- ا... اینجا... اینجا خونهست؟
بهسرعت مجنونی برای جانانش دوید تا پدر و مادرش را پیدا کند؛ اما آنها نبودند.
هنوز به عزا ننشسته بود که مردی سیاهپوش آمد و داد زد:
- یکی باقی مونده، آهای!
سریع بهطرف دختر آمد و از گوشهی دامن او گرفت.
- این چیه دستت؟ ببینم! از دست من درمیری؟
آیسو جیغ میزد و التماس میکرد. ویولنش را چسبیده بود.
- ولم کن، من رو نبر!
جیغ زد:
- با تو حرف میزنم موجود پست!
اما آنها دخترک را بردند. دخترک جیغ میزد؛ اما آنها گوش نکردند. حالا آن پسربچه منتظر خواهرش بود.
***
با حرص لباس درون دستش را انداخت و روی زمین نشست.
- دستام درد گرفت. آخه من بلد نیستم!
فلورا لباسهایی را که در دست داشت، مشتومال میداد.
- مجبوری آخه. میخوای شبیه نجلا بزننت؟
آیسو اخم بزرگی کرد که صدای نجلا از دور آمد. داد میزد:
- نجلا کیه؟ نجلا چیه؟
فلورا که دید نجلا به آنها رسیده، کمی آب روی آن دختر پاشید.
- وای! مگه دیوونهای دختر؟!
لبخند بسیاربسیار کمرنگی روی صورت آیسو جا خوش کرد. فلورا زبانی برای نجلا درآورد.
- زود باش فلور! بگو درمورد من چی گفتی.
باز هم زبان درآورد.
نجلا جیغ زد و آن دو بلند شدند و دنبال هم، دور حیاط دویدند. آنها با این شادیهای مصنوعی دور حیاط نمیدویدند؛ بلکه با غمی واقعی، حیات را میدویدند. تمام زندگیشان حیات را میدویدند.
بهسرعت مجنونی برای جانانش دوید تا پدر و مادرش را پیدا کند؛ اما آنها نبودند.
هنوز به عزا ننشسته بود که مردی سیاهپوش آمد و داد زد:
- یکی باقی مونده، آهای!
سریع بهطرف دختر آمد و از گوشهی دامن او گرفت.
- این چیه دستت؟ ببینم! از دست من درمیری؟
آیسو جیغ میزد و التماس میکرد. ویولنش را چسبیده بود.
- ولم کن، من رو نبر!
جیغ زد:
- با تو حرف میزنم موجود پست!
اما آنها دخترک را بردند. دخترک جیغ میزد؛ اما آنها گوش نکردند. حالا آن پسربچه منتظر خواهرش بود.
***
با حرص لباس درون دستش را انداخت و روی زمین نشست.
- دستام درد گرفت. آخه من بلد نیستم!
فلورا لباسهایی را که در دست داشت، مشتومال میداد.
- مجبوری آخه. میخوای شبیه نجلا بزننت؟
آیسو اخم بزرگی کرد که صدای نجلا از دور آمد. داد میزد:
- نجلا کیه؟ نجلا چیه؟
فلورا که دید نجلا به آنها رسیده، کمی آب روی آن دختر پاشید.
- وای! مگه دیوونهای دختر؟!
لبخند بسیاربسیار کمرنگی روی صورت آیسو جا خوش کرد. فلورا زبانی برای نجلا درآورد.
- زود باش فلور! بگو درمورد من چی گفتی.
باز هم زبان درآورد.
نجلا جیغ زد و آن دو بلند شدند و دنبال هم، دور حیاط دویدند. آنها با این شادیهای مصنوعی دور حیاط نمیدویدند؛ بلکه با غمی واقعی، حیات را میدویدند. تمام زندگیشان حیات را میدویدند.
آخرین ویرایش: