کامل شده داستان کوتاه سرباز | Samira.Aroom کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Samira.Aroom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
1,476
امتیاز واکنش
16,498
امتیاز
740
محل سکونت
طهران
دومین روز عید متین و محمد راهی کردستان شدن. محمد میگفت واسه عید فقط به کسایی که دیر به دیر مرخصی میرن، مرخصی داده بودن‌ که محمد و متین هم شاملشون شده بودن.
از فرداش ما بدون آش خورای فامیل به عید دیدنی میرفتیم. یه سفر هم رفتیم به اصفهان واسه تعطیلات عید‌. شیوا خیلی دپرس بود. مدام به حلقش نگاه میکرد و آه میکشید. وقتی جایی میرفتیم رستوران یا مهمونی، سر سفره غذا و خوردن تنقلات و آجیل و میوه همش میگفت محمد چی میخوره؟ بمیرم الآن گرسنشه‌. چجوری دلتون میاد بدون اون بخورید؟
کلا داداشش رو فراموش کرده بود و فقط به فکر محمد بود. البته این حرفا رو جلوی باباها نمیزد. خیرسرش خجالت میکشید، اما مخ ما رو واقعا منفجر کرده بود.
منم هربار شیوا حرفی از محمد میزد یاد متین میوفتادم.
پونزدهم فروردین، بعد از پشت سر گذاشتن یه ترافیک سنگین برگشتیم خونه‌. عمه بزور مارو برد خونش‌ تا ناهار رو کنار هم باشیم‌. توی راه زنگ زد و سفارش غذا داد که بازهم حرفای شیوا شروع شد‌. وقتی رسیدیم عمه در رو باز کرد که با چندتا پاکت، جلوی در مواجه شدیم.
عمو بهمن خم شد و پاکت ها رو برداشت. نگاهی بهشون کرد و با خنده همه رو داد به شیوا. شیوا هم متعجب نگاهی به پاکت ها انداخت که کم کم لبخند عریضی روی صورتش رو پوشوند‌. کمی خم شدم تا اسم و آدرس فرستنده رو ببینم که متوجه شدم بله‌...
آقا محمد خان برای شیوا نامه فرستاده. هر کدومم به چه زخامتی!
شیوا راه افتاد و من و فاطمه هم مثل دُم پشت سرش رفتیم تو اتاقش. نامه اول رو که باز کرد ترکیدیم از خنده...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    یه نامه ی هفت هشت صفحه ای که صفحه هاش با منگنه بهم چسبونده شده بودن‌ و چندتا گل خشک شده که وسطاش هنوز تر بودن، از لای ورقه ها بیرون ریختن. شیوا یه ورقه رو با خنده ای که نزدیک بود اشکاش رو جاری کنه نشونمون داد. یعنی به معنای واقعی منفجر شدیم از خنده. پسر گنده اینهمه درس خونده بود اما نقاشی بلدنبود. یه دختر و یه پسر به ابتدایی ترین شکل ممکن کشیده بود و وسطشون یه قلب کشیده بود. یه خونه کشیده بود که مثل بچه کوچولو ها از مربع و مثلث تشکیل شده بود و یه دودکش داشت که ازش دود بلند میشد. خورشید و کوه و ابر هم کشیده بود. اونقدر افتضاح و خنده دار کشیده بود که آخرش صدای فاطمه دراومد.
    فاطمه: الهی قربون زنداداش خاک برسرم برم که زنِ این داداش بی عرضم شده که یه نقاشی هم بلد نیست.
    سر جمع هفت تا نامه بود که اگه یک هفته طول میکشید رسیدنش به تهران از همون دوم فروردین واسه شیوا نامه فرستاده بود.
    کمی بعد انگار که شیوا به خودش بیاد ما رو از اتاق بیرون کرد تا نامه رو که یه چیز شخصیه به تنهایی بخونه. انگار نه انگار تا چند لحظه قبل....
    اومدیم بیرون اما من تمام مدت به این فکر میکردم که چرا متین هیچ نامه ای برام نفرستاده؟ مگه محمد رو نمیدید؟ حتی یه نامه...
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    از شونزدهم فروردین دوباره رفتم دانشگاه و سازمان واسه ترجمه. چون دانشجو بودیم و وقت آزادمون کم بود کار زیاد طول کشیده بود.
    همه چیز مثل قبل شده بود جز رفتارهای متین...
    خبر نامه های پی در پی و تماسهای وقت و بی وقت محمد به گوشمون میرسید. همه میخندیدن به این کارهای محمد اما من در شرف گریه بودم. متین خیلی کم و نامنظم زنگ میزد و نامه میفرستاد. دیگه نباید تو روزای خاصی منتظر تماسها و نامه هاش میبودم. یه ماه نامه میفرستاد و دوماه نمیفرستاد. یکبار زنگ میزد و یکبار نمیزد. نامه هاش دیگه نه طنز سابق رو داشت نه عاشقانه های قبل رو. کوتاه و مختصر بود. هر بار حرفهای خاصش کمتر میشد و کلامش حول احوال اقوام می چرخید. تماسهاش هم چند دقیقه ای و با حواس پرتی بود. دلیلش رو نمیدونستم. هربارم میخواستم بپرسم میپیچوند و جواب نمیداد تا اینکه بالاخره یک دفعه قبل از هر حرفی این موضوع رو پرسیدم.
    متین: خب سودا چه خبرا؟ مامان اینا چطورن؟ عمواینا؟ دایی اینا؟
    +خوبن متین. متین ازت یه سوال دارم راست و پوست کنده جواب بده!
    -ببین سودا الآن...
    پریدم وسط حرفش.
    +متین وقت ندارم و اینا رو نمیفهمم جواب منو بده! چرا چند وقته اینطور شدی؟ نامه ها و تماسات مختصر و کوتاه شده؟ چرا حسات توشون کمرنگ شده؟ کار بدی کردم که ازم ناراحتی؟ چی شده که فکر میکنی مستحق این رفتارای توام؟
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    چند دقیقه سکوت کرد. فقط صدای نفسهاش میومد‌. بالاخره با یکم مِن و مِن سکوتش رو شکست.
    متین: اوم...ببین سودا، من وقت ندارم. یعنی چطور بگم؟ ببین اینجا وقت نیست واسه صحبت کردن و نامه فرستادن.
    +متین! گفتم وقت ندارم و این حرفا رو نزن. پس چطور قبلاً وقت داشتی؟ چطور محمد وقت داره؟
    میتن: ببین دارن صدام میکنن خداحافظ.
    قطع کرد. بی حرف اضافه تری...
    از اون روز همه ی اون نامه های کم شده و تماسهای کوتاه شده به طور کلی قطع شد. من سرگردون و حیرون دنبال یه دلیل واسه این اتفاقا میگشتم.
    بعد از چند وقت متوجه موضوعی شدم که باعث شد نسبت به رفتارهای جدید متین مشکوک بشم.
    متین هیچوقت اجازه نداده بود من نامه ای به پادگان محل خدمتش بفرستم‌ و میگفت که اجازه ورود نامه به پادگان وجود نداره‌. اما متوجه شدم دروغ گفته‌. اجازه نداده بود تماس بگیرم؛ میگفت تو پادگانا امکان تماس از طرف خانواده ها وجود نداره، اما متوجه شدم اینم دروغ گفته. تمام اون مدتی که من منتظر میشدم متین زنگ بزنه یا نامه بفرسته، عمه حلیمه براش نامه میفرستاد. حالا هم شیوا برای محمد میفرستاد. فهمیدم به عمه گفته بود به هیچکس نگه نامه میده و زنگ میزنه. این اطلاعات جدید رو هم مدیون ذهن شیوا بودم که پر شده بود از فکر محمد.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    دیگه دست و دلم به خوندن دعا واسه رسیدن به متین نمیرفت. تمام حس های زنونم بهم میگفتن متین نمیخوادت. اما دل واموندم این فکر ها رو از ذهنم بیرون میکرد. شیوا مدام از شرایط پادگان حرف میزد. چیزایی رو محمد براش تعریف کرده بود از شرایط اونجا که متین اصلا بهشون اشاره هم نکرده بود. شیوا از سختی های پادگان و سربازی تو اون شرایط میگفت. میخواستم دلم رو خوش کنم که تو اون شرایط سخت چه انتظارات نابه جا و زیادی ازش دارم؛ اما یادم‌ میوفتاد محمد هم الآن تو اون شرایطه....
    روزها و ماه ها پشت سر هم میگذشتن و به پایان خدمت محمد و متین نزدیک میشدن. تو اونهمه مدت محمد فقط یکبار، اونم به اندازه ای که صبح با هواپیما رسید و عصر با هواپیما به کردستان برگشت، به مرخصی اومد. تمام مدتش رو هم با شیوا گذروند و من نتونستم از متین خبری گیر بیارم.
    اولین پروژه ترجمه هم که داشتیم تو این مدت تموم شد و اولین حقوقم رو گرفتم. خوشحالی که از گرفتن حق دسترنج خودم داشتم بی حد و اندازه بود و شیرینیِ کاری که از خونده هام انجام داده بودم، بدجور زیر دندونم رفته بود‌. یکی از همون دو تا دختر اواسط پروژه ازدواج کرد و جمع پنج نفرمون، چهارنفره سراغ پروژه جدید رفت. هر دونفر یه فیلم ترجمه میکردیم و این فیلما رو مدیون قرارداد همکاری صداو سیمای دو کشور بودیم‌.
    خلاصه اینکه روزهای من با کار و درس و کمی دعا میگذشت تا روزی که خدمت پسرعمه و پسرعموی من تموم شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    قرار بود یه جشن واسه محمد تو خونه ی عمو سلیم گرفته بشه و یه جشن واسه متین تو خونه ی عمه حلیمه؛ اما با مشورت تصمیم‌گرفتن یه تالار رزرو کنن و مراسم جفتشون یه جا باشه و همونجا نامزدی محمد و شیوا رو هم اعلام کنن.
    شب قبل از مراسم تو خونه ی عمو سلیم نشسته بودیم. شیوا و محمد با حفظ فاصله ی اسلامی کنار هم نشسته بودن وحرف میزدن. مامان بابا ها هم از هر دری میگفتن و میشنیدن. تواین سه روزی که خدمتشون کامل تموم شده بود و برگشته بودن تهران با متین سرسنگین برخورد میکردم و جز جواب سلام و جواب سوالاتی واجب حرفی باهاش نمیزدم.
    زنعمو شادی انگار که تو جمع زنونشون حرفهاشون رو زده بودن و میخواستن مشورت نهایی رو بگیرن رو به جمع کرد و گفت: محمد جان مادر فردا نامزدیتونو اعلام کنیم دیگه؟
    محمد با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت: هر چی شما بگین.
    زنعمو شادی: شیوا جان شما چی میگی دخترم؟
    شیواهم کمی سرخ و سفید شد و جواب محمد رو تکرار کرد.
    زنعمو شادی سوال رو از باباها پرسید.
    عمو سلیم: حالا که بچه ها موافقن ماهم حرفی نداریم.
    عمو بهمن رو کرد به متین و با خنده گفت: دوستت هم که ازدواج داره میکنه پسر! دوقلوهای افسانه ای از هم قراره جدا بشن.
    عمو سلیم: این جدایی واسه متین حسابی سخت میشه. چون محمد با شیوا میره ولی متین تنها میمونه.
    عمه حلیمه: قربونش برم پسرمو. چرا تنها بمونه؟ واسش زن میستونم. ببینم متین تو زن نمیخوای؟
    متین با یه ذوق ساختگی سرش رو تکون داد و گفت: چرا چرا بریم همین الآن بگیریم.
    دل من تالاپ تولوپ میزد.
    متین خودش رو جمع کرد و جدی گفت: کی به یه پسر بیکار که تازه سربازیش تموم شده دختر میده آخه؟
    عمه حلیمه: من! مگه من دخترمو به یه سرباز بیکار ندادم؟
    محمد: دستت درد نکنه عمه جون!
    متین: شما عمش بودی. وگرنه حتی فامیلم دختر به یه بیکار نمیده.
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    عمه: تو بخواه من واست میگیرمش.
    لبخند ساختگی و لرزونی روی لبام بود. استرس شدیدی داشتم. میترسیدم رنگ رخسارم خبر از سر درونم بده و قبل از حرفهای متین رسوام کنه‌. با اینکه باهاش قهر بودم واسه این چند ماه دوری و بیخبری؛ اما دلم هنوزم براش میرفت.
    متین نگاهی به جمع کرد و سرش رو پایین انداخت.
    مامان: این یعنی یکی هست و آقا و متین دلش گیره.
    متین لبخند محجوبی زد و باز هم سکوت کرد.
    عمو بهمن: بگو بابا جان.اگه گلوت گیر کرده بگو. پس فردا نشه ما کسی رو انتخاب کنیم و تو نخوایش. یا کسی که دوسش داری ازدواج کنه و تو حسرت به دل بمونی.
    متین نگاه خجالتزده ی دیگه ای به جمع انداخت.
    شیوا: اوه. خجالت بهت نمیاد متین جمع کن خودت رو.
    عمه: کسی هست پسرم؟
    متین آروم سرش رو تکون داد.
    بگم ضربان قلبم روی هزار بود دروغ نمیگفتم. نمیدونستم وقتی اسمم رو از زبون متین بشنوم چه عکس العملی باید نشون بدم‌.خدارو شکر الآن همه ی حواسا به متین بود و کسی متوجه صورت هیجانزده ی من نبود‌؛ اما اون لحظه که اسمم رو میگفت هر واکنشم مورد توجه و بعدا تجزیه و تحلیل قرار میگرفت.
    بابا: جون به لبمون کردی پسر. نکنه فامیله که انقدر خجالت میکشی؟
    متین بله ی خیلی آرومی از دهنش خارج شد.
    عمه حلیمه با ذوق وصف نشدنی دستاش رو بهم کوبید.
    عمه: دوتا دختر مجرد تو فامیل بهمن هست، دوتا هم اینجا داریم. کدومشونه متین؟
    تنم یخ زده بود و از استرس تمام ناخن هام رو تو گوشت دستم فرو کرده بودم‌. قلبم تو دهنم میزد.گوشام داغ کرده بود و نزدیک بود از هیجان و اضطراب زیاد پس بیوفتم.
    عمه: کدومشونه؟
    گوشم به صدای متین و چشمم به لبهای متین بود تا اسمم ازش خارج بشه و یه نفس راحت بکشم.
    بالاخره صداش دراومد.
    متین: فاطمه...
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    تا حالا شده آوار شدن کاخ آرزوهاتون رو توی یه لحظه و با یه کلمه ببینید؟ من دیدم.
    گوشام سوت میکشید و قلبم آرومِ آروم میزد. تنم داغِ داغ شده بود. لرزیدن مردمک چشمام رو حس میکردم.
    عمه: همین فاطمه خودمون؟ دختر داییت؟
    عمو بهمن با خوشحال از جاش بلند شد و در حالی که گونه ی متین رو میبوسید با خنده گفت: خانم مگه چندتا فاطمه داریم؟ اونور که هیچکدوم اسمشون فاطمه نیست.
    بعد در حالی که محکم پسرش رو درآغوش گرفته بود گفت: قربون پسرم برم که انقدر خوش سلیقست و دست گذاشته رو بهترین.
    نگاه بی رمقی به فاطمه انداختم که مضطرب و ناباور به متین نگاه میکرد.
    عمه بلند شد و کنار فاطمه نشست. دست دور گردنش انداخت و گفت: خب عمه جون نظرت چیه؟ عروس خودم میشی؟
    فاطمه نگاهی به مادرش کرد و جواب داد: راستش عمه جون به این زودی نمیتونم جواب بدم.
    +وا چرا عمه جون؟ میخوام فردا نامزدی شما دوتا رو هم اعلام‌کنم. خدا رو شکر همدیگه رو هم‌که خوب میشناسید.
    -عمه جون تو خوبی خانواده شما که شکی نیست. نه واسه اینکه فامیلیم، اونقدری میشناسیمتون که دختر دسته گلتون رو واسه همسری داداشم بهترین گزینه دونستیم و بی چون و چرا اومدیم خواستگاریش.
    + خب پس حرفت چیه؟
    - راستش عمه چندتا مسئله هست. اول اینکه اخلاق هر آدمی با آدم دیگه فرق داره. شاید اخلاق محمد و شیوا گرفته ولی شاید اخلاق منو متین نگیره به هم دیگه. متین پسر خیلی خوبیه اما فقط در حد پسر عمه. من نگاهم بهش تا حالا در حد پسر عمه بوده نه همسر! باید مهلت داشته باشم تا فکر کنم‌.باید شرایطمون رو باهم بسنجیم. ببینیم میتونیم ادامه بدیم یا نه!
     

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    بعدشم من اصلا از ازدواج فامیلی خوشم نمیاد. کلی سختی داره. باید ببینم زندگی با متین ارزش تحمل این سختی ها رو داره یا نه.در ضمن این ازدواج زندگی رو کمی واسه داداشم و زنداداشم سخت میکنه و اینکه من چند سالی هست که یه خواستگار پروپاقرص دارم که از همه لحاظ معقوله. باید ببینم کدومشون همراه بهتری واسم خواهند بود. ازم ناراحت نشید عمه. بحث یک عمره و باید با چشم باز انتخاب کنم‌.
    عمه نگاه تحسین برانگیزی بهش انداخت و گفت: حقا که سلیقه پسرم بهترینه. چرا ناراحت بشم عمه؟ حرف حق رو داری میزنی. تو دختری و باید انتخاب کنی. تو انتخاب کننده ای نه انتخاب شونده. باخیال راحت با متین صحبت کن و انتخاب کن. اصلا هم ترس روابط خانوادگی رو نداشته باش. هرچی بگی تاثیری تو روابطمون نداره‌. فدات شم عمه فقط حواست باشه تو سیندرلای مایی. اون تا نیمه شب وقت داشت و تو تا عروسی محمد و شیوا. قشنگ فکراتو بکن روز عروسی جواب رو ازت میخوام که اونجا نامزدیتون رو اعلام کنم یا نه! که ایشالله میکنم‌.
    اون شب تموم شد. با حسرتای من و نگاه هایی که از متین حس میکردم، ولی نگاهش نمیکردم‌. بدنم سست و کرخت بود ولی خودم رو نباختم‌. باید دلایل این اتفاق رو میفهمیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Samira.Aroom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    1,476
    امتیاز واکنش
    16,498
    امتیاز
    740
    محل سکونت
    طهران
    صبح رفتم حموم و موهای خیسم رو بیگودی گذاشتم. نزدیکای عصر شروع به حاضر شدن کردم. یه کت و دامن صدری خوش دوخت که دامن بلندی هم داشت پام کردم. شال حریر مشکی و کیف و کفشی به همون رنگ هم پوشیدم. تو آیینه به خودم نگاهی انداختم. خوشگل شده بودم. ولی فایدش چی بود؟ دل خوش نداشتم.
    تالار از همون بدو ورودمون غلغله بود. چون مراسم مختلط بود اکثراً پسرا وسط بودن و واسه نشون دادن خودشون به دخترای مجلس، حسابی از جون مایه میزاشتن.
    اواسط جشن بود و من در حالی که داشتم میوه و شیرینی رو با سرعت تو دهنم میچپوندم با یکی از همکلاسی هام هم زیر میز چت میکردم. یکدفعه گرمایی رو نزدیکم حس کردم و سایه ای بالای سرم افتاد. سرم رو بلند کردم. متین رو دیدم. پس بالاخره وقت حرف زدن بود‌. بعد از یک سال و خورده ای قایم موشک بازی کردن.
    متین: دختر دایی یه لحظه میای؟‌کارت دارم.
    کسی نپرسید چیکارش داری‌.
    دنبالش رفتم. وارد سالن کناری تالار شد که تو مراسمای جدا استفاده میشد.
    +چجوری اجازه گرفتی بیای اینجا؟
    متین: تالارِ دایی دوستمه. دوستمم اینجاست باهاش هماهنگ کردم.
    سرم رو تکون دادم و منتظر شدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا