داستان کوتاه شیـشه های خیــس | farnazgoudarzi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

farnazgoudarzi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/07
ارسالی ها
52
امتیاز واکنش
130
امتیاز
136
محل سکونت
پاریس کوچولو(بروجرد)
بخش نهم:زندگی به شرط عشق...








































چشمامو که باز کردم توی بخش مراقبت های ویژه بودم...سرموچرخوندم سمت


در و درد تمام وجودمو پر کرد...پرستار امد و برام مسکن زد...مسکنش اینقد


قوی بود که خوابم برد...بیدار که شدم داخل بخش بودم و اولین چیزی که دیدم


صورت رهام بود...


_خوبی راحیل؟؟؟!!؟؟


_...آره...


_درد داری؟؟؟!!!


_...یه...کم...


_آخه دیونه چی بگم بهت؟؟!!چرا خودتو پرت کردی روی شیشه ها؟؟!!؟؟


هـــــــــان؟؟؟!!


_اگه...خودمو...سمتت...پرت...نمیکردم...الآن...تو..اینجا..خوابیده..بودی..من..


بالای..سرت..وایساده..بودم...


پرستار امدو دوباره برام مسکن زد رهام دیگه چیزی نگفت...رفت تو خودش... دستمو گرفت یه لحظه چشمم خورد به دستش باند بسته بود و لباساش خونی بود...


_..رهام..؟؟!!


_جانم؟؟!!؟؟


_..دستت ..چی شده..؟!!؟؟


_هیچی...


_..واااا..هیچی..که..نمیشه..چی شده..؟؟!!


_توکه منو از پشت هل دادی اول صدای جیغتو شنیدم...موقعی برگشتم و لباسای


غرق خونتو دیدم طاقت نیاوردم همون لحظه بغلت کردم یکی از بچه های دانشگاه


هم رسوندمون...شیشه هم رفت داخل دستم بخیه خورد...لباسامم که خون تو


ریخته روشون...


_..آخی عزیزم...


_خیلی حالم بده مامان...


_..کوفت..مامانو..درد...


_خخخخخ...باشه خوب...


_سلام راحیل خانوم...


برگشتم سمت صدا یه پسره سبزه چشم و ابرو مشکی خوش تیپ وخوشگل بود...


_..سلام..


_بهترین؟؟!!!؟؟


_ممنون..بهترم..


_راحیل خانوم پدرام دوستمه همون که رسوندمون بیمارستان...


_..آهان..خیلی خوشبختم..از آشناییتون...


_نشناختی آجی؟؟پدرامم ها...


اسمش توی سرم می چرخید ...پدرام...پدرام...پدرام...بالاخره یادم امد پدرام بود


یکی ازداداش های مجازیم چقدردرد و دل می کردیم...حتی چقدر پیش هم گریه


کرده بودیم...بغض کردم...اشک توی چشمام جمع شده بود...چقدربزرگ شده بود


اصلا باورم نمی شد...


_نشناختی آجی؟؟؟


_..مگه..میشه نشناسمت..دیونه..؟؟!!؟؟


_میشناسین همو؟؟؟


_آره.. رهام ..با پدرام ..خاطره ها داریم...


_عععععع؟؟؟نه بابا؟؟!!


_..آره..بابا...


3روز گذشت...به مامانم زنگیدم و گفتم این هفته کارام زیاده و نمیتونم برم


بروجرد...بعداز3روز مرخص شدم توی این3روزکه بیمارستان بودم همه بچه


های دانشگاه امده بودن و بهم سر زده بودن...


_خانومی؟


_جانم؟


_آماده ای بریم؟؟


_آره بریم...


پهلوم فوق العاده درد میکرد...


_راحیل همه وزنتو بنداز روی من...


_باوش...


از اتاق که بیرون امدیم پرستارا شروع کردن به حرفیدن...دقیق که نگاه کردم


همون بیمارستانی بود که بچه هانیه رو به دنیا آوردم...همون پرستارا که وایسادن


موقع عمل کمکم...همون موقع رئیس بیمارستان امد...


_به به خانوم آذرباد...بهترین ایشالا؟؟


_ممنون...خوبم آقای رضایی...


_این رهام خیلی نگرانتون شده بودواقعا که دوستون داره...درضمن تبریک میگم


...نمیدونستم خانوم رهام هستین...


رهام شیطون زیر چشمی نگام میکرد...نمیدونستم چی جوابشو بدم...


_مرسی آقای رضایی...


_واقعا که خیلی شانس آوردی رهام...


_بله میدونم مهرداد جان خدا یه فرشته بهم داده...از شانس خیلی بیشتر...


بعد از خدا حافظی رفتیم نشستیم داخل ماشین رهام...


_من زن توام بچه پررو؟؟!!


_نیستی؟؟


_هستم؟؟


_میشی...


_من جوابم منفیه...


_تو غلط کردی...خانوم خودمی...


_رو که رو نیست...


رفتیم خونه بعد از 10روز دیگه سر پا شدم...توی این 10 روز رهام خیلی


زحمت کشید و هر روز میومد پیشم...بعد از10روز رفتم بروجرد به مامان بابا


نگفتم چی شده که ناراحت نشن...وقتی برگشتم تهران مامان رهام رو دیدم دم


خونه رهام بود که دیدمش...


_سلام دخترم خوبی؟؟


_سلام الهه جون بهترم شما خوبی؟؟


_وقتی رهام گفت چی شده دیگه نتونستم بمونم کرج...امدم ببینمت که نبودی...


_مرسی الهه جون ...میدونستم میاین نمیرفتم...


درو باز کردم و باهم رفتیم داخل...رفتم لباسامو عوض کردم...


_الهه جون چی میخوری؟؟


_اگه چای داری ممنون میشم...


چای رو آماده کردم و براش آوردم...موهامو ساده دم اسبی بستم و یه تاپ و


شلوارپوشیدم...عینه همیشه نبود یه جوری نگام میکرد انگار که امده


خواستگاری...


_بفرمایید الهه جون...


_ممنون راحیل جان...خوشگل شدی...


_خواهش می کنم...واقعا؟؟!!


_آره دخترم خیلی خوشگل شدی...


_چشماتون خوشگل میبینه...


_عزیزم؟؟


_جانم الهه جون؟؟


_ببین دخترم هرپدر ومادری آرزوی عروسی بچه هاشونو دارن...رهام26سالشه


...تا الآن هر کسی رو که بهش معرفی کردم اصلا نرفته حتی ببینتش...خودشم تا


الآن نگفته که از کسی خوشش میاد...اما...یه دختره هست که دلشو بـرده...تا


اسمش میاد چشماش برق میزنه...میخوام براش برم خواستگاری...


_اوهوم مبارک باشه...


سرم پایین بود آروم چونمو گرفت و آورد بالا...


_نظره دختره چیه؟؟


_نمیدونم الهه جون...


_پس شماره خونتونوبده...


_چی؟؟!!؟؟


_شماره خونتونو...


_....425-066


_خوب من برم دیگه...


_بودین حالا...


_نه دخترم باید برگردم کرج کلی کار دارم...


مامان رهام رفت و من رو غرق کرد توی فکرای مختلف...چند ساعتی گذشت...


داخل وبلاگم بودمو داشتم مطالبشو به روز میکردم که صدای موبایلم بلند شد...


رهام پی ام داده بود...


_چراغ های خیابان را شکستند تا راه تورا گم کنم...نمی دانستند هرچه خیابان


تاریک تر باشد ماه روشن تراست...ماه کوچولوی من چطوره؟؟؟


_علیک سلام رهام خان...منکه خوبم تو چطوری؟؟


_سلام خانوم خانوما...منکه توپم...عالــــــــــی...


_چی شده؟؟؟کبکت خروس میخونه...


_هیچی مامانم زنگید به مامانت...


_برای چی؟؟؟


_برای خواستگاری دیگه...قرارشم گذاشتن...


_وااااا...


_والاااا...یکشنبه شب هم قراره بیایم خونتون...


_مگه داریم؟؟مگه میشه؟؟


_بله هم داریم...هم میشه...اینقدرمامانم ازت تعریف کرد که حالمو خراب کرد...


_کوفت بچه پررو...کی خواست زنه تو بشه؟؟


_این همه دختر فقط آرزوشونه من نگاهشون کنم...چه برسه به اینکه بخوام برم


خواستگاری...


_اوهوع...بابا اعتماد به لوسترتیم...


زنگ زد...


_الو...بله؟؟


_الو...خوب خانومی دیگه چ خبر؟؟


_هیچی سلامتی...


_یعنی میشه راحیل...بعداز10سالتو مال من بشی؟؟


هنوز جوابشونداده بودم که صدای بارون رو شنیدوم...


_واااااای رهام...بارونه...


_آره...چه بارونی هم هست...


_میای بریم بیرون؟؟


_الآن؟؟


_آره...


_بدو برو بپوش تا بیام...


تلفونو که قطع کردم خیلی زودلباس پوشیدم و رفتم دم واحد رهام وایسادم تا امد...


_بریم رهام؟؟


_بریم خانومی...


_میدونی چیه؟؟الآن دقیقا10ساله ...هر بار که بارون میومد...میرفتم زیر بارون


به یاده تو...


_عینه من...


دوباره نم نم بارون ،صدای شر شر ناودون


دل بازم بی قراره


دوباره رنگ چشاتو،خیال عاشقی باتو


این دل آروم نداره نداره نداره


شبامو خواب نوازش،دوباره هق هق و بالش


گریه یعنی ستایش


ستایش تو وچشمات،دلم هنوز تورو می خواد


دل بازم پر زده واسه عطر نفس هات


****


اتاقم عطر تو داره،دلم گرفته دوباره


کار من انتظاره


یه عکس و درد دلامو،می ریزه اشک چشامو


غم تمومی نداره نداره نداره


صدای باده و کوچه،داره تو خونه می پیچه


قلبم آروم نمیشه


بغـ*ـل گرفتمت انگار،دوباره خوابه و تکرار


باز نبودی و من تکیه دادم به دیوار


****


ستایش یعنی این دیونگی ها،شبیه حس خوبه تو دله ما


نگاه کن تو چشای بی قرارم


چقدر این لحظه هارو دوست دارم


تصور می کنم پیشم نشستی


چقدر خوبه چقدر خوبه که هستی


ستایش یعنی این حسی که دارم


نمیتونم تورو تنها بذارم


(ستایش)


(مرتضی پاشایی)
 
  • پیشنهادات
  • farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)
    بخش دهم:ازدواج...










































    بعد از کلی رفت و آمد و تحقیق بابام قبول کرد و من و رهام نامزد شدیم...بعد از


    محرم و صفر هم عقد کردیم...یه مراسم عقد همه چی تموم...که بروجرد گرفتیم


    ...دیشب حنا بندونمون بود...حنا بندونمونم همه چیش عالی برگزار شد...من با


    رهام رفتم کرج چون مراسم عروسیمون کرج برگزار می شد...


    _خانومی بریم؟؟؟دیر میشه ها...


    _بریم امدم...


    تا دم آرایشگاه کلی حرفیدیم...


    _خوب من برم کاری نداری؟؟


    _چرا یه کار دارم...


    _چیکار؟؟!!


    _بوسمو ندادی


    _خخخخخ...دیونه...


    بعداز اینکه بوسم کرد خداحافظی کردیمو رفت...منم رفتم داخل آرایشگاه...رهام


    بهم گفت موهامو رنگ نکنم...آخه رنگشو خیلی دوست داره...کارم که داخل


    آرایشگاه تموم شد به رهام زنگیدم که بیاد دنبالم...


    _به به یه تیکه ماه شدی عزیزم...خیلی خوشگل شدی...


    _مرسی خانومی...کار دست خودتم دیگه...


    _اونکه بله...اما خودتم خیلی خوشگلی...


    رهام سر وقت امد دنبالم... کمک آرایشگر گفت:


    _عروس خانوم آقا داماد امده...به چشم برادری اونم خیلی خوشگل شده...


    رفتم دم آرایشگاه رهام از ماشین پیاده شد...نگاهش که کردم یه آن دلمو


    برد...خیلی خوش تیپ و خوشگل شده بود...خوب نگاهش کردم...من عاشق این


    آدم شده بودم...پسری قد بلند و خوش استیل...با چشمای میشی رنگ و چشم و


    ابرو های بور...کت و شلوار دامادیش بد جوری جذابیتش رو چند برابر کرده


    بود...


    امد جلو و گلو داد دستم و در گوشم گفت:


    _خیلی خوردنی شدی...نمیتونم تا شب صبر کنم...


    _کوفت بی تربیت...برو در ماشین رو برام باز کن...


    _چشم خوشگل خانوم...تو هم اون شنلو بکش جلو حوصله لات بازی ندارم...


    _ایییییییش...بداخلاق...


    در ماشین رو برام باز کرد و نشستم...قراربود که کلیپ عروسیمون یه فیلم بشه...


    وقتی رسیدیم به محل فیلم برداری کار رو شروع کردیم...از موتور سواری من


    گرفته و پیانو زدن و خوندن رهام برای منو گیتار زدنو خوندن من برای رهام...


    نوبت رسید به عکسامون...مدلای مختلفی عکس گرفتیم...اما من یکیشونو ا ز


    همه بیشتر دوست داشتم...اونم عکسی بود که رهام منو از پشت بغـ*ـل کرد و


    دستاشو دور کمرم حلقه کرد و من سمت راست کج شدم و زل زدیم به چشمای


    هم....خلاصه همه کارامون تموم شد ورفتیم باغ...داخل حیاط باغ بعد از روشن


    شدن آبشارها و و پر دادن 2 تا کبوتر سفید خوشمل وارد تالار شدیم...روی پله


    ها چشمم خورد به آیینه و چند لحظه صبر کردم...نه خداییش خیلی خوشگل شده


    بودم ...چشمای عسلی و موهای بلوندم و استیل رو فرمم داخل لباس سفید رنگ


    عروس خیلی خود نمایی میکرد...آهنگ هایی که آماده کرده بودیم پخش شدن...


    همه بچه ها امده بودن...مریم و اسماعیل...ریما و آورینا وآرتیمیس و تایماز...


    استاد علیزاده و خانومش...و همه بچه های دانشکده...همه امدن بودن و خیلی


    خوش میگذشت...کیک رسید همون عکس مورد علاقه من روش بود...آهنگ ها


    پخش شدن...آهنگ هایی که مخصوص من و رهام بود...آهنگ هایی که تک


    رقصیدم...آهنگ های که با گروه رقصیدم...آهنگ هایی که تقدیمی بود و خلاصه


    همه چی همونجورکه می خواستیم پیش رفت...غذا ها هم سلف سرویس بود... تا


    ساعت2و3 شب زدیم ورقصیدیم...تا تهران رفتیم ورسیدیم خونه...من داشتم


    لباسامو عوض میکردم که رهام رفت حموم یه دوش گرفت و امد بیرون...کفشام


    که بندشون تا سر رونم بود و بازکردم و طلاهامو درآوردم و موهامو بازکردم...


    _رهام؟؟


    _جانم؟؟؟


    _لباسمو باز میکنی؟؟؟


    _ای به چشم...


    _خیلی شیطون نگام میکرد...پشت لباسم همش بند بود...یه لباس تور فشن...محکم


    لباسمو گرفتم که درنیادکه یهو صدای رهام بلند شد...


    _آخ دستم...


    _خیلی زود برگشتم سمتش لباسمم که باز بود افتاد...تنها چیزی که تنم بود یه


    شرت بود...زود لباسمو کشیدم بالا...


    _خیلی بیشعوری...


    _خخخخخ خودتی...


    رهام رو از اتاق انداختم بیرون...یه دوش گرفتم و لباس خوابمو که مخصوص


    عروس بود پوشیدم...نشستم روی تخت پشتم به در بود...اصلا نفهمیدم رهام کی


    امد داخل...از پشت محکم بغلم کرد...


    _آخـــــــــــــــی 10.11ساله منتظر این لحظه بودم...


    _اوخی...


    _یعنی میخوام قورتت بدم...عروسک خودمی... فقط خودم...




    *****


    _خانومم؟؟؟!!!


    _جونم؟


    _اذییتی؟؟


    _یه کم...


    نفهمیدم کی خوابمون بردبا صدای موبایلم از خواب پریدم...


    _موبایله تو راحیل؟؟؟!!


    _آره بخواب تو...الو.. بله؟؟؟


    _الو...سلام خانوم آذرباد...خوبین شما؟؟؟


    _سلام...ممنون...ببخشید به جا نیاوردم...


    _هانیم...هانیه ملکی...یادتون نیست؟؟اون روزتو خیابون دیدین منو رسوندینم


    بیمارستان حالم خوب نبود خودتون عملم کردین...


    _آهان...خوبی گلم؟؟بچت چطوره؟؟اسمش مهدی بود درسته؟؟؟


    _مرسی...هردومون خوبیم...آره مهدی گذاشتیم اسمشو...


    _خداروشکر...خیلی کارخوبی کردی زنگ زدی...


    _خانوم دکتر خواستم یه سر بیام پیشتون...اشکالی نداره؟؟؟


    _نه عزیزم...بیا خوشحال میشم...


    _مطب هستین؟؟


    _من امروز خونم مطب نمیرم بیا اینجا...


    _باشه پس آدرسو برام بفرست...


    _باوش میبینمت...


    باهانیه حرفم تموم شدوتلفن روقطع کردم...


    _رهام؟؟رهــــام؟؟با توام...


    _هووم؟؟!!


    _چقدرمیخوابی...پاشو دیگه...


    _بیخیال بخواب...


    _پاشو...زوووود مهمون داریم...


    _مهمون چیه؟؟


    _کوفت رهام بیدار شو دیگه...


    _الآن بیدار میشم بد اخلاق...


    ساعت10بود حالم بهتر شده بود رفتم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم موهامم خشک


    کردم وبستم...یه آرایش ملایم هم کردم...لاک ناخونام هم پاک کردم و یه طرح


    جدید زدم...رهام هم تو این فاصله یه دوش گرفت و آماده شد که صدای زنگ


    خونه بلندشد...


    _رهام در رو باز میکنی؟؟


    _آره گلم...


    _به به ...هانیه جون چطوری خانوم؟؟


    _خوبم عزیزم تو خوبی؟؟


    _قربونت...به به مهدی کوچولو چطوره؟؟


    _مهدی هم خوبه...


    _معرفی نمیکنی راحیل خانوم؟؟


    _چرا..رهام همسرم...هانیه دوستم..


    _سلام..


    _سلام خوبین آقای ملکی؟؟


    _ممنون خانوم دکتر...


    _سعید؟؟؟


    _رهام؟؟؟


    شوهر هانیه به رهام آشنا در امدن...یعنی از همکلاسی های قدیمی هم بودن که


    الآن سعید سرگرد آگاهی بود و رهام فوق تخصص قلب و عروق...


    _ای رهام نامرد کی عروسی کردی به ما نگفتی؟؟؟


    _جون سعیدپیدات نکردم...عروسیمونم دیشب بود...


    _به به مبارررکه...راحیل خانوم نمیدونی که این چه آتیش پاره ایه...


    _چیکار کرده آقاسعید؟؟


    _حالا بیخیال..


    _نه چرا بیخیال؟؟بگین آقا سعید...


    _ازچیش بگم؟؟دوس دختراش خوبه؟؟


    _دوس دختر؟؟ههه خوشحال میشم تعریف کنین...


    _عععع اینجوریاست سعید؟؟پس هانیه خانوم شما گوش کن...


    _رهام جان هانیه خودش در جریانه...


    _اوهوم این همون هانیست؟؟


    _آره...حالا حرف نزن دارم حرف میزنم...میگفتم راهیل خانوم...


    _بله میگفتین...


    _این رهام ما تو کل زندگیش2تادوس دختر داشت هردوشونم توزرد از آب در


    امدن...اولی بهش نارو زد...دومی هم یهوآب شدرفت توی زمین...اون موقع دوم


    دبیرستان بودیم..اون دختر دومیه کرجی نبود...ایشالا که آبله مرغون بگیره


    دختره ...رهام خیلی نازکرداونم یهوگذاشت رفت...بعدازچندروزی یکی از


    دوستاش بهش گفت که دختره بیمارستانه واون آخرین خبری بودکه از اون دختره


    داشت...بعداز اونم این رهام چنان مجذوب دختره شده بود که دیگه هیچ دختری


    رو نگاهم نکرد...


    یه لحظه نگاهم از سعید رفت سمت رهام...خوب نگاهش کردم...چشم و ابروی


    مشکیش با پوست سفیدش میجنگید...چند تا از تار موهای مشکیش افتاده بود


    روی پیشونیش...عینکش رو روی صورتش جابه جا کرد...قد بلندش و معمولی


    بودن استیلش که نه چاق بود نه لاغر... اینا همون چیزایی بود که منوعاشق کرده


    بود...


    _آره دیگه...اسم دختره یادم نیست...ایشالا که موش بخورتش...ایشالا که تا آخر


    عمرش شوهر گیرش نیاد..ایشالا عاشق بشه بدبخت بشه...


    _آقاسعید؟؟


    _جانم؟؟


    _اسم دختره راحیل بود..بعداز بیمارستان مجبور شد از ایران بره...کرجی هم


    نبود بروجردی بود...شوهرم گیرش امده..عاشق هم شده...


    معلوم بود بدجوری شوک شده اما بازم خودشونباخت...


    _ععععع؟؟اینجوریه دیگه؟؟این رهام از اولشم خوش شانس بود...


    _خخخخ..


    _صبرکنین ببینم...سعید مگه تو جز من با کسی بودی؟؟؟


    _هانیه خانوم کجا بودی اون موقع که هرو روزبا یه دختر بود؟؟


    _سعــــید میکشمت...


    شکرخوردم...اصن دیگه حرف نمیزنم..خیلی سوسکی رهام..


    _خودتی...


    _خخخخ...هانی رفتی خونه حالشو بگیر منم برا رهام دارم...


    _باوش گلم...خخخخ...


    باهم می خندیدیم از ته دل که صدای در بلند شد رفتم پشت آیفن...


    _کیه؟؟؟


    _سلام خانوم حسینی از آتلیه فائقه امدم...فیلم و عکسارو آوردم...


    _الآن میام خدمتتون...


    خانوم حسینی...اولین کسی بود که با فامیلیه رهام صدام میکرد....


    _رهام؟؟؟


    _جونم؟؟


    _از آتلیه امدن ...


    _اوکی الآن میرم...


    هانیه و سعید بعد از نهار رفتن و منو رهام هم رفتیم سراغ فیلم و عکسامون...


    فلش رو زدیم...از خواستگاری گرفته تا لحظه خداحافظیمون ...خداییش خیلی


    عالی شده بود...


    _راحیل؟؟


    _جونم؟؟؟


    _خیلی خوشگل می رقصی ها...


    _به پای تو که نمی رسم...


    _از این به بعد هر روز باید برام برقصی...


    _در اولین فرصت...


    _راحیل؟؟میای بغلم؟؟


    _وااا..


    _لطفا...


    رفتم بغلش حالش خوب نبود...تا اون موقع اونجوری ندیده بودمش...آروم دم


    گوشم گفت:


    _راحیل...یه چیزی بخوام نه نمیگی؟؟


    _نه عزیزم...توجون بخواه...


    _یه قول بهم میدی؟؟


    _آره فدات...


    _هرچی شد...هر اتفاقی که افتاد تنهام نذار...


    _وااا دیونه مگه قراره من تو رو تنها بذارم؟؟


    محکم بغلم کرده بود...صداش می لرزید...سرمو بالا آوردم و صورتشو توی


    دستام گرفتم...از یه چیزی می ترسید و نمی دونستم از چی...مثله یه بچه


    کوچولو که یه کاری کرده و نمیخواد مامانش بفهمه ترسیده بود...بوسش کردم و


    بهش گفت:


    _چه پسره خوشملی دارم ها...حالا گریه نکن...نمیزنمت...


    _هـــه دیونه اگه من تورو نداشتم چیکار میکردم؟؟
     

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)

    فصل دوم:شیشه های خیس


    بخش اول:بغض






































    ماه عسل رو رفتیم آنتالیاو برگشتیم همش یه دل شوره ای داشتم که با رهام رفتیم


    مشهدداخل حرم که رسیدم راحت شدم خیلی سبک شدم...دیگه خیالم راحت بود


    که امام رضا(ع)حواسش بهمون هست...داخل حرم نشسته بودم و گریه می کردم


    که گوشیم زنگ خورد...اشکامو پاک کردم و گوشیمو جواب دادم...شماره بود


    نمی شناختم...


    _الو...


    _الو سلام راحیل خانوم...


    _علیک سلام...ببخشید به جا نیاوردم...


    _نشناختی؟؟؟


    _باید بشناسم؟؟؟


    _اشکانم...یادت امد؟؟


    _آهان آره...یادم امد...خوب کارت؟؟


    _شنیدم عروسی کردی مبارکه...


    _ممنون...


    _انسان جایز الخطاست...


    _متوجه منظورت نشدم...


    _منظورم اینه که عینه یه دختر خوب یه هفته وقت داری که دادخواست طلاق


    بدی...


    _از کی تا حالا تو واسه من تعیین تکلیف می کنی؟؟اصلا به تو چه ربطی داره؟؟


    _ای باباراحیل جان نذاراون روی من بالا بیاد...یک هفته وقت داری فقط یه


    هفته...


    _چی..


    تلفن رو قطع کرد و نذاشت جوابشو بدم...اشکان یه پسر شر بودکه داخل دانشگاه


    با من همکلاس بود و هم بهم پیشنهاد دوستی داد و هم پیشنهاد ازدواج..منم بهش


    جواب منفی دادم..برگشتم ایران و دیگه خبری نداشتم ازش تا الآن که زنگ


    زد...


    _یا امام رضا خودم و رهام رو به تو می سپرم...


    خیلی زود از حرم بیرون امدم...رهام منتظرم بود...


    _خیلی سبک شدم رهام...


    _خوب خداروشکر...


    به رهام چیزی نگفتم..نمیخواستم ناراحتش کنم..2روزگذشت داخل مطب بودم..


    که یه بسته برام آوردن وقتی که بازش کردم یه نامه وچندتا عکس و یه فیلم داخل


    پاکت بود...نامه رو بازکردم نوشته بود...


    _سلام راحیل خانوم..من آرام هستم..یه روزی با شوهرتو خیلی خوش بودم..


    خیلی..اما از وقتی که تو وارد زندگیش شدی منو عینه یه تیکه آشغال از زندگیش


    انداخت بیرون..من برای کسی بد نمیخوام..خوشبخت بشین..امالازم دونستم این


    فیلم و عکس هارو ببینی..


    عکس هارو نگاه کردم عکسای رهام و یه دختر بود کنار هم..فیلم رو زدم و


    نگاش کردم..رهام و دختره توی اون وضعیت...نتونستم کامل نگاش کنم..همه


    رو گذاشتم داخل بسته و بسته رو گذاشتم داخل کشوی میزم..مطب پر بود ا


    ز مریض اما نتونستم صبر کنم...


    _خانوم مراسلی؟؟


    _بله خانوم دکتر؟؟


    _من چند مین میرم مطب دکتر حسینی و برمی گردم...


    رفتم مطب رهام دقیقا مطب روبه رویی من...بدون اعتنا به منشی رفتم سمت در..


    _کجا خانوم دکتر؟


    _داخل..


    _آخه..


    نذاشتم حرفشوادامه بده در رو باز کردم و رفتم داخل..


    _خسته نباشی...


    سرش رو بلند کرد..چشاش کاسه ی خون بود..


    _ممنون..


    سرد بود رهام همیشگی نبود..خیلی اعصابش بهم ریخته بود..


    _راستش...


    رهام بلندشد رفت در اتاق رو بست و بعدش امد سمتم..


    _رهام خوبی؟؟


    _نه اصلا..


    _چی شده؟؟؟...


    _هیچی فقط جواب منو بده..ببین من بیشتر از چشمام بهت اعتماد دارم و به نظر


    من دختر به پاکی تو پیدا نمیشه..فقط یه سوال..اشکان کیه؟؟


    _آرام کیه؟؟


    همه چی رو خوندم تا آخرش..یه دسیسه بود همین..من گفتم که اشکان کیه..


    _آرام همسایمون بود..هم بازی بودیم..من آرام رومثله خواهر نداشتم میدونستم..


    یه روز بهم زنگ زدو گفت که حالش خیلی بده و کسی هم خونشون نیستو ازمن


    خواست که برم ببرمش دکتر..منم باور کردم و رفتم خونشون..زنگ که زدم..در


    رو زدو گفت بیابالا..من نگران اون بودم و اون...رفتم بالا..پله هارو که رد


    کردم گفت داخل اتاقم..رفتم داخل اتاق..بایه اوضاع خیلی فجیه و مضخرف


    خودشو انداخته بود روی تخت..من که رفتم داخل اتاق بلند شد..یه تاپ خیلی باز


    ویه دامن فوق العاده کوتاه پوسیده بود..چشمش که بهم افتاد بلند شدامدسمتم ..


    مـسـ*ـت مـسـ*ـت بود ..خودشو بهم و گفت میشه؟شوک شده بودم راحیل فقط یه


    سیلی زدم به صورتش و از خونه زدم بیرون..بین ماهم چیزی نبود راحیل..به


    جون توکه خودت میدونی چقدربرام عزیزی چیزی بینمون نبوده..


    یه لحظه دلم ضعف رفت واسه رهام پاکی که روبه روم نشسته بود..حرفمون تموم


    شد و من رفتم مطب خودم..موبایلم3تامیس داشت..سعیدبود بهش زنگیدم..


    _الوسلام آقا سعید..


    _به به سلام راحیل خانوم..خوبی؟؟


    _مرسی خوبم..کارم داشتی زنگیدی؟؟موبایلم پیشم نبود..


    _باید ببینمت..خصوصی بدون رهام..


    _چیزی شده؟؟


    _نه چیزخاصی نیست..


    _باشه پس فعلا..


    _فعلا..


    رفتم محل کار سعید..


    _سلام آقای سعید ملکی رو میخواستم ببینم..


    _شما؟؟


    _آذرباد هستم..


    _چندلحظه لطفا..


    زنگ زدو با سعیدحرف زد..به من گفت..


    _ببخشید منتظر شدین خانوم..بفرمایید طبقه بالا اتاق35..


    _خیلی ممنون..


    رفتم دم در اتاقش و در زدم..


    _بفرمایید..


    _سلام آقا سعید..


    _به راحیل خانوم ..بیا بشین..


    بعدازاینکه برام یه فنجون قهوه آورد..شروع کرد به حرفیدن..


    _راستش چجوری بگم؟؟


    _راحت باش..


    _من از خانوم و آقا گفتن خیلی خوشم نمیاد اگه اشکالی نداشته باشه آبجی صدات


    کنم؟؟


    _نه چه اشکالی داداشی؟؟حرفتو بزن..


    _ببین آبجی به گروه جاسوس وارد ایران شده..


    _خوب..


    _ما نتونستیم هنوز همشونو شناسایی کنیم..


    _خوب..


    _ببین2روز پیش یکی باتو تماس گرفت به اسم اشکان..


    _آره چطور؟؟


    _این اشکان یکیه از همون گروه جاسوسی..


    _چی؟؟اشکان؟؟


    _آره ..راحیل ببین من نمیدونم چی بینتون بوده اما..جوری که فهمیدم ازت


    خواسته داد خواست طلاق بدی..درسته؟؟


    _پس باید دادخواست بدی..


    _یعنی چی؟؟؟دیونه شدی؟؟


    _ببین اون هرکاری ممکنه انجام بده..پس باید فکرکنه که داری به حرفاش گوش


    میدی..اینطوری خطری نداره..نه برای تو و نه برای رهام..


    _آخه..


    _آخه نداره دیگه ..ما دنبالشونیم..نمیخوام تو و رهام این وسط اتفاقی براتون


    بیوفته..میفهمی؟؟اگه باتوهم کاری نداشته باشن من از رهام خیلی می ترسم..پس


    هرچی که میگم گوش کن..اما و آخه و اگر هم نداره..باشه؟؟


    _باش..


    _الآنم میرم پیش رهام تا باهاش حرف بزنم یه خورده دیر تر برو خونه..


    _باش..


    دیگه چیزی نمی شنیدم..بدون خداحافظی بلند شدم و امدم بیرون..سوار ماشین شدم


    ..شروع کردم به گاز دادن تمام حرسم رو روی پدال گاز خالی می کردم ..


    احساس خفگی می کردم..سقف ماشین رو باز کردم..یکم بهتر شدم..صدای آهنگ


    رو تا ولوم آخر زیاد کردم..بغضی که داشت خفم می کرد ترکید..شروع کردم به


    گریه کردن..


    بشنوتو آهم ای خدا


    چی بود گناهم ای خدا


    آه ای خدا،بشنو این صدا


    بی پناهم خدا


    غیراز شبای سرد من


    هیشکی نشد هم درد من


    اینجا خدا،سنگینه نفس


    مسمومه هوا


    ***


    موندم تو دست هم اسیر،این بار تو دستامو بگیر


    می میره قلب گوشه گیربازم تو دستامو بگیر


    از این هم دلواپسی،ازغصه های بی کسی


    پیشت پناه آوردمو بازم به دادم میرسی


    ***


    قلبم شده دریای خون


    تسلیم و درگیر جنون


    آه ای خدا،بشنو این صدا


    بیا پیشم بمون


    دنیای ما تکراریه


    اجباریه


    اینجاهمه


    بی احساسنو


    دلا تو خالیه


    (آه ای خدا)


    (مرتضی پاشایی)


    رسیدم خونه..ماشین سعید رو ندیدم..رفته بود..رفتم داخل ماشینوپارک کردم و


    رفتم داخل خونه..خونه تاریک بود و فقط برق آخرسالن روشن بودرفتم جلو رهام


    دراز کشیده بودروی کاناپه..چشماش بسته بود فکر کردم خوابه..تلوزیون روشن


    بودو رفتم از کنارش کنترل رو بردارم..


    _کی امدی؟؟


    _سلام..بیداری؟؟همین الآن..


    _کجا بودی؟؟


    _بیرون..


    _آهان..


    _رهام؟؟


    _بله؟


    _عشقم؟؟


    _بله؟؟؟


    _عزیزم؟؟


    _گفتم بله؟؟؟؟


    _بله و بلا چته رهام؟؟


    _چمه؟؟تازه می پرسی چمه؟؟؟


    _آره چته؟؟


    _هیچی فقط میخوام ناموسمو دودستی تقدیم کنم...


    _رهام این حرفا چیه؟؟من فقط نگران توام وگرنه خودم که به درک...


    دیگه صدای جفتمون رفت بالا..


    _من نمیخوام تو نگرانم باشی..آخه لامصب چرا نمیخوای بفهمی چقدر دوست دارم؟؟


    _تو چرا نمیخوای بفهمی که من چقدر دوست دارم؟؟هااان؟؟


    _هـــه میدونم چقدردوستم داری..


    _رهام خیلی قدر نشناسی..


    بدون اینکه صبرکنم جوابی بده رفتم طبقه بالا داخل اتاق لباسامو عوض کردم. .


    دلم خیلی گرفته بود خیلی..نشستم روی تخت و پاهامو بغـ*ـل کردم..غرق


    فکرشدم..نفهمیدم چقدر گذشت که رهام امد نشست کنارم و آروم کشید سمن


    خودش..


    _راحیلم؟؟


    جوابشو ندادم..


    _خانومم؟؟


    _بازم جوابشو ندادم..


    _عسلم؟؟


    _جوابی بهش ندادم..


    _خانومی تو که منو میشناسی تا صبح هم که جوابمو ندی صدات می کنم ..


    عروسکم؟؟


    _بله؟؟


    _ببخشید..


    _نمی بخشم..


    _زیاده روی کردم..اشتباه کردم..ببخشید دیگه..


    _منکه تورو دوست ندارم..بخشیدن یا نبخشیدن فرقی نمی کنه..


    _غلط کردم راحیلم..بمیرم اگه دفعه دیگه باهات اینجوری حرف بزنم..


    _خفه شو بیشعور..نبینم دفعه دیگه به خودت حرف بزنی ها...


    _چشم..آشتی دیگه؟؟


    _نه هنوز...


    محکم منو چسبوند به خودش و شروع کرد به بـ*ـوس کردنم..نه یکی نه دوتا تمام


    بدنم رو کبود کرد..


    _خیلی خوب آشتیم..رهام تسلیم..


    _آفرین دختر خوب..خوش مزه ای ها..


    _میدونم..


    شروع کردیم باهم خندیدن..


    _میدونم..


    _خخخخخ...


    _پس شام ما چی میشه؟؟


    _مگه فاطمه خانوم خونه نیست؟؟


    _نوچ..فرستادمش یه هفته مرخصی..


    _چرا؟؟


    _یه خورده استراحت کنه..الآن بلندم شو که دستپخت خودتو میخوام..


    _آدم خوار خودم رو نخوری..


    _ممکنه بخورمت..


    اصلا حواسمون نبود به اینکه چه اتفاقی میخواد بیوفته..میگفتیم و میخندیدیم..فقط


    همین..خوابیدیم ..صبح رسید باید می رفتم دادگاه..دیگه نه من و نه رهام هیچ


    حرفی راجع به این موضوعات نزدیم..رفتم و دادخواست و دادم و به سعید


    خبرشو دادم..


    _الو سلام...


    _سلام آبجی خوبی؟؟


    _قربونت داداش..راستش رفتم داد خواست دادم..


    _آفرین حالا یه زنگ به اشکان بزن..


    _آخه..


    _آه نداره دیگه باید خرش کنی..جوری که فکر کن عاشقشی..نمیدونم خیلی


    دوسش داری..فقط هرچی زودتر...


    _باوش..


    _یک ساعتی گذشت..خیلی با خودم کلنجار رفتم..من از اشکان متنفر بودم..اما


    راه دیگه ای هم نداشتم..هرجوری که بودشمارش رو گرفتم..


    _الو..


    _الو راحیل؟؟


    _سلام..


    _علیک سلام..خوبی جیـ*ـگر؟؟


    _ممنون زنگ زدم بگم که....دادخواست طلاق دادم..


    _آفرین..حرف گوش کن شدی؟


    _آره دیگه..فقط بخاطر تو..


    _ای جووون..راحیل؟؟


    _بله؟؟


    _امشب بیاپیش ما..


    _ممنون کار دارم..


    _تولدمه یه جشن کوچیک گرفتم..


    _اگه تونستم باشه ولی کار دارم..


    _من آدرس رو می فرستم برات...


    _باشه خداحافظ..


    _منتظرم..


    تلفن رو قطع کردم..حالم داشت از خودم از اشکان از این زندگی بهم میخورد.. یهو دلم شور افتاد زنگ زدم به رهام..


    _الو رهام؟؟


    _جونم خانومی؟؟


    صداش گرفته بود..یهو صدای موبایلم بلند شد..اشکان بود..نوشته بود..


    _راحیل سعی کن حتما امشب بیای میخوام خــ ـیانـت رهام رو بهت نشون بدم..


    موندم اشکان تا حالا راجع به خــ ـیانـت رهام حرفی نزده بود..


    _خوبی عزیزم؟؟


    _نه..


    _چی شده؟؟


    _آرام بهم زنگ زد..دعوتم کرد یه مهمونی بعدش سعید زنگ زد و گفت که آرام


    با اشکان دست به یکی کردن..بعدش آرام دوباره زنگ زد و گفت میخواد خــ ـیانـت


    تو رو به من نشون بده...


    _چی میگی؟؟الآن اشکان دقیقا همین رو برای من فرستاد..


    نمیدونم چرا اینقدر زود گذشت..خیلی زود ساعت شد8غروب..رفتم خونه یه لباس


    مشکی براق بلند پوشیده انتخاب کردم..نمیخواستم واسه اون لجن عرضه کنم..


    رهام زودترازمن رفته بود..نمیخواستیم باهم روبه رو شیم..رفتم به همون آدرسی


    که فرستاده بودخیلی شلوغ بود رفتم نشستم روی یه مبل یه نفره خیلی شلوغ بود ..دختر و پسرقاطی..اشکان رو روی پله دیدم دخترا رو میبرد بالابعد از یه مدتی میفرستادپایین معلوم بود که با همه دخترا هست..یه لحظه چشمم خورد به رهام که با یه اخمی نشسته بود و یه دختره خودشو بود بهش..قیافه معمولی داشت استیل اصلا خوشگلی نداشت..اما معلوم بود دخترنرمالی نیست..یهو اشکان منو دید..خودشو عینه برق بهم رسوند..


    _به به خانوم خانوما..


    _سلام..


    _چرا لباساتو عوض نکردی؟؟


    _کجا میتونم عوض کنم؟؟


    _بالا..


    _میتونم برم؟؟


    _آره حتما..


    جوری که رهام نبینتم رفتم بالا..از یکی از اتاق ها صدای دختر میومد..از دره اتاق که رد شدم دختره با اوضاع خیلی بدی روی تخت بود..من رفتم داخل اتاق بعدی..صدای دختره هنوز میومد..که می گفت..





    مانتو و شلوارم رودرآوردم تا پیرهنمو بپوشم..


    _فکر نمیکردم همچیت بدنی داشته باشی راحیل..


    نفهمیدم کی امد داخل تنها کاری که تونستم بکنم دستامو جلوی بدنم گرفتم..امد


    سمتم عرق کرده بود..بوی گند شرابی که خورده بود داشت خفم می کرد..اونکه


    میومد جلو من میرفتم عقب یهو خوردم به تخت و پاهام تا شد و نشستم..امد


    نشست کنارموودستشو


    _این بدن سفیدت داره دیونم میکنه..خوب راحیل لباسامو در میاری؟؟


    _چـــی؟؟؟


    _حالموخراب کردی دختر...بجممم..


    خودمو کشیدم عقب...


    _کجا میری خانومی؟توامشب باید....


    _بروعقب وگرنه جیغ میزنم..


    _هرچقدرکه دوست داری جیغ بزن اینجا کسی صداتون نمی شنوه...


    _اشکان اصلا فکر نمی کردم اینقدر کثیف باشی...ببین من از این دخترای بیچاره


    ی ساده ی عقده ای بزرگ شده ایران نیستم...خودتم خوب میدونی...


    _آره میدونم راحیل خانوم...


    _برو کنار اشکان...


    _هـــه آخه سوسک اگه نرم میخوای چیکار کنی؟؟


    دیگه هیچی برام مهم نبود جز رهام..یه عمر جون کندن برای مسابقات آمادگی دفاعی بیخود نبود...باید حال اشکان رو می گرفتم...


    _نمیری کنار نه؟؟؟


    _نوچ نوچ...


    بلند شدم پامو بردم بالا یه لگد کوبوندم داخل دهنش..خون دهنش پاشیدروی تخت


    خیلی زود مانتو و شلوارو شالمو پوشیدم..بااون قیافه ی نحسش دوباره امد سمتم..


    پامو بلند کردم و اول یکی زدم وسط پاهاش که صداش رفت آسمون و بعدش


    یکی زدم زیره پاش که افتاد زمین..کیفم و لباسم رو برداشتم و باسرعت باد رفتم


    پایین خودمو رسوندم به رهام و دستشو گرفتم...


    _بلند شو بریم..


    _کجا رهام؟؟


    برگشتم سمت صدا آرام بود..اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست بکشمش جوری


    با لگد کوبوندم توی دلش که از بالا افتاد..رهام فقط میومد دنبالم و هیچی نمی


    گفت ..دم در که رسیدیم به رهام گفتم..


    _برو سوار ماشینت شو بریم..


    _راحیل خوبی؟؟


    _رهام برو..


    خیلی زود رفتم سوار ماشین شدم و شماره سعید رو گرفتم...


    _الو سعید؟؟


    _الو..بله آبجی؟؟


    _کجایین؟؟؟هنوز که نرسیدین...


    _داخل کوچه ایم..پشت سرتو نگاه کن..


    نگاه کردم چراغ زد..


    _آها دیدمت..


    _تو ورهام برین..


    _باش..


    راه افتادیم..خوش حال بودم از اینکه اشکان نتونست هیچ غلطی بکنه و می


    ترسیدم از اینکه چه اتفاقی قراره بیوفته..رسیدیم خونه ماشینا رو زدیم و رفتیم


    داخل فاطمه خانوم امده بود..


    _سلام خانوم خوبین؟؟


    _سلام فاطمه خانوم خوبم شما خوبی؟؟


    _ممنون خانوم..شام میخورین یا خوردین؟؟


    منکه اشتها ندارم..رهام تو میخوری؟؟


    _نه..


    _نه فاطمه خانوم دست گلت درد نکنه اشتها ندارم..


    _باشه خانوم...


    رفتیم داخل اتاق رهام لباساشو عوض کرد و رفت خوابید روی تخت سرم از


    شدت درد داشت منفجرمی شد لباساموکه عوض کردم هندزفری وام پی 4رو


    برداشتم رفتم روی تخت موزیک رو پلی کرم و هندزفری رو گذاشتم داخل گوشم


    چشمامو بستم که شاید فکرم راحت بشه...


    تو نمیدونی من چی کشیدم..


    وقتی که گفتی تورو نمی خوام..


    باورندارم که دیگه نیستی..


    حالا تورفتی من اینجا تنهام..


    یه شوخی بود و یه قصه تلخ..


    وقتی که گفتی تورو نمی خوام..


    خیال می کردم میخوای بترسم..


    شاید هنوزم باور نکردم..


    ***


    بارون،چشمای گریون..


    دستای خسته...


    دوری چشمات منو شکسته..


    رنگ اون چشمات،چشمای سیات..


    زنجیره دلهمنو شکسته..


    شاید یه حسود چشم مون زده،بگوکی ماروتنهایی دیده..


    ولی میدونم...


    توآسمونا...


    قصه ی ما رو یکی شنیده...


    (بارون)


    (اشکان شاملو)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    farnazgoudarzi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/07
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    130
    امتیاز
    136
    محل سکونت
    پاریس کوچولو(بروجرد)
    بخش دوم:شیشه های خیس




















    خاطرات 12سال زندگیم رو مرور کردم..ازاولین باری که با رهام حرف زدم تا تا الآن..
    12سال پیش..
    یه مدتی بودازکامپیوتر و دنیای مجازی فاصله گرفته بودم حدود1سال بعد..
    امتحان های خردادبود..یکی ازدوستام به اسم فاطمه اینقداز چت کردناش گفت که
    منم دوباره برگشتم به سال های قبل...یه روز که مشغول گشتن داخل چت روم
    های مختلف بودم رسیدم به جومونگ چت..واردچت روم که شدم احساس کردم
    بچه های خیلی خون گرمی داره..شروع شد..آشنایی من با مریم،محمد،سینا،سهیل،
    پارسا،الینا،هانیه،مهدی،امین،علی ،رهام و...همه ی بچه های چت روم..
    دوستیمون به گرفتن هم رسید..دوستی هامون خوب بود،شاد بودیم،باهم بودیم.. من
    داخل چت روم رزا بودم و اکثر بچه هااسمای دیگه..دوستی هامون به جایی
    رسید که اسم های همدیگر رو فهمیدیم..کارهامون بچه گانه بوداما انگارشاد
    بودیم... دنیای واقعی فراریمون داده بود به سمت دنیای مجازی و دنیای مجازی
    داغونمون کرده بود..ازرفیق شدن باچند تا از بچه ها شروع شدتا کات کردن با
    مهدی و رسیدن به رهام..اولین باری که دیدمش آشنایی مون با دعواشروع
    شدیکی از اون و یکی از من..دعواخیلی شدید شدکه آخرشهم رهام کوتاه
    امدوبعدشم منت کشی.. 1سال گذشت یه روزیه دزدکیفموزدوهمه چی تموم شد
    موبایلم رفت و ارتباطم باهمه قطع شدنه فقط بابچه های چت با بچه های لاین هم
    ارتباطم قطع شد..علی،مصطفی،امیرعباس،مجتبی،حسین،کوثر،زهرا،فرنوش،
    مسعود،حلیا،زهره و...همه چی تموم شد به محض اینکه امتحانای خرداد رو دادم
    از ایران رفتم آلمان..بابام خودش سیتیزن کویت،دبی،آمریکا و آلمان رو داشت..
    برای همین ماهم سی تی زن هر4تاشدیم..فکر می کردم رفتن ازموندن بهتر
    باشه..اما نه رفتن درد غربت هم اضافه کرد..بعداز10سال برگشتم ایران و محمد رو دیدم و...
    تو فکربودم و موزیک گوش میدادم که یهوحالم بد شد..زود خودمو رسوندم به
    دستشویی هرچی که خورده بودم رو برگردوندم...
    _راحیل؟؟خوبی؟؟
    _آره..فکرکنم معدم ریخته بهم..
    یه آبی به صورتم زدم وبا رهام رفتیم داخل اتاق...
    _مطمئنی خوبی؟؟؟
    _آره..
    گوشیموبرداشتم و تاریخ پ...ههه
    حامله؟؟؟؟!!!رهام عاشق بچه است اونم دختر..ازذوق تا صبح خوابم نبرد..خیلی
    زود بیدارشدم صبحانه خوردم ولباس پوشیدم..رهام هنوزخواب بود..پیشونیش رو
    بوسیدم و رفتم..دم داروخانه که رسیدم مریم رو دیدم که نیشش باز بود..
    _سلام عشقم خوبی؟؟
    _فدای تو نفسی اینجا چیکا میکنی؟؟؟
    _امدم بی بی چک گرفتم راحیل..
    _عععع؟؟؟مبارررکه منم امدم بگیرم..
    _شماهم شیطونی کردین؟؟ایووول بابا بدو بگیر بیااا..
    مریم بامن رفتیم مطب از در که رفتیم داخل آورینا وتایماز وآرتیمیس و ریما
    نشسته بودن..قبلا مریم رو بهشون معرفی کرده بودم..وقتی بهشون گفتم چه خبره
    فرستادنم داخل دستشویی هنوز کسی نیومده بود...منشی ازخنده داشت دیوار هارو
    گاز میزد..میکوبوندن به در..میزدن و می خوندن خودمم خندم گرفته بود..
    _چی شد؟؟
    _صبرکن ..
    بعداز کلی سرو صداودادوفریاد بچه ها از دستشویی امدم بیرون سرم پایین بود..
    _منفی بود؟؟
    _چی شد؟؟
    _مبارکه؟؟
    _مثبته؟؟
    _حرف بزن دیگه لوووس...
    _مــــــــــــامان شدمممم...
    صدای جیغ جیغ بچه ها رفت بالا و شروع کردن به تبریک گفتن..مریم رو
    فرستادیم اونم مثبت بود..داشتم از ذوق میمردم..عصر که شد به رهام زنگیدم..
    _الو سلام آقـــا خوبی؟؟
    _سلام راحیل بدک نیستم..خستم یه مدتیه به کارخونه سرنزدم امروز امدم..
    _آهاخوب میشه امروز زود تر بیای خونه؟؟
    _چرا؟؟
    _هویجوری..خیلی وقته پیش هم نبودیم..
    _ای به روی چشم خانومی 7خونم خوبه؟؟
    _نه خوب نیست..
    _چرا؟؟؟
    _چون عالیه می بینمت..
    _فعلا..
    زود رفتم خونه می خواستم خودم براش غذا درست کنم..به فاطمه خانوم هم گفتم
    خیلی خوش حال شد..واسش یه قورمه سبزی خوشمزه درست کردم..رهام که امد
    رفتم استقبالش و کتشو ازش گرفتم..کلی هم تیریپ زدم..عجیب نگاهم می کرد..
    غذارو که کشیدم رفتم نشستم..
    _خانومم؟
    _جونم؟؟
    _حالا که اینقدر زحمت کشیدی چرا اینقدر دور نشستی؟؟بیا باهم توی یه بشقاب
    غذا بخوریم..مثله اول ازدواجمون..
    مثله دختربچه های 5.6ساله رفتم کنارش..شام رو که خوردیمرهام رفت نشست
    روی کاناپه دستمو کشید آروم نشوندم روی پاش..
    _عروسک شیطون من چی می خواد بگه که اینقدر مقدمه لازمه؟؟
    _صبرکن الآن میام..
    زودرفتم جواب آزمایشم رو آوردم و دوباره نشستم روی پاش..
    _اگه من بمیرم چیکار میکنی؟؟
    آروم با پشت دستش زد تو دهنم..
    _نبینم دیگه از این حرفا بزنی هاا..
    _خوب چیه من دارم می میرم جواب آزمایش رو ببین..
    _خودم می گیرم میخورمت هااا بده من ببینم...
    سرم رو گذاشتم روی سینش نمیدونستم چه واکنشی نشون میده..
    _راحی..این چیه؟یعنی مال کیه؟مامان شدی؟
    _توهم بابا شدی..
    _شوخی میکنی؟؟
    _نوچ نوچ..
    محکم بغلم کرد و آروم دستشو روی شکمم گذاشت.چشمای شیطونش خیلی
    خوشحال بود خیلی واین برای من از هرچیزی مهم تر بود بعدازاین همه ناراحتی
    و استرس دوباره صدای قهقهه زدنش رو شنیدم..داشتیم حرف میزدیم که صدای
    تلفن بلند شد ..رفتم جواب دادم..
    _الو بله؟؟
    _الوسلام راحیل کجایی تو؟؟
    _سلام آبجی..خونه چیزی شده؟؟
    _بیشترین رای رو آوردی..انتخاب شدی واسه مجلس دختــــــــــــــر...
    _دروغ میـــــگی؟؟!!!
    _دروغم چیه؟؟من زنگ زدم که مشتلق رو من بگیرم..
    _مشتلقتم محفوظه آبجی جووونم..
    _رهام چی؟؟انتخاب شد؟؟
    _نمیدونم خبرش رو میدم بهت..
    _باشه پس فعلا خدافس..
    _خدافس آبجی..
    تلفن رو قطع کردم دیدم رهام هم داره با موبایلش میحرفه..
    _راما بود..
    _رامتین بود..
    _ایول هردومون انتخاب شدیم..
    _آره دیگه بشین خسته نشی..به چیه فشار نیاد..
    _هنوز هیچی نشده این رو ازمن بیشتر دوست داری هااا..حواست باشه..
    _من غلط بکنم اگه تو نبودی که هیچوقت این نمیومد..
    وقتی اوضاع ایران رو دیدم حالم بخاطر اوضاع دخترا سوخت..کاندید مجلس شدم
    تا شاید کاری براشون بکنم..خوابیدیم..فرداکه بیدار شدم دل شوره عجیبی داشتم..
    امروزآن کالمو باید برم بیمارستان بارون شدیدی میومد..چشم چشم رو نمی دید..
    بارون شدید و خیابون مه آلودهر جوری بود رسیدم بیمارستان..12تا عمل انجام
    دادم.. روز پرکاری بود..چشمم که به ساعت افتاد1.5 شب بود..موبایلم رو
    برداشتم چک کردم..از رهام میس نداشتم..دلم شروع کرد به شور زدن رهام
    امکان نداشت بهم نزنگه..بهش زنگیدم..یه بوق دوبوق سه بوق...دوباره بهش
    زنگیدم باز هم جواب نداد..بعد از چند مینی سعید بهم زنگید..
    _الو راحیل کجایی؟؟کجایی؟؟
    _الو سلام جانم؟؟؟بیمارستان..چطور؟؟
    _کدوم بیمارستان؟؟الآن بیمارستان......برای چی؟؟
    _رهام تیر خورده...اشکان از دستمون فرار کرد و...
    دیگه حرفاش رو نمی شنیدم بخاطر بچم نباید به خودم فشار می آوردم...
    _الــــــو....راحیل؟؟؟خوبی؟؟!!!
    _آره ..آره خوبم...زود بیارینش..
    تلفن رو قطع کردم..آسمون هم دلش گرفته بود..می بارید..صدای هق هقش رو
    می شنیدم..گریه هاش همه جارو خیس می کرد..شیشه های خیس اتاق گواهی می
    داد که آسمون دلش تنگه..آسمون بی رحمانه قطره های بارونش رومی کوبوند به
    شیشه های خیس اتاق..بعدش لیز می خوردن و می افتادن..شیشه هابخار گرفته
    بود..یادقبلا افتادم بلند شدم جلوی پنجره ایستادم..یه قلب کشیدم و داخلش اول اسم
    خودم و رهام رو نوشتم...
    _خانوم دکتر؟خانوم دکتر؟؟
    _بله؟؟!!؟؟
    _دکترحسینی رو آوردن..
    نفهمیدم چجوری خودم رو رسوندم بالای سرش..
    _رهــــــــــــــــام؟؟؟!!!؟؟
    _خ..خ..و...و..ب.م..
    آروم پیشونیش رو بوسیدم و بردنش اتاق عمل..رفت..سعید همش دلداریم می داد..
    بعداز1ساعت و نیم دکتر جواهری از اتاق عمل امد بیرون..
    _چی شد دکتر؟؟
    _خوبه خانوم دکتر..رهام ازمنم حالش بهتره...چند دقیقه دیگه میبرنش بخش..
    موقعی که بردنش بخش رفتم نشستم کنارش..هنوز بی هوش بود..سرم رو گذاشتم
    روی دستش..صدای بارون داغونم کرد و چشمای منم شروع کرد به باریدن
    اصلا حواسم نبود که دستش خیس اشک شده دلم گرفته بود...
    پای پنجره نشستم..
    کوچه خاکستریه باز زیر بارون..
    من چه دلتنگتم امروز..
    انگاراز همون روزاست..
    حال و حوام رنگ تو..
    کوچه دلتنگ تو..
    ***
    دلم گرفته..دوباره هوای تو رو داره..
    چشمای خیسم..واسه ی دیدنت بی قراره..
    این راه دورم خبر..ازدل من که نداره..
    آروم ندارم..یه نشونه میخوام واسه قلبم..
    جز این نشونه..واسه چی سیدخیل می بندم..
    این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره..
    ***
    هوای شهر تووبوی گلا..
    پیچیده توی اتاقم..مثل خواب..
    داره بدجوری غریبی میکنه..
    آخه جز تو دردمو کی میدونه؟..
    ***
    دلم گرفته..دوباره هوای تو رو داره..
    چشمای خیسم..واسه ی دیدنت بی قراره..
    این راه دورم خبر..ازدل من که نداره..
    آروم ندارم..یه نشونه میخوام واسه قلبم..
    جز این نشونه..واسه چی سیدخیل می بندم..
    این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره..
    (دلم گرفته)
    (امین رستمی)
    تیر به کتفش خورده بودوسمت چپش روبسته بودن..نمی تونستم عشقم روهمه ی
    زندگیم رو روی تخت بیمارستان ببینم..
    _خا..نو..می؟؟
    اصلا نفهمیدم کی به هوش امد..
    _جون دلم؟؟؟؟
    _تو..مگه..گر..یه..کر..دنم..بلد..بودی؟؟
    _هــه دیونه...
    _دیگه هیچوقت گریهنکنی ها..میخورمت..
    _درد داری؟؟
    _یکم..
    _بمیرم..
    _خفه شو بیشعور..این چطوره؟؟
    _اینم خوبه..اسمش اینه؟؟
    _آره فعلا...
    خیلی درد داشت معلوم بودبه زور باهام حرف میزد..
    _خیلی دوست دارمــا...
    _میدونم عروسکم...
    ***
    15سال بعد...
    ازهمه ی اون ماجراها15سال میگذره..بچه هام الآن15سالشونه..آه 2قلو بودن..
    فرازو فرنازم...بعداز به دنیا امدن بچه ها..کارم رو به صورت ضربتی داخل
    مجلس شروع کردم..دختراهم از اینکه اینقدربه فکر حق و حقوقشون بودم خیلی
    خوششون امد..و همینطور به فکر شهرم..
    _الو خانومی؟؟
    _جانم؟؟
    _من امشب یکم دیرترمیام..2تاعمل دارم..
    _باشه عشقم..فعلا..
    _فعلا نفسم..
    _مامان؟؟
    _جونم؟؟
    _خوب میگفتی...
    _چی رو؟؟
    _ععععع مامان...آشناییت با بابا رو میگم...
    _خوب همه چی از یه لایک شروع شد..پست منو لایک کرد ومنم پستی که اون
    گذاشت واین بود آشنایی ما...
    براش تعریف کردم عشقی که بین من و رهام به وجود امدو موندگار شد...
    حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده..

    واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه..

    حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه..

    دستو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه..

    تو همین لحظه که دلگیرم ازت..

    از همیشه به تو وابسته ترم..

    اگه حس خوب تو به من نبود فکر عاشقی نمی زد به سرم به سرم..

    به من انگیزه زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی..

    به دروغم شده دستامو بگیر الکی بگو که بی قرارمی الکـــی..

    حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده..

    واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه..

    حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه...

    دستو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه..

    اون تو بودی که همیشه با نگاش لحظه های منو عاشقونه کرد..

    این منم که تو تموم لحظه هات واسه عاشقی تو رو بهونه کرد..

    هرگز اون نگاه مهربونت تو بی تفاوتی را یاد من نداد..

    من پر از نیاز باتو بودنم مگه میشه قلب من تو رو نخواد..

    حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده..

    واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه..

    حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه...

    دستو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه..

    حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده..

    واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه..

    حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه..

    دستو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه...

    تو همین لحظه که دلگیرم ازت..

    از همیشه به تو وابسته ترم..

    اگه حس خوب تو به من نبود فکر عاشقی نمی زد به سرم به سرم..

    به من انگیزه زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی..

    به دروغم شده دستامو بگیر الکی بگو که بی قرارمی الکـــی..

    حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده..

    واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه..

    حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه...

    دستو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه...

    اون تو بودی که همیشه با نگاش لحظه های منو عاشقونه کرد..

    این منم که تو تموم لحظه هات واسه عاشقی تو رو بهونه کرد...

    هرگز اون نگاه مهربونت تو بی تفاوتی را یاد من نداد...

    من پر از نیاز باتو بودنم مگه میشه قلب من تو رو نخواد...

    حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو به خاطر تو پس زده...

    واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده حس خوبیه...

    حس خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه..

    دستو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه حس خوبیه..

    (حسه خوبیه)
    (شادمهرعقیلی)

    یه زمانی دختر و پسر بعداز عروسی تازه همدیگه رو میدیدن..یه زمانی بود دختر

    و پسر سر چشمه همدیگرو میدیدن و عاشق می شدن.. یه مدتی گذشت دختروپسر
    همو میدیدن بعداز آشنایی بیشتر ازدواج می کردن..بازم یه مدتی گذشت..دخترو
    پسر باهم دوست میشدن وبعد ازدواج می کردن..بازم گذشت..شب خواستگاری
    پسره به دختره میگفت باهمون لیوان همیشگی چای بیار.. واما الآن ..ندیده عاشق
    می شیم ندیده فارغ..ندیده دل می شکونیم وندیده دلمون شکسته میشه..قرن 21
    عصر ارتباطات..عشقای اینترنتی..خیانتای اینترنتی..نامردی و مردی باهم قاطی

    شده..دنیای ما شده دنیای مجازی..دیگه چیزی به اسم دنیای واقعی نمونده..زندگی

    هامون شده یه هویت نامعلوم الکی توی یه دنیای الکی ..زندگیمون شده الکی

    چیزی نمونده که خودمونم بشیم الکی...نگرانم و می ترسم برای نسل بعدی..ماکه

    شدیم این اما وای به حال نسل بعدی...

    ومن الله توفیق...

    به امید روزی که دنیامون شیرین بشه زندگی هامون بشه مثل قند و عسل...

    در پناه ایزد یکتا...یاحق و خدانگهدار...

    پایان:ساعت16:45 روز23.5.94

    انتشار:25.5.95
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا