- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
- آهان.
لباسها چنگی به دل نمیزد. یه چرخی زدم تا از دور همهی لباسها رو زیر نظر بگیرم؛ یکی از لباسها نظرم رو جلب کرد. زرشکی رنگ بود و روی یقه و سـ*ـینهاش کار شده بود.
همون رو برداشتم. جلوی رضایی گرفتمش و پرسیدم:
- چطوره؟ سایزش مناسبه؟
یکم به پیراهن نگاه کرد و گفت:
- قشنگه، ولی سایزش... گمونم باید بزرگتر باشه.
سایز بزرگتر رو برداشتم و جلوش گرفتم.
- این عالیه.
سری تکون دادم و بیهیچ تماسی گذاشتمش توی بغلش و گفتم:
- خب حساب کنید.
لبخند مردونهای زد و رفت. یه جوری شده بود امشب! نگاهی به ساعتم کردم، تازه هفت بود. دلم میخواست برم یه چیز گرم بخورم، بی سرِ خر!
اومد کنارم ایستاد که گفتم: تمومه؟
- اوهوم.
- پس خداحافظ.
- کجا؟ با هم میرفتیم.
- نه، من میخوام قدم بزنم.
- با هم میزنیم خب.
پوفی کردم، باشهای گفتم و به سمت خیابون رفتم. هوای سرد بود و واقعا دلم میخواست تنهایی برم توی یه کافه یه چیز گرم بخورم.
- شما چند سالتونه؟
دلم رو زدم به دریا:
- آقای رضایی شما چند وقته یکم عجیب شدید.
خندید و گفت: کسی چه داند.
متعجب به راهم ادامه دادم، متوجه حرفهاش نمیشدم.
- میشه بریم یـ...
- اوه، ماهان خودتی؟
با چشمهام دنبال کسی گشتم که اون رو مورد خطاب قرار داد. یه دختر بود که با وجود مقنعه و چادر، خودش رو غرق آرایش کرده بود.
لباسها چنگی به دل نمیزد. یه چرخی زدم تا از دور همهی لباسها رو زیر نظر بگیرم؛ یکی از لباسها نظرم رو جلب کرد. زرشکی رنگ بود و روی یقه و سـ*ـینهاش کار شده بود.
همون رو برداشتم. جلوی رضایی گرفتمش و پرسیدم:
- چطوره؟ سایزش مناسبه؟
یکم به پیراهن نگاه کرد و گفت:
- قشنگه، ولی سایزش... گمونم باید بزرگتر باشه.
سایز بزرگتر رو برداشتم و جلوش گرفتم.
- این عالیه.
سری تکون دادم و بیهیچ تماسی گذاشتمش توی بغلش و گفتم:
- خب حساب کنید.
لبخند مردونهای زد و رفت. یه جوری شده بود امشب! نگاهی به ساعتم کردم، تازه هفت بود. دلم میخواست برم یه چیز گرم بخورم، بی سرِ خر!
اومد کنارم ایستاد که گفتم: تمومه؟
- اوهوم.
- پس خداحافظ.
- کجا؟ با هم میرفتیم.
- نه، من میخوام قدم بزنم.
- با هم میزنیم خب.
پوفی کردم، باشهای گفتم و به سمت خیابون رفتم. هوای سرد بود و واقعا دلم میخواست تنهایی برم توی یه کافه یه چیز گرم بخورم.
- شما چند سالتونه؟
دلم رو زدم به دریا:
- آقای رضایی شما چند وقته یکم عجیب شدید.
خندید و گفت: کسی چه داند.
متعجب به راهم ادامه دادم، متوجه حرفهاش نمیشدم.
- میشه بریم یـ...
- اوه، ماهان خودتی؟
با چشمهام دنبال کسی گشتم که اون رو مورد خطاب قرار داد. یه دختر بود که با وجود مقنعه و چادر، خودش رو غرق آرایش کرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: