داستان پارک | ** IceGirl ** کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

** Ice Girl **

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/14
ارسالی ها
396
امتیاز واکنش
2,692
امتیاز
541
محل سکونت
شیــراز
(پنجشنبه)
مامان – آرتی مامان آماده ای؟الان میانا.
من – آره آماده ام.الان میام.
وای.چی میشد مثلا الان که در رو باز کردیم ارشیا پشت در می بود؟هعــــی خدا ما اگه شانس داشتیم که الان اینجا نبودیم...دوباره یه نگاه به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون.خوبه،خوب شده بودم.از اون دخترایی نیستم که برای پروندن خواستگار خودشونو شکل دلقک میکنن تا طرف بره و پشت سرشم نگاه نکنه.واسه خودم شخصیت قائلم و همه جا سعی میکنم خوب باشم.ولی به هر حال که من جوابم منفیه.
تا در اتاقمو بستم،زنگ خونه به صدا در اومد.یه نگاه پر استرس به آرتا انداختم و اونم لبخند اطمینان بخشی زد ولی از استرسم کم نشد.چون این اولین خواستگاریه که پاشو میذاره تو خونه،مامانم همه ی خواستگار ها رو تلفنی رد می کرد.با مامان رفتم دم در راهرو،بابا و آرتا هم توی سالن منتظر موندن.اول یه آقای شیک پوش و مرتب اومد داخل،بعدش یه خانوم قد کوتاه و تپل مپل که مهربونی از صورتش میبارید و بعد هم یه پسر قد بلند و خوش هیکل،اما صورتشو ندیدم،چون یه سبد بزرگ پر از رز قرمز و سفید جلوی صورتش بود.قیافه ی خانومه و آقاهه فوق العاده واسم آشنا بود،اما هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کجا دیدمشون.
با رسیدنشون،از فکر بیرون اومدم.
با آقاهه سلام و تعارف کردیم و بعد از ما رفت سمت بابا و آرتا.خانومه هم اول با مامان سلام و روبوسی کرد،بعد اومد سمت من.
من – سلام.خوش اومدین.
خانومه – سلام عروس گلم.ممنون...ماشالا بزنم به تخته از خوشگلی هیچی کم نداری.
بعدم چشمکی زد و گفت:
- پسرم سلیقش به باباش رفته ها.
خندم گرفته بود،غیر مستقیم از خودش تعریف کرد.بعدش،اون خانومه و مامان رفتن توی سالن و من موندم و اون پسره.سبد گل رو که از روی صورتش آورد پایین،تا چند دقیقه مات و مبهوت موندم.با تعجب گفتم:
- تو؟؟
- علیک سلام خانومی.
سبد گل رو گرفت سمتم و گفت:
- قابل شما رو هم نداره.می دونستم رز سفید و قرمز دوست داری.
با خوشحالی غیر قابل وصفی سبد گل رو گرفتم و گفتم:
- سلام...اصلا فکرشم نمیکردم خواستگار امشب تو باشی ارشیا.
- چرا؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم.
گل ها رو بو کردم.وای چه بوی خوبی می داد،بوی عطر میداد.با صدای ارشیا به خودم اومدم:
- بریم پیششون؟زیاد اینجا موندیم.
- آره آره بریم.
ارشیا رفت پیش باباش نشست و منم بعد از اینکه سبد رو گذاشتم روی اپن،پیش مامان نشستم.حالا فهمیدم چرا قیافه ی مامان و باباش اینقدر واسم آشنا بود؛اونا رو شب عروسی عسل دیده بودم.
اول صحبت های معمولی بود.کمبود آب و مشکلات اقتصادی و اینا.مامان من و مامان ارشیا که با هم میحرفیدن،آرتا و ارشیا هم با هم.بابای من و بابای ارشیا هم با هم.منم که با ناخونم بازی می کردم.حالا معنی اون لبخند اطمینان بخش آرتا رو قبل از اینکه مهمونا برسن میفهمم.نگو ناقُلا میدونسته که اونا میخوان بیان...
 
  • پیشنهادات
  • ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    با صدای اهورا خان (بابای ارشیا)،توجهم بهش جلب شد.
    - خب از هر چه بگذریم،سخن امر خیر خوشتر است.
    سایه جون (مامان ارشیا) با خنده گفت:
    - اون که سخن دوسته.
    اهورا خان – حالا ما ربطش دادیم به هم.شما هم تو این هیری ویری غلط لفظی ما رو میگیریا.
    همه خندیدن و اهورا خان هم ادامه ی حرفشو گفت:
    - خب بگذریم...امشب مزاحمتون شدیم که برای پسرمون از دختر خانوم گلتون خواستگاری کنیم.حالا هم اگه آقا بهراد (بابام) و آذر خانوم (مامانم) و آرتا جان موافق باشین،این دو گل نوشکفته برن دو کلوم حرف بزنن و بیان.
    بابام – اختیار دارین اهورا خان.اجازه ی ما هم دست شماست.
    بعد بابا رو به من گفت:
    - بابا جان آقا ارشیا رو راهنمایی کن اتاقت.
    من که بلند شدم،ارشیا هم بلند شد و رفتیم سمت اتاقم.در رو باز کردم و اول ارشیا وارد شد،بعد من.ارشیا که مستقیم نشست روی تختم،منم نشستم روی صندلی کامپیوترم.ارشیا با لبخند گفت:
    - خب خانوم من چطوره؟
    منم که این وسط کرمم گرفته بود،گفتم:
    - از کجا معلوم من جواب مثبت بدم که تو میگی خانوم من؟
    یهو وا رفت و گفت:
    - یعنی جوابت...منفیه؟
    - باید فکر کنم.
    خندید و گفت:
    - حالا فکراتو هم میکنی.فعلا بیا بشین کنارم باید یه چیزیو بهت بگم.
    رفتم کنارش نشستم که شروع کرد به حرف زدن:
    - یه سری چیزا هست که همین اول کاری باید بهت بگم تا جای شَک و شُبهه ای باقی نمونه.
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    - خب بگو.میشنوم.
    - اول اینکه حتما تا الان جریان عسل و آرشام رو شنیدی،درسته؟
    - آره.
    - ببین درسته من پسر عموی آرشامم و باباهامون با هم داداشن،ولی اخلاق بابای من با بابای آرشام اصلا قابل قیاس نیست،بابای آرشام یه مرد کاملا جدیه و توی خونَش همیشه مرد سالاریه،ولی بابای من اصلا اینطور نیست.منم به بابام رفتم دیگه.بابام تا حالا دستش روی مامانم بلند نشده،حتی از گل نازکترم بهش نگفته.بخاطر همین اختلاف اخلاقای بابای من و آرشام،ما زیاد باهاشون رفت و آمد نداریم.از این نظر خیالت راحت،فکر نکنی منم یکیم لنگه ی آرشاما.
    از افکار خودم اون روز که فهمیدم آرشام عسل رو میزده،خجالت کشیدم.یاد گرفتم که دیگه قضاوت نکنم.
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    - خب از این نظر مشکلی نیست.
    - و یه مورد دیگه...به حرفای امیر هم هیچ توجهی نکن.چه حرفایی که قبلا زده و چه حرفایی که شاید بعدا بزنه.من نه با یاسمین و نه با هیچ دختر دیگه ای دوست نبودم.تنها دوستای دخترم،همون اکیپ توی پارک و تو و دلارم و شادی بودین که اونا هم دوستای معمولی بودن...اینم مشکلی نیست؟
    - نه اینم مشکلی نیست.
    - و یه چیز دیگه...
    - چی؟
    دوتا دستامو گرفت توی دستش و خودشو بهم نزدیک کرد و سرشو آورد دم گوشم و گفت:
    - خیلی دوست دارم...حتی نمیتونی فکرشو کنی که چـــقدر.
    با این حرفش حسابی گرمم شد.وای چه حس خوبیه...منم سرمو بردم دم گوشش و با لبخند گفتم:
    - منم همینطور.منم مثل تو خودمو خیلی دوست دارم.
    و رفتم عقب و زدم زیر خنده.عِین لشکر شکست خورده ها نگام کرد و گفت:
    - بابا ریدی به فضای عاشقونمون.
    چشمکی زدم و گفتم:
    - منم خیلی دوست دارم آقامون.
    لپمو کشید و گفت:
    - آها حالا شد.الانم پاشو بریم که خیلی وقته اومدیم.
    با هم رفتیم توی سالن و من جواب مثبتمو گفتم.خو واسه چی الکی بگم میخوام فکر کنم و وقتمو هم هدر بدم؟والا.
    اونا هم یه نیم ساعت دیگه نشستن و بعد رفتن...
    تا اونا رفتن،آرتا بعد از دو ثانیه که خیره موند بهم،پرید بغلم کرد و گفت:
    - یادته یه روز بهت گفتم بالاخره تو میری دانشگاه،شوهر میکنی،بزرگ میشی،دیگه اذیت نمیکنی...بعد تو گفتی کـــــــو تا اونموقع؟
    یکم که فکر کردم،یادم اومد،گفتم:
    - آره آره.خب؟
    - خب به جمالت.الان رسیدیم به همون کـــــو پیاده شو از مناظر لـ*ـذت ببر.
    زدم پس گردنشو گفتم:
    - کوفت،مسخره.
    یهویی یاد یه چیزی افتادم و گفتم:
    - راستی تو میدونستی مهمونای امشب ارشیا اینا هستن؟
    - آره؛قبلش بهم گفت ازم اجازه گرفت.
    - بعد تو چرا هیچی نگفتی؟
    - بابا همه ی مزش به سورپرایزش بود دیگه.اگه میگفتم که دیگه مزه نداشت.
    - بابا با مـــزه.برو اونور میخوام برم لباسامو عوض کنم.
    لباسامو که عوض کردم،شام خوردیم و منم رفتم خوابیدم.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    (شب عروسی)
    من – وای ناهید خانوم تموم نشد؟
    ناهید خانوم (آرایشگر خانوادگیمون) – دختر جون چقدر غُرغُر میکنی؟آخه عروسم اینقدر غُرغُرو؟
    - خب خسته شدم ناهید جون.آینه ها رو هم که پوشوندین نمیذارین ببینم چه شکلی شدم.
    - همه ی مزش به همینه دیگه.
    وای اعصاب نمونده واسم.امشب شب عروسیمه.الانم با دِلی و شادی،و بهار که واسه عروسی من اومده ایران توی آرایشگاه هستیم.من خسته شدم اونا تِر تِر میخندن.
    بالاخره ناهید جون دست از کار کشید،یخورده به صورتم نگاه کرد و گفت:
    - عالی شدی عزیزم.البته عالی بودیا،حالا عالی تر شدی.برو لباستو با کمک دوستت بپوش بعد بیا خودتو ببین.
    - باشه.دستتون درد نکنه.
    - خواهش میکنم عزیزم.
    فقط دِلی کارش تموم شده بود،بهار و شادی هنوز کار داشتن.با دِلی رفتیم توی اتاق مخصوص که دِلی گفت:
    - وای آرتی،عجب چیزی شدیا.
    - واقعا؟
    - آره.خدا به ارشیا صبر بده.
    - کوفت مسخره.بیا کمک کن لباسمو بپوشم.
    لباسم پشت کمرش خالی بود و آتین سه ربع بود،یعنی تا یکم پایین تر از آرنجم آستین داشت.زیرش ساتن بود و روش گیپور.
    دِلی کفشمو گرفت جلوم.یه جفت کفش پاشنه 10 سانتی سفید ساده،که کنارش یه پاپیون خوشگل داشت.
    کفشمو که پوشیدم،وایسادم جلوی دِلی و گفتم:
    - خوب شدم؟
    - یه چرخ بزن ببینمت.
    یه چرخ دم که گفت:
    - وای آشغال عوضی خیلی خوشگل شدی توله.
    - یعنی ابراز احساساتت از پهنا تو حلق سهند.
    - اِ چیکار به آقامون داری؟حالا ولش کن اونو.بیا اینجا ببینم.
    و طوری که موهام خراب نشه منو بغـ*ـل کرد.بعدش رفتیم بیرون که هم ناهید خانوم و هم شادی و بهار کلی ازم تعریف کردن.
    من – ناهید خانوم حالا اجازه میدی ما خودمونو ببینیم؟
    ناهید خانوم – البته عزیزم.بیا.
    بعد هم پارچه ی روی آینه رو برداشت.
    یــــا خـــدا...این منم؟نه خداوکیلی این منم؟چقدر عوض شدم. جلوی موهامو بـرده بود بالا و پشتشو آورده بود پایین و جمع کرده بود.نذاشتم رنگشو عوض کنه چون رنگشو خیلی دوست دارم.یه چیزی بین زیتونی و خرمایی و قهوه ای با رگه های طلایی.جلوی موهام روی پیشونیم هم یه هد بند گیپور زده بود.آرایشمو گفتم ساده انجام بده.با کرم پودر پوستمو صاف کرد،روی چشمام با ریمل و خط چشم و سایه ی مشکی کار کرد،یکم رژ گونه آجری زد با رژلب قرمز.
    همینجور به خودم خیره بودم که شادی شنلمو گرفت جلوم و در گوشم گفت:
    - خوردی خودتو.واسه آقاتونم بذار.
    زدم توی بازوش و گفتم:
    - بــــرو بیشعور.
    خندید و شنل رو انداخت روی شونم.شنلم از جنس پر و سفید بود.همون موقع زنگ آرایشگاه خورد و بعدش صدای شاگرد ناهید خانوم:
    - مهسا جون آقا داماد اومدن.
    - باشه مرسی.
    رفتم سمت در که در باز شد و ارشیا اومد داخل.وای ننه چه خوشگل شده بود.یکی منو بگیره الان ضعف میکنم.کت و شلوار مشکی،با پیرهن سفید و کروات مشکی،موهاشم خیلی خوش حالت بود.همونجوری که دو طرفش خالی بود و وسطش بلند،بهش مدل داده بود.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    همچنان به همدیگه خیره بودیم که با صدای سرفه ی فیلم بردار به خودمون اومدیم.ارشیا با لبخند اومد جلو،دسته گل رو که رز های قرمز و سفید بود و دورش با روبان های سفید و قرمز کار شده بود گرفت سمتم.دسته گل رو با لبخند ازش گرفتم،اونم پیشونیمو بوسید و کلاه شنل رو با احتیاط که موهام خراب نشه انداخت رو سرم.همونطور که فیلمبردار میگفت،از در آرایشگاه زدیم بیرون.ماشینش قبلا یه پراید هاشپک نقره ای بود،اما فروختش و یه پژو پارس مشکی خرید و الانم همونو گل کاری کرده بود.خیلی خوشگل شده بود.ارشیا در رو برام باز کرد و وقتی نشستم،پایین لباسم رو گذاشت داخل ماشین و در رو بست و خودشم از اون طرف سوار شد.وقتی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،دستمو گرفت و زیر دست خودش گذاشت روی دنده:
    - خیلی خوشگل شدیا.
    - تو هم خیلی خوشتیپ شدیا.
    لبخندی زد و گفت:
    - دوست دارم خانومم.
    منم متقابلا لبخند زدم و گفتم:
    - منم دوست دارم آقامون.
    خندید و گفت:
    - با یه آهنگ چطوری؟
    - عالی.
    دست برد ضبط رو روشن کرد:
    ♫♫♫
    تو همون عشق آریایی منم اون مجنون...
    میخوامت دوست دارم من از دل و جون...
    نکنه یه وقت بفروشی دلتو ارزون...
    تو همون عشق آریایی منم اون مجنون...
    میخوامت دوست دارم من از دل و جون...
    نکنه یه وقت بفروشی دلتو ارزون...
    بیا تا که دست به دست هم...
    ناامیدی به دین به دست غم...
    ما که دل بستیم به عشق هم...
    نگیری این عشق و دست کم...
    ما که دل بستیم به عشق هم...
    نگیری این عشق و دست کم...
    توی شعرا و ترانه ها میخونن از عشق پاک ما...
    عشقی نیست مثل عشق ما توی دنیا بین آدما...
    عشقی نیست مثل عشق ما توی دنیا بین آدما......
    ( مصطفی فتاحی – عشق آریایی )
    همراه آهنگ میخوندیم و تکون میخوردیم.واقعا داشت عشق بینمون رو توصیف میکرد.هر ماشینی که از بغـ*ـل دستمون رد میشد برامون بوق میزد و سرنشیناش لبخند میزدن.یه جورایی با لبخندشون داشتن بهمون تبریک میگفتن.بالاخره رسیدیم به آتلیه.پیاده شدیم و رفتیم داخل.ارشیا اسم خودش و من رو گفت و خانومی که اونجا بود،ما رو به اتاقی راهنمایی کرد و گفت:
    - تا شما آماده بشین،عکاس هم میاد.
    داشتم به فضای اتاق نگاه میکردم که حضور ارشیا رو پشت سرم حس کردم.یا بسم الله...من از همین الان لرز کردم،بعدا میخوام چیکار کنم؟خدا به دادم برسه.اومد جلوم و شنلم رو برداشت.تازه لباسمو دید و چشماش برق زد.آخه موقع خریدنش نذاشتم ببینه،توی آرایشگاه هم که قبل از اومدنش شنل پوشیدم.میخواستم ســـورپرایـــزش کنمممم.بعله ما یه همچین آدمایی هستیم.خخخ...زل زد تو چشمام و گفت:
    - چقدر بهت میاد.
    شیطنتم گل کرد.بخاطر همین پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - خودم میدونم.
    دو ثانیه با خنده بهم نگاه کرد و یهو بغلم کرد.آخ آخ داشتم لِه میشدم.اینم مثل آرتا با خشونت منو بغـ*ـل میکنه.گفتم:
    - وای وای ارشیا صدای جیغ و داد استخونام در اومد.
    خـــوب که منو چِلونـ*ـد،رضایت داد و ولم کرد.بعدم گفت:
    - آخیــش.چه کِیفی دادا.
    زدم به بازوشو گفتم:
    - بچه پررو.
    نیشخندی زد و همون موقع دوتا تقه به در خورد و در باز شد و خانوم عکاس اومد داخل.اصلا مثل توصیفی که توی رمان ها از عکاس میکردند،نبود.یه خانوم 30 و خورده ای ساله که خیلی مهربون بود.چندتا ژست مختلف بهمون گفت که انصافا همشون عالی بودن.ولی دوتاشو بیشتر از همش دوست داشتیم.یکیش من چشمامو بسته بودم،دستامو باز کرده بودم و دسته گل توی دست چپم بود،سرمم کج کرده بودم و میخندیدم،ارشیا هم از پشت منو بغـ*ـل کرد و سرشو به گردنم نزدیک کرده بود و با لبخند به صورتم نگاه میکرد.
    یکی دیگش هم من کاملا خوابیده بودم روی مبل و لبخند میزدم،ارشیا هم پشت مبل بود و دولا شده بود و دست راستش روی پشتی مبل بود و دست چپش موازی با لپش.یه اخم مردونه هم کرده بود که خیلی با جذبه شده بود.
    همین دوتا رو گفتیم بزنن رو شاسی و بقیشو چاپ کنن.کارمون که تموم شد،راه افتادیم سمت باغ.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    وقتی رسیدیم،ارشیا ماشین رو پارک کرد و اومد سمت من،در رو باز کرد و دستمو گرفت تا پیاده شم.وقتی پیاده شدم،شنلم رو صاف کردم.آخه لباسم پفی نبود که صافش کنم،بخاطر همین شنلمو صاف کردم.خخخخ.ارشیا در ماشینو با ریموت قفل کرد و دوباره دستمو گرفت و به سمت در ورودی حرکت کردیم.یکم جلوتر از در،فامیل های درجه یکمون وایساده بودن و بهمون خوش آمد میگفتن.با ارشیا به همشون سلام کردیم و رفتیم سمت جایگاهمون.شنلمو با کمک ارشیا در آوردم و نشستم.بعد به ارشیا گفتم:
    - وای من چقدر اینجا رو دوست دارم.
    - کجا رو؟تالار رو؟
    - نه بابا.چیزی که زیاده تالار...جایگاه عروس رو میگم.
    خندید و گفت:
    - چرا؟
    - چون به آدم احساس بزرگی دست میده.
    بعد هم یکم صاف نشستم و سینمو دادم جلو که مثلا بزرگم.خندید و گفت:
    - ای خدا،از دست تو.
    اینو که گفت،یهو بهار و دِلی و شادی با جیغ جیغ اومدن سمتم.دِلی گفت:
    - وای نفله،از اولم میدونستم تو زودتر از هممون شوهر میکنی.
    ارشیا – چرا؟
    دِلی – از بس که این بشر شوهر دوسته.
    شادی – وای راست میگه.
    بهار – والا بیا یه دستی به سرمون بکش ما هم از این ترشیدگی در بیایم.خیر سرم یه سال ازت بزرگترم ولی تو زودتر شوهر کردی.
    من – عزیزم بزرگی که به سن نیست،به عقله که تو متاسفانه چُس مثقال عقل هم نداری.
    ارشیا – اِ آرتی درست صحبت کن.
    بهار – بیخی ارشیا.من و آرتی که با هم از این حرفا نداریم.
    منم داشتم تند تند سرمو به نشونه مثبت تکون میدادم که دِلی ادامه حرف بهار گفت:
    - آره بهار راست میگه...این آرتی همیشه عادت داره صفتای خوبشو به ما نسبت بده.
    دهن باز کردم جوابشو بدم که با صدای آرتا که سعی داشت دخترا رو کنار بزنه،بسته شد:
    - ای بـــابا.برین کنار بذارین ما هم یه ذره خواهرمونو ببینم.عروس ندیده ها.
    با پایان جملش،اومد جلوی من و با یه لبخند گشـــاد گفت:
    - چطور مطوری آبجی کوچیکه؟
    - خوبم داداش بزرگه.ماشالا چه خوشتیپ شدی.کیو میخوای تور کنی کَلَک؟
    - من؟تور کنم؟
    زد پشت دستش و گفت:
    - ای بابا نزن این حرفا رو خــــواهـــر.قباحت داره.تو که منو میشناسی.من کِی از این غلطا کردم؟هــِــی نوچ نوچ نوچ.خواهرِ آدم که این حرفا رو بزنه چه انتظاری از بقیه میره؟
    خندیدم و گفتم:
    - خب حالا نمیخواد مظلوم بازی در بیاری.خودم میدونم از این عرضه ها نداری.
    سینشو صاف کرد و گفت:
    - ولی خب منتظر خبرای خوب خوب باش.
    بعدم خیلی نامحسوس زیر چشمی به بهار نگاه کرد.بلـــــــه؟؟؟آرتــا؟بهـــار؟آرتــا و بــهار؟چه ترکیب خوبی!دو تاشون عزیزامن.برگشتم به ارشیا نگاه کردم و اونم لبخند شیطونی زد.خخخ پس اونم فهمیده.بعد از این تبادل نگاه و لبخند،یهو صدای شایان از اون پشت مُشتا اومد:
    - اَاَاَاَه بابا برین اونور دیگه.این چه وضعشه؟منم جا بدین.
    بالاخره بچه ها رو کنار زد و اومد پیشمون.با لبخند گفت:
    - بــَــه سلام آبجی آرتی.خوبی؟
    - سلام داش شایان.خوبم مرسی.کجایی پیدات نیس؟
    - درگیر انجام خورده فرمایشات مامان خانوم بودم...تو چطوری پرشیا جون؟
    ارشیا – ای بابا.تازه یادتون رفته بود بگین پرشیا ها.
    - حالا بیخیال اینا...قدر این آبجی ما رو بدونا،تو دنیا تکه.یه دونس.
    آرتا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - خب حالا همچین تحفه ای هم نیست اینقدر بزرگش میکنی.
    خندیدم و گفتم:
    - این به اون در،نه؟
    خندید و گفت:
    - آره.چطور تو به من میگی بی عرضه؟
    این حرفشو که زد،یهو یه آهنگ شاد اومد که دِلی و شادی هم زمان جیغ زدن و شادی گفت:
    - اَه چیه عِین این پیرزنا نشستین حرف میزنین؟پاشین بریم برقصیم دیگه.
    دِلی دست منو گرفت و کشید،شایانم دست ارشیا رو کشید و ما رو بردن وسط.
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    آهنگش خیلی خوب بود.من و ارشیا با هم میرقصیدیم،بقیه هم دورمون کرده بودن و دو نفر دو نفر میرقصیدن:
    ♫♫♫
    یه مدته درگیره چشماتم تا تو نیای وایمیسته ساعتم...
    یه جوره خاصی تو منو میخواستی...
    دوست دارم اینو که روم حساسی...
    عطر تنت روی لباسمه آرامشت تسکینه قلبمه...
    تو که راستی راستی اگه منو خواستی...
    بگو پای عشقم تا کی وایمیستی...
    ماله منه نبینم هیچکسی دورش بیاد...
    آخه دوسش دارم اونو خیلی زیاد...
    اگه بارون بیاد دلم اونو میخواد...
    دوست دارمش خودش میدونه که من میخوامش...
    اگه اون با من بمونه دارم آرامش...
    آخه دوست دارمش چه خوبه دارمش...
    یه جورایی خیالم راحته ماله منی عشق ما ثابته...
    حاله قلبم خوبه واسه تو میکوبه اگه ترکم کنی دلم آشوبه...
    دیوارم از عکسای تو پره هر لحظمون میشه یه خاطره...
    میدونم میتونی واسه من بمونی...
    تو ماله من میشی به این آسونی...
    ماله منه نبینم هیچکسی دورش بیاد...
    آخه دوسش دارم اونو خیلی زیاد...
    اگه بارون بیاد دلم اونو میخواد...
    دوست دارمش خودش میدونه که من میخوامش...
    اگه اون با من بمونه دارم آرامش...
    آخه دوست دارمش چه خوبه دارمش.
    ( صالح رضایی – مال منه )
    با آهنگ میرقصیدیم و ارشیا هم وسطش هماهنگ با آهنگ اَدا در میاورد.اینقدر خندیدم که اشک از چشمم میومد.با چندتا آهنگ دیگه هم رقصیدیم و منم با بچه ها اکیپ و اقواممون رقصیدم.حسابی قِرای تو کمرمو خالی کردم که بعدم شرمنده کمرم نشم :D
    وقتی نشستیم،خیلی گرمم شده بود که دِلی یه باد بزن داد دستم،ماشالا فکر همه جاشو هم کرده بود.
    بعد از یخورده رقـ*ـص،نوبت شام شد.بعد از اینکه شام مهمونا جلوشون چیده شد،نوبت ما رسید.یه دیس بزرگ گذاشتن جلومون که توش زرشک پلو و شِوِد پلو و برنج سفید،با مرغ و کباب بود،با دو تا قاشق و چنگال.ژله و نوشابه و سالاد هم گذاشتن.موقعیکه چیدنشون تموم شد،فیلمبردار گفت:
    - خب یه چندتا قاشق بکنین دهن همدیگه تا من فیلم بگیرم،بعد راحت بخورین.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - باشه.
    قاشق اول رو ارشیا آورد سمتم،وای چقدر خوشمزه بود.نمیدونم بخاطر این بود که گرسنم بود؟یا غذای تالار خوشمزه شده بود؟یا شایدم چون از دست ارشیا خوردم؟!
    خلاصه یه چندتا قاشق به همین مِنوال گذشت،تا اینکه فیلمبردار با یه "مرسی" تنهامون گذاشت.تا رفت،منم عِین قحطی زده ها حمله کردم به غذا که دیدم ارشیا نمیخوره.با تعجب نگاش کردم که دیدم با خنده زل زده بهم.گفتم:
    - تو چرا نمیخوری؟
    - آخه میترسم تو سیر نشی...بابا یکم یواش تر بخور،زشته عروس اینجوری غذا بخوره.
    بعدم با شوخی لبشو گاز گرفت و زد پشت دستش.غذای توی دهنمو قورت دادم و گفتم:
    - خب بابا تو هم اشتهامو کور کردی.
    بعدش دیگه مثل آدم غذامو خوردم.
    غذامون که تموم شد،هم میز ما رو جمع کردن بردن،هم میز مهمونا رو تمیز کردن.بعد از شام هم دوباره ملت یکم رقصیدن و کم کم موقع خدافظی شد.یکی یکی میومدن سمتمون و بعد از آرزوی خوشبختی،کادو هاشونو میدادن و میرفتن.بعد از تقریبا یک ساعت،سالن خالی شد و فقط فامیلای درجه یک موندن و خدمه ها که مشغول جمع آوری بودن.داشتم با مامان حرف میزدم که یهو عمه بهناز اومد سمتم و مامانم رفت.عمه گفت:
    - چطوری آرتی خانوم؟امشب اصلا وقت نشد درست ببینمتا.
    - هـِـی عمه جون،چیکار کنم؟یه عروسه و هزار تا دردسر دیگه.
    زیر چشمی به ارشیا که مشغول حرفیدن با باباش بود نگاه کرد و وقتی دید حواسش نیست،گفت:
    - یادته عروسی عسل چی گفتم بهت؟
    با اینکه یادم بود اما به روی خودم نیووردم و خودمو زدم به همون کوچه معروف:
    - نه یادم نیست.چی گفتین؟
    - کوچه علی چپ بن بسته خانوم کوچولو.من از همون موقع هم میدونستم شما دوتا آیندتون به هم گره خورده.
    با خنده گفتم:
    - عمه حالا تو این یه مورد پیش بینیتون درست در اومده ها،تا چند سال دیگه هم میخواین بگین؟
    - آره آره.تا تو باشی حرف بزرگترت رو گوش کنی.
    - خخخ باشه چشم.
    - چشمت بی بلا.
    وقتی حرفش تموم شد،به من و ارشیا دوباره تبریک گفت و رفت.بعد از اینکه با فامیل های خودم و ارشیا و دوستامون عکس انداختیم،همشون رفتن سوار ماشیناشون شدن و منتظر موندن تا ما بریم عروس بَرون.
    داشتم با کمک ارشیا شنلمو میپوشیدم که ارشیا با ناراحتی گفت:
    - دیدی چی شد آرتی؟
    - چی شد؟
    - بچه های پارک رو که دعوت کردیم،هیچ کودومشون نیومدن.حواست بود؟
    شنلمو پوشیدم و لبخندی به روی ناراحت ارشیا پاشیدم:
    - آره حواسم بود،ولی اشکال نداره عزیزم.اونا به خاطر امیر نیومدن.
    - خب امیر هم از دستم ناراحت بود که نیومد.
    - خودتم میدونی که امیر الکی از دستت ناراحته.اون جریانا هیچ ربطی به تو نداشته و نداره.
    بعدم دستشو گرفتم و گفتم:
    - حالا بخاطر یه چیز بی ارزش خودتو ناراحت نکن.شبمون خراب میشه.
    لبخند شادی زد و گفت:
    - آره راست میگی.با این حرفا فقط شب قشنگمون خراب میشه..بریم؟
    - بریم.
    رفتیم سوار ماشین شدیم و جلوتر از بقیه ی ماشینا راه افتادیم
     

    ** Ice Girl **

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/14
    ارسالی ها
    396
    امتیاز واکنش
    2,692
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    شیــراز
    چند باری ماشینا میخواستن ازمون جلو بزنن ولی ارشیا نمیذاشت.
    یه خورده دور میدون و خیابونا چرخ زدیم و حسابی بوق بوق کردیم،دو سه بارم هِی آرتا و شایان راه رو بستن و با پسرا وسط خیابون رقصیدن.
    بالاخره رسیدیم دم خونمون.خونه ای که ارشیا آماده کرده بود و نذاشته بود من ببینم.حتی تک تک وسیله هاشو هم خودش خریده بود.از ماشین که پیاده شدیم،ماشین بابا و ماشین آرتا هم رسیدن.مامان و بابا و آرتا و بهار و دلارام و شادی و شایان اومدن سمتون.بچه ها با کلی جیغ جیغ و تف مالی ازمون خدافظی کردن و رفتن،فقط موندن مامان و بابا.بابا دست من و ارشیا رو گرفت و گذاشت توی دست هم و به ارشیا گفت:
    - پسرم،این دختر سر به هوامو میسپرم دستت.
    دهن باز کردم اعتراض کنم که بابا نذاشت و ادامه داد:
    - تا اینجا نذاشتم آب تو دلش تکون بخوره،از اینجا به بعد هم تو نذار.حسابی حواست بهش باشه ها.
    ارشیا – چشم بابا جون.از این به بعد آرتی یه تیکه از وجودمه.آدم که خودشو اذیت نمیکنه،میکنه؟
    بابا – خخخ نه والا...خلاصه من گفتنیا رو گفتم،بقیش با تو.
    - خیالتون راحت.
    بعد از خدافظی با مامان و بابا،با ارشیا پامونو گذاشتیم توی خونه ی رویاهامون.خونه ای که قراره آیندمونو توش بسازیم.
    ... به پایان آمد این دفتر،حکایت همچنان باقیست ...
    ( سه سال بعد )
    دفتر رو بستم و کش و قوسی به بدنم دادم که یهو از پشت کشیده شدم تو یه جای نرم.دستمو گذاشتم روی دست ارشیا و با لبخند گفتم:
    - بیدار شدی آقامون؟
    - آره.تو نخوابیدی؟
    - نه میخواستم این دفتر رو تموم کنم.
    - تموم شد بالاخره؟
    - آره...میگم ارشیا؟
    - جون دلم عزیزم؟
    - به نظرت تموم این جریانا از کجا شروع شد؟جرقه ی عشقمون از کجا زده شد؟چی شد که عاشق شدیم؟
    - میدونی تموم اینا از کجا شروع شد؟
    - از کجا؟
    - از پارک.
    - پارک؟
    - آره پارک.همون بار اولی که تو اومدی،همون روزی که من بعد از یک ماه با بچه ها اومدم پارک.به نظرم خواست خدا بود که اون روز ما همدیگرو ببینیم.من که میگم جرقه ی عشقمون توی پارک زده شد.
    - اوهوم راست میگی...حالا یعنی اسم این دفتر رو بذارم پارک؟
    - آره.بهش میاد.
    صفحه ی اول دفتر رو باز کردم و بزرگ نوشتم "پارک"...
    تا دفتر رو بستم،یهو دردم گرفت:
    - آخخخخ...
    ارشیا هول شد و ولم کرد و گفت:
    - وای وای چی شد؟وقتشه؟
    خندیدم و گفتم:
    - نه بابا وقت چیه؟هنوز زوده.
    - پس چرا دردت گرفت؟
    - آخه لگد زد.
    - ووش قربون گل پسر بابا که هنوز نیومده داره شیطونی میکنه.
    خندیدم و دستمو گذاشتم روی شکمم و به این سه سال فکر کردم:
    یک ماه بعد از عروسیمون،با آرتا و مامان و بابا رفتیم خواستگاری بهار.جواب مثبت رو که از بهار گرفتیم،زود عروسی کردن و رفتن خارج تا درس بهار تموم بشه.حدودا یه هفته دیگه هم بر میگردن.اون اولا که آرتا رفته بود،حسابی افسرده شده بودم،اعصاب ارشیا رو هم بهم ریخته بودم،ولی کم کم عادت کردم.شایان و شادی که هنوز مجردن،دِلی هم که یک سال بعد از ما،با سهند ازدواج کرد و الانم که یه گل دختر حاملس.ایشالا عروس خودمه...

    ( سخنی از زبان نویسنده )
    سلام خدمت دوستای عزیزم.خیلی ازتون ممنونم که تا اینجا منو همراهی کردین.این رمان،رمان اولم بود،میدونم کم و کاستی های زیادی داشت،دیگه به بزرگی خودتون ببخشین.ایشالا توی رمان های بعدیم جبران میکنم.
    رمان دومم به اسم "پایان قصه ما" در حال تایپه،به همین زودیا تموم میشه و میاد واسه دانلود.
    دوستون دارم،یاعلی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا