آن دخترک پاک گیج شده بود.
- وای! من نمیفهمم آخه! برهان خودمون کیه؟
- انقدر حرف نزن.
به گوشهای از جنگل رسیده بودند که بسیار تاریک بود.
- من جایی رو نمیبینم آخه.
فلورا اهمیتی نداد و او را بهسمت تونل مخفی کشاند.
- سرت رو خم کن نخوره به سقف.
آیسو کمی سرش را خم کرد؛ اما سقف آنجا کوتاهتر از حد تصور بود.
- آخ!
- حقته!
هردو وارد تونل تنگ و تاریک شدند. فلورا آنقدر این راه را آمده و رفته بود که حتی چشمبسته هم میدانست مقصد کجاست.
- خوبی؟
- اهوم.
نوری از بیرون تونل دیده میشد که چشمهای هردوی آنها را زد. آن نور، نور سفیدرنگی بود که انگار متعلق به بهشت بود.
- برو بیرون.
از تونل که خارج شدند، حجم عظیمی از حیرت و تعجب بود که به صورت آیسو سیلی میزد. آنجا دیگر کجا بود؟
آنجا... آنجا معرکه بود! پولکهایی به رنگ صورتی بسیار کمحال که بهوسیله نخی براق و اکلیلی از سقف آویزان شده بودند؛ نوری ملیح و دلنشین که از دیوارها بیرون میزد و قلبهای کوچکی به همان رنگ صورتی که روی دیوار چسبانده شده بود. آیسو که زبانش بند آمده بود، بهسمت دیوار رفت و دستانش را روی آن گذاشت. لمس برآمدگیهای اکلیلهای صورتی و سفید، بسیار لـ*ـذتبخش و رؤیایی بود.
- وا... وا... واقعاً اینجا... اینجا زیباست!
دور خودش چرخید. آن دختر با آن پیراهن صورتیرنگ و موهای خرماییاش در آن اتاق مخفی و زیبا، بسیار جلوه کرده بود و همچون مروارید میدرخشید. فلورا موهای فرفریاش را با خجالتی بیجا پشت گوشش گذاشت و لبخند زد.
آیسو با خنده بهسمت فلورا رفت.
- تو اینجا رو چطور پیدا کردی؟
چشمان فلورا براق شد. به یکدیگر نگاه کردند. نخست لـبهای فلورا به لبخندی تلخ و سپس برای گفتن جملهای باز شد.
- وای! من نمیفهمم آخه! برهان خودمون کیه؟
- انقدر حرف نزن.
به گوشهای از جنگل رسیده بودند که بسیار تاریک بود.
- من جایی رو نمیبینم آخه.
فلورا اهمیتی نداد و او را بهسمت تونل مخفی کشاند.
- سرت رو خم کن نخوره به سقف.
آیسو کمی سرش را خم کرد؛ اما سقف آنجا کوتاهتر از حد تصور بود.
- آخ!
- حقته!
هردو وارد تونل تنگ و تاریک شدند. فلورا آنقدر این راه را آمده و رفته بود که حتی چشمبسته هم میدانست مقصد کجاست.
- خوبی؟
- اهوم.
نوری از بیرون تونل دیده میشد که چشمهای هردوی آنها را زد. آن نور، نور سفیدرنگی بود که انگار متعلق به بهشت بود.
- برو بیرون.
از تونل که خارج شدند، حجم عظیمی از حیرت و تعجب بود که به صورت آیسو سیلی میزد. آنجا دیگر کجا بود؟
آنجا... آنجا معرکه بود! پولکهایی به رنگ صورتی بسیار کمحال که بهوسیله نخی براق و اکلیلی از سقف آویزان شده بودند؛ نوری ملیح و دلنشین که از دیوارها بیرون میزد و قلبهای کوچکی به همان رنگ صورتی که روی دیوار چسبانده شده بود. آیسو که زبانش بند آمده بود، بهسمت دیوار رفت و دستانش را روی آن گذاشت. لمس برآمدگیهای اکلیلهای صورتی و سفید، بسیار لـ*ـذتبخش و رؤیایی بود.
- وا... وا... واقعاً اینجا... اینجا زیباست!
دور خودش چرخید. آن دختر با آن پیراهن صورتیرنگ و موهای خرماییاش در آن اتاق مخفی و زیبا، بسیار جلوه کرده بود و همچون مروارید میدرخشید. فلورا موهای فرفریاش را با خجالتی بیجا پشت گوشش گذاشت و لبخند زد.
آیسو با خنده بهسمت فلورا رفت.
- تو اینجا رو چطور پیدا کردی؟
چشمان فلورا براق شد. به یکدیگر نگاه کردند. نخست لـبهای فلورا به لبخندی تلخ و سپس برای گفتن جملهای باز شد.
آخرین ویرایش: