داستان کوتاه بی سرپرستان/ نویسنده پارمیدا شارستانی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پارمیدا شارستانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/09
ارسالی ها
93
امتیاز واکنش
645
امتیاز
246
محل سکونت
*کــــــــــرج*
بی سرپرستان
پارت 1
از تاکسی پیاده شدم و وارد یتیم خانه شدم.جایی که با جان و دل برای وارد شدن در محیطش،گام برمیداشتم حالا من جایی بودم که از کوچکی آرزویش را داشتم تا روزی بتوانم سهمی از دارایی ذهنی و مالیم را با این کودکان تقسیم کنم.اینجا،در این یتیم خانه برای این فرزندانی که هر لحظه با گذشت زمان نیاز بیشتری به والدین یا حتی محبت از جانب دیگران دارند.من اینجا آمدم تا هم کودکان به خواسته شان برسند و هم دل بی قرار من آرام گیرد.دوست دارم به آنها تدریس کنم.میدانم...میدانم که برای آنها مدرسه اینجا برگزار میشود و اساتید با گرفتن حقوق شروع به تدریس میکنند.من آمدم تا مقداری از دارایی عقلم را به آنها ملحق کنم..اما نه در ازای گرفتن حقوق.این کار جیب من برا پر نمیکند،بلکه دلم را آرام میکند.حداقل میدانم که با این کار هم دل من و هم دل این کودکان شاد میشود...همیشه برایم سوال بود که چرا؟چرا باید بین این همه کودک در دنیا در آغـ*ـوش پدر و مادر بزرگ شوند و در سفره ی پر مهر خانواده غذا بخوردند؟اما این ها نه..چیشان از من و بقیه کمتر است؟
اما اینجا هستم تا با تدریسم این ها را به جایی برسانم و حداقل با تشکیل خانواده کمبود های زندگیشان را تکمیل کنند،اما کمی دیر مراجعه کردم..نیمی از سال گذشته است..الان اواسط زمستان سرد، به همراه باد سوزناکی که تن را به رعشه میاندازد هستیم... دستهایم را درجیبم گذاشتم و با توکل به خدای یگانه به سمت دفتر مدیریت و حمایت کودکان و یا نوجوانان رفتم..وارد اتاق شدم.. به احترام من بلند شدند..مرا میشناختند..چون سالهاست که به این کودکان سر می زمیزنم .
اما نظرم درباره تدریس به تازه گی قطعی شده..خواستم که پیش از آن به پیش کودکان بروم و گفتند که در حیاط هستند و معلمشان در حال تدریس درس علوم به آنها است.دقیقا درسی من دلم میخواهد تدریس کنم.دلم کمی شاد شد.زیرا قرار بود
آن معلم را ببینم شاید اگر بدانم ان معلم واقعا از هر لحاظ عالی است از این تفکرات کنار بکشم.به سمت حیاط رفتم..در آنجا کودکان روی چمن های حیاط در این هوای سوزناک نشسته بودند و اندکی در کنار معم جمع شده بودند و در دست معلم چیزی شبیه به خط کش بود..فاصله زیاد بود..نزدیک تر شدم و با کمی فاصله از آنها ایستادم اما دور از دیدشان بودم..دقیق تر شدم تا بفهمم اوضاع از چه قرار است..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

برخی موضوعات مشابه

بالا