر آرمان تحمل می کردم ...

    به زور لبخندی زدم که گفت:
    – عزیزم بیا من ببرمت دانشگاه ...

    – نه خودم میرم ...

    و خواستم سریع جیم بشم که با صداش متوقفم کرد:

    – بد قولی نکن دیگه بهار خانوم بیا ..

    نمیدونم چرا ازش میترسیدم همین موقع گوشیم زنگ خورد نگاه کردم رایان بود ای خدا این دیگه چی میگه .. به ناچار جواب دادم :

    – الو...

    رایان – بهار سر کوچه منتظرم سریع بیا ...

    با تعجب نگاهی به سر کوچه انداختم و نگاهم به ماشینش افتاد نمیدونم چرا یه ان خوشحال شدم از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم .. ولی گفتم:

    – نمیتونم ...

    رایان – بهار دیوونه نکن منو زود بیا .....

    – گفتم که نمیتونم ..

    رایان – باشه پس من میام ....

    و صدای بوق آزاد شنیده شد قلبم تند تند میزد چیکار کنم ای خدا .. طول نکشید که ماشینش جلوم ترمز کرد شیشه ی پنجره رو داد پایین و با لبخندی که عاشقش بودم گفت:

    – شد یه بارم به حرفم گوش بدی ؟

    با ترس نگاهی به داریوش انداختم که چپ چپ نگاهمون می کرد ...رایان مسیر نگاهمو دنبال کرد و وقتی نگاهش به داریوش افتاد اخمی دوست داشتنی کل صورتشو فرا گرفت و گفت:

    – سوار شو باید با هم حرف بزنیم ...

    نا خود آگاه اختیارمو از دست دادم و سوار ماشین شدم . رایان استارت ماشینو زد و به سمت دانشگاه به راه افتادیم ....

    هردومون بی حرف به جلومون خیره شده بودیم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم اخماش توی هم بود و به نظر می رسید توی فکر باشه بالاخره طاقت نیاوردم و خودم به حرف اومدم:

    – فکر میکنم قرار بود با هم حرف بزنیم ....

    برگشت و با همون اخما نگاهم کرد سریع نگاهمو ازش گرفتم و از پنجره به بیرون خیره شدم کمی بعد ماشین جلوی پارکی ایستاد در حالی که کمربندشو باز می کرد گفت:
    – پیاده شو ..

    – کجا؟؟

    رایان - مگه قرار نبود با هم حرف بزنیم ؟؟

    به ناچار پیاده شدم جلو تر از من داخل پارک رفت منم دنبالش رفتم نگاهی به ساعتم کردم نیم ساعت تا شروع کلاس مونده بود غیبتام و تاخیرام بیش از حد شده بود اگر اینجوری ادامه می دادم بدون شک از دانشگاه اخراج میشدم .. نگاهم به رایان افتاد که روی نیمکتی نشست منم رفتم کنارش نشستم ...

    – من نیم ساعت بیشتر وقت ندارم میشه سریع حرفاتو بزنی ؟؟

    برگشت سمت من و توی چشام خیره شد نگاهمو ازش گرفتم و به رو به روم خیره شدم که صدای دلخورشو شنیدم:

    – چرا بهار؟؟؟

    می دونستم راجب چی داره حرف می زنه ولی سعی کردم خودمو به نفهمیدن بزنم و با تعجب گفتم:

    – منظورت چیه ؟؟ داری راجب چی حرف میزنی؟؟

    رایان – بهار خوب میدونی منظورم چیه .. چرا رفتی با اون پیر مرد ازدواج کردی؟؟
    – هنوز نکردم ولی قراره بکنم ..

    رایان – اخه چرا؟؟

    با صدای که بغض داشت و می لرزید گفتم:

    – چون دوسش دارم ...

    صدای ناباورشو شنیدم :
    – این حقیقت نداره مگه نه؟؟

    – چرا داره من تازه فهمیدم که چقدر دوسش دارم ...

    رایان – بهار؟؟
    بی اختیار برگشتم و زل زدم تو چشماش .

    رایان – باران گفت چون پولداره میخوای باهاش ازدواج کنی ..

    نگاه نا باورمو بهش دوختم که پوزخندی روی لبش نشست ... متقابلا منم پوزخندی زدم و گفتم:

    - مگه فرقیم میکنه؟؟

    در حالی که نگاهش به روبه رو بود گفت :

    – چقدر میخوای بدم بهت با اون ازدواج نکنی ؟؟

    یهویی اختیارمو از دست دادم و بلند شدم و در حالی که سعی میکردم تن صدام زیاد بالا نره گفتم:

    -هیچ میدونی چی داری میگی؟

    متقابلا اونم بلند شد.. درست روبه روم وایساد انگار همون رایان شوخه همیشگی نبود .اخم رو پیشونیش و قیافه ی جدیش حرف زدنو برام مشکل کرده بود .. بالاخر خودش به حرف اومد:

    - میگی چیکار کنم هان؟؟ چیکار کنم تا از ازدواج با اون منصرف بشی ؟

    – فقط بی خیالم شو ..

    تقریبا داد زد:

    – چی؟؟ بهار هیچ میفهمی چی میگی؟؟

    – اره رایان ... تو رو خدا فقط بی خیالم شو من به درد تو نمیخورم ..

    رایان- ولی چرا؟؟ دلیلشو بگو تا برم گورمو از زندگیت گم کنم ...

    منم مثل اون داد زدم:
    – دست از سرم بردار رایان دوست ندارم بفهم خب؟ بفهممم..

    و برگشتم و با تمام سرعتی که داشتم به طرف خیابون دویدم .. دنبالم نیومد .. بهتر .. این برای هردومون بهتره .. سریع یه تاکسی گرفتم و ادرس دانشگاهو دادم ...


    بعد کلاس بدون معطلی برگشتم خونه درو باز کردم و رفتم تو..انگار کسی خونه نبود .. کفشامو جلوی در دراوردم و رفتم تو . رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم و خودمو روی تخت پرت کردم ... ساعت یک بود .. شکمم از گرسنگی قار و قور می کرد ولی حوصله ی بلند شدن از رو تخت رو نداشتم .. نمیدونم چقدر گذشت که با سردری شدید چشمامو باز کردم... گوشیم داشت زنگ می خورد نگاه کردم رایان بود حوصلشو نداشتم رد تماس دادم گوشیمو انداختم رو تخت و خواستم برم بیرون که دوباره زنگ خورد . میدونستم تا وقتی جواب ندم دست بردار نیست به ناچار جواب دادم:

    -بله؟

    -بهار یه دیقه میای بیرون کارت دارم ؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم با تعجب گفتم :

    – تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

    رایان – بهار خواهش میکنم واسه آخرین بار بیا ببینمت..

    دلم لرزید .. آخرین بار ؟؟ واسه چی آخرین بار .. با صدایی که می لرزید گفتم :

    - چرا آخرین بار ..

    رایان – دارم به حرفت گوش میدم دیگه از زندگیت میرم بیرون ..

    در حالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم :

    – خوبه ..

    رایان – حالا میای یا نه ..

    پوفی کردم :

    – باشه میام چند دیقه صبر کن ..

    گوشیو قطع کردم و سریع یه سویی شرت پوشیدم و یه شال انداختم سرم و رفتم بیرون نیما و مامان و باران توی سالن نشسته و تلوزیون میدیدند ... نگاهم به سطل زباله ی جلوی در افتاد که گذاشته بودن نیما موقع بیرون رفتن بذارتش بیرون .. سریع زباله رو برداشتم و درو باز کردم و رفتم بیرون .. نگاهم به ماشین رایان افتاد که جلوی در بود .. خودشم به ماشین تکیه داده دستاشو گذاشته بود توی جیبش و نگاهم می کرد .. از پله ها رفتم پایین زباله های توی دستمو گذاشتم زمین و اروم رفتم کنارش ... درخششی توی چشماش بودکه قلبمو می لرزوند .. رسیدم بهش و اروم سلام دادم :
    -سلام.

    – سلام خوبی ؟؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت :

    – دارم به حرفت گوش میدماا ..

    و خنده ای تلخ کرد ..دوباره سری به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت :

    – چه احساسی داری ؟

    – واسه چی؟

    رایان – از این که دیگه منو نمیبینی ؟؟

    نا خود آگاه از دهنم پرید :

    – کجا میری ؟

    رایان – دارم میرم پیش عزیز ترین کسم ..

    سوالی نگاهش کردم که گفت :

    رایان – پیش بابام ...

    دلم هری ریخت ... با ناباوری گفتم :

    – چی ؟؟

    نفس عمیقی کشید و گفت :

    رایان – بهت گفته بودم بابام مرده نه؟؟

    اشکی از گوشه ی چشمم چکید .. سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت :

    – کشتنش ..

    قلبم تند تند میزد . میدونستم میدونه ... میدونستم اومده واسه انتقام ... ولی اخه چرا ؟ مگه گـ ـناه من چیه ؟ من که اون موقع ده سال بیشتر نداشتم .. منتظر بهش چشم دوخته بودم که ادامه ی حرفشو بزنه ..

    – این همه سال فکر می کردم بابام به خاطر بیماری مرده .. ولی امروز فهمیدم کشتنش .. به خاطر یه زن ..

    قلبم توی دهانم بود .. دست و پام می لرزید ولی خودمو نباختم.. به هر حال میدونستم یه روزی همچین روزی میرسه که رایان همه چیو بفهمه و بخواد ازم انتقام بگیره .. دوباره ادامه داد:

    – اگ چند ماه پیش بود مطمعنم بابارو به خاطر این کارش که به مامانم خــ ـیانـت کرده سرزنش میکردم .. ولی الان نمیتونم .. چون درکش میکنم .. چون میدونم آدم به خاطر عشقش چه کارا که نمیکنه ..

    قلبم کمی آروم شد .. منتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه .

    رایان – ولی این خیلی عذاب آوره که عشقت یه طرفه باشه .. اینکه کسی که جونتو هم براش میدی ازت متنفر بشه ..

    اشکی دیگه از گوشه ی چشمم چکید .. من ازت متنفر نیستم رایان ... من عاشقتم.... ولی .. ما نمیتونیم باهم باشیم .. تو نمیتونی با دختره قاتل بابات باشی .. نمیتونی عاشقش باشی .. سرمو انداختم پایین ادامه داد:

    رایان – بهار تو تنها کسی بودی که می تونستم بهش تکیه کنم .. تو با بقیه ی ادمای اطرافم همیشه فرق داشتی و داری .. من احساسی که برای تو داشتم رو تا حالا واسه هیشکی نداشتم و نخواهم داشت ... میدونم نمیفهمی یا اگه بفهمی هم قبولم نمیکنی ولی من عاشقتم بهار .. اگه هم الان دارم میرم فقط به خاطره توعه .. اگه اینجا بمونم نمی تونم ازت دور بمونم و این میدونم که ناراحتت میکنه .. واسه همین میرم ..فکر نکنم دیگه بخوام بر گردم ..

    با چشمای پر از اشک نگاهش کردم اونم چشماش پر از اشک شده بود .. تا حالا اونو اینجوری ندیده بودم .. فکر اینکه داره میره و دیگه نمی بینمش نفس کشیدنو برام سخت می کرد ...

    لبخند تلخی زد و گفت :

    رایان – نمی خوای چیزی بگی ؟؟

    لبخندی زدم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:

    – امیدوارم بتونی به زندگی که قبل از شناختن من داشتی برگردی ..

    پوزخندی زد .

    رایان – یعنی میگی برو بمیر دیگه ..

    بهش توپیدم .

    -اینجوری حرف نزن ..

    رایان – مگه برا تو فرقیم میکنه ..

    آهی کشید و یه قدم جلو اومد ..برعکس همیشه نرفتم عقب و سرجام وایسادم .. اگه قرار بود این آخرین دیدارمون باشه پس باید به یاد موندنی باشه .. باید تا آخر عمرم با عشق اون زندگی کنم.. حتی اگه نداشته باشمش .. صورتشو اورد جلو .. چشمامو بستم و چندلحظه بعد گرمی لباشو رو پیشونیم احساس کردم .. گرمایی وجودمو فرا گرفت که انگار نه انگار وسط پاییزیم و هوا هم سرده ...چشمامو باز کردم و توی چشمای عسلیش خیره شدم .. لبخند دلنشینی زد و گفت :

    رایان – فراموشم نکن ...

    لب گشودم و گفتم :

    -فراموشت نمیکنم .. هیچوقت ..

    احساسی که اون لحظه داشتم قابل وصف نبود . یکی از لحظه هایی بود که آرزو داشتم تموم نشه ..

    -اینجا چه خبره؟؟

    هردومون برگشتیم سمت صدا .. هوووووف بازم این نیمایمزاحم .. اومد کنارمون یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به رایان .. وقتی دید هردومون سکوت کردیم گفت :

    – جوابی نشنیدم ..

    -مگه نمیبینی نیما داریم حرف میزنیم ..

    نیما – نصفه شبی وسط کوچه چه حرفی؟

    نگاهی به ساعت کردم..

    -نصفه شبی کجا بود نیما هنوز ساعت دهه ...

    نیما – نگفتی اقا پسر ؟ از خواهر من چی میخوای ؟

    رایان شونه ای بالا انداخت و گفت :

    -اومدم خدافظی ...

    نیما یه تای ابروشو داد بالا ..

    نیما – خدافظی ؟

    پریدم وسط حرفشون :

    -اره نیما ، رایان داره میره .. واسه همیشه .. خیالت راحت شد ؟؟ بیا بریم تو دیگه..

    نیما – مطمعن باشم دیگه دورو بر خواهرم نمیبیینمت؟

    -نیماااااا..

    بهم توپید :

    نیما – بسه دیگه تو هر چقدر حرف زدی برو تو نوبت منه ..

    با ناباوری نگاهش کردم :

    -عمرا اگه شما دوتارو تنها بذارم ..

    نیما – نترس نمیخورمش برو تو منم میام ..

    با تردید نگاهی به رایان انداختم لبخند آرامش بخشی بهم زده ..به ناچار رفتم تو .. دلم می لرزید نمیخواستم رایان بره .. بودنش بهم آرامش میداد ولی نمیتونم اینکارو با خونوادم کنم .. باید ازش دور بمونم .. رفتم تو سالن .. سپیده رو مبل خوابیده و سرشو گذاشته بود رو پای مامان .. مامان هم داشت براش شال و کلاه می بافت باران هم طبق معمول سرش تو گوشی بود .. مامان با دیدنم گفت :

    مامان – کجا بودی ؟؟

    شونه ای بالا انداختم :

    -رفتم زباله ها رو بذارم دم در ..

    مامان یه تای ابروشو داد بالا و گفت :

    -از کی تا حالا زباله هامونو تو میذاری دم در ؟

    - حوصلم سر رفته بود گفتم برم بذارم دیگه .. حالا خوبه جلوی در گذاشتم جای دوری نرفتم ..

    مامان شونه ای بالا انداخت و گفت :

    -پس نیما کو؟

    - الان میاد ..

    نگاهی به باران که نیشش تا بنا گوش باز بود انداختم .. حدس میزدم چیزی بین اون و آرمان باشه .. فکر میکردم بد نیست همه چیزو به باران هم بگم تا ازش دوری کنه ولی از طرفی نمیتونستم بگم چون نیما نمیذاشت و اگه هم اون اجازه میداد باران خانوممون سوتی میداد و همه چیز برملا میشد .. آهی کشیدم و بلند شدم برم توی اتاقم که مامان گفت :

    -کجا؟

    - دارم میرم بخوابم شب بخیر ..

    از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز کردم خودمو پرت کردم روی تخت و چشمامو به امید اینکه خوابم ببره بستم ولی نتونستم .. امروز زیادی خوابیده بودم ..
    واسه همین بلند شدم و کتاب هامو باز کردم جلوم تا درس بخونم ... نیم ساعتی بود که شروع کرده بودم به درس خوندن صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد .. به امید اینکه رایانه سریع گوشی رو برداشتم و باز کردم ولی در کمال تعجب دیدم حسامه . پوفی کشیدم و پیامکشو باز کردم (بهار تو رو خدا با من قهر نباش من بی تو نمیتونم ) ... حوصلشو نداشتم گوشیمو خاموش کردم و مشغول درس خوندن شدم ...
     
    آخرین ویرایش:

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    ****​

    از در دانشگاه که وارد شدم حسی منو به عقب می راند و اجازه نمیداد برم سر کلاس .. شاید هم نبود رایان بود که شوق همه چیو حتی درس خوندن رو ازم گرفته بود .. توی همین فکرا بودم که دستی از پشت چشمامو گرفت حدس زدم طبق معمول گلاره ست واسه همین گفتم :

    -گلاره حوصله ندارم لطفا بی خیالش شو .

    ولی وقتی به دستاش دست زدم متوجه شدم که اصلا دستای گلاره نیست و دستای مردونه ست .. سریع با خوشحالی گفتم :

    -رایان ..

    و برگشتم پشت سرم که نگاهم به چقره ی غمگینه آرمان افتاد .. وای بد سوتی داده بودم ... حالا چیکار باید میکردم . با خجالت گفتم :

    -سلام آرمان ببخشید نفهمیدم تویی ...

    پوزخندی زد و گفت :

    آرمان – تو که اینقدر دوسش داری چرا اجازه دادی بره ؟

    تک خنده ای کردم ..

    من – کی؟؟ من ؟؟شوخیت گرفته آرمان ؟

    آرمان – باید قیافه ی خودتو میدیدی وقتی فکر کردی اونه .. باید چشماتو که میدرخشید میدیدی؟

    -میشه تمومش کنی آرمان .. من هیچ وقت هیچ حسی به اون نداشتم و ندارم . خودم بهش گفتم بره . اگه دوسش داشتم نمیذاشتم بره ..

    آرمان – منم همینو میگم دیگه ..

    ساکت شدم .. در واقع جوابی نداشتم که بهش بدم از دور آرمه رو دیدم که داشت میومد طرفمون .. حوصله ی حرفا و طعنه هاشو نداشتم به آرمان گفتم :

    -بعدا میبینمت ..فعلا باید برم .. خدافظ ..

    وسریع ازش دور شدم .رفتم کلاس و روی یکی از صندلی های آخر کلاس نشستم .. کم کم همه ی بچه ها اومدند و کمی بعد استاد هم رسید که در کمال تعجب دیدم مامان رایانه .. هوووف .. واقعا که ... همه ی بدبختیا چرا سر من میاد .. سرمو انداختم پایین تا نگاهمون باهم تلاقی نکنه .. چون منو میشناخت خجالت میکشیدم تو چشماش نگاه کنم هر چی باشه پدر من قاتل شوهرشه .. لعنت به این زندگی ... ای کاش هیچوقت حقیقتو نمیفهمیدم .. خوش به حال باران که هیچی نمیدونه و راحت زندگیشو میکنه اه .. مشغول غر زدن سر خودم بودم که با صدای استاد به خودم اومدم :

    -مشکلی پیش اومده خانوم راد منش؟؟

    نگاه همه ی بچه ها چرخید سمت من .. خودش هم با طعنه نگاهم میکرد ..وای حالا چیکار کنم ؟ چقدر جای رایان خالیه .. اگه الان بود نجاتم میداد.. دنبال چیزی میگشتم بگم ولی انگار تموم واژه ها به یکباره از ذهنم فرار کرده بودند . چند تقه به در کلاس خورد . و به دنبالش در باز شد و آرمان اومد تو .. همه برگشتند جلو و به آرمان چشم دوختند... آخیش به خیر گذشت ...

    آرمان- ببخشید استاد دیر کردم یه مشکلی برام پیش اومد .

    و درو بست و اومد مستقیم نشست رو صندلی خالی کنار من ... جو کلاس هنوز هم سنگین بود که یواشکی خم شد طرفم و گفت :

    ارمان – اتفاقی افتاده؟ چرا همه ماتشون بـرده ؟

    شونه ای بالا انداختم که اونم بی خیال شد و تا آخر کلاس حواسشو به درس داد ...بعد کلاس نمیدونستم چیکار کنم حوصله ی خونه رو نداشتم چون بدون شک الان اون پیرمرده خونمونه .. قرار بود امروز بیاد بریم تاریخ عقد تعیین کنیم ولی ... اه .. فکرشم از اینکه قراره با یه پیرمرد ازدواج کنم حالمو بهم میزد .. من باید دیوونه شد باشم ..ولی چاره چیه ؟ به خاطر آرمان باید اینکارو کنم .. هوففف چی میشه آرمان هم مثل رایان بره جایی و من بزنم زیر قولم و باهاش ازدواج نکنم .. توی راهرو داشتم را میرفتم و این فکرای چرت و پرت رو میکردم که صدای قدم هایی رو همراه با قدم های خودم شنیدم .. برگشتم پشت سرم و نگاهم به آرمان افتاد ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

    -چیه نکنه رایان تو رو گذاشته به جاش که همش تعقیبم کنی ؟

    -بهم قول بده که با اون پیرمرد ازدواج نمیکنی ..

    شونه ای بالا انداختم .

    -متاسفم ولی نمیتونم قولی رو بدم که نمیتونم بهش عمل کنم ..

    آرمان – پس اینو بدون من بمیرمم اجازه نمیدم به خاطر من خودتو بدبخت کنی ..

    سرمو انداختم پایین با انگشتش چونمو گرفت و سرمو برد بالا .. نگاهم که به چشماش افتاد تازه فهمیدم چقدر چشماش شبیه رایانه .. و این قلبمو به تپش انداخت .. سریع دستشو پس زدم و نگاهمو ازش گرفتم .. از کارم شوکه شد ولی به روی خودش نیاورد ..

    -به به ، بعده پسر خاله نوبت به داداشمون رسیده عایا؟

    برگشتم پشت سرم آرمه بود ..سری به معنی تاسف تکون دادم و ازشون دور شدم .. این خونواده از من چی میخوان؟ انگار قسم خوردند زندگیمو برام جهنم کنند ...چاره ای نداشتم باید می رفتم خونه . حداقل تحمل داریوش به مراتب راحت تر از آرمه بود .. به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم .. هوا ابری بود .. فقط امیدوارم بودم تا رسیدنم به خونه بارون نباره .. هنوز حرفم تموم نشده بود که با صدای رعد و برق دو متر پریدم هوا و به دنبالش قطره های بارون که رو به صورتم میخورد ..انقدر حالم بد بود دلم میخواست جیغ بزنم .. احساس میکردم بد شانس ترین ادم روی زمینم . قدم هامو تند کردم تا هر چه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم فقط امیدوار بودم با این شانسم اتوبوس زودتر برسه و بیشتر از این خیس نشم و گرنه مریض شدنم حتمی بود ...

    سرمو انداختم پایین و تقریبا داشتم میدویدم که محکم خوردم به یه نفر و نزدیک بود پخش زمین بشم که با یه حرکت کمرمو گرفت و نگهم داشت .. ای خاک تو سرت بهار تازگیا چقدر دست و پا چلفتی شدی ... تو زمین صافم میفتی .. به کمک اون شخص بلند شدم و خواستم ازش تشکر کنم که با دیدنش نزدیک بود شاخ در بیارم .. در حالی که با نگرانی نگاهم میکرد گفت:

    -حالت خوبه ؟ چیزی نشد ؟؟

    سرمو به نشونه ی نه تکون دادم که گفت :

    -چقدر قیافت آشناس .. من تو رو جایی ندیدم ؟؟

    سرمو تند تند به معنی نه تکون دادم که سریع گفت :

    -اها فهمیدم . تو بهاری ... همونی که شب تولدم اومده بودی خونمون ..
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    وای بدبخت شدم منو شناخت حالا چیکار کنم .. نگاهم به نیشش که تا بناگوش باز شده بود افتاد و آروم زیر لب گفتم :

    -سلام .

    -سلام ..

    دستشو به سمتم دراز کرد و گفت :

    -من تو رو شناختم ولی فکر نکنم تو منو بشناسی .. اسمم رادوینه .. رادین نیکپور ..

    دستمو گذاشتم تو دستش و گفتم :-

    -خوشبختم ..

    سپس سریع دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :

    -ببخشید من عجله دارم باید برم... خدافظ ..

    سریع جلومو گرفت و گفت :

    -کجا تو این بارون میخوای پیاده بری ؟؟

    - خونمون نزدیکه ..

    - هرچی .. خونتون سر خیابونم باشه با این بارون مریض میشی بیا من می رسونمت ..

    سریع گفتم :

    -نه گفتم که خودم میرم ..

    دستمو گرفت و گفت :

    -وقتی میگم من میبرمت یعنی من میبرمت .

    و منو به دنبال خودش کشاند. در جلوی ماشین را باز کرد به ناچار سوار شدم خودش هم سوار شد و به راه افتادیم .. نگاهی بهش کردم زیاد شبیه رایان نبود ولی وقتی به چشماش دقیق میشدی به راحتی میفهمیدی که داداشند. هردومون مثل موش آب کشیده شده بودیم .. یه ان از قیافمون خندم گرفت . که با تعجب گفت :

    -برا چی میخندی ؟

    شونه ای بالا انداختم و گفتم :

    -قیافمون خیلی خنده دار شده ..

    که صدای خنده اش بلند شد... کمی در سکوت گذشت ولی بالاخره خودش بود که سکوت رو شکست :

    -اون شب خیلی دنبالت گشتم ولی نبودی..

    سر از حرفش در نیاوردم و با تعجب گفتم :

    -ها؟؟

    از طرز حرف زدنم بود فکر کنم که خندش گرفت و گفت :

    -منظورم شبه تولدمه .. بعدش خیلی دنبالت گشتم نبودی

    -اها.. اره داداشم اومد دنبالم و رفتم خونه .

    شونه ای بالا انداخت و گفت :

    -خب حالا آدرسو میدی ؟

    ادرسو دادم که با تعجب گفت :

    -این بود خونه ای که میگفتی نزدیکه ..

    از خجالت سرمو انداختم پایین که دیگه اونم هیچی نگفت . یه ربع بعد جلوی در بودیم .. ازش تشکر کرده و از ماشین پیاده شدم . اونم همراهم پیاده شد و گفت :

    -تشکر لازم نیست برا من افتخاره .

    لبخندی زدم و خواستم ازش خدافظی کنم که نگاهم به داریوش افتاد که جلوی در وایساده و مادوتارو نگاه میکرد.. وای الان چیکار کنم . سریع از رادوین خدافظی کرده و رفتم کنارش .. با اخمی رو پیشونیش نگاهم میکرد لبخندی زدم وگفتم :

    -سلام .

    پورخندی زد و گفت :

    -میبینم که هر روز با ماشینای رنگارنگ میای خونه..

    از خشم دلم میخواست کله شو بکنم ولی خونسردیمو حفظ کردم و درو باز کردم و خواستم برم تو که دستمو گرفت و گفت :

    -عشقم مگه قرار نبود بریم تاریخ عقدمونو تعیین کنیم .

    دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :

    -من خستم بمونه بعدا .

    ورفتم تو بدون اینکه نگاهی به داخل سالن بندازم از پله ها رفتم بالا در اتاقمو باز کردم و رفتم تو .. اخیش به خیر گذشت .. لباسامو عوض کردم و طبق معمول نشستم سر درسم .. چقدر دلم برای رایان تنگ شده بود.. گوشیمو برداشتم .یه صدایی ته دلم میگفت بهش زنگ بزن . ولی از یه طرف یه صدایی تو مغزم میگفت نه اینکارو نکن.. توی دوراهی گیر کرده بودم .. چشمامو بستم و از ته دل از خدا کمک خواستم :

    -خدایا من نمیدونم چیکار کنم خودت راه درستو بهم نشون بده ..

    هنوز چشمامو باز نکرده بودم که گوشی تو دستم لرزید و سریع چشمامو باز کردم و نگاهی بهش کردم . تماس ورودی از یه شماره ی ناشناس. تردید داشتم که جواب بدم یا نه . ولی با فکر اینکه شاید مهمه دکمه ی اتصالو لمس کردم:

    -بله ؟

    -بهار..

    با شنیدن صداش دلم لرزید ... نفسام به شماره افتاده بود .. چه زود خدا جوابمو داد خدایا شکرت.. وقتی سکوتمو دید گفت :

    -هنوزم نمیخوای برگردم ..

    لبخندی اومد روی لبم :

    -نگو که به خاطر من رفتی اونجا چون میدونم لجباز تر از اونی هستی که به حرف من گوش بدی ..

    -اگه بگی برگرد تا یه ساعت دیگه اونجام ها..

    -خوبی ؟؟

    آهی کشید و گفت :

    -بدونه تو چقدر میتونم خوب بشم .

    -چیزی شده زنگ زدی ؟

    -آره . دلم برات تنگ شده . انقدر که با یه کلمه ت پامیشم میام .

    آهی کشیدم :

    -نه نیا رایان ..

    -چرا؟

    -چون اینجوری بهتره ...

    -هه بهتره بهتره .. چی بهتره بهار . چرا فقط حرف خودتو میزنی ؟ چرا نمیبینی چقدر دوست دارم ؟ چرا بهم یه فرصت نمیدی تا عشقمو برات ثابت کنم .

    اشکی از گوشه ی چشمم چکید . بغض تو گلوم نفس کشیدنو برام سخت میکرد .. نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

    -نمیشه رایان . نمیتونم . نمیتونیم ..

    صدای پوزخندشو شنیدم ..

    -باشه هر چی تو بگی .. ولی من یه روز برمیگردم بهار و هیچوقت ازت دست بر نمیدارم .. نمیذارم هم با اون داریوش ازدواج کنی . حتی اگه به قیمت جونم تموم شه ..

    -بی خیالم شو رایان ..

    صدای نفس های تند و عصبیش رو میشنیدم .

    -بس کن بهار ... چیزی ازم نخوا که نمیتونم بهش عمل کنم خب ؟؟

    اهی کشیدم و جواب ندادم که خودش ادامه داد :

    -الان من باید برم . شب اگه تونستم بازم بهت زنگ میزنم . مواظب خودت باش دوست دارم .فعلا

    لبخندی روی لبم اومد چه قدر خوب بود برای کسی که دوسش داری مهم باشی .

    -فعلا ..

    گوشیو قطع کردم و گذاشتم کنار . سرمو هم روی میز گذاشتم . میخواستم واسه چند دقیقه هم که شده تو رویای شیرین عشقه رایان غرق شم .. چشمامو بستم . ولی به ثانیه نکشید که در باز شد و به دنبالش صدای قدم های کسی . سرمو بلند کردم و نگاهم به باران افتاد . اخمی کردم و گفتم :

    -الان از دانشگاه میای؟؟

    سرشو به نشونه ی تایید تکون داد :

    -اوهوم..

    اشاره ای به ساعت کردم و گفتم :

    -فکر نمیکردی یکم دیر کردی خانوم کوچولو ؟

    کیفشو انداخت زمین و خودشو پرت کرد رو تخت و با کلافگی گفت :

    -اه بهار تو هم چقدر مثل مادرشوهرا غر میزنی سرم . به تو چه ؟ مگه من به تو میگم کجا میری ؟ کجا میای ؟ با کی میری؟

    پوزخندی زدم :

    -بدبخت من اگه میپرسم چون نگرانتم . چون نمیخوام اتفاقی برات بیفته .

    روی تخت نشست و گفت :

    -تو دیگه لازم نیست به فکر من باشی پاشو برو به فکر شوهرت باش که از صبح نشسته پایین بری ببینتت ..

    -گور باباش ..

    و مشغول ادامه ی درسم شدم .

    *************

    روی تخت نشسته بودم و نگاهم لباسی بود که قرار بود تا یه ساعت دیگه بپوشم و به عقد داریوش در بیارم . قرار بود مراسم تو خونه ی لاله خواهر داریوش برپا بشه . اشکامو دونه دون از گوشه ی چشمام می چکید.. چشمام کاسه ی خون شده بود .. دیگه آخر زندگیم بود . امیدی نداشتم . دیگه نه رایانو دارم و نه زندگی قبلیمو .. دستمو روی قبلم گذاشتم و فشردم تا .. ای خدا من حالا چیکار کنم ؟ نمیتونم با پیرمردی که هیچ علاقه ای بهش ندارم ازدواج کنم . خودت راه نجاتو بهم نشون بده .. مشغول حرف زدن با خدا بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد .. نگاهی کردم یه شماره ی ناشناس .. صدایی ته دلم میگفت که باید حتما جواب بدم . دکمه ی اتصالو زدم و منتظر حرف زدن شخص پشت خط شدم ..

    -سلام بهارم ..

    با شنیدن صداش انگار موجی از انرژی بهم دادن . درحالی که قلبم از هیجان به تپش در امده بود و اشکام به سرعت از گوشه ی چشمم سر میخوردند با صدایی که از هیجان میلرزید گفتم :

    -بابا ..

    -جان بابا .. خوبی دختر بی وفای من ؟؟

    یاد آخرین باری که رفتم دیدنش افتادم .. شیش ماه پیش بود ... این اواخر انقدر مشکلات داشتم و انقدر زندگیم جهنم شده بود که حتی به دیدن بابا هم نرفته بودم ..

    -خوب نیستم بابا .. خوب نیستم کجایی ؟ چرا نمیای پیشم ؟

    - میام دخترم میام ..

    -ولی کی ؟

    -یه ماه دیگه ..

    با ناباوری گفتم :

    -چی ؟؟

    بابا خندید و گفت :

    -اره دخترکم عفو گرفتتم و کمتر از یه ماه دیگه پیشتم...

    از خوشحالی نمیدونستم چی بگم .. همه ی غم های دنیا به یکباره از قلبم رفته بود و جاشو به خوشحالی و هیجان داده بود .. چند تقه به در خورد و به دنبالش در باز شد و باران اومد تو .. وقتی برق خوشحالیو تو چشمام دید با اشاره گفت چی شده که به بابا گفتم :

    -بابا باران هم اینجاس بیا با اونم حرف بزن .. و بلافاصله گوشیو گرفتم سمت باران.. باران نگاهی به گوش انداخت و گفت :

    -باباست؟؟

    با خوشحالی سرمو تکون دادم که گوشیو از دستم گرفت و مشغول صحبت با بابا شد و منم با خوشحالی از اتاق رفتم بیرون تا خبر خوب رو به نیما و مامان بدم ... سر راه با داریوش روبه رو شدم با دیدنم چشماش درخشید و با لبخند چندشی گفت :

    -اماده ای خانومم؟؟

    قیافمو جمع کردم و گفتم:

    -من خانوم تو نیستم .

    و سریع از پله ها رفتم پایین .. نگاهم به مامان افتاد که با خواهر داریوش (لاله) نشسته بودند حرف میزدند . رفتم کنارشون و آروم سلام دادم:

    -سلام.

    لاله نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت :

    -تو چرا هنوز آماده نشدی ؟ کم مونده برا مراسم .

    لبخند تصنعی زدم و گفتم:

    -اومدم یه چیزی به مامانم بگم میرم آماده شم .

    سپس بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه دست مامانو گرفتم و بلندش کردم و با خودم از اتاق بردمش بیرون . مامان نگاه پر از سوالشو دوخت بهم و گفت :

    -چی شده ؟

    در حالی که از خوشحالی نمیتونستم درست وایسم و این پا و اون پا می کردم گفتم :

    -بابا زنگ زده بود ..

    حالت چهره ی مامان عوض شد :

    -خب؟

    -بابا گفت تا کمتر از یه ماه دیگه آزاده..

    مامان در حالی که از تعجب چشماش درشت شده بود گفت :

    -تو از کجا میدونی؟

    -بابا خودش زنگ زده بود همین الآن باهاش حرف زدم ..

    با صدای باران که با سرو صدا از پله ها داشت میومد پایین هردومون برگشتیم پشت سرم .. اومد پیشمون گوشیمو داد دستم و گفت:

    -بیا بگیر گوشیتو ..

    -بابا چی میگفت ؟

    - همون حرفایی رو که به تو هم گفت . تا یه ماه آزاده .

    مامان بدون حرف رفت داخل اتاق پیش لاله . با رفتنش باران دستمو گرفت و در حالی که منو به دنبال خودش میکشید گفت :

    -این همه نمایش بسه دیگه بیا بریم ..

    در حالی که از کارش شوکه شده بودم و به دنبالش کشیده می شدم گفتم :

    -چی داری میگی باران ؟ کجا داری منو میبری باید برای مراسم آماده شم ..

    دستمو ول کرد و سریع برگشت پشت سرش .. طوری که نزدیک بود برم تو صورتش ولی تعادلمو حفظ کردم .. دستاشو زد به کمرش و گفت :

    -کدوم مراسم احمق؟ مراسمی در کار نیست ..

    -دیوونه نشو باران چرا چرت و پرت میگی ؟

    -اونی که چرت و پرت میگه تویی نه من بهار نمیذارم با اون مردک ازدواج کنی .

    پوزخندی زدم :

    -چرا یه دفعه ای زندگی من اینقدر براتون مهم شده ..

    -چی داری میگی بهار ؟ تو خواهرمی .. توهمیشه برام مهم بودی و هستی ..

    و به دنبالش بازم دستمو گرفت و باهم از خونه خارج شدیم . در حالی که سعی میکردم وادارش کنم وایسه گفتم :

    -کجا داریم میریم باران ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ تو رو خدا وایسا ..

    ولی اون بدون اینکه جواب بده داشت می رفت و من رو هم به دنبال خودش میکشوند . از حیاط خارج شدیم که در کمال تعجب نگاهم به ماشین رایان جلوی در افتاد . پاهام سست شدند . دستمو از دست باران بیرون کشیدم و وایسادم . باران اومد کنارم وایساد .

    -باران امیدوارم کاری که میترسمو نکرده باشی .

    باران شونه ای بالا انداخت و گفت :

    -تنها راه منصرف کردنت از این کار اون بود .

    نمی تونستم تکون بخورم . از اومدن رایان ناراحت نشده بودم که هیچ خوشحالم بودم و قلبم طوری میزد که هر لحظه ممکن کن بود بزنه بیرون . در ماشین باز شد و به دنبالش رایان از ماشین پیاده شد . با دیدنش اشکی از گوشه ی چشمم چکید . تو این دو روز چقدر دلم براش تنگ شده بود . من که تو دو روز انقدر دلتنگش میشم . اگه واسه همیش از زندگیم بره بیرون که میمیرم . باقدم های آهسته داشت به سمتم میومد . نمیتونستم نگاهمو از چشماش بگیرم . انگار آهن ربایی بود که جذبم میکرد. بالاخره به چند قدمیم رسید . سرمو انداختم پایین و آرومگفتم :

    -سلام .

    - مگه بهت نگفته بودم نمیذارم با داریوش ازدواج کنی ؟

    منم متقابلا زل زدم تو چشماش و گفتم:

    -مگه من بهت نگفتم از زندگیم بری بیرون؟

    باران درو باز کرد و رفت داخل . رایان ادامه داد:

    -مگه نمیدونی چقدر دوست دارم؟

    سری به معنی نه تکون دادم و گفتم :

    -بهت گفتم نمیشه . نمیشههه . چرا داری واسه چیزی که غیر ممکنه انقدر پا فشاری میکنی.

    تن صداشو برد بالا و گفت :

    -چون دوست دارم . چون دوسم داری بفهم دیگه بهار تو هم دوسم داری .

    نگاهی به اطراف انداختم . نگاه چند نفر به سمت ما برگشته بود .

    -میشه صداتو بیاری پایین ؟

    سرشو به معنی نه تکون داد

    -نچ .

    دستمو گرفت و به سمت ماشین راه افتادیم در حالی که سعی میکردم دستمو از دستش رها کنم گفتم :

    -رایان میشه ولم کنی ؟ چیکار داری میکنی ؟

    کنار ماشین رسیدیم درو باز کرد و گفت :

    -سوار شو .

    شونه ای بالا انداختم که گفت :

    -اگه سوار نشی به زور سوارت میکنم .

    -کجا داریم میریم ؟

    -سوار شو می فهمی .

    با ترید سوار شدم . درو بست و خودش هم سوار شد . ماشینو روشن کرد و به راه افتادیم .

    نیم ساعت بود توی راه بودیم . زیر چشمی نگاهی بهش انداختم . نگاهش به رو به رو بود و غرق توی فکر بود . انگار قصد حرف زدن نداشت . بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم :

    -نمی خوای بگی کجا داریم میریم؟

    -صبر کنی میفهمی .

    -تا کی صبر کنم اخه رایان .نیم ساعته توی راهیم . من باید برگردم .

    پوزخندی زد و گفت :

    -فکر برگشتنو از سرت بیرون کن .

    با ناباوری گفتم :
    -رایان تو رو خدا اینقدر با زندگیم بازی نکن .

    سریع برگشت سمتم و گفت :

    -کدوم زندگی بهار ؟؟ میخوای بشینم و اجازه بدم زندگیتو نابود کنی ؟

    پوزخندی زدم و زیر لب گفتم :

    -زندگی من که خیلی وقته نابود شده ست .

    - منم واسه همین اینجام بهار . اینجام که زندگی نابود شدتو درست کنم .

    سرمو به معنی نه تکون دادم .

    -نه نه نمی تونی .

    - چرا نتونم؟؟

    -میشه ماشینو نگه داری .

    بدون حرف پاشو گذاشت رو ترمز و ماشینو نگه داشت . درو باز کردم و خودمو انداختم بیرون . هوا تاریک شده بود و منی که موقع بیرون اومدن از خونه هیچی نپوشیده بودم از سرما داشتم یخ می زدم . دستمامو تو هم حلقه کردم و به ماشین هایی که توی جاده در حال رفت و آمد بودند چشم دوختم . سایه شو کنارم حس ولی برنگشتم سمتش .. طولی نکشید که صدای نا امیدشو شنیدم .

    -بهارم نمیشه یه شانس بهمون بدی ؟

    اشکی از گوشه ی چشمم چکید سریع پاکش کردم نبینه ولی از شانس من دید و گفت :

    -یعنی اینقدر از من بدت میاد که داری گریه میکنی .

    سرمو به نشونه ی ن تکون دادم .

    -ازت بدم نمیاد .

    دستمو تو دستش گرفت و منو به سمت خودش برگردوند . زل زدم توی چشمای براقش که تو تاریکی شب می درخشید قلبم تند تند می زد نمی دونم چرا هر دفعه زل میزنم توی چشماش قلبم میزنه . به دنبالش صدای گیرا و مردانه اش بود که ضربان قلبمو بالا برد .

    -پس بهمون یه فرصت بده .

    صداش ، لحن حرف زدنش طوری بود که بهم اجازه ی مخالفت نمیداد و اونجا بود که برای بار اول سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم . ولی انگار هنوز هم باورش نمی شد که قبول کرده باشم چون با تعجب پرسید :

    -چی ؟ یعنی .... یعنی ... قبول میکنی دیگه ..

    خندیدم . دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم . سرمو با خوشحالی به نشونه ی تایید تکون دادم که اونم با صدای بلند قهقهه زد و با یه حرکت منو بغـ*ـل گرفت و از رو زمین بلندم کرد و چرخوند . سرم داشت گیج میرفت ولی بهترین حس دنیا بود . بالاخره بعد کلی چرخیدن منو گذاشت زمین و در حالی که میخندید گفت :

    -بهت قول میدم بهار . قول میدم هیچوقت ناراحتت نمیکنم و از اینکه عشقمو قبول کردی پشیمون نمیشی ..

    دستشو گرفتم توی دستام و با نگرانی زل زدم توی چشماش . هنوز هم ته دلم دلهره داشتم . چیزی که بیشتر از انتقامش منو می ترسوند این بود که بعد اینکه همه چیو بفهمه ولم کنه . اون موقع من داغون میشدم .

    -قول میدی هیچوقت ترکم نکنی.

    رایان خندید . از اون خنده های دلنشین که من عاشقش بودم .

    -معلومه دیوونه اینم سواله که میپرسی ؟

    -قول میدی هر اتفاقی افتاد به حرفم گوش کنی؟

    حالت چهره اش عوض شد ..

    -چیزی شده بهار ؟

    لبخندی زدم و نگاهمو ازش دزدیدم .

    -نه فقط میخوام مطمعن شم تا اخرش باهامی.

    لبخند روی لبش اومد . دستشو به سمتم دراز کرد و گفت :

    -قول مردونه میدم تا آخر آخرش باهاتم .

    دستمو تو دستش گذاشتم و فشردم و گفتم :

    -رو قولت حساب میکنم .

    هردومون غرق در نگاه هم لبخند میزدیم و از بودن کنار هم لـ*ـذت میبردیم که صدای زنگ گوشیم چنگ زد سکوت بینمون . نگاه کردم باران بود . بند دلم پاره شد . نکنه داریوش بلایی سرشون اورده ؟ با شک و نگرانی به رایان چشم دوختم که گفت :

    -چی شده کیه ؟

    -باران .

    و به دنبالش اتصالو بر قرار کردم که صدای آروم باران توی گوشی پیچید که داشت می گفت :

    -الو بهار کجایین شما دوتا؟

    -چی شده باران ؟

    -این داریوش دیوونه شده در به در داره دنبالت میگرده .

    پریدن رنگمو به وضوح احساس کردم و با نگرانی گفتم :

    -به شما که کاری نداره ؟ شما ها حالتون خوبه ؟

    باران – اره بابا ما خوبیم .. فقط برین جایی که دست داریوش بهتون نرسه .

    از دهنم پرید :

    -آرمان چی ؟ از اون خبر داری .

    رایان حالت چهره شو اخمو کرد . از قیافش که معلوم بود حسودی کرده خندم گرفت .

    -نه خبر ندارم .

    -باشه پس بعدا میبینمت .

    -باشه بهار مواظب خودتون باشین .

    -چشم . تو هم حواست به بقیه باشه کاری داشتی زنگ بزن .

    -باشه فعلا .

    گوشی رو قطع کردم که صدای اعتراض رایان بلند شد :

    -تو چیکار به آرمان داری.

    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :

    -خب نگرانم . می ترسم داریوش به خاطر من بلایی سرش بیاره و تا اخر عمر عذاب بکشم .

    دستمو گرفت و در حالی که به دنبال خودش به سمت ماشین میکشید گفت :

    -تو نگران نباش فکر اونجاشم کردم .

    در حالی که سعی میکردم از حرفاش سر در بیارم گفتم:

    -منظورت چیه .

    برگشت سمتم ..دستاشو رو طرف صورتم گذاشت و گفت :

    -تو فکر اونشو نکن فقط اینو بدون من همه چیو حلش میکنم .

    -اخه چجوری؟

    انگشت اشاره شو گذاشت روی لبم و گفت :

    -هیسسس.. بهارم گفتم که فکر اونجاشو نکن . من همه چیو حل میکنم .

    و دستمو گرفت و کنار ماشین رفتیم . درو برام باز کرد و با دستش اشاره کرد که بشینم و نشستم خودش هم سوار شد و راه افتادیم .
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    *********

    سه روز بعد ...

    ماشین جلوی خونه نگه داشت ... نگاهی به چهره ی متفکر رایان کردم گفتم :

    -مطمعنی همه چیز حل شده و خبری از داریوش نیست ؟

    برگشت سمتم . دستمو تو دستش گرفت لبخندی اطمینان بخش زد و گفت :

    -آره مطمعن باش.

    با تردید لبخندی زدم و در ماشینو باز کردم و پیاده شدم . به سمت در راه افتادم . برگشتم و نگاهی بهش انداختم . با لخندی خاص نگاهم میکرد . دلم سرشار از آرامش شد . از پله ها رفتم بالا و زنگ درو فشار دادم .. چند دقیقه بعد در باز شد و نیما توی چارچوب در ظاهر شد . قیافه اش رنگ پریده بود . با دیدنم لبخندی زد و گفت:

    -خوش اومدی .

    ممنونی زیر لب گفتم . نگاهی به کوچه و ماشین رایان انداخت و کنار کشید رفتم داخل . درو بست و به دنبالم امد . صدای لاستیکای ماشین رایان که خبر از رفتنش می داد تو کوچه پیچید . رفتم توی سالن که مامان و باران نشسته بودند . سپیده انگار مدرسه بود چون اثری ازش نبود . مامان با دیدنم بلند شد و دستشو به سمتم باز کرد که با خوشحالی خودمو انداختم توی بغلش و محکم به خودم فشردمش . مامان موهامو نوازش میکرد و زیر لب قربون صدقه م می رفت بعد اون نوبت باران بود . ماهم همدیگه رو بغـ*ـل کردیم . بعد همگی دور هم نشستیم . مامان و باران داشتند اتفاقات این چند روز رو که نبودم و داریوش همه جا در به در دنبالم میگشته میگفتند ولی نیما همچنان سرش پایین بود و توی فکر بود . نمی دونستم چی تو فکرش میگذره . و بیشتر از هر چیزی تعجب کرده بودم از اینکه منو با رایان دیده بود و چیزی نگفته بود . بالاخره وقتی حرفا تموم شد مامان رفت آشپزخونه . باران هم رفت توی اتاقش . بلند شدم و رفتم کنار نیما نشستم . برگشت و بهم نگاه کرد لبخندی زدم و گفتم :

    -چیزی شده؟

    شونه ای بالا انداخت و هیچی نگفت که گفتم :

    -تعجب کردم از این که دعوام نکردی .

    پوزخندی زد و گفت :

    -دعوات کنم که چی ؟انگار تو حرفه منو گوش میدی ؟ حرف من برات اندازه نوک سوزن مهمه اخه؟

    دستمو گذاشتم تو دستش و گفتم :

    -معلومه که مهمه نیما . تو برادرمی . من یه دونه بیشتر برادر ندارم که . ولی...

    -ولی چی ؟؟

    توی چشماش زل زدم و گفتم :

    -نمیدونم چرا نمیتونم رایانو از زندگیم بیرون کنم . نمیشه و من الان مطمعنم اون از هیچی خبر نداره و قصدش انتقام نیست .

    پوزخندی زد .

    -خب که چی ؟ بالا خره که میفهمه بهار . بترس از اون روزی که همه چیو بفهمه . خودتو بذار جای اون اگه اون قاتل بابا بود و تو اینو میفهمیدی بازم عاشقش میشدی ؟ بازم باهاش میموندی ..

    چشمام پر اشک شده بود و چهره ی نیما تار. نیما راست میگفت ولی چیکار می تونستم بکنم وقتی اینقدر عاشقش بودم . وقتی نمی تونستم ازش دل بکنم . ای خدا اخه چرا بین این همه ادم من عاشق رایان شدم . چرا بین این همه ادم من باید دختر قاتل باباش میشدم . نیما دیگه چیزی نگفت تنها سرشو به معنی تاسف تکون و بلند شد و رفت بیرون . سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم تصور کنم وقتی رایان همه چیو بفهمه چه عکس العملی خواهد داد . با صدای زنگ اس ام اس گوشیم از جام پریدم . هووفی کردم آخرش من دیوونه نشم خوبه . گوشیمو برداشتم و اس ام اسو باز کردم از طرف رایان بود .

    -اوضاع چطوره ؟

    براش نوشتم .

    -عالی . بهتر از این نمیشه .

    هه . گوشیمو انداختم توی کیفم و بلند شدم و از پله ها رفتم بالا . تو این چند روز چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود . اگه رایان نجاتم نمیداد الان زنه داریوش بودم و تا آخر عمرم از این اتاق و زندگیم محروم میشدم . آهی کشیدم و دستیگره ی درو کشیدم پایین و درو هل دادم باز شد . رفتم تو و درو بستم . باران روی تختش دراز کشیده بود و با گوشیش سر گرم بود . با دیدن من بلند شد نشست و با هیجان گفت :

    -خب تو نگفتی تو این چند روز کجا بودین ؟

    شونه ای بالا انداختم و گفتم :

    -رفته بودیم اسد ای پدرش .

    -اولالا .. چه رمانتیک پس حسابی خوش گذشته .

    دیگه چیزی نگفتم که خودش ادامه داد :

    -دیگه چی ؟

    سوالی نگاهش کردم که گفت :

    -منظورم اینه که دیگه چه خبر ؟ چیزی نداری که بهم بگی ؟

    رفتم نشستم پیشش و گفتم :

    -قول میدی اگه بهت بگم به هیشکی و مخصوصا نیما نگی ؟

    قیافشو اخمو کرد و گفت :

    -وا مگه من فضولم ؟ برا چی بگم .

    شونه ای بالا انداختم و گفتم :

    -فضول نه عزیزم . دهن لق .

    و لبخندی تمسخر آمیز بهش زدم که محکم زد به شونم که دادم در اومد .

    -چه خبرته وحشی .

    لبخندی زد و گفت :

    -تا تو باشی و دیگه بهم نگی دهن لق .

    - اصلا حالا که اینطوره بهت هیچی نمیگم .

    و خواستم پاشم که دستمو گرفت و مجبورم کرد بشینم .

    -لوس نشو دیگه بهار بگو .

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

    -باشه میگم آماده ای ؟؟

    با هیجان سرشو به نشونه ی تایید تکون داد که گفتم :

    -من و رایان باهمیم.

    با صدای جیغی که کشید گوشامو گرفتم و گفتم :

    -چه خبرته باران صداتو بیار پایین الان اهالی خونه که نه کل محل میفهمن .

    با خوشحالی بغلم کرد و در حالی که جیغ جیغ می کرد گفت :

    -واییی خواهری نمیدونی چقدر خوشحالم از همون اولشم میدونستم شما دو تا عاشق همدیگه اید .

    از خودم جداش کردم و گفتم :

    -خیلی خب بابا بسه .. چرا اینجوری میکنی وا .

    بلند شدم و رفتم سمت کمد . یه دست لباس برداشتم و رفتم حموم . تو اون لحظه تنها چیزی بود که آرومم میکرد . تموم مدت که تو حموم بودم فکرم در گیره این سه روز بود که با رایان تو اسد ا بودیم . می تونم بگم بهترین روز های عمرم بود . تو اون سه روز انقدری خاطره ساختیم که اگه یه روز خدایی نکرده جدا بشیم بتونم با خاطراتش زندگی کنم .

    از حموم در اومدم .باران توی اتاق نبود . سشوارو از کمد در اوردم و زدم به برق و شروع کردم به خشک کردن موهام . بعد تموم شدن کارم موهامو با کش بالای سرم جمع کردم . سشوارو گذاشتم سر جاش و خواستم از اتاق بیرون برم که صدای زنگ گوشیم متوقفم کرد . به ناچار برگشتم و گوشیمو از تو کیفم در اوردم . رایان بود . با خوشحالی تماس رو برقرار کردم و گوشی رو چسبوندم به گوشم .

    -سلام .

    -سلام عشقم خوبی ؟

    عشقم گفتناش حس خیلی خوبی بهم می داد و هر دفعه با شنیدنش دلم قیلی اسد ی میرفت.

    -آره عشقم تو خوبی ؟

    -اره عزیزم . بهار عصر میتونی بیای بیرون؟

    با تعجب گفتم :

    -کجا؟

    -نمیدونم هر جا که باشه . میخوام چهار تایی تو و من و آرمان و باران بریم یکم بگردیم .

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:

    -نمیدونم از نظر من که اشکال نداره ولی فکر نکنم نیما بذاره .

    -خو اگه با باران دوتایی تون باشید که هیچی نمیگه . اصلا اگه نذاشت مثل دفعه ی پیش سپیده رو هم بیارین .

    یکم فکر کردم .

    -ببینم چی میشه بهت خبر میدم .

    -باشه پس منتظرما.

    - باشه . کاری نداری ؟

    -نه گلم خدافظ ..

    - حدافظ .

    گوشیو قطع کردم . گذاشتم تو کیفم . دلم میخواست برم دلم برای رایان تنگ شده بود . از طرفیم نمی خواستم نیما ناراحت بشه و تو چشمش یه ضعیف جلوه کنم که نمیتونه مقابل احساسش مقاومت کنه . اهی کشیدم .حالا تا عصر خیلی مونده خدا میدونه تو این مدت چه اتفاقایی میفته .از اتاق رفتم بیرون . نگاهم به سپیده افتاد که با یونیفرم مدرسه ایش از پله ها خسته و کوفته داشت میومد بالا . با دیدن من داد زد :

    -آبجی بهار .

    و بدو بدو از پله ها بالا اومد و خودشو انداخت تو بغلم . محکم تو بغلم فشردمش و در حالی که داشتم بوسش میکردم گفتم :

    -سلام عشق من حالش چطوره ؟

    ازم جدا شد و در حالی که از هیجان و ذوق زدگی روی پایش بند نمیشد گفت :

    -خوبم ابجی بهار. دیگه فکر میکردم هیچوقت نمیای .

    و قیافشو اخمی کرد . بینیشو گرفتم و محکم فشار دادم و گفتم :

    -چه فکرایی میکنه پررو .. مگه میشه من عشقمو اینجا تنها بذارم وبرم جایی .

    خندید و سرشو به نشونه ی نه تکون داد و گفت :

    -یعنی دیگه هیچوقت نمیری .

    -نچ .

    حالا هم زود بدو برو لباساتو عوض کن وبیا ناهار.

    -باشه .

    و بدو بدو رفت توی اتاقش . از پله ها رفتم پایین . مامان و باران توی آشپزخونه داشتند ناهارو آماده می کردند و نیما هم انگار هنوز نیومده بود . رفتم توی آشپزخونه روی یکی از صندلی ها نشستم و سیبی از سبد میوه ی روی میز برداشتم و در حالی که مشغول خوردنش بودم گفتم :

    -خبری ندارین داریوش کجاست که خبری ازش نیست ؟

    باران با صدای بلند قهقهه زد و گفت :

    -چیه نکنه دلت برا عشق تنگ شده ؟

    چشم غره ای بهش رفتم که مامان گفت :

    -نه مادر انگار آب شده رفته رو زمین .

    شونه ای بالا انداختم :

    -شایدم فهمیده کارش اشتباه بوده و پشیمون شده .

    مامان- ممکنه .

    بی خیال منم سیبمو خوردم که کمی بعد نیما هم اومد . ناهارو خوردیم و باز همه مشغول کار خودشون شدند و رفتم توی اتاقم و کتابمو باز کردم جلوم تا این چند روز غیبتمو جبران کنم . هنوز شروع نکرده بودم که در باز شد و باران اومد تو . بی خیال مشغول خوندن شدم که صداش حواسمو پرت کرد :

    -پاشو بهار الان چه وقته درس خوندنه ؟

    نگاه متعجمو دوختم بهش که اشاره ای به ساعتش کرد و گفت :

    -ساعت چهاره . مگه یادت رفته قرارمون با آرمان و رایان .

    از تعجب چشمام گشاد شد و گفتم :

    -تو از کجا میدونی ؟

    -آرمان گفت پاشو دیگه .

    قیافمو مظلوم کردم و سعی کردم از این کار منصرفش کنم :

    -بیا بی خیالش بشیم باران به خدا حسش نیست . نیما بفهمه بد میشه .

    برگشت سمتم و طلبکارانه گفت :

    -از کی تا حالا نیما انقدر برات مهم شده؟

    چشم غره ای رفتم و گفتم :

    -از اولشم مهم بود فقط اون موقع سگ اخلاق بود و حرصمو در میاورد واسه همین باهاش لج میکردم .

    باران متفکر نگاهم کرد و گفت :

    -راستی چی شد که نیما انقدر مهربون شده ؟

    شونه ای بالا انداختم .

    -خب شاید فهمیده رفتارش اشتباهه.

    باران یه تای ابروشو داد بالا و گفت :

    -خود به خود؟

    چیزی نگفتم که خودش جواب خودشو داد :

    -عجیبه.

    برای اینکه اجازه ندم باران بیشتر از این فضولی کنه بلند شدم و از توکمد یه تونیک کاموای نارنجی با ساپورت مشکی پوشیدم و پالتومو هم از روش پوشیدم و رو به باران گفتم :

    -من آماده ام .

    باران نگاهی به سرتا پام کرد و گفت :

    -تیپت بد نیست ولی بیا یکم ارایش کن اون حالت بی روح صورتت درست شه .

    دستمو گذاشتم روی لپام و نگاهی به آیینه کردم . صورت من کجاش بی روحه ؟ برگشتم سمت باران و گفتم :

    -کو؟ صورت من که بی روح نیست .

    از نظر تو بی روح نیست ولی از نظر رایان بی روحه بیا یه رژی ریمیلی چیزی بزن نمیمیری که .

    شونه ای بالا انداختم و گفتم :

    -من علاقه ای به این چیزای چرت و پرت ندارم پایین منتظرتم تو هم زود باش .

    از در داشتم میرفتم بیرون که صدای اعتراض و غر زدنشو شنیدم :

    -خاک بر سر بی ذوقت کنند .

    خندم گرفت . به خدا این دختره خله . از پله ها رفتم پایین خداروشکر نیما خونه نبود . چون اون موقع نمیدونستم تصور کنم چه اتفاقی ممکن بود بیفته .بالاخره بعد نیم ساعت باران هم اومد و رفتیم بیرون . به مامان گفتیم داریم با دوستامون میریم بیرون که اونم حرفی نزد . ماشین رایان جلوی در بود . نمیدونم چرا حس بدی داشتم و احساس میکردم اتفاقای بدی قراره بیفته . باران که متوجه حال خرابم شده بود با نگرانی گفت :

    -بهار حالت خوبه .

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :

    -آره چیزی نیست بریم .

    از پله ها رفتیم پایین .. رایان و آرمان هر دوشون از ماشین پیاده شدند .رایان با خوشحال اومد سمتم . دستمو گرفت و به سمت لبش نزدیک کرد و بعد از زدن بـ..وسـ..ـه ای به روی دستم گفت :

    -سلام مادمازل .

    از طرز حرف زدنش خندم گرفت . دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :

    -خب اقای نیکپور میشه بگین کجا داریم میریم ؟
     

    morgana

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    103
    امتیاز واکنش
    992
    امتیاز
    266
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    رایان شونه ای بالا انداخت و گفت :

    -دفعه ی پیش من گفتم کجا بریم این بارم نوبت شماست .

    شونه ای بالا انداختم و گفتم :

    -من که جای خاصی تو فکرم نیست .

    باران – چطوره بریم پارک جنگلی .

    رایان سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت :

    -فکر خوبی به نظر میاد . همگی سوار شدیم وبه سمت پارک جنگلی راه افتادیم . بعد نیم ساعت رسیدیم . رایان ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و همگی پیاده شده و به سمت پارک راه افتادیم . دستم توی دست رایان بود و این بهترین حسی بود که تو تمام عمرم داشتم .هردومون بی خبر از اطرافمون دست تو دست هم داشتیم راه می رفتیم و از بودن با هم لـ*ـذت میبردیم که صدای جیغ جیغوی باران بلند شد :

    -نه به اون شوری و نه به این بی نمکی .

    سوالی نگاهش کردم که گفت :

    -تا دو هفته پیش تو جنگ و دعوا بودین الان چسبیدین به هم و جدا نمیشین .

    چشم غره ای بهش رفتم که باز جیغ جیغ کرد :

    -ای بابا چقدر راه میریم خسته شدم بیاید یه جایی بشینیم دیگه .

    هر سه مون خنده مون گرفته بود . شده بود مثل پیرزنای غر غرو .بالاخره ی الاچیق خالی پیدا کردیم و همگی دور میز توی الاچیق نشستیم . با اینکه پالتو پوشیده بودم ولی سوز سرما باعث میشد بلرزم . رایان که متوجه شده بود سردمه . خودشو چسوند بهم و دستاشو دورم حلقه کرد .. مردد نگاهش کردم که گفت :

    -دارم گرمت میکنم دیگه .

    لبخندی زدم و سرمو روی سینش گذاشتم و به آهنگ خوش قلبش گوش دادم . سنگینی نگاهی رو روم حس کردم . سرمو بلند کردم و نگاهم به آرمان افتاد که با حالت خاصی نگاهش بین من و رایان در گردش بود . سر از کاراش در نمی اوردم نمی خواستم هم در بیارم . تو اون لحظه تنها چیزی که برام اهمیت داشت رایان بود و بس . هر چهارتامون از منظره و هوای اطرافمون لـ*ـذت می بردیم . ولی سوالی مثل خوره مغزمو می خورد . بالاخره طاقت نیاوردم . از رایان جدا شدم و گفتم :

    -هنوزم نمیخوای بگی چیکار کردی که شر داریوش از سرم باز شد ؟

    رایان نگاهی به آرمان انداخت . منم متقابلا برگشتم و به آرمان نگاه کردم . هردوشون با حالت خاصی به هم خیره شده بودند . انگار که مردد بودند حقیقتو بگند یا نه . بالاخره طاقت نیاوردم و با حالتی عصبی گفتم :

    -بالاخره میگین یا نه ؟

    رایان نفس عمیقی کشید.

    -باشه میگیم . ولی نباید به کسی بگین .

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت :

    -داریوش الان زندانه .

    با صدایی که از تعجب تنش بالا رفته بود گفتم :

    -زندان؟

    اینبار آرمان ادامه داد .

    -اره دقیقا همون جایی که لایقشه آشغال .

    با تعجب گفتم :

    -آخه چطوری ؟

    -خب ما نقشه کشیدیم . البته به کمک وکیلم آقای باقری . به عنوان یه مشتری باهاشون قرارداد بستیم و کلاه برداری های داریوش و جنس های قاچاقشو رو کردیم و راهی زندون شد .

    سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم :

    -خداروشکر به خیر گذشته.

    هرسه لبخندی زدند. حدود دو ساعتی توی پارک موندیم وبالاخره به دلیل زنگ زدنای مداوم نیما برگشتیم خونه .

    از در رفتم تو طبق معمول همه توی سالن نشسته بودند .رفتیم تو وسلام دادیم . نیما با دیدنمون بدون حرف بلند شد و رفت توی اتاقش . باز هم عذاب وجدان مثل کنه چسبید بهم و تا صبح اجازه ی لحظه ای خواب را نداد . ساعت پنج بود که بلند شدم . صدای اذان مسجد محله بلند شده بود . رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم . رفتم توی اتاق مامان . خواب بود . سجاده و چادر نمازشو برداشتم و رفتم توی اتاقم . سجاده رو باز کردم . نمازو سرم کردم و نیت کرده و نماز را شروع کردم . بعد تمام شدن نماز و دعا کردن برای زندگی خودم و خانوادم سجاده رو جمع کردم و بردم گذاشتم توی اتاق مامان . از اتاق اومدم بیرون . صدای قار و قور شکمم بلند شده بود . رفتم توی آشپزخونه تا ساندویچی برای خودم درست کنم . مشغول بودم که با صدای زنگ در از جام پریدم . یعنی این موقع صبح کی می تونه باشه . نگاهی به ساعت کردم پنج و نیم بود . سعی کردم به ذهنم بیارم ممکنه کی باشه . ولی مخم هنگ کرده بود . بالاخره درو به دریا زدم و رفتم درو باز کنم . در کمال تعجب نگاهم به مامان افتاد که ازپله ها داشت میومد پایین . با دیدنم بانگرانی گفت :

    -عه بهار تو بیداری ؟

    سری به نشونه ی تایید تکون دادم :

    -خوابم نبرد .

    -تو هم دای درو شنیدی ؟

    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت :

    -یعنی کی میتونه باشه .

    شانه ای بالا انداختم و گفتم :

    -نمیدونم دارم میرم باز کنم .

    -بهتر نیست اول نیمارو بیدار کنیم ؟

    -نه بابا مگه کی میخواد باشه . خودم الان باز می کنم .

    رفتم سمت در زیر لب بسم اللهی گفتم و درو باز کردم که از دیدن شخص پشت در شک نداشتم که دارم خواب میبینم . دهانم از تعجب باز مونده بود . مامان هم دست کمی از من نداشت ولی تعجب اون آمیخته با ترس و نگرانی عمیق که مربوط به گذشته میشد بود . نیشگونی از بازوم گرفتم که برام ثابت بشه خوابه ولی با دردش اخی کردم . دیگه مطمعن شدم خواب نیست و با قیافه ای که چشمام پر از اشک بود و معلوم نبود خوشحاله یا متعجب خودمو توی بغلش انداختم و داد زدم :

    -بابا ...

    بابا هم محکم منو بغـ*ـل کرده بود و در حالی که موهامو نوازش می کرد گفت :

    -اره دخترم خودمم . دیگه بابایی برگشته .

    از بغلش بیرون اومدم و در حالی که اشکامو پاک می کردم گفتم :

    -خوش اومدی بابایی . ولی چه بی خبر .

    بابا نگاهی به مامان کرد . هنوز هم می تونستم تو نگاهش اون عشقی که به مامان داشت رو ببینم ولی نفرتی که داشت عشقشو توی چشماش کمرنگ کرده بود . پوزخندی زد و گفت :

    -خواستم سورپرایزتون کنم .

    کیفشو از دستش گرفتم و کنار رفتم تا بیاد تو . رفت و جلوی مامان ایستاد . نمی دونستم چه اتفاقی می خواد بیفته ولی امیدوا بودم همه چیز تو گذشته باقی مونده باشه . درو بستم و منتظر بهشون چشم دوختم . بابا با لبخند دستشو به سمت مامان دراز کرد و گفت :

    -به به مریم خانوم . حالت چطوره .

    مامان بدون حرف و بی تفاوت دستشو تو دست بابا گذاشت و فشرد . نفس راحتی کشیدم . آخیش به خیر گذشت . رفتم سمت بابا و دستمو دور بازوش حلقه کردم وگفتم :

    -بیا بریم بالا یه دوش بگیر و استراحت کن بابا .

    بابا لبخندی به معنی تایید زد و در حالی ک نگاهش به مامان بود زیر لب گفت :

    -بریم .

    و باهم از پله ها بالا رفتیم . بابا رو توی اتاق تنها گذاشتم و برگشتم توی اتاق خودم . باران هنوز هم مثل خرس خوابیده بود . رفتم کنارش و صداش زدم :

    -باران .

    جواب نداد . چند بار دیگه هم صداش کردم که آخرش با همون چشمای بسته صداش در اومد .

    -هوم ؟

    -پاشو بابا اومده .

    -چرت و پرت نگو بهار الان وقت شوخی نیست .

    پوفی کلافه کردم و گفتم :

    -دارم جدی میگم باران پاشو بابا اومده .

    یکی از چشماشو باز کرد و در حالی که تو سر تاسر اتاق دنبال من میگشت گفت :

    -اخه این وقت صبح واسه چی بیاد بهار چرا چرت و پرت میگی ؟

    با دست رو پیشونیش زدم و گفتم :

    -عقل کل الان آزادش کردند که الان اومده دیگه.

    باران چشماشو باز کرد و بلند شد .

    -کو؟ ساعت چنده ؟

    -رفته حموم ساعت هم شیشه پاشو دیگه .

    به ناچار بلند شد و تلو تلو خوران به سمت دستشویی راه افتاد . موهامو شانه کرده و بالای سرم جمع کردم و نگاهی به گوشیم انداختم . خبری نبود . رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین . صدای سر و صدا از تو آشپزخونه میومد . رفتم توی آشپزخونه و نگاهم به مامان افتاد که داشت صبحانه رو آماده می کرد و رفتم کنارش . انگار هنوز هم متوجه من نشده بود . دستمو گذاشتم روی دستش .برگشت سمتم و نگاه غمگینشو دوخت بهم .

    -چیزی شده بهارم ؟

    -حالت خوبه ؟

    چشماشو به نشونه ی تایید بست و باز کرد و گفت :

    -آره دخترم بابا اومده مگه میتونم بد باشم ؟

    می دونستم این حرفش طعنه ست آهی کشیدم و بهش تو آماده کردن صبحونه کمک کردم . کمی بعد باران هم به ما ملحق شد . بعد چیدن میز رفتم بالا تو اتاق مامان و سپیده رو بیدار کردم و به دنبالش نیما رو . هیچکس از چیزی که می شنیدند باور نداشتند تا اینکه همه توی سالن دور میز جمع شدیم و بالاخره بعد نیم ساعت بابا اومد .باران با خوشحالی خودشو انداخت توی بغـ*ـل بابا و شروع کرد به گریه کردن . نیما هم به دنبال باران مردانه بابا رو بغـ*ـل کرد . معلوم بود خوشحاله .. بابا در حالی که نیما رو در آغـ*ـوش گرفته بود به پشتش زد و گفت :

    -شنیدم دخترامو اذیت میکردی آره ؟

    نیما خندید و گفت :

    -فقط داشتم ازشون محافظت می کردم .

    بابا لبخندی زد و گفت :

    -میدونم پسرم خوشحالم که همچین پسری دارم .

    به دنبالش نوبت سپیده بود. ولی بابا که بابای سپیده نبود . سپیده سرشو انداخته بود پایین و تکون نمی خورد . انگار میدونست یه چیزی این وسط اشتباهه . نگاهمو به بابا دوختم که با تنفر سپیده رو نگاه میکرد . دیگه طاقت نیاوردم و واسه نجات از اون جو سنگین گفتم :

    -بیاین صبحونمونو بخوریم دیگه من و باران کلاس داریم و سپیده هم مدرسه باید بریم .

    بابا به خودش اومد و اومد بین من و باران نشست .نیما هم کنار من نشست و مامان هم کنار نیما و سپیده هم کنار مامان . بالاخره صبحانه توی سکوت خورده شد . نگاهی به ساعت انداختم . شش و نیم بود .هنوز یک و نیم ساعتی تا شروع کلاسم داشتم . به کمک باران سفره رو جمع کردیم و باران مشغول شستن ظرف ها شد . من هم رفتم و تو سالن پیش بابا نشستم . سرمو گذاشتم روی سینش . اونم در حالی که داشت موهامو نوازش میکرد گفت :

    -دختر گل بابا تو ای سال ها بدون من چیکار کرده ؟

    تو همون حالت شونه ای بالا انداختم و گفتم :

    -درس خوندم و دانشگاه قبول شدم .

    بابا بـ..وسـ..ـه ای به موهام زد و گفت :

    -افرین به دختر گلم . چه خوبه آدم همچین بچه هایی داشته باشه .

    حلقه ی دستمو دورش محکم کردم و گفتم :

    -دوست دارم بابایی.

    - منم دوست دارم عزیزم .

    نگاهم به مامان افتاد که داشت بافتنیشو که یکی از همسایه ها سفارش داده بود برای دخترش بلوز ببافه می بافت و حواسش به ما نبود .سپیده آمد توی اتاق و درحالی که معلوم بود به خاطر بابا معذبه رو کرد به من و گفت :

    -بهار موهامو برام میبافی ؟

    نگاه بابا به سمتش چرخید و لبخندی زدم و گفتم :

    -آره عشقم بیا اینجا .

    اومد جلوم رو زمین نشست و پشتشو بهم کرد . موهاشو بافتم و با کش بستم . بلند شد بـ..وسـ..ـه ای به گونه م زد و گفت :

    -مرسی ابجی .

    و رفت توی اتاق تا واسه مدرسه آماده بشه . ساعت هفت بود و فکر کردم بهتره اماده شم و برم دانشگاه . ولی نمیدونم چرا دلم نمی خواست مامان و بابا رو تنها بذارم . نگاهم بینشون در رد و بدل بود که بهار وارد شد و بهم توپید :

    -پاشو دیگه بهار الان دیرمون میشه .

    به ناچار بلند شدم و رفتم توی اتاق توی ده دقیقه سریع آماده شدم و رفتم پایین . باران داشت کفش هاشو می پوشید . منم کفشامو پوشیدم و از در رفتیم بیرون . اینبار ماشین آرمان جلوی در بود و خبری از رایان نبود . آرمان با دیدنمون از ماشین پیاده شد . رفتیم سمتش . با باران دست دادند ولی من نگران ، سراغ رایانو گرفتم.

    -پس رایان کو ؟

    شونه ای بالا انداخت :

    -کار داشت نتونست بیاد .

    اهانی گفتم و سوار ماشین شدیم . تموم طول راه توی سکوت سپری شد . دریغ از یکی دو کلمه . نمیدونم چرا نگران رایان بودم. حالا هم که بابا اومده میدونستم احتمال فهمیدن حقیقت برای رایان بیشتر شده بود . آهی کشیدم سرمو به شیشه ی ماشین تکیه کردم و چشمامو بستم . به آرامش نیاز داشتم .

    بعد دانشگاه حوصله ی هیچی و هیچکسو نداشتم . حتی رایان هم نیومده بود دانشگاه و وقتی آرمان بهش زنگ زده بود گفته بود مریضه و نتونسته بیاد . از شانسمون آرمه هم نیومده بود و دلشوره ی این که آرمه پیش رایانِ مثل خوره افتاده بود تو جونم . درو با کلید باز کردم و رفتم تو . صدای حرف زدن از داخل میومد . کفشامو در اوردم . درو بستم و رفتم تو . به جز صدای مامان و بابا صدای زنی آشنا از داخل میومد . رفتم تو و در کمال تعجل نگاهم به مامان رایان افتاد که نشسته بود و با مامان و بابا مشغول صحبت بودند.نا خودآگاه خندیدم . این نمیتونه امکان داشته باشه . مطمعنم خوابه . مامان با دیدنم هول شد :

    -عخ سلام دخترم اومدی ؟

    نگاهم روی مادر رایان ثابت مانده بود . با سوءظن نگاهم میکرد . وقتی جوابی از جانب من نشنیدند اینبار مامان رایان گفت :

    -خوش اومدی بهار اومدم اینجا باهات حرف بزنم .

    پوزخندی زدم .

    -با من تو دانشگاهم میتونستین حرف بزنین .

    -انتظار نداشتی که اونجا پیش پسرم و خواهر زاده هام حرف بزنم ؟ دلت میخواد اونام همه چیو بفهمن ؟

    با حرص دندونامو بهم فشردم و زیر لب غریدم :

    -خب حالا چی میخواین بهم بگین .

    -دلیل اینو که نمی تونیم از دست این خونواده خلاص شیم رو نمیدونم ولی من اینجام ک همی چیو همین جا تمومش کنم .

    سوالی نگاهش کردم که گفت :

    -اومدم اینجا از خودت به شخصه بخوام که پسرمو فراموش کنی .

    پوزخندی زدم :

    -من کاری به پسر شما ندارم .

    پوزخندی زد :

    -یعنی دوسش نداری ؟

    -منظورم این نبود من رایانو دوسش دارم . اونم دوسم داره . خیلی سعی کردم از خودم دورش کنم ولی نشد .

    -ولی الان دیگه باید بشه . چون در غیر این صورت من مجبورم همه چیو به رایان بگم .

    با ناباوری نگاهش کردم و در حالی که سعی میکردم سر از حرفاش در بیارم گفتم :

    -جدی که نمی گین ؟

    بلند شد و با پوزخندی که روی لبش بود گفت:

    -اتفاقا کاملا جدی هستم . بهت دو روز وقت میدم تا به کلی از زندگی پسرم بری بیرون و گرنه به روش خودم بیرونت میکنم .

    اشکی از گوشه ی چشمم چکید . اون زن نگاهی تحقیر آمیز به مامان و بابا انداخت و بدون حرف رفت بیرون . نگاهم به بابا افتاد که سرش پایین بود و غرق توی فکر بود . مامان هم از اتاق رفت بیرون . رفتم کنارش زانو زدم . نگاهم نمی کرد . صدا زدم :

    -بابا .

    نگاهم کرد . تو چشماش نا امیدی رو میدیدم . من چطور تونستم این کارو بکنم ؟ چطور بابا رو نا امید کردم . بابا سری به معنی تاسف تکون داد و گفت :
    -از تو انتظار نداشتم بهار.

    بغضی که تو گلوم بود شکست و التماسش کردم :

    -منو ببخش بابا .

    بابا سری تکون داد بلند شد و رفت بیرون . و من موندم با یه کوه غم که دیگه نمی تونستم تحملش کنم .

    بلند شدم و از خونه زدم بیرون . دیگه روی موندن تو خونه و نگاه کردن تو صورت اعضای خونواده و به خصوص مامان و بابا رو نداشتم . اخه مگه گـ ـناه من چی بود ؟ به جز عاشق شدن مگ گـ ـناه دیگه ای هم داشتم . در حالی که قدم میزدم با خودم حرف میزدم و اشک میریختم . با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم نگاه کردم رایان بود . فکر کردم این بهترین فرصته که همه چیو تمومش کنم . اتصالو بر قرار کردم که صدای گرفته اش توی گوشی پیچید :

    -سلام بهارم .

    دلم لرزید.

    -سلام .

    خوبی عزیزم ؟ خوبه چشم منو دور دیدی و نفس راحتی میکشیاا . دیگه خبریم ازم نمیگیری .

    لبخندی اومد روی لبم . لبخندی آغشته به غصه و عشق .

    -رایان باید باهات حرف بزنم .

    رنگ صداش عوض شد و با نگرانی گفت :

    -چیزی شده ؟ نکنه داریوش...

    سریع پریدم وسط حرفش .

    -نه نه .. موضوع یه چیز دیگست .. میتونی بیای بیرون .

    سرفه ای کرد و گفت :
    -من که نه ولی تو بیا پیشم .

    با تعجب گفتم :
    -کجایی مگه ؟

    -خونه .

    سرتاسر وجودم استرس گرفت

    -نه خونه نمیتونم بیام .

    -چرا؟

    -نمیتونم رایان . از مامانت و داداشت زشته .

    خندید .

    -هیچ کدوم خونه نیستند پاشو بیا .

    با تردید گفتم :

    -اگه بیان چی ؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا