کامل شده داستان کوتاه قطار شماره 191، ایستگاه را به مقصد عشق ترک می‌کند | NAVA-K انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
- آهان.
لباس‌ها چنگی به دل نمی‌زد. یه چرخی زدم تا از دور همه‌ی لباس‌ها رو زیر نظر بگیرم؛ یکی از لباس‌ها نظرم رو جلب کرد. زرشکی رنگ بود و روی یقه و سـ*ـینه‌اش کار شده بود.
همون رو برداشتم. جلوی رضایی گرفتمش و پرسیدم:
- چطوره؟ سایزش مناسبه؟
یکم به پیراهن نگاه کرد و گفت:
- قشنگه، ولی سایزش... گمونم باید بزرگ‌تر باشه.
سایز بزرگ‌تر رو برداشتم و جلوش گرفتم.
- این عالیه.
سری تکون دادم و بی‌هیچ تماسی گذاشتمش توی بغلش و گفتم:
- خب حساب کنید.
لبخند مردونه‌ای زد و رفت. یه جوری شده بود امشب! نگاهی به ساعتم کردم، تازه هفت بود. دلم می‌خواست برم یه چیز گرم بخورم، بی سرِ خر!
اومد کنارم ایستاد که گفتم: تمومه؟
- اوهوم.
- پس خداحافظ.
- کجا؟ با هم می‌رفتیم.
- نه، من می‌خوام قدم بزنم.
- با هم می‌زنیم خب.
پوفی کردم، باشه‌ای گفتم و به سمت خیابون رفتم. هوای سرد بود و واقعا دلم می‌خواست تنهایی برم توی یه کافه یه چیز گرم بخورم.
- شما چند سالتونه؟
دلم رو زدم به دریا:
- آقای رضایی شما چند وقته یکم عجیب شدید.
خندید و گفت: کسی چه داند.
متعجب به راهم ادامه دادم، متوجه حرف‌هاش نمی‌شدم.
- میشه بریم یـ...
- اوه، ماهان خودتی؟
با چشم‌هام دنبال کسی گشتم که اون رو مورد خطاب قرار داد. یه دختر بود که با وجود مقنعه و چادر، خودش رو غرق آرایش کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    هول شد و با تته‌پته گفت: سـ..سلام.
    - سلام، وای خیلی عوض شدی ماهان.
    بعد نگاهی به من کرد و گفت:
    - با شما آشنا نشدم، من هدیه‌ام.
    دستم رو توی دست دراز شده‌اش گذاشتم و گفتم: من رهام، خوشبختم.
    هدیه چشمکی به ماهان زد و گفت:
    - my friend جدیدته؟
    چشم‌هام گرد شد. به این نمی‌اومد از این غلط‌ها کنه.
    نگاه بدی بهش انداختم و خودم جواب هدیه رو دادم:
    - نخیر، من همکارشونم.
    ابروهای هدیه با تحقیر بالا رفت و گفت:
    - از کی تا حالا یک زن توی طلافروشی کار می‌کنه؟
    این بار ماهان بین بحث ما دخالت کرد:
    - من شغلم رو عوض کردم، توی قطار کار می‌کنم.
    - در هر حال، خوشحال شدم، به امیدِ این‌که با تعداد افراد بیشتری ببینمت، خداحافظ.
    و از کنارمون در شد.
    ماهان خواست چیزی بگه که نگاه بدی بهش انداختم و راه افتادم. دوباره گوشیم زنگ خورد. روزبه بود.
    تماس رو وصل کردم.
    - بله داداش؟
    وقتی می‌گفتم داداش، روزبه متوجه می‌شد من عصبی‌ام.
    - کجایی رها؟ چیزی شده؟
    - توی راهم، می‌خواستم برم کافه که انگار دیر شده، دارم میام.
    - باشه، زود بیا، مردم از گشنگی.
    پوفی کشیدم و قطع کردم.
    - چیزه، می‌خواستم یه سوال بپرسم.
    عجب آدمی بود این!
    با حرص گفتم: بفرمایید.
    - اون آقایی که باهاتون بود، رابـ ـطه‌اش باهاتون چیه؟
    دستم رو مشت کردم و گفتم:
    - فکر نمی‌کنم روابط خانوادگی من به شما مربوط باشه.
    - فقط یه سوال بود، معذرت می‌خوام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    مکثی کردم و گفتم: برادرمه.
    چرا صدای نفس عمیقش رو به وضوح شنیدم؟
    هتل رو از دور دیدم.
    ایستادم و گفتم:
    - فکر کنم از اینجا راه‌مون جدا میشه.
    - فکر نکنم، چون هتل من اونه.
    به هتلی که روزبه توش اتاق گرفته بود اشاره کرد. دیگه از حرص نمی‌دونستم چی‌کار کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خب، خیلی خب.
    به سمت هتل رفتیم. بدبختی جایی بود که متوجه شدم اتاقش هم روبه‌روی اتاق ماست!
    در اتاق رو زدم که روزبه باز کرد. وارد شدم و چادر و پلاستیکی که دستم بود رو روی تخت ولو کردم.
    - وای روزبه نمی‌دونی چی شد.
    همون‌طور که سمت پلاستیک می‌رفت گفت: چی شد؟
    با ناله لباس‌هام رو در آوردم و گفتم:
    - بدبخت‌تر از من هم هست آخه؟
    - مگه چی شده؟
    یکی از اشترودل‌ها رو باز کرد و یه گاز بزرگ بهش زد.
    - این رضایی، همکارم هست.
    - خب؟
    - تو حرم بهم برخوردیم.
    - خب؟
    - پاپیچ شد که می‌خواد برای مادرش چیزی بخره و سلیقه نداره.
    - خب؟
    - من هم نتونستم بهش نه بگم.
    - خب؟
    زدم پس گردنش و گفتم:
    - خب به جمالت، الان هم اومدم دیدم اتاقش روبه‌روی اتاق خودمونه.
    ابروهای روزبه بالا رفت.
    - عجیبه.
    - من هم میگم تو هی میگی خب.
    با یه گاز دیگه کل اشترودلش رو تموم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - این پسره چیز میز نمی‌زنه؟
    - چه می‌دونم.
    ***
    همون‌طور که گیج خواب بودم گوشیم رو که داشت خودش رو می‌کشت پیدا کردم و جواب دادم: بله؟
    صدام دو رگه شده بود.
    صدای جیغی توی گوشم پیچید. سیخ سرجام نشستم.
    - خفه کن اون رو رها.
    نگاهی به شماره‌ش کردم، فاطی بود.
    - فاطمه، خوبی؟ چی شده؟
    - وای رها باورت نمیشه.
    - چی رو؟ بگو دیگه سکته‌م دادی!
    - امید زنگ زده خونه‌مون، آخر هفته میاد خواستگاری.
    روی تخت ولو شدم و گفتم:
    - آخه ننه‌ت خوب بابات خوب، الان وقت زنگ زدنه! یکه بابا، خیر سرمون کپیدیم.
    - دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم.
    - به درک که نمی‌تونی تحمل کنی، کاری نداری؟ می‌خوام بخوابم.
    - بی‌خاصیت.
    و قطع کرد.
    سعی کردم بخوابم؛ ولی مگه خوابم می‌برد.
    این فاطی لامصب با اون جیغش یه کاری کرده بود که کلا خوابم نمی‌برد!
    بلند شدم و یه لباس پوشیدم. یه بالکن داشت اتاقمون، درش رو باز کردم و رفتم بیرون. چقدر خیابون شلوغ بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یهو یاد ماهان افتادم، مدتی بود که توی افکارم رضایی شده بود ماهان.
    چهره‌ی مردونه‌ای داشت فقط یکم رفتارهاش جلف بود. از my friend داشتنش هم که دیگه نگم. ساغر گفته بود؛ ولی من باور نکرده بودم.
    نصف شبی به چه چیزهایی فکر نمی‌کنم! با یادآوری امید لبخندی روی لبم اومد.
    از سرما لحظه‌ای به خودم لرزیدم، رفتم داخل و در رو بستم. زیر پتو خزیدم و با گوشی شروع کردم بازی کردن.
    یهو یه اس ام اس برام اومد.
    شماره اش رو نمی‌شناختم.
    - "ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ‌ی ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ آﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ ﻭ ﺑﯽ‌ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ."
    فکر کنم دوباره فاطمه به سرش زده.
    فوری براش نوشتم:
    - فاطمه دوباره چه مرگته؟ اون از زنگ بی‌موقع‌ و جیغت، این هم از اس‌ام‌اس‌های بی‌نمکت.
    باز پیام اومد:
    - "ما خسته‌ها یه قانونی داریم که میگه تا وقتی نارنگی هست خوردن پرتقال الزامی نیست."
    نوشتم: فاطی حوصله‌ت رو ندارم، کم جیغ جیغ کردی، هی زرت و زرت اس بده.
    - "فاطمه کیه؟"
    چشم‌هام گرد شد، نوشتم: ببخشید شما؟
    - "سوال رو با سوال جواب نمیدن"
    نوشتم: من میدم، شما؟
    - "یه غریبه"
    نوشتم: غریبه شماره‌ی من رو از کجا داره؟
    - "داره دیگه"
    نوشتم: خب، خوشحال شدم غریبه، خداحافظ.
    - "کجا؟"
    نوشتم: بخوابم.
    - "سرنوشت اتفاقات عجیب و ناگهانی برای انسان‌ها رقم می‌زند."
    عجیب و غریب بود چقدر. دیگه جوابش رو ندادم، سعی کردم بخوابم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ***
    چشم‌هام رو باز کردم. روزبه رو ندیدم.
    چشمم به کاغذِ روی میز افتاد.
    "من میرم بیرون، زود برمی‌گردم، روزبه"
    عجب.
    بلند شدم و دست و صورتم رو شستم. نیم ساعت بعد روزبه پیداش شد.
    - کجا بودی؟
    - من؟
    - نَ پَ من!
    خندید و گفت:
    - بیرون، چطور؟
    با چشم‌های ریز شده گفتم:
    - روزبه، کجا بودی؟
    - بیا بشین روی تخت تا بگم.
    نشستم که گفت:
    - خواب بودی ماهان اومد دم در.
    پا رو پا انداختم و گفتم:
    - خب که چی؟
    - با هم رفتیم یه گشتی زدیم.
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم و گفتم:
    - من میگم این مشکوکه، تو میری باهاش می‌چرخی؟
    خندید و گفت:
    - مشکوک نیست عاشقه.
    چشمم رو توی حدقه چرخوندم و گفتم:
    - خب خوش به حالش، عاشق کی حالا؟
    با این‌که ته دلم یه جوری شده بود، به روی خودم نیاوردم.
    - عاشق کی می‌تونه باشه؟ عاشق تو دیگه.
    با چشم‌های ریز به روزبه نگاه کردم که ببینم شوخی می‌کنه یا نه. چشم‌هاش که کاملا جدی بود؛ ولی لبخند روی لب‌هاش...
    بلند شدم و گفتم:
    - از این شوخی‌ها با من نکن. من میرم صبحونه بخورم.
    سریع لباس پوشیدم که گفت:
    - شوخیِ چی چی؟ میگم تو رو از من خواستگاری کرد.
    - روزبه اصلا حوصله‌ی شوخی ندارم، خداحافظ.
    در رو پشت سرم بستم و رفتم توی رستوران هتل صبحونه بخورم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یه لیوان آب پرتقال و یه بسته کوچیک مربا و کره برداشتم و بردم سر میز. نشستم و آروم آروم شروع کردم خوردن که یکی مقابلم نشست. نگاهم توی صورتش چرخید.
    - بفرمایید.
    با چهره‌ای جدی گفت:
    - می‌خوام باهاتون صحبت کنم.
    لقمه رو گذاشتم توی دهنم و دور دهنم رو پاک کردم. دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه دادم و گفتم:
    - بفرمایید.
    - نمی‌دونم برادرتون بهتون گفت یا نه؛ ولی من ترجیح دادم خودم بیام جلو.
    ابروهام بالا رفت و کف دست‌هام عرق کرد.
    - خب راستش...
    دیدم یکم معذبه که گفتم:
    - برادرم گفت؛ ولی من باور نمی‌کنم.
    متعجب گفت:
    - چرا؟
    با حرص گفتم:
    - شما از من چه انتظاری دارید؟ با اون سابقه‌ی خرابتون جواب مثبت بدم؟
    اخمی کرد و گفت:
    - هر آدمی عوض میشه.
    - ولی شما هر کسی نیستی که عوض شی.
    - اما...
    - بحث تمومه، خانواده‌ی من یه خانواده‌ی کلا سنتی و مذهبیه که حتی من هم بخوام، اون‌ها نمی‌ذارن؛ پس تلاش نکنید.
    ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
    - عشق بی‌ تلاش به‌دست نمیاد.
    - عشقی وجود نداره جناب.
    - از طرف من چرا، از طرف شما هم...ان‌شالله بعدا هست.
    - نیست.
    - گفتم بعدا هست.
    بلند شدم که گفت:
    - حداقل فکرهاتون رو بکنید، بی‌فکر جواب منفی ندید.
    راست می‌گفت، من داشتم بدون فکر و منطق حرف می‌زدم.
    سری تکون دادم و گفتم: باشه، خداحافظ.
    خداحافظی کرد و نشست. صبحونه‌م هم نصفه نیمه موند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ترجیح دادم برم حرم تا یکم فکر کنم. ماهان امروز یکم رفتارش مردونه‌تر بود؛ ولی باز هم من نمی‌تونم شیطنت‌های گذشته‌اش رو نادید بگیرم.
    من آدمی بودم که گذشته‌ی آدم‌ها برام مهم بود، حتی کسی که باهاش دوست می‌شدم. با این حساب می‌تونستم به پیشنهادش جواب مثبت بدم؟
    یاد یه آهنگ افتادم.
    «عشقت افتاده به قلبم وای از دلم
    بستم .. دل به دلی که بـرده دلم
    توکه میخندی قلبم اروم میگیره
    ناراحت میشی بارون میگیره
    دنیام ارومه وقتی ارومی
    همه عشق و ارزومی
    دارم مـسـ*ـت تو میشم تو چشمات اسمونه
    اخه دست خودت نیس تو چشمات مهربونه
    کار دادی دستم . یار دیوونه
    دلم تا اخرش با تو میمونه»
    من هیچ کدومِ این احساس‌ها رو نداشتم، از طرفی می‌خواستم جواب مثبت بدم از طرفِ دیگه منطقی که فکر می‌کردم می‌دیدم نمیشه.
    یه حس کلافگی داشتم. چادرم رو جمع کردم و از خیابون رد شدم. با صدای جیغی حواسم پرت شد و وسط خیابون ایستادم. یه ماشین با سرعت از زیر پل بیرون اومد و...
    وقتی روی زمین افتادم از درد بیهوش شدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    "ماهان"
    همون‌طور سر میز نشسته بودم که روزبه اومد رو‌به‌روم نشست.
    - چیه؟ کشتی‌هات غرق شده!؟
    - هی، یه جورایی.
    - چه جورایی؟
    - باهاش حرف زدم.
    - با کی؟
    - با خواهرت دیگه.
    با چشمای گرد گفت:
    - مگه نگفتم صبر کن؟!
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - نشد.
    - حالا چی شد؟ چی گفت؟
    - گفت با گذشته‌ت نمی‌تونم کنار بیام.
    - گذشته؟
    - دیشب ازش خواهش کردم باهام بیاد تا برای مادرم لباس بخرم؛ ولی یکی از دوست‌دخترهای سابقم پیداش شد و یه سری چرت و پرت گفت.
    - حق داره خب.
    عصبی گفتم:
    - می‌خوای بگی تو تا حالا یه دونه دوست‌دختر هم نداشتی؟
    پا رو پا انداخت و گفت:
    - داشتم‌ها، ولی...
    با صدای تلفنم حرفش قطع شد.
    از جیبم درش آوردم و جواب دادم:
    - بله؟
    - سلام.
    - سلام، بفرمایید.
    یه آقا صحبت می‌کرد.
    - شما خانم...
    از یه نفر دیگه پرسید "اسمش چی بود؟"
    اون فرد یه چیزی بهش گفت که به من گفت:
    - رها کاویان رو می‌شناسید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - بله می‌شناسم، مشکلی پیش اومده؟
    - راستش ایشون یه تصادف داشتن، تصادفشون شدید نبوده، باید برید به بیمارستان(..).
    قطع کردم.
    - روزبه، رها تصادف کرده.
    نگران بلند شد و گفت:
    - کدوم بیمارستان؟
    - با هم بریم، من بلدم.
    بلند شدم و با سرعت خودم رو به ماشین رسوندم، روزبه که سوار شد به سمت بیمارستان رفتیم.
    وقتی رسیدیم، ماشین رو توی پارکینگ بیمارستان پارک کردم و با روزبه به سمت پذیرش رفتیم. این‌قدر دوستش داشتم که نگران حالش باشم و دلم شور بزنه.
    روزبه خم شد و گفت:
    - ببخشید خانم، رها کاویان رو این‌جا آوردن؟
    خانم پشت کامپیوتر اسمش رو سرچ کرد و گفت:
    - بله، طبقه سوم، اتاق عمل.
    روزبه آشفته راست شد و گفت:
    - یا خدا، چرا اتاق عمل بردنش؟
    با هم از پله‌ها بالا رفتیم تا به اتاق عمل رسیدیم، نشستیم روی صندلی تا نفسی تازه کنیم.
    - ماهان، دلم شور می‌زنه.
    دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
    - من هم دست کمی از تو ندارم، ان‌شالله سالم میاد بیرون.
    - ان‌شالله.
    چند دقیقه گذشت تا دکترش بیرون اومد.
    روزبه به سمتش هجوم برد و گفت:
    - آقای دکتر حالش چطوره؟
    دکتره با خونسردی بهش نگاه کرد و گفت:
    - نسبتتون چیه؟
    - برادرشم دکتر.
    - عملش موفقیت آمیز بوده؛ ولی...
    این بار من حرفش را قطع کردم و گفتم:
    - ولی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا