با سلام خدمت شما دوستان گل.
امیدوارم که حالتون خوب باشه و سال خوبی رو شروع کرده باشید و در پیش داشته باشید.
خب، همونطور که میدونید تا همین چند وقت پیش که هنوز عید نشده بود، همه درحال خونه تکونی کردن بودند.
و مسلماً من هم همینطور... یک روز وقتی که داشتم خونه تکونی میکردم،یه سری از وسایل قدیمیم رو پیدا کردم که ما بینشون یک برگه هم بود. من اون برگه رو برداشتم و خوندم و متوجه شدم که اون برگه، یکی از تک داستانهای کوتاه قدیمیم بوده. تصمیم گرفتم که براتون بذارمش توی سایت.
البته الآن ویرایشش نمیکنم، بخاطر اینکه میخوام با دقت ببینم قلمم توی این چند ساله، پیشرفتی کرده یا نه؟
ولی بعداً ویرایشش میکنم. اگر کمی مضحک بود، ببخشید چون اون رو یه نوجوون 15-14 ساله نوشته!
درصورتیکه از این تک داستان کوتاه استقبال کنید، چندتای دیگه از تک داستانهام رو در اینجا میذارم.
امیدوارم که خوشتون بیاد، اگر اینطور بود، در لایک کردن کوتاهی نکنید! :)
(درضمن، کپی کردن هم ممنوع هست و پیگرد قانونی داره.)
**********************************************************************
« بسمه تعالی» « باز دوباره...» « نوشته ی: ....NE....&& »
« ژانر: عاشقانه و غمگین»
« نوع پایان: تلخ»
« تاریخ اصلی: جمعه، 1394/8/8»
« تاریخ گذاشتن در سایت: دوشنبه، 1396/1/7»
**********************************************************************
« باز باران با ترانه، با گوهر های فراوان، میخورد بر بام خانه....»
امروز 28 مهرماه 1393 و یک بعد از ظهر فوق العاده ابری و غمگینه... به نظرم احتمال بارش بارون خیلی زیاده... انگار آسمون هم بغض کرده و منتظر یه تلنگره که بغضش بشکنه...هه؛ عجب تفاهمی...!! مثل من...
امروز 28 مهره و دقیقاً چهارمین سالگرد مرگ آرزوهای من....چهارمین سالگرد پس زده شدنم!
حالم خرابه و دلم بدجوری گرفته...نمی دونم از هفت صبح که بیدار شدم تا حالا که ساعت 4:30 دقیقه ی عصره، چه طوری تحمّل کردم؟؟. فقط میدونم که همین حالا حالم بده.... شاید چون به ساعت فاجعه ی اون روز دارم نزدیک میشم... البته شاید، شایدهای دیگه ای هم وجود داشته باشه.... مثل سرسنگینی اون روزش...به هرحال باید از اینجا، از این فضای خفقان آور، برم بیرون.... وگرنه دق میکنم...گرچه که مرگ برای من بهترین چیزه ولی مطمئنم با مرگ من، کمر پدر و مادرم می شکنه..... منم این و نمیخوام...
مثل تموم این سالها، مشکی میپوشم.... شال مشکی.... بارونیِ مشکی..... شلوار مشکی.... حتّی گیتارمم مشکیه....
لوازم آرایش؟....هه؛ من خیلی وقته با این چیزا غریبه ام....
با پوزخندی تلخ از اتاقم که سرتاسرش مشکیه، خارج میشم..... مثل تموم این چهارسال، مادر عزیزم با نگرانی نگاهم میکنه.... به زور لبخندی روی لب هام می نشونم و میگم: (کار دارم... شب دیر میام... نگرانم نباشین....) و به سرعت کفش های مشکیم و میپوشم و از خونه خارج میشم.....
وارد پیاده رو میشم و خسته و ماتم زده توی پیاده رو راه میرم.... راه که نه... در حقیقت خودم رو میکِشَم... در مقابل اون همه آدم چتر به دستی که سعی دارن زودتر به مأمن گاهِشون برسن تا از بارون احتمالی در امان بمونن؛ مثل یه وصله ی ناجورم... احساس حقارت دوباره بر من چیره میشه....این آدم ها هم من رو داخل آدم حساب نمی کنن.... به نظرشون من دیوونه ام.....
اینا هم من و پَس میزنن.... مثل محمّد هادی....هه.... عیبی نداره....این نیز بگذرد.....
به طرف پناهگاه یا شکنجه گاهِ تداعی کننده ی خاطراتم، قدم برمی دارم.... به طرف کافه ای که دیگه مدتهاست که کسی بجز من مشتریش نیست... به طرف کافه ای که من و مشتری همیشگیش می دونه...
بی سر و صدا وارد کافه میشم...
طبق رسم هرسال؛ بی حرف میشینم روی صندلی ای که 28 مهرماه 89 هم همونجا نشسته بودم و با تموم عشقم، وجب به وجب صورت محمّد هادی رو نگاه میکردم.... حالا دوباره روی این صندلی نشستم و دارم به صندلی روبه روییم نگاه میکنم.... انگار دوباره دارم محمّد هادی رو نگاه میکنم....
یادمه که چشمای فوق العاده خاصّ و گیرایی داشت.... به رنگ قهوه ای روشن.... یادمه که براشون جون می دادم.... ابروهای پهن و کشیده ای داشت و موهای قهوه ای تیره ای که... حالا حسرت نوازششون رو دارم...آه... یادمه که تیکه کلامش: ( عزیزم) بود.... سعی میکرد توی موقع عصبانیّت از این لفظ استفاده کنه و دل طرف رو نرنجونه.... من به فدای اون تیکه کلامش......
وای خدا.....وای....این دیگه چه دردیه؟..... چرا علاج نداره؟.... بدترین درد دنیا اینه که قلب یه زن ، بی رحمانه زیر پاهای عشقش لِه بشه.....آه.... اشک دوباره توی چشمام جمع میشه... .
گیتارم رو از توی کیفش در میارم و شروع میکنم به زدن همون آهنگی که بعد از رفتن محمّد هادی، معتادش شدم.....
( باز دوباره با نگاهت...
این دل من زیر و رو شد...
باز سر کلاس قلبم...
درس عاشقی شروع شد....
دل دوباره زیر و رو شد.............)
______________________________________________________________________
داشتم میرفتم سمت در....که وای خدای من.... محمّد هادی با کی؟.....
محمّد هادی یا زنی مانتویی و معمولی و کودکی در بغلش بهم خیره شده بود.....
با این که لحظه ای خودم رو باختم....ولی وقتی داشتم از کنارش که جلوی در ورودی اون کافه ی متروکه، خشک شده بود، میگذشتم؛ لحظه ای کنارش توقّف کردم و زیر گوشش زمزمه کردم: ( تقدیم به تک عشق زندگیم که حالا...بابای یه بچّه ی دیگَس.....)
و.....تموم شد.....
«پایان»
امیدوارم که حالتون خوب باشه و سال خوبی رو شروع کرده باشید و در پیش داشته باشید.
خب، همونطور که میدونید تا همین چند وقت پیش که هنوز عید نشده بود، همه درحال خونه تکونی کردن بودند.
و مسلماً من هم همینطور... یک روز وقتی که داشتم خونه تکونی میکردم،یه سری از وسایل قدیمیم رو پیدا کردم که ما بینشون یک برگه هم بود. من اون برگه رو برداشتم و خوندم و متوجه شدم که اون برگه، یکی از تک داستانهای کوتاه قدیمیم بوده. تصمیم گرفتم که براتون بذارمش توی سایت.
البته الآن ویرایشش نمیکنم، بخاطر اینکه میخوام با دقت ببینم قلمم توی این چند ساله، پیشرفتی کرده یا نه؟
ولی بعداً ویرایشش میکنم. اگر کمی مضحک بود، ببخشید چون اون رو یه نوجوون 15-14 ساله نوشته!
درصورتیکه از این تک داستان کوتاه استقبال کنید، چندتای دیگه از تک داستانهام رو در اینجا میذارم.
امیدوارم که خوشتون بیاد، اگر اینطور بود، در لایک کردن کوتاهی نکنید! :)
(درضمن، کپی کردن هم ممنوع هست و پیگرد قانونی داره.)
**********************************************************************
« بسمه تعالی» « باز دوباره...» « نوشته ی: ....NE....&& »
« ژانر: عاشقانه و غمگین»
« نوع پایان: تلخ»
« تاریخ اصلی: جمعه، 1394/8/8»
« تاریخ گذاشتن در سایت: دوشنبه، 1396/1/7»
**********************************************************************
« باز باران با ترانه، با گوهر های فراوان، میخورد بر بام خانه....»
امروز 28 مهرماه 1393 و یک بعد از ظهر فوق العاده ابری و غمگینه... به نظرم احتمال بارش بارون خیلی زیاده... انگار آسمون هم بغض کرده و منتظر یه تلنگره که بغضش بشکنه...هه؛ عجب تفاهمی...!! مثل من...
امروز 28 مهره و دقیقاً چهارمین سالگرد مرگ آرزوهای من....چهارمین سالگرد پس زده شدنم!
حالم خرابه و دلم بدجوری گرفته...نمی دونم از هفت صبح که بیدار شدم تا حالا که ساعت 4:30 دقیقه ی عصره، چه طوری تحمّل کردم؟؟. فقط میدونم که همین حالا حالم بده.... شاید چون به ساعت فاجعه ی اون روز دارم نزدیک میشم... البته شاید، شایدهای دیگه ای هم وجود داشته باشه.... مثل سرسنگینی اون روزش...به هرحال باید از اینجا، از این فضای خفقان آور، برم بیرون.... وگرنه دق میکنم...گرچه که مرگ برای من بهترین چیزه ولی مطمئنم با مرگ من، کمر پدر و مادرم می شکنه..... منم این و نمیخوام...
مثل تموم این سالها، مشکی میپوشم.... شال مشکی.... بارونیِ مشکی..... شلوار مشکی.... حتّی گیتارمم مشکیه....
لوازم آرایش؟....هه؛ من خیلی وقته با این چیزا غریبه ام....
با پوزخندی تلخ از اتاقم که سرتاسرش مشکیه، خارج میشم..... مثل تموم این چهارسال، مادر عزیزم با نگرانی نگاهم میکنه.... به زور لبخندی روی لب هام می نشونم و میگم: (کار دارم... شب دیر میام... نگرانم نباشین....) و به سرعت کفش های مشکیم و میپوشم و از خونه خارج میشم.....
وارد پیاده رو میشم و خسته و ماتم زده توی پیاده رو راه میرم.... راه که نه... در حقیقت خودم رو میکِشَم... در مقابل اون همه آدم چتر به دستی که سعی دارن زودتر به مأمن گاهِشون برسن تا از بارون احتمالی در امان بمونن؛ مثل یه وصله ی ناجورم... احساس حقارت دوباره بر من چیره میشه....این آدم ها هم من رو داخل آدم حساب نمی کنن.... به نظرشون من دیوونه ام.....
اینا هم من و پَس میزنن.... مثل محمّد هادی....هه.... عیبی نداره....این نیز بگذرد.....
به طرف پناهگاه یا شکنجه گاهِ تداعی کننده ی خاطراتم، قدم برمی دارم.... به طرف کافه ای که دیگه مدتهاست که کسی بجز من مشتریش نیست... به طرف کافه ای که من و مشتری همیشگیش می دونه...
بی سر و صدا وارد کافه میشم...
طبق رسم هرسال؛ بی حرف میشینم روی صندلی ای که 28 مهرماه 89 هم همونجا نشسته بودم و با تموم عشقم، وجب به وجب صورت محمّد هادی رو نگاه میکردم.... حالا دوباره روی این صندلی نشستم و دارم به صندلی روبه روییم نگاه میکنم.... انگار دوباره دارم محمّد هادی رو نگاه میکنم....
یادمه که چشمای فوق العاده خاصّ و گیرایی داشت.... به رنگ قهوه ای روشن.... یادمه که براشون جون می دادم.... ابروهای پهن و کشیده ای داشت و موهای قهوه ای تیره ای که... حالا حسرت نوازششون رو دارم...آه... یادمه که تیکه کلامش: ( عزیزم) بود.... سعی میکرد توی موقع عصبانیّت از این لفظ استفاده کنه و دل طرف رو نرنجونه.... من به فدای اون تیکه کلامش......
وای خدا.....وای....این دیگه چه دردیه؟..... چرا علاج نداره؟.... بدترین درد دنیا اینه که قلب یه زن ، بی رحمانه زیر پاهای عشقش لِه بشه.....آه.... اشک دوباره توی چشمام جمع میشه... .
گیتارم رو از توی کیفش در میارم و شروع میکنم به زدن همون آهنگی که بعد از رفتن محمّد هادی، معتادش شدم.....
( باز دوباره با نگاهت...
این دل من زیر و رو شد...
باز سر کلاس قلبم...
درس عاشقی شروع شد....
دل دوباره زیر و رو شد.............)
______________________________________________________________________
داشتم میرفتم سمت در....که وای خدای من.... محمّد هادی با کی؟.....
محمّد هادی یا زنی مانتویی و معمولی و کودکی در بغلش بهم خیره شده بود.....
با این که لحظه ای خودم رو باختم....ولی وقتی داشتم از کنارش که جلوی در ورودی اون کافه ی متروکه، خشک شده بود، میگذشتم؛ لحظه ای کنارش توقّف کردم و زیر گوشش زمزمه کردم: ( تقدیم به تک عشق زندگیم که حالا...بابای یه بچّه ی دیگَس.....)
و.....تموم شد.....
«پایان»
آخرین ویرایش: