کامل شده داستان کوتاه ویولن آتشین|غزل نارویی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

niloo-e.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/14
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
2,590
امتیاز
346
محل سکونت
تهران
- ا... اینجا... اینجا خونه‌ست؟
به‌سرعت مجنونی برای جانانش دوید تا پدر و مادرش را پیدا کند؛ اما آن‌ها نبودند.
هنوز به عزا ننشسته بود که مردی سیاه‌پوش آمد و داد زد:
- یکی باقی مونده، آهای!
سریع به‌طرف دختر آمد و از گوشه‌ی دامن او گرفت.
- این چیه دستت؟ ببینم! از دست من درمیری؟
آیسو جیغ می‌زد و التماس می‌کرد.
ویولنش را چسبیده بود.
- ولم کن، من رو نبر!
جیغ زد:
- با تو حرف می‌زنم موجود پست!
اما آن‌ها دخترک را بردند. دخترک جیغ می‌زد؛ اما آن‌ها گوش نکردند. حالا آن پسربچه منتظر خواهرش بود.
***
با حرص لباس درون دستش را انداخت و روی زمین نشست.
- دستام درد گرفت. آخه من بلد نیستم!
فلورا لباس‌هایی را که در دست داشت، مشت‌و‌مال می‌داد.
- مجبوری آخه. می‌خوای شبیه نجلا بزننت؟
آیسو اخم بزرگی کرد که صدای نجلا از دور آمد. داد می‌زد:
- نجلا کیه؟ نجلا چیه؟
فلورا که دید نجلا به آن‌ها رسیده، کمی آب روی آن دختر پاشید.
- وای! مگه دیوونه‌ای دختر؟!
لبخند بسیاربسیار کم‌رنگی روی صورت آیسو جا خوش کرد. فلورا زبانی برای نجلا درآورد.
- زود باش فلور! بگو درمورد من چی گفتی.
باز هم زبان درآورد.
نجلا جیغ زد و آن دو بلند شدند و دنبال هم، دور حیاط دویدند.
آن‌ها با این شادی‌های مصنوعی دور حیاط نمی‌دویدند؛ بلکه با غمی واقعی، حیات را می‌دویدند. تمام زندگی‌شان حیات را می‌دویدند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    چندماه از آواره و یتیم‌شدن دختر می‌گذشت. آن شب که سربازها به داخل شهر جادو ریختند، فقط و فقط خانه‌ی مردم عادی را آتش زده و نابود کرده بودند. لعنت به آن‌ها که در طبقه‌ای پایین به وجود آمده بودند!
    آخر مگر چه می‌شد اگر خانه‌ی آن‌ها هم کمی در وضعیت بهتری بود تا دیگر فقیر نبودند، محل زندگیشان آنجا نبود و او یتیم نمی‌شد؟
    لعنت به آن‌ها!
    او را آن جمعیت سرباز، به همراه چند کودک و چند دختر دیگر به جایی می‌بردند که از قضا آنجا سرزمین مجاور و همان سرزمینی بود که آن‌ها را آواره کرده بود. آن دختر همراه فلورا، دوستی که جدیداً پیدا کرده بود، از پیش آن سربازها فرار کرده بود و پس از مدتی شب‌بیداری، به یتیم‌خانه رسیده بودند. آن یتیم‌خانه، مدرسه‌ای عادی و شبانه‌روزی بود و از شانس بد آن دختر، آموختن جادو به طبقه پایین ممنوع شده بود.
    حال او درس‌های عادی را می‌خواند و مجبور بود کار کند. لباس‌ها را به طرز غیرقابل‌تحملی در تشتی بزرگ می‌شست و خودش با دیگر دوستانش آشپزی می‌کرد.

    بالاخره کارهایش تمام شد و شروع به پهن‌کردن لباس‌های شسته‌شده‌اش درون آفتاب و روی بند کرد. او تابه‌حال لباس را این‌گونه نشسته بود.
    با دستانی که ازشان آب می‌چکید، پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:
    - بچه‌ها به‌نظرتون بوی سوختن نمیاد؟
    فلورا آمد و دست روی شانه‌ی دوست ضربه‌خورده‌اش گذاشت. از روزی که خانه‌شان را آتش زده بودند، او به بوی دود بسیار حساس شده بود و به‌علاوه، تازه مدت کوتاهی بود که از آن فاز افسردگی درآمده بود.
    فلورا اصلاً دلش نمی‌خواست که آیسو باز به آن حالت دربیاید. او آیسو را بسیار دوست می‌داشت؛ چراکه قلب مهربانش، تلاشش و اراده‌اش عجیب به دل می‌نشست. دردهای او کم نبودند، او آرزویی داشت که فلورا را بسیار متعجب می‌کرد. می‌خواست موزیسین شود؟ آخر چگونه؟ می‌خواست شبیه سارا الکساندر جلوی جمعیتی بزرگ ویولن بنوازد؟
    او اسطوره‌اش بود. او برای هم‌سن‌وسالانش الگوی تلاش و کوشش بود. با اینکه غیرممکن به‌نظر می‌رسید؛ اما فلورا عجیب به این موضوع اعتقاد داشت و با تمام قلبش حس می‌کرد که آیسو می‌تواند به آرزویش برسد.
    درست است!
    این آرزو برایش بسیار کوچک بود. او با این اراده قوی و مهربانی‌اش می‌توانست به آرزوهای بزرگ‌تری دست پیدا کند.
    فلورا در فکر دوست عزیزش بود و آیسو به خانواده‌ی ازدست‌رفته‌اش فکر می‌کرد. این چندماه کم برای آن‌ها ضجه نزده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    فلورا بسیار سر‌به‌سر او می‌گذاشت و سعی داشت که از خانواده‌ی خودش برای او بگوید تا آیسو احساس ناراحتی نکند. علاوه بر آن، در عالم دوستی به ایزابلا -که دوست قدیمی آیسو بود- حسادت می‌کرد و سعی داشت خودش را بیشتر به آیسو نشان دهد.
    هرکدام از بچه‌های آن یتیم‌خانه آرزویی بزرگ داشتند که برخی‌ از آن‌ها فقط رؤیا بود و برخی‌ دیگر یک هدف.
    مدتی به سکوت گذشت که ناگهان کسی با نفس‌نفس داد زد:
    - وای! غذام سوخت.
    لولا به‌سرعت از کنار تشت پر از لباسش بلند شد و با همان لباس‌هایی که خیس بودند، شروع به دویدن به‌سمت خانه کرد.
    آیسو که کارش تمام شده بود، به کمک او شتافت و فلورا که وقت را غنیمت می‌شمرد، به‌سمت خانه رفت تا سریع اطلاعات مربوط را برای دوست عزیزش بنویسد.
    همان‌طور که می‌خواند، زمزمه می‌کرد:
    - ویولن ساز زهی و آرشه‌ای بسیار پرطرفدار و دارای هنرجویان بسیاری در کشورمان است. این ساز کوچک‌ترین عضو سازهای زهی-آرشه‌ای است.
    برای نواختن معمولاً روی شانه‌ی چپ قرار می‌گیرد و با آرشه که در دست راست نوازنده است، نواخته می‌شود. کوک سیم‌های ویولن از زیر به بم به ترتیب: می (سیم اول)، لا (سیم دوم)، ر (سیم سوم)، سل (سیم چهارم).
    اصوات سیم‌های مجاور نسبت به یکدیگر فاصله‌ی پنجم درست را تشکیل می‌دهند. در این وسعت صدا ویولن قادر است تمام فواصل کروماتیک و کوچک‌تر از آن را اجرا نماید. خرك (در جلو)، گريف (جسم سياه‌رنگ در عقب) و سيم‌های ويولن.
    اين ساز از ۵۸ قطعه مختلف ساخته می‌شود. وزن آن در حدود ۴۰۰ گرم است.
    به‌طور کلی، ویولن در هنگام نواخته‌شدن با سه‌نقطه‌ی چانه، شانه و دست چپ در تماس است و هریک از این نقاط، بخشی از بار دست‌گرفتن ساز را به دوش می‌کشند.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    ویولن در اصل سازى شرقى است که بعد از جنگ‌هاى صلیبى به اروپا راه یافت. این ساز جنسش از چوب است و وزن سبک و اندازه‌اى کوچک دارد. ویولن داراى بدنه، دسته و سر است.
    پیدایش ویولن در اروپا و به قرن ۹ میلادی بازمی‌گردد. بسیاری معتقدند که ویولن نمونه تکمیل‌شده ساز رباب است.
    رباب، سازی است که بعدها وقتی به اروپا آورده شد و تغییراتی در آن به وجود آمد، به نام ربک در اروپا شهرت یافت. برخی بر این باورند که ساز ویولن متعلق به یک امپراتوری در هند در ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد بوده‌ است و برخی دیگر ریشه‌ی آن را در آفریقا و حتی کشورهای عربی می‌دانند.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    با صدای در، سریع دفتر و کتابش را جمع کرد و صاف نشست.
    - س... سلام.
    آیسو با شک به او نگاه کرد.
    - چی‌کار می‌کردی؟
    فلورا کتاب را در دستش می‌فشرد و سعی داشت تا آن را قایم کند.
    - هیچی!
    آیسو که به این مشکوک‌بازی‌های فلورا عادت کرده بود، با بی‌خیالی به‌سمت تخت دونفره‌ای رفت و در طبقه پایین دراز کشید.
    - فلور!
    فلورا که مشغول قایم‌کردن کتابش بود، گفت:
    - هوم؟
    - ناراحتی؟
    فلورا لبخند مصنوعی زد.
    - نه.
    - چی شده؟
    نگاهی به آیسو که روی تخت دراز کشیده بود و خستگی از چشمانش می‌بارید، انداخت.
    - هیچی.
    آیسو باز هم چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - خودت مثل آدم بگو چته. چته؟
    در اتاق توسط کسی کوبیده شد.
    فلورا سریع به‌سمت در رفت و آن را گشود. نجلا بود.
    - وا! چرا در می‌زنی؟
    نجلا لبخندی زد و گفت:
    - همین‌جوری.
    - آهان.
    هردوی آن‌ها بی‌توجه به آیسو، به‌سمت آینه‌ی بسیار کوچک روی دیوار رفتند و موهایشان را با تنها کشی که داشتند، بستند.
    فلورا اصلاً یتیم نبود. برای آمدنش به اینجا دلیلی داشت که کسی نمی‌دانست. رازی بسیار بزرگ، بسیاربسیار بزرگ!
    این کتاب سازشناسی از کجا آمده بود؟ در آن کیف مخفی‌اش چی داشت؟
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    او تصمیم گرفته بود کمی از مطالب مربوط به ویولن- که درون کتاب آن شخص که دلیل رازش بود- را برای آیسوجانش یادداشت کند. اگر او از همین حالا به یادگرفتن این ساز مشغول نمی‌شد، شاید دیگر نمی‌توانست به آرزویش برسد.
    هرسه‌ی آن‌ها پس از مدتی، برای صرف ناهار به محل مخصوص رفتند.
    کنار یکدیگر نشسته بودند و مشغول بودند که آیسو گفت:
    - ناراحتی؟
    آن دختر که می‌دانست اگر به آیسو بگوید که چنین کتاب و چنین کسی را داشته؛ اما به او نشان نمی‌داد، ناراحت می‌شد و برای همین ذهنش بدجور درگیر بود، گفت:
    - نه آیسو.
    باز هم پافشاری.
    - به‌خاطر دیروزه؟ آره؟
    با یادآوری روز قبل کمی عصبی شد.
    - از کجا می‌دونی؟
    - انقدر تابلویی که همه می‌فهمن!
    فلورا با حرص قاشقش را درون ظرف انداخت.
    - نه! اون به من ربطی نداره.
    - پس چی؟
    آیسو دیروز اصلاً نتوانسته بود درس بخواند. البته خوانده بود؛ اما نه آن‌قدر که باب میلش باشد؛ اما امتحانش را خوب داده بود. فلورا تصور می‌کرد که او تقلب کرده است و با این‌کار به‌شدت مخالف بود.
    فلورا به این فکر می‌کرد که مبادا او را ناراحت کند.
    - امروز امتحان داریم.
    غذا در گلوی آیسو پرید.
    سریع برای او آب ریختند و به دستش دادند. جرعه‌ای نوشید.
    - نمی‌شد یادآوری نکنی؟
    فلورا خندید.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    تمام شب را بیدار بود و درس می‌خواند. بعد هم لباس‌های خشک‌شده را اتو می‌زد و کمد بچه‌ها را تمیز می‌کرد. ای کاش که او بتواند مانند همیشه نمره کاملی را بگیرد!
    بعد از صرف ناهار، هرکدام به‌سمت اتاق‌های چهارنفره‌شان رفتند تا آماده شوند.
    آیسو کتابش را در دست گرفته بود و همان‌طور که به‌سمت محل امتحان می‌رفت، مرور می‌کرد. یک‌دفعه متوجه شد که باید صفحه چهل‌وهفت را هم به یاد می‌سپرد. مانند همیشه استرس او را فراگرفت. به‌سمت فلورا برگشت.
    - فلورا! تو... تو... این صفحه...
    به محل امتحان رسیدند. آیسو سر جایش نشست و سعی کرد آن صفحه را به یاد بیاورد. فلورا که فکر می‌کرد او در حال تقلب است، اخمی عمیق روی پیشانی‌اش نشاند.
    او به‌خاطر کمک به آیسو با آن همه اصرار و التماس کتاب را از پسرعمویش گرفته بود و آن دختر حالا داشت تقلب می‌کرد؟ این موضوع به این ربط داشت که می‌توانست حسادت فلورا را تحـریـ*ک کند.
    بعد از امتحان که او بسیار عصبانی شده بود، به‌سمت آیسو رفت و با کنایه گفت:
    - خسته نباشی!
    آیسو اخمی کرد.
    - ممنون. واسه چی؟
    - آره! تقلب کن!
    - صدبار بهت گفتم، من اون‌قدری درس خوندم که نیاز به این کار نداشته باشم.
    آنجا بود که بحث آن‌ها بسیار جدی شد. فلورا می‌دانست از این برخورد بسیار بی‌ادبانه‌اش پشیمان می‌شود؛ اما نمی‌توانست خودش را کنترل کند.
    بالاخره این دعوا کار خودش را کرد و به دل‌خوری بزرگی تبدیل شد. آیسو با دل‌خوری بسیار عمیق به تخت پناه برد و فلورا هم با پشیمانی پیش نجال رفت.
    آیسو اشک می‌ریخت. برای برادر عزیزش اشک می‌ریخت، برای مادر و پدر عزیزش اشک می‌ریخت و برای آرزوهایش که آن‌ها را مرده می‌دانست. غم وجودش کم نبود.
    - پدر! من قول دادم افتخارت بشم؛ اما نمیشم. می‌دونی چرا؟
    اشکش را پاک کرد و ادامه حرفش را خورد. از آن‌طرف فلورا مشغول درددل‌کردن با نجال بود.
    - دعوا سر چی بود؟
    این سؤال نجلا بود. اینجا بود که فلورا دومین اشتباهش را کرد و دلیل این دعوا را به او گفت. قهر آن‌ها بسیار ادامه یافت. این بسیار برای فلورا بسیاربسیار زیاد بود. حتی یک شب که کمک‌های آیسو را برای فرارکردن از دست سربازها به یاد آورده بود، گریست که چرا او را این‌گونه ناراحت کرده است.
    پسرعموی فلورا موزیسینی بود که تقریباً می‌توان به او لقب مشهور را داد. او از دنیا فقط همان پسرعمو را داشت و بس.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    در همین فکرها بود و در سالن آموزشگاه قدم برمی‌داشت که متوجه صدایی شد.
    - خانم! توروخدا از من نگیریدش! اون...
    وای! این که صدای آیسو بود!
    - خوبه! اصلاً یعنی چی؟ یک ویولن دست یک بچه‌یتیم؟
    - باور کنید هدیه‌ست.
    - هدیه درب‌و‌داغون؟! از کجا پیداش کردی؟
    فلورا با سرعت به کمک او شتافت و دری را که صدا از آنجا می‌آمد، باز کرد.
    نگاه‌ها به سمت او چرخید.
    - آیسو راست میگه.
    خانم مدیر با اخم گفت:
    - کی بهت اجازه داد بیای تو؟
    این صحنه‌سازی‌ها فقط به‌خاطر وجود آیسو بود؛ اما آن مدیر خوب می‌دانست که با چه‌کسی صحبت می‌کند.
    به‌ناچار وارد اتاقش شد. شب بود که احساس کرد صدای گریه‌ای را از پشت پنجره‌ی بزرگ اتاق حس می‌کند. از طبقه دوم تخت پایین آمد و به‌سمت پنجره رفت.
    - هی! تو...
    این آیسو بود که با اشک‌های خشک‌شده‌ی صورتش، ویولن را از اتاق خانم مدیر به‌صورت یواشکی برداشته بود و قصد فرار داشت.
    - هیس!
    - آیسو! صبر کن.
    آیسو نگاهی به او انداخت و با مهربانی تمام گفت:
    - دوست خیلی خوبی بودی برام. خداحافظ.
    فلورا با تمام توان از اتاق خارج شد و از پله‌ها به‌سمت در خروجی پرواز کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    خداخدا می‌کرد بتواند جلوی او را بگیرد.
    - نه!
    از یتیم‌خانه خارج شده بود و به دوروبر نگاه می‌کرد.
    - این امکان نداره!
    خبری از آیسو نبود. دور خودش چرخید و در آن تاریکی فریاد زد:
    - آیسو!
    به‌سمتی که احتمال می‌داد دوستی که حال لقب کله‌شق را به او داده بود، رفته است نگاه کرد که جسمی پویا را دید.
    - آیسو! صبر کن.
    سریعاً به‌سمت آن جسم پویا حرکت کرد. کمی که وضوح بیشتر شد، اطمینان پیدا کرد که آیسو همان شخص است.
    - لطفاً دنبال من نیا!
    فلورا با نفس‌نفس‌زدن گفت:
    - آخه... تو... چرا...
    باقی حرفش را نتوانست ادامه دهد. به او رسید و دستش را گرفت. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد عادی باشد.
    - همراه من بیا.
    آیسو با عصبانیت داد زد:
    - ولم کن دیگه! چی از جونم می‌خواید؟
    فلورا با بغض گفت:
    - من ازت معذرت می‌خوام آیسو!
    همیشه همین‌طور بود. وقتی معذرت می‌خواست، بغض می‌کرد. آیسو کمی مهربان‌تر شد و گفت:
    -نه فلورا! اصلاً برای اون نیست! من دیگه نمی‌خوام اینجا بمونم. اگه من اینجا بمونم و دست روی دست بذارم، آرزوهای قشنگم جلوی چشمام دونه‌دونه دود میشن و می‌رقـ*ـصن و میرن هوا. من باید برم. همین الانشم خیلی‌خیلی دیره!
    آیسو رویش را برگرداند تا به راهش ادامه دهد که فلورا با خشونت او را به‌سمت خود برگرداند. به چشمان هم خیره شدند. آیسو کمی بلندقدتر از فلورا بود.
    - فکر کردی فرار کنی یهو یه پسر پولدار سوار بر ماشین باکلاس میاد...
    - هیس! من کی از شاهزاده با اسب سفیدش حرف زدم؟
    فلورا صدایش را بالا برد.
    - چه فرقی می‌کنه؟ یه نجات‌دهنده و... و یا یه قهرمان. هیچ‌کدوم پیدا نمیشن تا تو رو یهو به آرزوت برسونن و فقط و فقط تو توی خیابون‌ها آواره میشی و همین سقفی رو هم که داری دیگه نخواهی داشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloo-e.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    2,590
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    تهران
    - من هیچ‌وقت این کار رو تکرار نمی‌کنم؛ اما... اما فلورا خودت ببین من چی دارم؟ نه خوشگلم، نه باهوشم، نه بااستعدادم، نه خانواده دارم، نه درآمد دارم و نه... نه...
    فلورا با اعتراض لـب زد:
    - اینا چیه تو میگی؟ پس این موهای خرمایی خوشگلت واسه عمه‌مه؟ کی گفته تو بی‌استعدادی؟
    او را از آغـ*ـوشش جدا کرد و گفت:
    - همراه من بیا.
    هردو باهم به‌طرفی قدم زدند.
    آیسو تعجب کرد. او که راه یتیم‌خانه را نمی‌رفت؛ پس چرا می‌رفت؟
    - کجا داریم می‌ریم؟
    فلورا خندید.
    - اگه بگم ناراحت نمیشی؟ البته من که استاد ناراحت‌کردنم.
    چهره‌ای غمگین به خود گرفت.
    - نه دیوونه! گفتم که اشکالی نداره. چی شده؟ کجا می‌ریم؟
    آن دختر دستی به موهای فرفری‌اش کشید و چشمان مشکی‌اش را از چشمان مشکی آیسو گرفت.
    - پیش برهان.
    آیسو به‌وضوح جا خورد.
    - برهان؟! هی! صبر کن ببینم.
    او که می‌دانست این رفتار آیسو برای چیست، گفت:
    - اون برهان نه دیوونه. مگه برهانی غیر از برهان خودمون توی شهر هست؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا