(پنجشنبه)
مامان – آرتی مامان آماده ای؟الان میانا.
من – آره آماده ام.الان میام.
وای.چی میشد مثلا الان که در رو باز کردیم ارشیا پشت در می بود؟هعــــی خدا ما اگه شانس داشتیم که الان اینجا نبودیم...دوباره یه نگاه به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون.خوبه،خوب شده بودم.از اون دخترایی نیستم که برای پروندن خواستگار خودشونو شکل دلقک میکنن تا طرف بره و پشت سرشم نگاه نکنه.واسه خودم شخصیت قائلم و همه جا سعی میکنم خوب باشم.ولی به هر حال که من جوابم منفیه.
تا در اتاقمو بستم،زنگ خونه به صدا در اومد.یه نگاه پر استرس به آرتا انداختم و اونم لبخند اطمینان بخشی زد ولی از استرسم کم نشد.چون این اولین خواستگاریه که پاشو میذاره تو خونه،مامانم همه ی خواستگار ها رو تلفنی رد می کرد.با مامان رفتم دم در راهرو،بابا و آرتا هم توی سالن منتظر موندن.اول یه آقای شیک پوش و مرتب اومد داخل،بعدش یه خانوم قد کوتاه و تپل مپل که مهربونی از صورتش میبارید و بعد هم یه پسر قد بلند و خوش هیکل،اما صورتشو ندیدم،چون یه سبد بزرگ پر از رز قرمز و سفید جلوی صورتش بود.قیافه ی خانومه و آقاهه فوق العاده واسم آشنا بود،اما هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کجا دیدمشون.
با رسیدنشون،از فکر بیرون اومدم.
با آقاهه سلام و تعارف کردیم و بعد از ما رفت سمت بابا و آرتا.خانومه هم اول با مامان سلام و روبوسی کرد،بعد اومد سمت من.
من – سلام.خوش اومدین.
خانومه – سلام عروس گلم.ممنون...ماشالا بزنم به تخته از خوشگلی هیچی کم نداری.
بعدم چشمکی زد و گفت:
- پسرم سلیقش به باباش رفته ها.
خندم گرفته بود،غیر مستقیم از خودش تعریف کرد.بعدش،اون خانومه و مامان رفتن توی سالن و من موندم و اون پسره.سبد گل رو که از روی صورتش آورد پایین،تا چند دقیقه مات و مبهوت موندم.با تعجب گفتم:
- تو؟؟
- علیک سلام خانومی.
سبد گل رو گرفت سمتم و گفت:
- قابل شما رو هم نداره.می دونستم رز سفید و قرمز دوست داری.
با خوشحالی غیر قابل وصفی سبد گل رو گرفتم و گفتم:
- سلام...اصلا فکرشم نمیکردم خواستگار امشب تو باشی ارشیا.
- چرا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم.
گل ها رو بو کردم.وای چه بوی خوبی می داد،بوی عطر میداد.با صدای ارشیا به خودم اومدم:
- بریم پیششون؟زیاد اینجا موندیم.
- آره آره بریم.
ارشیا رفت پیش باباش نشست و منم بعد از اینکه سبد رو گذاشتم روی اپن،پیش مامان نشستم.حالا فهمیدم چرا قیافه ی مامان و باباش اینقدر واسم آشنا بود؛اونا رو شب عروسی عسل دیده بودم.
اول صحبت های معمولی بود.کمبود آب و مشکلات اقتصادی و اینا.مامان من و مامان ارشیا که با هم میحرفیدن،آرتا و ارشیا هم با هم.بابای من و بابای ارشیا هم با هم.منم که با ناخونم بازی می کردم.حالا معنی اون لبخند اطمینان بخش آرتا رو قبل از اینکه مهمونا برسن میفهمم.نگو ناقُلا میدونسته که اونا میخوان بیان...
مامان – آرتی مامان آماده ای؟الان میانا.
من – آره آماده ام.الان میام.
وای.چی میشد مثلا الان که در رو باز کردیم ارشیا پشت در می بود؟هعــــی خدا ما اگه شانس داشتیم که الان اینجا نبودیم...دوباره یه نگاه به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون.خوبه،خوب شده بودم.از اون دخترایی نیستم که برای پروندن خواستگار خودشونو شکل دلقک میکنن تا طرف بره و پشت سرشم نگاه نکنه.واسه خودم شخصیت قائلم و همه جا سعی میکنم خوب باشم.ولی به هر حال که من جوابم منفیه.
تا در اتاقمو بستم،زنگ خونه به صدا در اومد.یه نگاه پر استرس به آرتا انداختم و اونم لبخند اطمینان بخشی زد ولی از استرسم کم نشد.چون این اولین خواستگاریه که پاشو میذاره تو خونه،مامانم همه ی خواستگار ها رو تلفنی رد می کرد.با مامان رفتم دم در راهرو،بابا و آرتا هم توی سالن منتظر موندن.اول یه آقای شیک پوش و مرتب اومد داخل،بعدش یه خانوم قد کوتاه و تپل مپل که مهربونی از صورتش میبارید و بعد هم یه پسر قد بلند و خوش هیکل،اما صورتشو ندیدم،چون یه سبد بزرگ پر از رز قرمز و سفید جلوی صورتش بود.قیافه ی خانومه و آقاهه فوق العاده واسم آشنا بود،اما هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کجا دیدمشون.
با رسیدنشون،از فکر بیرون اومدم.
با آقاهه سلام و تعارف کردیم و بعد از ما رفت سمت بابا و آرتا.خانومه هم اول با مامان سلام و روبوسی کرد،بعد اومد سمت من.
من – سلام.خوش اومدین.
خانومه – سلام عروس گلم.ممنون...ماشالا بزنم به تخته از خوشگلی هیچی کم نداری.
بعدم چشمکی زد و گفت:
- پسرم سلیقش به باباش رفته ها.
خندم گرفته بود،غیر مستقیم از خودش تعریف کرد.بعدش،اون خانومه و مامان رفتن توی سالن و من موندم و اون پسره.سبد گل رو که از روی صورتش آورد پایین،تا چند دقیقه مات و مبهوت موندم.با تعجب گفتم:
- تو؟؟
- علیک سلام خانومی.
سبد گل رو گرفت سمتم و گفت:
- قابل شما رو هم نداره.می دونستم رز سفید و قرمز دوست داری.
با خوشحالی غیر قابل وصفی سبد گل رو گرفتم و گفتم:
- سلام...اصلا فکرشم نمیکردم خواستگار امشب تو باشی ارشیا.
- چرا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم.
گل ها رو بو کردم.وای چه بوی خوبی می داد،بوی عطر میداد.با صدای ارشیا به خودم اومدم:
- بریم پیششون؟زیاد اینجا موندیم.
- آره آره بریم.
ارشیا رفت پیش باباش نشست و منم بعد از اینکه سبد رو گذاشتم روی اپن،پیش مامان نشستم.حالا فهمیدم چرا قیافه ی مامان و باباش اینقدر واسم آشنا بود؛اونا رو شب عروسی عسل دیده بودم.
اول صحبت های معمولی بود.کمبود آب و مشکلات اقتصادی و اینا.مامان من و مامان ارشیا که با هم میحرفیدن،آرتا و ارشیا هم با هم.بابای من و بابای ارشیا هم با هم.منم که با ناخونم بازی می کردم.حالا معنی اون لبخند اطمینان بخش آرتا رو قبل از اینکه مهمونا برسن میفهمم.نگو ناقُلا میدونسته که اونا میخوان بیان...