دومین روز عید متین و محمد راهی کردستان شدن. محمد میگفت واسه عید فقط به کسایی که دیر به دیر مرخصی میرن، مرخصی داده بودن که محمد و متین هم شاملشون شده بودن.
از فرداش ما بدون آش خورای فامیل به عید دیدنی میرفتیم. یه سفر هم رفتیم به اصفهان واسه تعطیلات عید. شیوا خیلی دپرس بود. مدام به حلقش نگاه میکرد و آه میکشید. وقتی جایی میرفتیم رستوران یا مهمونی، سر سفره غذا و خوردن تنقلات و آجیل و میوه همش میگفت محمد چی میخوره؟ بمیرم الآن گرسنشه. چجوری دلتون میاد بدون اون بخورید؟
کلا داداشش رو فراموش کرده بود و فقط به فکر محمد بود. البته این حرفا رو جلوی باباها نمیزد. خیرسرش خجالت میکشید، اما مخ ما رو واقعا منفجر کرده بود.
منم هربار شیوا حرفی از محمد میزد یاد متین میوفتادم.
پونزدهم فروردین، بعد از پشت سر گذاشتن یه ترافیک سنگین برگشتیم خونه. عمه بزور مارو برد خونش تا ناهار رو کنار هم باشیم. توی راه زنگ زد و سفارش غذا داد که بازهم حرفای شیوا شروع شد. وقتی رسیدیم عمه در رو باز کرد که با چندتا پاکت، جلوی در مواجه شدیم.
عمو بهمن خم شد و پاکت ها رو برداشت. نگاهی بهشون کرد و با خنده همه رو داد به شیوا. شیوا هم متعجب نگاهی به پاکت ها انداخت که کم کم لبخند عریضی روی صورتش رو پوشوند. کمی خم شدم تا اسم و آدرس فرستنده رو ببینم که متوجه شدم بله...
آقا محمد خان برای شیوا نامه فرستاده. هر کدومم به چه زخامتی!
شیوا راه افتاد و من و فاطمه هم مثل دُم پشت سرش رفتیم تو اتاقش. نامه اول رو که باز کرد ترکیدیم از خنده...
از فرداش ما بدون آش خورای فامیل به عید دیدنی میرفتیم. یه سفر هم رفتیم به اصفهان واسه تعطیلات عید. شیوا خیلی دپرس بود. مدام به حلقش نگاه میکرد و آه میکشید. وقتی جایی میرفتیم رستوران یا مهمونی، سر سفره غذا و خوردن تنقلات و آجیل و میوه همش میگفت محمد چی میخوره؟ بمیرم الآن گرسنشه. چجوری دلتون میاد بدون اون بخورید؟
کلا داداشش رو فراموش کرده بود و فقط به فکر محمد بود. البته این حرفا رو جلوی باباها نمیزد. خیرسرش خجالت میکشید، اما مخ ما رو واقعا منفجر کرده بود.
منم هربار شیوا حرفی از محمد میزد یاد متین میوفتادم.
پونزدهم فروردین، بعد از پشت سر گذاشتن یه ترافیک سنگین برگشتیم خونه. عمه بزور مارو برد خونش تا ناهار رو کنار هم باشیم. توی راه زنگ زد و سفارش غذا داد که بازهم حرفای شیوا شروع شد. وقتی رسیدیم عمه در رو باز کرد که با چندتا پاکت، جلوی در مواجه شدیم.
عمو بهمن خم شد و پاکت ها رو برداشت. نگاهی بهشون کرد و با خنده همه رو داد به شیوا. شیوا هم متعجب نگاهی به پاکت ها انداخت که کم کم لبخند عریضی روی صورتش رو پوشوند. کمی خم شدم تا اسم و آدرس فرستنده رو ببینم که متوجه شدم بله...
آقا محمد خان برای شیوا نامه فرستاده. هر کدومم به چه زخامتی!
شیوا راه افتاد و من و فاطمه هم مثل دُم پشت سرش رفتیم تو اتاقش. نامه اول رو که باز کرد ترکیدیم از خنده...
آخرین ویرایش: